سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

جاده باریک و پیچ در پیچ و خلوت است. میثم پشت فرمان نشسته است و می‌راند. گندمزار‌ها تا دور دست‌ها ادامه دارند. آن دور‌ها تپه‌ها با دامن‌های پر چین و شکنشان خاستنی‌اند. هر از گاهی گله‌ی گوسفندی با چوپانش دیده می‌شود. هر از گاهی تک درخت‌ها. بعد باغ‌های میوه. سیب‌های زرد. زردآلو. درخت‌های گردو. بعد کامیونی که با سرعت لاک پشتی، سینه کش گردنه‌ای را بالا می‌رود. باد در دشت زنجان شدید می‌وزد. تراکتور‌ها سر بعضی زمین‌ها مشغول شخم زدن‌اند...

قیدار نبی 

یک ساعت بعد از سلطانیه به قیدار می‌رسیم. روی نقشه نوشته است قیدار. اما قیداری‌ها با اصراری عجیب نام شهرشان را قیدار نمی‌گویند. به شهر خدابنده خوش آمدید. دادگستری خدابنده. پاسگاه نیروی انتظامی خدابنده. فرمانداری خدابنده... عجیب است. آخر چرا خدابنده؟! قیدار قرن‌ها نام این شهر بوده. به خاطر آرامگاه قیدار نبی. و آن وقت حضرات برداشته‌اند نام پیامبری از پیامبران خدا را از شهرشان پاک کرده‌اند و اسم پادشاهی که ۴۰کیلومتر آن طرف‌تر گنبدی برای خودش ساخته گذاشته‌اند روی شهرشان. سلطان محمد خدابنده را چه به قیدار آخر؟!

ظهر جمعه است و شهر تعطیل. کنار یک ساندویچی می‌ایستیم و نوشابه می‌خریم و آدرس آرامگاه قیدار نبی را می‌پرسیم. کمی جلو‌تر به سمت راست می‌پیچیم و وارد خیابانی می‌شویم که به آرامگاه قیدار نبی می‌خورد. کمی که در خیابان بالا می‌رویم به چیزی برنمی خوریم. دوباره سوال می‌کنیم. امیر پورمیرزا ترکی بلد است. می‌گوید: مشهدی باقوشدا و ترکی می‌پرسد و ترکی جواب می‌شنود. ترکی بلد بودنش بعضی جا‌ها خیلی به درد می‌خورد. می‌رویم جلو‌تر و بعد کوچه‌ها را رد می‌کنیم. گنبد آجری و کاهگلی آرامگاه قیدار نبی را می‌بینیم و دوباره برمی گردیم. کوچه‌ی تنگ و باریکی است که به آرامگاه می‌رسد. اول کوچه یک گودال عظیم کنده شده. میثم به سختی و با ترس اینکه کف ماشین توی این گودال به زمین گیر کند ماشین را رد می‌دهد...

گنبد آرامگاه قیدار نبی 

آرامگاه قیدار نبی با آنچه که در ذهنمان ساخته‌ایم زمین تا آسمان فرق می‌کند. زمین خاکی جلوی آرامگاه. آشغال‌هایی که‌‌ رها شده‌اند. جوی آبی که همین طور روان است. ظهر جمعه است و بقعه‌ی قیدار نبی عجیب اندوهناک. پیرمرد‌ها و پیرزن‌ها آرام آرام و در سکوت مشغول رفت و آمدند. گنبد آرامگاه به شدت مهجور نشان می‌دهد. گنبد زنگوله‌ای که یادگار قرن‌ها است، خاکی و بی‌رنگ بر فراز بقعه‌ی قیدار نبی نشسته. توی گنبد کوچک است. ضریحی که توی عکس‌ها دیده بودم ضریحی چوبی و قدیمی بود. اما توی بقعه دیگر خبری از آن ضریح خاص و چوبی نیست. ازین ضریح‌های برنجی که توی همه‌ی امامزاده‌های واقعی و الکی ایران ساخته‌اند گذاشته‌اند. و خیلی پر زرق و برق و مضحک و در تضاد با فضای آرامگاه. گچ بری‌ها قدیمی و ساده‌اند. خبری از آینه کاری نیست. بهتر. فقط‌ ای کاش یک دستی به سر و روی این بقعه می‌کشیدند و این دیواره‌های گچی این قدر سیاه و کثیف نمی‌بودند. کتیبه‌های قرن‌های پیش هنوز پا بر جاست. چند نفر مشغول نماز خاندن‌اند. سنگینی فضای عصر جمعه توی محوطه و توی بقعه یک جوری است...

بقعه ی قدیمی آرامگاه قیدار نبی

قیدار نبی پسر اسماعیل بود. نوه‌ی حضرت ابراهیم و جد بزرگ حضرت محمد. قیدار یعنی سیاه پوست. روی دیوار بقعه استفتایی از آیت الله مرعشی نجفی زده‌اند در مورد صحت اینکه اینجا آرامگاه قیدار نبی است... ولی انگار قیداری‌ها ر‌هایش کرده‌اند. همین که اسم شهرشان را از قیدار به خدابنده تغییر داده‌اند خیلی حرف است...
اطراف آن بقعه‌ی قدیمی حجره‌های حوزه‌ی علمیه‌ی امام صادق شهر قیدار است. جلوی حجره‌ها را می‌رویم و به داخلشان و جلویشان نگاه می‌کنیم. یک اتاق کوچک با فرش و پشتی و مخده و بخاری. مثل عکس‌های تبعید امام خمینی به نجف اشرف. جلوی یک حجره ریکا و اسکاچ است. جلوی حجره‌ی دیگر یک کتابخانه پر از کتاب‌های عربی و قرآن و مفاتیح و عکس رهبر جمهوری اسلامی در فضای باز. جلوی یک حجره‌ی دیگر خیلی مغرورانه نوشته: وقت بیکاری شما وقت مطالعه ی ماست...حمام حوزه علمیه درش باز است. رختکن کثیف. گربه‌ای که مشغول رفت و آمد است. سقف حلبی راهروی حمام‌ها. کثیف و در هم بر هم... بوی خوبی نمی‌دهد... برمی گردیم. چند عکس به یادگار از بقعه‌ی قیدار نبی می گیریم برمی گردیم و سوار ماشین می‌شویم و به سوی گرماب و غار کتله خور راه می‌افتیم...

  • پیمان ..

جاده ی قیدار به زرین رود و غار کتله خور

۸۰کیلومتر دیگر هم رفتیم تا به غار کتله خور رسیدیم. جاده‌‌ همان جاده‌ی نخی بود با گندمزارهایی که ۲ طرف جاده تا به افق گسترده شده بودند. از کنار کارخانه سیمان زنجان و سیلوهای گندم گذشتیم. به درخت‌های لخت شده از باد پاییزی نگاه کردیم. امیر می‌گفت غم انگیز‌ترین تصویر دنیا، حمله‌ی دسته جمعی کلاغ‌های سیاه به شاخه‌های یک درخت لخت توی پاییز است. از کنار راه‌های روستایی گذشتیم. ورودی روستای سازین، خانه‌ای بود. زنی فرش خانه‌اش را روی آسفالت جاده پهن کرده بود و می‌شستش. فارغ از دار دنیا. انگار نه انگار که آنجا جاده است... یک جاده‌ی نخی... به گوگجه ییلاق رسیدیم. بعد روستای پیر مرزبان و آغوزلو. روی پشت بام خانه‌های کاهگلی، تپه‌های «سامان» بالا رفته بود. امیر می‌گفت اسمشان «سامان» است. سامان با تکیه بر اولین الف. مثل اینکه بخاهی بگویی سیمان. سامان تکه‌های خرد شده‌ی ساقه‌ی گندم و کاه‌ها بودند که روستایی‌ها برای تامین غذای دام‌‌هایشان برای زمستان آن‌ها را جمع می‌کردند و روی سقف خانه‌‌هایشان کپه می‌کردند. هنوز هفته‌ی سوم مهر بود. اما آن‌ها به استقبال زمستان سخت می‌رفتند. روستای قشقجه. ۲ پسر نوجوان که از جاده‌ی اول روستا پای پیاده به سمت روستایشان می‌رفتند. دست هر کدامشان یک کیسه با آرم قلمچی و به کانون بیایید بود... بعد از زرین رود به سمت راست پیچیدیم و به سوی گرماب و غار کتله خور رفتیم. راه مستقیم به کبودرآهنگ و همدان می‌رفت...

