بچهی مرکز 28
خبر تکاندهنده بود. همین یک خط خبر برایم کافی بود یادم بیاید که نوجوانیام آنقدرها هم تلخ نبوده، یادم بیاید که نوجوانیام غنیترین دورهی زندگیام بوده، یادم بیاید که من بچهی 28 بودم و 28 تنها برچسبی است که دوست دارم توی زندگیام به پیشانیام بچسبانم.
من بچهی مرکز 28 بودم. محصول طرح کانون و مدرسه و حاصل اصرار رفیقی که دیگر در زندگیام باهاش روبهرو نشدم: حسن براتی.
اسم طرح را بعدها فهمیدم. آن روز با روزهای دیگر فرق داشت. کلاس پنجم دبستان بودم. 12 تا کلاس پنجم بودیم و توی هر کلاس 40 نفر. آن روز درس و مشق تعطیل بود. همهی صفها رفتند توی کلاسهایشان. ولی ما توی حیاط ماندیم. آقای فرامرزی هم معلم ما بود و هم بوفهدار مدرسه. نفری 50 تا تک تومانی ازمان سلفید و بهمان ساندویچ الویه فروخت. بعد به صف از خیابان مدرسه رفتیم بالا. از پیادهروها گذشتیم. گرسنهمان شد. اولین بار بود که ساندویچ الویهی بوفهی مدرسه را میخوردم. گرسنه بودم و الویه با نان باگت برایم از لذیذترین غذاها شد. از کنار نردههای فرهنگسرای اشراق بالا رفتیم و ما را بردند توی کتابخانه. کتابخانهی 28 بزرگ نبود. این را بعدها فهمیدم. ولی گود داشت. مثل زورخانه گود داشت. 40 نفر دوشبهدوش هم نشستیم توی گود وسط. چهارطرفمان میز و صندلیهای صورتی رنگ بودند و قفسههای کتاب... خانم مربی کتابخانه مهربان بود. برایمان آهنگ گذاشت. آهنگ مرغک کانون را. 2-3 بار آهنگش را گذاشت و همخوانی کردیم. بعد توضیح داد که اینجا کجاست و چه کارها میکنیم... حرفهایش یادم نیست. فقط یادم است حرفهایش که تمام شد نفری یک برگ آ چهار دست مان دادند و قرار شد نقاشی بکشیم. پاستیل و مدادرنگی و مداد شمعی و ماژیک روی میزها پر بود. بچهها تخص بودند. چند تایشان پاستیل و مداد شمعی کش رفتند. من نقاشی کشیدم. نقاشیام آن روزها خوب بود... بعد به صف شدیم و یک کارت عضویت گرفتیم... میتوانستیم روزهای فرد بعدازظهرها بیاییم کتابخانه...
چند باری رفتم. از خانهمان دور بود. کتاب هم قرض گرفتم. ولی کتابخانه شلوغ بود. طرح کانون و مدرسه خوبیش این بود که بچههای مدرسه را با کانون آشنا میکرد. ولی بدیاش این بود که بعد از آن کانون دیگر یک کتابخانه نبود. یک جای خیلی شلوغ بود. یک جای شلوغ بدون حضور ناظم جلادی به نام جانفشان... ادامه ندادم. کتاب سوم یا چهارم را که پس دادم دیگر نرفتم. تا سال بعد. کلاس اول راهنمایی. حسن براتی بغل دستیام بود. سریش شد که بیا عصرها برویم کانون...
چند ماهی از اولین بار میگذشت. بابای حسن نانوا بود. حسن دنبال پایه میگشت که عصرها دو نفری برویم کانون... و رفتیم. کارت عضویتمان را تمدید کردیم. کتابخانه خلوت شده بود. دیگر مثل پارسال شلوغ نبود. ما یک سال بزرگتر شده بودیم. گروه سنیمان دال شده بود و دیگر مثل گروه سنی جیم با ما رفتار نمیکردند. میتوانستیم وارد بخش پشتی کتابخانه هم بشویم. همانجا که کتابهای گروه سنی دال و ه بود. همان جا که تاریک بود. همان دخمهی دوستداشتنی سالهای بعد...
