سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

دوئل چخوف را بسیار دوستش داشتم. از معدود کارهای بلند چخوف به شمار می‌رود. البته که اصلا و ابدا به شکل رمان‌های داستایوسکی و تولستوی و بقیه‌ی غول‌های قرن نوزدهم ادبیات روسیه نبود. همچنان بوی داستان کوتاه‌های چخوف را می‌داد. داستایوسکی و تولستوی داستان کوتاه که می‌نوشتند بوی رمان می‌داد. چخوف کاملا برعکس است. ولی به طرز غریبی برایم دوست‌داشتنی بود. شخصیت‌ها را درک کردم. تغییرات را فهم کردم واین چخوف لعنتی را پرستیدم. روایت آدم‌های آن شهر ساحلی کوچک در دریای سیاه من را به اوج لذت رساند. این نویسنده‌های روس یک سری داستان در مورد ناحیه‌ی قفقاز دارند که عمیقا انسانی است. کتاب بعدی که دست گرفته‌ام حاجی‌مراد تولستوی است که آن هم در قفقاز می‌گذرد.
تقابل دو سبک از اندیشه‌ در مورد آدمیزاد و زندگی و بشریت و وجود را چخوف فوق‌العاده از کار درآورده بود. از یک طرف فون‌کارن بود که یک داروینیست تمام عیار بود. معتقد به این‌که فقط باید قدرتمندها باقی بمانند و ابناء لاشی و به دردنخور باید از دایره‌ی وجود خارج شوند. 
از طرف دیگر لایوسکی را داشتیم که زندگی را تراژدی‌گونه می‌دید و این‌که ادبار هستی از زمان و مکان اشتباهی است که در آن قرار گرفته‌ایم و تنها راه خروج، فرار و قرار گرفتن در یک زمان و مکان دیگر است. 
این دو تا آن‌قدر با هم مشکل دارند که کارشان به دوئل می‌کشد و زن‌ها... با چرخش داستانی چخوف در مورد رابطه‌ی لایوسکی و نادیافیودوروناوا بی‌نهایت حال کردم. حالم را خوب کرد. قصه از شکوه‌ی لایوسکی شروع می‌شود. ازینکه دیگر نادیافیودوروناوا را دوست ندارد و می‌خواهد رهایش کند برود به پترزبورگ. یک جور حس دلزدگی دارد. یکی از شخصیت‌های خوش‌طینت همان صفحه‌ی اول داستان به او می‌گوید که عشق گذرا است و زیبایی در پایداری است. نهی می‌کند ازین که دختر به آن زیبایی را رها کند و برود. دختری که به خاطر لایوسکی گند زده به زندگی خودش. البته که داستان به شکل ستایش پایداری پیش نمی‌رود. اما در پایان داستان عشق مرده‌ی آن‌ها جوری زنده می‌شود که حالت خوب می‌شود. چخوف یک جوری وقایع را کنار هم می‌چیند که لایوسکی بعد از دیدن نادیا در آغوش مردی دیگر، به دست‌بوسی‌اش می‌افتد و تو این را باور می‌کنی و هنر چخوف همین است. البته که شخصیت دیکون برایم خیلی خیلی یادآور شخصیت پرنس میشکین توی ابله داستایوسکی بود. خنده‌هایش و کارش در دوئل... دنیا به آدم‌هایی مثل دیکون نیاز دارد خب.
 

  • پیمان ..

عصر تابستان داشت به آرامی و در خلوت از زیر درخت‌های چنار رد می‌شد. تراس بوفه‌ی کتابخانه‌ مرکزی رو به چنارها بود. منظره‌اش برایم جدید بود. بهم گفته بود می‌خواهم گوشه‌ی دنجی از دانشگاه را نشانت بدهم که سر حال بیایی. توی ذهنم لاوگاوردن و پشت پزشکی و پشت و پسله‌های حوض وسط دانشگاه و... را حدس زده بودم. اما تمام حدس‌هایم اشتباه بود. از پله‌های کتابخانه‌ی مرکزی بالا رفته بودیم. برایم این پله‌ها شکوه پله‌های ورودی تخت‌جمشید را دارند. بعد پیچیدیم به سمت چپ و به سوی دری رفتیم که سال‌ها پیش اتاق کپی بود. اما حالا آن در بعد از یک پیچ می‌رسید به یک سالن. سالنی دلباز با شیشه‌هایی سرتاسری: بوفه‌ی کتابخانه‌ مرکزی. 
از حجم نوری که از سمت دانشکده ادبیات و چنارها به سمت‌مان ریخت خوش خوشانم شد. در تقابل با تاریکی سالن ورودی کتابخانه مرکزی با سنگ‌های سیاهش حکم خیر و شر را داشت. زیاد شلوغ نبود. دخترها و پسرها نشسته بودند. توی تراس هم می‌شد نشست. یک دختر و یک پسر توی تراس نشسته بودند. وسط بوفه یک قفسه‌ی کتاب هم بود. ته‌مانده‌های مخزن‌های کتابخانه. عنوان روی عطف یکی‌شان توجهم را جلب کرد: در استعاره‌هاست که هستیم. 
از آن کتاب‌ها بود که آدم را صدا می‌کنند تا بخوانی‌شان. برش داشتم و فهرستش را نگاه کردم. کتابی قدیمی بود. ولی به نظر ارزش خواندن داشت. نوجوان که بودم از استعاره می‌ترسیدم. مواجهه‌ام با استعاره، صنعتی ادبی بود که باید توی شعرها درکش می‌کردم تا جواب سوال‌های چهارگزینه‌ای را اشتباه نزنم و خیلی وقت‌ها استعاره‌ها را درنمی‌یافتم و اشتباه می‌زدم. تمثیل را بیش از استعاره دوست داشتم. چون ساده‌تر بود. مشخص‌تر بود. خیلی سال باید می‌گذشت تا بفهمم که استعاره، تمثیلی که یک وجه آن پنهان شده، نیست. استعاره، هسته‌ی مرکزی روابط عمیق انسانی است. قراردادی است که در هر سفر بین همسفران منعقد می‌شود و یکتاست، خیلی یکتاست؛ جوری یکتا است که بیانش برای غیرهمسفران بسیار دشوار است. کتاب را ورق زدم و حس کردم کتاب در این باب است... دلم لک زد که بخوانمش. 
گفتم: ای کاش می‌شد مادام‌العمر عضو کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران بود. 
گفت: آره... خیلی مسخره‌ست سیستم.
ساندویچی را که سفارش داده بود گرفت و آورد. ساندویچ نصف نشده بود. برداشت بردش تا مسئول بوفه با چاقو نصفش کند و برگشت. من جایم را تغییر دادم و رو به تراس و چنارها نشستم.
گفتم: چه خبر؟
گفت: کلاس امروز بس بیخود بود. استاد چیزی درس‌مان نداد.
گفتم: پس چه کرد؟
گفت: برکلی درس خونده‌ها. اما امروز از اول تا آخر منبر رفت که بچه‌ها زود بچه‌دار شید و یکی و دو تا هم نه، حداقل سه تا.
گفتم: سفارش کرده بودن بهش؟
گفت: نه. بعید می‌دونم. از خودش مایه می‌ذاشت که بچه‌ها من دیر ازدواج کردم و یه بچه دارم و همه چیز دارم به پاش می‌ریزم و این خوب نیست. اگر سه تا بودن مهر و محبتی که بین هم ایجاد می‌کردن خیلی بهتر بود.
گفتم: بد هم نمی‌گه.
گفت: در مورد همه صدق نمی‌کنه. اونی که نداره بخوره برای چی باید سه تا بچه چهار تا بچه بیاره؟ این بچه‌ها شر می‌شن. آتیش‌ ندانم کاری پدر مادرشون به پای جامعه می‌یفته. آدمی که نمی‌تونه تامین مالی کنه و بچه رو خوب تربیت کنه نباید تعداد بالا بچه بیاره که.
گفتم: نمی‌دونم. آخه من این حق رو ندارم به اون آدم بگم بچه کم بیار یا زیاد بیار که.
گفت: خب حداقل نباید تشویقش کنن.
گفتم: خب، آدما آزادن و اختیار دارن و به نظرم حق آزادی و حق اختیارشون ارزشی بالاتر از قوه‌ی تعقل‌شون داره.
گفت: ولی دارن ظلم می‌کنن این‌جوری...
گفتم: حکومت‌ها با ظلم باقی می‌مانند.
گفت: این بوفه‌ایه پدر و پسرن. اینی که پشت دخل وایستاده پسره. پدرش تو آشپزخونه‌ست.
گفتم: از کجا فهمیدی؟
گفت: وقتی بهش گفتم ساندویچ رو نصف کن پسره رو به آشپزخونه گفت بابا این رو با چاقو نصف کن.
گفتم: چه باحال.
دختر و پسرهای توی تراس بیشتر شدند. روسری دخترها سر خورد و روی شانه‌های‌شان افتاد. یکی از دختر و پسرها تن هم را نوازش کردند. چشم چرخاندم به آن طرف سالن. دخترهای چادری که نشسته بودند دور یک میز. غرق هم‌صحبتی با خود بودند. دلهره به تنم افتاد که الان این‌ها پا نشوند بروند توی تراس که جمع کنید کاسه کوزه را. آن‌ها هم نزنند زیر کاسه‌کوزه‌ها که به شما ربطی ندارد. کلا حوصله دعوا نداشتم... حتی تماشایش. طوری نبود. همه غرق خودشان بودند. ما هم غرق خودمان شدیم. ساندویچ‌مان را گاز زدیم و به چنارهایی که حالا تاج‌شان هم‌قد ما بود نگاه کردیم. وقت زیادی نداشتیم. هیچ وقت وقت زیادی نداریم. باید زود می‌رفتیم... 

  • پیمان ..

به سرم زده بود که دوچرخه‌ را بیندازم عقب ماشین و کله‌ی سحر راه بیفتم. اما یکهو یادم آمد که شنبه عصر باید توی نشست شرکت کنم و کار پژوهشی‌ام را ارائه بدهم. با خودم گفتم یک روز نمی‌صرفد. بیشتر از این‌که حال و هوایم عوض شود ماشین‌بازی می‌شود و من هم دیگر حوصله‌ی ماشین‌بازی ندارم راستش. نرفتم. حال و حوصله‌ی پاورپوینت ساختن هم نداشتم. گفتم فردا صبح پاورپوینت آماده می‌کنم و عصر ارائه می‌دهم. اما آخر شب یکهو بچه‌ها گفتند که اداره اتباع زنگ زده و گفته نشست را لغو کنید. چرایش را نفهمیدم. بعد از چند تا بازجویی پارسال دیگر حوصله‌ی شاخ به شاخ شدن ندارم. همان موقع‌ها گفتم بی‌خیال من شوید و خودتان کار را جلو ببرید و همه چیز هم به نام خودتان باشد. تقلیل مقام پیدا کردم و شدم یک کارمند دون‌پایه که هر وقت برنامه‌‌ای باشد بیایم و حرف‌هایم را بزنم. خوبی‌اش این بود که برای لغو کردن و تهدید شدن کسی به من زنگ نمی‌زند.

به ترکیب مهمان‌های نشست نگاه کردم. شاید این ترکیب مشکل داشته. گیر کار من نبودم احتمالا. من آدم پرهیاهویی نیستم. فحش هم اگر بدهم که نمی‌دهم کسی نمی‌شنود و بازتابی ندارد. زورم را می‌زنم که منصف باشم و این‌ها. شاید بقیه مهمان‌ها هیاهو داشتند و ‌آن‌ها مشکل داشتند. شاید هم ایراد از موضوع نشست بوده: بررسی وضعیت تحصیل کودکان مهاجر در ایران. می‌خواستیم بگوییم که چی شد تحصیل کودکان مهاجر در مدارس ایران؟ چرا هنوز دستورالعمل ثبت‌نام را نفرستاده‌اید؟ چرا به هزار و یک مشکل تحصیل بچه‌ها توی مدارس توجه نمی‌کنید؟ چرا فکر می‌کنید ایجاد امکان درس خواندن و باسواد شدن برای کودکان یک لطف است؟ چرا فکر می‌کنید دارید در حق‌شان بزرگواری می‌کنید؟ چرا این‌جوری فکر نمی‌کنید که خودتان بیشتر سود خواهید کرد؟ چرا از سر باز کنی کار می‌کنید و دست از عقاید ۳۰ ساله‌تان که دیگر فسیل شده برنمی‌دارید؟ کسی به افغانستان برنمی‌گردد. همان‌طور که کمتر ایرانی‌ای مغزش پاره‌سنگ برمی‌دارد که برای زندگی به ایران برگردد، هیچ افغانستانی صاحب حداقل عقلی هم به افغانستان برنمی‌گردد. این حرف برای‌شان خیلی سنگین است. حتم حوصله نداشته‌اند که نیشتر بزنیم به‌شان و... 

گفتند خفه شوید و بعد هم برای محکم‌کاری گفتند که فردا اول صبح بیایید اداره‌ تا خرفهم‌تان کنیم که دنیا دست کی است و این‌ها. بچه‌ها رفتند و گویا چند تا توپ و تشر هم خوردند و چند تا هم محض خالی نبودن عریضه الدوروم بولدوروم کردند و نتیجه این شد که بگوییم نشست به دلیل پاره‌ای مشکلات در زیرساخت‌های فنی برگزار نمی‌شود.

حالا یک نفر هم پیدا نشد مسخره‌مان کند که آخر نشست در مورد تحصیل کودکان مهاجر چه زیرساخت فنی‌ای می‌خواهد؟ دردش شاید این باشد. این‌که توی اکثر کشورهای دنیا از خدای‌شان است که بچه‌ی ۷ساله را وارد نظام آموزش و پرورش خودشان کنند و ازش آدمی مطابق با هنجارهای جامعه‌ی خودشان بسازند و تو ایران این را به چشم یک تهدید و بدبختی و بار اضافی نگاه می‌کنند یک درد است. این‌که این بچه‌ها حتی با مهاجرت هم نمی‌توانند به آسانی درس بخوانند و باسواد شوند و برای‌ خودشان رویا بسازند و می‌شوند هزاران رویای از دست رفته هم یک درد است. اما این‌که عده‌ی زیادی هم پیگیر داستان نیستند که بپرسند چرا نشست‌تان لغو شد و این‌ها خودش یک درد دیگر است. برای من؟ درددان من پر شده است. من بی‌حس بی‌حسم. زیاد حال و حوصله ندارم. درد بزرگ برای من این است که رویای دوچرخه عقب ماشین و دور شدن از تهران و رکاب زدن در جاده‌هایی خلوت را به خاطر این نشست از دست دادم.
 

  • پیمان ..

امسال برای در امان ماندن چند شاخه انگور درخت تاک توی حیاط خانه‌مان به جوراب‌ها پناه آوردم. سال پیش از سی دی‌ استفاده کرده بودم. سی‌دی‌ها را با نخ کنار انگورها و برگ‌ها آویزان کرده بودم. امیدوار بودم که انعکاس نور هفت‌رنگ در سی‌دی‌ها و چرخیدن آن‌ها، گنجشک‌ها و کلاغ‌ها را بترساند و کاری کند که بی‌خیال خوردن دانه‌های انگور شوند. اما کور خوانده بودم. گنجشک‌ها و کلاغ‌ها از سی‌دی‌ها نمی‌ترسیدند. تا دانه‌ی انگوری سیاه می‌شد قبل از این‌که من برسم دمار از روزگارش درمی‌آوردند. حالا کل خوشه‌ی انگور به کنار. انگار منتظر بودند تا دانه‌ای سیاه شود و بخورندش.

شهاب گفت که جوراب یا گونی بکش به خوشه‌ها. خوشه‌های درخت تاک خانه‌ی ما البته در حد گونی نیستند. گفت من توی جاده وقتی از کنار تاکستان رد می‌شوم همیشه می‌بینم که آن‌ها به خوشه‌ها گونی می‌کشند. چاره‌اش همین است. بعد هم گفت که حتما جوراب نخی یا گونی باشد. گفت ما هم توی حیاط‌مان انگور داریم. یک سال برداشتم ادای تاکستانی‌ها را با کیسه فریزر درآوردم. انگورها یک‌روزه پیر و چروک شدند. باید نفس بکشند. اگر نتوانند نفس بکشند به چند ساعت نکشیده می‌میرند. عجیب وجالب بود. این‌که خوشه‌های انگور این‌چنین به نفس کشیدن‌شان حساسند جالب بود.

هر چی جوراب نخی سوراخ بود توی خانه پیدا کردم و خوشه‌ها را توی‌شان پنهان کردم. جوراب کم آوردم. امسال درخت تاک‌مان خوب بار داده بود. از اواسط بهار هر روز آب داده بودمش. چند تا جوراب نازک نایلونی سوراخ هم بود. پیش خودم گفتم سوراخ‌اند، خوشه‌ها می‌توانند نفس بکشند. خاصیت‌ کشسانی‌شان هم بهتر بود. فکر می‌کردم چون نازک‌اند احتمالا هوا رفت و آمد دارد. کشیدم به سر خوشه‌ها. یک تعدادی از خوشه‌ها هم بی‌جوراب ماندند. همین که دانه‌ی انگوری و نه همه‌ی دانه‌های خوشه، سیاه می‌شد گنجشک‌ها ترتیبش را می‌دادند. این هم سهم آن‌ها بودند دیگر. چه کنم. اما ایده‌ی جوراب‌ها خوب بود. گنجشک‌ها به دانه‌های بالای جوراب هم رحم نمی‌کردند. اما زورشان نمی‌رسید که جوراب را بکشند پایین و بقیه‌ی دانه‌ها را بخورند. فقط انگورهای امسال‌مان جورابی شده بودند.

پری‌روزها برداشتم جوراب‌ها را از خوشه‌ها درآوردم و با قیچی خوشه‌ها را از شاخه‌ها جدا کردم. آن‌ دو سه خوشه‌ای که جوراب نایلون به سرشان کشیده بودم، پژمرده شده بودند. راه تنفس نداشتند. مرده بودند. دلم سوخت برای‌شان. جوراب نازک‌ها خود کیسه‌ فریزرند. همه‌ی دانه‌های خوشه‌هایی که چیدم هنوز سیاه نشده بودند. ولی دیگر صبرم تمام شده بود. انگورها شیرین نیستند. نژاد درخت تاک خانه‌مان از آن نژادهای انگور خیلی شیرین نیست. یا شاید خاک و آب و هوای تهران جوری نیست که شیرین شود. ملس است. من طعمش را اما دوست دارم. کم‌شیرین است. همه‌ی دانه‌های خوشه‌ها نرسیده بود. یکی در میان دانه‌های سبز هم بین‌شان بود. شستیم‌‌شان و گذاشتیم توی یخچال. یک خوبی‌ دیگر این انگورها این است که سم نمی‌خورند و با یک آب‌کشی و زودن خاک و خل، با خیال راحت می‌توانی بخوری‌شان. اما خوشه‌های انگور اعجاب دیگری هم برایم داشتند. سه چهار روزی دیر می‌آمدم خانه و فقط می‌خوابیدم و حال سک زدن در یخچال و سق زدن خوشه‌های انگور را نداشتم. بعد از چهار روز یخچال را که باز کردم دیدم دانه‌های انگور همه‌ی خوشه‌ها سیاه است. یک لحظه تعجب کردم. این انگورها همان انگورهایی بودند که من چیده بودم؟ زیر و روی‌شان کردم. بله. خودشان بودند. انگور دیگری نداشت درخت تاک خانه‌مان که... انگورها توی یخچال هم به نفس کشیدن و رشد خودشان ادامه داده بودند. با این‌که از درخت جدا شده بودند گویی از آوندها و نیروی خاک و آب و خورشید آن‌قدر در خودشان خاطره ذخیره کرده بودند که باز هم می‌توانستند ادامه بدهند... حس کردم دنیای درختان یک شگفتی دیگر به من عرضه کرده است. آدمیزاد وقتی دست یا پا یا انگشت یا هر جایی از بدنش جدا که شود بیش از چند ساعت دوام نمی‌آورد. می‌گندد. از بین می‌رود خون که نرسد تمام است. اما درخت و میوه‌هایش این جوری نیستند. تا روزها بعد از جدایی هم به رشد ادامه می‌دهند. آدمیزاد برای کار کردن نیاز به گروهی دارد که از آن‌ها انرژی بگیرد. درست‌ترش این است که نیاز به وطن و خاستگاهی دارد که خودش را شاخه‌ای از آن بداند و از آن تغذیه کند. این خاستگاه اگر از بین برود آدمی سست و بی‌انرژی می‌شود. سریع می‌رود در پی یک وطن و خاستگاه دیگر. اگر این کار را نکند می‌گندد... اما شاید آدم‌هایی هم باشند که مدت‌ها پس از جدایی باز هم به رشد و تغذیه‌شان ادامه بدهند. آدم‌هایی که خاطره‌ی ذخیره‌‌شده‌ی آب و خاک و نور آن‌چنان در وجودشان عمق داشته باشد که تا مدت‌ها بتوانند رشد کنند و به کمال برسند... دانه‌های انگور که همچه خاصیتی دارند... باشد که خیلی از آدم‌ها هم بتوانند این‌چنین باشند.
 

  • پیمان ..

خواب‌ها

۱۱
تیر

پیام داد که خواب دیدم مرده‌ای. گفت توی خواب مشغول کارهای خودم بودم که یکهو یکی از بچه‌های شریف گفت خبر داری فلانی مرده؟ گفتم نه. گفت آره. داشت می‌آمد مراسم ختم تو. حالا بعید هم می‌دانم او تو را بشناسد. اما توی خواب می‌شناخت. اصلا خیلی وقت است به خودت هم فکر نکرده‌ام و تو را هم دنبال نکرده‌ام که کجایی و چه می‌کنی. عجیب بود برایم. یکهو خوابم رفت به یکی از حجره‌های حرم امام رضا و آن رفیقم در تکاپوی آمدن به مراسم ختم تو بود و من هم همراهش. بیدار که شدم اسمت را توی گوگل سرچ کردم. هوا برم داشت که شاید خوابم واقعی بوده و تو واقعا مرده‌ای. دیدم نه. هنوز علائم حیاتت در گوگل هست و بی‌خیال شدم. 
گفتم لعنتی حداقل بعد از خوابت به جای گوگل از خودم حالم را می‌پرسیدی و خندیدم. 
خواب مهمی نبود. یعنی واقعا برایم مهم نیست که الان بمیرم یا همین فردا یا چه می‌دانم ۳۰ سال دیگر. فقط برایم مهم است که قبل از چند نفر بمیرم. امیدوارم که قبل از آن چند نفر بمیرم. خودخواهی است. می‌خواهم غم مرگ آن چند نفر را که خیلی وقت‌ها هم به مرگ‌شان فکر می‌کنم به دوش نکشم. می‌خواهم زودتر سک سک کنم و سبک بمانم.