 ورودی غار کتله خور

ساعت ۳:۳۰ عصر بود که به محوطه‌ی جلوی غار کتله خور رسیدیم. ناهار نخورده بودیم. توی راه هر جا خاسته بودیم بایستیم باد شدیدی می‌وزید و گرد و خاک مزارع تازه شخم زده را به روی جاده می‌پاشاند. عصر جمعه بود و توی پارکینگ چند تا ماشین بود. یک اتوبوس هم بود. مقصد اولمان دستشویی بود. بعد رفتیم یکی از آلاچیق‌های جلوی غار را اشغال کردیم تا ناهار بخوریم و بعد برویم توی غار. امیر رفت دنبال بلیط. گفت که آخرین سانس بازدید از غار ساعت ۴:۱۵دقیقه است. چه کنیم چه نکنیم؟ گرسنه‌مان بود. اما این همه راه را از تهران آمده بودیم که این غار را ببینیم. بی‌خیال ناهار شدیم و بلیط گرفتیم. نفری ۴۰۰۰هزار تومان.

غار کتله خور

غار‌ها از عجایب‌اند. از دیدنی‌هایی که هیچ‌گاه هیچ‌گاه نباید از دست دادشان. شگفت انگیزی و اعجابشان. خیال انگیز بودنشان. اینکه تو فکر کنی این غاری که در دل کوه طی میلیون‌ها سال شکل گرفته محل زندگی آبا و اجدادت بوده.... و «غار کتله خور» هم غاری بود که ارزشش را داشت که ۵۰۰کیلومتر از شرق تهران تا آنجا را بروی. و ارزشش را داشت که ناهارت را یک چند ساعتی به تعویق بیندازی. ورودی غار نوشته بود که ورود افراد مجرد، ۵شنبه‌ها و جمعه‌ها بعد از ساعت ۵. گرچه کمی توهین آمیز بود. ولی ما از خدایمان بود که بعد از ساعت ۵بیاییم. ولی بلیط را به ما فروخته بودند. آقای راهنمای غار تهدید هم کرد که لطفن پراکنده نشوید. چون بعد از خروج گروه چراغ‌های داخل غار خاموش می‌شوند.
دالان ورودی غار بی‌شکوه بود. دالانی که پیدا بود برای عبور و مرور راحت‌تر کاملن تخریب شده و به شکل یک راهروی بی‌روح درآمده. اما هر چه قدر که در غار بیشتر جلو می‌رفتی شگفتی غار بیشتر تو را می‌گرفت...
بعد از دالان ورودی آقای راهنما که لهجه‌ی شیرین ترکی هم داشت شروع کرد به توضیح دادن:
کتله خور معانی مختلفی مثل تپه خورشید، روستای بدون خورشید و غیره دارد که مناسب‌ترین معنی بدست آمده یک کاربرد ترکی بوده که کتله به معنی پستی و بلندی و ناهمواری‌های داخل غار و خور به معنی راحتی و آسانی است که به صورت کلی به معنی پستی و بلندی‌های راحت و دنج است.
غار به طول تقریبی ۱۰ کیلومتر در بهار سال ۱۳۳۱ هجری شمسی توسط یک هیئت کوهنوردی و با همکاری مرحوم سید اسدالله جمالی شناسایی و کشف شد.
طبق نظریه‌های علمی و نقشه‌های زمین‌شناسی غار کتله خور در دل کوه ساقیزلو در آهک‌های الیگومیوسن مربوط به دوران سوم زمین‌شناسی بوجود آمده و تقریبا حدود ۳۰ میلیون سال می‌تواند قدمت داشته باشد.
سال پیدایش این غار برای اولین بار توسط انسان معلوم نیست ولی مردمان این منطقه از سال پیدایش در این غار رفت و آمد داشته‌اند. گفته‌های افراد مسن منطقه حاکی از آن است که پدران آنان نیز در این غار رفت و آمد داشته و داستان‌های مختلفی در این باره تعریف می‌کرده‌اند. دهانه ورودی غار کتله خور به صورت طاق مثلثی شکل به قطر ۷۰ سانتی‌متر تنها راه دسترسی به داخل غار بوده و هست.
هم اکنون این غار به صورت سه طبقه خشک و طبقه چهارم به بعد مسیرهائی نیز به صورت آب بوده و زمین‌شناسان احتمال تشکیل چهار طبقه دیگر را تا سفره آب زیرزمینی داده‌اند که در سال ۲۰۰۳ میلادی حدود ۳۰ کیلومتر از مسیرهای متعدد غار توسط زمین‌شناسان آلمانی و سوئیسی نقشه برداری شد و از سال ۷۲ تاکنون تقریبا ۵. ۲ کیلومتر آن به صورت رفت و برگشت آماده بازدید شده است...

