سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

توی این چند سال مشغولیتم با دیاران، سوال‌های زیادی توی کله‌ام جوشیده‌اند. خودم تا به حال مهاجر نبوده‌ام و این را هم گذاشته‌ام کنار بی‌شمار کار نکرده‌ای که در سی و چند سالگی به امیدشان زنده‌مانی را ادامه می‌دهم؛ اما خب، به مهاجران خیلی فکر کرده‌ام. دو تا سوال این وسط بودند که همیشه حس می‌کردم برخلاف ظاهر خیلی ساده و جواب‌های پیش‌پاافتاده‌شان، عمیق‌تر از این حرف‌ها هستند و برای رسیدن به جواب‌شان خیلی بی‌سوادم: یکی این‌که چرا ایرانی‌ها با مهاجران حاضر در کشورشان (به خصوص افغانستانی‌ها) این‌طور برخورد کردند؟ مهربانی‌ها و هم‌زبانی و هم‌دلی و این‌ جور خوبی‌ها را که کم هم نبوده کار ندارم. اما روی دیگر ماجرا همیشه برایم سوال‌برانگیز بوده. چرا ایرانی‌ها این‌قدر خودشان را دست بالا می‌گیرند و به همه‌ی ملت‌ها و اقوام دور و برشان  از بالا به پایین نگاه می‌کنند؟ ایرانی‌ها با این‌که حتی از همان عرب‌های سوسمارخور هم عقب‌مانده‌تر شده‌اند، ولی باز هم می‌گویند عرب پیف پیف. همیشه طفره رفته‌ام ازین که بپذیرم ایرانی‌ها حداقل نسبت به افغانستانی‌ها نژادپرست بوده‌اند. واژه‌ی بیگانه‌هراسی را جایگزین کرده‌ام. اما خیلی برخوردها و خیلی تصمیم‌گیری‌ها برایم بوی نژادپرستی محض داده‌اند. بلاهت نژادپرستی در خیلی از رفتارهای ایرانیان موج می‌زند. چرا ایرانی‌ها این‌طورند؟ من سفیدپوست‌های آمریکایی را درک می‌کنم که نسبت به سیاه‌پوست‌ها نژادپرستی داشته باشند. چون حداقل رنگ پوست‌شان متفاوت است. اما در مورد ایرانی‌ها...
یکی دیگر هم برایم این سوال مطرح بود که چه چیزهایی باعث می‌شود تا یک آدم به وطنش وفادار یا بی‌وفا شود؟ اولین بار را که این سوال به جانم افتاد هم یادم است. قبل از تصویب قانون مادر ایرانی‌ها توی مجلس بود. ما دیارانی‌ها یکی دو تا مناظره برگزار کرده بودیم. گروه مخالف‌مان هم یک مناظره توی دانشگاه علامه طباطبایی برگزار کردند. من هم آخرهای سالن نشسته بودم. موافق و مخالف حرف زدند و این‌ها. آخر جلسه دانشجوهای توی سالن سوال می‌پرسیدند. همان دانشکده‌ی توی سه‌راه‌ضرابخانه بود، سالن مطهری. مخالف‌ها دلایل امنیتی و نگرانی برای امنیت ملی و حراج زن ایرانی و غیرت و حمیت و باارزش بودن شناسنامه‌ی ایرانی و این‌ها را دلیل مخالفت‌شان اعلام کرده بودند. یکی از دخترهای علامه‌ای آن وسط عصبانی شده بود. شناسنامه‌اش را درآورده بود تکان داده بود گفته بود: این شناسنامه به چه درد می‌خوره آخه؟ من به این شناسنامه هیچ افتخاری نمی‌کنم. شناسنامه‌ای که باهاش هیچ کشور خارجه‌ای من رو آدم حساب نمی‌کنن چه ارزشی داره آخه؟ بیاید شناسنامه‌ی منو بگیرید بدید به همون بچه‌های بی‌شناسنامه. این شناسنامه مایه‌ی ننگ منه. بدیدش به بچه‌های بی‌شناسنامه، بدید به همون افغان‌هایی که برای این شناسنامه دست و پا می‌زنن و شما تو اصالت ایرانی‌شون شک دارید. حس او را کاملا درک می‌کردم. او هیچ عرقی به ایران حس نمی‌کرد. چیزی که در خیلی از افراد جامعه می‌بینم و قشنگ هم می‌فهمم که این عدم تعلق چطور باعث می‌شود آدم‌ها دل به کار ندهند، باعث می‌شود تا تلاش‌ها برای بهتر کردن وطن الکی و سرسری باشد.
سر همین سوال‌ها یک بخش از کارم را گذاشتم خواندن در مورد هویت ملی. این که هویت ملی چی است. آدم‌ها چطور به ملیت خودشان وفادار می‌شوند؟ اصلا ایرانی بودن یعنی چه؟ درد ایرانی‌ها چی است؟ چرا این‌قدر درگیری درونی داریم؟ چرا این قدر مغروریم؟ و...
یک ضرب‌المثلی هست که می‌گوید اگر یک خبرنگار یک سفر سه روزه‌ به یک شهر برود می‌تواند در موردش یک کتاب بنویسد. اگر سه ماه در آن شهر زندگی کند می‌تواند یک گزارش در موردش بنویسد. اما وقتی سه سال در آن شهر زندگی کند، به جز یک جمله شاید چیز بیشتری نتواند بنویسد. حالا حکایت من است. من دقیقا همان خبرنگاری‌ام که سه روز به یک مکان جدید رفته است...
بچه‌های وینش ازم پیشنهاد پرونده‌ی ۵ کتابی خواستند. من هم سریع گفتم ۵ کتاب در مورد هویت ملی ایرانیان. کتاب‌ها را هم خوانده بودم. فقط باید از هر کدام یکی دو پاراگراف و نه بیشتر بنویسم. یعنی باید مغز کتاب را می‌گفتم به عنوان معرفی. به نظر خودم پرونده‌ی خوبی شد. این ۵ تا کتاب در راستای کنکاش ابتدایی و آماتوری در حاشیه‌ی آن دو تا سوال است:

همواره این طور به ما گفته شده است که اروپا بعد از رنسانس و انقلاب صنعتی راه پیشرفت و ترقی را شروع کرد و این تکنولوژی بود که فاصله‌ای عمیق بین ملل غرب و سایر کشورها ایجاد کرد. اما بعضی بر این عقیده‌اند که رنسانس، انقلاب صنعتی و پیشرفت‌های تکنولوژیک به تنهایی عامل پیشرفت اروپا نبوده. بلکه یک شکل دیگر از حکمرانی و کشورداری به نام ملت-دولت از قرن هفدهم میلادی باعث پیشرفت سریع اروپا شد. شکلی از حکمرانی و کشورداری که به تدریج در تمام نقاط جهان گسترش پیدا کرد و امروزه زیستن بدون تبعه‌ی یک کشور بودن عملا غیرممکن شده است.
الزامات سیاست در عصر ملت-دولت یک کتاب کوچک ۱۱۶ صفحه‌ای در باب تاریخ شکل‌گیری این نوع از حکمرانی در جهان و ویژگی‌های آن است. کتابی که زیدآبادی در همان صفحه‌ی اول کتاب آن را چکیده‌ی یک کار پژوهشی بزرگ‌تر دانسته و قول انتشار آن کار مفصل و کامل را هم داده است. دقیقا به خاطر همین چکیده بودن، کتاب الزامات سیاست در عصر ملت-دولت ارزش خواندن بسیار بالایی دارد. کتابی که در عین موجز بودن اطلاعاتی بسیار غنی و عمیق را ارائه می‌کند و حتی ریشه‌های خیلی از درگیری‌های هویتی امروز ایرانیان را به دقت بیان می‌کند.
در فصل اول احمد زیدآبادی ظهور و تطور ملت-دولت در اروپا را به صورت مختصر بیان می‌کند و عوامل پیمان وستفالی و شکل‌گیری نظم نوین جهانی را توضیح می‌دهد. در فصل بعدی به سراغ ایران می‌آید و روند ملت-دولت در ایران را بررسی می‌کند. زیدآبادی بر این عقیده است که انقلاب مشروطیت انقلابی در جهت شکل‌گیری ملت-دولت در ایران بود. اما این انقلاب شکست خورد و دولت پهلوی و به خصوص شخص رضاشاه ایجاد شکل‌ ظاهری ملت-دولتی به نام ایران را پیگیری کردند. اما انقلاب اسلامی و به خصوص ایده‌ی بدون مرز بودن اسلام نوعی بازگشت جامعه‌ی ایران به عصر پیش از مشروطیت بوده است و خیلی از تناقض‌های امروز جامعه‌ی ایران ناشی از این بازگشت است. در فصل‌های بعدی زیدآبادی وضعیت خاورمیانه از منظر ملت- دولت، وجود اسرائیل به عنوان استثنای ملت-دولت در جهان امروز و سیاست و اخلاق و منافع ملی در عصر ملت-دولت را معرفی می‌کند.

 

کتاب پیدایش ناسیونالیسم ایرانی، نژاد و سیاست بی‌جاسازی یکی از پرطرفدارترین ویژگی‌های هویت ایرانی در ۱۵۰ سال اخیر را مورد نقد و بررسی قرار می‌دهد: حسرت شکوه و افتخار پیش از اسلام ایران. رضا ضیاء ابراهیمی بر این باور است که این حسرت در فهم خواص و عوام از ذات ایرانی بودن به شدت ریشه دارد و در تولیدات هنری و ادبی نیز پی در پی بیان می‌شود: یک شیفتگی پیشااسلامی و این باور که تاریخ ایران اسلامی یک دوره‌ی دراز انحطاط بوده و رنگ و بویی نژادی داشته. این باور که اعراب به ایران حمله کردند و آن را نابود. پیروان این باور به نژاد آریایی ایرانیان اشاره می‌کنند و با تأکید بر نژاد آریایی به گمان ضیاءابراهیمی دو هدف را هم‌زمان دنبال می‌کنند: این‌که ایرانیان به صورت کامل با اعراب متفاوتند و این‌که ایرانیان از خویشاوندان اروپاییان هستند.
ضیاءابراهیمی در کتاب پیدایش ناسیونالیسم ایرانی به شدت بر این باورها و به خصوص افتخار ایرانیان به نژاد آریایی‌شان می‌تازد. او برای بیان مقصودش از ترکیب «ناسیونالیسم بی‌جاساز» استفاده می‌کند و بر این باور است که این تبختر ایرانیان به نژاد و گذشته‌ی پیشااسلامی‌شان برخلاف ظاهرش پدیده‌ای نوظهور است. به عقیده‌ی ضیاءابراهیمی ناسیونالیسمی که در ایران محبوب است (ناسیونالیسم بی‌جاساز) چند ویژگی دارد: نخست که این‌که ایران همیشه وجود داشته و قدمت بی‌وقفه‌اش به ۲۵۰۰ سال می‌رسد. دوم این‌که ذات و عظمت ایران را باید در عصر طلایی پیش از اسلام جست. سوم این‌که مسئول مشکلات و انحطاط امروز ایران اسلام است و اعرابی که به زور شمشیر آن را بر ایرانیان تحمیل کردند و این‌که ایرانیان نژاد آریایی دارند و با اروپاییان هم‌نژادند.

ضیاءابراهیمی با استفاده از منابع تاریخی متعدد در کتابش نشان می‌دهد که باورهای ناسیونالیسم بی‌جاساز ایرانیان پیشینه‌ی تاریخی ندارد و در اواخر عصر قاجار و در دهه‌های ۱۸۶۰ تا ۱۸۹۰ میلادی شکل گرفته. بعدها در دوره‌ی پهلوی وارد محتوای آموزشی مدارس شده و در ناخودآگاه امروز ایرانیان نهادینه شده و اگر به پیش از این تواریخ برگردیم اثری از این باورها نمی‌بینیم. ضیاءابراهیمی دلیل آن را نه سنت‌ها و روایت‌های محلی ایرانیان بلکه سنت شرق‌شناسی و نژادپژوهی قرن نوزدهم اروپا می‌داند و باورهایی که طی روندی پیچیده در ایران بومی‌سازی شدند. یکی از نقاط تمرکز ضیاءابراهیمی در این کتاب شکل‌گیری باور آریایی بودن در ایرانیان در دو قرن اخیر با بررسی کتاب‌های میرزافتحعلی آخوندزاده و میرزا آقاخان کرمانی است. باورهایی که به نظر نویسنده‌ی کتاب در اروپای قرن بیستم و بیست و یکم کاملا منسوخ شدند، اما در ایران قرن بیست و یکم بیش از هر دوره‌ای زنده و پویا هستند

 

کتاب شکل‌دهی به هویت ملی در ایران همان‌طور که نویسنده‌اش در همان اول کتاب به آن اشاره می‌کند، کتابی در مورد ایران است: کشوری با یک هویت جمعی و دو لایه‌ی مهم و درهم تنیده‌ی تاریخی: یک لایه‌ی عمیق پیشااسلامی که بر فراز آن لایه‌ای اسلامی و به خصوص از قرن دهم هجری یک لایه‌ی شیعی آمده است.
علی مظفری در این کتاب به این نکته می‌پردازد که در ۱۵۰ سال گذشته این دولایه پایه‌های بدیل یکدیگر قرار گرفتند. علی‌رغم همزیستی مسالمت‌آمیز این دو لایه در نهاد ایرانیان، در ۱۵۰ سال گذشته این دو در مقابل هم قرار گرفته‌اند و بحران هویتی عمیقی را در تک تک ایرانیان ایجاد کرده است. او بر این باور است مردم بر اساس مکان‌ها و روایت‌ها هویت‌یابی می‌کنند. تخت جمشید و آیین‌های محرم حامل دو روایت و اسطوره‌ی هویت ایرانیان هستند: یکی در رابطه با منشاء ایرانیان و دوره‌ی هخامنشیان و دیگری در مورد قهرمان تشیع یعنی امام حسین (ع).
یکی از مفاهیم مرکزی کتاب، نقش‌بندی مکان‌هاست. معناهایی که هر مکان به خود می‌گیرد و نمادها و روایت‌های هویتی‌ای که ایجاد می‌کند. او برای بیان دو لایه‌ی هویتی ایرانیان به سراغ تخت‌جمشید و تکیه‌ی تجریش می‌رود. اما بخش اصلی کتاب با عنوان «ایرانی کیست؟ رویاهای رهایی‌بخش وطنی و هویتی» به موزه‌ی ملی ایران و معماری خاص آن و معناهای هویتی نهفته در معماری این موزه می‌پردازد. جایی که علی مظفری به زیبایی ظهور رویای شاهنشاهی را در معماری موزه‌ی ایران باستان کالبدشکافی می‌کند و بعد به سراغ موزه‌ی دوران اسلامی می‌رود که از سال ۱۳۷۵ تأسیس شده و ایدئولوژی پس از انقلاب اسلامی در مورد وطن و جهان‌وطنی را نمادشناسی می‌کند. تنش‌های ایجادشده درباره‌ی در مقابل هم قرار دادن لایه‌های هویت ایرانی در موزه‌ی ملی ایران و سپس در جامعه ی ایران در فصل‌های پایانی این کتاب بررسی شده است.

 

کتاب هویت ایرانی و زبان فارسی مجموعه‌ی چند جستار شاهرخ مسکوب در باب نقش زبان فارسی در برآمدن هویت ایرانی پس از استقرار اسلام در ایران‌زمین است. مسکوب در پیشگفتار کتابش اشاره می‌کند که رساله‌ای که در دست دارید بازنویس چند سخنرانی است که از نوار ضبط صوت به روی کاغذ آورده شده. چند مورد معدود که موضوع احتیاج به دقت و موشکافی داشت در حقیقت از سر نوشته شد.
لحن کتاب ساده و صمیمی است. فصل اول آن در باب ملیت ایرانی و رابطه‌ی آن با زبان و تاریخ است. از همان ابتدای کتاب مسکوب سراغ موضوع اصلی می‌رود و می‌گوید که پس از هجوم اعراب و سقوط امپراتوری ساسانی ما ایرانی‌ها به مدت دو قرن در نوعی بهت و کرختی و بی‌حالی روانی بودیم. از یک طرف آوار امپراتوری ساسانی بر سرمان خراب شده بود و از طرف دیگر نظام اجتماعی، دولتی و فرهنگی دیگری غالب شده بودند و ایرانیان خود را در سرزمین غریب ناآشنایی دیدند. گروه‌های مختلف برای بازسازی هویتی خود راه‌های گوناگونی را برگزیدند. او از یک شکست و یک پیروزی هم‌زمان نام می‌برد. شکست در عرصه‌‌ی مواجهه‌ی مستقیم و پیروزی در عرصه‌ی غیرمستقیم و ابزار پیروزی ایرانیان برای حفظ هویت خودشان را زبان فارسی می‌داند.
شاهرخ مسکوب بی‌آن‌که وارد جزئیات و پیچیدگی‌های ملیت و ملیت‌گرایی شود بر این باور است که ایرانیان در جان‌پناه‌ زبان فارسی توانستند هویت ملی و ایرانیت خودشان را حفظ کنند و با وجود پراکندگی سیاسی در واحدهای جغرافیایی متعدد و فرمانروایی اقوام مختلف وحدت فرهنگی بدون وحدت سیاسی داشته باشند و در ریشه یگانه و در شاخ و برگ پراکنده باشند.او در فصل‌های بعدی هویت ایرانی و زبان فارسی به نقش سه گروه از افراد در اعتلای زبان فارسی و نقش هویت‌بخش آن برای ایرانیان در قرون بعد از استقرار اسلام می‌پردازد: اهل دیوان، اهل دین و اهل عرفان. در این میانه شاهرخ مسکوب به وقایع تاریخی گوناگونی خیلی گذرا اشاره می‌کند و از آن‌ها برای اثبات گزاره‌هایش استفاده می‌کند.
کتاب هویت ایرانی و زبان فارسی علی‌رغم کوتاه و مختصر و مفید بودنش یکی از کتاب‌های بسیار مهم در باب نقش زبان فارسی در هویت ملی ایرانیان است.

 

کتاب بنیادهای هویت ملی ایرانی ۳ بخش دارد و ۱۱ فصل. نویسنده‌ی این کتاب کوشیده است که با استفاده از نظریه‌های سنتی و مدرن هویت ملی، دیدگاه‌های گوناگون در مورد هویت ملی ایرانیان را نقد و بررسی کند. حمید احمدی تلاش کرده که با استفاده از دیدگاه‌های خاص جامعه‌شناسی تاریخی راه‌کارهایی برای پویاسازی هویت ایرانی و خارج شدن آن از بحران‌های فعلی ارائه کند.
در بخش اول کتاب مباحث نظری در باب هویت، ملیت و انطباق آن با هویت و ملیت در ایران صورت گرفته است. در بخش دوم نویسنده دیدگاه‌های گوناگون درباره‌ی هویت ملی و ملیت در ایران را نقد و بررسی کرده است. این دیدگاه‌ها عبارتند از: دیدگاه حسرت‌گرای معطوف به ایران باستان، دیدگاه‌ دین‌محور، دیدگاه چپ‌گرایانه‌ی معطوف به ملیت و خلق‌ها، دیدگاه قوم‌محور و دیدگاه توطئه‌نگر.
ترسیم وضعیت کنونی هویت ملی ایرانیان و چالش‌هایی که ایرانیان از نظر هویتی با آن مواجه‌اند بخش مهمی از کتاب را تشکیل داده است. حمید احمدی در این کتاب ۵ نیاز اساسی جامعه‌ی ایرانی برای حفظ هویت ملی ایرانی را شناسایی کرده است:
۱. نیاز به آزادی‌های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی
۲. نیاز به دسترسی برابر به فرصت‌ها و امتیازات ملی
۳. نیاز به توزیع عادلانه ثروت بین مناطق گوناگون کشور
۴. نیاز به نبود تبعیض جنسی و برابری حقوق زن و مرد
۵. نیاز اقلیت‌ها به برخورداری از حقوق و امتیازات برابر با سایر ایرانیان
حمید احمدی در بخش آخر کتاب سازوکاری برای بازسازی هویت ملی ایرانی ارائه کرده است. راهکار او لزوم توجه به عنصر مردم و شهروندی برای پاسخ به نیازهای ۵گانه‌ی جامعه‌ی نوین ایران با هدف پویاسازی هویت ایرانی است. او در فصل آخر توضیح می‌دهد که اگر مردم به عنوان یک عنصر اساسی هویت ایرانی از سوی حاکمیت و سیاستگذاران در نظر گرفته شوند هویت ایرانی از وضعیت متناقض فعلی و نیز در برابر موج‌های جهانی‌شدن نجات پیدا می‌کند.
 
  • پیمان ..

تیتر اولم «زن‌ستیزی به روایت یک قانون» بود. بعد با خودم گفتم حتماً این تیتر را سانسور می‌کنند. تغییرش دادم به تیتر «خواستگاری هم با تأیید امنیتی‌ها». زیاد دوست نداشتم تیتر دومم را. چون که داشت به حرف یک نماینده‌ی مجلس اشاره می‌کرد و کلیت ماجرا را بیان نمی‌کرد. تیتر اول یک جورهایی کلیت ماجرا را بیان می‌کرد. ولی یک طنز کوچولو داشت که بهش راضی شدم.

به نظر خودم داشتم حرف مهمی می‌زدم. یعنی حرف مهمم را اول گذاشته بودم توی مقدمه. رزگار و شهروز گفتند که چون خواسته‌ای موجز بگویی از عهده‌ی بیانش برنیامده‌ای. قرار شد بیندازمش وسط مقاله شاید قابل فهم‌تر باشد. لب مطلب این بود:

سال‌هاست که طرح پلیس امنیت اخلاقی (گشت ارشاد) در حال اجرا است. در تمام این سال‌ها گشت ارشاد یک پیام واضح و مشخص داشته است: پوشش زنان و دختران ایرانی باید به شکلی باشد که ما تعیین می‌کنیم. مقاومت مدنی زنان و دختران ایرانی در تمامی این سال‌ها مانع از اعمال خشونت جهت تحمیل شکل تعیین‌شده، علیه آنان نشد. این خشونت روز به روز افزایش یافته و با مرگ مهسا امینی در هفته‌های اخیر به مرحله‌ی بحران رسیده است. اما نکته‌ی تأمل‌برانگیز، دیدگاهی است که این نوع از خشونت دارد: تعیین پوشش افراد جامعه حق ماست و هر نوع خشونتی برای اعمال این حق روا. دیدگاهی که به هیچ وجه به مرحله‌ی تعیین پوشش برای زنان و دختران رضایت نمی‌دهد. این دیدگاه مداخله‌گر و کنترل‌گر است. این دیدگاه به هیچ وجه برای خود حد و مرزی نمی‌شناسد و توقف‌ناپذیر است. خود را مجاز می‌داند که در تمامی عرصه‌های زندگی شخصی دخالت کند و مسئله این است که به هیچ وجه این نگاه تمام تمرکز خود را بر حجاب و گشت ارشاد نگذاشته است. بلکه در برخی لایه‌های قانونی خیلی فراتر از این هم حرکت کرده است. یکی از مصداق‌های این نگاه مداخله‌گر، قانون تابعیت فرزندان حاصل از ازدواج زنان ایرانی با مردان غیرایرانی است. انتقال تابعیت ایرانی از مادر ایرانی به فرزندش یکی از حقوق یک زن ایرانی است. حقی که در دهه‌های گذشته همواره مورد مناقشه بوده است. وقتی به سیر وقایع نگاه می‌کنیم متوجه می‌شویم میلی در حاکمیت و به خصوص دستگاه‌های امنیتی وجود دارد که تعیین کند زن ایرانی با چه شخصی و تحت چه شرایطی ازدواج کند و نیز این میل وجود دارد که اگر فرزند یک زن ایرانی به شکل مورد نظر حاکمیت (دستگاه‌های امنیتی) بزرگ نشد رابطه‌ی دولت و ملتی با آن فرزند به وجود نیاید. جنس این نگاه مداخله‌گر با جنس نگاه پلیس امنیت اخلاقی یکسان است. اما خشونتی که در مورد تابعیت فرزندان مادر ایرانی اعمال می‌شود عمیق‌تر و البته بی‌صداتر است: محرومیت از تمام حقوق اولیه‌ی شهروندی یک فرد که تابعیت یک کشور را دارد. قربانیان این نوع از نگرش محروم‌ترین افراد جامعه‌ی ایران هستند: چند ده هزار بی‌شناسنامه در محروم‌ترین نواحی ایران که هیچ صدایی برای شنیده شدن هم ندارند. 

برای دبیر صفحه اجتماعی روزنامه شرق فرستادم. کلی هم تأکید کردم که جان هر کس دوست داری سانسورش نکن و اگر هم قرار بر سانسور است قبلش به خودم بگو. دیروز که با ناشر کتاب دایاسپورا صحبت می‌کردم گفت چند صفحه از کتاب را سانسور زده‌اند. گفت این یک سال اخیر سانسورچی‌های ارشاد خیلی هار شده‌اند. همان قبلی‌ها هستندها. ولی هار شده‌اند.گفتم این‌ها چطوری پول می‌گیرند؟ گفت صفحه‌ای پول می‌گیرند. خیلی هم درآمدشان خوب است.

باری، امروز صبح روزنامه شرق را نگاه کردم. دیدم مقاله‌ام را چاپ‌ زده‌اند، ولی جوری سانسور شده بود که احساس خجالت کردم از انتشارش. تیتر را عوض کرده بودند. زیرتیتر یکی از بخش‌های مقاله‌ام این بود: نمایندگانی، امنیتی‌تر از امنیتی‌ها. آن را به کل حذف کرده بودند. کل این پاراگرافی را هم که در مورد حاکمیت کنترل‌گر نوشته بودم یک‌جا پاک کرده بودند. حوصله نداشتم حتی زنگ بزنم شهرزاد همتی دعوا مرافعه کنم که بابا چه وضعش است؟ کار سردبیرشان است؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم که وضعیت جوری شده است که روزنامه‌نگار روزنامه‌ی شرق بودن هم یک جورهایی همان سانسورچی وزارت ارشاد بودن است...
 

  • پیمان ..

خوف و رجا

۲۳
مهر

هنوز در بیست‌وسومین روز از پاییز، آفتاب آن‌چنان شدید می‌تابد که بوته‌ی فلفل من باز هر روز پژمرده می‌شود. تمام روزهای این تابستان برگ‌های این بوته از شدت آفتاب پژمرده می‌شدند. غروب‌ها که باغچه را آب می‌دادم زنده شدن دوباره‌ی برگ‌های بوته‌ی فلفل را به چشم می‌دیدم و به حیرت می‌افتادم. پاری روزها یادم می‌رفت باغچه را آب بدهم. بوته بعد از دو روز تشنگی چنان پژمرده می‌شد که پیش خودم می‌گفتم ای بابا حیف شد. رفت که رفت. اما با آبی که به ریشه‌اش می‌رسید دوباره زنده می‌شد. دوباره شاداب می‌شد. یک جوری پژمرده و دوباره شاداب می‌شد که انگار با من حرف می‌زند. لحظه‌های پژمردگی‌، صدایش خمار و بی‌حال می‌شد. لحظه‌های بعد از آبیاری صدایش شنگول و پرانرژی می‌شد. مامانم نباید بوته را آن‌جا و در معرض آن شدت از آفتاب می‌کاشت. بوته‌ای که در سایه‌ی درخت انجیر کاشت خیلی سریع رشد کرد. قدش سریع به سه چهار برابر این یکی بوته رسید. خیلی سریع هم به ثمر نشست. بوته‌ی فلفل دلمه‌ای به این شدت از آفتاب تابستانه نیاز ندارد. 
اصلا امیدی به این که این بوته هم به ثمر بنشیند نداشتم. از حالت پژمردگی و شادابی پی در پی‌اش ناراحت و خوشحال می‌شدم. تمام عشقم همین ناراحتی و خوشحالی پی در پی بود. اما از روز اول پاییز یکهو دیدم که این بوته دارد یواش یواش یک بخاری از خودش نشان می‌دهد. داشت میوه می‌داد. یک فلفل دلمه‌ای سبز خیلی کوچولوی بامزه. سرعت رشد میوه‌اش هم کند است. آفتاب لعنتی حالش را می‌گیرد. اما او رها نکرده. به بار نشسته است و همان‌طور که کل این تابستان را دوام آورده آخرش میوه‌اش را هم به سرانجام می‌رساند. این شدت از گرما و سرما، این شدت از امید و نومیدی غیرقابل تحمل بود. اما او دوام آورد و ادامه داد. بوته‌ی پشتی که در سایه‌ی درخت انجیر رشد کرده از سنگینی فلفل دلمه‌ای‌ها خم شده است. اما راستش این بوته با همین یک فلفل کوچولو برایم خیلی عزیزتر است. شاید فلفلی که آخرش می‌چینم از نظر ظاهری فرقی با بقیه‌ی فلفل‌ها نداشته باشد. اما خودم می‌دانم که این یک دانه فلفل چه قصه‌ای داشته و چه رنج و چه خوف و رجایی را طی کرده...
 