می‌دانم که نشانه‌ی خوبی نیست. ولی خودم یک خواب تکرارشونده دارم که دارد عین خوره اذیتم می‌کند. همیشه هم توی خواب‌ها ایام امتحانات است و من یکهو متوجه شده‌ام که دانشجو هستم و باید توی کلاس‌های درس شرکت می‌کردم و آخر ترم هم خودم را برای امتحانات آماده می‌کردم. اما توی خواب توی هیچ کدام از کلاس‌ها شرکت نکرده‌ام. نه می‌دانسته‌ام که دانشجو هستم و نه می‌توانسته‌ام توی کلاس‌ها شرکت کنم. چون سر کار بودم. چون صبح تا غروب اسیر مشتی به قول آن نویسنده‌ی آمریکایی کار سطحی بوده‌ام و بعد هم در رفت و آمد از این سر تهران به ان سر تهران و برعکس و خستگی و... بعد یکهو روز امتحان خبردار شده‌ام که نه تنها دانشجوی رشته‌ی فلان هستم بلکه همان‌ لحظه هم امتحان دارم و برای امتحان هم هیچ آمادگی‌ای ندارم. حتی نام درسی که باید امتحانش را بدهم هم نمی‌دانم. حتی رشته‌ای که دانشجویش هستم را هم نمی‌دانم. فقط می‌دانم که امتحان باید بدهم و می‌بینم که خیلی از بچه‌ها در تکاپوی امتحان‌اند و من حیرانم و ازینکه حیرانم و هیچ کاری هم نمی‌کنم از خودم لجم می‌گیرد و قلبم به تپش می‌افتد و بیدار می‌شوم. آخرین بار این خوابم توی سالن ورودی دانشکده فنی بود. مثل فیلم‌های فدریکو فلینی هم شده بود. یک سری دلقک هم توی خواب بودند. مثلا یک آسانسورطوری جلوی پله‌ها بود که از سلف به طبقه‌ی بالا که یکی از کلاس‌ها بود هی رفت و آمد می‌کرد. من هم حیران زل زده بودم به آسانسور. می‌دیدم که تو طبقه‌ی بالا یک سری دارند تمرین تاتر می‌کنند و می‌خندند و می‌خندند و من را هم نگاه می‌کنند. بار چندم است که استرس مواجهه با امتحان‌هایی که نمی‌دانم چیست و خبرش را هم نداشته‌ام بیدارم می‌کند...
 

  • پیمان ..

تنگم گرفته است. آخرین سربالایی را که می‌کشم بالا سرعتم را کم می‌کنم. این‌جا یکهو سرازیری‌ها شروع می‌شوند و همه‌ی ماشین‌ها سرعت می‌گیرند. حالا که جاده خلوت است هیچ کدام از ماشین‌ها در پی خالی کردن عقده‌ی سربالایی‌ها نیستند. آرام آمده‌اند و آرام دنده‌ها را سبک می‌کنند و به حداکثر سرعت‌های دلخواه‌شان می‌رسند و می‌روند. روزهای شلوغ توی این سرپایینی‌ها همه زورشان زیاد می‌شوند و می‌خواهند از سر و کول هم بالا بروند. می‌اندازم توی شانه‌ی خاکی جاده و ماشین را می‌ایستانم.

کسی نیست. با این حال محض محکم‌کاری ماشین را قفل می‌کنم از تپه‌ی کنار جاده می‌کشم بالا. پشتش می‌ایستم و به دور و بر نگاه می‌کنم. تک و توک ماشین‌هایی که رد می‌شوند قابل دیدن نیستند. نه از سمت مخالف و نه از سمت موافق. وقتی من آن‌ها را نمی‌بینم آن‌ها هم من را نمی‌بینند. پس می‌توانم با خیال راحت خودم را خالی کنم. 

صبح خیلی زود زدم بیرون. مثل دفعه‌های پیش وقتی گردنه‌ها را کشیدم بالا آفتاب طلوع کرد. دفعه‌های پیش‌تر که آفتاب دیرتر طلوع می‌کرد من هم دیرتر حرکت می‌کردم. حالا که آفتاب زودتر طلوع می‌کند من هم زودتر زده‌ام بیرون. به همه می‌گویم حوصله‌ی  گرمای روز را ندارم. راستش را نمی‌گویم البته. وگرنه کولر و این حرف‌ها هست. کمی‌اش به خاطر خلوتی است. به این خاطر که در این ساعت‌های صبح به جز خودم و چند تا نیسان آبی و احتمالا چند تا ماشین ‌آرام، دیوانه‌ی دیگری در جاده نیست. آخر شب حرکت کردن را دوست ندارم. وحشی‌هایی هستند که آخر شب جاده برای‌شان عرصه‌ی قدرت‌نمایی است. دم‌دمه‌های صبح آن‌ها نیستند معمولا. خودم هستم و تنهایی خودم و جاده‌های سربالا سرپایینی که پیچ و تاب می‌خورند تا من را به شاهراه برسانند و شاهراه اول صبح هم عبارت است از چند تا تریلی و ماشین سواری که می‌شود آرام آرام از میان‌شان عبور کرد. دلیل اصلی‌اش اما چیز دیگری است.

خنکای دم صبح جاده‌ی کوهستانی حالم را جا می‌آورد. نسیم می‌وزد. تپه‌ی زیر پایم گندمزار است. دیم کاشته شده. شبکه‌ی آبیاری ندارد. گندم‌ها بلند شده‌اند و نسیم که می‌وزد موج در میان‌شان می‌افتد. چند لحظه به موجاموج باد در میان گندمزارها نگاه می‌کنم. بعد خودم را خالی می‌کنم. نسیمی که به صورتم می‌وزد به حد کافی احساس رهایی بهم می‌دهد. خالی شدن مثانه‌ام لذتش را چند برابر می‌کند. 

دوربینم را درمی‌آورم و از رقص ساقه‌های گندم فیلم می‌گیرم و آخر فیلم را هم می‌رسانم به جاده‌ و ردیف تیر برق‌هایی که تا افق ادامه یافته‌اند و در روشنایی طلوع آفتاب تیرگی زیبایی پیدا کرده‌اند. بعد هم زوم می‌کنم روی خورشید در حال طلوع و برآمدنش بر زمین. زور می‌زنم که حال خوبم را ثبت کنم.

بار چندم است که دارم این طوری رانندگی می‌کنم و این طوری سفر می‌کنم؟ نمی‌دانم. تمام دفعات ماه‌های گذشته را به این سبک رانده‌ام. اکثرا هم تنها. نهایت دوست دیرینه‌ای کنارم بوده و وقت طلوع آفتاب برایش تکرار کرده‌ام که من عاشق این ساعت از روزم.

سوار ماشین می‌شوم. یادم می‌آید که تمام ۲ ساعت گذشته را در سکوت رانندگی کرده‌ام و تنها صدای توی گوشم، صدای موتور ماشین بوده و صدای شکافته شدن هوا توسط هیکل ماشین و همین و همین. در ۲ ساعت گذشته هیچ کلمه‌ای بر زبانم سوار نشده و هیچ کلمه‌ای هم از گوش‌ها وارد مغزم نشده. ولی حالم به طرز عجیبی خوب است. ماشین را راه می‌اندازم و همان‌طور که به جاده و خورشید انتهای ‌آن نگاه می‌کنم یکهو غصه‌ام می‌گیرد. دلیل اصلی زود بیدار شدن و زود به جاده زدن و در تاریکی دم دمه‌های صبح حرکت کردن همین لحظه‌هاست. لحظه‌هایی که خورشید در کار طلوع است و خنکای نسیم صبحگاهی پوستم را مور مور می‌کند و جاده‌ای که تمام در اختیار من است انرژی عجیبی را در من آزاد می‌کند. بدی‌اش این است که این انرژی یکهو آزاد می‌شود. بدی‌اش این است که این انرژی حتی به اندازه‌ی چند ساعت هم پایدار نیست. بدی‌اش این است که این روزها فقط همین چند ساعت حالم خوب است. کمی دیگر که آفتاب خودش را تمام قد روی زمین پهن می‌کند، انرژی‌ام می‌آید پایین. کمی دیگر که روز می‌شود و آدم‌ها بیدار می‌شوند و جاده از اختیار من خارج می‌شود یکهو من هم غریبه می‌شوم. بقیه‌ی روز دیگر ارزشی ندارد. یک حیات گیاهی است بقیه‌ی روز. شور و شوق و اشتیاقی برنمی‌انگیزد. یکهو حس می‌کنم حوصله‌ام دیگر نمی‌کشد. یکهو حس می‌کنم دیگر نمی‌توانم پرواز کنم و فقط ادامه می‌دهم تا صبح فردا برسد. صبح فردایی که آن هم گاه بیشتر از چند دقیقه طول نمی‌کشد و دوباره من بی‌انر‌ژی می‌شوم... نمی‌توانم آن حال خوب را حبس کنم، نمی‌توانم ذخیره‌اش کنم.
 

  • پیمان ..

خبرش لابه‌لای اخبار گران شدن مایحتاج اولیه‌ی زیست و گران شدن دلار و فرو ریختن متروپل و... گم شد. البته این حوادث هم اگر نمی‌بودند به نظرم باز هم خبرش زیاد برجسته نمی‌شد. خبر از جنس آینده بود. وقتی مشکلات و بحران‌ها روزهای آینده که چه عرض کنم، ساعات آینده را مبهم کرده است نمی‌شود انتظار داشت که همچه خبری توجه برانگیزد. اما برای من خبری دهشتناک بود. شاید چون این روزها کتاب «مقاومت در برابر خصوصی‌سازی و تلاش برای نجات مدارس دولتی: تجربه‌ی آمریکا» را خواندم به این خبر حساس شدم. آمریکایی که مهد سرمایه‌داری و لیبرالیسم و نئولیبرالیسم و هر چیز مربوط به انسان گرگ انسان است در مورد این یک فقره کوتاه آمد. اما این حضرات...
خبر این است که معاون وزیر آموزش و پرورش در ۱ خرداد امسال اعلام کرده که برای ثبت‌نام کودکان در مدارس غیردولتی در تدارک وام ۳۰ میلیون تومانی قرض‌الحسنه هستیم.
به نظرم میلتون فریدمن با شنیدن این خبر از زبان معاون یکی از ایدئولوژیک‌ترین وزارتخانه‌های جمهوری‌ اسلامی ایران روان‌شاد شد. چرا؟ ایده‌ی خصوصی شدن مدارس در آمریکا از سال ۱۹۸۰ جدی شد. از آن سالی که رونالد ریگان رئیس‌جمهور شد، میلتون فریدمن فرصت آن را یافت که به عنوان مشاور و رفیق ریگان ایده‌ی بن‌های آموزشی را مطرح کند. از نظر فریدمن، مدرسه‌های دولتی معنا نداشتند و آموزش و پرورش هم باید بازار می‌شد. تنها اقدام دولت هم این باید می‌بود که برای کمک به خانواده‌ها بن‌های آموزشی توزیع کند. بن آموزشی هم دقیقا یعنی همین وام ۳۰ میلیون تومانی‌ای که معاون وزیر آموزش و پرورش ایده‌اش را زده است.

روند خصوصی‌سازی مدارس در آمریکا تاریخی تقریبا ۴۰ ساله دارد. از زمان رونالد ریگان ایده‌اش را زدند و در سال ۲۰۰۱ جورج بوش آن را اجرایی کرد و بعد هم اوباما پی‌اش را گرفت. مدارس اجاره‌ای و خصوصی‌سازی آموزش در آمریکا اما بعد از چند دهه شکست خورد. کتاب دایان رویچ هم دقیقا در مورد مبارزات مدنی علیه خصوصی‌سازی مدارس در آمریکا و موفقیت‌های‌شان است. رویچ خیلی قشنگ توضیح می‌دهد که چرا باید آموزش و پرورش دولتی باقی بماند:

«یک جامعه‌ی دموکراتیک نیازمند بخش دولتی نیرومند و بخش خصوصی نیرومند است. بخش دولتی، برای پاسخ به نیازهای خیر همگانی وجود دارد. این بخش از آن همه‌ی ماست. بخش دولتی، نه تنها مدرسه‌های دولتی را در بر می‌گیرد بلکه پلیس، آتش‌نشان‌ها، بیمارستان‌ها، کتابخانه‌ها، بزرگراه‌ها، ساحل‌ها، پارک‌ها، محل‌های عبور و مرور و نظارت بر آب و هوا را نیز شامل می‌شود... هنگامی که مرددم از پلیس ناراضی می‌شوند ما از بودجه‌های دولتی برنمی‌داریم تا برای‌ آن‌ها نگهبان‌های خصوصی به کار گیریم. هنگامی که مردم از استخر محله‌شان خوش‌شان نمی‌آید ما بودجه‌های دولتی را به آن‌ها نمی‌دهیم تا استخر خصوصی خودشان را بسازند....» ص ۲۴

«هدف آموزش و پرورش دولتی از همان آغازش سه لایه بود: نخست، آموزش پایه‌های تحصیل (خواندن، نوشتن و ریاضیات)؛ دوم، آموزش بن‌مایه‌های شهروندی در دموکراسی، آماده‌سازی نسل جوان‌تر برای رأی دادن، خدمت در هیئت‌های منصفه و شرکت در زندگی جماعت‌های محلی‌شان و سوم، توانمندسازی آن‌ها برای دست زدن به انتخاب‌های خردمندانه پس از پایان آموزش مدرسه‌ای‌شان تا بتوانند از خود و خانواده‌شان مراقبت کنند و وضع جامعه‌ی ما را بهبود بخشند.» ص ۳۱

وام ۳۰ میلیون تومانی برای ثبت‌نام در مدارس غیردولتی... واقعا ترسناک است. شروع حرکتی بزرگ برای خصوصی‌سازی گسترده‌ی مدارس است. ایده‌ای که مهد سرمایه‌داری آن را پروراند و اجرا کرد و در آن چندان هم موفق نبود. خنده‌دار قصه برای من این است که در پایه‌ای‌ترین امور حکمرانی (مثلا آموزش و پرورش و ساختن نسل آینده) ایده‌ها کاملا آمریکایی است. اما توی همان مدرسه‌ها مهم‌ترین تأکید روی این است که بچه‌ها مرگ بر آمریکا از دهن‌شان نیفتد. وقتی در باطن آمریکایی فکر می‌کنی و آمریکایی عمل می‌کنی، برای چه در زبان آمریکا را لعنت می‌فرستی؟ درد بیشترش این است که هزینه‌ی مرگ بر آمریکا را هم کسی که ایده‌ی وام ۳۰ میلیون تومانی کمک هزینه‌ی تحصیل به ذهنش می‌رسد و اجرا می‌کند نمی‌پردازد. بلکه هزینه‌ی این مرگ بر آمریکا را هم آن نگون‌بختی که باید قسط‌های وام را پرداخت کند می‌دهد و صدایش هم در نمی‌آید...
 

  • پیمان ..

سومین سالی است که نمایشگاه کتاب مجازی برقرار است. امسال نمی‌خواستم اصلا کتاب بخرم. نه این که غم کتابفروش‌ها را بخورم و این حرف‌ها. هم بحث بی‌پولی بود و هم تجربه‌ی خرید از نمایشگاه‌های سال‌های پیش. سایت‌های فروش کتاب مثل سی‌بوک و شهر کتاب آنلاین و آدینه‌بوک و... دو حالت ارسال کتاب دارند. یک حالت پیک خودشان است و یک حالت هم پست. تجربه‌ی من از سایت‌های خرید کتاب معمولا مثبت بوده و پیک‌های این فروشگاه‌های مجازی هم مسئولیت‌پذیر بوده‌اند و هم دقیق. اما خرید از نمایشگاه مجازی کتاب تهران یعنی دست به دامان شرکت پست شدن. گویا ناشرها برای ارسال از طریق شرکت پست تخفیف دارند و برای‌شان ارزان درمی‌آید. همه بسته‌ها را از طریق پست می‌فرستند و اگر یک پستچی مزخرف مثل محمدحسین ملک به گیرت بیفتد دیگر از هر چه خرید از نمایشگاه کتاب مجازی تهران است سیر می‌شوی. 

نمی‌خواستم اصلا کتاب بخرم. ۳۰۰ هزار تومان بن کتاب مفت به دستم رسید که فقط توی ایام نمایشگاه اعتبار داشت و حیفم آمد که ۳۰۰ هزار تومان سوخت شود. یاد سال‌های قبل افتاده بودم که این پستچی محله‌ی ستارخان دهنم را سرویس کرد. آن سال اول، ۷-۸ تا از کتاب‌هایی که خریدم هیچ وقت به دستم نرسید. گم و گور شد. ناشر فرستاده بود. کد رهگیری داشتم. اما کتاب‌ها توی اداره‌ی پست شهرک غرب گم و گور شده بودند. شکایت کرده بودم که کتاب به دستم نرسیده است. من را حواله داده بودند به واحد بیمه‌ی مرسولات پستی. برای بیمه هم باید دو سه بار شهرک غرب و بعد اداره پست مرکزی می‌رفتم و حساب کرده بودم که هزینه‌ی رفت‌وآمدهایم بیش از هزینه‌ی کتاب‌ها می‌شود. عطایش را به لقایش بخشیده بودم. آن اول‌ها این محمدحسین ملک را نمی‌شناختم. بعدها فهمیدم که با چه پستچی عجیبی روبه‌رو هستم... 

دعوای من و پستچی محله‌ی ستارخان از آیفون ساختمان شروع شد. دفتر ما طبقه‌ی همکف است و یک راهروی ۳ متری بین ما و در اصلی ساختمان فاصله است. ساختمان اداری تجاری است. طبقه‌ی دوم و سوم و چهارم و پنجمش دست دکترها و آزمایشگاه است. هیچ کدام هم با هم خوب نیستند. سر همین ساختمان هیچ وقت یک آیفون واحد نداشته. دعوا مرافعه‌هایی هم بوده که حالا قصه‌اش را باید یک جای دیگر بگویم. خلاصه این ساختمانه زنگ ورودی ندارد. در ساختمان همیشه باز است. دعوای ما از این جا شروع شد که بهش گفتم آقا این ساختمان آیفون ندارد. رسیدی یک تک‌زنگ بزن می‌آییم دم در می گیریم بسته را. یا این که ۳ متر به خودت زحمت بده بیا در طبقه همکف را بزن و تحویل بده. برگشت گفت که وظیفه‌ی من نیست که داخل ساختمان بیایم. وظیفه‌ی من این است که زنگ در را بزنم و تحویل بدهم و بروم. بسته‌های مردم دست من است و من نمی‌توانم بسته‌ها را ول کنم بیایم بسته‌ی شما را تحویل بدهم. من هم قبول کردم. اصولا آدم جنگ‌طلبی نیستم. ولی خیلی لجم گرفت. نصف کتاب‌هایی که خریده بودم را با همین حربه برگشت زد و بهم تحویل نداد. مجبور شدم بروم اداره‌ی پست شهرک غرب و خودم بسته‌ها را بگیرم. تازه منت هم سرم می‌گذاشتند که شانس آوردی نگه داشتیم برایت و برگشت نزدیم به اداره پست امام خمینی. گه‌ترین اداره‌ای که می‌توانی پا تویش بگذاری و دنبال بسته‌ی پستی‌ات بگردی به نظرم اداره‌ی پست شهرک غرب است. به معنای واقعی کلمه سگ صاحاب خودش را نمی‌شناسد. یک بار ساعت ۷ صبح رفتم و ساعت ۱۰:۳۰ صبح به بسته‌ام رسیدم.

سال بعدش خرید کمتری از نمایشگاه کتاب داشتم. پستچی محله عوض شده بود و دیگر محمدحسین ملک کتاب‌ها را برای ما نمی‌آورد. یک پسر جوان خیلی مودبی بود که به خودش زحمت می‌داد و ۳ متر وارد ساختمان می‌شد و بسته را تحویل می‌داد. به نظرم ۳۰ ثانیه از وقتش را هم نمی‌گرفت. عن‌آقا نبود. اما یکی دو تا بسته را هم محمدحسین ملک آورد. بعضی روزها که حالش خوب بود زنگ می‌زد و ما می‌رفتیم دم در بسته‌ها را تحویل می‌گرفتیم. بعضی روزها هم که حالش خوب نبود یک راست برگشت می‌زد بسته‌ها را. می‌خواهم بگویم خیلی مودی است این آدم. ولی در بهترین حالتش هم اهل حال دادن نبود. هنوز هم نمی‌دانم که آن جوان پستچی که اسمش را هم یادم رفت فراتر از وظایفش عمل می‌کرد یا نه. بعضی روزها محمدحسین ملک را می‌دیدم که آمده تهیه‌ غذای یزدی نشسته دارد ناهار می‌خورد. همیشه هم چپکی نگاهش کرده‌ام و تو دلم گفته‌ام: پستچی مزخرف.

خلاصه... امروز دوباره محمدحسین ملک زنگ زد. شماره‌اش را بعد از سه سال ذخیره داشتم. گفت نبودی بسته را برگشت زدم شهرک غرب. گفتم یعنی چی نبودی. بچه‌ها دفتر هستند. سه متر برو داخل ساختمان در را بزن هستند. گفت زنگ زدم طبقه اول آزمایشگاه. گفتند نداریم همچه کسی. گفتم کی گفت زنگ بزنی آزمایشگاه؟ ما طبقه همکفیم. آدرس را درست بخوان. گفت به من ربطی ندارد. شما آیفون ندارید. من هم وظیفه‌ام را انجام دادم. بسته را برگشت زده‌ام شهرک غرب. رفتم کد رهگیری مرسوله را نگاه کردم. ساعت ۱۴:۲۸ دقیقه بسته تحویل پستچی شده بود و او ساعت ۱۴:۴۰ بهم زنگ زد که بسته را برگشت زده‌ام. خواستم دوباره بهش زنگ بزنم بگویم مرتیکه تو که دوست نداری پستچی باشی و با جان و دل نمی‌خواهی بسته‌ی مردم را به دست‌شان برسانی برای چی پستچی شده‌ای؟ مجبوری آخر؟ مثلا این بسته‌ را از سرت وا می‌کنی که چی بشود؟ 

شما باشید با این آدم مزخرف چه می‌کنید؟ زنگ زدم به ۱۹۳ واحد شکایات مردمی اداره پست. ۵ دقیقه‌ای هی دگمه زدم و از این طرف به آن طرف و کد ملی وارد کن و فلان و بیسار و بعد آخرسر بدون این‌که اصلا از من بپرسند موضوع شکایتت چیست یک صدای ضبط شده گفت که با شما تماس گرفته خواهد شد. یعنی قشنگ جوری بودند که نمی‌شد از یک پستچی مزخرف شکایت کرد. یک لوپ احمقانه بود شماره ۱۹۳. حالا تنها کاری که از دستم برمی‌آید این است که حداقل اسم این آدم را برملا کنم. میزان ضرر و زیانی که این پستچی بی‌مسئولیت طی این سال‌ها با برگشت زدن مرسولات پستی و گم و گور شدن‌شان وارد کرده دارد مبلغ بالایی می‌شود... 
 