 غار کتله خور

بعد شروع کردیم به راه رفتن در مسیر ۲کیلومتری غار. هر چه قدر که جلو‌تر می‌رفتیم، سنگ‌ها و استلاگتیت‌ها و استلاگمیت‌ها زیبا‌تر می‌شدند. جلو‌تر که می‌رفتیم ریزش قطرات آب بر روی کف غار را می‌دیدیم و می‌شنیدیم. چند بار هم قطرات آب زا سقف روی سر و یقه‌مان چکیدند... مجسمه‌های طبیعی شیر خابیده، پنجه‌ی شیر، پای فیل، راهروی لباس عروس، سگ شکاری، نخل سوخته، مریم مقدس، تونل قندیلی و بعد در آخر غار: تالار قصر عروسی. سفره‌ی عقد، ش‌تر با جهاز، و ۲ استلاگمیتی که مثل ۱ عروس و داماد کنار هم ایستاده بودند... وسط راه امیر شیطانی‌اش گل کرد. چند جا مسیر غار دو راهی می‌شد. راه اصلی آن بود که روشن بود و راه دیگر تاریک بود. امیر به جای اینکه راه اصلی را برود زد به دل تاریکی. ما هم جلو رفتیم. گفتیم خب این‌ها به هم راه دارند دیگر. کمی جلو‌تر به ما می‌رسید. کمی جلو رفته بودیم که یکهو آقای راهنما به‌مان رسید. دست امیر را گرفته بود و با عصبانیت به ترکی جمله‌هایی را به ما می‌گفت. وقتی هاج و واج نگاهش کردیم به فارسی گفت: این رفیق تون با شماست؟ شیطونی می‌کنه‌ها. بعد برای اینکه تعدیل کرده باشد گفت: البته شما پسرهای خوبی هستید. مواظب باشید فقط. خندیدیم. امیر تعریف کرد که وقتی آقای راهنما بهش رسیده ازش پرسیده مجردی؟ این هم گفته آره. او هم گفته همین دیگه. فقط مجرد‌ها ازین کار‌ها می‌کنن. کلی خندیدیم... از آن ضد مجرد‌ها بود راهنمای غار... وقتی به نرده‌های آهنی آخر مسیر بازدید عمومی رسیدیم به خودمان گفتیم‌ای کاش غارنورد و غار‌شناس بودیم.‌ای کاش می‌شد آن ۳طبقه‌ی دیگر این غار را رفت و نوردید.‌ای کاش...
گرسنه‌مان بود. سریع برگشتیم. همه تقریبن رفته بودند که ما کز کردیم توی یک آلاچیق. میثم و امیر فلافل‌ها و قارچ‌ها را سرخ کردند و گوجه و خیارشور را خرد کردند. میثم خودش ساندویچ‌ها را درست کرد و بعد شروع کردیم به لمباندن... ساعت ۵:۳۰بود که ما ناهار خوردیم!
خورشید که غروب کرد همه جا سرد شد. شروع کردیم به سگ لرز زدن. دو تا امیر‌ها گفتند برگردیم تهران. من و میثم مخالف بودیم. کل روز در جاده بودیم و شب در آنجاده‌ی نخی، آن هم با این خستگی راندن خطرناک بود. قرار شد که بگردیم دنبال اتاقی، مسافرخانه‌ای، سوئیتی. اگر قیمتش مناسب بود شب را بمانیم. اگر نه که به نوبت رانندگی کنیم و برگردیم به تهران. رفتیم سراغ سوئیت‌های‌‌ همان محوطه‌ی غار. امیر جلو رفت و به ترکی با صاحب سوئیت‌ها شروع کرد به حرف زدن. از عجایب این بود که تک تک جملات رد و بدل شده بینشان را فهمیدم! یک روز بیشتر نبود که به میان آذربایجانی‌ها رفته بودم، اما گوشم به واژه‌ها آشنا شده بود! صاحب سوئیت‌ها گفت که شبی ۶۰تومان ۴تخته‌ها را اجاره می‌دهم. ولی اینجا گران است. گرانی‌اش هم دست من نیست. قیمتش تصویب شده است و به ۱۰۰۰نفر باید جواب بدهم. اما اگر ارزان‌تر می‌خاهید بروید گرماب پیش آقای معصومی. به گرماب که رسیدید همین اول، سمت راستتان توی اولین کوچه را نگاه کنید پیدایش می‌کنید. از خونگرمی و جوانمردی‌اش خوشمان آمد. کاملن انسان دوستانه عمل کرد. مثل یک لاشخور نبود که بگوید فقط خودم هستم و ارزان‌ترین جا من هستم. تورمان نکرد. از غار کتله خور تا گرماب ۵کیلومتر بیشتر راه نیست. رفتیم گرماب و جلوی خانه‌ی آقای معصومی. زنگ زدیم و آمد. خانه‌ی خوبی بود. دوبلکس با ۴تخت و آشپزخانه و حمام و دستشویی. برای ما ۴نفر که شاهانه بود. سر قیمت هر چه قدر خاستیم طی کنیم آقای معصومی چیزی نگفت. به‌مان گفت: یک شب اجاره دادن این خانه نه من را پادشاه می‌کند و نه شما را فقیر. هر چه قدر دوست داشتید بدهید. اصلن یک ۱۰۰۰تومانی هم بدهید برایم کافی است.
راضی شدیم. برخورد آقای معصومی خیلی دوستانه بود. فقط یک شرط برای ما گذاشت. به‌مان گفت که اینجا منطقه‌ی محرومی است. با اینکه غار کتله خور یکی از زیبا‌ترین غارهای جهان است، کسی تبلیغش را نمی‌کند. صدا و سیما به اینجا کاملن بی‌توجه است... وقتی برگشتید توی محیط مجازی و اینترنت حتمن از اینجا نام ببرید...
شب را در گرماب ماندیم.

سوییت آقای معصومی-گرماب- غار کتله خور

پس نوشت: الان اگر از من بپرسید کجا بروم برای مسافرت ۱۰۰در ۱۰۰ یکی از پیشنهادهای من غار کتله خور خاهد بود. غاری که از دیدنش پشیمان نخاهید شد. اگر گذارتان به گرماب و غار کتله خور افتاد و خاستید شب را بمانید، خانه‌ی اجاره‌ای آقای معصومی جای خوبی است. این شماره‌ی موبایل آقای معصومی برای هماهنگی: ۰۹۱۲۵۴۲۴۸۲۷

پس نوشت۲: بروشور غار کتله خور

پس نوشت ۳: این وبلاگ‌های محلی بهتر از هر دایرت المعارف و دفترچه راهنمایی در مورد محلشان اطلاعات ارائه می‌دهند. وبلاگ غار کتله خور ازین دست وبلاگ هاست: غار کتله خور

پس نوشت۴: عکس های طبقات زیرین غار کتله خور

  • پیمان ..

برج میلاد شهر بیجار

گاهی اوقات پیش می­آمد که وارد شهر کوچکی بشوی و به یک میدان برسی که ماکتی از برج آزادی وسطش ساخته­اند و اسمش را گذاشته­اند میدان آزادی. این برای قبل­ها بود. حالا دیگر ثابت شده که آزادی طاغوتی بود. برج میلاد نماد شده. سرنوشت برج میلاد و ماکت­هایش اما جور دیگری است...

توی یکی از پارک­های شهر بیجار این را دیدیم...

  • پیمان ..

صبح بود. خیابان‌ها و کوچه‌های گرماب پر شده بود از بچه مدرسه‌ای‌ها. دختر‌ها روپوش‌های صورتی پوشیده بودند و پسر‌ها روپوش‌های آبی نفتی. صبح شنبه بود و دیدنشان واقعن لذت بخش بود. دیدنشان چشیدن لذت آزادی بود. اینکه صبح شنبه است و تو مجبور نیستی که کله‌ی سحر با چشم‌های پف کرده بروی بنشینی سر کلاس. می‌توانی کار‌هایت را به تعویق بیندازی. می‌توانی بپیچانی. می‌توانی بشمار ۳ از خاب بیدار شوی، سوار ماشین شوی، بروی نانوایی بربری گرماب را بجویی، نان داغ بخری و راه بیفتی به سمت بیجار. جاده نخیِ گرماب - بیجار خلوت بود. به جز ما تقریبن هیچ ماشینی در این جاده نمی‌راند. هوا سرد بود. آفتاب مهرماه می‌تابید، ولی پنجره‌ی ماشین را نمی‌شد داد پایین. کم کم ارتفاع می‌گرفتیم. جایی کنار یک رودخانه‌ی فصلی که خشک بود ایستادیم و صبحانه را خوردیم و راه افتادیم.

اسم روستا‌ها تغییر کرده بود. روستای اولی بیگ. روستای محمد شاهلو. چشمه تاتار. روستای پیرتاج. دیدن همین روستا‌ها قبل از تابلوی راهداری به‌مان فهماند که از استان زنجان خارج شده‌ایم و به کردستان رسیده‌ایم. کم کم دیدن لباس مردان و زنان هم این را به‌مان فهماند. به بیجار که رسیدیم دیگر به شلوار کردی پوشیدن مردان عادت کرده بودیم. در بیجار توقف نکردیم. شهر ایران ۶۱ را به سرعت رد کردیم و به دوراهی انتهای شهر رفتیم. یک راه به طرف مرکز استان و بانه می‌رفت. راه اصلی آن بود. چند پلیس هم ایستاده بودند و ماشین‌ها را بازرسی می‌کردند. راه دیگر فرعی بود. تابلویی هم نداشت. حس کردم راه تکاب باید آن باشد. از پیرمردی که دستار به سر و پانتول به پا داشت پرسیدیم. (پانتول‌‌ همان شلوار گشاد کردی است که پاچه‌هایش تنگ است). با لهجه‌ی کردی به‌مان گفت که راه تکاب‌‌ همان راه بدون تابلو است. به عنوان نقشه خان گروه، بعد از رسیدن به تکاب بود که فهمیدم چه سوتی بدی دادم...

