برای سکوتهای طولانی جادهای
سالهای ۸۰-۸۱ بود. دقیق یادم نیست. خود واقعه را فقط یادم است. من آن سالها جمعهها صبح میرفتم جلسهی قرآن. قرار بود حافظ قرآن بشوم. چیزی از ساختار جملات عربی نمیدانستم. هیچ وقت هم یاد نگرفتم. الان که نگاه میکنم از خودم میپرسم وقتی ساختار جمله عربی نمیدانستی چرا این قدر خودت را رنج میدادی؟ فقط یک قرآن بهمان داده بودند و یک نوار کاست ترتیل منشاوی که از آهنگ خواندن منشاوی حافظ قرآن شویم. البته که فقط قرآن نبود. حتم به خاطر چیزهای دیگر بود که مادرم تشویقم میکرد جمعهها صبح پاشوم بروم جلسه قرآن. پنجشنبههای ۲۸ را به میل خودم میرفتم. کسی پیشنهادش را نداده بود. اما جمعه صبحها را به تشویق مادرم بود. میخواست یک بچهی مسلمان باکمالات از من دربیارود حتمی، یک انسان مومن دوآتش،. یک انسان تراز، یک انسان برتر، یک امامزاده، همچه چیزهایی احتمالا. دو تا چیز آن جلسات صبح جمعه خیلی در مغزم نفوذ کرد. یکی اینکه نباید به زنها نگاه کرد و نگاه به زن حرام است و دیگری اینکه صدای زن حرام است و موسیقی غنایی عقوبتی جهنمی دارد. در سن بلوغ بودم و داشتم تازه میفهمیدم که زنها چهقدر زیبا اند و آن وقت تقریبا هر هفته جمعه این دو گزاره در من تکرار میشد.
یک بار داشتیم از شمال برمیگشتیم تهران. بابام یک پیکان مدل ۶۲ کرمی رنگ داشت. پیکان خیلی خاصی بود. شیشههایش دودی سبز بودند. هنوز که هنوز است به جز چند تا مرسدس بنز قدیمی، دیگر ماشینی ندیدهام که شیشههای دودیاش سبز باشند. برچسب هم نبود. خود شیشهها سبز بودند. موتورش هم گویا تعویض شده بود و موتور پژو رویش انداخته بودند. بابام لذت میبرد از رانندگی باهاش. فکر کنم پاییز بود. وسطهای راه بابام یکی از آن کاستهای هایدهاش را گذاشت توی ضبط. آهنگ که شروع شد حس کردم خودم هم دارم لذت میبرم از چهچه هایده و بعد یادم آمد که این لذت حرام است. آموزهها میگفتند که غنا حرام است. از حرام دوری کنید. به بابام گفتم خاموشش کند. گوش نکرد. دوباره گفتم. گفت چرا؟ گفتم حرومه. از توی آینه نگاهم کرد. یک نگاه هم به مامانم انداخت. بعدکمی صدای ضبط را پایین آورد. لج و لجبازی گفتم خاموش کند. حس میکردم هر ثانیه صدای هایده یک طبقه پایینتر رفتن در جهنم است. چیزی نگفت. فکر کنم کمی هم با ضبط ور رفت که صدا فقط روی بلندگوهای جلو باشد. صدای هایده اوج میگرفت و درونم چیزی فریاد میزد که گناه است و گناه است و همینجوری هی روی مخ بابام میرفتم که خاموش کند و او هم زورش میآمد که چسقله بچه بهش امر و نهی کند که توی ماشین خودش چی گوش بدهد چی گوش ندهد و آخرش هم زد به سیم آخر و ماشین را کنار جاده نگه داشت و خم شد رو صندلی عقب و یک سیلی خواباند در گوشم و عینکم از چشمم افتاد و عین چی شروع کردم ونگ زدن و بعدش او ضبط را خاموش کرد و در سکوت کامل تا خانه راند.
بعد از آن دیگر هیچ وقت بابام توی ماشین آهنگ نگذاشت.
حالا حدودا ۲۰ سال گذشته است و ما بارها و بارها با همدیگر رفتهایم شمال و برگشتهایم. خیلی وقتها دونفر بودهایم: خودم و خودش. آهنگ نگذاشته. اصلا از ضبط ماشینش استفاده نمیکند. ضبط تصویری ماشینش عین روز اول آکبند آکبند است. پیش میآید که ۴ ساعت در کنار هم توی ماشین باشیم و به جز صدای موتور ماشین و شکافته شدن باد و صداهای بیرونی هیچ صدای دیگری بین ما رد و بدل نشود. خودم که راننده بودهام آهنگ گذاشتهام. هایده هم گذاشتهام. ولی چیزی نگفته بابام. ماشین خودش که باشد در سکوت میرویم.
چیزهایی هست که هیچ وقت دیگر درست نمیشود. خود من هم هیچ وقت درست نشدم. این داستان «برای...» من را یاد من و بابام انداخت. برای سکوتهای طولانی جادهای من و بابام... برای صدای هایده... برای زیبایی زنانه... برای چیزهایی که شاید هیچ وقت درست نشوند...
بعد چند سال فهمیدم اینا اصل رو فراموش کردن و چسبیدن به فرع، اصل های زیادی که خود همون مربی ها رعایت نکردن،شست و شوی مغزی بچه ها و وسواس و ترسی که در بچه ها ایجاد کردن هیچ وقت فراموش شدنی نیست،اما حالا اون حرف ها اثری تو زندگی بچه ها نداشته و بچه ها با وارد شدن به محیط اجتماع حقایق رو درک کردن،کاش حداقل خودشون به اون حرف هایی که می زدن اعتقاد داشتن و با فحش های زشت از خجالت هم در نمی اومدن...