  • پیمان ..

تعادل‌ شوم

۳۰
ارديبهشت

تا اواسط فیلم با یک فیلم متوسط (حتی متوسط رو به پایین) روبه‌رو بودم. اول قرار بود برویم سینما چهارسو. دیدم خرید اینترنتی بلیطش نیم‌بها نیست. سینما فلسطین نیم‌بها بود. سالن یک سینما فلسطین هم سالن خوبی است. ازین سالن سینماها که پرده بالاست و تماشاچی توی گودی قرار می‌گیرد و تقریبا باید به بالا نگاه کند خیلی بیشتر از این سالن‌هایی که پلکانی‌اند و آدم را یاد سالن همایش‌ها و سخنرانی‌ها می‌اندازند خوشم می‌آید. قیمتش هم خیلی کمتر از چهارسو بود. تا اواسط فیلم خوشحال بودم که خوب شد پول بلیط سینما چهارسو را برای این فیلم ندادم. ولی پایان‌بندی‌اش نظرم را عوض کرد. «مجبوریم» رضا درمیشیان ارزش دیدن داشت.

فیلم بازیگرهای معروف و گل‌درشتی داشت. از پارسا پیروزفر و همایون ارشادی تا فاطمه معتمدآریا (که همیشه حس مادرانگی بهش دارم) و نگار جواهریان. اما شخصیت‌ها تخت بودند و هیچ کدام پرداخت و ویژگی خاصی نداشتند. می‌شد هیچ‌ کدام‌شان مشهور و ستاره نباشند و همین خروجی را از فیلم ببینی. سیر وقایع فیلم خیلی سریع بود. نحوه‌ی برش خوردن صحنه‌ها هم این را تشدید می‌کرد. قصه‌، قصه‌ی یکی از دختران کارتن‌خواب شهر تهران بود. دختری بی‌کس‌وکار و کارتن‌خواب که دل در گرو مردی داده بود که از عشق او سوءاستفاده می‌کرد. می‌فروختش به مردان دیگر یا حامله‌اش می‌کرد و بچه‌اش را ازش می‌گرفت می‌فروخت. اما یکهو متوجه شدند که دختر دیگر نمی‌تواند بچه‌دار شود. یعنی مشتری آخر شکایت کرد که این بچه‌دار نمی‌شود. آزمایش دادند و متوجه شدند که لوله‌ی دختر بسته شده. از این‌جای فیلم سروکله‌ی نگار جواهریان پیدا شد. یک خانم وکیل جوان که طرز لباس پوشیدن و روسری سر گذاشتنش آدم را یاد نسرین ستوده می‌انداخت. او پیگیر ماجرا شد که چه کسی این کار را با دختر کرده و متوجه شد که یک خانم دکتر (فاطمه معتمد آریا) این کار را کرده. ادامه‌ی فیلم جر و منجر نگار جواهریان و معتمدآریا بود برای این که اثبات شود معتمدآریا گناه‌کار بوده و بدون اجازه حق بچه‌دار شدن را از زنی کارتن‌خواب گرفته.

سمج بودن نگار جواهریان برای اثبات حقانیت و اثبات گناه‌کار بودن معتمدآریا جذاب بود.

در حقیقت فیلم از اواسط به بعد اوج می‌گیرد و حول یک دوراهی اخلاقی پیچ و تاب می‌خورد: آیا انسان در هر شرایطی باید حق اختیار داشته باشد؟ آیا این دختر کارتن‌خواب در شرایطی هست که حق انتخاب داشته باشد؟ آیا تصمیم گرفتن به جای او عملی غیراخلاقی است؟

اما چیزی که باعث شد بعد از تمام شدن فیلم، راضی سینما را ترک کنم پایان‌بندی غافل‌گیرانه‌اش بود. پایان‌بندی‌ای که من اسمش را می‌گذارم توصیف تعادل شوم حاکم. روایتی از آدم‌هایی در شرایط بهتر که توی سروکله‌ی هم می‌زنند تا شاید زندگی آدم‌هایی در شرایط بد را از ظن خود بهتر کنند، اما تلاش‌شان بیهوده است. تعادل به شدت عجیبی برپاست که تمام تلاش‌های‌شان را مضحک می‌نماید. به خصوص بلایی که سر نگار جواهریان در پایان فیلم می‌آید. نگار جواهریانی که پیروز جدال با معتمدآریاست، اما... 

پایان‌بندی فیلم را دوست داشتم. چون خیلی از مسائل اجتماعی ایران همین‌شکلی‌اند. یک تعادل شوم برپاست که یک سری بهره‌کشی می‌کنند و یک سری فقط ظلم می‌بینند و جوری تعادل برقرار است که بر هم زدنش گویی غیرممکن است. بر هم زدن این تعادل‌ها هزینه‌هایی وحشتناک دارد... از «مجبوریم» به خاطر توصیف یکی از این تعادل‌های شوم و روایت آدم‌هایی که تلاش بیهوده برای بر هم زدن این تعادل شوم دارند خوشم آمد.
 

  • پیمان ..

هرگز رهایم مکن

۲۵
ارديبهشت

یکی از دوست‌داشتنی‌ترین سریال‌های زندگی‌ام، دوازده قسمتی «بچه‌های مدرسه‌ی همت» بود. سال هفتادوپنج ساخته شد و مهران رجبی ناظم مدرسه بود و همه‌ی قسمت‌هایش با بازیگرهای نوجوانش دوست‌داشتنی. قصه‌هایی که در یک مدرسه‌ی شبانه‌روزی اتفاق می‌افتادند. کارگردان کار رضا میرکریمی بود و نویسنده‌ی فیلمنامه محمد رضایی راد. یکی از یکی بهتر. فیلم در جغرافیای گیلان اتفاق می‌افتاد و گیلان سرزمین غریبی است. هم کوه دارد، هم دشت، هم دریا. هم گیلک دارد و هم ترک و همه‌ی این‌ها توی فیلم تبلور یافته بود.

بعدها لوکیشن سریال را پیدا هم کردم. طرف‌های اشکورات است. جاده‌ی اصلی این طرف رود و خود مدرسه‌ آن طرف رود است. این روزها کاربرد مدرسه‌ را عوض کرده‌اند. مجتمع اقامتی گردشگری شده است. صحبت‌هایی از تبدیلش به موزه‌ی اشکورات هم به میان بود.

اما مدرسه‌ی همت تنها مدرسه‌ی شبانه‌روزی گیلان نیست. یک جایی آن طرف دیلمان بین روستاهای سیبن و گوفل مدرسه‌ی شبانه‌روزی شهید چمران قرار دارد. نزدیک شهر سیاهکل هم مدرسه‌ی شبانه‌روزی امام خمینی قرار دارد. فاصله‌ی سیاهکل تا دیلمان پنجاه کیلومتر هم نیست. اما جغرافیا پدیده‌ی غریبی است. اصلا نباید گول اعداد را خورد. فاصله‌ی بین روستاهای اطراف دیلمان از هم شاید پنج-شش و نهایت هشت-نه کیلومتر باشد. اما دنیاهای بسیار متفاوتی را می‌بینی. ارتفاعات و سختی زندگی در روستاهای دیلمان با پنجاه کیلومتر پایین‌ترش اصلا قابل قیاس نیست. این جغرافیا را که ببینی درک می‌کنی که چرا در گیلان باید همانند سیستان و بلوچستان و همانند نواحی عشایرنشین مدرسه‌ی شبانه‌روزی ببینی...

اما به نظرم قصه‌ی مدارس شبانه‌روزی قصه‌ی کنکور است. مطمئنا در بین دانش‌آموزان این مدارس شبانه‌روزی نابغه‌هایی پیدا می‌شوند. نابغه‌هایی که لیاقت‌شان رشد بیشتر است. اما چند تای‌شان مثل بچه‌های تهرانی و شهری می‌توانند به دانشگاه‌های دولتی راه پیدا کنند؟ کنکور مگر اجازه می‌دهد که این بچه‌ها وارد دانشگاه‌های دولتی و طراز اول شوند؟ اصلا کنکور افق دیدی برای رشد می‌گذارد؟ اصلا معلمان و مدیران این مدارس می‌توانند بچه‌ها را برای بازی مسخره‌ای به نام کنکور آماده کنند؟

  • پیمان ..

امام محمد غزالی

۱۴
ارديبهشت

آرامگاه منسوب به امام محمد غزالی است در توس. با آرامگاه فردوسی ۱.۵ کیلومتر فاصله دارد. جلال و جبروت معماری هوشنگ سیحون باعث شده تا هر که به توس می‌رود فردوسی را زیارت کند، اما امام محمد غزالی را نه. در حالی‌که به نظرم تأثیرات امام محمد غزالی و جریان فکری او به مراتب از تأثیر فردوسی بالاتر بوده است. 
فردوسی شاعر سترگی بوده. به نوعی نجات‌دهنده‌ی زبان فارسی و فرهنگ مردمان فارسی‌زبان بوده. در روزگاری که همه‌ی دانشمندان خراسان بزرگ به زبان عربی کتاب می‌نوشتند و زبان رسمی دربار عربی بود، او و گروهی که عضوش بود یک جورهایی مانع از مرگ زبان فارسی شدند. اما امام محمد غزالی یک شیفت‌پارادایم (تغییردهنده‌ی فضا و روال) در تاریخ ایران بوده است. به نظرم حاصل جمع تأثیرات غزالی از فردوسی خیلی بیشتر بوده...
در دروس تاریخ این‌گونه به ما القاء می‌شود که ایران زمان هخامنشیان و ساسانیان بسیار بزرگ‌ و پهناور بوده. اما واقعیت این است که پهناورترین نقشه‌ی ایران در طول تاریخ در زمانه‌ی سلجوقیان و خوارزمشاهیان به وقوع پیوسته بوده. ایرانی که از یک سو همسایه‌ی هند بوده و از سویی دیگر همسایه‌ی روم. سلجوقیان و خوارزمشاهیان هم سلسله‌هایی ترک‌تبار بوده‌اند. اما مدیریت چنین سرزمین پهناوری به عهده‌ی یک مرد از شهر توس بوده: خواجه نظام‌الملک طوسی. سیاست‌نامه‌ی او کتابی‌ست در باب حکمرانی و اهمیت سیستم‌های اطلاعاتی برای حکمرانی. از منظر اقتصادی خواجه‌ نظام‌الملک طوسی در چند دهه‌ وزارتش فردی بسیار موفق بود: هم منابع لازم برای کشورگشایی ترکان سلجوقی را فراهم می‌کرد و هم تورم را در سطحی پایین نگه می‌داشت و موجب ثبات در کل ایران‌زمین می‌شد.
می‌گویند حمله‌ی مغول بود که باعث شد تا بزرگ‌ترین ایران تاریخ نابود شود. حمله‌ای که نابخردی یکی از حکمرانان خوارزمشاهی باعث و بانی‌اش بود. می‌گویند حمله‌ی مغول بود که باعث شد تا عصر طلایی اسلام پایان یابد. می‌گویند پیش از حمله‌ی مغول، ترکیب فرهنگ ایران و آموزه‌های اسلام باعث شده بود تا ایران‌زمین سرآمد سرزمین‌های جهان باشد. اما انحطاط در ایران‌زمین دهه‌ها پیش از حمله‌ی مغول آغاز شده بود و در این بین امام محمد غزالی را رسمیت‌بخش این انحطاط می‌نامند. تا پیش از سلجوقیان، عمده‌ی دانشمندان و فیلسوفان ناحیه‌ی خراسان بزرگ بر تفکر و تعقل اصرار شدید داشتند. کتبی که نگاشته می‌شد از سنت فیلسوفان یونانی بهره‌مند  بود و جنگ و جدل‌های بین دانشمندان در فضای تعقل و استدلال صورت می‌پذیرفت. جدال نامه‌ای ابوعلی‌سینا و ابوریحان بیرونی نشان می‌دهد که دانشمندان آن عصر چه قدر بر استدلال و تعقل اصرار می‌ورزیدند و فضای علم و عقل چنان سیطره‌ای داشت که حتی کسانی مانند ابن راوندی با استدلال‌های‌شان خدا و پیغمبر را به چالش می‌کشیدند و کسی به آن‌ها تعرض نمی‌کرد. اما در زمانه‌ی سلجوقیان طی یک مجموعه از اتفاقات آزاداندیشی و عقل‌گرایی رخت بر بست که یکی از این اتفاقات ظهور امام محمد غزالی بود.
غزالی بر این باور بود که راه حقیقت از تزکیه‌ی نفس می‌گذرد. او طریق تصوف را صورت عالی‌تری از معرفت می‌دانست و حکم به ارتداد بسیاری از فیلسوفان پیش از خودش مانند ابن‌سینا داد. او عقل‌گرایی فیلسوفان و دانشمندان پیش از خودش را تقبیح کرد.
البته که غزالی به تنهایی نمی‌توانست چنین تأثیری بگذارد. قصه‌، قصه‌ی خواجه نظام‌الملک هم هست. خواجه نظام‌الملک برای راحت کردن حکمرانی خودش حوصله‌ی دانشمندان عقل‌گرا و استدلالی را نداشت. یک مسئله‌ی مهم دیگر هم مذهب خواجه‌نظام‌الملک بود. او سنی مذهب بود. همزمان با نظام سلجوقیان در مصر حکومت شیعه مذهب فاطمیان بر سر کار بودند. رقابت بین این دو حکومت باعث ایجاد فضایی دو قطبی در جهان اسلام شد و چه حکایت عجیب و سیالی است که ایران‌زمین روزگاری چنان سنی‌مذهب بود که وزیرش شیعه‌کش بود و سرزمین مصر روزگاری شیعه‌مذهب بود و این روزها کاملا برعکس شده است...
خواجه نظام‌الملک برای گسترش کلام اشعری و سنت‌گرایی فقه شافعی مدارس نظامیه را در سرتاسر قلمرو بزرگ سلجوقیان دایر کرد. مدارس نظامیه سه ویژگی اصلی داشتند:
۱. آزاداندیشی و پرسشگری را تقبیح می‌کردند و مکانی بودند که یک سلسله محتوای ثابت تدریس می‌شد و از افراد انتظار می‌رفت که این سلسله محتواها را واو به واو بیاموزند و تکرار کنند. در حقیقت مدارس نظامیه مکانی برای حفظ عقاید در برابر دعاوی شیعیان و اسماعیلیان و اعتزالیان بود. (سازوکار حوزه‌های علمیه در این روزها خیلی شبیه مدارس نظامیه است...)
۲. هر گونه پژوهش علمی را با دیده‌ی شک و تردید می‌نگریستند و مجموعه سخنان پیامبر و آموزه‌های ثابت اسلامی را فقط قبول داشتند.
۳. هزینه‌های مدارس نظامیه را دولت سلجوقی تمام و کمال پرداخت می‌کرد.۱
نقش امام محمد غزالی در این میان چه بود؟ راه‌اندازی و مدیریت مدارس نظامیه به عهده‌ی امام محمد غزالی بود. 
حاصل کارهای امام محمد غزالی در مدارس نظامیه رواج تصوف و مذهب تعلیمی در سراسر ایران زمین بود. غزالی تمام فیلسوفان را مرتد اعلام کرد و ارتداد حکم سنگینی در فقه اسلام است. تصوف بعد از امام محمد غزالی به تدریج استوارترین درخت فکری و فرهنگی ایران زمین بود. فرهنگ سر به جیب مراقبت فرو بردن و غافل شدن از دنیا، هنوز که هنوز است در میان ایرانیان رواج دارد و ارزش به شمار می‌رود. فرهنگی که می‌گویند یکی از عوامل عقب ماندن ایران زمین از سیر پیشرفت در جهان شد... تصوفی که امام محمد غزالی در گسترشش بسیار اثر گذاشت بعدها شاعران بزرگی همچون مولوی و جامی را به جهانیان معرفی کرد. اما قصه این است که پیش از غزالی، ابوریحان و ابن‌سینا و خوارزمی و... به جهان معرفی می‌شدند و همه‌ی این افراد در زمانه‌ی امام محمد غزالی مرتد اعلام شدند...

 

 

۱: منبع: کتاب روشنگری در محاق/ استیون فردریک استار/ حسن افشار/ نشر مرکز

  • پیمان ..

برایم مطلوب‌تر بود که کیومیزو را به دوست و آشنا بفروشم. می‌دانستم که موتور سرحال و قلب تپنده‌ای دارد و اگر خوب باهاش تا شود تا ده سال دیگر هم ماشین است. درست است که ۱۸ سال عمر داشت، اما مصرف سوخت و نوع گاز خوردنش و این‌که حتی یک قطره روغن هم ازش کم نمی‌شد نشانه‌های سلامت کامل موتور بودند. یک بار به یکی گفته بودم من پیچ چرخ این ماشین را با هزار تا پژو و مشتقات پژو و بقیه‌ی ماشین‌های ایرانی عوض نمی‌کنم. اغراق‌آمیز بود. ماشینی که از نظر قیمتی از پراید هم ارزان‌تر بود همچه توصیفی برایش اغراق بود. ولی به نظرم اغراق نبود. این ماشین می‌توانست هزاران کیلومتر برود بی‌این‌که ضعف و نقص نشان بدهد. کیومیزو از نظر ظاهری نیاز به رسیدگی داشت. قلبش سالم بود. اما ظاهرش از پس سال‌ها رخسار پیری به خود گرفته بود. آفتاب‌سوخته شده بود و چراغ‌ها زرد و ترک‌دار. دوست داشتم یک دوست و آشنا بخرد و به ظاهرش برسد و بتوانم کیومیزوی نونوار شده را هم ببینم... 
اما راستش «بازار» جای بی‌رحمی است. «بازار» دوست و آشنا نمی‌شناسد. اتفاقا در بازار دوست و آشنا گزینه‌های بدتری هم می‌شوند. چند نفر از دوستان آمدند و دیدند. من راستاحسینی تمام مزایا و معایب ماشین را برای‌شان توضیح دادم. ۶ سال سوار کیومیزو بودم و احوال تمام پیچ‌ها و پرچ‌ها و درزها و همه جای ماشین را به خوبی می‌دانستم. خوبی‌های ماشین را هم گفتم. قیمت واقعی را هم گفتم. همه گفتند قیمتش را تند می‌گویی. جالبش برایم این بود که همه از اصطلاح تند گفتن قیمت استفاده می‌کردند. «بازار» علاوه بر غریبه‌سازی کلیشه‌ساز هم است. من هزاران کیلومتر مزدا ۳۲۳ سوار شده بودم و توی تعمیرگاه حنیفه هم ده‌ها مزدا ۳۲۳ را دیده بودم و می‌دانستم که کیومیزو از نظر موتوری یک سروگردن از اکثرشان بالاتر است و گول ظاهرش را نباید خورد. اما همه بر اساس ظاهر تصمیم می‌گرفتند. ندادم. می‌دانستم که اگر ارزان بدهم بعدها خیلی حسرت خواهم خورد که چرا ماشین به این خوبی را مفت داده‌ام.
شک هم داشتم البته. فکر می‌کردم ماشینی که ۱۵ سال است دیگر تولید نمی‌شود مشتری چندانی نداشته باشد. آخرین سفر را هم باهاش تا مشهد رفتم و برگشتم. توی یکی از توقف‌های وسط مسیر، از زاویه‌های گوناگون از کیومیزو عکس تبلیغاتی انداختم و گفتم خداحافظ پسر خوب. از سفر که برگشتم توی دیوار آگهی گذاشتم. قیمت را هم مثل بقیه گذاشتم و گفتم حالا تا چند میلیون کمتر هم مشتری بود می‌دهم. 
برخلاف تصورم مشتری زیاد داشت. هم دلال‌ها بودند و هم مصرف‌کننده‌های عادی. دلال‌ها را رد می‌دادم. خودشان رد می‌شدند البته. چون قیمت پایین می‌گفتند و این‌که حاضر نبودند بیایند شرق تهران ماشین را ببینند. مصرف‌کننده‌ها عموما کسانی بودند که از ماشین‌های ایرانی ذله شده بودند؛ ولی پول‌شان هم نمی‌رسید که ماشین خارجی ۴-۵ سال کارکرد بخرند. یکی‌شان مردی بود که پژو داشت و از این‌که ماشینش هر ۲۰-۳۰ هزار کیلومتر یک بار واشر می‌زند و مصرف سوختش صدی ۱۲-۱۳ لیتر است ذله شده بود. اما از کیومیزو هم ترس داشتند. ته تهش می‌گفتند مزداست و اگر خرج داشته باشد خیلی گران است. من هم اصراری نمی‌کردم که این ماشین خرجی ندارد. حالت اشتیاق و ترس هم‌زمان‌شان را درک می‌کردم. ولی دوست نداشتم. خودم هم توی تصمیم‌هایم این حالت را دارم و خیلی ویژگی بدی است. تورم افسارگسیخته و وابستگی همه چیز به قیمت دلار انگار این دودلی و تردید را در همه نهادینه کرده. همه‌شان هم برای این‌که ریسک کار را پایین بیاورند قیمت پایین پیشنهاد می‌دادند و من هم می‌گفتم ببین توی ایران یک ماشین باشد که خوب بتوانم در موردش نظر بدهم همین ۳۲۳ است و می‌دانم چه ماشینی دارم می‌فروشم. قیمتش این نیست. می‌رفتند.
تا این‌که مرد ریشو و خانمش آمدند. پراید داشتند. حالت مصممی داشتند. ماشین را نگاه کرد و گفت ظاهرش جای کار دارد. موتوری را هم اجازه هست سوار شوم؟ گفتم بله. خانم و آقا جلو نشستند. یک مسیر کامل برایش در نظر گرفتم که هم ترافیک و دنده یک برود و هم تا ۱۲۰ تا بتواند سرعت برود. خوب گاز داد و شتاب گرفت و همه چیز را تقریبا تست کرد و چند تا سوال پرسید. تهرانی‌جماعت یا خودش مهاجر است یا ننه بابایش. خانمش رشتی بود. پیاده که شدند از قیمت پرسیدند. من و بابام بودیم. قیمت گفتیم. گفتند تخفیف نمی‌دهید؟ بابام به خاطر گیلانی بودن خانمش یک کوچولو قیمت را پایین آورد. می‌دانستم که کیومیزو دخترکش است و معمولا دخترها و زن‌ها دوستش می‌دارند. بعد از پیاده شدن برق رضایت را توی چشم‌های خانمه دیدم. سر قیمت دیگر چانه نزدند. بقیه‌ی مشتری‌ها چانه می‌زدند و تا ۳۰ میلیون کمتر قیمت پیشنهاد می‌دادند. اما این دو تا چانه نزدند. حتی ایرادهای ماشین را هم برجسته نکردند. آقاهه گفت من تا عصر به‌تان خبر می‌دهم و آدرس جایی حوالی محل‌مان را گرفت تا برود یک ماشین هم آن‌جا ببیند. عصر خبر داد که می‌خواهم.
از مرد مشتری خوشم آمد. تکلیفش مشخص بود. می‌دانست که دقیقا چه ماشینی می‌خواهد. می‌خواست پرایدش را بهتر کند و گزینه‌ی بعدی‌اش را هم مشخص کرده بود. ترس و دلهره‌ و دودلی بقیه را هم نداشت. قیمت را هم انگار دستش آمده بود. چند تایی رفته بود نگاه کرده بود. مصمم بود. حاضر بود برای تصمیمی که گرفته هزینه بدهد. من در آن ۴-۵ روز کم دیدم. یعنی خودم هم در برهه‌های کمی از زندگی‌ام این‌جوری بوده‌ام. دوست داشتم این ویژگی‌اش را. بدانی چی می‌خواهی و بروی به سمتش... دو دل نباشی. تردید نداشته باشی...
کیومیزو یک مشتری دیگر داشت که اول ۳۰ میلیون ارزان‌تر پیشنهاد داده بود. پیگیر بود. در ۴ روزی که توی دیوار گذاشته بودیم ۳ بار زنگ زد. بار سوم وقتی فهمید که با قیمتی که گفته‌ایم مشتری پیدا شده گفت من هم همان قیمت را می‌خواهم. اما ندادم. خوب فهمیده بود که کیومیزو از نظر موتوری چه قدر سرحال و قبراق است و ماشین ارزشمندی است. به خاطر همین پیگیر بود. اما ازین‌که حاضر نبود هزینه بدهد خوشم نیامد. تا یکی پیدا شد، او هم قیمتش را بالا برد. او هم مصمم بود. اما رقابت‌جو هم بود. مصمم خالی قشنگ است و البته که مصمم خالی بودن کار سخت‌تری هم هست.
وقتی توی دیوار جنسی را می‌خواهی بفروشی و نیاز به دیدار مشتری هست، حدس زدن قصه‌ی زندگی مشتری یکی از سرگرمی‌های جالب است. این‌که مشتری چند سالش است؟ اهل کجاست؟ شغلش چی است؟ با همسرش چه‌طور تا می‌کند؟ خانه‌اش کجاست و چه شکلی است؟ سرگرمی‌هایش چگونه‌اند؟ رفتارش با بقیه چگونه است؟ کجاها رفته؟ چرا می‌خواهد جنس تو را بخرد؟
من حدس می‌زدم که مرد مشتری، بازاریاب باشد. چون حس می‌کردم خیلی گشته. شنبه که آمد فهمیدیم حسابدار است. به نظر بابام حسابدار خوبی نبود. چون چکی که از مشتری پرایدش به نام من گرفته بود چک رمزدار نبود. سر پاس شدن چک کمی علاف شدیم. سنش را حدس می‌زدم ۴۰ سال باشد. ۴۴ سالش بود. حدس می‌زدم خانمش ۳۰ ساله باشد. اما خانمش هم ۴۴ ساله بود. تازه ازدواج کرده بودند. پرایدش را ۵ سال پیش خریده بود. گفت صفر کیلومتر خریدم که دردسر نداشته باشم. اما حالا بعد از ازدواج بیشتر برایش یک ماشین راحت و سرحال سوار شدن مهم شده بود. خرید کیومیزو برایش از اثرات آمدن یک زن به زندگی‌اش بود. روز محضر برادرخانمش هم آمده بود. هم خودش هم برادرخانمش ریش بلند داشتند. به ریش‌شان خیلی هم رسیدگی کرده بودند. شانه کشیده و مواد نگه‌دارنده زده و ازین کارها. حالا او روی برادرخانمش اثر گذاشته بود یا برادرخانمه روی او اثر گذاشته بود نفهمیدم... ولی حالت مصمم و بدون شکش را دوست داشتم. وقتی کلیدهای کیومیزو را بهش دادم دوست داشتم یک نگاه خداحافظی به کیومیزو بندازم. اما ننداختم. جلوی خودم را گرفتم. حس کردم خوب نیست. به جایش گفتم مبارک باشه و راهم را گرفتم رفتم. 
 