میثم به طرف تکاب راند. جاده کوهستانی شد. گردنه‌ها و سربالایی‌ها. یک جاهایی، جاده از میان دو تپه‌ی به هم چسبیده رد می‌شد. معلوم بود که آن تپه را کنده‌اند و جاده را از می‌انش عبور داده‌اند. یک جور حس تاریخی به‌مان دست می‌داد. حس می‌کردیم که باید بالای این تپه‌ها راهزنان منتظرمان باشند. حس می‌کردیم آن جلو چند نفر دو طرف تپه ایستاده‌اند و وقتی ما به آنجا برسیم با تفنگ ما را به رگبار می‌بندند...
امیر حوصله‌اش سر رفت. گفت: کرمم گرفته. شروع کرد از پشت به گوش من تلنگر زدن. هر چه قدر فرار می‌کردم باز به گوشم تلنگر می‌زد.

همچنان جاده خلوت بود. ماشینی هم اگر بود تریلی یا کامیونی بود که خسته خسته سربالایی و سرپایینی را می‌رفت. بعد از چند سربالایی دوباره جاده دشتی شد. رنگ سرخ کوه‌های اطراف جاده، رنگ اخرایی دشت‌ها، رنگ زرد علف‌های خشک شده، رنگ قهوه‌ای و بنفش کوه‌های دوردست. اگر دقت می‌کردی همه‌ی این رنگ‌ها را می‌دیدی و اگر دقت نمی‌کردی منظره‌ی دو طرف جاده، منظره‌ای یکنواخت بود. سر و کله‌ی باغ‌های میوه هم پیدا شد. درخت زارهای سیب زرد و سیب قرمز. همه‌ی درخت‌ها پر بار بودند. آن قدر پر بار بودند که زیر شاخه‌ی همه‌ی درخت‌ها دو شاخه‌های بزرگی اهرم شده بودند تا شاخه‌ی درخت‌ها نشکند. هر جا نهری بود کنارش سبزه و چمن و درخت بود. روستای خوش مقام را هم رد کردیم. بعد روستای سبیل. بعد روستای تمای...

جاده خلوت بود و میثم سرعت می‌رفت. جر و منجرمان شد که سرعت نرود. جاده نخی بود و هر لحظه امکان داشت سگی، روباهی، گاوی، گوسفندی وسط جاده سبز شود. ولی جاده به طرز وسوسه کننده‌ای خلوت هم بود... استان کردستان هم تمام شد و وارد آذربایجان غربی شدیم. درخت‌های میوه در دو طرف جاده زیاد شده بودند. گله‌های گوسفندان هم مشغول چرا بودند. یک جا کنار جاده یک گله‌ی گاو دیدیم. ۳۰-۴۰تا گاو با یک چوپان مشغول چرا بودند...
و به تکاب رسیدیم.
اگر از من بخاهند تکاب را در یک جمله توصیف کنم می‌گویم شهری که مردمانش ترکی حرف می‌زنند اما با لهجه‌ی کردی جواب سوالت را می‌دهند.
قد و قامت مردمان شهر بلند و رشید بود. خیلی‌ها شلوار کردی (پانتول) به پا داشتند. جامانه و دستار هم پیرمرد‌ها به سر داشتند. و زن‌ها... چند زن را دیدیم با لباس‌های محلی کرد،‌‌ همان لباس‌های بلند و یکسره که دامنشان تا به پا‌هایشان می‌رسد (کراس) که زیبا بودند... آن قد و قامت بلند کردی و آن لباس‌های کردی... یک چیزهایی هست ته ذهنم که هیچ دلیلی برای بودنشان ندارم. اما هستند. مثلن اینکه همیشه فکر کرده‌ام شلوار چیزی مردانه است. مثلن اینکه همیشه ته ذهنم این جوری بوده که در نظرم زن‌هایی که دامن می‌پوشند زن ترند، خاستنی ترند و آن زنان کرد با آن لباس یک سره و بلند... بچه مدرسه‌ای‌های شهر تکاب هم عجیب و دیدنی بودند. همه‌شان این طور نبودند. ولی بعضی‌‌هایشان بودند. لباس فرم مدرسه نداشتند. به جای پیراهن و شلوار، لباس محلی پوشیده بودند. شلوار گشاد کردی، با شالی که به کمر گره زده بودند و کوله پشتی‌ای که به دوش انداخته بودند. سیمای آن پسرک دانش آموزی که با شلوار کردی و شال و لباس کردی خاکی رنگ و کوله پشتی همرنگ لباس‌هایش به دوش، با انگشتری نقره به انگشت و ساعت طلایی به مچ و سر از ته تراشیده، از آن تصویرهاست که هیچ وقت از یادم نمی‌رود...

وارد شهر که شدیم چشممان به ماشین قدیمی‌هایی افتاد که گوشه و کنار شهر زیاد بودند. جیپ شهباز. لندرورهای قدیمی. تویوتاهای زمان جنگ. چند تایی پاترول. پاترول بین آن همه ماشین قدیمی، ماشین پولداری بود. دیدن آن همه جیپ شهباز یک جور حس موزه را بهم می‌داد. جیپ شهباز. ماشین دهه‌ی ۱۹۶۰. همه‌شان قدیمی بودند. آمبولانس‌های جنگی.‌‌ همان تویوتا‌هایی که توی عکس‌ها و فیلم‌های جنگ دیده می‌شوند. با‌‌ همان شکل توی خیابان‌ها رفت و آمد می‌کردند. جالبش این بود که آن آمبولانس‌ها انگار به عنوان ماشین مسافرکشی استفاده می‌شدند. ماشینی که توی قسمت عقبش تعداد زیادی زن و مرد و بچه از روستاهای اطراف به تکاب می‌رسیدند. توی شهر گشتیم و آدرس غار کرفتو را پرسیدیم. به‌مان آدرس می‌دادند که این بلوار را مستقیم برو. بعد این میدان را بپیچ. پرسان پرسان به یک جاده‌ی نخی دیگر افتادیم...

۵کیلومتر که در این جاده پیش رفتیم تازه فهمیدیم که چرا توی تکاب آن همه ماشین قدیمی پیدا می‌شود. ماشین‌هایی که طاقتشان زیاد است. فنربندی خشکشان و موتور پرزورشان یارای جاده خاکی‌ها و جاده‌های پر از قلوه سنگ را دارد... جاده‌های کردستان جایی است که پراید و پژو و ماکسیما تویش به زایمان می‌افتند... به یک جاده خاکی برخوردیم. اول جاده خاکی ایستادیم که حالا چه کار کنیم.

مرد کردی دستار به سر، سوار بر موتور سیکلت پیدایش شد. ازش پرسیدیم غار کرفتو همین طرف می‌روند؟ گفت آره. پرسیدیم جاده خاکی است؟ گفت آره. گفتیم غار کرفتو ارزشش را دارد که با این ماشین جاده خاکی برویم؟ گفت آره. خیلی غار عجیبیه... تشکر کردیم و رفت. زنگ زدم به مقداد که بپرسم چند کیلومتر جاده خاکی دارد این غار کرفتو؟ تازه اینجا بود که به عمق سوتی‌ای که داده بودم پی بردم. برای رفتن به غار کرفتو از سمت بیجار، نباید می‌آمدیم تکاب. باید از بیجار می‌رفتیم دیواندره و جاده سقز. از آن طرف یک جاده‌ی آسفالته به غار کرفتو می‌رسید. از تکاب تا غار کرفتو ۳۵کیلومتر راه بود. میثم سر و ته کرد. آنجاده خاکی ماشین را نابود می‌کرد...

