خوف و رجا
هنوز در بیستوسومین روز از پاییز، آفتاب آنچنان شدید میتابد که بوتهی فلفل من باز هر روز پژمرده میشود. تمام روزهای این تابستان برگهای این بوته از شدت آفتاب پژمرده میشدند. غروبها که باغچه را آب میدادم زنده شدن دوبارهی برگهای بوتهی فلفل را به چشم میدیدم و به حیرت میافتادم. پاری روزها یادم میرفت باغچه را آب بدهم. بوته بعد از دو روز تشنگی چنان پژمرده میشد که پیش خودم میگفتم ای بابا حیف شد. رفت که رفت. اما با آبی که به ریشهاش میرسید دوباره زنده میشد. دوباره شاداب میشد. یک جوری پژمرده و دوباره شاداب میشد که انگار با من حرف میزند. لحظههای پژمردگی، صدایش خمار و بیحال میشد. لحظههای بعد از آبیاری صدایش شنگول و پرانرژی میشد. مامانم نباید بوته را آنجا و در معرض آن شدت از آفتاب میکاشت. بوتهای که در سایهی درخت انجیر کاشت خیلی سریع رشد کرد. قدش سریع به سه چهار برابر این یکی بوته رسید. خیلی سریع هم به ثمر نشست. بوتهی فلفل دلمهای به این شدت از آفتاب تابستانه نیاز ندارد.
اصلا امیدی به این که این بوته هم به ثمر بنشیند نداشتم. از حالت پژمردگی و شادابی پی در پیاش ناراحت و خوشحال میشدم. تمام عشقم همین ناراحتی و خوشحالی پی در پی بود. اما از روز اول پاییز یکهو دیدم که این بوته دارد یواش یواش یک بخاری از خودش نشان میدهد. داشت میوه میداد. یک فلفل دلمهای سبز خیلی کوچولوی بامزه. سرعت رشد میوهاش هم کند است. آفتاب لعنتی حالش را میگیرد. اما او رها نکرده. به بار نشسته است و همانطور که کل این تابستان را دوام آورده آخرش میوهاش را هم به سرانجام میرساند. این شدت از گرما و سرما، این شدت از امید و نومیدی غیرقابل تحمل بود. اما او دوام آورد و ادامه داد. بوتهی پشتی که در سایهی درخت انجیر رشد کرده از سنگینی فلفل دلمهایها خم شده است. اما راستش این بوته با همین یک فلفل کوچولو برایم خیلی عزیزتر است. شاید فلفلی که آخرش میچینم از نظر ظاهری فرقی با بقیهی فلفلها نداشته باشد. اما خودم میدانم که این یک دانه فلفل چه قصهای داشته و چه رنج و چه خوف و رجایی را طی کرده...
کاش همهی بوتهها، باغبانی مثل شما داشتند...