  • پیمان ..

سفر سیاه

۰۶
ارديبهشت

زنگ زد و داستانی را گفت که واقعا نمی‌دانستم چه بگویم وچه کنم. شماره‌ام را با یک واسطه گیر آورده بود و خودش هم می‌دانست که کاری از دستم برنمی‌آید. اما می‌خواست تیری در تاریکی بیندازد شاید که بتواند کاری کند. قصه یک خانواده‌ی افغانستانی را گفت که مثل خیلی‌های دیگرشان مدرک اقامتی معتبری ندارند. چند سال پیش سر حق تحصیل بچه‌ها، به‌شان برگ آبی داده بودند که یک جور مدرک اقامتی به شمار می‌آید. اما سال‌های بعدش مدرسه‌ها و دفاتر کفالت و... این‌قدر ان‌قلت آوردند که بچه‌ها نتوانستند دوباره توی مدرسه دولتی ثبت‌نام شوند و در نتیجه آن برگ آبی هم تاریخ انقضایش به سر رسید و آن‌ها غیرقانونی شدند. قاچاقی به ایران آمده بودند و غیرقانونی در ایران زندگی می‌کردند. هزینه‌های زندگی در ایران هم که در این چند سال سر به فلک کشید. بچه‌ها کار می‌کردند. پدر و مادر کار می‌کردند. همه کار می‌کردند تا بتوانند زنده بمانند. تا این که هفته‌ی قبلش پسربچه‌ی خانواده (پسری ۱۳-۱۴) را پلیس دستگیر کرد. توی یک مغازه با چند نفر دیگر کار می‌کرد که پلیس فهمید چند نفر افغانستانی بدون مدرک بین‌شان است. آمد و دستگیرشان کرد. بردشان اردوگاه ورامین. افغانستانی‌ها مدرک اقامتی هم که داشته باشند پلیس دستگیرشان می‌کند می‌فرستد اردوگاه ورامین. بعد از سه چهار روز یا سوار اتوبوس‌شان می‌کند و می‌فرستد به مرز افغانستان یا مشخص می‌شود که مدرک اقامتی دارند و آزادشان می‌کند. پدر خانواده همان موقع می‌فهمد. خودش را به اردوگاه می‌رساند. اما بدبختی این است که خودش هم مدرک اقامتی ندارد. حتی می‌ترسد برود بپرسد پسرم را کجا برده‌اید. می‌ترسد گیر بدهد و بعد بگویند تو خودت غیرمجازی. می‌ترسد همان‌جا بگیرندش و او را هم رد مرز کنند. اگر او را رد مرز کنند زن و بقیه‌ی بچه‌هایش بی‌سرپرست می‌شوند. پسر ۱۳-۱۴ ساله را هم اگر رد مرز کنند توی افغانستان معلوم نیست چه بلاهایی سرش بیاید. دست به دامن ایرانی‌ها می‌شود که شما را به خدا برای پسرم کاری کنید... اما...
معلم‌های دینی می‌گفتند قیامت زمان و مکانی است که در آن هر کسی مسئول عمل خودش است و هیچ کسی نمی‌تواند به کس دیگری کمک کند. می‌گفتند در قیامت حتی پدر و مادر به بچه‌های‌شان و بچه‌ها به پدر و مادرهای‌شان نمی‌توانند کمک کنند. نامه‌ی اعمال در همین دنیا نوشته می‌شود و در قیامت هیچ چیز تغییرپذیر نیست. اردوگاه ورامین به نظرم یک چیزی فراتر از قیامت است حتی.
قیامت ترسناکی که معلم‌های‌ دینی توی کلاس‌های درس برای ما ترسیم می‌کردند جای بهتری است. حداقلش این است که قیامت مثل فیلم‌های اصغر فرهادی نمی‌ماند که همه حق داشته باشند. توی این ماجرا یک جورهایی همه حق دارند و همینش است که آدم را می‌سوزاند. آن پلیسی که می‌رود غیرقانونی‌ها را دستگیر می‌کند یک جورهایی حق دارد. همه بهش فشار می‌آورند که تو نباید اجازه بدهی کسی غیرقانونی بیاید. بهش سیخ می‌زنند که چه وضعش است این همه کودک کار؟ نگذار بیایند. سخت کن. خطرناک کن. از آن طرف آن خانواده‌ی افغانستانی حق دارند. برای‌شان در ایران کار هست. سرپناه هست. غذا هست. امنیت هست. هم‌زبانی و مهربانی هست. سعی‌شان را می‌کنند که آدم‌های خوبی باشند. اما هیچ رقمه امکان قانونی بودن و قانونی شدن انگار برای‌شان فراهم نیست. یک وضعیت لعنتی که هیچ کس به هیچ کس نمی‌تواند کمک کند. پسر ۱۳-۱۴ ساله‌ای که سفری دور و دراز را باید شروع کند و آن قدر این سفر سیاه است که تو هیچ رقمه نمی‌توانی از آن یک «سفر قهرمان» بسازی...
 

  • پیمان ..

مفیستو برای همیشه

۰۴
ارديبهشت

مفیستو را سال ۹۶ دیده بودم. یک تاتر سه ساعته در تالار مولوی. نمایشنامه بر اساس رمان کلائوس مان نوشته شده بود. آریان منوشکین برداشتی وفادارانه از رمان را به صورت نمایشنامه ارائه داده بود و مسعود دلخواه با یک تیم بزرگ دانشجویی آن را به اجرا در آورده بود. فکر کنم بیش از ۳۰ نفر بازیگر و تیم اجرای سرود داشت. اجرایی بس دوست‌داشتنی بود و هنوز که هنوز است شیرینی تماشایش زیر زبانم است. همان‌ موقع رفته بود توی تیوال در موردش نوشته بودم:

«مفیستو را از دست ندهید. به معنای واقعی کلمه تآتر. از آن‌ها که مطمئناً به یاد خواهد ماند. از آن تآترها که فقط یک براده‌ی کوچک از زندگی نیستند, بلکه برشی پرملاط از زندگی‌اند: تاریخ روی کار آمدن هیتلر و حزب نازی در آلمان, جاه‌طلبی‌های یک آدم معمولی، آرمان‌هایی که فروخته می‌شوند، دوستانی که رها می‌شوند، زنانی که زن بودنشان به‌غایت کلمه است، موسیقی زنده و پرشور و صحنه‌هایی که در آن‌ها گاه حدود 30 بازیگر هم‌زمان مشغول بازی می‌شوند و تو در دلت می‌گویی حالا روی کدام شان تمرکز کنم؟
مفیستو طولانی بود. حدود ۳ ساعت فقط اجرای نمایش طول کشید، با یک استراحت ۱۰ دقیقه‌ای در وسط. ولی به‌هیچ‌وجه خسته‌کننده نبود.
مفیستو برایم سه بخش کلی داشت.
در بخش اول (پرده‌ی اول) گنگ بی‌سوادی تاریخی‌ام بودم. هوفگن قهرمان تاتر است. بازیگر اصلی تاتری در شهر هامبورگ در سال‌های ۱۹۲۳. یک کمونیست دوآتشه. معشوقه‌ای رنگین‌پوست دارد. (معشوقه‌ای که شلاق به دستش می‌گیرد و در خلوت‌هایشان نقش جنسی ارباب را برایش بازی می‌کند... زیبای هوفگن است, ستمگر هوفگن است, وحشی هوفگن است...) دوستانی بهتر از آب روان. طرفدار حزب کمونیست آلمان است. حزب ناسیونال سوسیالیست به رهبری هیتلر در انتخابات شکست‌خورده و او خوشحال است و با تمام عشق تآتر بازی می‌کند. باید قبل از نمایش کمی اطلاعات عمومی از انتخابات آلمان در آن سال‌ها و سیر روی کار آمدن هیتلر داشته باشی تا بتوانی ازین پرده لذت کامل ببری. ولی موسیقی زنده و اجراهای تآتر در تآتر (صحنه‌های تمرین نمایش‌های موزیکال هوفگن) و دیالوگ‌های طنز به جا نمی‌گذارند که تو به خاطر کم‌سوادی تاریخی‌ات نمایش را رها کنی.
در استراحت بین پرده‌ی اول و دوم به لطف اینترنت دیگر نقطه‌ی تاریک در دنبال کردن قصه نخواهد ماند.
بخش دوم داستان برایم رشد هم‌زمان هوفگن در تآتر و رشد حزب ناسیونال سوسیالیست و محبوب شدن هیتلر در جامعه است... هوفگن در این بخش با یک دختر پولدار که برادرش هم نمایشنامه‌نویس است وارد رابطه می‌شود. (صحنه‌های مشروب خوردنشان در رستوران و بازی‌های استعاره‌ای با عناصر نمایش "رؤیای شب نیمه‌ی تابستان" هر گز یادم نخواهد رفت.) و بعد با دعوت‌نامه‌ای از برلین راهی پایتخت می‌شود. دوستانش را رها می‌کند. اتو نزدیک‌ترین دوستش است. به آن‌ها قول می‌دهد که به‌محض محکم شدن جاپایش در برلین آن‌ها را هم به راه موفقیت خودش بکشاند.
و بخش آخر کار روی کار آمدن هیتلر و رواج فرهنگ نازیسم در جامعه است. هوفگن روحش را به نازی‌ها می‌فروشد. دوستانش را فراموش می‌کند. دوستان هوفگن محکوم می‌شوند. صحنه‌ی خودکشی زن و شوهر صاحب تاتر هامبورگ, صحنه‌ی جک تعریف کردن نظافتچی تاتر در مورد ناسیونال سوسیالیست‌ها, باهوش بودن و شرافت و... و هوفگنی که در پله‌های ترقی است. روحش را می‌فروشد. او برای پیشرفت کردن در تاتر روحش را به شیطان می‌فروشد. بازیگر تاتر فاوست بود. و درزندگی واقعی‌اش به معنای واقعی کلمه روحش را به شیطان (نازیسم) می‌فروشد تا پله‌های به‌ظاهر ترقی را در تاتر بالا برود. صحنه‌ای که معشوقه‌ی رنگین‌پوستش به سراغش می‌آید و نامردی‌اش را به رخش می‌کشد... صحنه‌های فرار دوستانش از شر مأموران نازی...
و صحنه‌ی آخر نمایش... جایی که مفیستوی عاجز به سراغ تک‌تک بازیگران نمایش می‌رود و آن‌ها یا روی برمی گردان‌اند و یا نگاهی شیشه‌ای تحویلش می‌دهند...
برای من بزرگ‌ترین ویژگی هوفگن که واقعاً درکش می‌کردم و همین باعث شد که درماندگی آخر کارش برایم به‌شدت ملموس باشد, معمولی بودنش بود... او یک بازیگر معمولی تآتر در یک شهرستان بود... معمولی بود و می‌خواست بالا برود و غیرمعمولی شود... اما...
نمایش وجد انگیزی بود.
تالار مولوی تالاری است که من بهترین و بدترین نمایش‌های عمرم را در آن دیده‌ام. ذات کار دانشجویی همین است: یا چنان خلاقانه است که میخکوبت می‌کند و یا چنان بی‌قواره که نومیدت می‌کند. اما مفیستو از آن‌کارهای به‌یادماندنی خارق‌العاده بود.
مدیریت فروش بلیت, صندلی‌های تالار مولوی و این‌که بروشوری به یادگار ندادند از ضعف‌ها بود».

وسوسه شده بودم که رمان کلائوس مان را بخوانم. ولی این قدر تاتر خوبی بود که رغبتم نشد کتاب را بخرم...

بعد از دو سال که تآتر نرفته بودم، دیدن اسم تاتر «مفیستو برای همیشه» برایم نویدبخش یک اجرای خوب بود. نمایشنامه‌نویسش متفاوت از قبلی بود. توی خلاصه‌ی نمایش سایت تیوال نوشته بود که «مفیستو برای همیشه» برداشتی آزاد از مفیستوی کلائوس مان است. پیش خودم گفتم که به خاطر نمایشنامه‌اش حتما کار خوبی خواهد بود و حدسم کاملا درست بود. اگر بخواهم اجرای دو تا تاتری را که بر اساس مفیستوی کلائوس مان دیده‌ام با هم مقایسه کنم باید بگویم که نحوه‌ی اجرا و بازی‌های تاتر مسعود دلخواه یک چیز دیگر بود. آن اجرا واقعا وجدانگیز بود. آدم را به شدت تحت تأثیر قرار می‌داد. بازی‌های اجرای «مفیستو برای همیشه» هم بدک نبودند. پاری وقت‌ها بازی‌ها به شدت تصنعی می‌شد که اذیتم می‌کرد.
چیزی که بیشتر من را تحت تأثیر قرار داد خود مفیستوی داستان بود. این مفیستو با آن یکی مفیستو متفاوت بود. مفیستوی منوشکین واقعا روحش را به شیطان فروخته بود. او جاه‌طلب بود و برای رسیدن به امیالش همه چیزی را از دست داد. به دوستانش خیانت کرد. زن زندگی‌اش را کنار گذاشت. آدم‌ها را فروخت و در آخر هم تنهای تنها باقی ماند. مفیستوی تام لانوی بیشتر به نظرم عاشق بود. او عاشق کار کردن بود. عاشق این بود که روی صحنه‌ی اجرا باشد، به هر قیمتی و به هر کیفیتی. می‌خواست که فقط باشد. می‌خواست که فعل بودن را صرف کند. در این راه هم حاضر شد به همه‌ی شیطان‌ها دست بدهد. او هم همه چیز را از دست داد. همه‌ی دوستانش را نابود کرد. روحش را به شیطان فروخت. اما گویی دوستانش هم همین‌گونه بودند. قهرمان خاصی وجود نداشت. مفیستوی تام لانوی یک جور سرنوشت محتوم بود. گزینه‌ی دیگری وجود نداشت. 
وقتی اجرای نمایش تمام می‌شود و تو سلانه سلانه به سمت چهارراه ولیعصر راه می‌افتی سوالی که توی ذهنت جا خوش می‌کند این است: آیا من هم یک مفیستو نیستم؟ آیا من هم برای این‌که کارم را نگه دارم روحم را به شیطان‌ها نفروخته‌ام؟ به شیطان‌ها کرنش نکرده‌ام؟ و دردناکی «مفیستو برای همیشه» همین است: همه‌مان بارها و بارها انگار قصه‌ی مفیستو را تکرار می‌کنیم، هر کدام به طریقی...
 

  • پیمان ..

تکرار مکررات

۲۷
فروردين

چیزهایی هست که تغییر نمی‌کنند. اسمش وابستگی به مسیر است یا عادت یا دگم بودن یا هر چیزی نمی‌دانم. قبلاها فکر می‌کردم تأخیر در پاسخ‌دهی است و اختلاف زمانی که بین کنش و واکنش و بازخوردها وجود دارد و مگر می‌شود که آدمی (سیستمی) تغییرناپذیر باشد؟ می‌گویند نومید نباشم. شاید هم همه‌ی آن حرف‌های مربوط به تغییرات و تأخیر درست باشد و فقط واحد زمان را اشتباه گرفته‌ام. واحد زمانی این حرف‌ها شاید به درازای یک عمر باشد و حالا که ۳۲ بهار را از سر گذرانده‌ام به خوبی می‌دانم که بهار آینده با احتمالی فراوان در مه و محاق و فنا خواهد بود و نمی‌دانم... من تغییرناپذیرم (عمیقا تغییرناپذیر) و آدم‌ها هم می‌روند که برنگردند. قاتل به صحنه‌ی  قتل بازمی‌گردد و عشق در مراجعه‌ است هم همانند کیفیت زندگی در دهه‌ی ۶۰ است: از دور شیرین و از نزدیک زهرمار. امروز عصر دلم می‌خواست راه بروم و حرف بزنم. یاد ۴ سال پیش افتادم که دقیقا همین‌جوری‌ها بودم و با حمید رفته بودیم دانشگاه تهران و چند بار جلوی دانشکده‌ها و دور مسجد و کتابخانه مرکزی طواف کرده بودیم و بعد کنار حوض نشسته بودیم و من نالیده بودم و دیدم که ای بابا، موضوع نالیدن ۴ سال پیشم همین موضوعی است که امروز دلم می‌خواست با حمید در موردش حرف بزنم و ای بابا که چه مسخره است که درگیری‌هایم ثابت است و بدون تغییر و فقط حمید دیگر نیست. رفته است. یادم آمد که از تابستان پارسال خیلی‌ها رفته‌اند و یادم آمد که یک سال اخیر خیلی خیلی سخت گذشته است و بعد عصبانی شدم که چرا باز هم دارم تکرار می‌شوم و تکرار می‌کنم و عصبانی شدم که مرگ را به تمام حس می‌کنم و به خصوص مرگ کسانی را که به‌شان بدهکاری دارم و نمی‌دانم چگونه از پس این وام بربیایم و نومیدم از عهده‌اش. نه. تغییراتی هم داشته‌ام. محکم‌تر قدم بر زمین برمی‌دارم. لجوجانه‌تر اصرار می‌کنم. چون مرگ را نزدیک‌تر می‌بینم لجبازتر می‌شوم. سعی می‌کنم که همین حال را دریابم و در همین حال تمام انتقام‌هایم را بگیرم و می‌بینم که ناتوانم  (عمیقا ناتوانم) و می‌بینم که فقط من نیستم و خیلی‌های دیگر هم باید باشند که نیستند و سرخورده می‌شوم. تغییری در کار نیست. اشتباهات تکرار می‌شوند. آرزوها به آینده‌ای که کاملا در چنگال مرگ است موکول می‌شوند و همه چیز دیر می‌شود و زندگی تکرار مکررات است.

  • پیمان ..

مهم این است...