ساعت ۱۱بود. تصمیم گرفتیم برویم سمت تخت سلیمان. دیدنی‌های آنجا هم کم نبود. قبل از ادامه‌ی رفتن باید فکری به حال ناهارمان می‌کردیم. به اندازه‌ی یک ناهار دیگر فلافل آماده داشتیم. باید گوجه و خیارشور و نان می‌خریدیم. گوجه و خیارشور را خریدیم. اما نان... هر جا می‌رفتیم فقط نان لواش داشتند. دنبال نان بربری و نان سنگک بودیم. اما نبود. از یک ساندویچی پرسیدیم که آیا نان داری؟ نان لواش داشت فقط. تکاب شهری که ساندویچی‌هایش، ساندویچ با نان لواش تحویل مردم می‌دهند... نان لواشی‌ها هم سر ظهری کمی شلوغ بودند و باید صف می‌ایستادیم... تنبلی ذاتی نگذاشت که در صف بایستیم. از بودن اسم تخت سلیمان روی نقشه حدس زدیم که آنجا یحتمل یک آبادی هست که می‌شود درش نان پیدا کرد. پس بی‌خیال نان لواش خریدن در تکاب شدیم. راه افتادیم به سمت تخت سلیمان... اما...

  • پیمان ..

زندان سلیمان

بالا رفتن از آن مخروط ۱۱۰متری یکی از دهشتناک‌ترین تجربه‌های زندگی‌ام بود.
نه... به خاطر ارتفاعش نه. به خاطر منظره‌ای که آن بالا غافلگیرم کرد. ۴۰کیلومتر از تکاب دور شده بودیم و داشتیم به تخت سلیمان نزدیک می‌شدیم که منظره‌ی مخروط از دور نمایان شد. بالایش انگار ساختمان نیمه خرابی بود که حدس می‌زدیم دژی قلعه‌ای چیزی باشد. یعنی منظره‌اش از دور داد می‌زد که باید چیزی آن بالا باشد. اما دور و بر آن مخروط کسی و چیزی نبود.
تا که جاده به پای مخروط رسید. داشتیم رد می‌شدیم که چشممان افتاد به یک تابلوی کوچک زنگ زده: زندان سلیمان. همین و بس. رد شده بودیم. به همین راحتی. چند ده متر بعد ایستادیم و دور زدیم و برگشتیم. گفتیم برویم آن بالا. برویم ببینیم چه خبر است. هیچ کسی نبود. فقط ما بودیم. میثم کفش کوهش را پوشید. امیر هم کتانی‌اش را. آن جلو یک ساختمان نیمه ساخته بود. یک کانکس هم بود. کسی توی کانکس نبود. ساختمان نیمه ساخته هم دستشویی بود. هنوز قابل بهره برداری (!) نشده بود. یال مخروط را گرفتیم و رفتیم بالا. شیب نفس گیری داشت. آن بالا‌ها پلکانی می‌رفت بالا. بقایای سنگ‌های بزرگی که دژ را می‌ساختند عمودی می‌رفت بالا. لای سنگ‌ها پر بود از مارمولک‌ها و مورچه‌ها و جک و جانور‌ها. انتظار داشتیم با چیزی مثل قلعه‌ی الموت روبه رو شویم. یعنی یک دژی که خراب و نابود شده باشد و چند تا سنگ از بقایایش باشد و ‌‌نهایت چند تا اتاقک و دهلیز و این حرف‌ها... اما وقتی به نوک مخروط رسیدیم... شگفت انگیز بود. آن قدر شگفت که فریادی که کشیدیم کاملن ناخودآگاه بود. خدایا... این دیگر چیست؟!

زندان سلیمان

انگار کن به نوک یک قله‌ی آتشفشانی رسیده باشی. نه. آنجا ساختمانی نبود. زندان یا دژی هم نبود. آنجا نوک یک قله‌ی آتشفشانی بود. یک قله‌ی توخالی. به‌‌ همان اندازه که بالا آمده بودیم توخالی بود. یک دره‌ی دهشتناک آنجا بود. بوی گندی به مشاممان خورد. بوی اعماق زمین بود. بوی تعفن بود. از نوک قله، روی سنگ‌ها خپ می‌کردیم و زور می‌زدیم ته دره را ببینیم. سنگ‌ها صاف و قاچ خورده تا اعماق زمین رفته بودند... و شگفتش این بود که وسط آن بوی تعفن در اعماقِ آن دره، ۲تا پرنده‌ی سفید داشتند پرواز می‌کردند. دقت که کردم دیدم آن پایین که دره گشاد‌تر و گشاد‌تر می‌شد لانه دارند...
ایستادن لب آن دره‌ی دایروی، روی آن قله، پاهای آدم را به لرزش می‌انداخت. هر آن حس می‌کردی الان است که بادی برخیزد و هولت بدهد به درون مخروط و تو تا اعماق زمین سقوط کنی. ترسناک بود. وقتی داشتم از میثم و امیر و امیر عکس می‌گرفتم پاهای خودم می‌لرزید و شگفت زدگی را توی چشم‌‌هایشان می‌دیدم.

میثم پیروزی+امیر زحمتی+امیر پورمیرزاعلی

زندان سلیمان. بعد فهمیدم که چرا آنجا را زندان سلیمان می‌نامند. محلی‌ها می‌گویند حضرت سلیمان وقتی دیوهای شرور را می‌گرفته، آن‌ها را توی این مخروط ترسناک می‌انداخته و آن‌ها را این تو زندانی می‌کرده.
اما اهلش چیز دیگری می‌گویند. می‌گویند که این مخروط هزار‌ها سال عمر دارد. هزار‌ها سال پیش این مخروط پر از آب بود. بعد کم کم آب و املاح درون آن به درون زمین نفوذ می‌کنند و کم کم چشمه‌ی درون این مخروط خشک می‌شود و این مخروط پر از آب تبدیل می‌شود به یک مخروط توخالی. املاح آن آب و آهک، مواد اعماق این مخروط را تشکیل می‌دهد و این بوی تعفن بوی املاح گوناگون است. می‌گویند که این مخروط ۲۰۰۰سال پیش یکی از مکان‌های مقدس ایران زمین بوده. نیایشگاه مانوی‌ها بوده. جایی بوده که موبدان زرتشتی قربانی‌های خودشان را از جای جای ایران می‌آورده‌اند روی نوک این مخروط و قربانی می‌کرده‌اند... صحرای عرفاتی بوده برای خودش...
زندان سلیمان جایی عجیب بود...

  • پیمان ..

آخ... نان گیر نیامد. رسیدیم به تخت سلیمان. به روستای تخت سلیمان. البته ساختمان بخشداری تخت سلیمان اندازه‌ی یک فرمانداری بود. سراغ تنها نانوایی آن محل رفتیم و با در بسته مواجه شدیم. سر ظهر بود. اما در نانوایی بسته بود. پیرمردی که مغازه داشت گفت نانوایی چند وقت است که خراب شده بسته است. خودش اغذیه فروشی داشت. وقتی دید عاطل و گرسنه داریم نگاهش می‌کنیم گفت چند تا نان می‌توانم به‌تان بدهم. ولی خودم ساندویچی دارم نمی‌شود همه‌ی نان‌ها را بدهم. ۴عدد نان لواش تقدیممان کرد. به نان لواش‌ها نگاه کردیم. ۴تا نان لواش لاغر و کوچولو کجای شکم ما ۴تا را می‌گرفت آخر؟! بی‌خیال ناهار شدیم. گفتیم برویم به دیدار خود تخت سلیمان...

