تکرار مکررات
چیزهایی هست که تغییر نمیکنند. اسمش وابستگی به مسیر است یا عادت یا دگم بودن یا هر چیزی نمیدانم. قبلاها فکر میکردم تأخیر در پاسخدهی است و اختلاف زمانی که بین کنش و واکنش و بازخوردها وجود دارد و مگر میشود که آدمی (سیستمی) تغییرناپذیر باشد؟ میگویند نومید نباشم. شاید هم همهی آن حرفهای مربوط به تغییرات و تأخیر درست باشد و فقط واحد زمان را اشتباه گرفتهام. واحد زمانی این حرفها شاید به درازای یک عمر باشد و حالا که ۳۲ بهار را از سر گذراندهام به خوبی میدانم که بهار آینده با احتمالی فراوان در مه و محاق و فنا خواهد بود و نمیدانم... من تغییرناپذیرم (عمیقا تغییرناپذیر) و آدمها هم میروند که برنگردند. قاتل به صحنهی قتل بازمیگردد و عشق در مراجعه است هم همانند کیفیت زندگی در دههی ۶۰ است: از دور شیرین و از نزدیک زهرمار. امروز عصر دلم میخواست راه بروم و حرف بزنم. یاد ۴ سال پیش افتادم که دقیقا همینجوریها بودم و با حمید رفته بودیم دانشگاه تهران و چند بار جلوی دانشکدهها و دور مسجد و کتابخانه مرکزی طواف کرده بودیم و بعد کنار حوض نشسته بودیم و من نالیده بودم و دیدم که ای بابا، موضوع نالیدن ۴ سال پیشم همین موضوعی است که امروز دلم میخواست با حمید در موردش حرف بزنم و ای بابا که چه مسخره است که درگیریهایم ثابت است و بدون تغییر و فقط حمید دیگر نیست. رفته است. یادم آمد که از تابستان پارسال خیلیها رفتهاند و یادم آمد که یک سال اخیر خیلی خیلی سخت گذشته است و بعد عصبانی شدم که چرا باز هم دارم تکرار میشوم و تکرار میکنم و عصبانی شدم که مرگ را به تمام حس میکنم و به خصوص مرگ کسانی را که بهشان بدهکاری دارم و نمیدانم چگونه از پس این وام بربیایم و نومیدم از عهدهاش. نه. تغییراتی هم داشتهام. محکمتر قدم بر زمین برمیدارم. لجوجانهتر اصرار میکنم. چون مرگ را نزدیکتر میبینم لجبازتر میشوم. سعی میکنم که همین حال را دریابم و در همین حال تمام انتقامهایم را بگیرم و میبینم که ناتوانم (عمیقا ناتوانم) و میبینم که فقط من نیستم و خیلیهای دیگر هم باید باشند که نیستند و سرخورده میشوم. تغییری در کار نیست. اشتباهات تکرار میشوند. آرزوها به آیندهای که کاملا در چنگال مرگ است موکول میشوند و همه چیز دیر میشود و زندگی تکرار مکررات است.
آه و آه