۱۵
فروردين

حس خوبی‌ به‌شان داشتم. قصه‌ی زندگی‌شان برایم پر از نکته بود. در یک روز بهاری دیدم‌شان، بعد از یک دوچرخه‌سواری نسبتا طولانی. دیگر وقت نشده بود که به خانه بروم. با همان دوچرخه و لباس دوچرخه‌سواری رفتم سر قرارمان. احتمالا کمی هم بوی عرق می‌دادم. نمی‌دانم. یادم هم رفت اسپری خوش‌بوکننده بزنم. توی خورجینم داشتم‌ها. همیشه این جور چیزها یادم می‌رود.
تهران هنوز در رخوت نو شدن سال بود و خیابان‌هایش خلوت. از شهری نسبتا دور آمده بودند. یک سفر یک‌ روزه که بهانه‌اش هم‌صحبتی بود و قشنگی‌اش یک سفر دو نفره. من نمی‌دانستم که پسر افغانستانی است. خودش توی پیام‌ها و پرس و جوها گفته بود. همینش خوشحالم کرد. در حقیقت او یک افغانستانی-ایرانی بود. از پدر و مادری افغانستانی در ایران به دنیا آمده بود و اگر همه چیز این مملکت سر جایش می‌بود او طبق همین قوانین موجود تو ۱۸ سالگی می‌توانست شناسنامه‌ی ایرانی بگیرد. اما شناسنامه نمی‌دهند و او افغانستانی است. 
وقتی گفت که دیپلم نگرفته اما به عنوان یک کدنویس کامپیوتر مشغول به کار است قند توی دلم آب شد. قربان دنیای قشنگ نو رفتم که یک پسر افغانستانی توی ایران با همه‌ی محدودیت‌های عجیب و غریب، توانسته یکه و تنها خودش کدنویسی یاد بگیرد و آن قدر هم در کارش خبره شود که به صورت دورکاری برای یک شرکت در یک جای دیگر ایران کار کند. درسش خوب بود. تا دوم دبیرستان خوانده بود و بعد اما رها کرده بود. به خاطر بیماری پدرش بود و نیازی که خانواده به کار کردن او داشت و البته که به نظرم شرایط سخت تحصیل برای بچه‌های افغانستانی هم بود. دیپلم اگر می‌گرفت باید می‌رفت دانشگاه. دانشگاه رفتن هم برای یک مهاجر افغانستانی در ایران یعنی هزینه و هزینه و آخرش هم نومیدکننده است: مجوز اشتغال نمی‌دهند. 
همه چیز از وبلاگ شروع شد. از همین کدهای ساده‌ی قالب وبلاگ‌ها. ور رفتن با قالب‌ها و سعی و خطا. کدنویسی را از وبلاگ شروع کرد و حالا زندگی‌اش هم از وبلاگ شروع شده بود. همه چیزشان از وبلاگ شروع شد. دختر وبلاگ پسر را می‌خواند. قصه‌هایش را دنبال می‌کرد. پریشانی‌هایش را درک می‌کرد و یک روز که پسر در خواندن کتاب‌ها وامانده بود کامنت داد و قصه‌شان شروع شد. بهانه کتاب بود، کتاب‌های ناخوانده و جواب پسر قبل از هر چیزی این بود: من افغانستانی هستم‌ها. خوبی وبلاگ همین است که آدم‌ها خودشان را روایت می‌کنند و دوست‌داشتنی‌ها و نفرت‌انگیزهای‌شان را. دختر پا پس نکشیده بود. پسر را می‌شناخت. ایرانی بودن گلی به سرش نزده بود که بخواهد به خاطرش مصاحبت پسر را از دست بدهد. پیش رفتند. دیداری واقعی و از پسش دیدارهای بعدی و حالا... داستان ازدواج یک پسر افغانستانی با یک دختر ایرانی و هزار تا قانون عجیب و غریب در راه ثبت ازدواج. 
این که ماده ۱۷ قانون ازدواج ایران می‌گوید پسر افغانستانی برای ازدواج با دختر ایرانی باید از دولت اجازه بگیرد. این‌که ماده ۱۰۶۰ قانون مدنی هزار تا دنگ و فنگ دارد تا دولت اجازه بدهد که دختر ایرانی به عقد پسر خارجی دربیاید. این‌که طالبان آمده و سفارت افغانستان در تهران تعطیل شده و خبری از پاسپورت افغانستانی و کارهای مربوط به سفارت در ایران نیست. این‌که... ولی مهم نبود. مهم نیست. نمی‌دانم توانستم برای‌شان جا بیندازم یا نه. واقعا این گرفت و گیرهای دولت و حکومت و منم منم زدن‌ها و الدوروم بولدوروم‌های دولتی جماعت هیچ اهمیتی ندارد. همه‌اش می‌گذرد. طی می‌شود. کوتوله‌اند و فقط حرکت آدم را کند می‌کنند. اما یارای مقابله را ندارند...
مهم این است که پسر توانسته از کانالی غیر از مدرسه و دانشگاه یک مهارت به درد بخور بین‌المللی یاد بگیرد.
مهم این است که پسر و دختری که به هم می‌آیند و هم‌دم و هم‌سر هستند توانسته‌اند با وبلاگ و وبلاگ‌ نوشتن هم را پیدا کنند.
مهم این است که در نزدیک شدن آدم‌ها به هم ملیت یک عنصر فرعی است...

 

پس‌نوشت: کامنت وارده:
 

این که در نزدیک شدن ادم ها  ملیت یک عنصر فرعی است را قبول دارم   

ولی  خب ما ایرانی ها  هم باید اصالت خودمان را هم حفظ کنیم    نه !!! نمیدونم 

پاسخ: اصالت یک ایرانی دقیقا یعنی چه؟ خون آریایی؟ با این همه تجاوزی که در طول دوره‌های مختلف تاریخ به ایران‌زمین شده مگر خون اصیل آریایی وجود دارد؟ بر فرض هم که وجود داشته باشد، آیا صاحبان خون آریایی فقط در جغرافیای فعلی ایران پراکنده شده‌اند؟ نواحی دیگر (کشورهای آسیای میانه) همان اندازه آریایی نیستند که ایرانیان هستند؟ اصالت ایرانی دقیقا یعنی چه؟ داشتن شناسنامه‌ی ایرانی؟ هزاران نفر هستند که شناسنامه‌ی ایرانی دارند، اما کل زندگی‌شان صرف زهرمار کردن زندگی برای ساکنان فعلی جغرافیای ایران است. اصالت یک ایرانی دقیقا یعنی چه؟ زبان فارسی؟ این طوری که فقط اتباع کشوری به نام جمهوری اسلامی ایران فارسی‌زبان نیستند. اصالت یک ایرانی دقیقا یعنی چه؟ مذهب شیعه؟ باز هم همان داستان زبان فارسی را داریم. فقط اتباع جمهوری اسلامی ایران شیعه نیستند که... جمعیت شیعیان کشور هندوستان از کل ایران هم بیشتر است! این اصالت ایرانی چی است که باید آن را حفظ کنیم؟

 

  • پیمان ..

باانضباط باش

۰۴
فروردين

الان نمی‌دانم که هنوز پابرجا هست یا نه. راستش همین الان از گوگل هم پرسیدم. اما چیزی نشانم نداد. با ظهور شبکه‌های اجتماعی، گوگل دیگر حاکم بلامنازع شرح احوالات آدم‌ها و اشیاء و مکان‌ها نیست. صفحه‌ی فیس‌بوکش خیلی وقت است که به روز نشده. شاید با آمدن طالبان نسخه‌اش پیچیده شده باشد. نمی‌دانم. نسخه‌ی خانم خبرنگاری که اولین بار من را به آن‌جا برد پیچیده شده. حالا دیگر خانم خبرنگار در افغانستان نیست. به ایران هم نیامد. در ایران هم جانش در امان نبود. قصه‌اش را توی کتاب «چای سبز در پل سرخ» با اسم مستعار داستان پروانه نوشته بودم..
قرارمان در چهارراهی پل سرخ کابل بود و بعد برای نشستن و تحویل دادن امانتی‌ و شنیدن قصه‌اش من را برد به «کافه آی خانم». اسم کافه‌هه عجیب بود. اول فکر کردم طرف اسم کافه را گذاشته آهای خانم. بعد فهمیدم که آی‌خانم اسم یکی از شهرهای شمالی افغانستان در مرز تاجیکستان است. چند روز بعدش که به موزه‌ی ملی افغانستان رفتم از روی سنگ‌ها و لوح‌ها و مجسمه‌ها فهمیدم که آی‌خانم از آن شهرهای قدیمی افغانستان است، یادگار حمله‌ی اسکندر مقدونی به ایران‌زمین. اسکندر نسخه‌ی سلسله‌ی هخامنشیان را پیچید و بعد همین طور شهر به شهر به سمت آسیای میانه تاخت و همه را شکست داد و شکست داد و سر راهش شهرهای جدیدی هم ایجاد کرد. یکی از این شهرها همین آی‌خانم بود که اسکندر تعدادی از سپاهیان یونانی‌اش را در آن‌جا مستقر کرد و بعد هم داستان سلوکیان و حاکمیت یونانی‌ها و...
دیروز که کتاب «روشنگری در محاق- عصر طلایی آسیای میانه از حمله‌ی اعراب تا حکومت تیمور لنگ» را می‌خواندم دوباره به آی خانم برخوردم. این بار روایتی از یکی از سنگ‌نوشته‌های شهر آی خانم بود که من را گرفت. جالب بود برایم:

«یک گواه قطعی حضور اندیشه‌ی یونانی در آسیای میانه‌ی باستان پاره‌ای از گفت‌وگویی فلسفی است که نهفته در دیواری آجری در آی‌‌خانم پیدا شد... یک گواه دیگر کتیبه‌ای است که هیئت باستان‌شناسان فرانسوی افغانستان در ویرانه‌های میدان اصلی شهر یافتند. این هیئت از ۱۹۶۴ تا ۱۹۷۸ در افغانستان کار می‌کرد. روی پایه‌ی سنگی پیکره‌ی بزرگی که به یاد بنیان‌گذار شهر ساخته بودند و اکنون از بین رفته است این سخن قصار حک شده بود:
در کودکی باادب باش
در جوانی باانضباط باش
در میان‌سالی باانصاف باش
در پیری بادرایت باش
چون به پایان عمر نزدیک شدی بی‌غم باش
این سخن که متانت طبع هلنیسم در آن مشهود است همراه با کتیبه‌ی دیگری بود که نشان می‌داد واقف کتیبه‌ها مهاجری یونانی به نام کلئارخوس بوده است. این سخن را بی‌واسطه از دیوار معبدی در دلفی وام گرفته بود. آیا او هنگامی که هنوز در یونان بود می‌دانست که به زودی راهی افغانستان خواهد شد و پیش از عزیمت‌اش به زیارت مقدس‌ترین معبد یونان رفته بود؟ در تمام طول این سفر توان‌فرسا نوشته همراهش بود تا همچون تحفه‌ای فلسفی از غرب به شرق هدیه‌اش کند» ص۹۳

آی‌خانم برایم از آن شهرها و مکان‌هایی شده که هنوز نرفته پر از قصه‌اند...
 

  • پیمان ..

چند ساعت قبل از تحویل سال، امیر پرسید آقا این فلسفه‌ی هفت‌سین چیه؟ نمی‌دانستم. به نظرم یک جور مناسک بود و هر مناسکی هم یک جور قرارداد است. می‌‌‌توانست هفت تا کاف باشد اصلا. قرارداد بود. نمی‌دانستم دقیقا چرا. هفت و مقدس بودن هفت را درک می‌کردم. اما سین‌ها را نه. به نظرم یک جور مناسک ورود بود. 
مناسک ورود و آمادگی‌های قراردادی برای تغییر را در کل قبول دارم. همیشه هم مثال تفاوت رفتار آدم‌ها در هواپیما و اتوبوس را توی ذهنم دارد. توی هواپیما خیلی احتمال کمتری وجود دارد که آدم‌ها کفش‌شان را دربیاورند و بوی جوراب بپیچد. اما توی اتوبوس این احتمال بیشتر است. دلیلش هم مناسک ورود است. برای ورود به هواپیما چند مرحله وجود دارد. این‌که چمدانت را باید به متصدی بدهی و نه خلبان. این‌که چمدانت بارکد می‌خورد. این‌که دو تا سالن انتظار وجود دارد. برای سوار هواپیما شدن از یک راهرو باید عبور کنی یا سوار اتوبوس باید بشوی. این‌ها هر کدام یک مناسک است. اما اتوبوس مناسک ورود کمتری دارد. می‌روی ترمینال و صاف سوار اتوبوس می‌شوی. یک عده‌ای هم هستند که اصلا وارد ترمینال هم نمی‌شوند. بیرون ترمینال می‌ایستند و بدون خریدن بلیط مستقیم با راننده وارد معامله می‌شوند و سوار می‌شوند. اگر هم دقت کنید احتمال بروز رفتارهایی مثل درآوردن کفش و مزاحمت برای دیگران از طرف این جور آدم‌ها بیشتر است. دلیلش هم همان مناسک ورود و طی نکردنش است...
ما هر سال موقع تحویل سال می‌رویم قبرستان. هیچ وقت کنار سفره‌ی هفت سین و این‌ها سال‌مان تحویل نشده. به خاطر همین اصلا هفت سین نمی‌گذاریم. بابای من ۳۶ سال است که به تهران آمده. اول به عنوان سرباز و بعد کار پیدا کرد و بعد هم زن و زندگی و این‌ حرف‌ها. از این ۳۶ سال فقط ۱ سالش (سال اول کرونا) عید را در تهران سپری کرده. هر سال عید برمی‌گردد به موطنش. هر سال هم لحظه‌ی تحویل سال را می‌رویم قبرستان روستا.
سیستم قبرستان در خیلی از روستاهای شمال این‌جوری است: یک مسجد وجود دارد، جلوی مسجد بقعه‌ی زیارتی یک امامزاده است (محال ممکن است که روستایی امامزاده نداشته باشد!) و دور بقعه هم قبرستان گسترده شده. 
یک سال آمدیم هفت‌ سین بگذاریم و بی‌خیال قبرستان رفتن شویم. کلی تدارکات دیدیم و از تهران گل سنبل خریدیم و روی مخ همسایه‌ها کار کردیم که امسال سمنو بپزند با هم و... خلاصه هفت سین را گوشه‌ی اتاق خانه‌ی آقا چیدیم. آقا (پدربزرگ خدابیامرزم) از صبح رفته بود پیل دکان (دکان بزرگه) و تا ظهر و لحظه‌ی تحویل سال هم می‌ماند. پیل دکان روستای ما کنار قبرستان است. یک ربع مانده به لحظه‌ی تحویل سال بابام گفت که ما هم برویم بقاع. گفتیم بابا این همه زحمت کشیدیم بعد از نود و بوقی هفت سین چیدیم که نرویم قبرستان. مرغش یک پا داشت. همه‌مان را مجبور کرد که لباس بپوشیم برویم. رفتیم. کلا به خاطر همین هفت سین نمی‌چینیم. برای مهمان‌ها و بعد از سال تحویل؟ اصل داستان همان لحظه‌ی ورود به سال جدید است دیگر. وقتی آن لحظه را قرار است بروی قبرستان دیگر بود و نبود هفت سین توفیری ندارد.
القصه، دیشب هم رفتیم قبرستان یا به قول بابام بقاع. شرطی شده‌ایم دیگر. ما هم دیگر چانه نمی‌زنیم. خرکش‌مان می‌کند می‌برد. باران می‌بارید و باد شدیدی می‌وزید. پارسال عید هواخوشی بود و تهران هم چند روز پیش گرم شده بود. من هم خوش‌خیال شده بودم و با خودم کاپشن نیاورده بودم. ولی ما رفتیم. به هر حال مناسک سال تحویل توی روستای ما این شکلی است خب. خیلی‌های دیگر هم آمده بودند. متولی مسجد میکروفون را گذاشته بود جلوی رادیو و همه منتظر بودند که صدای توپ در بشود و سال تحویل بشود. دخترهای کوچک هم خیرات پخش می‌کردند: خرما، میوه، بیسکوییت، شکلات، پشمک حاج‌عبدالله و... چند دقیقه بعدش که در راه برگشت به خانه بودیم کل جیب‌های‌ لباس‌هایم قلمبه شده بودند.
معمولا بچه‌ها هم تنظیم می‌کنند که لحظه‌ی سال تحویل ترقه‌ای، سیگارتی چیزی بترکانند. دیشب که بارانی بود ترقه‌ها و سیگارت‌ها هیچ کدام‌شان کار نمی‌کردند و صدای مهیب تولید نمی‌کردند. صدای‌ فیشت ترکیدن‌شان به زور از ۲ متری شنیده می‌شد. از آن طرف هم آن‌هایی که در سال گذشته مرده داشته‌اند فضای قبرستان را غم‌انگیز می‌کنند. تا سال تحویل می‌شود چند تا از زن‌ها بلند می‌زنند زیر گریه. توی این گریه زاری‌ها آدم‌ها می‌آیند طرف هم و سال جدید را به هم تبریک می‌گویند. همه هم یک جوری فامیل‌اند با هم خب. یک عده هم می‌روند توی امامزاده و نذر و نیاز می‌کنند. خوبی کرونا این بوده که بساط ماچ و بوسه را برچیده فعلا. کسی کسی را ماچ نمی‌کند. در مجموع الان‌ها مشکلی با این مناسک ورود ندارم. درست است. مرگ از همه چیز واقعی‌تر و ماندگارتر است. در لحظه‌ی تحویل سال، زیر پای ما مردگان ما هستند و روبه‌رو و در کنار ما زندگان. زندگانی که خیلی زود تبدیل به خاک سفت زیر پا می‌شوند و می‌شویم...
یک خوبی جمع شدن اهالی در قبرستان، برای پیرمردهای نیازمند روستا است. کسانی که از نعمت بیمه‌ی تأمین اجتماعی محرومند و آه در بساط ندارند و موقع سال تحویل از آدم‌های مختلف عیدی می‌گیرند. دیشب یکهو فهمیدم خیلی‌های‌شان مرده‌اند. پیرمردهایی که هر سال موقع تحویل سال توی حیاط قبرستان می‌چرخیدند و سال نو را تبریک می‌گفتند و عیدی می‌گرفتند و بعد هم می‌افتادند به بغلت و شالاپ شولوپ ماچت می‌کردند. چون دندان نداشتند ماچ‌های‌شان هم به شدت آب‌دار بود. پرسیدم: جدی سرکار مرده؟ آره. جدی مرده بود. باورم نمی‌شد. این پیرمرد از زمانی که من بچه بودم یک شکل بود تا همین سال قبل از کرونا... 
همان‌طور که قطره‌های باران مثل سوزن می‌باریدند، از بلندگوهای مسجد روستا توپ ترکید و سال تحویل شد. تبریک عید را به دور و بری‌ها تند تند گفتیم و د در رو. سال ۱۴۰۱ آمده بود. پارسال (۱۴۰۰) موقع تحویل سال حالم بهتر بود. امیدوارتر بودم. حس می‌کردم اتفاق‌های خوبی در انتظارم است که البته کور خوانده بودم. امسال اما نومید و خیس و تلیس بودم و خیلی سردم بود. 
 

  • پیمان ..

نیویورک تایمز از سال ۱۸۵۱ تا به امروز دارد منتشر می‌شود. بیش از ۲۰۰۰ نفر کارمند و خبرنگار دارد. حدود ۱ میلیون تیراژ روزانه‌‌اش است که ۸۳۱ هزار نسخه‌اش مشتری ثابت دارد و نسخه‌های آنلاینش هم حدود ۴ میلیون و ۶۶۵ هزار نفر. به عنوان یک روزنامه در قله‌هایی قرار دارد که شاید برای ما فراتر از رویا باشد.
حالا هر چی. خفن است دیگر.

این روزنامه‌ها و مجلات خفن یک مدل گزارش مشروح دارند که من را راستش دیوانه می‌کنند. این گزارش‌ها را می‌شود «کتاب‌های مستند چندرسانه‌ای» نامید. نمی‌‌‌دانم در یک کلمه چه بنامم‌شان. یک گزارش مستند عموما چند ده هزار کلمه‌ای است که روزنامه یک صفحه‌ی ویژه از سایتش را به آن اختصاص می‌دهد. در حقیقت آن صفحه کاملا مستقل است. گزارش چند ده هزار کلمه‌ای یعنی یک کتاب. بعد این گزارش چند ده‌هزار کلمه‌ای بصری و شنیداری است. یعنی توی یک ستون شما متن را می‌خوانی. به یک عبارت یا کلمه می‌رسی که در موردش عکس یا فیلم یا صوتی موجود است. همان‌جا مشاهده‌اش می‌کنی. مخصوصا فیلم‌هایی که به این طریق به متن متصل می‌شوند این کتاب‌های چندرسانه‌ای را بس جذاب می‌کنند.

آخرین گزارشی که این طوری من را به اوج لذت رسانده یک گزارش ۸۰ هزار کلمه‌ای از نیویورک‌تایمز است. گزارش «۵ روز نومیدکننده: فرار از کابل». در مورد فرار تعدادی از خبرنگاران نیویورک‌تایمز از افغانستان در روزهای تصرف کابل توسط طالبان است. می‌خواهم این عید وقت بگذارم و بخوانمش و هی هم توی دلم لعنت بفرستم به این آمریکایی‌ها و روزنامه‌های‌شان که چه‌قدر خوب بلدند مستندسازی کنند و از بزنگاه‌های تاریخی روایت و قصه ارائه بدهند و مگر چه چیز باقی می‌ماند به جز قصه؟!
 

  • پیمان ..