  • پیمان ..

فکر کنم تا عمر دارم تصویر امروزش را فراموش نکنم. پس از هنگامه‌ای سخت و خشن و بس کثیف و پر از دشنام، به گوشه‌ی خودش پناه برده بود. سر روی زانوانش گذاشته بود و در خماری فرو رفته بود. نوعی از نشستن که فکر می‌کنم فقط آدم‌های معتاد از پسش برمی‌آیند. دقایق زیادی همان‌طور چمباتمه زده، سر روی زانو نشسته بود و تکان نمی‌خورد. پرهیبش از پشت کیسه‌ی نایلون حباب‌دار آلونکش پیدا بود. ته خط بود. تمام مردانگی‌اش دود شده بود رفته بود هوا و نمی‌دانم شاید مرگ برایش آرام‌بخش‌تر از هر چیزی می‌بود. حداقل من از پشت پنجره‌ی اتاق‌مان حس می‌کردم مرگ گاهی اوقات چه شیرین خواهد بود. نمی‌دانم خودش هم همین حس را داشت یا نه.
پاری وقت‌ها فکر می‌کنم حیاط روبه‌روی پنجره‌ی دفتر دیاران صحنه‌ی تئاتر است. فکر می‌کنم حمید و زنش از قصد دعواهای‌شان را می‌آورند توی حیاط تا ما به نظاره بنشینیم. فکر می‌کنم تمام فحش‌های رکیکی که حواله‌ی هم می‌کنند دیالوگ‌های تئاترشان است. دوست دارند برای ما اجرا کنند. برای این که ما قضاوت کنیم؟ نمی‌دانم. قضاوت را عموما وامی‌سپرند به پسرشان. بیشتر حس می‌کنم فقط می‌خواهند اجرا کنند. یک نمایش واقعی کثیف از یک زندگی سگی.
از همان روز اولی که آمدیم به دفتر، دعوای حمید و زنش آهنگ پس‌زمینه‌ی کارهای‌مان شد. از همان اول هم با داد و بی‌داد کار را پیش می‌بردند و دعوا و مرافعه. روزهای اول فکر می‌کردیم حمید زنش را می‌زند. معتاد بودنش را در همان نگاه اول فهمیده بودیم. طرز راه رفتنش و خمار بودنش از چند کیلومتری داد می‌زد. با زنش که دعوایش می‌شد هر دو فحش ناموسی به هم می‌دادند. اصلا سیر صعودی نداشتند. از همان اول حمید مادرج... بود و زنش پدرسگ. 
اولش ما فکر می‌کردیم حمید معتاد است و زنش را می‌زند. فکر می‌کردیم که باید یک روز با حمید صحبت کنیم بگوییم زنت گناه دارد. نزنش. این قدر نزن زنت را. او هم حق دارد. بعد از چند دعوا که زیرزیرکی از توی پنجره به حیاط نگاه کردیم دیدیم نه... زن حمید سلیطه‌تر از این حرف‌هاست که فکر می‌کنیم و زن‌ها همیشه هم فرشته نیستند. برعکس بود. این حمید بود که همیشه مورد حمله واقع می‌شد. زن‌ها همان‌طور که می‌توانند حال مردها را خوب کنند به همان اندازه هم ویرانگرند. حمید معتاد بود و زنش برای تحقیرش از هیچ فرصتی فروگذار نمی‌کرد.
همیشه صدای زن حمید بلندتر است. حمید به خاطر سیگار و مواد یا شاید به طور ذاتی تن صدایش بلند نیست. داد که می‌زند باز هم صدایش بلند نمی‌شود. اما صدای زن حمید را می‌شود از آن طرف چهارراه کجکی و شلوغ پلوغ پایین دفترمان هم شنید. بعد از چند سال حالا دیگر علاوه بر صدای زن‌های گدای توی مترو، صدای زن حمید هم برایم نفرت‌انگیز است. 
یک بار که حمید آمده بود دفتر تا از دستشویی طبقه‌ی ما شکایت کند که روی سرشان چکه چکه می‌کرد، چشمانش برایم عجیب درخشان آمدند. به عنوان یک آدم معتاد و شیره‌ای برایم عجیب بود که چشمانش آن‌طور درخشان باشند. جوری برق می‌زدند که گویی شور زندگی در آن‌ها تتق می‌زند. همان شوری که بارها به چشم‌های خودم نگاه کرده‌ام و نیافته‌ام و توی چشم‌های خیلی‌ها نگاه کرده‌ام و نیافته‌ام. ولی شور زندگی در چشم‌های او تتق می‌زد آن روز. آمده بود شکایت کند و دست من را هم گرفته بود برده بود پایین و سقف دستشویی‌شان را نشانم داده بود. گفته بودم چشم درست می‌کنیم. به مدیرمان گفته بودم. پس گوش انداخته بود که معتاد است و یک چیزی گفته است. بعد از چند ماه البته دوباره سریش شد و گفت خودم درستش می‌کنم. شما فقط پولش را بدهید. نمی‌دانم همه‌ی پولی که به او پرداخت شد را صرف سقف دستشویی کرد یا نه. نه. مواد نخرید. چون شماره کارت زنش را به ما داده بود برای واریز پول. ولی مطمئنم آن روزها زنش او را به اتاق ته پارکینگ راه می‌داد. آن روزها در آلونک حلبی گوشه‌ی حیاط زندگی نمی‌کرد. 
حمید پارکینگ ساختمان را تصرف کرده بود. می‌گفت که روزگار ساختن این ساختمان تجاری در ۳۰ سال پیش، او در این ساختمان کار کرده. اما پیمانکار پولش را نداده. او هم پارکینگ را تصرف کرده و گفته تا پولم را ندهی نمی‌روم و آن‌قدر به پولش نرسیده تا خودش برای پارکینگ اتاق ساخته و دستشویی و آشپزخانه و با زن و بچه‌اش در همین پارکینگ ساکن شده. خودش را به زور کرده سرایدار ساختمانی که نیاز به سرایدار ندارد. فقط یک بچه دارند. یک پسر که یک بار توی دعواهای توی حیاط حمید و زنش یکهو قاطی کرد که بابا تو چه کار کردی برای من؟ من از دار دنیا فقط یه پرشیا می‌خوام. تو عرضه‌ی خریدن یک پرشیا را برای خودت هم نداری. پسرش تقریبا هم‌سن من است. پیک موتوری یک رستوران است. صبح‌ها که می‌آیم می‌بینم که موتورش توی رمپ پارکینگ پارک است و در محفظه‌ی غذا را باز گذاشته. حوالی ساعت ۱۰ صبح از خانه می‌زند بیرون و تا غروب خیابان‌های تهران جولانگاهش است. یک وقت‌هایی هم زن حمید زنگش می‌زند که بیا بابایت را جمع کن.
حمید پارکینگ ساختمان را تصرف کرده است. چند سال پیش یک خانم دکتری یکی از طبقات بالایی را خرید. دندانپزشک بود. شوهری داشت که خیلی پیگیر بود. می‌خواست ساختمان را نونوار کند تا مطب زنش مشتری‌‌پسندتر شود. اولین کارش این بود که ساختمان را از دست کفترباز پشت‌بام ساختمان و معتاد ساکن در پارکینگ نجات بدهد. جعفر و هزار تا کفتری که روی پشت‌بام ساختمان داشت یک داستان دیگری است. او را توانست بیرون کند. اما زورش به حمید نرسید. نمی‌دانم چه شد که زورش به حمید نرسید. فقط یادم است یک مدتی حمید و زنش دیگر با هم دعوا نمی‌کردند و به هم فحش خوارمادر نمی‌دادند. درگیر دادگاه شده بودند. صبح‌ها با هم دلی دلی می‌رفتند دادگاه تا تنها سرپناه‌شان را با چنگ و دندان نگه دارند. و نگه هم داشتند. تنها اتفاقی که افتاد این بود که ورودی خانه‌شان از سمت راه‌پله‌ها را جوش دادند. حساب‌شان از کل ساختمان جدا شد. تنها را ورودی خانه‌شان شد همان در پارکینگ. 
دقیقا نمی‌دانم حمید از کی شروع کرد به آشغال جمع کردن. حس می‌کنم از همان زمان بود که آلونک گوشه‌ی حیاط را برای خودش ساخت. همین دو سه سال بود. همین دو سه سال که همه چیز بدون توقف رو به گرانی رفت و همه چیز سخت شد، خیلی سخت شد. حمید و زنش هم سگی‌تر شدند. دادگاه‌ها که تمام شد دوباره دعواهای‌شان شروع شد. زن حمید لباس می‌خواست و حمید پول نداشت که برایش لباس بخرد. رفته بود لباس دست دوم نمی‌دانم از کجا جور کرده بود و به اسم لباس نو به زنش غالب کرده بود. زنش فهمیده بود و قشرق به پا کرده بود و خواهر و مادر و خاندان حمید را جلوی چشم ما آورده بود. از همان وقت‌ها بود که حمید کم کم تبعید شد به آلونک گوشه‌ی حیاط. یک اتاقک ۱.۵ در ۳ متری برای خودش درست کرد. تمام شب‌های این تابستان را می‌دیدم که در این آلونک می‌خوابید. کف زمین. با شلوار کردی سفید. صبح‌ها که می‌آمدم دفتر فکر می‌کردم مرده است و کفن سرش گذاشته‌اند. اما نه... حالش خوب بود. بعضی صبح‌های تابستان که زود می‌رسیدم می‌دیدم گوشه‌ی حیاط لخت شده و دارد با شیلنگ خودش را می‌شورد. حمام هم ازش دریغ شده بود یا خودش این نوع حمام صحرایی را دوست داشت، نمی دانم...
زن حمید همیشه چیزهایی برای گیر دادن به حمید دارد. یک بار گیر داده بود که ساعت ۵:۳۰ کجا رفته بودی و کدام سوراخ موش جدیدی را برای مواد کشیدنت پیدا کرده‌ای؟ می‌گفت من ساعت ۵ صبح بیدار شدم که نماز بخوانم و فهمیدم که تو در حیاط را یواش بستی و رفتی. حالا هم ۷ صبح برگشته‌ای. خانه‌ی کی رفته بودی؟ و حمید در گوشه‌ی رینگ قرار گرفته بود و نمی‌خواست بگوید که کجا رفته بود. زنش تمام مکان‌های حمید را می‌دانست و ازین که حمید مکان پنهانی جدیدی داشته باشد متنفر بود.
اما صحنه‌ی تئاتر حمید جلوی پنجره‌ی اتاق ما فقط عرصه‌ی دعواهای پر از فحش‌های رکیک و آلونکش نبود. مثل هر آدم دیگری، حمید هم گاه ظرافت‌هایی به نمایش می‌گذاشت که تو فقط دلت می‌خواست تحسینش کنی. حمید باغبان خوبی بود. چند تا درخت میوه‌ی توی حیاط (انگو و نارنج و هلو و گلابی و انجیر) چنان خوب هرس و نگه‌داری می‌شدند و خوب محصول می‌دادند که من همیشه حسودی‌ام می شد. به شوخی می‌گفتم که حمید به این درخت‌ها هم تریاک می‌دهد که حال‌شان این قدر خوب است. اما درد این‌جا بود که حمید و زنش یادشان می‌رفت میوه‌های‌ درخت‌های‌شان را بچینند. انگورها می‌رسیدند و کلاغ‌ها تمام‌شان را می‌خوردند. انجیرها هم... و چه انگورها و انجیرهای هوس‌برانگیزی...
امروز حمید خیانت کرده بود. به ناگهان زنش در پارکینگ را باز کرد و حمله کرد سمت حمید. مثل همیشه با فحش به مادر حمید شروع کرد. اما این بار شیلنگ هم دستش بود. حمله کرد به حمید و تمام بدنش را با شیلنگ زد. با مشت زد. و ما نگاه می‌کردیم و او حس کرد که باید نمایشش دیالوگی به غیر از فحش هم داشته باشد. پس شروع کرد به داد زدن که اون زن ج... کی بوده که تو دیشب ساعت ۱:۳۰ شب براش پول واریز کردی؟ خونه نبودی تو. برای چی براش پول واریز کردی؟ فحش می‌داد و فحش می‌داد. 
-    این دیگه مثل مواد نیست‌ها. اینو دیگه کوتاه نمیام.
و حمید هم قاطی کرده بود و به پدر زنش پشت سر هم فحش می‌داد و انکار می‌کرد. ندیده بودم حمید این قدر فحش به پدر زنش بدهد. نقطه ضعف زنش را پیدا کرده بود: پدرش. به پدرش فحش می‌داد. 
-    به من پول نمی‌دی. من بدبخت اسیر تو شدم. اون وقت می‌دی به زن‌های ج...؟ برای من آدم شدی خیانت می‌کنی؟
و می‌زد. به پسرش هم زنگ زد بیا که پدرت خیانت‌کار شده برای من. شدیدترین دعوایی بود که در این چند سال دیده بودم. صبح تا ظهر دعوای‌شان طول کشیده بود. بعد از ظهر دیگر جفت‌شان انگار نایی برای ادامه‌ی دعوا نداشتند. دم غروب یک نگاه به حیاط انداختم و پرهیب حمید را در آلونکش دیدم. خمار خمار بود. یک لحظه دلم خواست بروم در حیاط را بزنم بروم توی آلونکش بغلش کنم. حالم از خودش و زنش به هم می‌خورد. نمایش تکراری و رکیک‌شان دیگر فراتر از حد تحمل من بود. نمی‌توانستند همدیگر را تحمل کنند. نمی‌توانستند هم از هم جدا شوند. حمید پول نداشت مهریه‌ی زنش را بدهد. زنش به جز حمید سرپناه دیگری نداشت. پسرشان هم به جز موتورسیکلتش سرمایه‌ی دیگری نداشت. ولی جوری سرش را روی زانوانش گذاشته بود که تمام این چیزها یادم رفت و خواستم بروم بغلش کنم. یک لحظه حس کردم اگر بغلش کنم، نه حال او، که حال خودم بعد از دیدن این نمایش چندساله بهتر می‌شود...
 

  • پیمان ..

شدیدا از خودم احساس خستگی می‌کنم. به تقاطع طالقانی و ولیعصر می‌رسم. صبح اول صبحی خبری از مأمورها نیست.‌ آرام رکاب می‌زنم و بعد هم از خیابان فلسطین در جهت عکس ماشین‌ها بالا می‌روم. آسفالت وسط خیابان فلسطین دقیقا در خطوط خط‌کشی، کنده و چاله‌ی آسفالت ایجاد شده. برایم عجیب است که خط‌کشی‌ها خودشان باعث ایجاد چاله‌ی آسفالت شده‌اند. به بلوار کشاورز می‌رسم. تصمیم می‌گیرم از مسیر دوچرخه‌ی وسط بلوار رد شوم. روی نیمکت‌های وسط بلوار مردهایی دراز کشیده‌اند و به خواب عمیق فرو رفته‌اند. کارتن‌خواب‌ها هستند. یکی‌شان هم روی زمین سبدی گذاشته و دست روی سبد به خواب رفته. می‌شناسمش. مردی است که توی پارک لاله چای و قهوه می‌فروشد. بین نیمکت‌ها و چمن‌ها می‌گردد و چای و قهوه تقدیم ملت می‌کند. نمی‌دانستم بی‌خانمان است. رود وسط بلوار پر از ظرف‌های یک بار مصرف است. ظرف‌های یک بار مصرف دپو شده‌اند و کل منظره‌ی رود وسط بلوار را گرفته‌اند. سبک‌تر از آب هم هستند و روی آب شناور. انگار هزار نفر آدم شام خورده‌اند این‌جا و همگی با هم ظرف‌های‌شان را انداخته‌اند توی رود وسط بلوار. 
به خیابان حجاب نزدیک می‌شوم. تصمیم می‌گیرم حجاب را بالا بروم. به تابلوهای راهنمایی رانندگی توی بلوار کشاورز نگاه می‌کنم. می‌خواهم تابلویی را که چند شب پیش مردم برداشتند با اسپری اسم خیابان حجاب را سیاه کردند و به جایش خرچنگ قورباغه نوشتند خیابان مهسا امینی پیدا کنم و یاقوت را زیرش بایستانم و باهاش عکس بگیرم. پیاده می‌شوم و دوچرخه به دست چهارراه را نگاه می‌کنم. یک تابلو در مسیر شرق به غرب بلوار است. لابه‌لای درخت‌ها ایستاده. رویش نوشته خیابان حجاب و اثری از اسپری سیاه نیست. تابلوی کنار چراغ سبز و قرمز هم دست نخورده. تابلوی نبش خیابان حجاب هم طوریش نیست. به خوش‌خیالی خودم لعنت می‌فرستم. حتی اگر چنین تابلویی هم وجود داشته مطمئنا همان شب بعد از چند دقیقه برادرها از بیخ و بن کنده‌اند برده‌اند. چرا من این قدر تأخیر دارم و خوش‌خیالم؟ بی‌خیال می‌شوم. می‌خواهم دوباره سوار شوم که می‌بینم زینم شل شده و لق می‌زند. پیچش شل شده. ابزار پنچرگیری همراهم هست. آچار درمی‌آورم و زین را محکم می‌کنم. دوباره راه می‌افتم. خیابان حجاب شیب دارد. مجبورم آرام رکاب بزنم. بیشترش هم غیرمسکونی است. قوه قضاییه و هتل و پارک لاله و خانه والیبال و کانون پرورش فکری و سازمان آب و این‌ها اکثر این خیابان دولتی را تشکیل داده‌اند. ذوق‌زده می‌شوم از کشف آبدوغ‌خیاری خودم که خیابان حجاب خیلی دولتی است، مثل خود حجاب که دیگر فقط دولتی است. به این فکر می‌کنم که بالاخره روزی این خیابان نامش تغییر می‌کند و می‌شود خیابان مهسا امینی. یعنی دیگر باید اسمش خیابان مهسا امینی باشد. ۵-۶ تا کوچه به خیابان مهسا امینی وارد می‌شوند. روزی که اسم این خیابان مهسا امینی شد آن کوچه‌ها هم باید اسم‌شان به نام دختران خیابان انقلاب شود، حتی آن دختر محجه‌ای که با چادر ایستاد و روسری را سر چوب زد هم باید نامش به نام یکی از کوچه‌ها شود. خیلی مهم است که نام او هم باشد. یک کوچه هم باید به نام کوچک دختر آن مادری باشد که جلوی ون ارشاد ایستاده بود و می‌گفت که دخترم را نبرید، مریض است نبریدش. یک کوچه هم به نام کوچک آن زنی که از توی ون پرتاب شد به بیرون. نام‌های کوچک صمیمی‌ترند خب. یکی از کوچه‌ها هم بشود کوچه‌ی سپیده رشنو. به نظرم شاید حتی سپیده رشنو از مهسا امینی برای صاحب نام این خیابان شدن محق‌تر هم باشد. یک بحث کوچک و دعوای جر و منجری توی اتوبوس بود آخر فقط. آن‌ها جان را از مهسا امینی گرفتند. رنجش در طی چند ساعت به پایان رسید. اما سپیده رشنو یک رنج مرگ‌آور و هولناک را چند ماه است که دارد تحمل می‌کند. اما این خیابان برای این همه نام کوچه کم دارد که...
رکاب می‌زنم و برای خودم ایده در می‌کنم. کف خیابان حجاب پر از خرده شیشه است. خرده شیشه‌ها رفته‌اند لابه‌لای آسفالت زبر کف خیابان. مشخص است که کارگران شهرداری جارو زده‌اند. اما بیشترش نیاز به جاروبرقی دارد و  یا باران. بارانی که تند باشد و شلاقی و سیلابی و این خرده شیشه‌ها را از لابه‌لای آسفالت بشورد و ببرد. خرده‌های شیشه‌ی ماشین است. خیلی است. انگار تمام ماشین‌هایی که در طول این خیابان پارک بودند مورد عنایت قرار گرفته‌اند. تا انتهای خیابان روی شیشه‌خرده‌ها رکاب می‌زنم...

  • پیمان ..

اوتلایرز مالکوم گلدول کتاب این هفته‌ی من توی متروسواری‌ها بود. گلدول خیلی نرم و روان و هلو بپر تو گلو می‌نویسد. با این‌که معنای خیلی از کلمات انگلیسی را نمی‌دانستم باز می‌توانستم کامل بفهمم که دارد چی می‌گوید. بعد از خواندن کتاب نشستم ارائه‌اش توی مایکروسافت در مورد این کتاب را هم از یوتیوب نگاه کردم. شور و هیجانش در حرف زدن دقیقاً همانی بود که توی کتاب حس می‌کردم.
عنوان فرعی کتاب این است: داستان موفقیت. ایده‌ی مرکزی کتاب مالکوم گلدول این است که داستان‌های موفقیت آدم‌های بزرگ یک چیزهایی کم دارد. برخلاف آن چیزی که آدم‌های موفق روایت می‌کنند  و زندگی‌نامه‌نویسان‌شان هم با آب و تاب به آن دامن می‌زنند، موفقیت تنها محصول تلاش و نبوغ فردی نیست. 
کتاب گلدول دو فصل کلی دارد: فرصت‌ها و میراث. ایده‌ی کلی‌اش این است که در موفق شدن بعضی آدم‌ها دو عنصر بسیار مهم هم وجود دارد که عموماً از آن غفلت می‌شود: فرصت‌هایی که سر راه این آدم‌ها قرار می‌گیرد و فرهنگی که آن‌ها از نیاکان‌شان به ارث می‌برند و در آن زندگی می‌کنند. چیزی که من را خیلی مجذوب کتاب کرد این بود که گلدول به ورطه‌ی اغراق هم نمی‌افتد و نقش تلاش و کوشش و نبوغ را انکار نمی‌کند. 
کتاب پر است از مثال‌هایی که مالکوم گلدول از تحقیقات دانشگاهی مختلف در رشته‌های گوناگون جمع‌آوری کرده و به عنوان شاهد ادعاهایش آورده است. مثال‌هایی که خواندن هر کدام‌شان جذابیت منحصر به فرد خودش را دارد. 
او از لیگ نوجوانان هاکی روی یخ مدارس کانادا شروع می‌کند. جایی که یکی از اساتید دانشگاهی کشف کرد اکثریت بازیکنان رده‌های مختلف متولد سه ماه اول سال میلادی هستند. بازیکنانی که در ماه‌های آخر سال میلادی به دنیا می‌آیند کمتر امکان حضور در تیم‌های حرفه‌ای هاکی روی یخ کانادا را دارند. چرا؟ چون انتخاب بازیکنان بر اساس پایه‌ی درسی صورت می‌گیرد. در سنین نوجوانی که سرعت رشد بالاست، دانش‌اموزی که ۹ ماه بزرگ‌تر است مطمئنا از نظر فیزیکی نسبت به هم‌کلاسی خودش برتری دارد و با شانس بیشتری در تیم هاکی روی یخ مدرسه پذیرفته می‌شود. این فرصتی است که متولدین سه ماه اول سال به دست می‌آورند. بعد از آن گلدول از اثر متیو صحبت می‌کند. این‌که آدم‌های موفق در هر پله از موفقیت‌شان فرصت‌های بیشتری برای موفق‌تر شدن به دست می‌آورند. دانش‌آموزی که ۹ ماه بزرگ‌تر است با شانس بیشتری در تیم هاکی روی یخ مدرسه پذیرفته می‌شود. بعد از آن او مربی‌های بهتری خواهد داشت. ساعات بیشتری هاکی روی یخ تمرین می‌کند و بعد از مدت کوتاهی میزان پیشرفتش غیرقابل دسترس می‌شود.
به دنیا آمدن در زمان مناسب. گلدول مثال‌های خیلی خفن‌تری را هم ردیف می‌کند. مثلا لیست ۷۵ نفری که پولدارترین افراد تاریخ جهان بوده‌اند را می‌آورد. در مورد آمریکایی‌های قرن ۱۹ تاریخ تولدهای‌شان را ذکر می‌کند. اکثریت آن‌ها متولد سال‌های ۱۸۳۰ تا ۱۸۴۰ هستند. گلدول توضیح می‌دهد که فقط متولدین این دهه می‌توانستند چنین فرصتی برای ابرپولدارشدن پیدا کنند. چون اگر بین ۱۸۲۰ تا ۱۸۳۰ به دنیا می‌آمدند و یا اگر بین ۱۸۴۰ تا ۱۸۵۰ به دنیا می‌آمدند نمی‌توانستند از فرصت شکل‌گیری وال‌استریت و ساخت ریل آهن در آمریکا بهره‌مند شوند و عوضش جوانی و میان‌سالی‌شان با جنگ‌های داخلی آمریکا گره می‌خورد. همین مثال را در مورد غول‌های کامپیوتری می‌زند که استیو جابز و بیل گیتس و دیگران همه متولد دهه‌ی ۵۰ قرن بیستم هستند...
هوش و نبوغ برای موفقیت شرط لازم هست، ولی کافی نیست. لویس ترمن استاد روانشناسی دانشگاه استنفورد در سال ۱۹۲۱ یک پروژه‌ی تحقیقاتی بسیار بزرگ را شروع کرد. او ۲۵۰ هزار دانش‌آموز متولد بین سال‌های ۱۹۰۳ تا ۱۹۱۷ را در ایالت کالیفرنیا بررسی کرد و از آن‌ها تست آی کیو گرفت. در نهایت از بین این ۲۵۰ هزار نفر ۱۴۷۰ نفر را شناسایی کرد که آی کیوی بالای ۱۴۰ داشتند. ترمن بر این باور بود این افراد نابغه‌های آینده‌ی کشور آمریکا‌اند و با هوش بالایی که دارند احتمالا آینده‌ی آمریکا را خواهند ساخت. او برای هر کدام از این ۱۴۷۰ نفر یک پرونده ایجاد کرد و به مدت ۲۰ سال آن‌ها را دنبال کرد. تحصیلات هر کدام‌شان، ازدواج‌شان، مریضی‌های‌شان، سلامت روانی‌شان، مشاغل‌شان، ارتقاهای شغلی و تغییرات شغلی هر کدام را تا میانه‌سالی شان ثبت کرد. این افراد از نظر آی کیو نابغه بودند. اما برخلاف فرضیه‌ی ترمن همه‌شان به درجات بالایی از موفقیت نرسیدند. فقط ۱۳ درصدشان توانستند به مشاغل رده‌بالا دست پیدا کنند. مابقی یا آدم‌هایی از نظر درآمدی متوسط شدند یا این‌که جزء اقشار ضعیف و بدبخت جامعه شدند. از بین آن ۱۳ درصدی هم که توانستند به موفقیت دست یابند اکثریت‌شان از خانواده‌ای ثروتمند بیرون آمده بودند. این یکی از مشهورترین تحقیقات دانشگاهی در زمینه‌ی هوش است.
گلدول از مثال برندگان نوبل پزشکی صحبت می‌کند که همه‌ی آن‌ها از دانشگاه‌های برتر آمریکا نیستند. بلکه دانشگاه‌های متوسط هم نوبلیست پرورش داده‌اند. چرا؟ چون برای موفقیت یک سطح از هوش کفایت می‌کند و بیش از آن تضمین‌دهنده‌ی موفقیت نیست. در همین کتاب او فردی را معرفی می‌کند که از انیشتین آی کیوی بالاتری دارد. اما در آمریکا هیچ کاره شده است. چرا؟ چون افزون بر هوش ذاتی، عوامل دیگری هم هستند و عاملی به نام هوش کاربردی: دانستن این که چی را به کی بگویی، چه زمانی بگویی و این‌که چطور بگویی که بیشترین اثر را داشته باشد.
خوبی کتاب گلدول این است که برای تلاش و کوشش جایگاه ویژه‌ای قائل می‌شود: چیزی به نام قانون ۱۰ هزار ساعت. قانون ۱۰ هزار ساعت بیان می‌کند که برای خبره شدن در یک کار هر فردی فارغ از میزان هوشش باید حداقل ۱۰ هزار ساعت در آن زمینه به صورت متمرکز کار و تلاش کرده باشد. ردخور ندارد. اما بحث گلدول این است که بعضی آدم‌ها برای‌شان این فرصت ایجاد می‌شود که زودتر و بهتر از بقیه بتوانند این ۱۰ هزار ساعت را پر کنند. مثالش هم بیل گیتس است که چطور در مدرسه‌ی خصوصی درس خوانده که در آن‌جا توانسته به کامپیوتر دسترسی داشته باشد و بعد چطور این فرصت برایش فراهم شده که در نوجوانی از کامپیوترهای دانشگاه واشنگتن استفاده کند و این‌که چطور با ظهور اولین کامپیوترهای شخصی او ۱۰ هزار ساعت تجربه‌ی کدنویسی و برنامه‌نویسی داشته و توانسته در زمان مناسب گل را بزند.
در بخش دوم کتاب، گلدول سراغ میراث فرهنگی می‌رود. به نظر او میراث نیاکان ما و محیطی که آن‌ها در آن پرورش یافته‌اند تأثیراتی عمیق و چندنسلی دارد. ممکن است ۳ نسل ۴ نسل از آدم‌ها مهاجرت کرده باشند و به کل از محیطی که در آن پرورش یافته بودند جدا شده باشند. اما میراث فرهنگی در آن‌ها ادامه‌دار است. او از دعواهای خانوادگی آمریکایی‌ها شروع می‌کند و کشت و کشتارهایی که دارند و وقتی خانواده‌های درگیر را بررسی می‌کنی می‌بینی ۳ نسل ۴ نسل قبل‌ترشان می‌رسد به اقوامی که کوه‌نشین بوده‌اند وشغل‌شان دامپروری بوده و نه کشاورزی. کشاورزی آدم‌ها را صلح‌طلب می‌کند. همکاری با دیگران را جا می‌اندازد. دشمنی‌ را کم می‌کند. اما فرد کوه‌نشین با گله‌‌اش در کوه می‌چرخد و همه چیز برایش محدود است و هر چه‌قدر شجاع‌تر و بی‌کله‌تر باشد امکان زندگی بهتری دارد. 
یکی از زیباترین فصل‌های کتاب آن‌جایی است که تأثیر فرهنگ در تصادفات هواپیمایی را بررسی می‌کند. شرکت‌های بررسی‌کننده‌ی جعبه‌ سیاه پروازها فقط مهندس پرواز ندارند. آن‌ها بیش از مهندس روانشناسانی دارند که مکالمات آخر خدمه‌ی پرواز را تحلیل محتوا می‌کنند که بفهمند دقیقا چه عاملی باعث سقوط هواپیما شده‌اند. با برهم‌نهی یافته‌های چند تحقیق علمی گلدول به این نتیجه می‌رسد که در فرهنگ‌هایی که نظام سلسله‌مراتبی بزرگ‌تر کوچک‌تر و احترام به بزرگ‌تر و استاد و مرید و مرادی شایع است امکان این‌که خدمه پرواز طوری رفتار کنند که منجر به حادثه شود بیشتر است. چرا که کمک‌خلبان خودش را در جایگاه پایین‌تر از خلبان می‌بیند و از تذکر سریع و بی‌محابا دادن به او طفره می‌رود و در مواقع بحران همین عامل فرهنگی تبدیل به فاجعه می‌شود.
یا از آن زیباتر آن فصلی است که گلدول به این می‌پردازد که چرا اهالی شرق آسیا در ریاضیات بهتر از اهالی سایر نقاط کره زمین عمل می‌کنند و آن را ربط می‌دهد به فرهنگ کاشتن برنج و سخت‌کوشی‌ای که برنج‌کاشتن در اهالی شرق آسیا نهادینه کرده است. کاشتن برنج چندین برابر کاشتن ذرت و گندم زحمت دارد. باید زمین در زمان کاشت باتلاقی باشد. بعد از آن باید همیشه آب به اندازه‌ی کافی باشد. آب نباید کم باشد. اما زیاد هم نباید باشد. نظام آبیاری شالیزارها بسیار دقیق باید طراحی شود. برنج کاشتن به یک مراقبت دائمی نیاز دارد. یک ضرب‌المثل چینی است که برای یک برنج‌کار خوب بودن باید ۳۶۰ روز از سال را کار کنی. تمام ضرب‌المثل‌های چینی و شرق آسیایی در باب کار بی‌وقفه برای دیدن نتیجه است. در حالی‌که کشاورزان نظام فئودالی اروپا کمتر از ۲۰۰ روز از سال را مشغول به کار بودند و بقیه ایام سال را به خوابیدن و استراحت می‌گذراندند. دانش‌اموزان شرق آسیایی برای حل یک مسئله‌ی ریاضی بسیار دشوار و تقریبا لاینحل حداقل ۱۳.۵ دقیقه وقت صرف می‌کنند. در حالی‌که دانش‌آموزان آمریکایی به طور متوسط بعد از ۹ دقیقه رها می‌کنند. این‌ تفاوت‌های فرهنگی است که بعدها باعث تفاوت در موفقیت آدم‌ها می‌شود و....
کتاب جذابی بود. دوستش داشتم. فصل آخر کتاب در مورد پدر و مادر خود مالکوم گلدول بود که چطور سلسله‌ای از اتفاقات باعث شدند تا آن‌ها پیشرفت کنند و موفق شوند و پسرشان بشود یک نویسنده‌ی موفق. آخرهای کتاب حس کردم گلدول خسته شده است و دیگر حرف جدیدی برای گفتن ندارد و فصل آخر را هم برای رفع کوتی نوشته است. ولی در مجموع خوب کتابی بود. 
 

