قطرههای کدام باران را پذیرا خواهی بود؟
دارم این روزها کتاب «هویت ایرانی و زبان فارسی» را میخوانم. پیادهشدهی چند سخنرانی شاهرخ مسکوب است در باب نقش زبان و تاریخ در برساختن هویت ایرانی پس از اسلام. لب کلامش این است که بعد از حملهی اعراب، ایرانیان در یک سکوت طولانی فرو رفتند. زایایی فرهنگ ایرانی از بین رفت و دورهای بسیار تاریک در تاریخ ایران پیش آمد. همان عبارت مشهور دو قرن سکوت. اما حوالی سال ۴۰۰ هجری ایرانیان دوباره برخاستند. آنها هویت جدیدی برای خودشان برساختند: هم مسلمان و هم ایرانی. مسلمان بودن گریزناپذیر بود. نیروی نظامی مسلمانان کاملاً برتر بود. گریزی جز پذیرش اسلام وجود نداشت. پس باید مسلمان بودن جزئی از هویت جدیدشان میبود و شد. مسکوب بر این باور است که برای ایرانی بودن ایرانیان به دو ابزار متوسل شدند: تاریخ و زبان فارسی. بعد هم در ادامهی کتابش میآید در مورد زبان فارسی و به کار بردنش توسط دیوانیان و علمای دین و عرفا بحثهایی را مطرح میکند.
فرضیهی مسکوب جالب و دوستداشتنی است. اینکه زبان فارسی هویتبخش ملتی شکستخورده شد و به آنها کمک کرد تا بار دیگر برخیزند و دورهی طلایی اسلام را بسازند فرضیهای دوستداشتنی است. نمیتوان ردش کرد. اما از آن طرف کتاب اصلاً دقیق و همهجانبهنگر نیست. کتاب «روشنگری در محاق» فردریک استار را که میخوانی میفهمی واقعاً عواملی در کار بودهاند و فقط بحثهای فرهنگی نبوده. استار در مورد آسیای میانه و نقشش در شکوفایی علم و دانش در قرنهایی از تاریخ جهان صحبت میکند. همان جغرافیایی که بعدها مهد زبان فارسی هم شد و این روزها به نام جغرافیای فرهنگی ایران نامیده میشود. او نقش مسیر تجارت جهانی و مهندسی توزیع آب در شهرها و روستاهای آسیای میانه را خیلی مهم میداند. اما مسکوب اصلاً از این مباحث خبر ندارد و یا نمیخواهد به آنها توجه کند. باری... این هر دو را باید کنار هم گذاشت. کتاب روشنگری در محاق کاملتر و دقیقتر است. اما صحبتهای مسکوب در مورد زبان فارسی را هم نمیشود انکار کرد. این زبان بخشی از هویت ایرانیان بوده و مجموعهاز تلاشهای چند صدساله است.
یک چیز دیگر اما میخواستم بگویم. از اول ۱۴۰۱ به این طرف، ایران و فرهنگ ایران چند نفر از بزرگمردان زبان و فرهنگش را از دست داده است: رضا براهنی در فروردینماه، اسلامی ندوشن در اردیبهشتماه و هوشنگ ابتهاج در مرداد ماه.
اینان کسانی بودند که در غنای زبان و فرهنگ فارسی قدمهای بزرگی برداشتند و کتابها و مقالهها و شعرهای هر کدامشان واقعا چیزی در خور به زبان فارسی اضافه کرده. هر سهشان دغدغهی این زبان را داشتند و برای آن تلاشها کردند. نکتهی تأملبرانگیز برای من مرگ هر سهتایشان در جغرافیایی بسیار دورتر از ایران است. براهنی و اسلامی ندوشن در کانادا درگذشتند و هوشنگ ابتهاج در آلمان. براهنی و اسلامی ندوشن در همان کانادا به خاک سپرده شدند.
محل تدفین هوشنگ ابتهاج هنوز مشخص نیست. وزیر ارشاد در یک حرکت پوپولیستی زنگ زده به دختر ابتهاج که ما آمادهی تدفین پیکر ابتهاج در خاک ایران هستیم. اما کی است که نداند که این حرکت فقط برای مشروعیتبخشی است و برای زندهی ابتهاج چنین احترامی قائل نبودند و تازه هم اگر بیاید به ایران مطمئنا بر سنگ قبرش همان بلایی میآید که سالهاست بر سنگ قبر احمدشاملو میآید. شاملو که سهل است، سنگ قبر ایرج افشار را هم تحمل نمیکنند و یکی دوباری از خجالتش درآمدهاند.
