باستیان بالتازار بوکس
از کتابفروشی نشر ثالث توی خیابان کریمخان بدم میآید.
هر بار هم که از جلوی آن کتابفروشی رد میشوم تبری(!) میجویم. دلیلش خیلی ساده است. 2سال پیش رفته بودم و توی کتابفروشی ثالث برای خودم چرخ زده بودم. بادقت کتابها را نگاه کرده بودم. یکی از کتابهای نشر نیلوفر را یافتم که قیمت پشت جلدش تغییر نکرده بود. به قیمت اصلیاش بود: 5000 تومان. کتاب را گذاشتم جلوی صندوقدارش که حساب کند. گفت 17000 تومان میشود. اشاره دادم که قیمت پشت جلد کتاب و توی کتاب و همهجایش 5000 تومان است. گفت: نه. این فراموشمان شده که برچسبش را بزنیم. 17000 تومان است. چک و چانه نزدم. بهم برخورد. توی دلم گفتم: زنیکه فکر کردی من الکی این کتاب را برداشتم؟ فکر کردی سر گنج نشستم؟ بهش گفتم: باشه. نمیخوام کتابو و سریع از کتابفروشی زدم بیرون و هرگز دیگر پایم را توی کتابفروشی نشر ثالث نگذاشتم.
دیروز که با محمد و امین رفتیم نارمک و توی میدان 54 نشستیم به ساندویچ خوردن بهشان گفتم: دلم که میگیرد، حوصله که ندارم میآیم 7حوض. میروم توی شهر کتاب 7حوض و یک چرخ میزنم و برمیگردم خانه.
مثل یک آدمآهنی از متروی سرسبز میزنم بیرون و بی این که جلوی هیچ مغازهای درنگ کنم میروم شهر کتاب 7حوض و شاید کتابی بخرم،شاید نخرم... بیشتر وقتها نمیخرم. من با کتابفروشهای شهر کتاب 7 حوض دوست نیستم. یعنی با هیچ کتابفروشی دوست نیستم. طبیعی است که دوست نباشم. من مشتری خوبی نیستم. ممکن است 1ساعت عطف تمام کتابها را لمس کنم و تعداد زیادی کتاب را تورق کنم. اما آخرش سرم را بیندازم بیرون و دست خالی بروم بیرون. کتاب هم اگر قرار باشد بخرم، میگردم از بین 1000 تا کتاب 3تا کتاب پیدا میکنم که برچسب قیمتشان عوض نشده باشد و چاپ قدیم باشد و ارزان باشد. آنها را میخرم. فکر کنم در طول 1 سال به اندازهی 3تا کتاب چاپ جدید از شهر کتاب 7حوض کتاب نخریده باشم. خوبی اهالی شهر کتاب 7حوض این است که تا جای ممکن برچسب پشت کتابها را عوض نمیکنند. توی شهر کتاب 7حوض اگر کتابی چاپ قدیم باشد با همان قیمت میفروشند. ولی باهاشان دوست نیستم. چون مشتری نیستم. چون خریدار نیستم. اصلا رویم نمیشود با یک کتابفروش رفیق شوم. چیزی که ازش نمیخرم. از مال دنیا هم فقط 5-6تا دوست دارم که همهشان از دم مهندساند و آس و پاس. فقط وقتی دلم میگیرد، وقتی میبینم بعد از 26 سال زندگی نه دختری توی زندگیام است، نه چیزی که بهش بشود نازید و دیگران هم آرام بودنم را به پای ابله بودنم میگذارند می روم شهر کتاب 7 حوض و با کتابهایی که نخواندهام خیال بازی میکنم.
رویاییترین تصویرم از یک کتابفروشی شروع کتاب داستان بیپایان میشل انده است. هنوز هم 2صفحهی اول آن کتاب یک حس گرمای عجیبی بهم میدهد. هنوز هم برایم رویایی است:
"صبح تاریک و سرد یکی از روزهای پاییز بود. باران سیلآسا میبارید و قطرات آن از روی شیشه به پایین میلغزید و نوشتهی روی آن را در هم میکرد. چیزی که از ورای شیشه دیده میشد، تنها دیوار باران خورده و پیسه دار آن سوی خیابان بود.