  • پیمان ..

از بدبختی‌ها

۰۹
شهریور

از بین نویسنده‌های حی و حاضر آمریکایی به والریا لوییزلی ارادت ویژه‌ای دارم. از من فقط ۶ سال بزرگ‌تر است. موقع خواندن داستان‌ها و جستارهایش هم به اوج لذت می‌رسم و هم از شدت حسادت می‌میرم که چرا من مثل این دختر نمی‌توانم خوب بنویسم. چیزی که توی نوشته‌هایش با روح و روانم بازی می‌کند، ارجاعات بی‌شمارش به کتاب‌ها و فیلم‌ها و آهنگ‌ها و تجربه‌های فرآوری‌شده‌ی دیگران است. جوری کتاب‌های دیگران را می‌خواند و با تکه‌های‌شان توی کتاب‌های‌ خودش بازی می‌کند و جوری تجربیات دیگران را جزئی از وجود خودش می‌کند که من هم هنرش را می‌ستایم و هم از این‌که این همه فیلم و کتاب و موسیقی را دیده و خوانده و شنیده و هضم کرده در عجب می‌مانم. البته که روایت‌هایش به ترجمه بسیار حساسند. مثلا این کتاب چهره‌ها در شلوغی را نتوانستم بخوانم. چون ترجمه‌اش اصلا خوب نبود. اما عوضش ترجمه‌ی ویدا اسلامیه از بایگانی کودکان گمشده توانسته بود از عهده‌ی هنرنمایی والریا لوییزلی بربیاید.
من هم در حد وسع خودم سعی می‌کنم هنر لوییزلی را در امور روزمره‌ی خودم به کار ببرم. خیلی دم‌دستی البته‌ها. خیلی خیلی دم دستی. مثلا توی تیتر زدن سعی می‌کنم با تیتر کتاب‌ها و فیلم‌ها بازی بازی کنم. مثلا به من گفتند یک سری پست برای اینستاگرام آماده کن و تویش مفهوم دایاسپورا را معرفی کن. موضوع خیلی انتزاعی است و می‌دانستم که مخاطب جنسیت‌زده‌ی اینستاگرام بهش اقبالی نخواهد داشت. باری، انجام وظیفه کردم. عنوانش را هم گذاشتم «وقتی از دایاسپورا صحبت می‌کنیم از چه صحبت می‌کنیم؟». پیش خودم فکر کردم که دارم نوشته‌ای می‌گذارم که هر کسی مشتری‌اش نیست. پس بگذار تیتر را هم عنوانی بگذارم که با عنوان کتاب موراکامی بازی بازی کرده باشد و این حرف‌ها. کار غیرمعمولی نیست. نشریات و روزنامه‌های پرند از این بازی‌بازی‌ها. وقتی پست منتشر شد دیدم خانم همکار تیتر را عوض کرده و گذاشته: «وقتی می‌گیم دایاسپورا از چه حرف می‌زنیم؟».
یعنی در حد یک جمله خواستم ادای والریا لوییزلی دربیاورم و تمرین کنم که چطور آثار دیگران را هضم کنم. آن را هم خانم همکار با ۸۰ کیلو وزنش لگدمال کرد. بهش پیام دادم که خانم چرا تیتر را سرخود تغییر می‌دهی؟ جواب داد که تکرار داشت و گرامری (دستور زبانی؟!) جمله‌تون مشکل داشت خودم اصلاحش کردم! گفتم بابا این تیتر را از یک کتاب گرته‌برداری کرده بودم و خواسته بودم ظرافت به خرج بدهم و این عبارت دیگر کلیشه‌ی تیتر زدن شده. چه کاری بود آخر؟ برگشت گفت که من نمی‌دانستم شما با این هدف این تیتر را گذاشته‌اید. ولی من اشتباه نکردم و کارم درست بوده. جمله‌تون غلط داشت منم درست کردم. می‌خواستید بگید که تیتر رو به این خاطر این شکلی زدید. خواستم بگویم حضرت خانم، دیده‌ای که من مصاحبه‌ی دو خطی مطبوعات را هم می‌گیرم اصلاح و ویرایش می‌کنم و تو نوشتن و حتی پیاده شدن حرف‌هام سعی دارم آدم دقیقی باشم. یک لحظه پیش خودت فکر نکردی که این پیمان برای چی این جمله‌ی به ظاهر غلط را نوشته؟ دیگر چیزی نگفتم. 
بهم می‌گویند آدم مغروری هستی و آدم‌ها را سرکوب و نومید می‌کنی. نگاه از بالا به پایین نداشته باش و این حرف‌ها. خسته‌کننده است که خودت را هی پایین و پایین‌تر بیاوری و هی زور بزنی که نرینی به هیکل کسی. سعی خودم را می‌کنم. البته بیشتر عقده می‌شود و یکهو بادکنکم می‌ترکد آخرش. به این‌ها فکر نمی‌کنم. به این فکر می‌کنم که حتما دم‌خورهای والریا لوییزلی خیلی فراتر از مرحله‌ی بلد بودن عنوان کتاب‌های مشهور هستند که او می‌تواند به مرحله‌ی ارجاع به ایده‌های آثار دیگران و جذب و هضم آن‌ها در نوشته‌های خودش برسد...
 

  • پیمان ..

خیلی وقت بود که ایده‌اش به کله‌ام زده بود. حالا که نگاه می‌کنم چند سال بود که ایده‌اش در ذهنم بود. برایم صعود به دماوند هیچ وقت آرزو نشد. اما درفک به عنوان یک قله جای خاصی از آرزوهایم ایستاده بود. از همان اوان جوانی که یک پراید هاچ‌بک قراضه داشتم شاید. قبلش هم بود. نمی‌دانم دقیقاً از کجا شروع شد. ولی پرایده را یادم است. یک روز با بابا و پسرعمه‌ام سوارش شدیم و گردنه‌های جاده دیلمان را طی کردیم و خودمان را رساندیم به آسیابر. بعد از یک رودخانه رد شدیم. تابستان بود و رودخانه آب زیادی نداشت. ولی همان یک ذره آب هم کلی لغزیده بودم روی سنگ‌ها. بعد از یک جاده‌ی خاکی عبور کردیم و رسیدیم به شاه‌شهیدان. جای خیلی دوری بود. یادم است از یکی از تپه‌ها بالا رفته بودیم و بابا هم همراه‌مان آمده بود. اما همان تپه‌ی اول نفس‌مان بریده بود. امکانات خاصی هم نداشتیم. یک پیرمردی هم آمد گفت این دور و بر خرس و گرگ دارد. غلاف کردیم برگشتیم.

دلم می‌خواست درفک را جور خاصی، جوری که انگار مال من است بروم. دو سال اخیر چند باری از سیاهکل با دوچرخه راه افتادم به سمت دیلمان. کرونا بود و مسافرت‌ها کم و جاده خلوت و به جز کامیون‌ها و تریلی‌های کارخانه سیمان دیلمان و محلی‌ها از ماشین‌های دیگر خبری نبود. می‌شد با دوچرخه با سربالایی‌ها کشتی گرفت و تو سرپایینی‌ها هم ول داد و رفت. اما هر بار تا نیمه‌های مسیر رفته بودم و خسته شده بودم برگشته بودم. برنامه‌ی یک روزه نبود. باید دو و حتی سه روز طولش می‌دادم که نمی‌شد.

امسال تصمیم گرفتم تا شاه‌شهیدان را با ماشین بروم و تا قله‌ی درفک را با دوچرخه. وقتی مسیری دارد که ماشین‌های آفرود می‌توانند بروند چرا من با دوچرخه‌ام نروم؟ این‌جوری یک تیر دو نشان می‌شود. بهتر هم هست. حوصله‌ی کوهنوردی را ندارم. بالا رفتن را دوست دارم. اما پایین آمدن زانوهایم‌ درد می‌گیرد. 
یک بار اردیبهشت سعی کردم بروم. تنها بودم. بابام با ماشین من را تا شاه شهیدان رساند. این بار روی رودخانه‌ی بعد از آسیابر پل زده بودند و جاده تا شاه شهیدان آسفالت شده بود. سیر عمومی جهان بشریت رو به پیشرفت و ترقی است. اما وقتی به ارتفاعات دیلمان رسیدیم هوا ابری و مه‌آلود شد. خلوت هم بود. می‌دانستم که قله‌ی درفک بالای این مه و ابر است و اگر به قله برسم این مه و ابر زیر پایم قرار خواهد گرفت. اما باران هم شروع به باریدن کرد. ریز و تند تند. صبحانه را توی ماشین خوردیم. صبحانه‌ی پدر و پسری. آن هم چسبید البته. بعد توی امامزاده و قبرستان اطرافش چرخیدیم. یادم است به سمت قله درفک نگاه کردم. حتی خواستم دوچرخه را بیرون بیاورم و توی همان گل و شل بعد از شاه‌شهیدان به سمت قله رکاب بزنم. بابام از خرس و سگ ترساند من را. خودم بیشتر از صاعقه و رعد و برق و جزغاله شدن ترسیدم. بی‌خیال شدم. برگشتیم.
تیرماه دوباره خواستم بروم. به چند نفر دوچرخه‌سواری که می‌شناختم گفتم. پایه نشدند. استقبال کردند. اما پایه نشدند. تابستان از ابر و مه خبری نبود آن بالا. زیبایی‌اش کمتر بود. اما خب خطرش هم کمتر بود. آخرش فقط دوست دیرینه حمید پایه شد. دوچرخه را توی ماشین هم گذاشتم. اما لحظه‌ی آخر برنامه لغو شد.
تا این‌که جمعه‌ی این هفته حمید دوباره پایه شد. به چند نفر دیگر هم گفتم. بهانه آوردند و نیامدند. دو نفری راه افتادیم. ساعت ۵ صبح با ماشین راه افتادیم و ۸ صبح شاه شهیدان بودیم. صبحانه زدیم و دوچرخه‌ها را از ماشین پیاده کردیم و شروع کردیم به رکاب زدن. از همان شیب اول فهمیدیم که چه مسیر سختی در پیش داریم. چند نفر از بومی‌ها هم که سر راه‌مان دیدیم گفتند مسیر شیب خیلی زیادی دارد. مطمئنید می‌خواهید با دوچرخه بروید؟ گفتیم نهایت دوچرخه به دست بالا می‌رویم و سرپایینی را سواره برمی‌گردیم. اما شیب و سنگلاخ و سختی مسیر خیلی بیشتر از چیزی بود که فکرش را می‌کردیم. یک اشتباه هم کردم و حرف گوگل را گوش کردم که گفته بود از شاه شهیدان به اربناب جاده‌ی ماشین‌رو هست و نبود. مجبور شدیم از دامنه و لابه‌لای خارها و درخت‌هایی که آن‌ها هم خار داشتند و بوته‌های زرشک و تمشک وحشی با دوچرخه خودمان را بالا بکشیم و به جاده‌ی اربناب برسیم که مسیر ماشین‌رو تا قله‌ی درفک بود. البته اشتباه بدی هم نبود. مسیرمان را خیلی کوتاه کرد. برگشتنی که از راه جاده برگشتیم مسیرمان خیلی طولانی‌تر و سخت‌تر شد. چون جاده‌های روستاهای ناحیه‌ی دیلمان پر از تپه‌ها و شیب‌های ۲۰ درجه است. مصرف آب‌مان بالا رفت و مسیر هم خشک بود و درست است که هوا خنک بود و باد می‌وزید، اما خورشید هم تیز می‌تابید. 

بعد از چند سربالایی به یک جنگل خوشایند با درخت‌های بالابلند رسیدیم. همین که از زیر سایه‌های درختان مسیر سربالایی را رکاب می‌زدیم دلچسب بود برای‌مان. اما بعد از جنگل تازه شروع سختی مسیر بود. شیب زیادتر شد. ماشین‌های آفرودر را می‌دیدیم که دارند با سرعت مورچه‌ای بالا و پایین می‌روند. به بالا نگاه می‌کردیم و می‌دیدیم که جاده همین ‌جور زیگزاگ تا کجاها بالا می‌رود. به جز خودمان هیچ دوچرخه‌سوار دیگری نبود. دو تا کوهنورد هم آن پیچ‌های بالایی داشتند تلو تلو می‌خوردند  و آرام می‌کشیدند بالا.کمی سواره رفتیم و بعد دوچرخه به دست شدیم. چند تا پاترول آمدند و از ما سبقت گرفتند رفتند. جاده باریک بود. دقیقاً به اندازه‌ی عرض یک ماشین. مجبور بودیم وقتی آن‌ها می‌آیند دوچرخه‌هایمان را بیندازیم توی دامنه و محکم نگه داریم که قل نخورند نروند پایین. بعد که پاترول‌ها می‌رفتند دوباره دوچرخه‌ها را می‌آوردیم توی جاده.

زمان سریع‌تر از چیزی که فکر می‌کردیم داشت می‌گذشت. مصرف آب‌مان هم بیشتر از چیزی بود که فکر می‌کردیم. قرار گذاشتیم که تا ساعت ۱ هر جا رسیدیم همان‌جا را پایان مسیر اعلام کنیم. چون باید به برگشت هم فکر می‌کردیم. اما بعدش گفتیم نه، تا قله می‌رویم. گفتیم مگر چند بار دیگر فرصت دست می‌دهد توی زندگی‌مان که این مسیر را تکرار کنیم؟ حالا که آمده‌ایم باید تا تهش برویم. یک جور مرگ‌باوری در استدلال‌های جفت‌مان وجود داشت. این‌که خیلی چیزها در زندگی تکرار نمی‌شوند و مرگ خیلی نزدیک‌ است. خیلی چیزهایی که لذت‌بخش‌اند اما سخت‌اند و نیروی بیشتری را می‌طلبند تکرارپذیر نیستند. این‌که فکر کنی در ادامه‌ی زندگی نیروی بیشتری به دست خواهی آورد و آن لذت و هدف را بالاخره به چنگ خواهی آورد اشتباه محض است. تجربه‌ی زیسته‌ی من و حمید بود در سال‌های میانه‌سالی. هیچ چیز خوبی دیگر تکرار نمی‌شود. همین الان تا تهش را برو. حتی تا مرز مرگ هم اگر شده برو. چون خود مرگ اجازه‌ی تکرار به تو نمی‌دهد.

شک به جان‌مان هم افتاد راستش. حمید پرسید: حالا آن دریاچه‌های کاسه درفک الان آب دارند یا خشک شده‌اند؟ تابستان بود و خشکسالی و شک به جان‌مان افتاد که نکند این همه مسیر می‌رویم و آن‌جا با یک چیز تو مایه‌های کلکچال تهران مواجه شویم و بیخود این همه رنج برده‌ایم. اما نه... این تجربه تکرار نمی‌شود. زندگی کوتاه‌تر از این حرف‌هاست که چیزی در آن تکرار شود. تا تهش می‌رویم. اکی. تا تهش می‌رویم. مرگ‌باوری ما را واداشت که استقامت به خرج دهیم و آهسته آهسته بالا برویم. 
از کوه‌نوردها جلو زدیم. بعد یکهو دیدیم یک گله تویوتا دارند از بالا می‌آیند به سمت پایین. زدیم کنار و دوچرخه‌ها را محکم نگه داشتیم و منتظر شدیم تا بیایند رد شوند. اولی آمد. ایستاد کنارمان. راننده تنها بود. پرادو به آن غولتشنی آمده درفک تک و تنها. گفت چه جوری‌هاست؟ ما داریم میریم شما دارید میاید؟ بعد جدی گفت چیزی نمی‌خواید؟ گفتیم اب اگر اضافه دارید. 
گفت بهروز تو یخچالش داره. بعد بی‌سیم زد که بهروز به دوستان دوچرخه‌سوار آب خنک بده. خداحافظی کرد و آرام رفت. پشت سری یک هایلوکس خوف و خفن بود. راننده یک مرد تنها و رو صندلی کنارش هم یک سگ. با سگش آمده بود درفک. یک قوطی هایپ خنک به‌مان داد گفت بخشید دو تا ندارم. تشکر کردیم. 

سومی رسید به مان. یک خانم و آقای پیر و ماشین هم لندکروز. دو تا آب معدنی خنک دادند. ماشین بعدی یک آقای جوان تنها. او هم نفری یک آب معدنی داد به مان. سه چهارتای بعدی دیگر دست مان جا نداشت ازشان چیزی بگیریم. تشکر می‌کردیم و آن‌ها هم آفرینی می‌گفتند و می‌رفتند. همه‌شان هم تویوتا تک سرنشین نهایت دو سرنشین. 

بعد از گردنه‌ی آخر سرپایینی داشتیم. حتی تو مسیر صعود به قله هم فرج بعد از شدت، ان‌ مع‌العسر یسرا را تجربه کردیم. سوار دوچرخه‌هایمان شدیم و با سرعت به سمت دریاچه‌های کاسه درفک روانه شدیم. منظره‌ی پرتگاه‌ شمال قله‌ی درفک بی‌نهایت زیبا بود. بی‌نهایت زیبا. جنگل‌های هیرکانی گیلان دقیقا زیر پای‌مان بود. در آن دوردست‌ها هم تپه‌های سبز گیلان و آن سوتر سفیدرود با رنگ فیروزه‌ای‌ و حتی پرهیبی از دریا هم مشخص بود. مزد ۴ ساعت رکاب‌زنی و کوه‌نوردی بود آن منظره. 

برگشت هم چالش زیاد داشتیم. توی سرپایینی‌ها بیش از حد سرعت می‌گرفتیم. یک جا ترمز زدم و دوچرخه‌ روی خاک سر خورد و من افتادم زمین. اما چون کلاه و دستکش و لباس آستین بلند و شلوار داشتم طوریم نشد. حرفه‌ای خوردم زمین. مسیر برگشت چون از جاده برگشتیم طولانی‌ شد و رمق‌مان را گرفت و چند کیلومتر آخر را به سختی رکاب زدیم. اما وقتی پایان برنامه را اعلام کردیم یک حس خوشی خاصی داشتم. به یک آرزوی چند ساله رسیده بودم.

وقتی به استراوا اعلام کردم که سفرم به اتمام رسیده، سورپرایز دیگری در راه داشتم. چیزی که عمیقاً من را به فکر فرو برد. ۳۷ کیلومتر دوچرخه‌سواری و کوهنوردی داشتیم با حدود ۱۶۰۰ متر تغییر ارتفاع. اما استراوا اعلام کرد که پارسال دقیقا در چنین روزی تو ۷۱ کیلومتر در جاده‌ی دیلمان رکاب زده بودی. دقیقا در همان روزی که من و حمید با هم با دوچرخه به قله‌ی درفک رفته بودیم، دقیقا در همچه روزی در سال پیش من زور زده بودم با دوچرخه خودم را از سیاهکل به دیلمان برسانم و ۷۱ کیلومتر هم رکاب زده بودم و حدود ۱۳۰۰ هم تغییر ارتفاع داشتم. من هیچ برنامه‌ای نداشتم که دقیقا در چنین روزی دوچرخه‌سواری را تکرار کنم. اصلا قصد تکرار نداشتم. اما گویی در یک بازه‌ی تکرارشونده قرار گرفته بودم. من بی آن که خودم بخواهم دارم خودم را تکرار می‌کنم. سال‌هاست که دارم خودم را تکرار می‌کنم. حتی مکان‌هایی که هر ساله می‌روم هم حدودا تکراری شده است. پارسال در چنین ساعت و روزی همین حوالی جاده دیلمان رکاب زده بودم. امسال هم با ماشین از جاده عبور کرده بودم و حوالی دیلمان و قله‌ی درفک رکاب زده بودم. درست‌ترش را بخواهم بگویم این است که از یک جایی به بعد زندگی‌ام تکرار همین چرخه‌ها شده... زندگی آن قدر کوتاه است که به تو اجازه‌ی تکرار نمی‌دهد. اما از آن طرف هم تو را اسیر چرخه‌هایی تکرارشونده می‌کند. بد است؟ نه. این‌قدر این چرخه را تکرار کردم تا بالاخره به قله‌ی درفک رسیدم. مسلما چیز بدی نیست. اما خب، این‌که می‌بینی چه‌قدر اسیر تکرار مکررات خودت هستی و از آن طرف زندگی چه‌طور ظالمانه اجازه‌ی تکرار چیزهایی را که دوستدار تکرارشان هستی به تو نمی‌دهد اعجاب‌برانگیز است.
 

  • پیمان ..