فقط میتوانستیم روزهای فرد برویم: یکشنبه و سهشنبه و پنجشنبه. روزهای دیگر دخترانه بود. راهمان نمیدادند. به ابوالفضل هم گفتیم. او هم پایه شد. و بعد کارمان همین بود. دیگر عصرها فوتبال بازی نمیکردم. عینکی شده بودم و دوست نداشتم دیگر فوتبال بازی کنم. 12:30 از مدرسه تعطیل میشدیم. بدو میرفتیم خانههایمان. ناهار میخوردیم و استراحتکی و ساعت 1:30 میزدیم بیرون.
خانههایمان توی یک خیابان بود و نزدیک هم. قرارمان 1:30 بود. حسن وقتشناس بود. ابوالفضل تنبلی میکرد. میرفتیم زنگشان را میزدیم که پاشو بیا بریم کانون... مادرش همیشه جواب میداد. سرش را از پنجره میآورد بیرون میگفت الآن مییاد بچهها. روسری سر نمیگذاشت. موهایش خرمایی بود. برایمان عجیب بود که مادرش چادر و روسری سر نمیکند. این برنامهی منظم روزهای فردمان بود. 1:30 سه نفری زیر آفتاب پاییز و زمستان میزدیم بیرون و میرفتیم به جایی که جذابتر و رنگیتر از مدرسه بود. یکشنبهها خانم صباغزاده میآمد. نقاشی میکشیدیم. سهشنبهها کلاس ظریفکاری و سفالکاری بود. آقای اقدامی گِل میآورد برایمان و ما گلبازی میکردیم. و خانم سلامی نفری یک اره مویی میداد دستمان و توضیح میداد که چهطور اره را دستمان بگیریم و چطور عمود ببریم که تیغه نشکند. میرفتیم تخته سهلایی میخریدیم و با اره مویی مربع و مثلث میبریدیم. نمیفهمیدیم که کی ساعت شده 5 غروب. توی قفسهها میگشتیم 2 تا کتاب انتخاب میکردیم و میآوردیم که خانم فلاحیان مهر بزند و میزدیم زیر بغلمان میآمدیم خانه، پرانرژیتر از وقت رفتن و آماده برای نوشتن درس و مشقها و پنجشنبهها...
همه چیز از پنجشنبهها شروع شد. پنجشنبههایی که سالهای نوجوانیام را رنگی کرد. پنجشنبههایی که با آن یاد گرفتم جهان اطراف و جهان درونم را به کلمه دربیاورم... من زیاد کتاب میخواندم. هفتهای 4 تا کتاب قرض میگرفتم و روزهای زوج و جمعهها به خواندنشان میگذشت.
اولین پنجشنبه را یادم نمیرود. قدیر نشسته بود. من را خانم فلاحیان معرفی کرد یا خانم سلامی، دقیقاً یادم نیست. قدیر از من کتابهایی را که خوانده بودم سؤال کرد. روی میز جلوی در نشسته بودیم. حمید هم بود. برگهی انشای امتحان میانترم مدرسهاش را آورده بود. 20 شده بود. ذوق داشت. قدیر در مورد توصیف کردن صحبت کرد. این که چهطور توصیف کنیم. چهطور چیزهایی را که میبینیم روی کاغذ بیاوریم و چطور به جهان آن سوی کلمات راه پیدا کنیم. تا آن موقع من فقط خواننده بودم. کسی بودم در جهان این سوی کلمات. ولی آن پنجشنبه یاد گرفتم که جهان دیگری هم آن سوی کلمات هست، جهانی که خالی بودن من را به خودم نشان میداد و تشنهام میکرد... چند دقیقهای حرف زد و بعد نفری یک نصف برگهی آ چهار دستمان داد که چیزی را توصیف کنیم، موقعیتی را، جایی را که در آن هستیم...
آن نصف برگههای آ چهار تا سالها ابزار کار ما بود. هنوز هم وقتی میخواهم روی چیزی تمرکز کنم، وقتی میخواهم چیز مهمی را یادداشت کنم، ورق آ چهار را به سبک قدیر نصف میکنم و مشغول نوشتن میشوم. ریز و با دقت. با خط کش هم نصف نمیکنم. قدیر با خطکش نصف نمیکرد. دو گوشهی برگه را به هم میچسباند و از وسط تا میکرد و خط تا را برش میزد. با دست برش میزد. جوری که پرز پرزهای حاصل از برش روی هر دو نیمهی کاغذ بماند و بعد از سالها هرگز یادم نرود...
