سفر سیاه
زنگ زد و داستانی را گفت که واقعا نمیدانستم چه بگویم وچه کنم. شمارهام را با یک واسطه گیر آورده بود و خودش هم میدانست که کاری از دستم برنمیآید. اما میخواست تیری در تاریکی بیندازد شاید که بتواند کاری کند. قصه یک خانوادهی افغانستانی را گفت که مثل خیلیهای دیگرشان مدرک اقامتی معتبری ندارند. چند سال پیش سر حق تحصیل بچهها، بهشان برگ آبی داده بودند که یک جور مدرک اقامتی به شمار میآید. اما سالهای بعدش مدرسهها و دفاتر کفالت و... اینقدر انقلت آوردند که بچهها نتوانستند دوباره توی مدرسه دولتی ثبتنام شوند و در نتیجه آن برگ آبی هم تاریخ انقضایش به سر رسید و آنها غیرقانونی شدند. قاچاقی به ایران آمده بودند و غیرقانونی در ایران زندگی میکردند. هزینههای زندگی در ایران هم که در این چند سال سر به فلک کشید. بچهها کار میکردند. پدر و مادر کار میکردند. همه کار میکردند تا بتوانند زنده بمانند. تا این که هفتهی قبلش پسربچهی خانواده (پسری ۱۳-۱۴) را پلیس دستگیر کرد. توی یک مغازه با چند نفر دیگر کار میکرد که پلیس فهمید چند نفر افغانستانی بدون مدرک بینشان است. آمد و دستگیرشان کرد. بردشان اردوگاه ورامین. افغانستانیها مدرک اقامتی هم که داشته باشند پلیس دستگیرشان میکند میفرستد اردوگاه ورامین. بعد از سه چهار روز یا سوار اتوبوسشان میکند و میفرستد به مرز افغانستان یا مشخص میشود که مدرک اقامتی دارند و آزادشان میکند. پدر خانواده همان موقع میفهمد. خودش را به اردوگاه میرساند. اما بدبختی این است که خودش هم مدرک اقامتی ندارد. حتی میترسد برود بپرسد پسرم را کجا بردهاید. میترسد گیر بدهد و بعد بگویند تو خودت غیرمجازی. میترسد همانجا بگیرندش و او را هم رد مرز کنند. اگر او را رد مرز کنند زن و بقیهی بچههایش بیسرپرست میشوند. پسر ۱۳-۱۴ ساله را هم اگر رد مرز کنند توی افغانستان معلوم نیست چه بلاهایی سرش بیاید. دست به دامن ایرانیها میشود که شما را به خدا برای پسرم کاری کنید... اما...
معلمهای دینی میگفتند قیامت زمان و مکانی است که در آن هر کسی مسئول عمل خودش است و هیچ کسی نمیتواند به کس دیگری کمک کند. میگفتند در قیامت حتی پدر و مادر به بچههایشان و بچهها به پدر و مادرهایشان نمیتوانند کمک کنند. نامهی اعمال در همین دنیا نوشته میشود و در قیامت هیچ چیز تغییرپذیر نیست. اردوگاه ورامین به نظرم یک چیزی فراتر از قیامت است حتی.
قیامت ترسناکی که معلمهای دینی توی کلاسهای درس برای ما ترسیم میکردند جای بهتری است. حداقلش این است که قیامت مثل فیلمهای اصغر فرهادی نمیماند که همه حق داشته باشند. توی این ماجرا یک جورهایی همه حق دارند و همینش است که آدم را میسوزاند. آن پلیسی که میرود غیرقانونیها را دستگیر میکند یک جورهایی حق دارد. همه بهش فشار میآورند که تو نباید اجازه بدهی کسی غیرقانونی بیاید. بهش سیخ میزنند که چه وضعش است این همه کودک کار؟ نگذار بیایند. سخت کن. خطرناک کن. از آن طرف آن خانوادهی افغانستانی حق دارند. برایشان در ایران کار هست. سرپناه هست. غذا هست. امنیت هست. همزبانی و مهربانی هست. سعیشان را میکنند که آدمهای خوبی باشند. اما هیچ رقمه امکان قانونی بودن و قانونی شدن انگار برایشان فراهم نیست. یک وضعیت لعنتی که هیچ کس به هیچ کس نمیتواند کمک کند. پسر ۱۳-۱۴ سالهای که سفری دور و دراز را باید شروع کند و آن قدر این سفر سیاه است که تو هیچ رقمه نمیتوانی از آن یک «سفر قهرمان» بسازی...
عجیب بود و سهمناک
با متنت و مشابهش با همه حق دارند همدل بودم.