ناگهان در مغازه با چنان شدتی باز شد که زنگولهی بالای آن سراسیمه به صدا در آمد و مدتی طول کشید تا از حرکت باز ماند. مسبب این سر و صدا پسرک چاق ده یازده سالهای بود که موهای بارانخوردهی قهوهای رنگ او روی صورتش ریخته بود و از پالتوی خیسش آب میچکید. بند چرمی کیف مدرسهاش را به روی یک شانه انداخته کمی رنگپریده به نظر میرسید و نفس نفس میزد. ولی درست برخلاف شتابی که در لحظهی ورود داشت، اکنون در میان در میخکوب شده بود. روبهروی او، دالان دراز و باریکی قرار داشت که انتهای آن،به تدریج در سایه روشن ناپدید میشد. قفسهها پر از کتابهای کوچک و بزرگ بودند که تا زیر سقف میرسیدند. روی زمین کتابهای کوچکی روی هم انباشته شده بود و روی بعضی از میزها، کوهی از کتابهای کوچکتر با جلد چرمی تلنبار شده بود طوری که وقتی از گوشه به آنها نگاه میکردی، همچون طلا میدرخشیدند.
در پشت انبوه کتابها،که در انتهای دیگر دکان مانند دیواری بلند چیده شده بود، نور چراغی دیده میشد. در آن نور،گه گاه حلقههای دود بالا میآمد که بزرگ و به تدریج در تاریکی محو میشد؛ درست شبیه علامتهایی که سرخپوستها برای خبر کردن یکدیگر از این کوه به آن کوه میدهند. ظاهرا کسی آنجا نشسته بود چون در همان دم پسرک صدای خشنی از پس انبوه کتابها شنید که گفت: یا بیایید تو یا بیرون بمانید،ولی در را ببندید،باد میآید..." داستان بیپایان/ میکائیل انده/ شیرین بنیاحمد/ نشر چشمه
راستش یاد گرفتهام که رویاهایم را حفظ کنم. یاد گرفتن که مواظب باشم که یک وقت نخواهم بعضی رویاها را به واقعیت تبدیل کنم. بعضی از رویاها هستند که تلاش برای واقعی کردنشان یعنی از بین بردنشان. یعنی نیست و نابود کردنشان. رویای کتابفروشی 2 صفحهی اول کتاب داستان بیپایان برایم ازین جور رویاهاست...
دیروز که عصر جمعه بود، یک کتابفروشی جدید برای خودم کشف کردم.
شاید برای خیلیها آشنا باشد. یعنی 1300 تا لایک فیسبوک میگوید که من کشف جدیدی نکردهام. ولی مواجههی من با کتابفروشی هنوز دیروز را برایم یک جورهایی جادویی کرد. هر چند که غم آخر شبش بدجور من را گرفت. ولی وقتی از جلوی کافه کیوسک و آن بغلیاش (اسمش یادم رفته!)، وقتی از جلوی سر و صدا و دود کافهها گذشتم و از پلهها بالا رفتم و وارد سکوت طبقهی سوم شدم، آنجا یک خانه پر از کتاب از کف دیوارها تا سقف من را غافلگیر کرد. دقیقا یک خانه پر از کتاب. خانهای که پنجرهاش رو به خلوتی دلگیر عصر جمعهی خیابان کریمخان بود. خانهای که تویش هم مثل خیابان بیرون خلوت بود. اما حضور آن همه کتاب... فقط دیوارها پر از کتاب بودند. چند تا نردبان هم برای صعود به کتابهای نزدیک سقف تعبیه شده بود. کف زمین ساده و خلوت بود. و مهمتر از همه این که کسی نمیآمد فضولی کند که تو چه میخواهی چه نمیخواهی. از این لطفهای بازاریابی نداشت. صاحابش آن طرفتر روی مبل دراز کشیده بود و کتابش را میخواند و کاری به کار من نداشت که دارم توی کتابها و آلبومهای موسیقی فضولی میکنم. یک حس عجیبی داشتم. تنها بدیاش این بود که کتابهای ارزان قدیمی که برچسب قیمتشان عوض نشده باشد نداشت... تنها بدیاش این بود که نمیتوانستم چند تا کتاب برای خریدن انتخاب کنم!