دارم این روزها کتاب «هویت ایرانی و زبان فارسی» را می‌خوانم. پیاده‌شده‌ی چند سخنرانی شاهرخ مسکوب است در باب نقش زبان و تاریخ در برساختن هویت ایرانی پس از اسلام. لب کلامش این است که بعد از حمله‌ی اعراب، ایرانیان در یک سکوت طولانی فرو رفتند. زایایی فرهنگ ایرانی از بین رفت و دوره‌ای بسیار تاریک در تاریخ ایران پیش آمد. همان عبارت مشهور دو قرن سکوت. اما حوالی سال ۴۰۰ هجری ایرانیان دوباره برخاستند. آن‌ها هویت جدیدی برای خودشان برساختند: هم مسلمان و هم ایرانی. مسلمان بودن گریزناپذیر بود. نیروی نظامی مسلمانان کاملاً برتر بود. گریزی جز پذیرش اسلام وجود نداشت. پس باید مسلمان بودن جزئی از هویت جدیدشان می‌بود و شد. مسکوب بر این باور است که برای ایرانی بودن ایرانیان به دو ابزار متوسل شدند: تاریخ و زبان فارسی. بعد هم در ادامه‌ی کتابش می‌آید در مورد زبان فارسی و به کار بردنش توسط دیوانیان و علمای دین  و عرفا بحث‌هایی را مطرح می‌کند. 
فرضیه‌ی مسکوب جالب و دوست‌داشتنی است. این‌که زبان فارسی هویت‌بخش ملتی شکست‌خورده شد و به آن‌ها کمک کرد تا بار دیگر برخیزند و دوره‌ی طلایی اسلام را بسازند فرضیه‌ای دوست‌داشتنی است. نمی‌توان ردش کرد. اما از ‌آن طرف کتاب اصلاً دقیق و همه‌جانبه‌نگر نیست. کتاب «روشنگری در محاق» فردریک استار را که می‌خوانی می‌فهمی واقعاً عواملی در کار بوده‌اند و فقط بحث‌های فرهنگی نبوده. استار در مورد آسیای میانه و نقشش در شکوفایی علم و دانش در قرن‌هایی از تاریخ جهان صحبت می‌کند. همان جغرافیایی که بعدها مهد زبان فارسی هم شد و این‌ روزها به نام جغرافیای فرهنگی ایران نامیده می‌شود. او نقش مسیر تجارت جهانی و مهندسی توزیع آب در شهرها و روستاهای آسیای میانه را خیلی مهم می‌داند. اما مسکوب اصلاً از این مباحث خبر ندارد و یا نمی‌خواهد به آن‌ها توجه کند. باری... این هر دو را باید کنار هم گذاشت. کتاب روشنگری در محاق کامل‌تر و دقیق‌تر است. اما صحبت‌های مسکوب در مورد زبان فارسی را هم نمی‌شود انکار کرد. این زبان بخشی از هویت ایرانیان بوده و مجموعه‌از تلاش‌های چند صدساله‌ است.
یک چیز دیگر اما می‌خواستم بگویم. از اول ۱۴۰۱ به این طرف، ایران و فرهنگ ایران چند نفر از بزرگ‌مردان زبان و فرهنگش را از دست داده است: رضا براهنی در فروردین‌ماه، اسلامی ندوشن در اردیبهشت‌ماه و هوشنگ ابتهاج در مرداد ماه. 
اینان کسانی بودند که در غنای زبان و فرهنگ فارسی قدم‌های بزرگی برداشتند و کتاب‌ها و مقاله‌ها و شعرهای هر کدام‌شان  واقعا چیزی در خور به زبان فارسی اضافه کرده. هر سه‌شان دغدغه‌‌ی این زبان را داشتند و برای آن تلاش‌ها کردند. نکته‌ی تأمل‌برانگیز برای من مرگ هر سه‌تای‌شان در جغرافیایی بسیار دورتر از ایران است. براهنی و اسلامی ندوشن در کانادا درگذشتند و هوشنگ ابتهاج در آلمان. براهنی و اسلامی‌ ندوشن در همان کانادا به خاک سپرده شدند. 
محل تدفین هوشنگ ابتهاج هنوز مشخص نیست. وزیر ارشاد در یک حرکت پوپولیستی زنگ زده به دختر ابتهاج که ما آماده‌ی تدفین پیکر ابتهاج در خاک ایران هستیم. اما کی است که نداند که این حرکت فقط برای مشروعیت‌بخشی است و برای زنده‌ی ابتهاج چنین احترامی قائل نبودند و تازه هم اگر بیاید به ایران مطمئنا بر سنگ قبرش همان بلایی می‌آید که سال‌هاست بر سنگ قبر احمدشاملو می‌آید. شاملو که سهل است، سنگ قبر ایرج افشار را هم تحمل نمی‌کنند و یکی دوباری از خجالتش در‌آمده‌اند.
نشانه‌ی خیلی واضحی است. جغرافیایی که ایران می‌نامیمش ظرفیت پذیرش بزرگان زبان و فرهنگش را ندارد. تأسف‌برانگیز است؟ نه. شاید اگر یک ماه پیش به من این نکته را گوشزد می‌کردند می‌گفتم بله... گیر کرده‌ایم و تأسف ما را می‌خورد و این‌ حرف‌ها. اما...
این چند وقته درگیر اصلاح و ویرایش یک ترجمه بودم. یکی از بچه‌ها ترجمه کرده بود و مدت‌ها روی دست‌مان مانده بود. از سری کتاب‌های مختصر مفید دانشگاه آکسفورد بود و در مورد دایاسپورا. کتاب بسیار جانداری بود. این قدر برایم جذاب بود که خیلی وقت‌ها یادم می‌رفت باید با متن اصلی تطابق بدهم یا جملات را نرم و روان کنم. امیدوارم در ارشاد گیر نکند و به زودی منتشر شود که خوب کتابی بود.
دایاسپورا مفهومی در باب مهاجران است. مهاجرانی که به اجبار از سرزمین خود رانده می‌شوند و در سرزمین جدید زندگی جدیدی را شروع می‌کنند. اما رویای بازگشت به وطن را همواره می‌پرورانند و برای این رویا شبکه‌ای از ارتباطات در جای جای جهان می‌سازند و با همدیگر جامعه‌ای را تشکیل می‌دهند که دایاسپورا نام دارد. تا قرن بیستم این مفهوم خاص یهودیان بود. اما بعد از آن به سایر گروه‌های مهاجر هم تسری پیدا کرد. ارمنی‌ها، ایرلندی‌ها، آفریقایی‌ها و... همه دایاسپورا شدند. امروزه روز حتی روستاییانی که از روستا مهاجرت می‌کنند و به شهر می‌روند و سال‌ها در شهر زندگی می‌کنند هم دایاسپورا نامیده می‌شوند. 
ربطش به هوشنگ ابتهاج و ندوشن و براهنی؟ اگر تا چند سال پیش، مهد زبان فارسی جغرافیای ایران بود، حالا دیگر برای پویایی این زبان نمی‌توان به جغرافیای ایران چشم امیدی داشت. نه ایران و نه افغانستان به سبب نوع حکمرانی‌شان نمی‌توانند به رشد این زبان کمکی کنند. رشد زبان یعنی رشد فکر و رشد فکر یعنی شکوفایی در علم و هنر و فرهنگ و الخ. کشوری که برای تحصیلات عالیه‌اش شرط دانستن زبان حتی فارسی را هم حذف می‌کند مطمئناً نمی‌شود ازش انتظار داشت که خانه‌ی هوشنگ ابتهاج باشد. تنها ظرفیتی که می‌ماند همین ایرانیان خارج از کشورند. این‌که شاید آن‌ها با شبکه‌هایی که تشکیل می‌دهند، با پذیرشی که از بزرگانی چون بهرام بیضایی دارند شاید بتوانند این زبان را حفظ کنند. اما نکته‌ی تأسف‌برانگیز این است که ایرانیان خارج از کشور آن‌چنان که باید و شاید در تعاریف دایاسپورایی نمی‌گنجند چرا؟ چون عواملی که باعث رانده شدن آنان از ایران شده آن‌قدر قوی و قهار هستند که رویای بازگشت را هم در آن‌ها خشکانده. یا بهتر است بگویم فعلاً این طوری می‌بینم قضایا را...
 

پس‌‌نوشت: برای عنوان پست نمی‌دانم چی شد یاد بابر افتادم و این تکه از سفرنامه‌ی چای سبز در پل سرخ:

«بابرشاه عاشق باغش در کابل بود. در ۱۵۲۸ میلادی بود که کار ساخت این باغ را شروع کرد. او در آگرای هند درگذشت. اما وصیت کرده بود که بدنش را در باغ بابر کابل به خاک بسپارند. عشقش این بود که در این خاک آرام بگیرد. وصیت کرده بود که بر سر مزارش هیچ سقفی ساخته نشود تا او بتواند قطرات باران را پذیرا باشد... و بعدها این کار را کردند. بدنش را به باغ بابر آوردند و در این جا به خاک سپردند و بر سر مزارش هیچ سقفی نساختند. حالا قرن‌ها بود که او پذیرای قطرات باران کابل بود».

  • پیمان ..


۱. سال ۱۳۹۷ سفری دو هفته‌ای به افغانستان داشتم. برای عکاسی از موزه ملی افغانستان باید ۱۰۰ افغانی هزینه‌ی اضافه‌تر می‌دادم. زورم آمد. موبایلم را دم در تحویل دادم و فقط به قصد دیدن به موزه رفتم. در بازگشت، بلیط‌فروش موزه که موبایلم را تحویلش داده بودم، سر صحبت را باز کرد. سبیلو بود و رخسارش به هندی‌ها می‌مانست. گفت: «ایرانی هستی؟»
گفتم: «بله».
گفت: «اوضاع و احوال چطور است؟ تحریم‌ها خیلی وضعیت‌تان را ناجور کرده است؟»
گفتم: «بله. ارزش پول‌مان سقوط کرده است و برایم همین ۱۰۰ افغانی اضافه‌تر بابت عکاسی هم گزاف شده».
گفت: «ولی همه چیزتان از خودتان است. خودتان خودتان را تأمین می‌کنید. این مهم است».
گفتم: «بله».
گفت: «شما سواد دارید. ما دردمان جهل بود. جهل و بی‌سوادی باعث شد که به این وضعیت بیفتیم. از سر جهل و بی‌سوادی بود که خانه‌جنگی  کردیم. از سر جهل و بی‌سوادی بود که محتاج غیر شدیم».
دل خونی داشت. تآکیدش بر درد بی‌سوادی هنوز که هنوز است توی گوشم زنگ می‌زند.
۲. یک هفته بعد از این که طالبان کابل را گرفتتند، شوهرش ناپدید شد. شوهرش پزشک بود. مطب داشت. یک روز صبح که رفت به مطلب دیگر برنگشت. روزها صبر کرد. به هر کجا که به ذهنش می‌رسید سر زد. از همه کس پرسان شد. هیچ کس از شوهرش خبر نداشت. چند هفته و چند ماه صبر کرد و به جست‌وجوی شوهرش رفت. اما نبود که نبود. دلش را نداشت که کابل را رها کند. دوستان شوهرش و خانواده‌های‌شان همه از افغانستان فرار کردند.اما او ماند. تا این که طالبان تحصیل دختران برای کلاس‌های بالاتر از ششم را ممنوع کرد. ۲ تا دخترهایش چشم امیدش بودند. دبیرستانی بودند. شاگرد اول بودند. یکهو دید که این دو دختر خانه‌نشین شده‌اند و شریک غصه‌اش در رفتن پدر خانواده. همه بهش می‌گفتند که شوهرش را طالبان کشته‌اند. می‌گفتند که جانش را بردارد و فرار کند که شاید طالبان او و بچه‌هایش را هم بکشند. اما او مانده بود. تا این‌که تحصیل دو تا دخترهایش ممنوع شد. به رفتن تن داد. رفت سفارت ایران و در صفی طولانی صبر کرد و ویزا گرفت. اصلا دلش رضا نمی‌داد که قاچاقی برود. پولش را داشت. شوهرش پول برای او زیاد  گذاشته بود. تنها چیزی که باعث شد او به رفتن رضایت بدهد ادامه‌ی تحصیل دخترهایش بود. این که شاید در سرزمینی دیگر بتوانند درس بخوانند. آن‌ها تا کلاس هشتم و دهم را به فارسی خوانده بودند. پس ایران برایش بهترین گزینه بود. جایی که بشود درس‌شان را راحت‌تر ادامه بدهند... از همان وقتی که وارد ایران شد اولین کار حوریه رفتن به مدرسه‌ها بود تا دخترهایش را ثبت‌نام کنند. گفتند وسط سال است و ثبت‌نام نداریم. گفتند برو تابستان بیا. اول تابستان رفت. گفتند بخشنامه نیامده. بخشنامه که آمد باز رفت. گفتند نه، جا نداریم. همه‌ی مدرسه‌های هشتگرد را زیر پا گذاشت. آموزش و پرورش رفت. پسرش قرار بود برود اول دبستان. آن قدر که دخترها برای حوریه مهم بودند، پسرک مهم نبود. اما هیچ مدرسه‌ای تا به حال زیر بار ثبت‌نام دخترهایش نرفته است. می‌گوید این آیین‌نامه‌ی آموزش و پرورش را پرینت گرفته‌ام برده‌ام نشان‌شان داده‌ام. باید ثبت‌نام کنند. اما نمی‌کنند... نمی‌دانم چرا. واقعا دخترهای من چه گناهی کرده‌اند که توی مملکت خودشان طالبان مانع درس خواندن‌شان بشوند و این‌جا هم وکیل و وزیرش دستور بدهند اما مدرسه‌ها نگذارند که این‌ها درس بخوانند؟!
۳. حوالی سال‌های ۱۹۶۳-۱۹۶۴ میلادی در ایران برنامه‌ی پیکار با بی‌سوادی آغاز شد. همایون صنعتی‌زاده مسئول اجرای فاز آزمایشی این برنامه در استان قزوین بود. ۸۰ هزار نفر پیر و جوان را سر کلاس‌های درس نشانده بود تا به آنان سواد خواندن و نوشتن یاد بدهد. اما بعدها آن را یکی از شکست‌های زندگی خود دانست و گفت: در هر کاری که کردم موفق شدم به جز در مبارزه با بی‌سوادی. او همه‌ی امکانات و منابع مالی بدون محدودیت را در اختیار داشت. اما بعد از مدتی به این نتیجه رسید که تلاش برای باسواد کردن بزرگسالان کاملا بیهوده است. بعد از انقلاب هم که نهضت سوادآموزی راه افتاد خودش رفت دفتر آقای قرائتی و تجربه‌ی کارش را با او در میان گذاشت. رفته بود گفته بود که بیخود انرژی و پول مملکت را هدر ندهید. «تمام انرژی و پول را صرف مادرها بکنید. نه کسانی که حالا مادرند، آن‌ها که قرار است فردا مادر بشوند. اگر ما بیاییم منابع اصلی آموزش را متوجه دخترهای دم بخت بکنیم و همه‌ی حواس‌مان را بگذاریم که این دخترها را آدم‌هایی بار بیاوریم کنجکاو نسبت به هستی، یک نوع آدم بیدارشده از خواب تربیت کنیم، کاری کنیم که شعور پیدا کنند، آن وقت این جریان خودش خودش را اصلاح خواهد کرد. آن وقت، شاید صد سال بعد ما صاحب یک جامعه‌ی بامعرفت بشویم» . (منبع)

۴. شاید هیچ کس به خوبی همایون صنعتی‌زاده اهمیت تحصیل دختران در یک کشور را درک و بیان نکرده باشد. شاید هیچ کس به اندازه‌ی فروشنده‌ی بلیط موزه‌ی ملی افغانستان هم درد این کشور را درک نکرده باشد. اما بعید می‌دانم مسئولان و مدیران آموزش و پرورش کشورمان اهمیت تحصیل دختران مهاجر افغانستانی را درک کرده باشند... 
این روزها از جاهای مختلف پیام می‌رسد که مدیران مدرسه از ثبت‌نام دانش‌آموزان جدید افغانستانی سر باز می‌زنند. چند سال است که داستان همین است. هر ساله موقع ثبت‌نام‌ها که می‌شود تعدادی (البته که فقط تعدادی) از مدیران مدارس دانش‌اموزان غیرایرانی را ثبت‌نام نمی‌کنند... 
هفته‌ی گذشته اداره‌ی امور اتباع و مهاجرین خارجی و رییس سازمان مدارس خارج از کشور شیوه‌نامه‌ی ثبت‌نام کودکان مهاجر را ابلاغ کردند. شیوه‌نامه‌ای که مشابه شیوه‌نامه‌ی سال گذشته حق ثبت‌نام و تحصیل در مدارس دولتی ایران را برای خیل عظیمی از کودکان مهاجر فراهم کرده است. اما نکته‌ی کار این است که این شیوه‌نامه برای ثبت‌نام دانش‌آموزانی که سالیان گذشته در مدارس ایران تحصیل کرده‌اند تکلیف را به خوبی روشن کرده است و دانش‌آموزان جدیدالورودی که بعد از تسلط طالبان به ایران مهاجرت کرده‌اند باید باز هم منتظر دفاتر کفالت بمانند که زمان و مکان دریافت برگ حمایت تحصیلی را تعیین کنند و شاید آن قدر این کار طول بکشد که ظرفیت ثبت‌نام تمام مدارس تمام شود و آن‌ها از ثبت‌نام سر باز بزنند. بهانه‌ای که همین الانش هم باعث شده تا خیلی از مدارس از پذیرش دانش‌آموزان اتباع خودداری کنند.
چه بپذیریم و چه نپذیریم، به هر حال کشور افغانستان همسایه‌ی دیوار به دیوار ماست. سال‌هاست که این کشور همواره از منظر اکثر شاخص‌های پیشرفت جزء توسعه‌نیافته‌ترین کشورهای دنیا به شمار می‌رود. سال‌هاست که ایران با موج مهاجرت افغانستانی‌ها روبه‌رو است و همه‌ی کارشناسان هم بر این باورند که تنها راه کاهش مهاجرت‌ها از افغانستان، پیشرفت و توسعه‌ی این کشور است. برخوردهای قهری و خشونت‌آمیز با مهاجران افغانستانی و عدم ارائه‌ی خدمات به آنان هیچ گاه باعث کاهش مهاجرت‌های آنان نشده است؛ چون در دل هر مهاجرتی علاوه بر جاذبه‌ی مقصد، دافعه‌ی مبدأ نیز نقش دارد. تنها اثر برخوردهای قهرآمیز و عدم ارائه خدمات هم کاهش ورود نخبگان و سرآمدان کشور افغانستان به ایران و تغییر مسیر مهاجرت آنان به سایر کشورهای جهان بوده است. تا افغانستان سروسامانی نگیرد نمی‌توان صحبت از کاهش مهاجرت‌ها از این کشور و حتی بازگشت مهاجران به کشور خودشان به میان آورد. کمک‌های مستقیم مالی هم اصولا باعث بهبود ساختاری کشورها نمی‌شود. در افغانستان نیز شاید میلیاردها دلار کمک مالی جهت تغییرات ساختاری هزینه شد. اما خروجی‌ آن تسلط مجدد طالبان بر این کشور بود. شاید تنها روزنه‌ی امید برای بهبود افغانستان همان چیزی باشد که فروشنده‌ی بلیط موزه‌ی ملی افغانستان و بسیاری از پدر و مادرهای مهاجر به آن پی برده‌اند: باید کودکان‌شان باسواد شوند. نباید آنان بی‌سواد باقی بمانند. و این نکته در مورد دختران‌شان به مراتب بیشتر صدق می‌کند.
ایران این روزها میزبان میلیون‌ها مهاجر افغانستانی است. این مهاجران نیازهای متنوعی دارند و مطمئنا تأمین این نیازها برای کشور ایران بار مالی فراوانی دارد. در میان خدماتی که این مهاجران نیاز دارند شاید تحصیل کودکان مهاجر و به خصوص دختران مهاجر در نگاه اول کمتر اورژانسی به نظر بیاید. اما در نگاهی میان‌مدت و بلندمدت، اولویت اول ارائه‌ی خدمات به مهاجران باید تحصیل کودکان‌شان و به خصوص تحصیل دختران خانواده‌های مهاجر باشد. از نان و آب واجب‌تر، باسواد کردن کودکان مهاجر و به خصوص دختران است. دخترانی که حالا طالبان با ایجاد محدودیت شدید در تحصیل آنان، کمر به نابودی آینده‌ی افغانستان و کشورهای همسایه‌ی افغانستان بسته است. دختران افغانستانی نسل آینده را می‌سازند. تغییر نگرش‌های حاصل از باسوادی در نسل آینده‌ی افغانستانی‌ها چه در ایران بمانند و چه در افغانستان باشند در هر صورت یک بازی برد- برد است. شاید اگر مدیران مدارس و مسئولان رده‌های مختلف آموزش و پرورش به اهمیت تحصیل کودکان مهاجر پی می‌بردند، به هیچ وجه من‌الوجوهی به تمام شدن ظرفیت ثبت‌نام و دیگر بهانه‌ها اشاره نمی‌کردند... آینده‌ی افغانستان می‌تواند در کشور ایران رقم بخورد اگر دخترهای حوریه بتوانند درمدارس ایران درس‌شان را ادامه بدهند. اما...
 

  • پیمان ..

دوئل چخوف را بسیار دوستش داشتم. از معدود کارهای بلند چخوف به شمار می‌رود. البته که اصلا و ابدا به شکل رمان‌های داستایوسکی و تولستوی و بقیه‌ی غول‌های قرن نوزدهم ادبیات روسیه نبود. همچنان بوی داستان کوتاه‌های چخوف را می‌داد. داستایوسکی و تولستوی داستان کوتاه که می‌نوشتند بوی رمان می‌داد. چخوف کاملا برعکس است. ولی به طرز غریبی برایم دوست‌داشتنی بود. شخصیت‌ها را درک کردم. تغییرات را فهم کردم واین چخوف لعنتی را پرستیدم. روایت آدم‌های آن شهر ساحلی کوچک در دریای سیاه من را به اوج لذت رساند. این نویسنده‌های روس یک سری داستان در مورد ناحیه‌ی قفقاز دارند که عمیقا انسانی است. کتاب بعدی که دست گرفته‌ام حاجی‌مراد تولستوی است که آن هم در قفقاز می‌گذرد.
تقابل دو سبک از اندیشه‌ در مورد آدمیزاد و زندگی و بشریت و وجود را چخوف فوق‌العاده از کار درآورده بود. از یک طرف فون‌کارن بود که یک داروینیست تمام عیار بود. معتقد به این‌که فقط باید قدرتمندها باقی بمانند و ابناء لاشی و به دردنخور باید از دایره‌ی وجود خارج شوند. 
از طرف دیگر لایوسکی را داشتیم که زندگی را تراژدی‌گونه می‌دید و این‌که ادبار هستی از زمان و مکان اشتباهی است که در آن قرار گرفته‌ایم و تنها راه خروج، فرار و قرار گرفتن در یک زمان و مکان دیگر است. 
این دو تا آن‌قدر با هم مشکل دارند که کارشان به دوئل می‌کشد و زن‌ها... با چرخش داستانی چخوف در مورد رابطه‌ی لایوسکی و نادیافیودوروناوا بی‌نهایت حال کردم. حالم را خوب کرد. قصه از شکوه‌ی لایوسکی شروع می‌شود. ازینکه دیگر نادیافیودوروناوا را دوست ندارد و می‌خواهد رهایش کند برود به پترزبورگ. یک جور حس دلزدگی دارد. یکی از شخصیت‌های خوش‌طینت همان صفحه‌ی اول داستان به او می‌گوید که عشق گذرا است و زیبایی در پایداری است. نهی می‌کند ازین که دختر به آن زیبایی را رها کند و برود. دختری که به خاطر لایوسکی گند زده به زندگی خودش. البته که داستان به شکل ستایش پایداری پیش نمی‌رود. اما در پایان داستان عشق مرده‌ی آن‌ها جوری زنده می‌شود که حالت خوب می‌شود. چخوف یک جوری وقایع را کنار هم می‌چیند که لایوسکی بعد از دیدن نادیا در آغوش مردی دیگر، به دست‌بوسی‌اش می‌افتد و تو این را باور می‌کنی و هنر چخوف همین است. البته که شخصیت دیکون برایم خیلی خیلی یادآور شخصیت پرنس میشکین توی ابله داستایوسکی بود. خنده‌هایش و کارش در دوئل... دنیا به آدم‌هایی مثل دیکون نیاز دارد خب.
 

  • پیمان ..

عصر تابستان داشت به آرامی و در خلوت از زیر درخت‌های چنار رد می‌شد. تراس بوفه‌ی کتابخانه‌ مرکزی رو به چنارها بود. منظره‌اش برایم جدید بود. بهم گفته بود می‌خواهم گوشه‌ی دنجی از دانشگاه را نشانت بدهم که سر حال بیایی. توی ذهنم لاوگاوردن و پشت پزشکی و پشت و پسله‌های حوض وسط دانشگاه و... را حدس زده بودم. اما تمام حدس‌هایم اشتباه بود. از پله‌های کتابخانه‌ی مرکزی بالا رفته بودیم. برایم این پله‌ها شکوه پله‌های ورودی تخت‌جمشید را دارند. بعد پیچیدیم به سمت چپ و به سوی دری رفتیم که سال‌ها پیش اتاق کپی بود. اما حالا آن در بعد از یک پیچ می‌رسید به یک سالن. سالنی دلباز با شیشه‌هایی سرتاسری: بوفه‌ی کتابخانه‌ مرکزی. 
از حجم نوری که از سمت دانشکده ادبیات و چنارها به سمت‌مان ریخت خوش خوشانم شد. در تقابل با تاریکی سالن ورودی کتابخانه مرکزی با سنگ‌های سیاهش حکم خیر و شر را داشت. زیاد شلوغ نبود. دخترها و پسرها نشسته بودند. توی تراس هم می‌شد نشست. یک دختر و یک پسر توی تراس نشسته بودند. وسط بوفه یک قفسه‌ی کتاب هم بود. ته‌مانده‌های مخزن‌های کتابخانه. عنوان روی عطف یکی‌شان توجهم را جلب کرد: در استعاره‌هاست که هستیم. 
از آن کتاب‌ها بود که آدم را صدا می‌کنند تا بخوانی‌شان. برش داشتم و فهرستش را نگاه کردم. کتابی قدیمی بود. ولی به نظر ارزش خواندن داشت. نوجوان که بودم از استعاره می‌ترسیدم. مواجهه‌ام با استعاره، صنعتی ادبی بود که باید توی شعرها درکش می‌کردم تا جواب سوال‌های چهارگزینه‌ای را اشتباه نزنم و خیلی وقت‌ها استعاره‌ها را درنمی‌یافتم و اشتباه می‌زدم. تمثیل را بیش از استعاره دوست داشتم. چون ساده‌تر بود. مشخص‌تر بود. خیلی سال باید می‌گذشت تا بفهمم که استعاره، تمثیلی که یک وجه آن پنهان شده، نیست. استعاره، هسته‌ی مرکزی روابط عمیق انسانی است. قراردادی است که در هر سفر بین همسفران منعقد می‌شود و یکتاست، خیلی یکتاست؛ جوری یکتا است که بیانش برای غیرهمسفران بسیار دشوار است. کتاب را ورق زدم و حس کردم کتاب در این باب است... دلم لک زد که بخوانمش. 
گفتم: ای کاش می‌شد مادام‌العمر عضو کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران بود. 
گفت: آره... خیلی مسخره‌ست سیستم.
ساندویچی را که سفارش داده بود گرفت و آورد. ساندویچ نصف نشده بود. برداشت بردش تا مسئول بوفه با چاقو نصفش کند و برگشت. من جایم را تغییر دادم و رو به تراس و چنارها نشستم.
گفتم: چه خبر؟
گفت: کلاس امروز بس بیخود بود. استاد چیزی درس‌مان نداد.
گفتم: پس چه کرد؟
گفت: برکلی درس خونده‌ها. اما امروز از اول تا آخر منبر رفت که بچه‌ها زود بچه‌دار شید و یکی و دو تا هم نه، حداقل سه تا.
گفتم: سفارش کرده بودن بهش؟
گفت: نه. بعید می‌دونم. از خودش مایه می‌ذاشت که بچه‌ها من دیر ازدواج کردم و یه بچه دارم و همه چیز دارم به پاش می‌ریزم و این خوب نیست. اگر سه تا بودن مهر و محبتی که بین هم ایجاد می‌کردن خیلی بهتر بود.
گفتم: بد هم نمی‌گه.
گفت: در مورد همه صدق نمی‌کنه. اونی که نداره بخوره برای چی باید سه تا بچه چهار تا بچه بیاره؟ این بچه‌ها شر می‌شن. آتیش‌ ندانم کاری پدر مادرشون به پای جامعه می‌یفته. آدمی که نمی‌تونه تامین مالی کنه و بچه رو خوب تربیت کنه نباید تعداد بالا بچه بیاره که.
گفتم: نمی‌دونم. آخه من این حق رو ندارم به اون آدم بگم بچه کم بیار یا زیاد بیار که.
گفت: خب حداقل نباید تشویقش کنن.
گفتم: خب، آدما آزادن و اختیار دارن و به نظرم حق آزادی و حق اختیارشون ارزشی بالاتر از قوه‌ی تعقل‌شون داره.
گفت: ولی دارن ظلم می‌کنن این‌جوری...
گفتم: حکومت‌ها با ظلم باقی می‌مانند.
گفت: این بوفه‌ایه پدر و پسرن. اینی که پشت دخل وایستاده پسره. پدرش تو آشپزخونه‌ست.
گفتم: از کجا فهمیدی؟
گفت: وقتی بهش گفتم ساندویچ رو نصف کن پسره رو به آشپزخونه گفت بابا این رو با چاقو نصف کن.
گفتم: چه باحال.
دختر و پسرهای توی تراس بیشتر شدند. روسری دخترها سر خورد و روی شانه‌های‌شان افتاد. یکی از دختر و پسرها تن هم را نوازش کردند. چشم چرخاندم به آن طرف سالن. دخترهای چادری که نشسته بودند دور یک میز. غرق هم‌صحبتی با خود بودند. دلهره به تنم افتاد که الان این‌ها پا نشوند بروند توی تراس که جمع کنید کاسه کوزه را. آن‌ها هم نزنند زیر کاسه‌کوزه‌ها که به شما ربطی ندارد. کلا حوصله دعوا نداشتم... حتی تماشایش. طوری نبود. همه غرق خودشان بودند. ما هم غرق خودمان شدیم. ساندویچ‌مان را گاز زدیم و به چنارهایی که حالا تاج‌شان هم‌قد ما بود نگاه کردیم. وقت زیادی نداشتیم. هیچ وقت وقت زیادی نداریم. باید زود می‌رفتیم... 