حالا دیگر عصرها به غروب چسبیده نیستند. پاییز و زمستان بدی‌اش این است که بین غروب خورشید و عصرگاهان هیچ فاصله‌ای نیست. بهار شده است و از شاخه‌های درختان غوزه‌های سبز در حال شکفتنند. رستن دوباره. 
دیروز عصر یکهو احساس فراغت کردم. اتفاق خاصی نیفتاده بود. هیچ کدام از کارهام هم به سرانجام نرسیده بودند. فقط متوجه شده بودم که تا غروب آفتاب و آغاز شب فرصتی فراهم است. حس کردم آماده‌ی این هستم که از خود به در شوم. پیاده به سمت مترو راه افتادم و دلم لک زده بود برای سینما رفتن و فیلم دیدن. آن هم نه هر سینما و هر فیلمی. رفتن به نزدیک‌ترین سینما آرامم نمی‌کرد. دیدن یک فیلم ایرانی آرامم نمی‌کرد. احتمال کمی داشت که یک فیلم ایرانی بتواند ضربه‌ی آخر را به من بزند و من را از خودم به در کند. احتمالی نزدیک به صفر. دلم تماشای زندگی‌هایی دورتر می‌خواست. زندگی‌هایی که شکوه‌شان بر پرده‌ی سفید سالنی تاریک من را هوایی کند.
راستش دلم فقط برای یک سینما تنگ شده بود. بهش می‌گفتیم سینما مرغدونی. سالن آمفی‌تآتر کوچکی بود در خیابان ۱۶ آذر. پایین‌تر از کوچه‌ی ادوارد براون. در طبقه‌ی بالای کلینیک پزشکی دانشگاه تهران. اول ورودی باشگاه دانشجویان دانشگاه تهران. متصدی‌اش اول هر ترم یک بنر می‌چسباند به نرده‌های سبز توی پیاده‌روی خیابان و لیست فیلم‌هایی که در ۱۰۰ روز آینده می‌خواست پخش کند اعلام می‌کرد. هر روز ساعت  ۵ عصر یک فیلم نمایش می‌داد. بعضی‌ وقت‌ها سانس فوق‌العاده هم می‌گذاشت. مثلا وقت‌هایی که برنده‌های اسکار اعلام می‌شدند و هر روز دو تا فیلم برنده‌ی اسکار را نشان می‌داد. توی لیست اول هر ترم هم روزهایی که می‌خواست برنده‌ی اسکار نشان بدهد اسم فیلم را می‌گذاشت برنده‌ی اسکار.
سالنش بزرگ نبود. قدیمی بود. پرده‌اش متوسط بود. صندلی‌هایش برای عهد قرقره‌میرزا بودند. صندلی‌هایش شبیه صندلی‌های سینماهای قبل از انقلاب ۵۷ بود. اصلا فکر کنم صندلی‌ها را از یک سینمای قدیمی کنده بودند آورده بودند آن‌جا. صندلی‌هایی با چهارچوب‌های آهنی سری که تشک پشتی‌اش کوتاه بود و تشک نشیمن‌گاهش هم با جیرجیر جابه‌جا می‌شد. یونولیت‌های عایق صدای دور و بر و سقف هم یکی در میان کج و کوله بودند. به خاطر همین قدیمی بودنش مشهور بود به مرغدونی. متصدی‌اش هم مسئول فروش بلیت بود و هم مسئول آپارات و سانسور فیلم‌ها. بلیتش ارزان بود. خیلی ارزان. ۱۰۰ تا تک‌تومنی یا ۵۰ تا تک‌تومنی. همینش ارزشمند بود. مثل باشگاه‌های فیلمی نبود که سالیان بعدش تأسیس شده بود و سری فیلم‌های کلاسیک را به نمایش می‌گذاشتند و خدا تومن پول می‌گرفتند. هیچ وقت زیاد شلوغ نمی‌شد. همیشه ۱۰-۱۲ نفر مشتری داشت. فیلم را که شروع می‌کرد تمام چراغ‌های سالن خاموش می‌شد. تو در تاریکی مطلق فرو می‌رفتی و تمام توجهت می‌رفت به فیلم. تاریکی مطلق برای نمایش فیلم چیزی بود که حراست دانشگاه تهران به آن گیر می‌داد. توی سالن‌های توی دانشکده‌ها هیچ وقت سالن برای نمایش فیلم نمی‌توانست تاریک مطلق باشد. اما آن سالن کوچک مرغدونی گویا جای مهمی نبود.
متصدی خودش هم می‌نشست فیلم را با ما می‌دید و اگر نیاز می‌دید سانسور در جا می‌کرد. مثلا یک صحنه‌ی فیلم د ردیدر که کیت وینسلت و پسره توی وان حمام نشسته بودند را نشان می‌داد. می‌فهمیدیم که پسره دارد برای کیت وینسلت کتاب می‌خواند. بعد یکهو ۳۰ ثانیه می‌زد جلو. می‌دید هنوز توی وان حمامند. ۱ دقیقه می‌زد جلو. می‌دید زیادی جلو زده. دوباره ۳۰ ثانیه عقب می‌زد. دوباره کیت وینسلت و پسره توی وان بودند. بالاخره همان‌جا بی‌خیال می‌شد تا سکانس بعدی بیاید. عاشق سانسور کردن‌هایش بودم.
کازابلانکا، پاپیلون، پدرخوانده‌ها و دریدر را آن‌جا دیدم و این فیلم‌ها من را از خود به در کرده بودند و تجربه‌ی از خود به در شدن بعد از دیدن این فیلم‌ها و سبکی رها شدن از خود به وقت خروج از سینما و در پیاده‌روی ۱۶ آذر و خیابان انقلاب راه رفتن را فکر کنم تا ابد فراموش نکنم. 
آن سال‌ها زیاد نرفتم. توی ذهنم بود که بروم فیلم‌ها را ببینم. اما زیاد نمی‌رفتم. تنها رفتن سختم بود انگار. همیشه دوست داشتم پایه‌ای پیدا کنم برای دیدن فیلم‌ها. اشتباه می‌کردم. احساس از خود به در شدن بعد از دیدن فیلمی خفن نیازی به پایه نداشت. یا شاید دغدغه‌ی درس و مشق‌ها و تمرین‌ها را داشتم و می‌دیدم که بقیه‌ی هم‌کلاسی‌ها چه‌قدر خر می‌زنند و احساس گناه بهم دست می‌داد که فیلم ببینم یا نمی‌دانم چی و چی. اشتباه می‌کردم. ولی همان تعداد فیلم‌های کمی هم که آن‌جا دیده بودم تجربه‌ی عمیقی بودند برایم. پاپیلون را چند بار دیگر هم دیدم. حتی تلویزیون هم نشان داد و عین ۳ ساعتش را نشستم نگاه کردم. ولی هنوز که هنوز است حس می‌کنم پاپیلون را فقط توی تاریکی آن سالن سینمای کوچک بالای کلینیک دانشگاه تهران می‌شود فهمید و درک کرد. وقتی که بعدش حس می‌کنی از خود به در شده‌ای و هنگام قدم زدم در پیاده‌روهای ۱۶ آذر و انقلاب احساس سبکی می‌کنی...
این سال‌ها بارها به خیابان ۱۶ آذر رفتم. همیشه چشم گردانده‌ام ببینم آن بنر لیست فیلم‌ها بار دیگر به نرده‌ها نصب شده یا نه. ندیدمش دیگر. به این حساب گذاشتم که سینما مرغدونی هم تعطیل شده یا بهتر است بگویم تعطیلش کرده‌اند. بدجور دلم هوایش را کرده بود.

  • پیمان ..

شیراز

۲۰
اسفند

«شیراز» را دوست داشتم. مجموعه داستان فوق‌العاده‌ای بود. گران بود. ولی ارزشش را داشت. ۳۱ داستان از ۳۱ نویسنده که شیراز داستان‌های‌شان متفاوت بود. قطعات پازل شهری بزرگ و پرقصه بودند. از سیمین دانشور و رسول پرویزی و ابوتراب خسروی تا احسان عبدی‌پور و محمد طلوعی بودند. جای دو تا نویسنده را البته خیلی خالی دیدم: شهریار مندنی‌پور و داستان شرق بنفشه‌اش که حافظیه و کتابخانه‌ی حافظیه را جاودانه کرده و حسن بنی‌عامری که شیراز داستان‌هایش پراند از سختکوشی و مرام و معرفت، مثل قصه‌های فرشته با بوی پرتقال و خانه‌ی شبگردها دور است۱.
اما باز هم دوست‌داشتنی بود مجموعه داستان شیراز. جاهای مختلفی‌اش را خط کشیدم و زندگی کردم باهاش. می‌خواندم و خودم را غرق قصه‌های آدم‌های شیراز می‌کردم. حالاها دیگر تکلیفم با خودم مشخص شده است. ترافیک و ماشین‌ها را که فاکتور بگیری، من آدم شهرم. شهرهای بزرگ را دوست دارم. شهر و آدم‌هایش از طبیعت لخت و دست‌نخورده برایم جذاب‌تر است. آره. حالم خیلی وقت‌ها از آدم‌ها به هم می‌خورد. آدم درونگرایی هم هستم. خیلی سختم است با آدم‌های غریبه دوست شدن. آدم شلوغ‌بازی و خودنمایی و این‌ها هم نیستم. خیلی وقت‌ها حتی از شهر فرار می‌کنم. اما فرارم در حد کوه‌ها و طبیعت نزدیک به شهر است. یک چیزی تو مایه‌های کوه دراک شیراز که توی چند تا از داستان‌ها حضوری زنده داشت. شهر را دوست دارم. چون شهر پر است از آدم‌های قصه‌دار. و داستان‌های شهری جذاب‌ترند. چون قصه‌ی آدم‌هایی را برایم می‌گویند که در حالت عادی شاید تا آخر عمر برایم راز سر به مهر باقی می‌ماندند.
«شیراز» را خواندم و به جمله‌ی درویش قصه‌ی رسول پرویزی فکر کردم که گفته بود: «پسربچه، عشق و بازیگری دو تاست. اگر چشمش تو را گرفته است برو عقب چشم و اگر مرد عشق نیستی برو گم شو و گردو بازی کن».
«شیراز» را خواندم و زمستان سپیدان و آدم‌های تنهای دنیا را با تمام وجود با قصه‌ی محمد طلوعی حس کردم: «کیوان عادت دارد هر چیزی در اینترنت می‌خواند از قول رفقا نقل کند. دوست دارد آدم پرمعاشرتی به نظر بیاید اما تنها رفقای واقعی‌ای که دارد من و احمدرضاییم. آدم واقعن تنهایی است. بعد این که از مریم جدا شده حتی واتس‌اپ و اینستاگرام را هم از گوشی‌اش پاک کرده اما باز وقتی ازش سوال کنی فردا هوا چطور است می‌گوید بچه‌ها گفتن کولاک می‌شه، یا می‌گوید بچه‌ها گفتن آفتابی با بارش تو ارتفاع». 
«شیراز» را خواندم و نوع وابستگی آدم‌های کفترباز به کفترهای‌شان را با توصیف‌های صادق چوبک درک کردم: «نک سرخ‌گونش را میان لب گرفت و آن را مکید و سپس بی‌تابانه گفت: خودم قربون اون دو تا چشای یاقوتیت می‌رم. ببین چه جوری اون پلکای پوس‌پیازی‌شو به هم می‌زنه. یه دونه پر تو واسیه این حناساب الدنگ زیاده. تو عروسی و باید تو حجله‌ی خود من باشی. 
مادرش می‌شنید. همیشه به قربان‌صدقه‌های پسرش به کبوترهایش گوش می‌داد و دلش می‌خواست شکری این ناز و نوازش‌ها را به زنی که نداشت و بچه‌هایی که نداشت می‌کرد».
و شیفته‌ی عکاس کرد عکاسی آیینه شدم که نظامی بود و بعد از انقلاب لباس نظامی را از تن کنده بود انداخته بود کنار و به شیراز مهاجرت کرده بود و شده بود عکاس و می‌گفت: «حالا زن می‌گیری بچه‌دار می‌شی بعد می‌فهمی ازدواج ایرونی اونم هنرمندش مثل جفت شیش آوردن تو تخته هست. یه مقداریش شانسه دیگه. ولی این تاس، آینده‌ی زندگی و هنر آدمو معلوم می‌کنه که کدوم مهره‌ت رو چه جوری باید تکون بدی یا راهت بسته است اصلا!...»
و با قصه‌های آدم‌های داستان شعر تلخ اشکم درآمد راستش.
مجموعه داستان ارزشمندی بود. شیرازش خیلی شیراز و خیلی شهر بود... دم محمد کشاورز گرم که همچه مجموعه‌ای را جمع کرد. 
 

 

 

 ۱: الان نگاه دیدم کتاب لالایی لیلی‌ام توی کتابخانه نیست. داستان خانه‌ی شبگردها دور است آخرین داستان این مجموعه بود که دیوانه‌اش هستم. نمی‌دانم به کی قرض دادم و برنگردانده. آهای کسی که لالایی لیلی من دستت است، برش دار بیاور. کتابه را دوست دارم. برایت یک کتاب جدید خوب می‌خرم به جایش. اصلا همین شیراز را برایت می‌خرم. برگردانش جان مادرت.

  • پیمان ..

کتاب را باز کردم و همین‌جوری ورق زدم. چاپ ۱۴۰۰ بود و در باب موضوع مهاجرت در ایران. موضوع جالب و مهمی هم داشت: اعزام نیروی کار به خارج از ایران. توی ذهنم ترکیه را دارم که در دهه‌های ۶۰ و ۷۰ و ۸۰ میلادی میلیونی کارگر می‌فرستاد آلمان. می‌خواستم ببینم کتابه همچه مدلی را پرورانده یا نه؟ ورق زدم. چند تا نمودار دیدم که برایم آشنا بود. پاراگراف‌های بالای نمودارها را خواندم. عه. این‌ها که واژه‌های من هستند. وقتی می‌خواهم به یک موضوعی آب و تاب بدهم از این مجموعه واژگان استفاده می‌کنم. طرز جمله‌بندی‌ها عین جمله‌های من هستند که... عه. عه. عه. ورق زدم. خودش بود. چند تا مقاله‌ی من پشت‌ سر هم کپی پیست شده بودند توی متن کتاب. مقاله‌هایی که ۴ سال پیش نوشته بودم و توی یک کتابچه منتشر کرده بودیم و بعدها هم توی سایت دیاران گذاشته بودیم. شمردم. ۱۳ صفحه از کتاب بود. پانویس‌ها را نگاه کردم. نه. اشاره‌ای به اسم من یا گزارش اصلی نشده بود. اگر هم اشاره می‌شد باز هم ضایع بود. نباید متن من را کپی پیست می‌کرد دیگر! رفتم تو فهرست منابع آخر کتاب. ۱۰ صفحه منبع داشت کتاب. هی سک زدم بلکه اسم خودم را ببینم... نه خیر... نبود که نبود.
دزدی تو روز روشن آخر؟!
به نویسنده‌های کتاب نگاه کردم. نویسنده‌ی دوم را یکی دو بار توی جلسات دیده بودم. آخر چرا؟! کلا آدم اهل کار توی حوزه‌های مختلف ایران این قدر کم‌اند که تو هر حوزه آدم‌ها به راحتی می‌توانند هم را بشناسند. من می‌شناسمت که. چرا این کار را کردی؟! نویسنده‌ی اول استاد دانشگاه بود. با طمطراق نوشته بود عضو هیئت علمی دانشگاه انوشیروانی بابل. چند تا فحش آب‌دار به استاد دانشگاه‌ها دادم که این چند وقته سفلگی و کوته‌نظری ازشان فراوان دیده‌ام. مرتیکه برداشتی کپی پیست کردی برای من کلاس هم می‌گذاری که استاد دانشگاهم؟ بعد هم پس‌فردا با هم می‌خواهیم بنشینیم سر یک میز پیف پیف می‌کنی که شما دکتر نیستی؟
به تعداد صفحات کتاب نگاه کردم: ۳۸۹ صفحه. تعداد صفحاتی که از من به سرقت رفته بود: ۱۳ صفحه. حدود ۳ درصد از حجم کتاب مال من بود! قیمت را نگاه کردم: ۱۲۰ هزار تومان. تیراژه کتاب: ۵۰۰ نسخه. خبرهایی که صبح خوانده بودم به ذهنم آمد: صحبت‌های وزیر کار در مورد مدل اعزام نیروی کار به خارج از کشور! 
اگر وزیر این حرف را زده حتما این کتاب روی میز تصمیم‌گیرندگان می‌رود... خب من هم توی این کتاب الان سهم دارم. بی‌این‌که روحم خبر داشته باشد من هم جزء نویسندگان این کتاب بوده‌ام... ولی اسمی از من نیست! من حداقل ۳ درصد در هر تغییری که این کتاب مبنا و منشاءش باشد حق دارم!
اعصابم شخمی شده بود.
به ناشر «چای سبز در پل سرخ» پیام دادم که آقا همچه اتفاقی بیفتد چه غلطی می‌شود کرد؟ تلخند زد که کار خاصی نمی‌توانی بکنی. الان اصل بر تقلب و کلاهبرداری و غارت است. ولی می‌تونی یه اظهارنامه‌ی قضایی درست کنی و براش پست کنی و تهدید کنی که شکایت می‌کنم و حق من را بدهید و پول من را بدهید و توی نسخه‌های کتاب‌تان اصلاحیه بزنید.... متن آماده بهم داد که پر کنم.

 

 

پس‌نوشت: فعلا این اظهارنامه را برایش ایمیل کردم. منتظر جواب هستم.

 

آقای دکتر ...

با سلام و احترام

کتاب «بررسی شیوه‌های مدیریت مهاجرت (اعزام) نیروی کار به خارج از کشور و ارائه‌ی مدلی برای ایران» به تازگی به نویسندگی شما و آقای شعبان آزادی کناری وارد بازار کتاب شده است. به آگاهی می‌رساند که صفحات ۱۲۲ تا ۱۲۹ این کتاب به صورت کامل از کتاب «سرزمین بدون مرز- روندهای کلی مهاجرت در جهان و تأثیرات اقتصادی-اجتماعی آن» که توسط گروه پژوهش انجمن دیاران در دی ماه سال ۱۳۹۶ منتشر شد کپی‌برداری شده است. مطالب کپی‌برداری شده از فروردین سال ۱۳۹۷ در سایت انجمن دیاران نیز در دسترس عموم قرار گرفته بودند:

۱. مطلب پرتنوع‌ترین کشور جهان (که عینا در صفحات ۱۲۱ تا ۱۲۶ کتاب کپی‌برداری شده است):

https://diaran.ir/%d9%be%d8%b1%d8%aa%d9%86%d9%88%d8%b9-%d8%aa%d8%b1%d9%8a%d9%86-%d9%83%d8%b4%d9%88%d8%b1-%d8%ac%d9%87%d8%a7%d9%86/

۲. مطلب آینده‌ی مهاجرت (که عینا در صفحات ۱۲۶ تا ۱۲۹ کتاب کپی‌برداری شده است).

https://diaran.ir/%d8%a2%db%8c%d9%86%d8%af%d9%87%e2%80%8c%db%8c-%d9%85%d9%87%d8%a7%d8%ac%d8%b1%d8%aa/ 

با توجه به کپی غیرقانونی و بدون مجوز و بدون ذکر منبع از متن کتاب «سرزمین بدون مرز- روندهای کلی مهاجرت در جهان و تأثیرات اقتصادی- اجتماعی آن» که به قلم گروه پژوهش انجمن دیاران به مدیریت این‌جانب در تاریخ دی ماه سال ۱۳۹۶ توسط انتشارات میراث اهل قلم منتشر شده است، لازم است، پس از ۴۸ ساعت از  دریافت این اظهار نامه نسبت به:

۱. درج اصلاحیه در کلیه نسخ با ذکر منبع متن

۲. پرداخت مبلغ ۵ درصد از قیمت پشت جلد تمام نسخ چاپ‌شده... به عنوان حق‌التالیف صفحات کپی‌برداری شده به شماره حساب ... بانک ... به نام ...

۳. عذرخواهی مکتوب و رسمی بابت اتفاق غیرحرفه ای و غیراخلاقی رخ‌داده

اقدام گردد.

در غیر این صورت اقدامات قضایی بعدی انجام خواهد شد.

 

با تشکر

پس‌نوشت ۲:

نویسنده یک سری توضیحات در مورد سکندری سایتیشن و این‌ها داده که فکر کنم خودش هم می‌داند که گند زده است. فقط داستان یک کم پیچیده‌تر شده. این طور که فهمیده‌ام نویسندگان کتاب از یک گزارشی برای این صفحات استفاده کرده‌اند و به آن گزارش هم اتفاقا مرجع داده‌اند که آن گزارشه در حقیقت مطلب من را دزدیده بوده. آن گزارش هم انتشار عمومی پیدا نکرده و سه سال است که در دم و دستگاه‌ها دارد می‌چرخد. حالا نمی‌دانم یقه‌ی کی را بگیرم دقیقا! تا دقایقی دیگر قرار است با نویسنده‌ی کتاب صحبت کنم.

پس‌نوشت ۳:


نویسنده‌ اول کتاب که استاد دانشگاه بود  و تو مطلب سایت دیاران به صفحه‌ش توی سایت نوشیروانی بابل لینک داده بودیم خیلی بهش برخورد که چرا توی سایت دیاران مطلب نوشته‌ایم و به صفحه‌اش در سایت دانشگاه هم لینک داده‌ایم. نویسنده‌ی دوم اول با خواهش و التماس و بعد با تهدید گفت که مطلب رو از سایت بردارید تا آبروی ما نره. 
برنداشتیم. حالا سایت دیاران بازدیدی هم نداره‌ها... نمی‌دونم چرا این قدر حساس شدن. ولی دیگه حداکثر قدرت ما برای اعتراض همین بود. با شکایت که به جایی نمی‌رسیدیم. مطلب من کپی شده بود و منبع ذکر نشده بود و یک جایی باید اعتراض می‌کردم خب.

خلاصه فقط توضیحات نویسنده دوم رو به مطلب سایت دیاران اضافه کردم و فکر کردم تموم شده داستان.

یه ماه پیش پلیس فتا زنگ زد که یه شکایت از شما شده که آبروی یه نفر رو بردید و ازش طلب وجه نقد هم کردید! (اشاره‌ش به متن نامه‌ای بود که برای استاد دانشگاهه فرستاده بودم). براش توضیح دادم داستان رو. گفت می‌تونی مطلب رو از سایت برداری که آبروی ایشون نره؟ گفتم مطلب بدی ننوشتیم که. هر وقت چاپ دوم اصلاح کرد منبع کتاب رو من هم پاک می‌کنم. گفت آخه این جوری باید پرونده رو بفرستم دادگاه. گفتم بفرستید.

البته بعدش دو دل شدم که اومدیم و یه قاضی آخوندی به پست‌مون خورد که فهمی از کپی و اینا نداره و فقط آبروی مومن می‌فهمه.

جدی جدی هم شکایت استاد دانشگاهه رفت دادسرای عمومی و انقلاب شهر ساری. 
استاد دانشگاهه شده بود شاکی و من هم مشتکی عنه! جرمم هم نشر اکاذیب.

دیروز حکمش اومد. نیازی به رفتنم به ساری نشد. قاضیه حکم داد که شاکی شر و ور گفته و حکم منع تعقیب برای من صادر کرد!

  • پیمان ..

کتاب «هجوم روس و اقدامات روسای دین برای حفظ ایران» را خیلی وقت پیش خریده بودم. کتاب قدیمی است (چاپ ۱۳۷۷). به خاطر تکمیل کنجکاوی‌ها در مورد دوگانه‌ی هویتی ایرانی-اسلامی خریده بودمش. عنوانش این طور القاء می‌کرد که انگار خطوط مرزی برای اسلامی که به مرز اعتقاد ندارد مهم بوده است. ولی نشده بود که بخوانمش. نطلبیده بود. تا این‌که هفته‌ی پیش یک بار دیگر بین کتاب‌ها ناخوانده‌ دیدمش و این بار بلافاصله دست گرفتم. روسیه به اوکراین حمله کرد و ایرانی‌جماعت هم از تجاوز روس‌ها در ناخودآگاهش خاطرات دارد و حس کردم این خاطرات باید به خودآگاه بیایند...

