خاطرهی آب و خاک و نور
امسال برای در امان ماندن چند شاخه انگور درخت تاک توی حیاط خانهمان به جورابها پناه آوردم. سال پیش از سی دی استفاده کرده بودم. سیدیها را با نخ کنار انگورها و برگها آویزان کرده بودم. امیدوار بودم که انعکاس نور هفترنگ در سیدیها و چرخیدن آنها، گنجشکها و کلاغها را بترساند و کاری کند که بیخیال خوردن دانههای انگور شوند. اما کور خوانده بودم. گنجشکها و کلاغها از سیدیها نمیترسیدند. تا دانهی انگوری سیاه میشد قبل از اینکه من برسم دمار از روزگارش درمیآوردند. حالا کل خوشهی انگور به کنار. انگار منتظر بودند تا دانهای سیاه شود و بخورندش.
شهاب گفت که جوراب یا گونی بکش به خوشهها. خوشههای درخت تاک خانهی ما البته در حد گونی نیستند. گفت من توی جاده وقتی از کنار تاکستان رد میشوم همیشه میبینم که آنها به خوشهها گونی میکشند. چارهاش همین است. بعد هم گفت که حتما جوراب نخی یا گونی باشد. گفت ما هم توی حیاطمان انگور داریم. یک سال برداشتم ادای تاکستانیها را با کیسه فریزر درآوردم. انگورها یکروزه پیر و چروک شدند. باید نفس بکشند. اگر نتوانند نفس بکشند به چند ساعت نکشیده میمیرند. عجیب وجالب بود. اینکه خوشههای انگور اینچنین به نفس کشیدنشان حساسند جالب بود.
هر چی جوراب نخی سوراخ بود توی خانه پیدا کردم و خوشهها را تویشان پنهان کردم. جوراب کم آوردم. امسال درخت تاکمان خوب بار داده بود. از اواسط بهار هر روز آب داده بودمش. چند تا جوراب نازک نایلونی سوراخ هم بود. پیش خودم گفتم سوراخاند، خوشهها میتوانند نفس بکشند. خاصیت کشسانیشان هم بهتر بود. فکر میکردم چون نازکاند احتمالا هوا رفت و آمد دارد. کشیدم به سر خوشهها. یک تعدادی از خوشهها هم بیجوراب ماندند. همین که دانهی انگوری و نه همهی دانههای خوشه، سیاه میشد گنجشکها ترتیبش را میدادند. این هم سهم آنها بودند دیگر. چه کنم. اما ایدهی جورابها خوب بود. گنجشکها به دانههای بالای جوراب هم رحم نمیکردند. اما زورشان نمیرسید که جوراب را بکشند پایین و بقیهی دانهها را بخورند. فقط انگورهای امسالمان جورابی شده بودند.
پریروزها برداشتم جورابها را از خوشهها درآوردم و با قیچی خوشهها را از شاخهها جدا کردم. آن دو سه خوشهای که جوراب نایلون به سرشان کشیده بودم، پژمرده شده بودند. راه تنفس نداشتند. مرده بودند. دلم سوخت برایشان. جوراب نازکها خود کیسه فریزرند. همهی دانههای خوشههایی که چیدم هنوز سیاه نشده بودند. ولی دیگر صبرم تمام شده بود. انگورها شیرین نیستند. نژاد درخت تاک خانهمان از آن نژادهای انگور خیلی شیرین نیست. یا شاید خاک و آب و هوای تهران جوری نیست که شیرین شود. ملس است. من طعمش را اما دوست دارم. کمشیرین است. همهی دانههای خوشهها نرسیده بود. یکی در میان دانههای سبز هم بینشان بود. شستیمشان و گذاشتیم توی یخچال. یک خوبی دیگر این انگورها این است که سم نمیخورند و با یک آبکشی و زودن خاک و خل، با خیال راحت میتوانی بخوریشان. اما خوشههای انگور اعجاب دیگری هم برایم داشتند. سه چهار روزی دیر میآمدم خانه و فقط میخوابیدم و حال سک زدن در یخچال و سق زدن خوشههای انگور را نداشتم. بعد از چهار روز یخچال را که باز کردم دیدم دانههای انگور همهی خوشهها سیاه است. یک لحظه تعجب کردم. این انگورها همان انگورهایی بودند که من چیده بودم؟ زیر و رویشان کردم. بله. خودشان بودند. انگور دیگری نداشت درخت تاک خانهمان که... انگورها توی یخچال هم به نفس کشیدن و رشد خودشان ادامه داده بودند. با اینکه از درخت جدا شده بودند گویی از آوندها و نیروی خاک و آب و خورشید آنقدر در خودشان خاطره ذخیره کرده بودند که باز هم میتوانستند ادامه بدهند... حس کردم دنیای درختان یک شگفتی دیگر به من عرضه کرده است. آدمیزاد وقتی دست یا پا یا انگشت یا هر جایی از بدنش جدا که شود بیش از چند ساعت دوام نمیآورد. میگندد. از بین میرود خون که نرسد تمام است. اما درخت و میوههایش این جوری نیستند. تا روزها بعد از جدایی هم به رشد ادامه میدهند. آدمیزاد برای کار کردن نیاز به گروهی دارد که از آنها انرژی بگیرد. درستترش این است که نیاز به وطن و خاستگاهی دارد که خودش را شاخهای از آن بداند و از آن تغذیه کند. این خاستگاه اگر از بین برود آدمی سست و بیانرژی میشود. سریع میرود در پی یک وطن و خاستگاه دیگر. اگر این کار را نکند میگندد... اما شاید آدمهایی هم باشند که مدتها پس از جدایی باز هم به رشد و تغذیهشان ادامه بدهند. آدمهایی که خاطرهی ذخیرهشدهی آب و خاک و نور آنچنان در وجودشان عمق داشته باشد که تا مدتها بتوانند رشد کنند و به کمال برسند... دانههای انگور که همچه خاصیتی دارند... باشد که خیلی از آدمها هم بتوانند اینچنین باشند.