  • پیمان ..

به سرم زده بود که دوچرخه‌ را بیندازم عقب ماشین و کله‌ی سحر راه بیفتم. اما یکهو یادم آمد که شنبه عصر باید توی نشست شرکت کنم و کار پژوهشی‌ام را ارائه بدهم. با خودم گفتم یک روز نمی‌صرفد. بیشتر از این‌که حال و هوایم عوض شود ماشین‌بازی می‌شود و من هم دیگر حوصله‌ی ماشین‌بازی ندارم راستش. نرفتم. حال و حوصله‌ی پاورپوینت ساختن هم نداشتم. گفتم فردا صبح پاورپوینت آماده می‌کنم و عصر ارائه می‌دهم. اما آخر شب یکهو بچه‌ها گفتند که اداره اتباع زنگ زده و گفته نشست را لغو کنید. چرایش را نفهمیدم. بعد از چند تا بازجویی پارسال دیگر حوصله‌ی شاخ به شاخ شدن ندارم. همان موقع‌ها گفتم بی‌خیال من شوید و خودتان کار را جلو ببرید و همه چیز هم به نام خودتان باشد. تقلیل مقام پیدا کردم و شدم یک کارمند دون‌پایه که هر وقت برنامه‌‌ای باشد بیایم و حرف‌هایم را بزنم. خوبی‌اش این بود که برای لغو کردن و تهدید شدن کسی به من زنگ نمی‌زند.

به ترکیب مهمان‌های نشست نگاه کردم. شاید این ترکیب مشکل داشته. گیر کار من نبودم احتمالا. من آدم پرهیاهویی نیستم. فحش هم اگر بدهم که نمی‌دهم کسی نمی‌شنود و بازتابی ندارد. زورم را می‌زنم که منصف باشم و این‌ها. شاید بقیه مهمان‌ها هیاهو داشتند و ‌آن‌ها مشکل داشتند. شاید هم ایراد از موضوع نشست بوده: بررسی وضعیت تحصیل کودکان مهاجر در ایران. می‌خواستیم بگوییم که چی شد تحصیل کودکان مهاجر در مدارس ایران؟ چرا هنوز دستورالعمل ثبت‌نام را نفرستاده‌اید؟ چرا به هزار و یک مشکل تحصیل بچه‌ها توی مدارس توجه نمی‌کنید؟ چرا فکر می‌کنید ایجاد امکان درس خواندن و باسواد شدن برای کودکان یک لطف است؟ چرا فکر می‌کنید دارید در حق‌شان بزرگواری می‌کنید؟ چرا این‌جوری فکر نمی‌کنید که خودتان بیشتر سود خواهید کرد؟ چرا از سر باز کنی کار می‌کنید و دست از عقاید ۳۰ ساله‌تان که دیگر فسیل شده برنمی‌دارید؟ کسی به افغانستان برنمی‌گردد. همان‌طور که کمتر ایرانی‌ای مغزش پاره‌سنگ برمی‌دارد که برای زندگی به ایران برگردد، هیچ افغانستانی صاحب حداقل عقلی هم به افغانستان برنمی‌گردد. این حرف برای‌شان خیلی سنگین است. حتم حوصله نداشته‌اند که نیشتر بزنیم به‌شان و... 

گفتند خفه شوید و بعد هم برای محکم‌کاری گفتند که فردا اول صبح بیایید اداره‌ تا خرفهم‌تان کنیم که دنیا دست کی است و این‌ها. بچه‌ها رفتند و گویا چند تا توپ و تشر هم خوردند و چند تا هم محض خالی نبودن عریضه الدوروم بولدوروم کردند و نتیجه این شد که بگوییم نشست به دلیل پاره‌ای مشکلات در زیرساخت‌های فنی برگزار نمی‌شود.

حالا یک نفر هم پیدا نشد مسخره‌مان کند که آخر نشست در مورد تحصیل کودکان مهاجر چه زیرساخت فنی‌ای می‌خواهد؟ دردش شاید این باشد. این‌که توی اکثر کشورهای دنیا از خدای‌شان است که بچه‌ی ۷ساله را وارد نظام آموزش و پرورش خودشان کنند و ازش آدمی مطابق با هنجارهای جامعه‌ی خودشان بسازند و تو ایران این را به چشم یک تهدید و بدبختی و بار اضافی نگاه می‌کنند یک درد است. این‌که این بچه‌ها حتی با مهاجرت هم نمی‌توانند به آسانی درس بخوانند و باسواد شوند و برای‌ خودشان رویا بسازند و می‌شوند هزاران رویای از دست رفته هم یک درد است. اما این‌که عده‌ی زیادی هم پیگیر داستان نیستند که بپرسند چرا نشست‌تان لغو شد و این‌ها خودش یک درد دیگر است. برای من؟ درددان من پر شده است. من بی‌حس بی‌حسم. زیاد حال و حوصله ندارم. درد بزرگ برای من این است که رویای دوچرخه عقب ماشین و دور شدن از تهران و رکاب زدن در جاده‌هایی خلوت را به خاطر این نشست از دست دادم.
 

  • پیمان ..

امسال برای در امان ماندن چند شاخه انگور درخت تاک توی حیاط خانه‌مان به جوراب‌ها پناه آوردم. سال پیش از سی دی‌ استفاده کرده بودم. سی‌دی‌ها را با نخ کنار انگورها و برگ‌ها آویزان کرده بودم. امیدوار بودم که انعکاس نور هفت‌رنگ در سی‌دی‌ها و چرخیدن آن‌ها، گنجشک‌ها و کلاغ‌ها را بترساند و کاری کند که بی‌خیال خوردن دانه‌های انگور شوند. اما کور خوانده بودم. گنجشک‌ها و کلاغ‌ها از سی‌دی‌ها نمی‌ترسیدند. تا دانه‌ی انگوری سیاه می‌شد قبل از این‌که من برسم دمار از روزگارش درمی‌آوردند. حالا کل خوشه‌ی انگور به کنار. انگار منتظر بودند تا دانه‌ای سیاه شود و بخورندش.

شهاب گفت که جوراب یا گونی بکش به خوشه‌ها. خوشه‌های درخت تاک خانه‌ی ما البته در حد گونی نیستند. گفت من توی جاده وقتی از کنار تاکستان رد می‌شوم همیشه می‌بینم که آن‌ها به خوشه‌ها گونی می‌کشند. چاره‌اش همین است. بعد هم گفت که حتما جوراب نخی یا گونی باشد. گفت ما هم توی حیاط‌مان انگور داریم. یک سال برداشتم ادای تاکستانی‌ها را با کیسه فریزر درآوردم. انگورها یک‌روزه پیر و چروک شدند. باید نفس بکشند. اگر نتوانند نفس بکشند به چند ساعت نکشیده می‌میرند. عجیب وجالب بود. این‌که خوشه‌های انگور این‌چنین به نفس کشیدن‌شان حساسند جالب بود.

هر چی جوراب نخی سوراخ بود توی خانه پیدا کردم و خوشه‌ها را توی‌شان پنهان کردم. جوراب کم آوردم. امسال درخت تاک‌مان خوب بار داده بود. از اواسط بهار هر روز آب داده بودمش. چند تا جوراب نازک نایلونی سوراخ هم بود. پیش خودم گفتم سوراخ‌اند، خوشه‌ها می‌توانند نفس بکشند. خاصیت‌ کشسانی‌شان هم بهتر بود. فکر می‌کردم چون نازک‌اند احتمالا هوا رفت و آمد دارد. کشیدم به سر خوشه‌ها. یک تعدادی از خوشه‌ها هم بی‌جوراب ماندند. همین که دانه‌ی انگوری و نه همه‌ی دانه‌های خوشه، سیاه می‌شد گنجشک‌ها ترتیبش را می‌دادند. این هم سهم آن‌ها بودند دیگر. چه کنم. اما ایده‌ی جوراب‌ها خوب بود. گنجشک‌ها به دانه‌های بالای جوراب هم رحم نمی‌کردند. اما زورشان نمی‌رسید که جوراب را بکشند پایین و بقیه‌ی دانه‌ها را بخورند. فقط انگورهای امسال‌مان جورابی شده بودند.

پری‌روزها برداشتم جوراب‌ها را از خوشه‌ها درآوردم و با قیچی خوشه‌ها را از شاخه‌ها جدا کردم. آن‌ دو سه خوشه‌ای که جوراب نایلون به سرشان کشیده بودم، پژمرده شده بودند. راه تنفس نداشتند. مرده بودند. دلم سوخت برای‌شان. جوراب نازک‌ها خود کیسه‌ فریزرند. همه‌ی دانه‌های خوشه‌هایی که چیدم هنوز سیاه نشده بودند. ولی دیگر صبرم تمام شده بود. انگورها شیرین نیستند. نژاد درخت تاک خانه‌مان از آن نژادهای انگور خیلی شیرین نیست. یا شاید خاک و آب و هوای تهران جوری نیست که شیرین شود. ملس است. من طعمش را اما دوست دارم. کم‌شیرین است. همه‌ی دانه‌های خوشه‌ها نرسیده بود. یکی در میان دانه‌های سبز هم بین‌شان بود. شستیم‌‌شان و گذاشتیم توی یخچال. یک خوبی‌ دیگر این انگورها این است که سم نمی‌خورند و با یک آب‌کشی و زودن خاک و خل، با خیال راحت می‌توانی بخوری‌شان. اما خوشه‌های انگور اعجاب دیگری هم برایم داشتند. سه چهار روزی دیر می‌آمدم خانه و فقط می‌خوابیدم و حال سک زدن در یخچال و سق زدن خوشه‌های انگور را نداشتم. بعد از چهار روز یخچال را که باز کردم دیدم دانه‌های انگور همه‌ی خوشه‌ها سیاه است. یک لحظه تعجب کردم. این انگورها همان انگورهایی بودند که من چیده بودم؟ زیر و روی‌شان کردم. بله. خودشان بودند. انگور دیگری نداشت درخت تاک خانه‌مان که... انگورها توی یخچال هم به نفس کشیدن و رشد خودشان ادامه داده بودند. با این‌که از درخت جدا شده بودند گویی از آوندها و نیروی خاک و آب و خورشید آن‌قدر در خودشان خاطره ذخیره کرده بودند که باز هم می‌توانستند ادامه بدهند... حس کردم دنیای درختان یک شگفتی دیگر به من عرضه کرده است. آدمیزاد وقتی دست یا پا یا انگشت یا هر جایی از بدنش جدا که شود بیش از چند ساعت دوام نمی‌آورد. می‌گندد. از بین می‌رود خون که نرسد تمام است. اما درخت و میوه‌هایش این جوری نیستند. تا روزها بعد از جدایی هم به رشد ادامه می‌دهند. آدمیزاد برای کار کردن نیاز به گروهی دارد که از آن‌ها انرژی بگیرد. درست‌ترش این است که نیاز به وطن و خاستگاهی دارد که خودش را شاخه‌ای از آن بداند و از آن تغذیه کند. این خاستگاه اگر از بین برود آدمی سست و بی‌انرژی می‌شود. سریع می‌رود در پی یک وطن و خاستگاه دیگر. اگر این کار را نکند می‌گندد... اما شاید آدم‌هایی هم باشند که مدت‌ها پس از جدایی باز هم به رشد و تغذیه‌شان ادامه بدهند. آدم‌هایی که خاطره‌ی ذخیره‌‌شده‌ی آب و خاک و نور آن‌چنان در وجودشان عمق داشته باشد که تا مدت‌ها بتوانند رشد کنند و به کمال برسند... دانه‌های انگور که همچه خاصیتی دارند... باشد که خیلی از آدم‌ها هم بتوانند این‌چنین باشند.
 

  • پیمان ..

خواب‌ها

۱۱
تیر

پیام داد که خواب دیدم مرده‌ای. گفت توی خواب مشغول کارهای خودم بودم که یکهو یکی از بچه‌های شریف گفت خبر داری فلانی مرده؟ گفتم نه. گفت آره. داشت می‌آمد مراسم ختم تو. حالا بعید هم می‌دانم او تو را بشناسد. اما توی خواب می‌شناخت. اصلا خیلی وقت است به خودت هم فکر نکرده‌ام و تو را هم دنبال نکرده‌ام که کجایی و چه می‌کنی. عجیب بود برایم. یکهو خوابم رفت به یکی از حجره‌های حرم امام رضا و آن رفیقم در تکاپوی آمدن به مراسم ختم تو بود و من هم همراهش. بیدار که شدم اسمت را توی گوگل سرچ کردم. هوا برم داشت که شاید خوابم واقعی بوده و تو واقعا مرده‌ای. دیدم نه. هنوز علائم حیاتت در گوگل هست و بی‌خیال شدم. 
گفتم لعنتی حداقل بعد از خوابت به جای گوگل از خودم حالم را می‌پرسیدی و خندیدم. 
خواب مهمی نبود. یعنی واقعا برایم مهم نیست که الان بمیرم یا همین فردا یا چه می‌دانم ۳۰ سال دیگر. فقط برایم مهم است که قبل از چند نفر بمیرم. امیدوارم که قبل از آن چند نفر بمیرم. خودخواهی است. می‌خواهم غم مرگ آن چند نفر را که خیلی وقت‌ها هم به مرگ‌شان فکر می‌کنم به دوش نکشم. می‌خواهم زودتر سک سک کنم و سبک بمانم.

می‌دانم که نشانه‌ی خوبی نیست. ولی خودم یک خواب تکرارشونده دارم که دارد عین خوره اذیتم می‌کند. همیشه هم توی خواب‌ها ایام امتحانات است و من یکهو متوجه شده‌ام که دانشجو هستم و باید توی کلاس‌های درس شرکت می‌کردم و آخر ترم هم خودم را برای امتحانات آماده می‌کردم. اما توی خواب توی هیچ کدام از کلاس‌ها شرکت نکرده‌ام. نه می‌دانسته‌ام که دانشجو هستم و نه می‌توانسته‌ام توی کلاس‌ها شرکت کنم. چون سر کار بودم. چون صبح تا غروب اسیر مشتی به قول آن نویسنده‌ی آمریکایی کار سطحی بوده‌ام و بعد هم در رفت و آمد از این سر تهران به ان سر تهران و برعکس و خستگی و... بعد یکهو روز امتحان خبردار شده‌ام که نه تنها دانشجوی رشته‌ی فلان هستم بلکه همان‌ لحظه هم امتحان دارم و برای امتحان هم هیچ آمادگی‌ای ندارم. حتی نام درسی که باید امتحانش را بدهم هم نمی‌دانم. حتی رشته‌ای که دانشجویش هستم را هم نمی‌دانم. فقط می‌دانم که امتحان باید بدهم و می‌بینم که خیلی از بچه‌ها در تکاپوی امتحان‌اند و من حیرانم و ازینکه حیرانم و هیچ کاری هم نمی‌کنم از خودم لجم می‌گیرد و قلبم به تپش می‌افتد و بیدار می‌شوم. آخرین بار این خوابم توی سالن ورودی دانشکده فنی بود. مثل فیلم‌های فدریکو فلینی هم شده بود. یک سری دلقک هم توی خواب بودند. مثلا یک آسانسورطوری جلوی پله‌ها بود که از سلف به طبقه‌ی بالا که یکی از کلاس‌ها بود هی رفت و آمد می‌کرد. من هم حیران زل زده بودم به آسانسور. می‌دیدم که تو طبقه‌ی بالا یک سری دارند تمرین تاتر می‌کنند و می‌خندند و می‌خندند و من را هم نگاه می‌کنند. بار چندم است که استرس مواجهه با امتحان‌هایی که نمی‌دانم چیست و خبرش را هم نداشته‌ام بیدارم می‌کند...
 

  • پیمان ..

تنگم گرفته است. آخرین سربالایی را که می‌کشم بالا سرعتم را کم می‌کنم. این‌جا یکهو سرازیری‌ها شروع می‌شوند و همه‌ی ماشین‌ها سرعت می‌گیرند. حالا که جاده خلوت است هیچ کدام از ماشین‌ها در پی خالی کردن عقده‌ی سربالایی‌ها نیستند. آرام آمده‌اند و آرام دنده‌ها را سبک می‌کنند و به حداکثر سرعت‌های دلخواه‌شان می‌رسند و می‌روند. روزهای شلوغ توی این سرپایینی‌ها همه زورشان زیاد می‌شوند و می‌خواهند از سر و کول هم بالا بروند. می‌اندازم توی شانه‌ی خاکی جاده و ماشین را می‌ایستانم.

کسی نیست. با این حال محض محکم‌کاری ماشین را قفل می‌کنم از تپه‌ی کنار جاده می‌کشم بالا. پشتش می‌ایستم و به دور و بر نگاه می‌کنم. تک و توک ماشین‌هایی که رد می‌شوند قابل دیدن نیستند. نه از سمت مخالف و نه از سمت موافق. وقتی من آن‌ها را نمی‌بینم آن‌ها هم من را نمی‌بینند. پس می‌توانم با خیال راحت خودم را خالی کنم. 

صبح خیلی زود زدم بیرون. مثل دفعه‌های پیش وقتی گردنه‌ها را کشیدم بالا آفتاب طلوع کرد. دفعه‌های پیش‌تر که آفتاب دیرتر طلوع می‌کرد من هم دیرتر حرکت می‌کردم. حالا که آفتاب زودتر طلوع می‌کند من هم زودتر زده‌ام بیرون. به همه می‌گویم حوصله‌ی  گرمای روز را ندارم. راستش را نمی‌گویم البته. وگرنه کولر و این حرف‌ها هست. کمی‌اش به خاطر خلوتی است. به این خاطر که در این ساعت‌های صبح به جز خودم و چند تا نیسان آبی و احتمالا چند تا ماشین ‌آرام، دیوانه‌ی دیگری در جاده نیست. آخر شب حرکت کردن را دوست ندارم. وحشی‌هایی هستند که آخر شب جاده برای‌شان عرصه‌ی قدرت‌نمایی است. دم‌دمه‌های صبح آن‌ها نیستند معمولا. خودم هستم و تنهایی خودم و جاده‌های سربالا سرپایینی که پیچ و تاب می‌خورند تا من را به شاهراه برسانند و شاهراه اول صبح هم عبارت است از چند تا تریلی و ماشین سواری که می‌شود آرام آرام از میان‌شان عبور کرد. دلیل اصلی‌اش اما چیز دیگری است.

خنکای دم صبح جاده‌ی کوهستانی حالم را جا می‌آورد. نسیم می‌وزد. تپه‌ی زیر پایم گندمزار است. دیم کاشته شده. شبکه‌ی آبیاری ندارد. گندم‌ها بلند شده‌اند و نسیم که می‌وزد موج در میان‌شان می‌افتد. چند لحظه به موجاموج باد در میان گندمزارها نگاه می‌کنم. بعد خودم را خالی می‌کنم. نسیمی که به صورتم می‌وزد به حد کافی احساس رهایی بهم می‌دهد. خالی شدن مثانه‌ام لذتش را چند برابر می‌کند. 

دوربینم را درمی‌آورم و از رقص ساقه‌های گندم فیلم می‌گیرم و آخر فیلم را هم می‌رسانم به جاده‌ و ردیف تیر برق‌هایی که تا افق ادامه یافته‌اند و در روشنایی طلوع آفتاب تیرگی زیبایی پیدا کرده‌اند. بعد هم زوم می‌کنم روی خورشید در حال طلوع و برآمدنش بر زمین. زور می‌زنم که حال خوبم را ثبت کنم.

بار چندم است که دارم این طوری رانندگی می‌کنم و این طوری سفر می‌کنم؟ نمی‌دانم. تمام دفعات ماه‌های گذشته را به این سبک رانده‌ام. اکثرا هم تنها. نهایت دوست دیرینه‌ای کنارم بوده و وقت طلوع آفتاب برایش تکرار کرده‌ام که من عاشق این ساعت از روزم.

سوار ماشین می‌شوم. یادم می‌آید که تمام ۲ ساعت گذشته را در سکوت رانندگی کرده‌ام و تنها صدای توی گوشم، صدای موتور ماشین بوده و صدای شکافته شدن هوا توسط هیکل ماشین و همین و همین. در ۲ ساعت گذشته هیچ کلمه‌ای بر زبانم سوار نشده و هیچ کلمه‌ای هم از گوش‌ها وارد مغزم نشده. ولی حالم به طرز عجیبی خوب است. ماشین را راه می‌اندازم و همان‌طور که به جاده و خورشید انتهای ‌آن نگاه می‌کنم یکهو غصه‌ام می‌گیرد. دلیل اصلی زود بیدار شدن و زود به جاده زدن و در تاریکی دم دمه‌های صبح حرکت کردن همین لحظه‌هاست. لحظه‌هایی که خورشید در کار طلوع است و خنکای نسیم صبحگاهی پوستم را مور مور می‌کند و جاده‌ای که تمام در اختیار من است انرژی عجیبی را در من آزاد می‌کند. بدی‌اش این است که این انرژی یکهو آزاد می‌شود. بدی‌اش این است که این انرژی حتی به اندازه‌ی چند ساعت هم پایدار نیست. بدی‌اش این است که این روزها فقط همین چند ساعت حالم خوب است. کمی دیگر که آفتاب خودش را تمام قد روی زمین پهن می‌کند، انرژی‌ام می‌آید پایین. کمی دیگر که روز می‌شود و آدم‌ها بیدار می‌شوند و جاده از اختیار من خارج می‌شود یکهو من هم غریبه می‌شوم. بقیه‌ی روز دیگر ارزشی ندارد. یک حیات گیاهی است بقیه‌ی روز. شور و شوق و اشتیاقی برنمی‌انگیزد. یکهو حس می‌کنم حوصله‌ام دیگر نمی‌کشد. یکهو حس می‌کنم دیگر نمی‌توانم پرواز کنم و فقط ادامه می‌دهم تا صبح فردا برسد. صبح فردایی که آن هم گاه بیشتر از چند دقیقه طول نمی‌کشد و دوباره من بی‌انر‌ژی می‌شوم... نمی‌توانم آن حال خوب را حبس کنم، نمی‌توانم ذخیره‌اش کنم.
 

  • پیمان ..

خبرش لابه‌لای اخبار گران شدن مایحتاج اولیه‌ی زیست و گران شدن دلار و فرو ریختن متروپل و... گم شد. البته این حوادث هم اگر نمی‌بودند به نظرم باز هم خبرش زیاد برجسته نمی‌شد. خبر از جنس آینده بود. وقتی مشکلات و بحران‌ها روزهای آینده که چه عرض کنم، ساعات آینده را مبهم کرده است نمی‌شود انتظار داشت که همچه خبری توجه برانگیزد. اما برای من خبری دهشتناک بود. شاید چون این روزها کتاب «مقاومت در برابر خصوصی‌سازی و تلاش برای نجات مدارس دولتی: تجربه‌ی آمریکا» را خواندم به این خبر حساس شدم. آمریکایی که مهد سرمایه‌داری و لیبرالیسم و نئولیبرالیسم و هر چیز مربوط به انسان گرگ انسان است در مورد این یک فقره کوتاه آمد. اما این حضرات...
خبر این است که معاون وزیر آموزش و پرورش در ۱ خرداد امسال اعلام کرده که برای ثبت‌نام کودکان در مدارس غیردولتی در تدارک وام ۳۰ میلیون تومانی قرض‌الحسنه هستیم.
به نظرم میلتون فریدمن با شنیدن این خبر از زبان معاون یکی از ایدئولوژیک‌ترین وزارتخانه‌های جمهوری‌ اسلامی ایران روان‌شاد شد. چرا؟ ایده‌ی خصوصی شدن مدارس در آمریکا از سال ۱۹۸۰ جدی شد. از آن سالی که رونالد ریگان رئیس‌جمهور شد، میلتون فریدمن فرصت آن را یافت که به عنوان مشاور و رفیق ریگان ایده‌ی بن‌های آموزشی را مطرح کند. از نظر فریدمن، مدرسه‌های دولتی معنا نداشتند و آموزش و پرورش هم باید بازار می‌شد. تنها اقدام دولت هم این باید می‌بود که برای کمک به خانواده‌ها بن‌های آموزشی توزیع کند. بن آموزشی هم دقیقا یعنی همین وام ۳۰ میلیون تومانی‌ای که معاون وزیر آموزش و پرورش ایده‌اش را زده است.