نوشتهی آن روزم هر چه بود افتضاح بود. تلاشی مضحک برای تبدیل کلاغی که روی شاخهی درخت بیرون کتابخانه نشسته بود به کلماتی که هر چه زور میزدم از 2 خط فراتر نمیرفت. ولی مشتری شدم. قدیر خوب سلام و احوالپرسی میکرد. برای یک پسر 13 ساله هیچ چیز دلچسبتر از آن نیست که مثل یک آدم بزرگ باهاش دست بدهند و مثل یک آدم بزرگ ازش نظر بپرسند. قدیر خوب میخنداند. خوب تیکه میانداخت. خوب سؤال میپرسید. برایش مهم بود که هفتهی پیش چه کتابهایی خواندهایم. برایش مهم بود که نوشتن را یاد بگیریم و ما سلانهسلانه بزرگ میشدیم... یاد میگرفتیم که حادثه چیست، یاد میگرفتیم که احتمالهای مختلف در مورد علت یک ماجرا را چهطور ردیف کنیم، چطور سناریو بنویسیم، چطور یک ماجرا را روایت کنیم... یاد میگرفتیم که چطور یک دروغ بزرگ را با هزار راست کوچک باورپذیر کنیم...
روزهایی از زمستان بود که به خاطر برف و سردی هوا تعطیل میشدیم. آن روز تعطیل اگر روز فرد بود، خوشخوشان ما بود. یک صبح تا غروب در مرکز 28 گذراندن بود.
رفتنها، تا به 28 رسیدن سربالایی بود. با قدمهای کوچکمان سربالایی خیابان زارع را هلک و هلک در زیر گرمای ظهر بالا میآمدیم و شاد و شارژ و پر انرژی از کتابخانه برمیگشتیم. با دنیایی از تصمیمها، دنیایی از خیالها، دنیایی از انگیزهها، دنیایی از یادگرفتنیها و آرزوهای تازه... جوری که دلم میخواست پرواز کنم و واقعاً هم پرواز میکردم... میدویدم...
تابستان که از راه رسید، امتحانها که تمام شد، نمرهی 19،96 که آمد کتابخانهی 28 پر شور و غوغاتر از هر موقعی منتظر ما بود.
مسابقههای تابستانی منتظر ما بودند.
مسابقهی روزنامهدیواری. من بودم و ابوالفضل و حمید و فرزان... و بعد مسابقهی کتابخوانی. اول درون کتابخانهای. بعد ناحیهای و بعد استانی. اولین بار بود که شعرهای سهراب سپهری را میخواندم. توی کتابخانه خورهی کتاب بودم. فرزان هم خورهی کتاب بود. آخرش فقط ما دو نفر ماندیم. همه حذف شدند و فقط ما ماندیم و باید یکیمان برنده میشد و من برنده شدم. سایه به سایهی هم رفته بودیم و مساوی مساوی بودیم تا که در دور آخر من توانسته بودم 4 تا از کتابهای سهراب سپهری را نام ببرم. فرزان 3 تا را... توی کتابخانهی 28 اول شدم. حالا باید وارد مسابقات ناحیهای میشدم. کتابهای دور ناحیهای را یادم نیست. فقط یادم است که آنجا هم گل کاشته بودم. بین 5 تا کتابخانه اول شده بودم و وارد دور استانی شده بودم که 6 نفر بودیم... کتابهای دور استانی بیشتر بودند. بچههای راهآهن را یادم هست که کت و کلفتترینشان بود. لافکادیو هم بود. شل سیلور استاین. یکی از کتابهای پائولا فاکس هم بود، داستان یک سگ ولگرد. گزیده شعرهای مولوی و یک کتاب هم از شعرهای اسدالله شعبانی بود که توی اسمش توکا داشت... 2-3 تا کتاب دیگر هم بود. همه کتابهای قفسههای دوستداشتنی کتابخانهی کانون بودند... همهی اینها را باید میخواندم. باید جزء به جزء داستانشان را بلد میبودم. باید یاد میگرفتم که داستانشان را تحلیل کنم. نتیجهگیری کنم. فلان صحنه را ریشهیابی کنم. باید یاد میگرفتم که شعرهای کتاب را به درستی بخوانم. باید دقت میکردم... باید کتاب خواندن را یاد میگرفتم...
مسابقهی دور استانی توی مرکز 25 برگزار میشد. دوراهی قپان. خانم خیری برایمان آژانس گرفته بود.
