مفیستو برای همیشه
مفیستو را سال ۹۶ دیده بودم. یک تاتر سه ساعته در تالار مولوی. نمایشنامه بر اساس رمان کلائوس مان نوشته شده بود. آریان منوشکین برداشتی وفادارانه از رمان را به صورت نمایشنامه ارائه داده بود و مسعود دلخواه با یک تیم بزرگ دانشجویی آن را به اجرا در آورده بود. فکر کنم بیش از ۳۰ نفر بازیگر و تیم اجرای سرود داشت. اجرایی بس دوستداشتنی بود و هنوز که هنوز است شیرینی تماشایش زیر زبانم است. همان موقع رفته بود توی تیوال در موردش نوشته بودم:
«مفیستو را از دست ندهید. به معنای واقعی کلمه تآتر. از آنها که مطمئناً به یاد خواهد ماند. از آن تآترها که فقط یک برادهی کوچک از زندگی نیستند, بلکه برشی پرملاط از زندگیاند: تاریخ روی کار آمدن هیتلر و حزب نازی در آلمان, جاهطلبیهای یک آدم معمولی، آرمانهایی که فروخته میشوند، دوستانی که رها میشوند، زنانی که زن بودنشان بهغایت کلمه است، موسیقی زنده و پرشور و صحنههایی که در آنها گاه حدود 30 بازیگر همزمان مشغول بازی میشوند و تو در دلت میگویی حالا روی کدام شان تمرکز کنم؟
مفیستو طولانی بود. حدود ۳ ساعت فقط اجرای نمایش طول کشید، با یک استراحت ۱۰ دقیقهای در وسط. ولی بههیچوجه خستهکننده نبود.
مفیستو برایم سه بخش کلی داشت.
در بخش اول (پردهی اول) گنگ بیسوادی تاریخیام بودم. هوفگن قهرمان تاتر است. بازیگر اصلی تاتری در شهر هامبورگ در سالهای ۱۹۲۳. یک کمونیست دوآتشه. معشوقهای رنگینپوست دارد. (معشوقهای که شلاق به دستش میگیرد و در خلوتهایشان نقش جنسی ارباب را برایش بازی میکند... زیبای هوفگن است, ستمگر هوفگن است, وحشی هوفگن است...) دوستانی بهتر از آب روان. طرفدار حزب کمونیست آلمان است. حزب ناسیونال سوسیالیست به رهبری هیتلر در انتخابات شکستخورده و او خوشحال است و با تمام عشق تآتر بازی میکند. باید قبل از نمایش کمی اطلاعات عمومی از انتخابات آلمان در آن سالها و سیر روی کار آمدن هیتلر داشته باشی تا بتوانی ازین پرده لذت کامل ببری. ولی موسیقی زنده و اجراهای تآتر در تآتر (صحنههای تمرین نمایشهای موزیکال هوفگن) و دیالوگهای طنز به جا نمیگذارند که تو به خاطر کمسوادی تاریخیات نمایش را رها کنی.
در استراحت بین پردهی اول و دوم به لطف اینترنت دیگر نقطهی تاریک در دنبال کردن قصه نخواهد ماند.
بخش دوم داستان برایم رشد همزمان هوفگن در تآتر و رشد حزب ناسیونال سوسیالیست و محبوب شدن هیتلر در جامعه است... هوفگن در این بخش با یک دختر پولدار که برادرش هم نمایشنامهنویس است وارد رابطه میشود. (صحنههای مشروب خوردنشان در رستوران و بازیهای استعارهای با عناصر نمایش "رؤیای شب نیمهی تابستان" هر گز یادم نخواهد رفت.) و بعد با دعوتنامهای از برلین راهی پایتخت میشود. دوستانش را رها میکند. اتو نزدیکترین دوستش است. به آنها قول میدهد که بهمحض محکم شدن جاپایش در برلین آنها را هم به راه موفقیت خودش بکشاند.
و بخش آخر کار روی کار آمدن هیتلر و رواج فرهنگ نازیسم در جامعه است. هوفگن روحش را به نازیها میفروشد. دوستانش را فراموش میکند. دوستان هوفگن محکوم میشوند. صحنهی خودکشی زن و شوهر صاحب تاتر هامبورگ, صحنهی جک تعریف کردن نظافتچی تاتر در مورد ناسیونال سوسیالیستها, باهوش بودن و شرافت و... و هوفگنی که در پلههای ترقی است. روحش را میفروشد. او برای پیشرفت کردن در تاتر روحش را به شیطان میفروشد. بازیگر تاتر فاوست بود. و درزندگی واقعیاش به معنای واقعی کلمه روحش را به شیطان (نازیسم) میفروشد تا پلههای بهظاهر ترقی را در تاتر بالا برود. صحنهای که معشوقهی رنگینپوستش به سراغش میآید و نامردیاش را به رخش میکشد... صحنههای فرار دوستانش از شر مأموران نازی...