تخت سلیمان

آخ... فقط ما بودیم. هیچ ماشین دیگری آنجا پارک نبود و هیچ بازدیدکننده‌ی دیگری هم نبود. به سمت دیواره‌های قطور مجموعه‌ی تخت سلیمان راه افتادیم. سنگ نوشته‌ی ثبت میراث جهانی تخت سلیمان‌‌ همان اول راه بود:
"یونسکو
سازمان آموزشی علمی و فرهنگی ملل متحد
معاهده‌ی مربوط به حفاظت از میراث فرهنگی و طبیعی جهانی
کمیته‌ی میراث جهانی تخت سلیمان را در فهرست میراث جهانی ثبت کرده است. ثبت در این فهرست موید ارزش استثنایی و جهانی یک مجموعه‌ی فرهنگی و طبیعی است که لازم است به نفع تمام بشریت حفظ شود.
تاریخ ثبت در فهرست میراث جهانی: ۵جولای ۲۰۰۳-۱۴تیر ۱۳۸۲"

اژدهای سلیمان

از پله‌ها رفتیم بالا. جوی زردرنگ «اژدهای سلیمان» جلوی در ورودی جاری بود. از دروازه‌های دژ وارد شدیم. نفری ۵۰۰تومان را سلفیدیم و... آخ... ر‌هایمان کردند در مجموعه‌ی تخت سلیمان. ر‌هایمان کردند تا چند هکتار زمینی را که روزگاری جزء مقدس‌ترین خاک‌های ایران زمین بود خودمان ببینیم. راهنمایی نبود. کسی نبود که برایمان توضیح بدهد. حتا کسی نبود که مواظب ما باشد. می‌توانستیم تک تک آجرهای آتشکده‌ی آذرگشنسب و معبد آناهیتا و کاخ ایلخانیان را لمس کنیم. حتا اگر دیوانگانی می‌بودیم که محض شوخی لگد به در و دیوار می‌انداختیم باز هم کسی نبود. و تخت سلیمان جزء ۱۲مکانی است که از ایران زمین ثبت جهانی یونسکو شده است...
ویکی پدیا که بروی یک بحث طولانی در مورد اینکه تخت سلیمان‌‌ همان جایی است که چند ۱۰۰۰سال پیش شیز می‌نامیده‌اند می‌بینی. و شیز‌‌ همان جایی است زرتشت متولد شده.

تخت سلیمان

از پیاده روهای چوبی که بوی گازوییل می‌دادند گذشتیم و به دریاچه‌ی وسط مجموعه‌ی تخت سلیمان رسیدیم. خیره کننده بود. وسط آن همه دشت و کوه و خشکی و ویرانه‌های اعصار یکهو چشمت به آبیِ دریاچه‌ای بیفتد و بعد بفهمی که این دریاچه نیست. این یک چشمه‌ی خیلی عمیق است. چشمه‌ای که ۱۱۰متر عمق دارد. یعنی یک چیزی مثل‌‌ همان مخروطی که زندان سلیمان نامیده می‌شود، اما پر از آب. یک آب آبی رنگ با خاصیت اسیدی و پر از املاح و گوگرد که نه برای خوردن خوب است و نه برای کشاورزی. به درد چه می‌خورد؟ به درد تقدیس آب به عنوان یکی از عناصر چهارگانه‌ی سازنده‌ی طبیعت...

تخت سلیمان

در زمان ساسانیان که دین رسمی ایران زرتشتی بوده سه آتشکده‌ی بزرگ در ایران وجود داشته. آتش هر کدام از این آتشکده‌ها یک نامی داشته. یکی «بُرزین مهر» به معنای آتش عشق والا و ویژه برزیگران بود که در نزدیکی نیشابور خراسان در آتشکده‌ی «آذربرزین» بود.
دومی فَربغ بود به معنای آتش فرّ ایزدی که در کاریان فارس و ویژه موبدان و بلندپایگان بود و نام آتشکده‌اش هم «آذرفرنیخ» بود.
سومی آتشکده آذرگشنسپ که در تکاب آذربایجان قرار داشت. آتشکده آذرگشنسپ ویژه ارتشیان و پادشاهان بود و در شهر و محلی بنام شیز یا گَنجَک بر روی کوه اَسنَوند (محلی که الان بهش می‌گویند تخت سلیمان) قرار داشت.
آذرگشنسپ یعنی اسب نر. علت آذرگشنسپ نامیدنش هم این بود که کیخسرو به هنگام گشودن بهمن دژ در نیمروز با تیرگی شبانه که دیوان با جادوی خود به وجود آورده بودند روبرو شد. آن وقت آتشی بر یال اسبش فرود آمد و جهان را دوباره روشن کرد و کیخسرو پس از پیروزی و گشودن بهمن دژ، به پاس این یاوری اهورایی، آتش فرود آمده را آنجا نهاد و آن آتش و جایگاه به نام آتش اسب نر (گشسب یا گشنسب) نامیده شد.

ایوان شمالی دریاچه ی تخت سلیمان

در امپراطوری ساسانی رسم بر این بود که پادشاهان ساسانی باپای پیاده و اعطای انواع نذورات به این اتشکده می‌رفتند وقدرت ونصرت می‌طلبیدند وپس از انجام هر جنگی وکسب پیروزی در آن بخشی از غناییم به دست امده را به این اتشکده هدیه می‌کردند. وقتی در میان ویرانه‌ها پیش رفتیم به محل آتشکده هم رسیدیم. فقط چند خشت و چند آجر بازسازی شده بود. بدون هیچ دیواره‌ای. مربعی بود که نوشته بود محل نگه داری آتش جاویدان. می‌گویند ساختمان اصلی آتشکده به عنوان اصلیترین محل عبادت ۴ستون و یک گنبد از جنس طلا و فیروزه داشته... کنارش هم معبد آناهیتا بوده برای تقدیس کردن آب... آتشکده برای آتش و معبد آناهیتا برای آب...

دالان محل نگه داری اشیا مقدس

اما در کرانه‌های آن چشمه‌ی خیلی بزرگ بقایای ایوان‌های شرقی و شمالی کاخ‌های سلاطین ساسانی برقرار بود... آن سو‌تر از محل آتشکده دالان نگه داری اشیاء مقدس بود. یک دالان بازسازی شده که راه رفتن تویش حس غریبی بهت می‌داد. این سو‌تر ستون‌های سالن‌های مختلف کاخ ساسانی پا برجا بود. سالن غذاخوری عام. سالن غذاخوری ارتشیان و صاحب منصبان. حمام‌ها و...
آخ...‌ای کاش کسی بود که برایمان قصه می‌گفت که آن موقع آدم‌ها چطوری حمام می‌رفتند. چه جوری توی آن آتشکده جمع می‌شدند و چه جوری نیایش می‌کردند. چه جوری توی آن سالن‌ها با آن ستون‌های عظیم غذا می‌خوردند. چه می‌خورند. چطور می‌خوردند...
با انقراض حکومت ساسانیان آتشکده‌ی آذرگشنسب و کاخ ساسانی با همه‌ی تقدس و شکوه و جلالش ویرانه شد. هجوم رومیان و مسلمانان آتشکده را با خاک یکسان کرد. چند صد سال آتشکده‌ای که روزگاری پادشاهان به خاطرش پای پیاده هزاران گز راه می‌رفتند یک مخروبه بود. جز ویرانه‌هایی که بعد از ۱۴۰۰سال ما به دیدنشان رفتیم چیزی باقی نماند....