روز مسابقه بعد از اردوی تابستانی بود. آن تابستان من و ابوالفضل را فرستاده بودند اردوی تابستانی. اردوگاه دلگشای چالوس. کانون برای خودش اردوگاه داشت. اتوبوسی که ما را از پیچ و خمهای جاده چالوس به اردوگاه میرساند آهنگهای گروه آرین را میگذاشت و هنوز هم آهنگهای گروه آرین برایم یادآور سرسبزی و پیچ و خمهای جاده چالوساند.
توی اردوگاه سه روز دور از خانه و خانواده بودیم. فقط یک تلفن با شمارهگیر قرقرهای بود که ما را وصل میکرد به خانهمان. خانوادهمان میتوانستند به آن تلفن زنگ بزنند، آن وقت ما را صدا میکردند و ما 5 دقیقه فرصت داشتیم که دل تنگولیدهمان را تسلی بدهیم. ظرفهای غذایمان را خودمان میشستیم. رختخوابهایمان را خودمان پهن و جمع میکردیم. آقای قاسمی رانندهی ادارهی مرکزی کانون بود. شبها با کمربند ما را میخواباند. 50 تا پسربچهی تخص و شیطان بودیم که فقط ترس کمربندهای آقای قاسمی ما را به خواب وامیداشت. قدیر و آقای تولایی برایمان جنگ شبانه برگزار میکردند. داستانهای حیدر شالیمراد را برایمان میخواندند که صبحها قبل از ما بیدار میشد و در شالیزارهای اطراف مشغول به کار میشد و شبها دیرتر از همهی ما میخوابید و همچنین اخبار روزانهی اردوگاه را... اردوگاه بولتن خبری هم داشت. اخبار وقایعی که شب قبلش در خوابگاه اتفاق افتاده بود. صبحها کوهنوردی داشتیم. در جنگلهای پای کوه هچیرود در میان ابرها راه میرفتیم و ورزش صبحگاهی میکردیم. عصرها مسابقهی ساختن بادبادک و به هوا فرستادن آن را داشتیم.
مربی مسئول ما توی اردوگاه خانم بابامرندی بود. خانم بابامرندی لو داده بود که طراح سؤالهای کتاب بچههای راهآهن برای کتابخوانی دور استانی است. ولی هر کاری کرده بودم نم پس نداده بود که چه سؤالهایی طرح کرده...
مسابقهی کتابخوانی دور استانی توی سالن اجتماعات مرکز 25 برگزار شد. طراحی سالن مثل بازی منچ بود. تاس میانداختیم و به اندازهی شمارهی تاس حرکت میکردیم و میرسیدیم به خانهای که سؤالی از فلان کتاب را داشت. از توی پاکت سؤال را درمیآوردند و باید جواب میدادیم. تا اینکه همگی به نوبت به آخرین خانه میرسیدیم و وارد مرحلهی بعدی میشدیم: مرحلهی بحث و نقد کتاب. دور یک میز جمع میشدیم و باید در مورد کتاب لافکادیو صحبت میکردیم. نقطه نظر میگفتیم و هر چه نقطه نظرهایمان رندانهتر بود امتیاز بیشتری میگرفتیم.
هیجانانگیز بود. و شروین از من زرنگتر بود... توی مرحلهی اول همهی سؤالها را جواب داده بود. توی مرحلهی دوم هم دوشبهدوش هم نظر میدادیم. من دوم شده بودم و او اول... اما کتاب خواندن را یاد گرفته بودم...
دوستداشتنیترین روز هفته برایم پنجشنبهها بود. صبحش میرفتم روزنامهی همشهری میخریدم و دوچرخهی رنگارنگ میخواندم و عصر میرفتم به حلقهی 28...
حرفهای شده بودیم. داستان نوشتن را یاد گرفته بودیم. هر هفته داستان مینوشتیم. بعضی هفتهها همهمان با خودمان داستان میآوردیم و تا ساعتها مشغول خواندن داستانها برای همدیگر و نقد کردن و گفتن نظرهایمان بودیم.
ماهی یک بار انجمن داستان هم میرفتیم. کمی که پیشرفت کردیم قدیر ما را به انجمن داستانهای کانون هم برد. انجمن داستان توی مرکز 21 برگزار میشد: پارک فدک. ماهی یک بار بود. از همهی مراکز شهر تهران بچهها جمع میشدند. ماهی یک نویسنده میآمد و 1 ساعتی از عالم نوشتن حرف میزد و بعد 3 تا از بچهها در حضورش داستان میخواندند و نقد میشدند. از همهجای تهران دوستهای خوب پیدا کرده بودم: موسی بچهی میدان خراسان بود و محمد بچهی تجریش. هر سه ماه یک بار انجمن فصل هم بود. انجمن فصل جلسهی مشترک انجمن داستانهای پسران و دختران بود. فصلی یک بار با حضور یک نویسندهی مشهورتر. از پسرها 2 نفر و از دخترها هم 2 نفر برگزیده میشدند تا در انجمن فصل داستانشان را بخوانند...