و صحنهی آخر نمایش... جایی که مفیستوی عاجز به سراغ تکتک بازیگران نمایش میرود و آنها یا روی برمی گرداناند و یا نگاهی شیشهای تحویلش میدهند...
برای من بزرگترین ویژگی هوفگن که واقعاً درکش میکردم و همین باعث شد که درماندگی آخر کارش برایم بهشدت ملموس باشد, معمولی بودنش بود... او یک بازیگر معمولی تآتر در یک شهرستان بود... معمولی بود و میخواست بالا برود و غیرمعمولی شود... اما...
نمایش وجد انگیزی بود.
تالار مولوی تالاری است که من بهترین و بدترین نمایشهای عمرم را در آن دیدهام. ذات کار دانشجویی همین است: یا چنان خلاقانه است که میخکوبت میکند و یا چنان بیقواره که نومیدت میکند. اما مفیستو از آنکارهای بهیادماندنی خارقالعاده بود.
مدیریت فروش بلیت, صندلیهای تالار مولوی و اینکه بروشوری به یادگار ندادند از ضعفها بود».
وسوسه شده بودم که رمان کلائوس مان را بخوانم. ولی این قدر تاتر خوبی بود که رغبتم نشد کتاب را بخرم...
بعد از دو سال که تآتر نرفته بودم، دیدن اسم تاتر «مفیستو برای همیشه» برایم نویدبخش یک اجرای خوب بود. نمایشنامهنویسش متفاوت از قبلی بود. توی خلاصهی نمایش سایت تیوال نوشته بود که «مفیستو برای همیشه» برداشتی آزاد از مفیستوی کلائوس مان است. پیش خودم گفتم که به خاطر نمایشنامهاش حتما کار خوبی خواهد بود و حدسم کاملا درست بود. اگر بخواهم اجرای دو تا تاتری را که بر اساس مفیستوی کلائوس مان دیدهام با هم مقایسه کنم باید بگویم که نحوهی اجرا و بازیهای تاتر مسعود دلخواه یک چیز دیگر بود. آن اجرا واقعا وجدانگیز بود. آدم را به شدت تحت تأثیر قرار میداد. بازیهای اجرای «مفیستو برای همیشه» هم بدک نبودند. پاری وقتها بازیها به شدت تصنعی میشد که اذیتم میکرد.
چیزی که بیشتر من را تحت تأثیر قرار داد خود مفیستوی داستان بود. این مفیستو با آن یکی مفیستو متفاوت بود. مفیستوی منوشکین واقعا روحش را به شیطان فروخته بود. او جاهطلب بود و برای رسیدن به امیالش همه چیزی را از دست داد. به دوستانش خیانت کرد. زن زندگیاش را کنار گذاشت. آدمها را فروخت و در آخر هم تنهای تنها باقی ماند. مفیستوی تام لانوی بیشتر به نظرم عاشق بود. او عاشق کار کردن بود. عاشق این بود که روی صحنهی اجرا باشد، به هر قیمتی و به هر کیفیتی. میخواست که فقط باشد. میخواست که فعل بودن را صرف کند. در این راه هم حاضر شد به همهی شیطانها دست بدهد. او هم همه چیز را از دست داد. همهی دوستانش را نابود کرد. روحش را به شیطان فروخت. اما گویی دوستانش هم همینگونه بودند. قهرمان خاصی وجود نداشت. مفیستوی تام لانوی یک جور سرنوشت محتوم بود. گزینهی دیگری وجود نداشت.
وقتی اجرای نمایش تمام میشود و تو سلانه سلانه به سمت چهارراه ولیعصر راه میافتی سوالی که توی ذهنت جا خوش میکند این است: آیا من هم یک مفیستو نیستم؟ آیا من هم برای اینکه کارم را نگه دارم روحم را به شیطانها نفروختهام؟ به شیطانها کرنش نکردهام؟ و دردناکی «مفیستو برای همیشه» همین است: همهمان بارها و بارها انگار قصهی مفیستو را تکرار میکنیم، هر کدام به طریقی...