یکی از طاق های دوره ی ایلخانی در تخت سلیمان

گذشت و گذشت تا هجوم مغول‌ها به ایران. بعد از چند صد سال این مغول‌ها بودند که شروع کردند به آباد کردن تخت سلیمان. ایلخانیان و در زمان اباخان در محدوده‌ی تخت سلیمان شروع کردند به ساختمان ایوان‌ها و طاق‌ها و کاخ‌های ۸ضلعی و کاخ‌های ۱۲ضلعی. بخش دیگر تخت سلیمان کاخ‌ها و آثار به جا مانده از زمان ایلخانیان است که آن‌ها هم دیدنی‌اند. مخصوصن اینکه صحیح و سالم‌تر از بخش‌های آتشکده و کاخ ساسانی‌اند... هر چند طاق اصلی نیمه ویران شده. توی عکس های موزه که نگاه می کردیم این یک طاق کامل بود. ولی مثل این که در طول عملیات اکتشاف گند زده اند و فقط یک دیواره اش مانده و آن دیواره را هم یک عالمه داربست زده اند که نیفتد و ویران نشود...
بیش از ۹۰دقیقه در میان ویرانه‌های تخت سلیمان چرخیدیم. پیش خودمان بار‌ها آخ گفتیم. جایی به این عظمت و با این تاریخ چرا این قدر مهجور است؟ چرا همه فقط تخت جمشید را بلدند. تخت جمشید هم که به اندازه‌ی اینجا ویرانه است. آن چند تا سرستون‌ها را ازش بگیری یک مشت میله است دیگر. تخت سلیمان که از آنجا تاریخی‌تر و پرماجرا‌تر است... بعد وارد ساختمانی شدیم که مجموعه عکس‌های تخت سلیمان بود. پوسترهای قشنگ قشنگ. عکس‌های قدیمی. عکس هوایی قبل از خاک برداری از مجموعه. به غیر از دریاچه‌ی وسط تخت سلیمان هیچ چیزی پیدا نبود. عکس بعد از خاک برداری که تازه بنا‌ها مشخص شده بودند. تاریخ کشف مجموعه‌ی تخت سلیمان. خارجی‌هایی که شناختندش. تیم‌های خاک برداری و مطالعه‌ی مختلف و...

  

فقط تخت سلیمان نیست. فقط این دریاچه یا چشمه‌ی شگفت انگیز نیست. سرت را که بالا بگیری آن کوه‌های روبه رو در ارتفاع ۳۵۰۰متری تخت بلقیس است. ویرانه‌های کاخی که بین دو قله واقع شده و در فصل‌های پرآب بین آن دو قله دریاچه‌ی فصلی به وجود می‌آید. فکرش را بکن.... آخ... فکرش را بکن... بر فراز یک قله‌ی ۳۵۰۰متری... فکرش را بکن. آخ. بیایی اینجا. بیایی تخت سلیمان را ببینی. آن را بازسازی کرده باشند. از زرتشتی‌های ایران کمک گرفته باشند و آتشکده را به‌‌ همان شکل باستانی‌اش بازسازی کرده باشند و بعد راهنماهایی گذاشته باشند که برایت از روزگاران شکوه و تقدس اینجا برایت روایت کنند. کاخ‌های ایلخانی را هم کامل بازسازی کرده باشند. بعد از مجموعه‌ی تخت سلیمان بیایی بیرون. با جوی آبی که از چشمه‌ی وسط تخت سلیمان از دیواره‌های دژ بیرون آمده و بهش می‌گویند اژدهای سلیمان همراه شوی. بعد برسی به یک تله کابین. تله کابینی که تو را به آن ارتفاع می‌برد. برسی آن بالا. یک گشت بزنی. به دریاچه‌ی فصلی و تخت بلقیس نگاه کنی و برگردی...
به آن می‌گویند یک میراث جهانی، نه...

آخ...

وقتی آمدیم بیرون یک آخ دیگر هم گفتیم. به جز ماشین ما یک ماشین دیگر هم بود. یک ماشین با پلاک اتحادیه‌ی اروپا. یعنی اینکه طرف ایرانی نبوده و به این میراث جهانی سر زده...

  • پیمان ..

جاده ی تخت سلیمان- دندی- در سینه کش با سرعت لاک پشتی در حال سبقت گرفتن...

     - گشتی دیگر در روستا می‌زنیم. شاید شاید نانوایی باز شده باشد. نه. مغازه‌ها هم نان ندارند. خانه‌ها را نگاه می‌کنیم. توی یکیشان تنوری خانگی را آتش کرده‌اند. تنوری که کنار ساختمان خانه است. تازه آتشش را روشن کرده‌اند. رویمان نمی‌شود برویم در بزنیم بگوییم نان می‌خاهیم. حتم بینشان رسم نیست که به مسافر و مثلن توریست نان محلی بفروشند، ورنه... راه می‌افتیم سمت دندی و زنجان.
     - جاده نخی‌تر می‌شود. پر از پیچ و گردنه و سربالایی. ۹۰کیلومتر دیگر تا زنجان داریم. سر و کله‌ی تله کابین‌های «معدن سرب و روی انگوران» هم کنار جاده پیدا می‌شود. تله کابین‌هایی که به جای آدم سنگ‌های معدنی را جابه جا می‌کنند. طولانی‌ترین تله کابینی است که به عمرم دیده‌ام. بیش از ۱۰کیلومتر پا به پایمان سبدهای سنگ‌های معدنی روی سیم‌های تله کابین در حال رفت و آمد بودند. جاده، جاده‌ی کامیون‌های معدن است... سرعت می‌روند. با هم کورس می‌گذارند. از هم سبقت می‌گیرند و جاده پر است از دست انداز‌ها و چاله‌های نا‌به هنگام... یکی از همین چاله‌های نا‌به هنگام رینگ سمت چپ را کج و کوله می‌کنند. ادامه می‌دهیم.
     - ساعت ۴به دندی می‌رسیم. نانوایی‌های اینجا هم تعطیل‌اند. به میدان مرکزی شهر می‌رسیم و از یک فروشگاه نان بسته بندی می‌خریم. آدامس اربیت را ۶۰۰تومان می‌فروشد. آدامسی که توی تهران و هر جای دیگر ۱۱۰۰ یا ۱۲۰۰تومان است. آدامسی که دارد برای ۵یا ۶ ماه پیش است. فاجعه‌ای را که رخ داده مزه مزه می‌کنیم...
     - ناهار در پارک شهر دندی. به سوی زنجان. وارد اتوبان می‌شویم. خلوت و تاریک. با سرعت به سوی تهران.
     - جالب‌ترین ویژگی سفر شاید این باشد که لحظه‌هایت پربار می‌شوند. زمانی را که در سفر گذرانده‌ای طولانی‌تر حس می‌کنی. پلی را موقع رفتن نگاه می‌کنی. وقت برگشتن به‌‌ همان پل که نگاه می‌کنی حس می‌کنی خیلی وقت پیش بود که آن را دیده بودی. به ساعت شاید فقط ۴۸ساعت گذشته باشد، اما اصلن حس نمی‌کنی که آن را ۲روز قبل دیده‌ای. حس می‌کنی تصویر قبلی‌ات از پل برای چند ماه پیش است...
     - کرج نفرت‌گاه من است. کرج نفرت انگیز‌ترین شهر بین راهی دنیا است. کرج جایی است که شهر و آدم‌ها و روزگار به صورتم سیلی می‌زنند. کرج جایی است که یکهو به یادم می‌آورند. چیزهایی را که فراموش کرده‌ام همه را یکهو به صورتم می‌زند. اتوبان که به کرج می‌رسد یکهو شلوغ‌تر می‌شود. یکهو ترافیک می‌شود. یکهو حس می‌کنی این آدم‌هایی که در حال راندن‌اند آدم‌های قبلی جاده‌ها نیستند. حس می‌کنی مشتی روانی پر استرس دور و برت هستند. حس می‌کنی این آدم‌ها، آدم‌های دشت‌های فراخ و جاده‌های نخی نیستند. این آدم‌ها دیگر فراخی دیده ندارند. این آدم‌ها دیگر چیزهای دور را نمی‌بینند. فقط فاصله‌ی جلوی دماغشان را می‌بینند. عجله دارند. شتاب دارند. نوربالا می‌زنند. بوق می‌زنند. سرعت می‌خاهند. نه. سرعت هم نمی‌خاهند. یکهو حس می‌کنی که به خاطر ماشین زیر پایت دارند تحقیرت می‌کنند. یکهو می‌بینی دور و برت آدم‌هایی در حال راندن هستند که ۵ثانیه ای‌اند. ۵ثانیه کند‌تر بودن تو را تحمل نمی‌کنند. می‌خاهند تو نباشی. می‌خاهند بکشی کنار... می‌خاهند فقط خودشان باشند. حس می‌کنی همه‌شان رقابت دارند. رقابت بر سر چه؟! گیج و گول می‌مانی. یکهو می‌بینی که آدم‌ها در حال دویدن هستند. به کجا؟ گیج و گول می‌مانی...
     - به کرج که می‌رسیم احساس غربت می‌کنم. احساس می‌کنم دوباره خودم شده‌ام. حس می‌کنم آن پیمانی که ۱۲۰۰کیلومتر را رفته و برگشته یک پیمان دیگر بوده. هیچ وقت دوست نداشته‌ام آدم وطن پرستی باشم. بدم می‌آید مثل پیرمرد‌ها بگویم وطنم وطنم وطنم... ولی خاک راه جاده‌های نخی غریبم می‌کند. یکهو احساس می‌کنم ایران جای دیگری است. این اتوبان تهران کرج و این دیوانگانی که درش در حال رفتن‌اند ایران نیستند. یکهو احساس می‌کنم ایران چیز دیگری بوده است. حس می‌کنم آن ایران زیر خاک است. آن ایران غریب است. آن ایران چیزهای دیگری برای جوش و جلا زدن دارد. آن ایران چیزهایی دارد که هیچ سرزمین دیگری ندارد. سفر می‌روم تا گم و گور شوم. یعنی سفری که درش خودم را گم و گور کنم، فراموش کنم که چه هستم و چه نیستم برایم سفر است. وقتی به کرج رسیدیم حس می‌کردم به دیدار زنی رفته‌ام که چهره‌اش خاک آلودِ خاک آلود بود. ولی وقتی نوک انگشتم را به اندازه‌ی یک خش کوچک روی صورتش کشیدم لطافت صورتش مبهوت کننده بود... وقتی به کرج رسیدیم احساس کردم آن خاک ناچیز روی انگشتم است. ولی هیچ کس نمی‌تواند ببیندش. حس کردم خیلی ناچیز است... و تازه اگر کسی پیدا می‌شد و آن ذره‌ی خاک را می‌دید، چطور لطافت آن صورت را بهش نشان می‌دادم؟! صورتی که خودم هم اصلن ندیدمش...
     - می‌دانم که خبری نیست. حتم همه چیز گران‌تر شده. حتم جنون بیشتر شده. حتم کسانی که باید برایشان مهم باشد مزخرفات دیگری می‌گویند. حتم... یک چیز دیگر هم هست. به کرج و بعد تهران که می‌رسی یکهو همه چیز برایت دور‌تر می‌شود. یکهو آرزوهایی که در سرت جوانه زده دور می‌شوند. خیلی دور. یکهو جایی که رفته‌ای دور می‌شود. جاهایی که دیده‌ای و ندیده‌ای همه‌شان دور می‌شوند. صلح و مهربانی دور می‌شود. آرزوی داشتن ماشینی که توی چاله‌ها رینگش کج نشود دور و دست نیافتنی می‌شود. یکهو دوست داشتن یک زن دور و ناممکن می‌شود. هم چیز دور و ناممکن می‌شوند...
     -می نشینم و حساب کتاب‌های هزینه‌ها را می‌کنم که سهم‌‌هایمان را بسلفیم... به تهران رسیده‌ایم....
بنزین: ۵۲۴۰۰تومان- خانه: ۳۰۰۰۰تومان- بلیط‌ها: ۲۰۰۰۰تومان- خورد و خوراک و دیگر هزینه‌ها: ۴۶۰۰۰تومان
میثم از هزینه‌ی بنزین معاف است. (هزینه‌ی استهلاک ماشین به اندازه‌ی کافی هست.) -نفری ۴۲۰۰۰تومان.
- و...

