خوابها
پیام داد که خواب دیدم مردهای. گفت توی خواب مشغول کارهای خودم بودم که یکهو یکی از بچههای شریف گفت خبر داری فلانی مرده؟ گفتم نه. گفت آره. داشت میآمد مراسم ختم تو. حالا بعید هم میدانم او تو را بشناسد. اما توی خواب میشناخت. اصلا خیلی وقت است به خودت هم فکر نکردهام و تو را هم دنبال نکردهام که کجایی و چه میکنی. عجیب بود برایم. یکهو خوابم رفت به یکی از حجرههای حرم امام رضا و آن رفیقم در تکاپوی آمدن به مراسم ختم تو بود و من هم همراهش. بیدار که شدم اسمت را توی گوگل سرچ کردم. هوا برم داشت که شاید خوابم واقعی بوده و تو واقعا مردهای. دیدم نه. هنوز علائم حیاتت در گوگل هست و بیخیال شدم.
گفتم لعنتی حداقل بعد از خوابت به جای گوگل از خودم حالم را میپرسیدی و خندیدم.
خواب مهمی نبود. یعنی واقعا برایم مهم نیست که الان بمیرم یا همین فردا یا چه میدانم ۳۰ سال دیگر. فقط برایم مهم است که قبل از چند نفر بمیرم. امیدوارم که قبل از آن چند نفر بمیرم. خودخواهی است. میخواهم غم مرگ آن چند نفر را که خیلی وقتها هم به مرگشان فکر میکنم به دوش نکشم. میخواهم زودتر سک سک کنم و سبک بمانم.
میدانم که نشانهی خوبی نیست. ولی خودم یک خواب تکرارشونده دارم که دارد عین خوره اذیتم میکند. همیشه هم توی خوابها ایام امتحانات است و من یکهو متوجه شدهام که دانشجو هستم و باید توی کلاسهای درس شرکت میکردم و آخر ترم هم خودم را برای امتحانات آماده میکردم. اما توی خواب توی هیچ کدام از کلاسها شرکت نکردهام. نه میدانستهام که دانشجو هستم و نه میتوانستهام توی کلاسها شرکت کنم. چون سر کار بودم. چون صبح تا غروب اسیر مشتی به قول آن نویسندهی آمریکایی کار سطحی بودهام و بعد هم در رفت و آمد از این سر تهران به ان سر تهران و برعکس و خستگی و... بعد یکهو روز امتحان خبردار شدهام که نه تنها دانشجوی رشتهی فلان هستم بلکه همان لحظه هم امتحان دارم و برای امتحان هم هیچ آمادگیای ندارم. حتی نام درسی که باید امتحانش را بدهم هم نمیدانم. حتی رشتهای که دانشجویش هستم را هم نمیدانم. فقط میدانم که امتحان باید بدهم و میبینم که خیلی از بچهها در تکاپوی امتحاناند و من حیرانم و ازینکه حیرانم و هیچ کاری هم نمیکنم از خودم لجم میگیرد و قلبم به تپش میافتد و بیدار میشوم. آخرین بار این خوابم توی سالن ورودی دانشکده فنی بود. مثل فیلمهای فدریکو فلینی هم شده بود. یک سری دلقک هم توی خواب بودند. مثلا یک آسانسورطوری جلوی پلهها بود که از سلف به طبقهی بالا که یکی از کلاسها بود هی رفت و آمد میکرد. من هم حیران زل زده بودم به آسانسور. میدیدم که تو طبقهی بالا یک سری دارند تمرین تاتر میکنند و میخندند و میخندند و من را هم نگاه میکنند. بار چندم است که استرس مواجهه با امتحانهایی که نمیدانم چیست و خبرش را هم نداشتهام بیدارم میکند...
سپهرداد عزیز. در تجربه خوابهای تکرار شونده تنها نیستی. میدونم یه جورایی قیاس عجیبیه اما برای مراسم عروسیم اونقدر نگران بودم که تا یکماه بعد از مراسم خیلی از شبها خواب میدیدم که ساعت هشت شبه ومن تا الان خواب بودم و اصلا یادم نبوده که برم آرایشگاه. بیشتر از اینکه این موضوع رو به مسائل فراطبیعی ربط بدی بیا و ببین چی در زندگیت انقدر اضطراب بهت وارد میکنه و اینکه دوست عزیزم هم برای تو و هم برای عزیزانت یک عمر طولانی و سرشار از سلامتی آرزو میکنم. من همیشه به پشتکارت و اینکه باورهات رو زندگی میکنی افتخار کردم. پس لطفا امیدوار بمون.