کتاب از اقدامات اصلاح ساختاری دوره‌ی دوم مجلس شورای ملی شروع می‌شود. بعد از انقلاب مشروطیت، نمایندگان مردم به معیوب بودن ساختارهای مالی و قضایی و انتظامی کشور پی برده بودند. چاره‌ی کار را در استخدام مستشاران خارجی از کشورهای بی‌طرف دیده بودند. برای اصلاح امور مالی دست به دامن مورگان شوستر و تیم آمریکایی‌اش شده بودند و برای اصلاحات قضایی و انتظامی هم دست به دامن مستشاران فرانسوی و سوئدی. اما روس‌ها به ورود مورگان شوستر اصلا روی خوش نشان ندادند. روس‌ها به ایران اولتیماتوم دادند که باید شوستر از ایران برود. دو بار اولتیماتوم دادند و مجلس شورای ملی هم این درخواست روس‌ها را رد کرد. حالا که بیش از ۱۰۰ سال از این وقایع گذشته و هنوز هم ایران ساختارهای مالی‌اش مشکل عمیق دارند و تورم افسارگسیخته بیماری ثابت جامعه‌ی ایران است، آدم بیشتر دردش می‌گیرد که چرا نگذاشتند مورگان شوستر اصلاح ساختاری را انجام بدهد... 

روسیه دو بار اولتیماتوم داد و مجلس ایران زیر بار نرفت و روس‌ها هم از خداخواسته: حمله کردند. به تبریز و رشت و مشهد حمله کردند. حمله‌ی روس‌ها وحشیانه بود. ثقه‌الاسلام را در تبریز اعدام کردند و در گیلان هنوز هم فرزندان چشم‌آبی زیادی به دنیا می‌آیند که ژن‌شان یادگار تجاوزات سربازان روس به اهالی گیلان هستند و در مشهد هم گنبد حرم امام رضا را به توپ بستند. هیچ خط قرمزی برای روس‌ها وجود نداشت. 

کتاب «هجوم روس و اقدامات روسای دین برای حفظ ایران» در مورد واکنش‌های علمای عتبات عالیات نجف و کربلا (عثمانی آن موقع و عراق امروزی) به تجاوز روس‌ها به نواحی شمالی ایران است. اولین عکس‌العمل در نجف از سوی آخوند خراسانی بود. به محض شنیدن خبر تجاوز روس‌ها، نماز جماعت و درس و بحث را تعطیل کرد. بقیه‌ی علمای اسلام هم همراه او شدند. مردم در قالب دسته‌های مختلف در منزل آخوند خراسانی و آیت‌الله صدر جمع می‌شدند و با مردم ایران همدردی می‌کردند و خودشان را برای عزیمت به ایران آماده کردند.

علمای عتبات تصمیم گرفتند که همگی به کاظمین بروند و در آن‌جا تجمع کنند. اما در شب عزیمت آخوند خراسانی به رحمت خدا رفت و همه‌ی کارها دو هفته عقب افتاد و بعد از دو هفته شورایی از علما حرف آخوند خراسانی را زمین نگذاشتند و همگی به کاظمین رفتند تا در آن‌جا تجمع و همفکری کنند. کتاب در مورد مجموعه تلگراف‌ها و نامه‌هایی است که شورای علمای شیعه‌ی عتبات عالیات در تجمع‌شان در کاظمین به این سو و آن سوی جهان می‌فرستادند. مقدمه‌ی کتاب را نصرالله صالحی نوشته و به خوبی مجموعه‌ی این تلگراف‌ها و نامه‌ها را دسته‌بندی کرده است. اصل کتاب را سید حسن نظام‌الدین‌زاده نوشته. کسی که در تجمع علمای اسلام در کاظمین حضور داشته و تمام تلگراف‌ها را جمع‌آوری کرده است. 

محتوای تلگراف‌ها در مورد فتواهای جهادی برای حفظ اساس اسلام و استقلال ایران، دعوت سران و روسای عشایر ایران به اتحاد و کنار گذاشتن اختلافات و ... بوده. یکی از موارد جالب این تلگراف‌ها درخواست از مسلمانان هندوستان برای همبستگی و کمک‌های معنوی به مسلمانان ایران بود. دوگانه‌ی ایرانی- اسلامی در این کتاب بر خلاف رویه‌‌ی چند دهه‌ی اخیر اصلا روبه‌روی هم نیستند. بلکه مکمل هم هستند: ایران بیضه‌ی اسلام است و برای نجاتش علمای اسلام به تکاپو می‌افتند...

همه این طور فکر می‌کردند که این تجمع علمای عتبات عالیات سرانجام به اعزام نیروهای مردم عراق به ایران برای جنگ با روسیه منجر می‌شود. اما این اتفاق هرگز نیفتاد. احمد کسروی به خاطر این‌که این اتفاق نیفتاده این حرکت علمای شیعه را حرکتی عقیم و بیهوده می‌دانسته. به روزشمار وقایع هم که نگاه می‌کنی می‌بینی در ۱۰ ربیع‌الثانی سال ۱۳۳۰ روس‌ها گنبد امام رضا را در مشهد به توپ می‌بندند و در اواسط ربیع‌الثانی ۱۳۳۰ علمای مجمع در کاظمین به تجمع‌شان پایان می‌دهند!

اما قضایا پیچیده‌تر از این حرف‌ها بوده گویا. در ایران علما به دو دسته تقسیم شده بوده‌اند: یک دسته علمای جنوب و به خصوص بوشهری‌ها بودند که می‌گفتند باید با روس‌ها جنگید و تسلیم‌شان نشد و درخواست‌شان از علمای عتبات عالیات اعزام نیرو و دادن حکم جهاد بود. یک دسته هم علمای دیگری بودند که می‌گفتند نباید مقابله به مثل کرد و زور ایرانیان و مسلمانان به تجهیزات نظامی روسیه نمی‌رسد و باید هر چه زودتر قائله را ختم کرد و روسیه‌ را جری‌تر نکرد. دولت وقت ایران هم طرفدار علمای دسته‌ی دوم بود و پی در پی از علمای عتبات عالیات درخواست می‌کرد که آتش‌افروزی نکنند که زور ما به روس‌ها نمی‌رسد... مورگان شوستر آمریکایی هم به ایرانی‌ها گفته بود که از جنگ بپرهیزید. از آن طرف هم تصورات علمای عتبات از قدرت نظامی عشایر ایران و کمک‌های مسلمانان سایر نقاط جهان هم فانتزی بود و هیچ کدام جواب نداد و مجموعه‌ی این عوامل هم پذیرش تجاوز روسیه و بازگشت علما از کاظمین بود. نویسنده‌ی کتاب بر این باور بوده که خروجی این حرکت علمای شیعه، ایجاد وحدت ملی در ایران بوده است. 
کتاب مستند بسیار جالبی بود.
 

  • پیمان ..

عمو جمال

۰۸
اسفند

دو سال است که آرایشگاه نرفته‌ام. بعد از کرونا دیگر پیش شهروز نرفتم. موهایم را بابا کوتاه می‌کرد. می‌نشستم توی حمام و بابا شانه‌ی شماره‌ی ۱۵ را می‌انداخت روی ماشین موزر زرشکی‌رنگ و یک دور از جلوی کله‌ام تا پس کله‌ام می‌رفت. بعد می‌گفت دست‌انداز دارد، خوب نشده، می‌خواهی شماره ۸ بزنم؟ من هم می‌گفتم ۸ بزن. یک دست کچلم می‌کرد. راضی بودم. حالا اما هوس کرده‌ام که بعد از دو سال آرایشگاه بروم. آرایشگاه عمو جمال آن‌قدرها هم آرایشگاه نیست البته. 
از ۵ پسر سید یحیی ۴ تای‌شان در همان خانه و زمین پدرشان ماندگار شدند و کوچکه رفت جای دیگری از روستا زمین خرید و خانه‌دار شد. ۴ تای شان همسایه‌ی هم ماندند. حالا از آن ۴ نفر ۲ تای‌شان نیستند. عمو جمال وسطی است. توی حیاط خانه‌اش یک اتاق سه در سه ساخته و آن‌جا را کرده آرایشگاه خودش. سال‌ها قبل توی بازار روستا مغازه اجاره می‌کرد. شغل اصلی‌اش آرایشگری نیست. کشاورز است. اما آرایشگری هم می‌کند. نمی‌صرفید. روستا آن‌قدر جمعیت نداشت که او بخواهد کرایه مغازه هم بدهد. حوصله‌ی فضولی‌های مردم روستا و قهوه‌خانه‌نشین‌ها و... را هم نداشت. توی حیاط خانه‌اش یک اتاق سه در سه ساخت. حالا هر کسی می‌خواهد موهایش را کوتاه کند باهاش هماهنگ می‌کند و می‌آید خانه‌اش. در خانه‌اش باز بود و اتاقک را که دیدم هوس آرایشگاه رفتن به سرم زد. اتاقک جدا از خانه است. حیاط خانه بزرگ است. اتاقک را نزدیک در ورودی ساخته. مستقل از فضای خانه است. در عین حال درون دیوارهای خانه است. یک جور دفتر کار اختصاصی.
بابام باهاش هماهنگ می‌کند. عموی بابام است. ازین حالتش که باید از قبل باهاش هماهنگ کنی خوشم می‌آید. ازین حالت که صفی پشت سرم نیست و تمام فضای آرایشگاه قرار است اختصاصی مال من باشد خوش‌خوشانم می‌شود. می‌نشینم زیر دستش. بهش می‌گویم دور و بر موهایم شاخ دارد و موج دار شده. آن‌ها را کوتاه کند. جلوی‌شان را نمی‌خواهد کوتاه کند. می‌گوید باشد و دست به کار می‌شود. 
یکهو یادم می‌افتد به تابستانی که ۸ ساله بودم. روزهای آخر تابستان بود و باید قبل از رفتن به مدرسه کچل می‌کردم. ما تا آخرین لحظه‌های تابستان هم توی روستا می‌ماندیم و بعد آخر شب راه می‌افتادیم تهران که به مدرسه برسم. باید همان‌جا برای مدرسه آماده می‌شدم. کلاس اول را تمام کرده بودم. روز آخر تابستان بابام من را برده بود پیش عمو جمال که فردا اول مهر است و کچلش کن که برود مدرسه. آن موقع عمو جمال تو بازار قدیم روستا مغازه داشت. من نشسته بودم زیر دستش و مثل همین الان پیش‌بند روی شانه‌هایم انداخته بود و گرهش را پشت گردنم محکم کرده بود. آن موقع عمو جمال ماشین موزر برقی نداشت. ماشینش دستی بود. مثل قیچی باز و بسته می‌کرد و موهایم پر پر می‌شدند...
عمو جمال با ماشین برقی موهایم را کوتاه می‌کند و من یک حس عجیبی دارم. آن‌هایی که چشم‌های‌شان خیلی ضعیف است، برای‌شان آرایشگاه تجربه‌ی دیگری است. باید عینک‌شان را دربیاورند و اصلا فرآیند کوتاه شدن موهای‌شان را نمی‌توانند قدم به قدم و آهسته آهسته از توی آینه دنبال کنند. عینک را اول کار برمی‌دارند و خودشان را می‌سپرند به آرایشگر و آخرسر عینک را به چشم می‌گذارند و تحولی بزرگ را یکهو می‌بینند. زیر دست آرایشگر نشستن همیشه برایم یک حالت تسلیم و سورپرایز توأم دارد. تسلیم از این منظر که نمی‌توانم نظارت خاصی داشته باشم و هر بلایی سر موهایم بیاید در حین فرآیند اصلا نمی‌توانم بفهمم و سورپرایز به خاطر تفاوتی ابتدا و انتهای فرآیند. خودم را تسلیم عمو جمال کرده‌ام و این پرش ذهنی من به کودکی احساس تسلیم بودنم را تقویت کرده. عموجمال چیزی نمی‌گوید. ساکت است. همیشه ساکت بوده و همینش لحظات کوتاه شدن موهایم را برایم جادویی می‌کند. حس می‌کنم پیمان ۸ ساله با پیمان ۳۲ ساله فرقی ندارد. حس می‌کنم ۲۴ سال گذشت زمان بی‌معناست و فقط شاید یک لحظه به اندازه‌ی یک پلک زدن گذشته. 
عموجمال پیرتر شده.مسلما پیرتر شده. حداقل آن موقع نوه نداشت و الان چندین نوه دارد. من هم دیگر کودک نیستم. مردی در کمرکش میانسالی هستم. اما حسی که دارم تجربه‌اش می‌کنم... این حس ثابت است. این حس در ۸ سالگی من بود. در ۳۲ سالگی من هم هست. شاید در ۹۰ سالگی من هم باشد. همین حس تسلیم بودن... حس خوب تسلیم بودن و رها کردن چیزها به امان خودشان و سپردنش به دست عموجمال. پلک می‌زنم. الکی پلک می‌زنم. واقعا هیچ حسی از گذشت زمان ندارم. حسی از رد شدن ۲۴ سال از زندگی‌ام را ندارم. آخرین باری که زیر دست عموجمال نشسته‌ام ۲۴ سال پیش بوده. ولی اصلا حسی از گذشت سالیان را ندارم... عمو جمال کارش را تمام می‌کند و فرچه‌ی نرم را روی صورت و پیشانی‌ام می‌کشد تا موهای چسبیده به پوستم زدوده شوند. پلک می‌زنم. همه‌ چیز به اندازه‌ی یک پلک زدن است.
 

  • پیمان ..

سوژه عکاسی

۰۱
اسفند

بهم گفتند بیا ازت عکس بگیریم. ناز کردم که امروز نه. واقعا هم نمی‌توانستم و برایم غیرمترقبه بود. می‌خواستم ریش‌هایم را بزنم. دو سه نخ مویی را که توی ریش‌هایم سفید شده‌اند می‌خواستم نباشند. کچل و بی‌مو شدنم را بی‌خیال شده‌ام و چسبیده‌ام به دو سه تا نخی که توی ریش‌هایم سفید شده‌اند. بعد هم اصلا فکر نمی‌کردم که جدی باشد قضیه. هنوز هم البته فکر می‌کنم جدی نیست قضیه. 
خانم همتی ازم پرسیده بود متولد چه سالی هستی؟ گفتم ۶۸. گفت اسمت را فرستاده‌ام برای برنامه‌ی چهره‌ی مردمی سال علی ضیاء. گفتم جدی؟ گفت آره. ۳ سال است که دارم با خانم همتی کار می‌کنم و اگر بخواهم مقاله‌ اجتماعی چاپ کنم گزینه‌ی اولم روزنامه شرق است. ولی نکته‌ی خنده‌دارش این است که تا به حال از نزدیک هم را ندیده‌ایم. گفتم ممنون. 
تا این‌که آقایی زنگ زد و گفت که می‌خواهیم از شما عکس بگیریم. ازش پرسیدم قصه چیست. گفت فرمول یک برای نزدیک عید یک ویژه برنامه دارد که در آن چهره‌ی مردمی سال انتخاب می‌شود. از میان کسانی که در آن سال کار برجسته‌ای کرده‌اند و چهره‌ی خاصی هم نیستند و سلبریتی نیستند. گفت از بین ۱۰۰۰ نفر ۴۰ نفر انتخاب شده‌اند و از بین ۴۰ نفر هم ۱۰ نفر انتخاب می‌شوند برای خود برنامه. گفت شما فعلا جزء ۴۰ نفر هستید و می‌خواهیم از شما عکس و فیلم بگیریم. خواستم بگویم من امسال کاری نکرده‌ام که. اما گیر ندادم. توی عمرم بار اولم بود قرار بود سوژه‌ی عکاسی باشم.
اول ناز کردم که امروز نه. اصرار کرد. گفتم باشد. رفتم برج میلاد. سالن برنامه‌ی فرمول یک کنار سالن خندوانه بود. چند دقیقه‌ای معطل شدم تا دم و دستگاه‌ دوربین‌ها به راه شود. بعد رفتم ایستادم زیر نور پروژکتورها و ازم عکس گرفتند. بهم گفتند فیگور بگیر. سه رخ بایست. دستت را توی جیب شلوارت کن. دست به سینه بایست. این طوری بایست. آن طوری بایست. تا به حال توی زندگی‌ام هیچ وقت این جور با دقت سوژه‌ی عکاسی نشده بودم. توی جمع‌ها همیشه من هستم که از بقیه عکس می‌گیرد و معمولا کسی از من عکس نمی‌گیرد. بهم گفتند لبخند بزن و به دوربین نگاه کن. لبخند زورکی و کجکی زدم. چند ماهی هست که اصلا خنده‌ام نمی‌آید. فکر کنم قشنگ نشد.
بعدش خانم تهیه‌کننده آمد و گفت تیم محتوای ما شما را خوب جست‌وجو کرده‌اند و ارائه‌های‌تان توی تد اکس و جاهای دیگر را گیر آورده‌اند. اگر فیلم دیگری هم دارید به ما برسانید برای داوری خیلی به درد خواهد خورد. گفتم ندارم. از آن آدم‌های فیلمی نیستم. به دیدار خیلی از آدم‌ها هم که می‌روم عکس یادم می‌رود. کلا کلمه‌ای هستم. 
بهم گفتند بیا دم در با تندیس چهره‌ی مردمی سال عکس بگیر. گفتم باشد. توی آن هیروویری خانم شرمین نادری را هم دیدم. آشنایی دادم که کتاب‌ قمر در عقربت را خوانده‌ام و دوست داشتم. خوشحال شد. عکس گرفتن‌ها که تمام شد زود زدم بیرون. حالا نمی‌دانم داورها من را جزء ۱۰ نفر انتخاب می‌کنند یا نه. برایم مهم نیست. فقط خیلی دلم می‌خواهد ببینم عکس‌های زیر نور پروژکتورها چه شکلی درآمده‌اند!


پس‌نوشت: جزء ۱۰ نفر نشدم. 

  • پیمان ..

چهارمی را هم نوشتم. خیلی هم بد شد. اصلا خوب نشد. حس کردم مصنوعی شده. خیلی هم از من دور بود. تمام شخصیت‌های توی داستان از من دور بودند و همین هم به نظرم آخرش باعث شد که یک چیز مزخرفی شود. من نویسنده‌ی حرفه‌ای نیستم که بتوانم در مورد دورترین آدم‌ها از خودم هم قصه بنویسم. تلاش بیهوده‌ای داشتم. آدمی که روزی ۱۰۰۰ کلمه قصه ننویسد معلوم است که همه چیز برایش خشک و دور است و آدم‌ها را هم نمی‌تواند روایت کند.

دو تای اول را بهار ۹۹ همان اول‌های کرونا نوشتم و روی دور نوشتن هم افتاده بودم. بعد یکهو نظم جدید جایگزین شد و درگیر کارهای روزمره‌ی مسخره شدم و از دور افتادم. به خاطر یکی‌شان یک جایزه‌ی ادبی هم گرفتم. سومی را خیلی دوست دارم. پاییز ۹۹ نوشتم. پشت سر هم نمایشنامه‌های بهرام بیضایی را خوانده بودم و یک شیوه‌ی جدید روایت ازش یاد گرفته بودم و همان را هم اجرا کرده بودم. تقلیدم ناشیانه بود. ولی این‌قدر الگوی اصلی قوی بود که حس می‌کنم خروجی تقلیدی من هم باز قابل قبول در آمده. برای مسابقه‌ای نفرستاده‌ام تا به حال. فکر کنم اگر جایی بفرستم و داورها منصف باشند جایزه ببرد.

چهارمی چندین ماه بود که توی ذهنم بود. یعنی همه‌ی باقی‌مانده‌ها چند سال است که توی ذهنم هستند و همه‌شان هم از من دور هستند: یک کشتی‌گیر، یک راننده‌ی شوتی، یک زن هنرمند، یک دختر عراقی و... چهارمی را فقط خواستم از ذهنم بیرون بیاید. روایتم ضعیف شد. آدم‌ها همه تصنعی شدند. حتی آن احساساتی را که می‌خواستم شخصیت اولم داشته باشد هم درنیامد. هیچ چیز به فرمان من نبود. فقط نوشتم که از ذهنم بیرون بیاید. خیلی سریع می‌گذرد. الان که یادداشتم به خاطر جایزه ماورا را دیدم گرخیدم که دقیقا یک سال گذشته و من بعد از یک سال تازه چهارمی را نوشتم و جالب این‌که به خودم گفته بودم تا یکی دو ماه آینده ۵ تای باقی‌مانده را هم بنویسم.

و حالا یک سال گذشته و فقط یکی‌شان را نوشته‌ام و زمان خیلی سریع می‌گذرد. اصلا نمی‌فهمم که چطور می‌گذرد. پروژه‌های ناتمام زیادند و نوشتن فقط رها شدن است. نگرانی‌ام این است راستش: نباید به ۸ تا بسنده کنم. باید ۱۶ تا حداقل بنویسم. از این ۱۶ تا حداقل ۴ تایش مثل داستان چهارم می‌شوند: تصنعی و نچسب و ضایع و مزخرف. از ۱۲ تای باقی‌مانده هم احتمالا فقط ۸ تا قابل انتشار خواهند بود. اگر به ۸ تا بسنده کنم فکر کنم فقط ۳ تای‌شان قابل انتشار شوند و ۳ تا هم این قدر کم است که همان بهتر که کاغذ حرامش نشود... خیلی دوست دارم این ۸ تا را کنار هم بگذارم و یک مجموعه داستان بدهم بیرون. نه به خاطر کتاب یا مجموع داستان بودنش‌ها. نه. فقط حس می‌کنم این ۸ تا می‌تواند روایت درد باشند. دردی که کسی به فکرش نبود و شاید هم تا سال‌ها نباشد. دردی که شاید اصلا توی هیر و ویری هزار تا درد دیگر فراموش شود... نمی‌دانم. از این که زمان دارد این قدر سریع می‌گذرد و من هنوز هیچ کاری نکرده‌ام دارم دیوانه می‌شوم. 

  • پیمان ..