روند خصوصی‌سازی مدارس در آمریکا تاریخی تقریبا ۴۰ ساله دارد. از زمان رونالد ریگان ایده‌اش را زدند و در سال ۲۰۰۱ جورج بوش آن را اجرایی کرد و بعد هم اوباما پی‌اش را گرفت. مدارس اجاره‌ای و خصوصی‌سازی آموزش در آمریکا اما بعد از چند دهه شکست خورد. کتاب دایان رویچ هم دقیقا در مورد مبارزات مدنی علیه خصوصی‌سازی مدارس در آمریکا و موفقیت‌های‌شان است. رویچ خیلی قشنگ توضیح می‌دهد که چرا باید آموزش و پرورش دولتی باقی بماند:

«یک جامعه‌ی دموکراتیک نیازمند بخش دولتی نیرومند و بخش خصوصی نیرومند است. بخش دولتی، برای پاسخ به نیازهای خیر همگانی وجود دارد. این بخش از آن همه‌ی ماست. بخش دولتی، نه تنها مدرسه‌های دولتی را در بر می‌گیرد بلکه پلیس، آتش‌نشان‌ها، بیمارستان‌ها، کتابخانه‌ها، بزرگراه‌ها، ساحل‌ها، پارک‌ها، محل‌های عبور و مرور و نظارت بر آب و هوا را نیز شامل می‌شود... هنگامی که مرددم از پلیس ناراضی می‌شوند ما از بودجه‌های دولتی برنمی‌داریم تا برای‌ آن‌ها نگهبان‌های خصوصی به کار گیریم. هنگامی که مردم از استخر محله‌شان خوش‌شان نمی‌آید ما بودجه‌های دولتی را به آن‌ها نمی‌دهیم تا استخر خصوصی خودشان را بسازند....» ص ۲۴

«هدف آموزش و پرورش دولتی از همان آغازش سه لایه بود: نخست، آموزش پایه‌های تحصیل (خواندن، نوشتن و ریاضیات)؛ دوم، آموزش بن‌مایه‌های شهروندی در دموکراسی، آماده‌سازی نسل جوان‌تر برای رأی دادن، خدمت در هیئت‌های منصفه و شرکت در زندگی جماعت‌های محلی‌شان و سوم، توانمندسازی آن‌ها برای دست زدن به انتخاب‌های خردمندانه پس از پایان آموزش مدرسه‌ای‌شان تا بتوانند از خود و خانواده‌شان مراقبت کنند و وضع جامعه‌ی ما را بهبود بخشند.» ص ۳۱

وام ۳۰ میلیون تومانی برای ثبت‌نام در مدارس غیردولتی... واقعا ترسناک است. شروع حرکتی بزرگ برای خصوصی‌سازی گسترده‌ی مدارس است. ایده‌ای که مهد سرمایه‌داری آن را پروراند و اجرا کرد و در آن چندان هم موفق نبود. خنده‌دار قصه برای من این است که در پایه‌ای‌ترین امور حکمرانی (مثلا آموزش و پرورش و ساختن نسل آینده) ایده‌ها کاملا آمریکایی است. اما توی همان مدرسه‌ها مهم‌ترین تأکید روی این است که بچه‌ها مرگ بر آمریکا از دهن‌شان نیفتد. وقتی در باطن آمریکایی فکر می‌کنی و آمریکایی عمل می‌کنی، برای چه در زبان آمریکا را لعنت می‌فرستی؟ درد بیشترش این است که هزینه‌ی مرگ بر آمریکا را هم کسی که ایده‌ی وام ۳۰ میلیون تومانی کمک هزینه‌ی تحصیل به ذهنش می‌رسد و اجرا می‌کند نمی‌پردازد. بلکه هزینه‌ی این مرگ بر آمریکا را هم آن نگون‌بختی که باید قسط‌های وام را پرداخت کند می‌دهد و صدایش هم در نمی‌آید...
 

  • پیمان ..

سومین سالی است که نمایشگاه کتاب مجازی برقرار است. امسال نمی‌خواستم اصلا کتاب بخرم. نه این که غم کتابفروش‌ها را بخورم و این حرف‌ها. هم بحث بی‌پولی بود و هم تجربه‌ی خرید از نمایشگاه‌های سال‌های پیش. سایت‌های فروش کتاب مثل سی‌بوک و شهر کتاب آنلاین و آدینه‌بوک و... دو حالت ارسال کتاب دارند. یک حالت پیک خودشان است و یک حالت هم پست. تجربه‌ی من از سایت‌های خرید کتاب معمولا مثبت بوده و پیک‌های این فروشگاه‌های مجازی هم مسئولیت‌پذیر بوده‌اند و هم دقیق. اما خرید از نمایشگاه مجازی کتاب تهران یعنی دست به دامان شرکت پست شدن. گویا ناشرها برای ارسال از طریق شرکت پست تخفیف دارند و برای‌شان ارزان درمی‌آید. همه بسته‌ها را از طریق پست می‌فرستند و اگر یک پستچی مزخرف مثل محمدحسین ملک به گیرت بیفتد دیگر از هر چه خرید از نمایشگاه کتاب مجازی تهران است سیر می‌شوی. 

نمی‌خواستم اصلا کتاب بخرم. ۳۰۰ هزار تومان بن کتاب مفت به دستم رسید که فقط توی ایام نمایشگاه اعتبار داشت و حیفم آمد که ۳۰۰ هزار تومان سوخت شود. یاد سال‌های قبل افتاده بودم که این پستچی محله‌ی ستارخان دهنم را سرویس کرد. آن سال اول، ۷-۸ تا از کتاب‌هایی که خریدم هیچ وقت به دستم نرسید. گم و گور شد. ناشر فرستاده بود. کد رهگیری داشتم. اما کتاب‌ها توی اداره‌ی پست شهرک غرب گم و گور شده بودند. شکایت کرده بودم که کتاب به دستم نرسیده است. من را حواله داده بودند به واحد بیمه‌ی مرسولات پستی. برای بیمه هم باید دو سه بار شهرک غرب و بعد اداره پست مرکزی می‌رفتم و حساب کرده بودم که هزینه‌ی رفت‌وآمدهایم بیش از هزینه‌ی کتاب‌ها می‌شود. عطایش را به لقایش بخشیده بودم. آن اول‌ها این محمدحسین ملک را نمی‌شناختم. بعدها فهمیدم که با چه پستچی عجیبی روبه‌رو هستم... 

دعوای من و پستچی محله‌ی ستارخان از آیفون ساختمان شروع شد. دفتر ما طبقه‌ی همکف است و یک راهروی ۳ متری بین ما و در اصلی ساختمان فاصله است. ساختمان اداری تجاری است. طبقه‌ی دوم و سوم و چهارم و پنجمش دست دکترها و آزمایشگاه است. هیچ کدام هم با هم خوب نیستند. سر همین ساختمان هیچ وقت یک آیفون واحد نداشته. دعوا مرافعه‌هایی هم بوده که حالا قصه‌اش را باید یک جای دیگر بگویم. خلاصه این ساختمانه زنگ ورودی ندارد. در ساختمان همیشه باز است. دعوای ما از این جا شروع شد که بهش گفتم آقا این ساختمان آیفون ندارد. رسیدی یک تک‌زنگ بزن می‌آییم دم در می گیریم بسته را. یا این که ۳ متر به خودت زحمت بده بیا در طبقه همکف را بزن و تحویل بده. برگشت گفت که وظیفه‌ی من نیست که داخل ساختمان بیایم. وظیفه‌ی من این است که زنگ در را بزنم و تحویل بدهم و بروم. بسته‌های مردم دست من است و من نمی‌توانم بسته‌ها را ول کنم بیایم بسته‌ی شما را تحویل بدهم. من هم قبول کردم. اصولا آدم جنگ‌طلبی نیستم. ولی خیلی لجم گرفت. نصف کتاب‌هایی که خریده بودم را با همین حربه برگشت زد و بهم تحویل نداد. مجبور شدم بروم اداره‌ی پست شهرک غرب و خودم بسته‌ها را بگیرم. تازه منت هم سرم می‌گذاشتند که شانس آوردی نگه داشتیم برایت و برگشت نزدیم به اداره پست امام خمینی. گه‌ترین اداره‌ای که می‌توانی پا تویش بگذاری و دنبال بسته‌ی پستی‌ات بگردی به نظرم اداره‌ی پست شهرک غرب است. به معنای واقعی کلمه سگ صاحاب خودش را نمی‌شناسد. یک بار ساعت ۷ صبح رفتم و ساعت ۱۰:۳۰ صبح به بسته‌ام رسیدم.

سال بعدش خرید کمتری از نمایشگاه کتاب داشتم. پستچی محله عوض شده بود و دیگر محمدحسین ملک کتاب‌ها را برای ما نمی‌آورد. یک پسر جوان خیلی مودبی بود که به خودش زحمت می‌داد و ۳ متر وارد ساختمان می‌شد و بسته را تحویل می‌داد. به نظرم ۳۰ ثانیه از وقتش را هم نمی‌گرفت. عن‌آقا نبود. اما یکی دو تا بسته را هم محمدحسین ملک آورد. بعضی روزها که حالش خوب بود زنگ می‌زد و ما می‌رفتیم دم در بسته‌ها را تحویل می‌گرفتیم. بعضی روزها هم که حالش خوب نبود یک راست برگشت می‌زد بسته‌ها را. می‌خواهم بگویم خیلی مودی است این آدم. ولی در بهترین حالتش هم اهل حال دادن نبود. هنوز هم نمی‌دانم که آن جوان پستچی که اسمش را هم یادم رفت فراتر از وظایفش عمل می‌کرد یا نه. بعضی روزها محمدحسین ملک را می‌دیدم که آمده تهیه‌ غذای یزدی نشسته دارد ناهار می‌خورد. همیشه هم چپکی نگاهش کرده‌ام و تو دلم گفته‌ام: پستچی مزخرف.

خلاصه... امروز دوباره محمدحسین ملک زنگ زد. شماره‌اش را بعد از سه سال ذخیره داشتم. گفت نبودی بسته را برگشت زدم شهرک غرب. گفتم یعنی چی نبودی. بچه‌ها دفتر هستند. سه متر برو داخل ساختمان در را بزن هستند. گفت زنگ زدم طبقه اول آزمایشگاه. گفتند نداریم همچه کسی. گفتم کی گفت زنگ بزنی آزمایشگاه؟ ما طبقه همکفیم. آدرس را درست بخوان. گفت به من ربطی ندارد. شما آیفون ندارید. من هم وظیفه‌ام را انجام دادم. بسته را برگشت زده‌ام شهرک غرب. رفتم کد رهگیری مرسوله را نگاه کردم. ساعت ۱۴:۲۸ دقیقه بسته تحویل پستچی شده بود و او ساعت ۱۴:۴۰ بهم زنگ زد که بسته را برگشت زده‌ام. خواستم دوباره بهش زنگ بزنم بگویم مرتیکه تو که دوست نداری پستچی باشی و با جان و دل نمی‌خواهی بسته‌ی مردم را به دست‌شان برسانی برای چی پستچی شده‌ای؟ مجبوری آخر؟ مثلا این بسته‌ را از سرت وا می‌کنی که چی بشود؟ 

شما باشید با این آدم مزخرف چه می‌کنید؟ زنگ زدم به ۱۹۳ واحد شکایات مردمی اداره پست. ۵ دقیقه‌ای هی دگمه زدم و از این طرف به آن طرف و کد ملی وارد کن و فلان و بیسار و بعد آخرسر بدون این‌که اصلا از من بپرسند موضوع شکایتت چیست یک صدای ضبط شده گفت که با شما تماس گرفته خواهد شد. یعنی قشنگ جوری بودند که نمی‌شد از یک پستچی مزخرف شکایت کرد. یک لوپ احمقانه بود شماره ۱۹۳. حالا تنها کاری که از دستم برمی‌آید این است که حداقل اسم این آدم را برملا کنم. میزان ضرر و زیانی که این پستچی بی‌مسئولیت طی این سال‌ها با برگشت زدن مرسولات پستی و گم و گور شدن‌شان وارد کرده دارد مبلغ بالایی می‌شود... 
 

  • پیمان ..

تعادل‌ شوم

۳۰
ارديبهشت

تا اواسط فیلم با یک فیلم متوسط (حتی متوسط رو به پایین) روبه‌رو بودم. اول قرار بود برویم سینما چهارسو. دیدم خرید اینترنتی بلیطش نیم‌بها نیست. سینما فلسطین نیم‌بها بود. سالن یک سینما فلسطین هم سالن خوبی است. ازین سالن سینماها که پرده بالاست و تماشاچی توی گودی قرار می‌گیرد و تقریبا باید به بالا نگاه کند خیلی بیشتر از این سالن‌هایی که پلکانی‌اند و آدم را یاد سالن همایش‌ها و سخنرانی‌ها می‌اندازند خوشم می‌آید. قیمتش هم خیلی کمتر از چهارسو بود. تا اواسط فیلم خوشحال بودم که خوب شد پول بلیط سینما چهارسو را برای این فیلم ندادم. ولی پایان‌بندی‌اش نظرم را عوض کرد. «مجبوریم» رضا درمیشیان ارزش دیدن داشت.

فیلم بازیگرهای معروف و گل‌درشتی داشت. از پارسا پیروزفر و همایون ارشادی تا فاطمه معتمدآریا (که همیشه حس مادرانگی بهش دارم) و نگار جواهریان. اما شخصیت‌ها تخت بودند و هیچ کدام پرداخت و ویژگی خاصی نداشتند. می‌شد هیچ‌ کدام‌شان مشهور و ستاره نباشند و همین خروجی را از فیلم ببینی. سیر وقایع فیلم خیلی سریع بود. نحوه‌ی برش خوردن صحنه‌ها هم این را تشدید می‌کرد. قصه‌، قصه‌ی یکی از دختران کارتن‌خواب شهر تهران بود. دختری بی‌کس‌وکار و کارتن‌خواب که دل در گرو مردی داده بود که از عشق او سوءاستفاده می‌کرد. می‌فروختش به مردان دیگر یا حامله‌اش می‌کرد و بچه‌اش را ازش می‌گرفت می‌فروخت. اما یکهو متوجه شدند که دختر دیگر نمی‌تواند بچه‌دار شود. یعنی مشتری آخر شکایت کرد که این بچه‌دار نمی‌شود. آزمایش دادند و متوجه شدند که لوله‌ی دختر بسته شده. از این‌جای فیلم سروکله‌ی نگار جواهریان پیدا شد. یک خانم وکیل جوان که طرز لباس پوشیدن و روسری سر گذاشتنش آدم را یاد نسرین ستوده می‌انداخت. او پیگیر ماجرا شد که چه کسی این کار را با دختر کرده و متوجه شد که یک خانم دکتر (فاطمه معتمد آریا) این کار را کرده. ادامه‌ی فیلم جر و منجر نگار جواهریان و معتمدآریا بود برای این که اثبات شود معتمدآریا گناه‌کار بوده و بدون اجازه حق بچه‌دار شدن را از زنی کارتن‌خواب گرفته.

سمج بودن نگار جواهریان برای اثبات حقانیت و اثبات گناه‌کار بودن معتمدآریا جذاب بود.

در حقیقت فیلم از اواسط به بعد اوج می‌گیرد و حول یک دوراهی اخلاقی پیچ و تاب می‌خورد: آیا انسان در هر شرایطی باید حق اختیار داشته باشد؟ آیا این دختر کارتن‌خواب در شرایطی هست که حق انتخاب داشته باشد؟ آیا تصمیم گرفتن به جای او عملی غیراخلاقی است؟

اما چیزی که باعث شد بعد از تمام شدن فیلم، راضی سینما را ترک کنم پایان‌بندی غافل‌گیرانه‌اش بود. پایان‌بندی‌ای که من اسمش را می‌گذارم توصیف تعادل شوم حاکم. روایتی از آدم‌هایی در شرایط بهتر که توی سروکله‌ی هم می‌زنند تا شاید زندگی آدم‌هایی در شرایط بد را از ظن خود بهتر کنند، اما تلاش‌شان بیهوده است. تعادل به شدت عجیبی برپاست که تمام تلاش‌های‌شان را مضحک می‌نماید. به خصوص بلایی که سر نگار جواهریان در پایان فیلم می‌آید. نگار جواهریانی که پیروز جدال با معتمدآریاست، اما... 

پایان‌بندی فیلم را دوست داشتم. چون خیلی از مسائل اجتماعی ایران همین‌شکلی‌اند. یک تعادل شوم برپاست که یک سری بهره‌کشی می‌کنند و یک سری فقط ظلم می‌بینند و جوری تعادل برقرار است که بر هم زدنش گویی غیرممکن است. بر هم زدن این تعادل‌ها هزینه‌هایی وحشتناک دارد... از «مجبوریم» به خاطر توصیف یکی از این تعادل‌های شوم و روایت آدم‌هایی که تلاش بیهوده برای بر هم زدن این تعادل شوم دارند خوشم آمد.
 

  • پیمان ..

هرگز رهایم مکن

۲۵
ارديبهشت

یکی از دوست‌داشتنی‌ترین سریال‌های زندگی‌ام، دوازده قسمتی «بچه‌های مدرسه‌ی همت» بود. سال هفتادوپنج ساخته شد و مهران رجبی ناظم مدرسه بود و همه‌ی قسمت‌هایش با بازیگرهای نوجوانش دوست‌داشتنی. قصه‌هایی که در یک مدرسه‌ی شبانه‌روزی اتفاق می‌افتادند. کارگردان کار رضا میرکریمی بود و نویسنده‌ی فیلمنامه محمد رضایی راد. یکی از یکی بهتر. فیلم در جغرافیای گیلان اتفاق می‌افتاد و گیلان سرزمین غریبی است. هم کوه دارد، هم دشت، هم دریا. هم گیلک دارد و هم ترک و همه‌ی این‌ها توی فیلم تبلور یافته بود.

بعدها لوکیشن سریال را پیدا هم کردم. طرف‌های اشکورات است. جاده‌ی اصلی این طرف رود و خود مدرسه‌ آن طرف رود است. این روزها کاربرد مدرسه‌ را عوض کرده‌اند. مجتمع اقامتی گردشگری شده است. صحبت‌هایی از تبدیلش به موزه‌ی اشکورات هم به میان بود.

اما مدرسه‌ی همت تنها مدرسه‌ی شبانه‌روزی گیلان نیست. یک جایی آن طرف دیلمان بین روستاهای سیبن و گوفل مدرسه‌ی شبانه‌روزی شهید چمران قرار دارد. نزدیک شهر سیاهکل هم مدرسه‌ی شبانه‌روزی امام خمینی قرار دارد. فاصله‌ی سیاهکل تا دیلمان پنجاه کیلومتر هم نیست. اما جغرافیا پدیده‌ی غریبی است. اصلا نباید گول اعداد را خورد. فاصله‌ی بین روستاهای اطراف دیلمان از هم شاید پنج-شش و نهایت هشت-نه کیلومتر باشد. اما دنیاهای بسیار متفاوتی را می‌بینی. ارتفاعات و سختی زندگی در روستاهای دیلمان با پنجاه کیلومتر پایین‌ترش اصلا قابل قیاس نیست. این جغرافیا را که ببینی درک می‌کنی که چرا در گیلان باید همانند سیستان و بلوچستان و همانند نواحی عشایرنشین مدرسه‌ی شبانه‌روزی ببینی...

اما به نظرم قصه‌ی مدارس شبانه‌روزی قصه‌ی کنکور است. مطمئنا در بین دانش‌آموزان این مدارس شبانه‌روزی نابغه‌هایی پیدا می‌شوند. نابغه‌هایی که لیاقت‌شان رشد بیشتر است. اما چند تای‌شان مثل بچه‌های تهرانی و شهری می‌توانند به دانشگاه‌های دولتی راه پیدا کنند؟ کنکور مگر اجازه می‌دهد که این بچه‌ها وارد دانشگاه‌های دولتی و طراز اول شوند؟ اصلا کنکور افق دیدی برای رشد می‌گذارد؟ اصلا معلمان و مدیران این مدارس می‌توانند بچه‌ها را برای بازی مسخره‌ای به نام کنکور آماده کنند؟

  • پیمان ..

امام محمد غزالی

۱۴
ارديبهشت

آرامگاه منسوب به امام محمد غزالی است در توس. با آرامگاه فردوسی ۱.۵ کیلومتر فاصله دارد. جلال و جبروت معماری هوشنگ سیحون باعث شده تا هر که به توس می‌رود فردوسی را زیارت کند، اما امام محمد غزالی را نه. در حالی‌که به نظرم تأثیرات امام محمد غزالی و جریان فکری او به مراتب از تأثیر فردوسی بالاتر بوده است. 
فردوسی شاعر سترگی بوده. به نوعی نجات‌دهنده‌ی زبان فارسی و فرهنگ مردمان فارسی‌زبان بوده. در روزگاری که همه‌ی دانشمندان خراسان بزرگ به زبان عربی کتاب می‌نوشتند و زبان رسمی دربار عربی بود، او و گروهی که عضوش بود یک جورهایی مانع از مرگ زبان فارسی شدند. اما امام محمد غزالی یک شیفت‌پارادایم (تغییردهنده‌ی فضا و روال) در تاریخ ایران بوده است. به نظرم حاصل جمع تأثیرات غزالی از فردوسی خیلی بیشتر بوده...
در دروس تاریخ این‌گونه به ما القاء می‌شود که ایران زمان هخامنشیان و ساسانیان بسیار بزرگ‌ و پهناور بوده. اما واقعیت این است که پهناورترین نقشه‌ی ایران در طول تاریخ در زمانه‌ی سلجوقیان و خوارزمشاهیان به وقوع پیوسته بوده. ایرانی که از یک سو همسایه‌ی هند بوده و از سویی دیگر همسایه‌ی روم. سلجوقیان و خوارزمشاهیان هم سلسله‌هایی ترک‌تبار بوده‌اند. اما مدیریت چنین سرزمین پهناوری به عهده‌ی یک مرد از شهر توس بوده: خواجه نظام‌الملک طوسی. سیاست‌نامه‌ی او کتابی‌ست در باب حکمرانی و اهمیت سیستم‌های اطلاعاتی برای حکمرانی. از منظر اقتصادی خواجه‌ نظام‌الملک طوسی در چند دهه‌ وزارتش فردی بسیار موفق بود: هم منابع لازم برای کشورگشایی ترکان سلجوقی را فراهم می‌کرد و هم تورم را در سطحی پایین نگه می‌داشت و موجب ثبات در کل ایران‌زمین می‌شد.
می‌گویند حمله‌ی مغول بود که باعث شد تا بزرگ‌ترین ایران تاریخ نابود شود. حمله‌ای که نابخردی یکی از حکمرانان خوارزمشاهی باعث و بانی‌اش بود. می‌گویند حمله‌ی مغول بود که باعث شد تا عصر طلایی اسلام پایان یابد. می‌گویند پیش از حمله‌ی مغول، ترکیب فرهنگ ایران و آموزه‌های اسلام باعث شده بود تا ایران‌زمین سرآمد سرزمین‌های جهان باشد. اما انحطاط در ایران‌زمین دهه‌ها پیش از حمله‌ی مغول آغاز شده بود و در این بین امام محمد غزالی را رسمیت‌بخش این انحطاط می‌نامند. تا پیش از سلجوقیان، عمده‌ی دانشمندان و فیلسوفان ناحیه‌ی خراسان بزرگ بر تفکر و تعقل اصرار شدید داشتند. کتبی که نگاشته می‌شد از سنت فیلسوفان یونانی بهره‌مند  بود و جنگ و جدل‌های بین دانشمندان در فضای تعقل و استدلال صورت می‌پذیرفت. جدال نامه‌ای ابوعلی‌سینا و ابوریحان بیرونی نشان می‌دهد که دانشمندان آن عصر چه قدر بر استدلال و تعقل اصرار می‌ورزیدند و فضای علم و عقل چنان سیطره‌ای داشت که حتی کسانی مانند ابن راوندی با استدلال‌های‌شان خدا و پیغمبر را به چالش می‌کشیدند و کسی به آن‌ها تعرض نمی‌کرد. اما در زمانه‌ی سلجوقیان طی یک مجموعه از اتفاقات آزاداندیشی و عقل‌گرایی رخت بر بست که یکی از این اتفاقات ظهور امام محمد غزالی بود.
غزالی بر این باور بود که راه حقیقت از تزکیه‌ی نفس می‌گذرد. او طریق تصوف را صورت عالی‌تری از معرفت می‌دانست و حکم به ارتداد بسیاری از فیلسوفان پیش از خودش مانند ابن‌سینا داد. او عقل‌گرایی فیلسوفان و دانشمندان پیش از خودش را تقبیح کرد.
البته که غزالی به تنهایی نمی‌توانست چنین تأثیری بگذارد. قصه‌، قصه‌ی خواجه نظام‌الملک هم هست. خواجه نظام‌الملک برای راحت کردن حکمرانی خودش حوصله‌ی دانشمندان عقل‌گرا و استدلالی را نداشت. یک مسئله‌ی مهم دیگر هم مذهب خواجه‌نظام‌الملک بود. او سنی مذهب بود. همزمان با نظام سلجوقیان در مصر حکومت شیعه مذهب فاطمیان بر سر کار بودند. رقابت بین این دو حکومت باعث ایجاد فضایی دو قطبی در جهان اسلام شد و چه حکایت عجیب و سیالی است که ایران‌زمین روزگاری چنان سنی‌مذهب بود که وزیرش شیعه‌کش بود و سرزمین مصر روزگاری شیعه‌مذهب بود و این روزها کاملا برعکس شده است...
خواجه نظام‌الملک برای گسترش کلام اشعری و سنت‌گرایی فقه شافعی مدارس نظامیه را در سرتاسر قلمرو بزرگ سلجوقیان دایر کرد. مدارس نظامیه سه ویژگی اصلی داشتند:
۱. آزاداندیشی و پرسشگری را تقبیح می‌کردند و مکانی بودند که یک سلسله محتوای ثابت تدریس می‌شد و از افراد انتظار می‌رفت که این سلسله محتواها را واو به واو بیاموزند و تکرار کنند. در حقیقت مدارس نظامیه مکانی برای حفظ عقاید در برابر دعاوی شیعیان و اسماعیلیان و اعتزالیان بود. (سازوکار حوزه‌های علمیه در این روزها خیلی شبیه مدارس نظامیه است...)
۲. هر گونه پژوهش علمی را با دیده‌ی شک و تردید می‌نگریستند و مجموعه سخنان پیامبر و آموزه‌های ثابت اسلامی را فقط قبول داشتند.
۳. هزینه‌های مدارس نظامیه را دولت سلجوقی تمام و کمال پرداخت می‌کرد.۱
نقش امام محمد غزالی در این میان چه بود؟ راه‌اندازی و مدیریت مدارس نظامیه به عهده‌ی امام محمد غزالی بود. 
حاصل کارهای امام محمد غزالی در مدارس نظامیه رواج تصوف و مذهب تعلیمی در سراسر ایران زمین بود. غزالی تمام فیلسوفان را مرتد اعلام کرد و ارتداد حکم سنگینی در فقه اسلام است. تصوف بعد از امام محمد غزالی به تدریج استوارترین درخت فکری و فرهنگی ایران زمین بود. فرهنگ سر به جیب مراقبت فرو بردن و غافل شدن از دنیا، هنوز که هنوز است در میان ایرانیان رواج دارد و ارزش به شمار می‌رود. فرهنگی که می‌گویند یکی از عوامل عقب ماندن ایران زمین از سیر پیشرفت در جهان شد... تصوفی که امام محمد غزالی در گسترشش بسیار اثر گذاشت بعدها شاعران بزرگی همچون مولوی و جامی را به جهانیان معرفی کرد. اما قصه این است که پیش از غزالی، ابوریحان و ابن‌سینا و خوارزمی و... به جهان معرفی می‌شدند و همه‌ی این افراد در زمانه‌ی امام محمد غزالی مرتد اعلام شدند...

 

 

۱: منبع: کتاب روشنگری در محاق/ استیون فردریک استار/ حسن افشار/ نشر مرکز

  • پیمان ..