نشانهی خیلی واضحی است. جغرافیایی که ایران مینامیمش ظرفیت پذیرش بزرگان زبان و فرهنگش را ندارد. تأسفبرانگیز است؟ نه. شاید اگر یک ماه پیش به من این نکته را گوشزد میکردند میگفتم بله... گیر کردهایم و تأسف ما را میخورد و این حرفها. اما...
این چند وقته درگیر اصلاح و ویرایش یک ترجمه بودم. یکی از بچهها ترجمه کرده بود و مدتها روی دستمان مانده بود. از سری کتابهای مختصر مفید دانشگاه آکسفورد بود و در مورد دایاسپورا. کتاب بسیار جانداری بود. این قدر برایم جذاب بود که خیلی وقتها یادم میرفت باید با متن اصلی تطابق بدهم یا جملات را نرم و روان کنم. امیدوارم در ارشاد گیر نکند و به زودی منتشر شود که خوب کتابی بود.
دایاسپورا مفهومی در باب مهاجران است. مهاجرانی که به اجبار از سرزمین خود رانده میشوند و در سرزمین جدید زندگی جدیدی را شروع میکنند. اما رویای بازگشت به وطن را همواره میپرورانند و برای این رویا شبکهای از ارتباطات در جای جای جهان میسازند و با همدیگر جامعهای را تشکیل میدهند که دایاسپورا نام دارد. تا قرن بیستم این مفهوم خاص یهودیان بود. اما بعد از آن به سایر گروههای مهاجر هم تسری پیدا کرد. ارمنیها، ایرلندیها، آفریقاییها و... همه دایاسپورا شدند. امروزه روز حتی روستاییانی که از روستا مهاجرت میکنند و به شهر میروند و سالها در شهر زندگی میکنند هم دایاسپورا نامیده میشوند.
ربطش به هوشنگ ابتهاج و ندوشن و براهنی؟ اگر تا چند سال پیش، مهد زبان فارسی جغرافیای ایران بود، حالا دیگر برای پویایی این زبان نمیتوان به جغرافیای ایران چشم امیدی داشت. نه ایران و نه افغانستان به سبب نوع حکمرانیشان نمیتوانند به رشد این زبان کمکی کنند. رشد زبان یعنی رشد فکر و رشد فکر یعنی شکوفایی در علم و هنر و فرهنگ و الخ. کشوری که برای تحصیلات عالیهاش شرط دانستن زبان حتی فارسی را هم حذف میکند مطمئناً نمیشود ازش انتظار داشت که خانهی هوشنگ ابتهاج باشد. تنها ظرفیتی که میماند همین ایرانیان خارج از کشورند. اینکه شاید آنها با شبکههایی که تشکیل میدهند، با پذیرشی که از بزرگانی چون بهرام بیضایی دارند شاید بتوانند این زبان را حفظ کنند. اما نکتهی تأسفبرانگیز این است که ایرانیان خارج از کشور آنچنان که باید و شاید در تعاریف دایاسپورایی نمیگنجند چرا؟ چون عواملی که باعث رانده شدن آنان از ایران شده آنقدر قوی و قهار هستند که رویای بازگشت را هم در آنها خشکانده. یا بهتر است بگویم فعلاً این طوری میبینم قضایا را...
پسنوشت: برای عنوان پست نمیدانم چی شد یاد بابر افتادم و این تکه از سفرنامهی چای سبز در پل سرخ:
«بابرشاه عاشق باغش در کابل بود. در ۱۵۲۸ میلادی بود که کار ساخت این باغ را شروع کرد. او در آگرای هند درگذشت. اما وصیت کرده بود که بدنش را در باغ بابر کابل به خاک بسپارند. عشقش این بود که در این خاک آرام بگیرد. وصیت کرده بود که بر سر مزارش هیچ سقفی ساخته نشود تا او بتواند قطرات باران را پذیرا باشد... و بعدها این کار را کردند. بدنش را به باغ بابر آوردند و در این جا به خاک سپردند و بر سر مزارش هیچ سقفی نساختند. حالا قرنها بود که او پذیرای قطرات باران کابل بود».
مشتاق و چشم انتظار چاپ دایاسپورا