از بدبختیها
از بین نویسندههای حی و حاضر آمریکایی به والریا لوییزلی ارادت ویژهای دارم. از من فقط ۶ سال بزرگتر است. موقع خواندن داستانها و جستارهایش هم به اوج لذت میرسم و هم از شدت حسادت میمیرم که چرا من مثل این دختر نمیتوانم خوب بنویسم. چیزی که توی نوشتههایش با روح و روانم بازی میکند، ارجاعات بیشمارش به کتابها و فیلمها و آهنگها و تجربههای فرآوریشدهی دیگران است. جوری کتابهای دیگران را میخواند و با تکههایشان توی کتابهای خودش بازی میکند و جوری تجربیات دیگران را جزئی از وجود خودش میکند که من هم هنرش را میستایم و هم از اینکه این همه فیلم و کتاب و موسیقی را دیده و خوانده و شنیده و هضم کرده در عجب میمانم. البته که روایتهایش به ترجمه بسیار حساسند. مثلا این کتاب چهرهها در شلوغی را نتوانستم بخوانم. چون ترجمهاش اصلا خوب نبود. اما عوضش ترجمهی ویدا اسلامیه از بایگانی کودکان گمشده توانسته بود از عهدهی هنرنمایی والریا لوییزلی بربیاید.
من هم در حد وسع خودم سعی میکنم هنر لوییزلی را در امور روزمرهی خودم به کار ببرم. خیلی دمدستی البتهها. خیلی خیلی دم دستی. مثلا توی تیتر زدن سعی میکنم با تیتر کتابها و فیلمها بازی بازی کنم. مثلا به من گفتند یک سری پست برای اینستاگرام آماده کن و تویش مفهوم دایاسپورا را معرفی کن. موضوع خیلی انتزاعی است و میدانستم که مخاطب جنسیتزدهی اینستاگرام بهش اقبالی نخواهد داشت. باری، انجام وظیفه کردم. عنوانش را هم گذاشتم «وقتی از دایاسپورا صحبت میکنیم از چه صحبت میکنیم؟». پیش خودم فکر کردم که دارم نوشتهای میگذارم که هر کسی مشتریاش نیست. پس بگذار تیتر را هم عنوانی بگذارم که با عنوان کتاب موراکامی بازی بازی کرده باشد و این حرفها. کار غیرمعمولی نیست. نشریات و روزنامههای پرند از این بازیبازیها. وقتی پست منتشر شد دیدم خانم همکار تیتر را عوض کرده و گذاشته: «وقتی میگیم دایاسپورا از چه حرف میزنیم؟».
یعنی در حد یک جمله خواستم ادای والریا لوییزلی دربیاورم و تمرین کنم که چطور آثار دیگران را هضم کنم. آن را هم خانم همکار با ۸۰ کیلو وزنش لگدمال کرد. بهش پیام دادم که خانم چرا تیتر را سرخود تغییر میدهی؟ جواب داد که تکرار داشت و گرامری (دستور زبانی؟!) جملهتون مشکل داشت خودم اصلاحش کردم! گفتم بابا این تیتر را از یک کتاب گرتهبرداری کرده بودم و خواسته بودم ظرافت به خرج بدهم و این عبارت دیگر کلیشهی تیتر زدن شده. چه کاری بود آخر؟ برگشت گفت که من نمیدانستم شما با این هدف این تیتر را گذاشتهاید. ولی من اشتباه نکردم و کارم درست بوده. جملهتون غلط داشت منم درست کردم. میخواستید بگید که تیتر رو به این خاطر این شکلی زدید. خواستم بگویم حضرت خانم، دیدهای که من مصاحبهی دو خطی مطبوعات را هم میگیرم اصلاح و ویرایش میکنم و تو نوشتن و حتی پیاده شدن حرفهام سعی دارم آدم دقیقی باشم. یک لحظه پیش خودت فکر نکردی که این پیمان برای چی این جملهی به ظاهر غلط را نوشته؟ دیگر چیزی نگفتم.
بهم میگویند آدم مغروری هستی و آدمها را سرکوب و نومید میکنی. نگاه از بالا به پایین نداشته باش و این حرفها. خستهکننده است که خودت را هی پایین و پایینتر بیاوری و هی زور بزنی که نرینی به هیکل کسی. سعی خودم را میکنم. البته بیشتر عقده میشود و یکهو بادکنکم میترکد آخرش. به اینها فکر نمیکنم. به این فکر میکنم که حتما دمخورهای والریا لوییزلی خیلی فراتر از مرحلهی بلد بودن عنوان کتابهای مشهور هستند که او میتواند به مرحلهی ارجاع به ایدههای آثار دیگران و جذب و هضم آنها در نوشتههای خودش برسد...
دلم میخواست دور آن «۸۰ کیلو وزنش» دایره قرمز بکشم و بنویسم از شرم بدن دادن که حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم
:)