برایم مطلوب‌تر بود که کیومیزو را به دوست و آشنا بفروشم. می‌دانستم که موتور سرحال و قلب تپنده‌ای دارد و اگر خوب باهاش تا شود تا ده سال دیگر هم ماشین است. درست است که ۱۸ سال عمر داشت، اما مصرف سوخت و نوع گاز خوردنش و این‌که حتی یک قطره روغن هم ازش کم نمی‌شد نشانه‌های سلامت کامل موتور بودند. یک بار به یکی گفته بودم من پیچ چرخ این ماشین را با هزار تا پژو و مشتقات پژو و بقیه‌ی ماشین‌های ایرانی عوض نمی‌کنم. اغراق‌آمیز بود. ماشینی که از نظر قیمتی از پراید هم ارزان‌تر بود همچه توصیفی برایش اغراق بود. ولی به نظرم اغراق نبود. این ماشین می‌توانست هزاران کیلومتر برود بی‌این‌که ضعف و نقص نشان بدهد. کیومیزو از نظر ظاهری نیاز به رسیدگی داشت. قلبش سالم بود. اما ظاهرش از پس سال‌ها رخسار پیری به خود گرفته بود. آفتاب‌سوخته شده بود و چراغ‌ها زرد و ترک‌دار. دوست داشتم یک دوست و آشنا بخرد و به ظاهرش برسد و بتوانم کیومیزوی نونوار شده را هم ببینم... 
اما راستش «بازار» جای بی‌رحمی است. «بازار» دوست و آشنا نمی‌شناسد. اتفاقا در بازار دوست و آشنا گزینه‌های بدتری هم می‌شوند. چند نفر از دوستان آمدند و دیدند. من راستاحسینی تمام مزایا و معایب ماشین را برای‌شان توضیح دادم. ۶ سال سوار کیومیزو بودم و احوال تمام پیچ‌ها و پرچ‌ها و درزها و همه جای ماشین را به خوبی می‌دانستم. خوبی‌های ماشین را هم گفتم. قیمت واقعی را هم گفتم. همه گفتند قیمتش را تند می‌گویی. جالبش برایم این بود که همه از اصطلاح تند گفتن قیمت استفاده می‌کردند. «بازار» علاوه بر غریبه‌سازی کلیشه‌ساز هم است. من هزاران کیلومتر مزدا ۳۲۳ سوار شده بودم و توی تعمیرگاه حنیفه هم ده‌ها مزدا ۳۲۳ را دیده بودم و می‌دانستم که کیومیزو از نظر موتوری یک سروگردن از اکثرشان بالاتر است و گول ظاهرش را نباید خورد. اما همه بر اساس ظاهر تصمیم می‌گرفتند. ندادم. می‌دانستم که اگر ارزان بدهم بعدها خیلی حسرت خواهم خورد که چرا ماشین به این خوبی را مفت داده‌ام.
شک هم داشتم البته. فکر می‌کردم ماشینی که ۱۵ سال است دیگر تولید نمی‌شود مشتری چندانی نداشته باشد. آخرین سفر را هم باهاش تا مشهد رفتم و برگشتم. توی یکی از توقف‌های وسط مسیر، از زاویه‌های گوناگون از کیومیزو عکس تبلیغاتی انداختم و گفتم خداحافظ پسر خوب. از سفر که برگشتم توی دیوار آگهی گذاشتم. قیمت را هم مثل بقیه گذاشتم و گفتم حالا تا چند میلیون کمتر هم مشتری بود می‌دهم. 
برخلاف تصورم مشتری زیاد داشت. هم دلال‌ها بودند و هم مصرف‌کننده‌های عادی. دلال‌ها را رد می‌دادم. خودشان رد می‌شدند البته. چون قیمت پایین می‌گفتند و این‌که حاضر نبودند بیایند شرق تهران ماشین را ببینند. مصرف‌کننده‌ها عموما کسانی بودند که از ماشین‌های ایرانی ذله شده بودند؛ ولی پول‌شان هم نمی‌رسید که ماشین خارجی ۴-۵ سال کارکرد بخرند. یکی‌شان مردی بود که پژو داشت و از این‌که ماشینش هر ۲۰-۳۰ هزار کیلومتر یک بار واشر می‌زند و مصرف سوختش صدی ۱۲-۱۳ لیتر است ذله شده بود. اما از کیومیزو هم ترس داشتند. ته تهش می‌گفتند مزداست و اگر خرج داشته باشد خیلی گران است. من هم اصراری نمی‌کردم که این ماشین خرجی ندارد. حالت اشتیاق و ترس هم‌زمان‌شان را درک می‌کردم. ولی دوست نداشتم. خودم هم توی تصمیم‌هایم این حالت را دارم و خیلی ویژگی بدی است. تورم افسارگسیخته و وابستگی همه چیز به قیمت دلار انگار این دودلی و تردید را در همه نهادینه کرده. همه‌شان هم برای این‌که ریسک کار را پایین بیاورند قیمت پایین پیشنهاد می‌دادند و من هم می‌گفتم ببین توی ایران یک ماشین باشد که خوب بتوانم در موردش نظر بدهم همین ۳۲۳ است و می‌دانم چه ماشینی دارم می‌فروشم. قیمتش این نیست. می‌رفتند.
تا این‌که مرد ریشو و خانمش آمدند. پراید داشتند. حالت مصممی داشتند. ماشین را نگاه کرد و گفت ظاهرش جای کار دارد. موتوری را هم اجازه هست سوار شوم؟ گفتم بله. خانم و آقا جلو نشستند. یک مسیر کامل برایش در نظر گرفتم که هم ترافیک و دنده یک برود و هم تا ۱۲۰ تا بتواند سرعت برود. خوب گاز داد و شتاب گرفت و همه چیز را تقریبا تست کرد و چند تا سوال پرسید. تهرانی‌جماعت یا خودش مهاجر است یا ننه بابایش. خانمش رشتی بود. پیاده که شدند از قیمت پرسیدند. من و بابام بودیم. قیمت گفتیم. گفتند تخفیف نمی‌دهید؟ بابام به خاطر گیلانی بودن خانمش یک کوچولو قیمت را پایین آورد. می‌دانستم که کیومیزو دخترکش است و معمولا دخترها و زن‌ها دوستش می‌دارند. بعد از پیاده شدن برق رضایت را توی چشم‌های خانمه دیدم. سر قیمت دیگر چانه نزدند. بقیه‌ی مشتری‌ها چانه می‌زدند و تا ۳۰ میلیون کمتر قیمت پیشنهاد می‌دادند. اما این دو تا چانه نزدند. حتی ایرادهای ماشین را هم برجسته نکردند. آقاهه گفت من تا عصر به‌تان خبر می‌دهم و آدرس جایی حوالی محل‌مان را گرفت تا برود یک ماشین هم آن‌جا ببیند. عصر خبر داد که می‌خواهم.
از مرد مشتری خوشم آمد. تکلیفش مشخص بود. می‌دانست که دقیقا چه ماشینی می‌خواهد. می‌خواست پرایدش را بهتر کند و گزینه‌ی بعدی‌اش را هم مشخص کرده بود. ترس و دلهره‌ و دودلی بقیه را هم نداشت. قیمت را هم انگار دستش آمده بود. چند تایی رفته بود نگاه کرده بود. مصمم بود. حاضر بود برای تصمیمی که گرفته هزینه بدهد. من در آن ۴-۵ روز کم دیدم. یعنی خودم هم در برهه‌های کمی از زندگی‌ام این‌جوری بوده‌ام. دوست داشتم این ویژگی‌اش را. بدانی چی می‌خواهی و بروی به سمتش... دو دل نباشی. تردید نداشته باشی...
کیومیزو یک مشتری دیگر داشت که اول ۳۰ میلیون ارزان‌تر پیشنهاد داده بود. پیگیر بود. در ۴ روزی که توی دیوار گذاشته بودیم ۳ بار زنگ زد. بار سوم وقتی فهمید که با قیمتی که گفته‌ایم مشتری پیدا شده گفت من هم همان قیمت را می‌خواهم. اما ندادم. خوب فهمیده بود که کیومیزو از نظر موتوری چه قدر سرحال و قبراق است و ماشین ارزشمندی است. به خاطر همین پیگیر بود. اما ازین‌که حاضر نبود هزینه بدهد خوشم نیامد. تا یکی پیدا شد، او هم قیمتش را بالا برد. او هم مصمم بود. اما رقابت‌جو هم بود. مصمم خالی قشنگ است و البته که مصمم خالی بودن کار سخت‌تری هم هست.
وقتی توی دیوار جنسی را می‌خواهی بفروشی و نیاز به دیدار مشتری هست، حدس زدن قصه‌ی زندگی مشتری یکی از سرگرمی‌های جالب است. این‌که مشتری چند سالش است؟ اهل کجاست؟ شغلش چی است؟ با همسرش چه‌طور تا می‌کند؟ خانه‌اش کجاست و چه شکلی است؟ سرگرمی‌هایش چگونه‌اند؟ رفتارش با بقیه چگونه است؟ کجاها رفته؟ چرا می‌خواهد جنس تو را بخرد؟
من حدس می‌زدم که مرد مشتری، بازاریاب باشد. چون حس می‌کردم خیلی گشته. شنبه که آمد فهمیدیم حسابدار است. به نظر بابام حسابدار خوبی نبود. چون چکی که از مشتری پرایدش به نام من گرفته بود چک رمزدار نبود. سر پاس شدن چک کمی علاف شدیم. سنش را حدس می‌زدم ۴۰ سال باشد. ۴۴ سالش بود. حدس می‌زدم خانمش ۳۰ ساله باشد. اما خانمش هم ۴۴ ساله بود. تازه ازدواج کرده بودند. پرایدش را ۵ سال پیش خریده بود. گفت صفر کیلومتر خریدم که دردسر نداشته باشم. اما حالا بعد از ازدواج بیشتر برایش یک ماشین راحت و سرحال سوار شدن مهم شده بود. خرید کیومیزو برایش از اثرات آمدن یک زن به زندگی‌اش بود. روز محضر برادرخانمش هم آمده بود. هم خودش هم برادرخانمش ریش بلند داشتند. به ریش‌شان خیلی هم رسیدگی کرده بودند. شانه کشیده و مواد نگه‌دارنده زده و ازین کارها. حالا او روی برادرخانمش اثر گذاشته بود یا برادرخانمه روی او اثر گذاشته بود نفهمیدم... ولی حالت مصمم و بدون شکش را دوست داشتم. وقتی کلیدهای کیومیزو را بهش دادم دوست داشتم یک نگاه خداحافظی به کیومیزو بندازم. اما ننداختم. جلوی خودم را گرفتم. حس کردم خوب نیست. به جایش گفتم مبارک باشه و راهم را گرفتم رفتم. 
 

  • پیمان ..

سفر سیاه

۰۶
ارديبهشت

زنگ زد و داستانی را گفت که واقعا نمی‌دانستم چه بگویم وچه کنم. شماره‌ام را با یک واسطه گیر آورده بود و خودش هم می‌دانست که کاری از دستم برنمی‌آید. اما می‌خواست تیری در تاریکی بیندازد شاید که بتواند کاری کند. قصه یک خانواده‌ی افغانستانی را گفت که مثل خیلی‌های دیگرشان مدرک اقامتی معتبری ندارند. چند سال پیش سر حق تحصیل بچه‌ها، به‌شان برگ آبی داده بودند که یک جور مدرک اقامتی به شمار می‌آید. اما سال‌های بعدش مدرسه‌ها و دفاتر کفالت و... این‌قدر ان‌قلت آوردند که بچه‌ها نتوانستند دوباره توی مدرسه دولتی ثبت‌نام شوند و در نتیجه آن برگ آبی هم تاریخ انقضایش به سر رسید و آن‌ها غیرقانونی شدند. قاچاقی به ایران آمده بودند و غیرقانونی در ایران زندگی می‌کردند. هزینه‌های زندگی در ایران هم که در این چند سال سر به فلک کشید. بچه‌ها کار می‌کردند. پدر و مادر کار می‌کردند. همه کار می‌کردند تا بتوانند زنده بمانند. تا این که هفته‌ی قبلش پسربچه‌ی خانواده (پسری ۱۳-۱۴) را پلیس دستگیر کرد. توی یک مغازه با چند نفر دیگر کار می‌کرد که پلیس فهمید چند نفر افغانستانی بدون مدرک بین‌شان است. آمد و دستگیرشان کرد. بردشان اردوگاه ورامین. افغانستانی‌ها مدرک اقامتی هم که داشته باشند پلیس دستگیرشان می‌کند می‌فرستد اردوگاه ورامین. بعد از سه چهار روز یا سوار اتوبوس‌شان می‌کند و می‌فرستد به مرز افغانستان یا مشخص می‌شود که مدرک اقامتی دارند و آزادشان می‌کند. پدر خانواده همان موقع می‌فهمد. خودش را به اردوگاه می‌رساند. اما بدبختی این است که خودش هم مدرک اقامتی ندارد. حتی می‌ترسد برود بپرسد پسرم را کجا برده‌اید. می‌ترسد گیر بدهد و بعد بگویند تو خودت غیرمجازی. می‌ترسد همان‌جا بگیرندش و او را هم رد مرز کنند. اگر او را رد مرز کنند زن و بقیه‌ی بچه‌هایش بی‌سرپرست می‌شوند. پسر ۱۳-۱۴ ساله را هم اگر رد مرز کنند توی افغانستان معلوم نیست چه بلاهایی سرش بیاید. دست به دامن ایرانی‌ها می‌شود که شما را به خدا برای پسرم کاری کنید... اما...
معلم‌های دینی می‌گفتند قیامت زمان و مکانی است که در آن هر کسی مسئول عمل خودش است و هیچ کسی نمی‌تواند به کس دیگری کمک کند. می‌گفتند در قیامت حتی پدر و مادر به بچه‌های‌شان و بچه‌ها به پدر و مادرهای‌شان نمی‌توانند کمک کنند. نامه‌ی اعمال در همین دنیا نوشته می‌شود و در قیامت هیچ چیز تغییرپذیر نیست. اردوگاه ورامین به نظرم یک چیزی فراتر از قیامت است حتی.
قیامت ترسناکی که معلم‌های‌ دینی توی کلاس‌های درس برای ما ترسیم می‌کردند جای بهتری است. حداقلش این است که قیامت مثل فیلم‌های اصغر فرهادی نمی‌ماند که همه حق داشته باشند. توی این ماجرا یک جورهایی همه حق دارند و همینش است که آدم را می‌سوزاند. آن پلیسی که می‌رود غیرقانونی‌ها را دستگیر می‌کند یک جورهایی حق دارد. همه بهش فشار می‌آورند که تو نباید اجازه بدهی کسی غیرقانونی بیاید. بهش سیخ می‌زنند که چه وضعش است این همه کودک کار؟ نگذار بیایند. سخت کن. خطرناک کن. از آن طرف آن خانواده‌ی افغانستانی حق دارند. برای‌شان در ایران کار هست. سرپناه هست. غذا هست. امنیت هست. هم‌زبانی و مهربانی هست. سعی‌شان را می‌کنند که آدم‌های خوبی باشند. اما هیچ رقمه امکان قانونی بودن و قانونی شدن انگار برای‌شان فراهم نیست. یک وضعیت لعنتی که هیچ کس به هیچ کس نمی‌تواند کمک کند. پسر ۱۳-۱۴ ساله‌ای که سفری دور و دراز را باید شروع کند و آن قدر این سفر سیاه است که تو هیچ رقمه نمی‌توانی از آن یک «سفر قهرمان» بسازی...
 

  • پیمان ..

مفیستو برای همیشه

۰۴
ارديبهشت

مفیستو را سال ۹۶ دیده بودم. یک تاتر سه ساعته در تالار مولوی. نمایشنامه بر اساس رمان کلائوس مان نوشته شده بود. آریان منوشکین برداشتی وفادارانه از رمان را به صورت نمایشنامه ارائه داده بود و مسعود دلخواه با یک تیم بزرگ دانشجویی آن را به اجرا در آورده بود. فکر کنم بیش از ۳۰ نفر بازیگر و تیم اجرای سرود داشت. اجرایی بس دوست‌داشتنی بود و هنوز که هنوز است شیرینی تماشایش زیر زبانم است. همان‌ موقع رفته بود توی تیوال در موردش نوشته بودم:

«مفیستو را از دست ندهید. به معنای واقعی کلمه تآتر. از آن‌ها که مطمئناً به یاد خواهد ماند. از آن تآترها که فقط یک براده‌ی کوچک از زندگی نیستند, بلکه برشی پرملاط از زندگی‌اند: تاریخ روی کار آمدن هیتلر و حزب نازی در آلمان, جاه‌طلبی‌های یک آدم معمولی، آرمان‌هایی که فروخته می‌شوند، دوستانی که رها می‌شوند، زنانی که زن بودنشان به‌غایت کلمه است، موسیقی زنده و پرشور و صحنه‌هایی که در آن‌ها گاه حدود 30 بازیگر هم‌زمان مشغول بازی می‌شوند و تو در دلت می‌گویی حالا روی کدام شان تمرکز کنم؟
مفیستو طولانی بود. حدود ۳ ساعت فقط اجرای نمایش طول کشید، با یک استراحت ۱۰ دقیقه‌ای در وسط. ولی به‌هیچ‌وجه خسته‌کننده نبود.
مفیستو برایم سه بخش کلی داشت.
در بخش اول (پرده‌ی اول) گنگ بی‌سوادی تاریخی‌ام بودم. هوفگن قهرمان تاتر است. بازیگر اصلی تاتری در شهر هامبورگ در سال‌های ۱۹۲۳. یک کمونیست دوآتشه. معشوقه‌ای رنگین‌پوست دارد. (معشوقه‌ای که شلاق به دستش می‌گیرد و در خلوت‌هایشان نقش جنسی ارباب را برایش بازی می‌کند... زیبای هوفگن است, ستمگر هوفگن است, وحشی هوفگن است...) دوستانی بهتر از آب روان. طرفدار حزب کمونیست آلمان است. حزب ناسیونال سوسیالیست به رهبری هیتلر در انتخابات شکست‌خورده و او خوشحال است و با تمام عشق تآتر بازی می‌کند. باید قبل از نمایش کمی اطلاعات عمومی از انتخابات آلمان در آن سال‌ها و سیر روی کار آمدن هیتلر داشته باشی تا بتوانی ازین پرده لذت کامل ببری. ولی موسیقی زنده و اجراهای تآتر در تآتر (صحنه‌های تمرین نمایش‌های موزیکال هوفگن) و دیالوگ‌های طنز به جا نمی‌گذارند که تو به خاطر کم‌سوادی تاریخی‌ات نمایش را رها کنی.
در استراحت بین پرده‌ی اول و دوم به لطف اینترنت دیگر نقطه‌ی تاریک در دنبال کردن قصه نخواهد ماند.
بخش دوم داستان برایم رشد هم‌زمان هوفگن در تآتر و رشد حزب ناسیونال سوسیالیست و محبوب شدن هیتلر در جامعه است... هوفگن در این بخش با یک دختر پولدار که برادرش هم نمایشنامه‌نویس است وارد رابطه می‌شود. (صحنه‌های مشروب خوردنشان در رستوران و بازی‌های استعاره‌ای با عناصر نمایش "رؤیای شب نیمه‌ی تابستان" هر گز یادم نخواهد رفت.) و بعد با دعوت‌نامه‌ای از برلین راهی پایتخت می‌شود. دوستانش را رها می‌کند. اتو نزدیک‌ترین دوستش است. به آن‌ها قول می‌دهد که به‌محض محکم شدن جاپایش در برلین آن‌ها را هم به راه موفقیت خودش بکشاند.
و بخش آخر کار روی کار آمدن هیتلر و رواج فرهنگ نازیسم در جامعه است. هوفگن روحش را به نازی‌ها می‌فروشد. دوستانش را فراموش می‌کند. دوستان هوفگن محکوم می‌شوند. صحنه‌ی خودکشی زن و شوهر صاحب تاتر هامبورگ, صحنه‌ی جک تعریف کردن نظافتچی تاتر در مورد ناسیونال سوسیالیست‌ها, باهوش بودن و شرافت و... و هوفگنی که در پله‌های ترقی است. روحش را می‌فروشد. او برای پیشرفت کردن در تاتر روحش را به شیطان می‌فروشد. بازیگر تاتر فاوست بود. و درزندگی واقعی‌اش به معنای واقعی کلمه روحش را به شیطان (نازیسم) می‌فروشد تا پله‌های به‌ظاهر ترقی را در تاتر بالا برود. صحنه‌ای که معشوقه‌ی رنگین‌پوستش به سراغش می‌آید و نامردی‌اش را به رخش می‌کشد... صحنه‌های فرار دوستانش از شر مأموران نازی...
و صحنه‌ی آخر نمایش... جایی که مفیستوی عاجز به سراغ تک‌تک بازیگران نمایش می‌رود و آن‌ها یا روی برمی گردان‌اند و یا نگاهی شیشه‌ای تحویلش می‌دهند...
برای من بزرگ‌ترین ویژگی هوفگن که واقعاً درکش می‌کردم و همین باعث شد که درماندگی آخر کارش برایم به‌شدت ملموس باشد, معمولی بودنش بود... او یک بازیگر معمولی تآتر در یک شهرستان بود... معمولی بود و می‌خواست بالا برود و غیرمعمولی شود... اما...
نمایش وجد انگیزی بود.
تالار مولوی تالاری است که من بهترین و بدترین نمایش‌های عمرم را در آن دیده‌ام. ذات کار دانشجویی همین است: یا چنان خلاقانه است که میخکوبت می‌کند و یا چنان بی‌قواره که نومیدت می‌کند. اما مفیستو از آن‌کارهای به‌یادماندنی خارق‌العاده بود.
مدیریت فروش بلیت, صندلی‌های تالار مولوی و این‌که بروشوری به یادگار ندادند از ضعف‌ها بود».

وسوسه شده بودم که رمان کلائوس مان را بخوانم. ولی این قدر تاتر خوبی بود که رغبتم نشد کتاب را بخرم...

بعد از دو سال که تآتر نرفته بودم، دیدن اسم تاتر «مفیستو برای همیشه» برایم نویدبخش یک اجرای خوب بود. نمایشنامه‌نویسش متفاوت از قبلی بود. توی خلاصه‌ی نمایش سایت تیوال نوشته بود که «مفیستو برای همیشه» برداشتی آزاد از مفیستوی کلائوس مان است. پیش خودم گفتم که به خاطر نمایشنامه‌اش حتما کار خوبی خواهد بود و حدسم کاملا درست بود. اگر بخواهم اجرای دو تا تاتری را که بر اساس مفیستوی کلائوس مان دیده‌ام با هم مقایسه کنم باید بگویم که نحوه‌ی اجرا و بازی‌های تاتر مسعود دلخواه یک چیز دیگر بود. آن اجرا واقعا وجدانگیز بود. آدم را به شدت تحت تأثیر قرار می‌داد. بازی‌های اجرای «مفیستو برای همیشه» هم بدک نبودند. پاری وقت‌ها بازی‌ها به شدت تصنعی می‌شد که اذیتم می‌کرد.
چیزی که بیشتر من را تحت تأثیر قرار داد خود مفیستوی داستان بود. این مفیستو با آن یکی مفیستو متفاوت بود. مفیستوی منوشکین واقعا روحش را به شیطان فروخته بود. او جاه‌طلب بود و برای رسیدن به امیالش همه چیزی را از دست داد. به دوستانش خیانت کرد. زن زندگی‌اش را کنار گذاشت. آدم‌ها را فروخت و در آخر هم تنهای تنها باقی ماند. مفیستوی تام لانوی بیشتر به نظرم عاشق بود. او عاشق کار کردن بود. عاشق این بود که روی صحنه‌ی اجرا باشد، به هر قیمتی و به هر کیفیتی. می‌خواست که فقط باشد. می‌خواست که فعل بودن را صرف کند. در این راه هم حاضر شد به همه‌ی شیطان‌ها دست بدهد. او هم همه چیز را از دست داد. همه‌ی دوستانش را نابود کرد. روحش را به شیطان فروخت. اما گویی دوستانش هم همین‌گونه بودند. قهرمان خاصی وجود نداشت. مفیستوی تام لانوی یک جور سرنوشت محتوم بود. گزینه‌ی دیگری وجود نداشت. 
وقتی اجرای نمایش تمام می‌شود و تو سلانه سلانه به سمت چهارراه ولیعصر راه می‌افتی سوالی که توی ذهنت جا خوش می‌کند این است: آیا من هم یک مفیستو نیستم؟ آیا من هم برای این‌که کارم را نگه دارم روحم را به شیطان‌ها نفروخته‌ام؟ به شیطان‌ها کرنش نکرده‌ام؟ و دردناکی «مفیستو برای همیشه» همین است: همه‌مان بارها و بارها انگار قصه‌ی مفیستو را تکرار می‌کنیم، هر کدام به طریقی...
 

  • پیمان ..

تکرار مکررات

۲۷
فروردين

چیزهایی هست که تغییر نمی‌کنند. اسمش وابستگی به مسیر است یا عادت یا دگم بودن یا هر چیزی نمی‌دانم. قبلاها فکر می‌کردم تأخیر در پاسخ‌دهی است و اختلاف زمانی که بین کنش و واکنش و بازخوردها وجود دارد و مگر می‌شود که آدمی (سیستمی) تغییرناپذیر باشد؟ می‌گویند نومید نباشم. شاید هم همه‌ی آن حرف‌های مربوط به تغییرات و تأخیر درست باشد و فقط واحد زمان را اشتباه گرفته‌ام. واحد زمانی این حرف‌ها شاید به درازای یک عمر باشد و حالا که ۳۲ بهار را از سر گذرانده‌ام به خوبی می‌دانم که بهار آینده با احتمالی فراوان در مه و محاق و فنا خواهد بود و نمی‌دانم... من تغییرناپذیرم (عمیقا تغییرناپذیر) و آدم‌ها هم می‌روند که برنگردند. قاتل به صحنه‌ی  قتل بازمی‌گردد و عشق در مراجعه‌ است هم همانند کیفیت زندگی در دهه‌ی ۶۰ است: از دور شیرین و از نزدیک زهرمار. امروز عصر دلم می‌خواست راه بروم و حرف بزنم. یاد ۴ سال پیش افتادم که دقیقا همین‌جوری‌ها بودم و با حمید رفته بودیم دانشگاه تهران و چند بار جلوی دانشکده‌ها و دور مسجد و کتابخانه مرکزی طواف کرده بودیم و بعد کنار حوض نشسته بودیم و من نالیده بودم و دیدم که ای بابا، موضوع نالیدن ۴ سال پیشم همین موضوعی است که امروز دلم می‌خواست با حمید در موردش حرف بزنم و ای بابا که چه مسخره است که درگیری‌هایم ثابت است و بدون تغییر و فقط حمید دیگر نیست. رفته است. یادم آمد که از تابستان پارسال خیلی‌ها رفته‌اند و یادم آمد که یک سال اخیر خیلی خیلی سخت گذشته است و بعد عصبانی شدم که چرا باز هم دارم تکرار می‌شوم و تکرار می‌کنم و عصبانی شدم که مرگ را به تمام حس می‌کنم و به خصوص مرگ کسانی را که به‌شان بدهکاری دارم و نمی‌دانم چگونه از پس این وام بربیایم و نومیدم از عهده‌اش. نه. تغییراتی هم داشته‌ام. محکم‌تر قدم بر زمین برمی‌دارم. لجوجانه‌تر اصرار می‌کنم. چون مرگ را نزدیک‌تر می‌بینم لجبازتر می‌شوم. سعی می‌کنم که همین حال را دریابم و در همین حال تمام انتقام‌هایم را بگیرم و می‌بینم که ناتوانم  (عمیقا ناتوانم) و می‌بینم که فقط من نیستم و خیلی‌های دیگر هم باید باشند که نیستند و سرخورده می‌شوم. تغییری در کار نیست. اشتباهات تکرار می‌شوند. آرزوها به آینده‌ای که کاملا در چنگال مرگ است موکول می‌شوند و همه چیز دیر می‌شود و زندگی تکرار مکررات است.

  • پیمان ..

مهم این است...