ایران هزاردره‌های زیادی دارد. یکی از مشهورترین‌هایش احتمالا ناحیه‌ی مقبره‌ی خالد نبی در ترکمن‌صحراست که عکس‌های بهارانه‌اش (هزار تپه و هزار دره‌ی سبز) آدم را حالی به حالی می‌کند. یک پدیده‌ی جغرافیایی است و با توجه به اقلیم ایران جاهای دیگر هم خیلی دیده می‌شود. در حقیقت از ستیغ کوه‌ها تا دشت‌های وسیع ایران، هیچ وقت با یک شیب ثابت تغییر ارتفاع رخ نمی‌هد و تپه ماهور زیاد است. یکی از این هزاردره‌ها در همین گوشه‌ی شرقی تهران است: سرخه‌حصار و خجیر و جاجرود. تپه‌های زیادی وجود دارند که بالا و پایین می‌روند تا خودشان را به دشت ورامین برسانند. ارتفاع این تپه‌ها متغیر است و از ۱۲۰۰ متر تا ۲۲۰۰ متر ارتفاع می‌گیرند و بین‌شان هم هی دره ایجاد شده است. به زیبایی و چشمگیری منطقه‌ی خالد نبی نیستند. اما زیبایی‌های خودشان را هم دارند. این زیبایی هم از چشمان شاهان قاجار دور نمانده و یکی از شکارگاه‌های شاهان قاجار همیشه این منطقه بوده است. کاخ یاقوت هم یادگار همان شاهان قاجار است که این روزها دفتر بیمارستان قلب سرخه‌حصار است.
در دو سال اخیر که سفر نرفته‌ام با سرخه‌حصار خیلی عجین شده‌ام. هزاردره‌ی سرخه‌حصار پاتوقم شده است. با دوچرخه‌ام بارها و بارها از جنگل سرخه‌حصار عبور کرده‌ام و از تپه‌ها بالا رفته‌ام و  در میان دره‌ها با سرعت رد شده‌ام و لذت برده‌ام. آهو و بز و قوش و شغال و روباه و سنجاب هم در این دره‌ها زیاد دیده‌ام. اما همیشه وقتی خواسته‌ام لذتم را مدام کنم به دروازه‌های منطقه‌ی نظامی برخورده‌ام: سربازانی که جلویم را گرفته‌اند. دیوارهای بتونی که مانع ادامه‌ی راهم شده‌اند و...

 

روی نقشه دیده‌ام که این جاده خاکی باریک همین‌جور ادامه پیدا می‌کند و از میان دره‌ها و تپه‌ها عبور می‌کند و تا رود جاجرود می‌رود. اما دقیقا جایی که فکر می‌کردم مسیر دارد هیجان‌انگیز می‌شود یکهو به دیوارهای بتونی پادگان و منطقه‌‌ی نظامی برخورده‌ام. دو سال پیش دیوارهای بتونی در نواحی دورتر از جاده‌ی روستاهای ده‌ترکمن و هاجرآباد و همه‌سین بود. اما در طی همین دو سال دیوارهای بتونی سه متری خودشان را به نزدیک جاده‌ی ده‌ترکمن هم رسانده‌اند. جوری که الان‌ها یک تکه‌هایی از جاده کاملا موازی دیوارهای بتونی پیش می‌رود. دیوارهایی که همین دو سال پیش نبودند. وقتی از سرپایینی ده‌ترکمن می‌آیم پایین همیشه چشمم می‌افتد به دیوارهای بتونی سه متری. همیشه یاد فلسطین و اسرائیل و دیوارهای مرزی مکزیک و آمریکا و حتی ایران و ترکیه می‌افتم. ولی برای آن‌ها یک جور تخاصم و نفرت باعث ایجاد آن دیوارهای بتونی شده است. این جا در منطقه‌ی سرخه‌حصار چه؟
دلایل امنیتی دارد؟ نمی‌دانم. حتما دلایل امنیتی دارد. ولی نکته‌ این است که وقتی من دوزاری با نقشه‌های گوگل با دقت خیلی خوبی از بالا می‌توانم تک تک ساختمان‌های داخل منطقه‌ی نظامی را ببینم و حتی جاده‌های در حد مالرو هم قابل تشخیص است، دیگر دیوار بتونی چه معنایی دارد؟ ماهواره‌ها عملا این دیوارها را بی‌معنا کرده‌اند...
راستش از یک طرف هم می‌دانم که نظامی بودن این منطقه برای من نعمت است. اگر این منطقه نظامی نبود، تا به حال از جنگل سرخه‌حصار هیچ چیزی باقی نمی‌ماند و تهران گرسنه، تمام این تپه‌ها را تبدیل به خانه و کوچه و خیابان و ماشین و آسفالت و بتن می‌کرد. تهران از سمت غرب و جنوب و حتی شمال در حال گسترده‌ شدن است. از تپه‌های سرخه‌حصار که به تهران نگاه می‌کنی می‌بینی که برج‌ها و خانه‌سازی‌های تهران در بعضی نواحی قشنگ دارد به قله‌های شمالی شهر نزدیک می‌شود. از سمت غرب هم که تهران در حال چسبیدن به هشتگرد است. اما از سمت شرق و شمال شرق تهران متوقف شده است... برای منی که می‌خواهم از شهر فرار کنم نظامی بودن این منطقه و غیرمسکونی ماندنش یک نعمت است.
راستش گیرم وجود مرز نیست. گیرم پیشروی این دیوارها تا لب جاده‌ی عمومی است. الان یک جوری شده است که منطقه‌ی نظامی بین سرخه‌حصار و خجیر و جاجرود کاملا فاصله انداخته است. دیوارهای بتونی این نواحی محیط زیستی را کامل از هم جدا کرده است. من هم حق دارم با دوچرخه‌ام در هزاردره‌ی سرخه‌حصار و جاجرود بپلکم. دوچرخه‌ای که نه آلودگی صوتی ایجاد می‌کند، نه دود تولید می‌کند و هیچ رقمه به محیط زندگی جک و جانورهای سرخه‌حصار و آن حوالی آسیب نمی‌زند. اما این حق از من و امثال من سلب شده است. از آن طرف به زندگی حیوانات هم که نگاه می‌کنم به نظرم خیلی دردناک می‌آید. روباهی را در نظر بگیرید که هم‌نوعش آن طرف این دیوارهای بتونی است و تا همین دو سال پیش در این مناطق به راحتی رفت‌و‌آمد می‌کرد. حالا چطور می‌تواند از دیوار بتونی بگذرد؟ ۳ متر ارتفاع این دیوار است. منفذ هم ندارد. قشنگ پی دارد و نیم متر این دیوارها توی زمین است.
هفته‌ی پیش که تا ده ترکمن رفتم دیدم اهالی این روستاها هم از این دیوارهای بتونی خیلی شاکی‌اند. بالای یکی از مغازه‌های کنار جاده، بنری چاپ کرده بودند با این نوشته:

با عرض سلام خدمت ریاست جمهوری ایران

جناب آقای رئیسی

شما با درایت و قاطعیت خود نشان دادید که دریای خزر تعلق به تمام ملت ایران دارد. حال بدانید که روستاییان همه‌سین در منطقه ۱۳ تهران، همین مشکل را در روستا دارند. هر ارگانی زمین‌های اطراف روستا را به نفع خود تصرف کرده و هیچ اقدام رفاهی و عمرانی از جمله درخت‌کاری انجام نمی‌دهد و حریم روستایی ما را در نظر نگرفتند و به روستاییان ظلم شده است و تقاضای رسیدگی از جنابعالی داریم.

نمی‌دانم چه می‌شود. ولی حس لای منگنه بودن می‌کنم. از یک طرف تهران برایم روز به روز نفرت‌انگیزتر می‌شود و هر روز دوست دارم از این شهر به سمت هزاردره‌ی سرخه‌حصار فرار کنم و از آن طرف هم دیوار نظامی‌ها جلوتر و جلوتر می‌آید. تهران از آن طرف به من فشار می‌آورد و نظامی‌ها هم از این طرف و قلمرو لذت و پادشاهی‌ام کوچک و کوچک‌تر می‌شود...
 

  • پیمان ..

پنج‌شنبه است. آخرین روز ماه دی است. از ظهر منتظر بارانم. از صبح بادها خبر از آمدن ابرهای پربغض بر فراز تهران می‌دادند. اما آسمان آبی بود. عصر پس از گپ‌وگفتی چند ساعته، ابرهای خاکستری در دوردست پیدا شدند. زیپ کاپشنم را بستم و از پله‌های مترو پایین رفتم و پیش خود گفتم شاید وقتی دوباره به زمین بازمی‌گردم همه جا خیس باشد. پله‌برقی طولانی و خلوت بود. جلوی من کسی بر پله‌ها نایستاده بود. بر جایم استوار ایستادم تا پله‌ها من را به قعر ایستگاه مترو برسانند. به کسانی فکر کردم که تحمل ایستادن بر پله‌برقی مترو را ندارند و اگر کسی جلوی‌شان نباشد هم‌زمان با حرکت پله بر آن گام برمی‌دارند تا زودتر به مقصد (قعر زمین) برسند. چه فرقی می‌کند؟ به هر حال مقصد قعر زمین است و چند ثانیه زودتر و دیرتر رسیدن تفاوتی ایجاد نمی‌کند. یک قطار زودتر یا دیرتر هم تفاوتی ایجاد نمی‌کند. وقتی از پله‌های مترو دوباره می‌آیم بالا می‌بینم که هنوز هم زمین خشک است و هنوز هم خبری از ابرهای باران‌زا نیست.
پنج‌شنبه است. آخرین روز ماه دی است. شب آخرین روز دی ماهی را به یاد می‌آورم که رفتم بلاگفا و وبلاگ سپهرداد را ثبت کردم و وبلاگ‌دار شدم. اکنون دیگر هر شروعی سختم است. امتحان برنامه‌نویسی داشتیم و نگاه کردن به کتاب‌ کدنویسی چیزی بر من افزون نمی‌کرد. پس اینترنت را به راه کرده بودم و برای خودم وبلاگ ساخته بودم. وبلاگی که ۱۳ سال مثل یک گلدان کوچک گل‌ سرخ نگاهش داشتم. هر روز آبش ندادم. گاه تا یک ماه آبش ندادم. اما هیچ گاه رهایش نکردم. 
پنج‌شنبه است. آخرین روز ماه دی است. از پنجره به آسمان نگاه می‌کنم. ابرهای باران‌زا جایی در شمال تهران و پای کوه‌ها پیدای‌شان شده است. اما آسفالت کوچه خشک خشک است. برنامه‌ی پخش آهنگ موبایلم را باز می‌کنم و به خودش وامی‌گذارم که تصادفا آهنگی را پخش کند. صدای آهنگی از بابک بیات پخش می‌شود. می‌گیرد من را. پرتابم می‌کند به ۷ سال پیش که در یک عصر زمستانی آلبوم «سکوت سرشار از ناگفته‌هاست» را هدیه گرفته بودم. هدیه‌ای که بوی خداحافظی می‌داد و من ۷ سال سعی کردم که خداحافظی نباشد. بدجور من را می‌گیرد و بعد صدای شاملو طنین می‌افکند:
پنجه در افکنده‌ایم
با دست هامان
به جای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش می‌کشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردن‌شان
عشق ما
نیازمند رهایی است نه تصاحب
 در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه...
عصر پنج‌شنبه است. آخرین روز ماه دی است. باران نمی‌بارد. تازه می‌فهمم که همه‌ی این سال‌ها در پی تصاحب بوده‌ام. احساس گاو بودن می‌کنم. خودم را می‌سپارم به شاملو و بابک بیات. شاملو می‌گوید: «هر مرگ بشارتی‌ست به حیاتی دیگر». عصرهای پنج‌شنبه و شب‌های جمعه را از عصر جمعه سنگین‌تر می‌دانست. شاید به خاطر همین بود. نمی‌دانم. همان‌طور که آرشه‌های ویولون بابک بیات بر سیم‌های با صدای زمخت‌تر ویولون کشیده می‌شود به جمله‌ای در شروع یکی از فصل‌های کتاب «کودکان گمشده» فکر می‌کنم: «وقتی در جاده گم می‌شوی به مرده‌ها برمی‌خوری». هوس جاده به سرم می‌زند...
 

  • پیمان ..

کتاب «بلینک» مالکوم گلدول در مورد شهود است. عنوان فرعی کتاب این است: قدرت فکر کردن بدون فکر کردن. کتاب سرشار است از مثال‌هایی که آدم‌ها در یک نگاه تا فیها خالدون ماجرا را می‌فهمند. از یک مجسمه‌ی عتیقه شروع می‌کند که تمام آزمایش‌های علمی نشان می‌دادند حداقل ۲هزار سال عمر دارد. اما چند راهنمای موزه با چند ثانیه نگاه کردن به مجسمه گفته بودند که این مجسمه قلابی است. آزمایش‌ها و علم می‌گفتند قلابی نیست. ۱۰ سال طول کشید تا بفهمند که مجسمه‌فروش به آن‌ها رکب زده و کاری کرده که میزان کربن موجود در سطح مجسمه به حدی باشد که آزمایشگاه را گمراه کند. یا از یک مربی تنیس می‌گوید که از نحوه‌ی بالا انداختن توپ و با راکت ضربه زدن یک بازیکن می‌فهمند که او امتیاز می‌گیرد و برنده می‌شود یا نه. یا از یک روانشناس می‌گوید که زوج‌ها را می‌نشاند در یک اتاق و به آن‌ها می‌گوید ده دقیقه با هم حرف بزنند و بر اساس همین ده دقیقه پیش‌بینی می‌کند که سرنوشت این دو نفر به جدایی می‌کشد یا نه و درست هم پیش‌بینی می‌کند.
در این کتاب گلدول به دنبال شهود است. این که چطور آدم‌ها این شهود را در رشته‌ی خودشان به دست می‌آورند. بخشی از ماجرا تجربه است. اما بخشی هم علم است. به نظر مالکوم گلدول مثل خیلی از علوم دیگر، هنر شناخت و تشخیص زودهنگام هم برای خودش مبانی علمی دارد. یکی از این روش‌ها هنر ذهن‌خوانی است. این که می‌شود از روی میمیک چهره و حالات بدن آدم‌ها به رازهای درونی‌شان پیدا برد. نکته این است که همه‌ی ما کمی تا قسمتی از ذهن‌خوانی استفاده می‌کنیم. به چهره‌ی آدم‌ها نگاه می‌کنیم و حالات عضلات مختلف چهره‌ی آدم‌ها به ما کمک می‌کند که با آن‌ها ارتباط برقرار کنیم و خیلی چیزها را بفهمیم.
گلدول برای این‌که تأثیر ذهن‌خوانی و چهره‌خوانی را در زندگی روزمره‌ی ما نشان دهد از یک بیماری استفاده می‌کند. بیماری‌‌ای که در آن فرد چهره‌خوانی و ذهن‌خوانی نمی‌کند: اوتیسم. برای این کار سراغ امی کلین، روانشناس و استاد دانشگاه ییل می‌رود. امی کلین سال‌هاست که بر اوتیسم و بیماران اوتیسمی تمرکز دارد. یکی از افراد تحت نظر او یک مرد۴۰ ساله است که علی‌رغم ابتلا به اوتیسم توانسته تحصیلات دانشگاهی خوبی داشته باشد و به صورت مستقل زندگی کند. اما برای ادامه‌ی زندگی‌اش هفته‌ای چند ساعت را با امی کلین می‌گذراند. 
امی کلین برای این‌که ماهیت اوتیسم را بهتر کشف کند یک آزمایش جالب را طراحی می‌کند. او پیتر را روی یک صندلی می‌نشاند و به او فیلم «چه کسی از ویرجینیا ولف می‌ترسد؟» را نشان می‌دهد. به سر پیتر هم کلاهی دوربین‌دار می‌چسباند که مردمک چشم‌های پیتر را دنبال می‌کند تا ببیند در صحنه‌های مختلف پیتر به کجای پرده نگاه می‌کند. علاوه بر پیتر همین آزمایش را با چند نفر آدم معمولی که مبتلا به اوتیسم نیستند هم تکرار می‌کند. 
قصه این است که پیتر به عنوان یک اوتیسمی قدرت چهره‌خوانی ندارد. او به چهره‌ و چشم‌های آدم‌ها نگاه نمی‌کند. تنها منبع شناخت او جمله‌ها و کلماتی است که بین آدم‌ها رد و بدل می‌شود. در یکی از صحنه‌های مهم فیلم، قهرمان زن فیلم به شوهرش خیانت می‌کند و جان مردی دیگر را روی کاناپه آرام می‌سازد. در همان لحظه شوهر هم می‌آید و چهره‌ی او بالای کاناپه به نمایش در می‌آید. این سکانس هیچ دیالوگی ندارد. تمام افراد سالم مردمک چشم‌شان به سمت چهره‌ی مرد خیانت‌دیده جلب می‌شود. اما پیتر توجهش جلب نمی‌شود. مردمک چشم او به سمت تابلوی نقاشی دیوار پشت مرد حرکت می‌کند. او چهره‌خوانی نمی‌تواند بکند و در نتیجه از این سکانس فیلم هیچ چیزی نمی‌فهمد. چون جمله‌ای هم در این سکانس رد و بدل نمی‌شود. مالکوم گلدول اشاره می‌کند که یکی از نشانه‌های اولیه‌ی اوتیسم در کودکان هم این است که آن‌ها به چهره‌ی آدم‌های دور و برشان اصلا نگاه نمی‌کنند و به حالات چهره‌ هم واکنش نشان نمی‌دهند. 
او این تکه از کتاب را در اهمیت چهره‌خوانی نوشته. اما من به روابط دنیای قشنگ نو فکر کردم: به روابط چت‌محور! بخش زیادی از روابط روزمره‌ی ما بر اساس پیام‌رسان‌های دیجیتال است: واتس‌اپ، تلگرام، چت گوگل، چت یاهو و... نوع ارتباطاتی که در این بستر استفاده می‌شود خیلی اوتیسم‌گونه است. ما جمله رد و بدل می‌کنیم. جمله‌ها را می‌نویسیم و برای هم می‌فرستیم. نهایت کاری که برای در آمدن از خشکی کلمات انجام می‌دهیم، استفاده از شکلک‌هاست. اگر خیلی به روز باشیم و سرعت اینترنت اجازه بدهیم پیام صوتی می‌فرستیم و پیام صوتی دریافت می‌کنیم. در این روابط حالات چهره و بدن جایگاهی ندارند. 
این شکل از ارتباط برقرار کردن بد است؟ نمی‌توانم با قاطعیت آن را رد کنیم. خیلی از مبتلایان به اوتیسم در زمینه‌های کاری خودشان آدم‌های متبحری می‌شوند. علتش به نظرم تمرکز و هدفمند شدن است. در پیام‌هایی که عاری از حالات چهره و بدن است و فقط کلمات رد و بدل می‌شوند، پیام‌ها هدفمندترند. کار را بیشتر پیش می‌برند. مثلا خرابی اینترنت از طریق چت با کارشناس مربوطه در شرکت خدمات‌دهنده شاید سریع‌تر و بهتر حل شود. اما خب، این شکل از ارتباط برقرار کردن اوتیستی است. ممکن است که جملات و کلمات حاوی معناهایی باشند که نیاز به چهره‌خوانی دارند. این‌جاهاست که گند کار در می‌آید و سوءتفاهم‌ها شروع به شکل‌گیری می‌کنند...
دیدن آدم‌ها و لمس کردن پوست‌شان و برخورد امواج صدای‌شان به صورت و بدن ما (نه فقط پرده‌های گوش) و ارتباط چشم با چشم و بویی که به مشامت می‌رسانند، جزئی از روابط انسانی سالم است. این را نمی‌شود انکار کرد...
 

  • پیمان ..

سال ۲۰۲۱

۱۸
دی

به گواه استراوا در سال2021، حدود چهارهزاروچهارصد کیلومتر رکاب زدم.حس می‌کنم کمی بیشتر بوده.بعضی روزها به خاطر پارازیت‌های شدید حضرات جی پی اس موبایلم از کار می‌افتاد نمی‌توانستم کیلومترهای رفته را ثبت کنم.در این دو سال کرونایی بیش از این که ماشین سوار شوم، دوچرخه سوار شدم.بسیار هم راضی هستم.حسرتم فقط این است که چرا زودتر مثلا از بیست سالگی پا به رکاب نشدم.
این رکاب‌ زدن‌ها عموما در سه ناحیه‌ی جغرافیایی رخ دادند:
رفت‌و‌آمدهای روزانه در شهر تهران، از شرق به غرب و شمال تا جنوب و حوالی تهران.
جاده‌های اطراف لاهیجان و سیاهکل.
تپه‌های سرخه‌حصار و جاده‌ی ده ترکمن.
در بهار جاده‌ها و مسیرهای دوچرخه‌سواری زیادی در اطراف لاهیجان و سیاهکل را رکاب زدم.همه جوره هم دارد.از مسیرهای تپه‌ای جنوب لاهیجان تا اطاقور و املش تا مسیر کوهستانی دیلمان تا مسیر کفی سواحل دریای خزر و سپیدرود و...این مسیرها را عمومی نکرده‌ام و به کسی نگفته‌ام.فرعی‌های دوست‌داشتنی زیادی دارند.چیز خاصی نیستند البته.ولی برایم یک جور دانش شخصی‌اند که گذاشته‌ام برای حال دادن به کسانی که باهاشان حال می‌کنم.
در کل تابستان رفت و آمدم با دوچرخه بود.روزی تقریبا چهل کیلومتر از شرق به غرب تهران و بالعکس.صبح می‌رفتم و آخر شب برمی‌گشتم.تهران در تب کرونا بود و من لذت خنکای صبح‌های تابستانی و کشف شب‌های تهران را می‌بردم.خیلی خوش گذشت.
سه ماه اخیر که کرونا کم شده و ترافیک زیاد، رضایت از زندگیم آمده پایین. در پاییز از شر آلودگی هوای تهران پناه بردم به سرخه‌حصار و تپه‌های اطرافش.دوستان بهم می‌گویند کینگ آو سرخه‌حصار.ولی تهران کینگ‌های دوچرخه‌سواری خیلی زیادی دارد که من در مقابل‌شان هیچ نیستم.خیلی از این کینگ‌ها بی‌ادعای بی‌ادعااند.
در مجموع حس خوبی دارد. یکی از لذت‌هایش این است که می‌توانی سه برابر بخوری و چاق نشوی.دریافت‌های جامعه‌شناختی و فلسفی هم که تا دلت بخواهد... همیشه حس می‌کنم تصمیم‌گیرنده‌ی این مملکت اگر یک بار ساعت یازده شب با دوچرخه از غرب تهران رکاب می‌زد و خودش را به شرق می‌رساند و یک صبح زود از میدان راه‌آهن تا تجریش را رکاب می‌زد می‌فهمید که دردها چیستند و کجا هستند. آن حفاظ شیشه‌ای و آهنی ماشین‌، آدم‌ها را بدجور گول می‌زند و گمراه و احمق می‌کند.
تجربه‌های تعریف‌کردنی هم که الی‌ماشاءالله. این چهارهزار و چهارصدکیلومتر اگر صرف مسیرهای تکراری و رفت و آمد روزمره نمی‌شد احتمالا من الان با دوچرخه و خورجین روی ترک‌بندش در فرانسه و نزدیکی‌های پاریس می‌بودم. شاید در آینده مسیرهای بی‌بازگشت را امتحان کردم!

  • پیمان ..