رویای از دست رفته
به سرم زده بود که دوچرخه را بیندازم عقب ماشین و کلهی سحر راه بیفتم. اما یکهو یادم آمد که شنبه عصر باید توی نشست شرکت کنم و کار پژوهشیام را ارائه بدهم. با خودم گفتم یک روز نمیصرفد. بیشتر از اینکه حال و هوایم عوض شود ماشینبازی میشود و من هم دیگر حوصلهی ماشینبازی ندارم راستش. نرفتم. حال و حوصلهی پاورپوینت ساختن هم نداشتم. گفتم فردا صبح پاورپوینت آماده میکنم و عصر ارائه میدهم. اما آخر شب یکهو بچهها گفتند که اداره اتباع زنگ زده و گفته نشست را لغو کنید. چرایش را نفهمیدم. بعد از چند تا بازجویی پارسال دیگر حوصلهی شاخ به شاخ شدن ندارم. همان موقعها گفتم بیخیال من شوید و خودتان کار را جلو ببرید و همه چیز هم به نام خودتان باشد. تقلیل مقام پیدا کردم و شدم یک کارمند دونپایه که هر وقت برنامهای باشد بیایم و حرفهایم را بزنم. خوبیاش این بود که برای لغو کردن و تهدید شدن کسی به من زنگ نمیزند.
به ترکیب مهمانهای نشست نگاه کردم. شاید این ترکیب مشکل داشته. گیر کار من نبودم احتمالا. من آدم پرهیاهویی نیستم. فحش هم اگر بدهم که نمیدهم کسی نمیشنود و بازتابی ندارد. زورم را میزنم که منصف باشم و اینها. شاید بقیه مهمانها هیاهو داشتند و آنها مشکل داشتند. شاید هم ایراد از موضوع نشست بوده: بررسی وضعیت تحصیل کودکان مهاجر در ایران. میخواستیم بگوییم که چی شد تحصیل کودکان مهاجر در مدارس ایران؟ چرا هنوز دستورالعمل ثبتنام را نفرستادهاید؟ چرا به هزار و یک مشکل تحصیل بچهها توی مدارس توجه نمیکنید؟ چرا فکر میکنید ایجاد امکان درس خواندن و باسواد شدن برای کودکان یک لطف است؟ چرا فکر میکنید دارید در حقشان بزرگواری میکنید؟ چرا اینجوری فکر نمیکنید که خودتان بیشتر سود خواهید کرد؟ چرا از سر باز کنی کار میکنید و دست از عقاید ۳۰ سالهتان که دیگر فسیل شده برنمیدارید؟ کسی به افغانستان برنمیگردد. همانطور که کمتر ایرانیای مغزش پارهسنگ برمیدارد که برای زندگی به ایران برگردد، هیچ افغانستانی صاحب حداقل عقلی هم به افغانستان برنمیگردد. این حرف برایشان خیلی سنگین است. حتم حوصله نداشتهاند که نیشتر بزنیم بهشان و...
گفتند خفه شوید و بعد هم برای محکمکاری گفتند که فردا اول صبح بیایید اداره تا خرفهمتان کنیم که دنیا دست کی است و اینها. بچهها رفتند و گویا چند تا توپ و تشر هم خوردند و چند تا هم محض خالی نبودن عریضه الدوروم بولدوروم کردند و نتیجه این شد که بگوییم نشست به دلیل پارهای مشکلات در زیرساختهای فنی برگزار نمیشود.
حالا یک نفر هم پیدا نشد مسخرهمان کند که آخر نشست در مورد تحصیل کودکان مهاجر چه زیرساخت فنیای میخواهد؟ دردش شاید این باشد. اینکه توی اکثر کشورهای دنیا از خدایشان است که بچهی ۷ساله را وارد نظام آموزش و پرورش خودشان کنند و ازش آدمی مطابق با هنجارهای جامعهی خودشان بسازند و تو ایران این را به چشم یک تهدید و بدبختی و بار اضافی نگاه میکنند یک درد است. اینکه این بچهها حتی با مهاجرت هم نمیتوانند به آسانی درس بخوانند و باسواد شوند و برای خودشان رویا بسازند و میشوند هزاران رویای از دست رفته هم یک درد است. اما اینکه عدهی زیادی هم پیگیر داستان نیستند که بپرسند چرا نشستتان لغو شد و اینها خودش یک درد دیگر است. برای من؟ درددان من پر شده است. من بیحس بیحسم. زیاد حال و حوصله ندارم. درد بزرگ برای من این است که رویای دوچرخه عقب ماشین و دور شدن از تهران و رکاب زدن در جادههایی خلوت را به خاطر این نشست از دست دادم.
امیدوارم خسته نشوید و بتوانید ادامه دهید. کاری که می کنید خیلی ارزشمند است.