۱۵
فروردين

حس خوبی‌ به‌شان داشتم. قصه‌ی زندگی‌شان برایم پر از نکته بود. در یک روز بهاری دیدم‌شان، بعد از یک دوچرخه‌سواری نسبتا طولانی. دیگر وقت نشده بود که به خانه بروم. با همان دوچرخه و لباس دوچرخه‌سواری رفتم سر قرارمان. احتمالا کمی هم بوی عرق می‌دادم. نمی‌دانم. یادم هم رفت اسپری خوش‌بوکننده بزنم. توی خورجینم داشتم‌ها. همیشه این جور چیزها یادم می‌رود.
تهران هنوز در رخوت نو شدن سال بود و خیابان‌هایش خلوت. از شهری نسبتا دور آمده بودند. یک سفر یک‌ روزه که بهانه‌اش هم‌صحبتی بود و قشنگی‌اش یک سفر دو نفره. من نمی‌دانستم که پسر افغانستانی است. خودش توی پیام‌ها و پرس و جوها گفته بود. همینش خوشحالم کرد. در حقیقت او یک افغانستانی-ایرانی بود. از پدر و مادری افغانستانی در ایران به دنیا آمده بود و اگر همه چیز این مملکت سر جایش می‌بود او طبق همین قوانین موجود تو ۱۸ سالگی می‌توانست شناسنامه‌ی ایرانی بگیرد. اما شناسنامه نمی‌دهند و او افغانستانی است. 
وقتی گفت که دیپلم نگرفته اما به عنوان یک کدنویس کامپیوتر مشغول به کار است قند توی دلم آب شد. قربان دنیای قشنگ نو رفتم که یک پسر افغانستانی توی ایران با همه‌ی محدودیت‌های عجیب و غریب، توانسته یکه و تنها خودش کدنویسی یاد بگیرد و آن قدر هم در کارش خبره شود که به صورت دورکاری برای یک شرکت در یک جای دیگر ایران کار کند. درسش خوب بود. تا دوم دبیرستان خوانده بود و بعد اما رها کرده بود. به خاطر بیماری پدرش بود و نیازی که خانواده به کار کردن او داشت و البته که به نظرم شرایط سخت تحصیل برای بچه‌های افغانستانی هم بود. دیپلم اگر می‌گرفت باید می‌رفت دانشگاه. دانشگاه رفتن هم برای یک مهاجر افغانستانی در ایران یعنی هزینه و هزینه و آخرش هم نومیدکننده است: مجوز اشتغال نمی‌دهند. 
همه چیز از وبلاگ شروع شد. از همین کدهای ساده‌ی قالب وبلاگ‌ها. ور رفتن با قالب‌ها و سعی و خطا. کدنویسی را از وبلاگ شروع کرد و حالا زندگی‌اش هم از وبلاگ شروع شده بود. همه چیزشان از وبلاگ شروع شد. دختر وبلاگ پسر را می‌خواند. قصه‌هایش را دنبال می‌کرد. پریشانی‌هایش را درک می‌کرد و یک روز که پسر در خواندن کتاب‌ها وامانده بود کامنت داد و قصه‌شان شروع شد. بهانه کتاب بود، کتاب‌های ناخوانده و جواب پسر قبل از هر چیزی این بود: من افغانستانی هستم‌ها. خوبی وبلاگ همین است که آدم‌ها خودشان را روایت می‌کنند و دوست‌داشتنی‌ها و نفرت‌انگیزهای‌شان را. دختر پا پس نکشیده بود. پسر را می‌شناخت. ایرانی بودن گلی به سرش نزده بود که بخواهد به خاطرش مصاحبت پسر را از دست بدهد. پیش رفتند. دیداری واقعی و از پسش دیدارهای بعدی و حالا... داستان ازدواج یک پسر افغانستانی با یک دختر ایرانی و هزار تا قانون عجیب و غریب در راه ثبت ازدواج. 
این که ماده ۱۷ قانون ازدواج ایران می‌گوید پسر افغانستانی برای ازدواج با دختر ایرانی باید از دولت اجازه بگیرد. این‌که ماده ۱۰۶۰ قانون مدنی هزار تا دنگ و فنگ دارد تا دولت اجازه بدهد که دختر ایرانی به عقد پسر خارجی دربیاید. این‌که طالبان آمده و سفارت افغانستان در تهران تعطیل شده و خبری از پاسپورت افغانستانی و کارهای مربوط به سفارت در ایران نیست. این‌که... ولی مهم نبود. مهم نیست. نمی‌دانم توانستم برای‌شان جا بیندازم یا نه. واقعا این گرفت و گیرهای دولت و حکومت و منم منم زدن‌ها و الدوروم بولدوروم‌های دولتی جماعت هیچ اهمیتی ندارد. همه‌اش می‌گذرد. طی می‌شود. کوتوله‌اند و فقط حرکت آدم را کند می‌کنند. اما یارای مقابله را ندارند...
مهم این است که پسر توانسته از کانالی غیر از مدرسه و دانشگاه یک مهارت به درد بخور بین‌المللی یاد بگیرد.
مهم این است که پسر و دختری که به هم می‌آیند و هم‌دم و هم‌سر هستند توانسته‌اند با وبلاگ و وبلاگ‌ نوشتن هم را پیدا کنند.
مهم این است که در نزدیک شدن آدم‌ها به هم ملیت یک عنصر فرعی است...

 

پس‌نوشت: کامنت وارده:
 

این که در نزدیک شدن ادم ها  ملیت یک عنصر فرعی است را قبول دارم   

ولی  خب ما ایرانی ها  هم باید اصالت خودمان را هم حفظ کنیم    نه !!! نمیدونم 

پاسخ: اصالت یک ایرانی دقیقا یعنی چه؟ خون آریایی؟ با این همه تجاوزی که در طول دوره‌های مختلف تاریخ به ایران‌زمین شده مگر خون اصیل آریایی وجود دارد؟ بر فرض هم که وجود داشته باشد، آیا صاحبان خون آریایی فقط در جغرافیای فعلی ایران پراکنده شده‌اند؟ نواحی دیگر (کشورهای آسیای میانه) همان اندازه آریایی نیستند که ایرانیان هستند؟ اصالت ایرانی دقیقا یعنی چه؟ داشتن شناسنامه‌ی ایرانی؟ هزاران نفر هستند که شناسنامه‌ی ایرانی دارند، اما کل زندگی‌شان صرف زهرمار کردن زندگی برای ساکنان فعلی جغرافیای ایران است. اصالت یک ایرانی دقیقا یعنی چه؟ زبان فارسی؟ این طوری که فقط اتباع کشوری به نام جمهوری اسلامی ایران فارسی‌زبان نیستند. اصالت یک ایرانی دقیقا یعنی چه؟ مذهب شیعه؟ باز هم همان داستان زبان فارسی را داریم. فقط اتباع جمهوری اسلامی ایران شیعه نیستند که... جمعیت شیعیان کشور هندوستان از کل ایران هم بیشتر است! این اصالت ایرانی چی است که باید آن را حفظ کنیم؟

 

  • پیمان ..

باانضباط باش

۰۴
فروردين

الان نمی‌دانم که هنوز پابرجا هست یا نه. راستش همین الان از گوگل هم پرسیدم. اما چیزی نشانم نداد. با ظهور شبکه‌های اجتماعی، گوگل دیگر حاکم بلامنازع شرح احوالات آدم‌ها و اشیاء و مکان‌ها نیست. صفحه‌ی فیس‌بوکش خیلی وقت است که به روز نشده. شاید با آمدن طالبان نسخه‌اش پیچیده شده باشد. نمی‌دانم. نسخه‌ی خانم خبرنگاری که اولین بار من را به آن‌جا برد پیچیده شده. حالا دیگر خانم خبرنگار در افغانستان نیست. به ایران هم نیامد. در ایران هم جانش در امان نبود. قصه‌اش را توی کتاب «چای سبز در پل سرخ» با اسم مستعار داستان پروانه نوشته بودم..
قرارمان در چهارراهی پل سرخ کابل بود و بعد برای نشستن و تحویل دادن امانتی‌ و شنیدن قصه‌اش من را برد به «کافه آی خانم». اسم کافه‌هه عجیب بود. اول فکر کردم طرف اسم کافه را گذاشته آهای خانم. بعد فهمیدم که آی‌خانم اسم یکی از شهرهای شمالی افغانستان در مرز تاجیکستان است. چند روز بعدش که به موزه‌ی ملی افغانستان رفتم از روی سنگ‌ها و لوح‌ها و مجسمه‌ها فهمیدم که آی‌خانم از آن شهرهای قدیمی افغانستان است، یادگار حمله‌ی اسکندر مقدونی به ایران‌زمین. اسکندر نسخه‌ی سلسله‌ی هخامنشیان را پیچید و بعد همین طور شهر به شهر به سمت آسیای میانه تاخت و همه را شکست داد و شکست داد و سر راهش شهرهای جدیدی هم ایجاد کرد. یکی از این شهرها همین آی‌خانم بود که اسکندر تعدادی از سپاهیان یونانی‌اش را در آن‌جا مستقر کرد و بعد هم داستان سلوکیان و حاکمیت یونانی‌ها و...
دیروز که کتاب «روشنگری در محاق- عصر طلایی آسیای میانه از حمله‌ی اعراب تا حکومت تیمور لنگ» را می‌خواندم دوباره به آی خانم برخوردم. این بار روایتی از یکی از سنگ‌نوشته‌های شهر آی خانم بود که من را گرفت. جالب بود برایم:

«یک گواه قطعی حضور اندیشه‌ی یونانی در آسیای میانه‌ی باستان پاره‌ای از گفت‌وگویی فلسفی است که نهفته در دیواری آجری در آی‌‌خانم پیدا شد... یک گواه دیگر کتیبه‌ای است که هیئت باستان‌شناسان فرانسوی افغانستان در ویرانه‌های میدان اصلی شهر یافتند. این هیئت از ۱۹۶۴ تا ۱۹۷۸ در افغانستان کار می‌کرد. روی پایه‌ی سنگی پیکره‌ی بزرگی که به یاد بنیان‌گذار شهر ساخته بودند و اکنون از بین رفته است این سخن قصار حک شده بود:
در کودکی باادب باش
در جوانی باانضباط باش
در میان‌سالی باانصاف باش
در پیری بادرایت باش
چون به پایان عمر نزدیک شدی بی‌غم باش
این سخن که متانت طبع هلنیسم در آن مشهود است همراه با کتیبه‌ی دیگری بود که نشان می‌داد واقف کتیبه‌ها مهاجری یونانی به نام کلئارخوس بوده است. این سخن را بی‌واسطه از دیوار معبدی در دلفی وام گرفته بود. آیا او هنگامی که هنوز در یونان بود می‌دانست که به زودی راهی افغانستان خواهد شد و پیش از عزیمت‌اش به زیارت مقدس‌ترین معبد یونان رفته بود؟ در تمام طول این سفر توان‌فرسا نوشته همراهش بود تا همچون تحفه‌ای فلسفی از غرب به شرق هدیه‌اش کند» ص۹۳

آی‌خانم برایم از آن شهرها و مکان‌هایی شده که هنوز نرفته پر از قصه‌اند...
 

  • پیمان ..

چند ساعت قبل از تحویل سال، امیر پرسید آقا این فلسفه‌ی هفت‌سین چیه؟ نمی‌دانستم. به نظرم یک جور مناسک بود و هر مناسکی هم یک جور قرارداد است. می‌‌‌توانست هفت تا کاف باشد اصلا. قرارداد بود. نمی‌دانستم دقیقا چرا. هفت و مقدس بودن هفت را درک می‌کردم. اما سین‌ها را نه. به نظرم یک جور مناسک ورود بود. 
مناسک ورود و آمادگی‌های قراردادی برای تغییر را در کل قبول دارم. همیشه هم مثال تفاوت رفتار آدم‌ها در هواپیما و اتوبوس را توی ذهنم دارد. توی هواپیما خیلی احتمال کمتری وجود دارد که آدم‌ها کفش‌شان را دربیاورند و بوی جوراب بپیچد. اما توی اتوبوس این احتمال بیشتر است. دلیلش هم مناسک ورود است. برای ورود به هواپیما چند مرحله وجود دارد. این‌که چمدانت را باید به متصدی بدهی و نه خلبان. این‌که چمدانت بارکد می‌خورد. این‌که دو تا سالن انتظار وجود دارد. برای سوار هواپیما شدن از یک راهرو باید عبور کنی یا سوار اتوبوس باید بشوی. این‌ها هر کدام یک مناسک است. اما اتوبوس مناسک ورود کمتری دارد. می‌روی ترمینال و صاف سوار اتوبوس می‌شوی. یک عده‌ای هم هستند که اصلا وارد ترمینال هم نمی‌شوند. بیرون ترمینال می‌ایستند و بدون خریدن بلیط مستقیم با راننده وارد معامله می‌شوند و سوار می‌شوند. اگر هم دقت کنید احتمال بروز رفتارهایی مثل درآوردن کفش و مزاحمت برای دیگران از طرف این جور آدم‌ها بیشتر است. دلیلش هم همان مناسک ورود و طی نکردنش است...
ما هر سال موقع تحویل سال می‌رویم قبرستان. هیچ وقت کنار سفره‌ی هفت سین و این‌ها سال‌مان تحویل نشده. به خاطر همین اصلا هفت سین نمی‌گذاریم. بابای من ۳۶ سال است که به تهران آمده. اول به عنوان سرباز و بعد کار پیدا کرد و بعد هم زن و زندگی و این‌ حرف‌ها. از این ۳۶ سال فقط ۱ سالش (سال اول کرونا) عید را در تهران سپری کرده. هر سال عید برمی‌گردد به موطنش. هر سال هم لحظه‌ی تحویل سال را می‌رویم قبرستان روستا.
سیستم قبرستان در خیلی از روستاهای شمال این‌جوری است: یک مسجد وجود دارد، جلوی مسجد بقعه‌ی زیارتی یک امامزاده است (محال ممکن است که روستایی امامزاده نداشته باشد!) و دور بقعه هم قبرستان گسترده شده. 
یک سال آمدیم هفت‌ سین بگذاریم و بی‌خیال قبرستان رفتن شویم. کلی تدارکات دیدیم و از تهران گل سنبل خریدیم و روی مخ همسایه‌ها کار کردیم که امسال سمنو بپزند با هم و... خلاصه هفت سین را گوشه‌ی اتاق خانه‌ی آقا چیدیم. آقا (پدربزرگ خدابیامرزم) از صبح رفته بود پیل دکان (دکان بزرگه) و تا ظهر و لحظه‌ی تحویل سال هم می‌ماند. پیل دکان روستای ما کنار قبرستان است. یک ربع مانده به لحظه‌ی تحویل سال بابام گفت که ما هم برویم بقاع. گفتیم بابا این همه زحمت کشیدیم بعد از نود و بوقی هفت سین چیدیم که نرویم قبرستان. مرغش یک پا داشت. همه‌مان را مجبور کرد که لباس بپوشیم برویم. رفتیم. کلا به خاطر همین هفت سین نمی‌چینیم. برای مهمان‌ها و بعد از سال تحویل؟ اصل داستان همان لحظه‌ی ورود به سال جدید است دیگر. وقتی آن لحظه را قرار است بروی قبرستان دیگر بود و نبود هفت سین توفیری ندارد.
القصه، دیشب هم رفتیم قبرستان یا به قول بابام بقاع. شرطی شده‌ایم دیگر. ما هم دیگر چانه نمی‌زنیم. خرکش‌مان می‌کند می‌برد. باران می‌بارید و باد شدیدی می‌وزید. پارسال عید هواخوشی بود و تهران هم چند روز پیش گرم شده بود. من هم خوش‌خیال شده بودم و با خودم کاپشن نیاورده بودم. ولی ما رفتیم. به هر حال مناسک سال تحویل توی روستای ما این شکلی است خب. خیلی‌های دیگر هم آمده بودند. متولی مسجد میکروفون را گذاشته بود جلوی رادیو و همه منتظر بودند که صدای توپ در بشود و سال تحویل بشود. دخترهای کوچک هم خیرات پخش می‌کردند: خرما، میوه، بیسکوییت، شکلات، پشمک حاج‌عبدالله و... چند دقیقه بعدش که در راه برگشت به خانه بودیم کل جیب‌های‌ لباس‌هایم قلمبه شده بودند.
معمولا بچه‌ها هم تنظیم می‌کنند که لحظه‌ی سال تحویل ترقه‌ای، سیگارتی چیزی بترکانند. دیشب که بارانی بود ترقه‌ها و سیگارت‌ها هیچ کدام‌شان کار نمی‌کردند و صدای مهیب تولید نمی‌کردند. صدای‌ فیشت ترکیدن‌شان به زور از ۲ متری شنیده می‌شد. از آن طرف هم آن‌هایی که در سال گذشته مرده داشته‌اند فضای قبرستان را غم‌انگیز می‌کنند. تا سال تحویل می‌شود چند تا از زن‌ها بلند می‌زنند زیر گریه. توی این گریه زاری‌ها آدم‌ها می‌آیند طرف هم و سال جدید را به هم تبریک می‌گویند. همه هم یک جوری فامیل‌اند با هم خب. یک عده هم می‌روند توی امامزاده و نذر و نیاز می‌کنند. خوبی کرونا این بوده که بساط ماچ و بوسه را برچیده فعلا. کسی کسی را ماچ نمی‌کند. در مجموع الان‌ها مشکلی با این مناسک ورود ندارم. درست است. مرگ از همه چیز واقعی‌تر و ماندگارتر است. در لحظه‌ی تحویل سال، زیر پای ما مردگان ما هستند و روبه‌رو و در کنار ما زندگان. زندگانی که خیلی زود تبدیل به خاک سفت زیر پا می‌شوند و می‌شویم...
یک خوبی جمع شدن اهالی در قبرستان، برای پیرمردهای نیازمند روستا است. کسانی که از نعمت بیمه‌ی تأمین اجتماعی محرومند و آه در بساط ندارند و موقع سال تحویل از آدم‌های مختلف عیدی می‌گیرند. دیشب یکهو فهمیدم خیلی‌های‌شان مرده‌اند. پیرمردهایی که هر سال موقع تحویل سال توی حیاط قبرستان می‌چرخیدند و سال نو را تبریک می‌گفتند و عیدی می‌گرفتند و بعد هم می‌افتادند به بغلت و شالاپ شولوپ ماچت می‌کردند. چون دندان نداشتند ماچ‌های‌شان هم به شدت آب‌دار بود. پرسیدم: جدی سرکار مرده؟ آره. جدی مرده بود. باورم نمی‌شد. این پیرمرد از زمانی که من بچه بودم یک شکل بود تا همین سال قبل از کرونا... 
همان‌طور که قطره‌های باران مثل سوزن می‌باریدند، از بلندگوهای مسجد روستا توپ ترکید و سال تحویل شد. تبریک عید را به دور و بری‌ها تند تند گفتیم و د در رو. سال ۱۴۰۱ آمده بود. پارسال (۱۴۰۰) موقع تحویل سال حالم بهتر بود. امیدوارتر بودم. حس می‌کردم اتفاق‌های خوبی در انتظارم است که البته کور خوانده بودم. امسال اما نومید و خیس و تلیس بودم و خیلی سردم بود. 
 

  • پیمان ..

نیویورک تایمز از سال ۱۸۵۱ تا به امروز دارد منتشر می‌شود. بیش از ۲۰۰۰ نفر کارمند و خبرنگار دارد. حدود ۱ میلیون تیراژ روزانه‌‌اش است که ۸۳۱ هزار نسخه‌اش مشتری ثابت دارد و نسخه‌های آنلاینش هم حدود ۴ میلیون و ۶۶۵ هزار نفر. به عنوان یک روزنامه در قله‌هایی قرار دارد که شاید برای ما فراتر از رویا باشد.
حالا هر چی. خفن است دیگر.

این روزنامه‌ها و مجلات خفن یک مدل گزارش مشروح دارند که من را راستش دیوانه می‌کنند. این گزارش‌ها را می‌شود «کتاب‌های مستند چندرسانه‌ای» نامید. نمی‌‌‌دانم در یک کلمه چه بنامم‌شان. یک گزارش مستند عموما چند ده هزار کلمه‌ای است که روزنامه یک صفحه‌ی ویژه از سایتش را به آن اختصاص می‌دهد. در حقیقت آن صفحه کاملا مستقل است. گزارش چند ده هزار کلمه‌ای یعنی یک کتاب. بعد این گزارش چند ده‌هزار کلمه‌ای بصری و شنیداری است. یعنی توی یک ستون شما متن را می‌خوانی. به یک عبارت یا کلمه می‌رسی که در موردش عکس یا فیلم یا صوتی موجود است. همان‌جا مشاهده‌اش می‌کنی. مخصوصا فیلم‌هایی که به این طریق به متن متصل می‌شوند این کتاب‌های چندرسانه‌ای را بس جذاب می‌کنند.

آخرین گزارشی که این طوری من را به اوج لذت رسانده یک گزارش ۸۰ هزار کلمه‌ای از نیویورک‌تایمز است. گزارش «۵ روز نومیدکننده: فرار از کابل». در مورد فرار تعدادی از خبرنگاران نیویورک‌تایمز از افغانستان در روزهای تصرف کابل توسط طالبان است. می‌خواهم این عید وقت بگذارم و بخوانمش و هی هم توی دلم لعنت بفرستم به این آمریکایی‌ها و روزنامه‌های‌شان که چه‌قدر خوب بلدند مستندسازی کنند و از بزنگاه‌های تاریخی روایت و قصه ارائه بدهند و مگر چه چیز باقی می‌ماند به جز قصه؟!
 

  • پیمان ..

حالا دیگر عصرها به غروب چسبیده نیستند. پاییز و زمستان بدی‌اش این است که بین غروب خورشید و عصرگاهان هیچ فاصله‌ای نیست. بهار شده است و از شاخه‌های درختان غوزه‌های سبز در حال شکفتنند. رستن دوباره. 
دیروز عصر یکهو احساس فراغت کردم. اتفاق خاصی نیفتاده بود. هیچ کدام از کارهام هم به سرانجام نرسیده بودند. فقط متوجه شده بودم که تا غروب آفتاب و آغاز شب فرصتی فراهم است. حس کردم آماده‌ی این هستم که از خود به در شوم. پیاده به سمت مترو راه افتادم و دلم لک زده بود برای سینما رفتن و فیلم دیدن. آن هم نه هر سینما و هر فیلمی. رفتن به نزدیک‌ترین سینما آرامم نمی‌کرد. دیدن یک فیلم ایرانی آرامم نمی‌کرد. احتمال کمی داشت که یک فیلم ایرانی بتواند ضربه‌ی آخر را به من بزند و من را از خودم به در کند. احتمالی نزدیک به صفر. دلم تماشای زندگی‌هایی دورتر می‌خواست. زندگی‌هایی که شکوه‌شان بر پرده‌ی سفید سالنی تاریک من را هوایی کند.
راستش دلم فقط برای یک سینما تنگ شده بود. بهش می‌گفتیم سینما مرغدونی. سالن آمفی‌تآتر کوچکی بود در خیابان ۱۶ آذر. پایین‌تر از کوچه‌ی ادوارد براون. در طبقه‌ی بالای کلینیک پزشکی دانشگاه تهران. اول ورودی باشگاه دانشجویان دانشگاه تهران. متصدی‌اش اول هر ترم یک بنر می‌چسباند به نرده‌های سبز توی پیاده‌روی خیابان و لیست فیلم‌هایی که در ۱۰۰ روز آینده می‌خواست پخش کند اعلام می‌کرد. هر روز ساعت  ۵ عصر یک فیلم نمایش می‌داد. بعضی‌ وقت‌ها سانس فوق‌العاده هم می‌گذاشت. مثلا وقت‌هایی که برنده‌های اسکار اعلام می‌شدند و هر روز دو تا فیلم برنده‌ی اسکار را نشان می‌داد. توی لیست اول هر ترم هم روزهایی که می‌خواست برنده‌ی اسکار نشان بدهد اسم فیلم را می‌گذاشت برنده‌ی اسکار.
سالنش بزرگ نبود. قدیمی بود. پرده‌اش متوسط بود. صندلی‌هایش برای عهد قرقره‌میرزا بودند. صندلی‌هایش شبیه صندلی‌های سینماهای قبل از انقلاب ۵۷ بود. اصلا فکر کنم صندلی‌ها را از یک سینمای قدیمی کنده بودند آورده بودند آن‌جا. صندلی‌هایی با چهارچوب‌های آهنی سری که تشک پشتی‌اش کوتاه بود و تشک نشیمن‌گاهش هم با جیرجیر جابه‌جا می‌شد. یونولیت‌های عایق صدای دور و بر و سقف هم یکی در میان کج و کوله بودند. به خاطر همین قدیمی بودنش مشهور بود به مرغدونی. متصدی‌اش هم مسئول فروش بلیت بود و هم مسئول آپارات و سانسور فیلم‌ها. بلیتش ارزان بود. خیلی ارزان. ۱۰۰ تا تک‌تومنی یا ۵۰ تا تک‌تومنی. همینش ارزشمند بود. مثل باشگاه‌های فیلمی نبود که سالیان بعدش تأسیس شده بود و سری فیلم‌های کلاسیک را به نمایش می‌گذاشتند و خدا تومن پول می‌گرفتند. هیچ وقت زیاد شلوغ نمی‌شد. همیشه ۱۰-۱۲ نفر مشتری داشت. فیلم را که شروع می‌کرد تمام چراغ‌های سالن خاموش می‌شد. تو در تاریکی مطلق فرو می‌رفتی و تمام توجهت می‌رفت به فیلم. تاریکی مطلق برای نمایش فیلم چیزی بود که حراست دانشگاه تهران به آن گیر می‌داد. توی سالن‌های توی دانشکده‌ها هیچ وقت سالن برای نمایش فیلم نمی‌توانست تاریک مطلق باشد. اما آن سالن کوچک مرغدونی گویا جای مهمی نبود.
متصدی خودش هم می‌نشست فیلم را با ما می‌دید و اگر نیاز می‌دید سانسور در جا می‌کرد. مثلا یک صحنه‌ی فیلم د ردیدر که کیت وینسلت و پسره توی وان حمام نشسته بودند را نشان می‌داد. می‌فهمیدیم که پسره دارد برای کیت وینسلت کتاب می‌خواند. بعد یکهو ۳۰ ثانیه می‌زد جلو. می‌دید هنوز توی وان حمامند. ۱ دقیقه می‌زد جلو. می‌دید زیادی جلو زده. دوباره ۳۰ ثانیه عقب می‌زد. دوباره کیت وینسلت و پسره توی وان بودند. بالاخره همان‌جا بی‌خیال می‌شد تا سکانس بعدی بیاید. عاشق سانسور کردن‌هایش بودم.
کازابلانکا، پاپیلون، پدرخوانده‌ها و دریدر را آن‌جا دیدم و این فیلم‌ها من را از خود به در کرده بودند و تجربه‌ی از خود به در شدن بعد از دیدن این فیلم‌ها و سبکی رها شدن از خود به وقت خروج از سینما و در پیاده‌روی ۱۶ آذر و خیابان انقلاب راه رفتن را فکر کنم تا ابد فراموش نکنم. 
آن سال‌ها زیاد نرفتم. توی ذهنم بود که بروم فیلم‌ها را ببینم. اما زیاد نمی‌رفتم. تنها رفتن سختم بود انگار. همیشه دوست داشتم پایه‌ای پیدا کنم برای دیدن فیلم‌ها. اشتباه می‌کردم. احساس از خود به در شدن بعد از دیدن فیلمی خفن نیازی به پایه نداشت. یا شاید دغدغه‌ی درس و مشق‌ها و تمرین‌ها را داشتم و می‌دیدم که بقیه‌ی هم‌کلاسی‌ها چه‌قدر خر می‌زنند و احساس گناه بهم دست می‌داد که فیلم ببینم یا نمی‌دانم چی و چی. اشتباه می‌کردم. ولی همان تعداد فیلم‌های کمی هم که آن‌جا دیده بودم تجربه‌ی عمیقی بودند برایم. پاپیلون را چند بار دیگر هم دیدم. حتی تلویزیون هم نشان داد و عین ۳ ساعتش را نشستم نگاه کردم. ولی هنوز که هنوز است حس می‌کنم پاپیلون را فقط توی تاریکی آن سالن سینمای کوچک بالای کلینیک دانشگاه تهران می‌شود فهمید و درک کرد. وقتی که بعدش حس می‌کنی از خود به در شده‌ای و هنگام قدم زدم در پیاده‌روهای ۱۶ آذر و انقلاب احساس سبکی می‌کنی...
این سال‌ها بارها به خیابان ۱۶ آذر رفتم. همیشه چشم گردانده‌ام ببینم آن بنر لیست فیلم‌ها بار دیگر به نرده‌ها نصب شده یا نه. ندیدمش دیگر. به این حساب گذاشتم که سینما مرغدونی هم تعطیل شده یا بهتر است بگویم تعطیلش کرده‌اند. بدجور دلم هوایش را کرده بود.

  • پیمان ..