دخمهی 28 دوستداشتنی بود. هفتهای یک بار در پستوی پشتی کتابخانهی 28 که فقط پنجرهای باریک آن را به بیرون وصل میکرد و دور تا دورش پر بود از قفسههای کتاب جمع میشدیم و داستان میخواندیم و نقد میکردیم و مثل چی انرژی میگرفتیم برای نوشتن...
جمع اضداد بودیم. هر کداممان یک جوری بود و از دنیایی دیگر بودیم. عقایدمان فرق داشت. باورهایمان فرق داشت. دنیا را از دریچههای مختلفی میدیدیم. و عجیبش این بود که هفتهای یک بار به پویاترین شکل در کنار هم مینشستیم و از هم انرژی میگرفتیم و خودمان را روایت میکردیم... آنقدر خوب بودیم که از مراکز دیگر کانون هم هر هفته مهمان داشتیم. جذاب بودیم. دوست داشتند که به جلسهمان بیایند و کنارمان بنشینند و به داستان نوشتن ما نگاه کنند و انرژی بگیرند... و ما پسر بودیم. مغرور بودیم. نیروی مردانگی به ورقلمبیدهترین شکلش در ما جریان داشت. توی جلسات انجمن داستانهای فصل داستانهای احساسی رمانتیک دخترها را میکوبیدیم و از کمنقص بودن داستانهای خودمان میبالیدیم. نمیدانستیم که در آینده هر کداممان پادشاهی خواهیم داشت که از همین جنس لطیف است...
اول دبیرستان که رفتم پنجشنبه عصرها را از دست دادم... شیفت عصر بودم. سال قبلش هم حمید بود که شیفت عصر شده بود و پنجشنبه عصرها نمیآمد. ولی نوشتن به عادت ما تبدیل شده بود. دور بودن از دخمهی 28 هم جلوی ما را نمیگرفت. یاد گرفته بودیم که برای مجلات نوجوان نوشتههایمان را بفرستیم تا چاپ شوند. دوچرخه و سروش نوجوان و کیهان بچهها و باران و سلام بچهها هر هفته و هر ماه جولانگاه نوشتهی حداقل یکی از بچههای دخمهی 28 بود...
هنوز هم نمیدانم اسم دیوی که ما را از کتابخانهی مرکز 28 جدا کرد چه بگذارم.
اصلاً شک دارم کار فقط یک دیو بوده باشد. کنکور دیو کوچکی نبود. ما با هم اختلاف سن داشتیم. هر سال نوبت یکی یا دو نفرمان میشد که به جنگ دیو کنکور برود. عصر پنجشنبههای 28 کمرونق شده بود. ولی پابرجا بود. سال کنکور هر جا که از سر و کله زدن با فرمولها و تستها خسته میشدیم پناه میآوردیم به 28... این را خوب یادم است. ولی دیگر پویایی سابق را نداشتیم... کنکور به نوبت هر کداممان را از 28 جدا میکرد. دیو بزرگسالی هم بود. کتابخانههای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان برای کودکان و نوجوانان بودند. ما ناخواسته تبدیل به نرهخرهایی میشدیم که خوبیت نداشت به کتابخانهی کودکان و نوجوانان برویم. ولی خانم خیری و بزرگان 28 با این دیو مدارا میکردند. جلویمان را نمیگرفتند. باز هم راهمان میدادند. صادق دانشگاه نرفت. یک راست سرباز شد و باز هم میآمد. سربازی و دانشگاه دیوهایی بودند که تمام رشتههای پیوند ما با 28 را بریدند... هر کداممان به شهری رهسپار شدیم... هر کداممان خسته مردهی چیزی به اسم دانشگاه شدیم که همهی هست و نیستمان را زیر و زبر کرد و دیگر رمقی نگذاشت برایمان که حلقهی 28 را ادامه بدهیم...
و مرکز 28 تبدیل به افسانهای شد که من یکی از عهدهی روایت کاملش برنمیآیم...