  • پیمان ..

6سالگی

۱۶
مهر

پیش نوشت: از هر چیز سفیدی که مداد توانایی لغزیدن رویش را داشت خوشم می‌آمد. صفحات سفید اول همه‌ی کتاب‌ها جولانگاه خط خطی‌های من بودند. دیوارهای رنگ پلاستیک عالی بودند. نقاشی روی دیوارهای رنگ پلاستیک لذت فوق العاده‌ای داشت. دیوارهای سفید وسوسه برانگیز بودند همه‌شان. قدم به نیم متر نمی‌رسید. ولی یادم می‌آید که یکی از آرزوهای آن روز‌هایم این بود که خانه‌ای بخرم که نقاشی کشیدن با مداد رنگی روی دیوار‌هایش آزاد باشد و توپ و تشر و کتک خوردن نداشته باشد. دفترنقاشی‌های ۶۰برگ و ۱۰۰برگ کفاف فقط ۲روز نقاشی کشیدن‌هایم را می‌دادند. کاغذهای باطله‌ی محل کار پدر که پشتشان اسناد به درد نخور حسابداری بود و طرف سفیدشان محل رویاپردازی‌های تمام شدنی من هم کفافم را نمی‌دادند. باید می‌گفتم تمام نشدنی؟! آن روز‌ها تمام نشدنی بودند. ولی حالا...
یکی از همین روز‌ها توی خرت و پرت‌های قدیمی چشمم به دفترنقاشی‌ای خورد که دیوانه کننده بود. نقاشی‌های ۶سالگی خودم بودند. نقاشی‌های من، من ِ کله پوک. سرشار بودند از چیزهایی که یک اپسیلونش را هم این روز‌ها ندارم. نقاشی‌هایی که پر بودند از چیزی به اسم خلاقیت و خنده دار بودند پاری وقت‌ها و بعضی‌هایشان سردرنیاوردنی بودند و بعضی‌‌هایشان فقط آرزوهای یک پسر ۶ساله را که دیوانه وار نقاشی می‌کشید به یادم می‌آوردند و بعضی‌‌هایشان خنگول بازی‌های یک پسربچه‌ی ۶ساله بودند... پسربچه‌ی ۶ساله‌ای که دوست داشتنی بود. مثل همه‌ی بچه‌های ۶ساله‌ی دیگر دوست داشتنی بود...
چند تایشان این شکلی‌ها بودند...:

خروس غول پیکر 

این خروس چرا این قدر غول پیکر است؟ چرا پا‌هایش آبی‌اند؟ چرا خودش نارنجی است و بالش صورتی است؟ آن دایره‌ای که کنار ساختمان از عقب خروس زده بیرون برای ساختمان است یا تخم مرغ است؟ چرا دودکش‌های خانه‌ی چند طبقه این قدر دودهای خشن بیرون می‌دهند؟ نمی‌دانم...

کلاه قرمزی 

خود کلاه قرمزی است. قهرمان روزهای کودکی و خیلی روزهای دیگر زندگیم است. این پایین آب رودخانه است؟ آن چیزی که روبه روی کلاه قرمزی است... حجله است؟ ازین حجله‌ها که سر کوچه‌ها می‌گذارند؟ بالایش چرا گل روییده؟ اصلن کلاه قرمزی را چه به حجله؟ قصه‌ی این نقاشی چی بوده؟!...

آن بابام است. مطمئنم که بابام است. مو هم ندارد. آن چیزی هم که بالای سرش بلند کرده بخاری است. چرا مثل وزنه بردار‌ها بخاری را روی سرش بلند کرده؟! این خاطره‌ی کدام روز از روزهای ۶سالگی‌ام است؟!

حیاط خانه و بشکه ی نفت

آن قطار نیست. حیاط خانه‌مان است از زاویه‌ی ته حیاط. آن بالا نرده‌های روی پشت بام است. پله‌هایی که به حیاط سرازیر می‌شوند. باغچه با درختی خزان دیده. بشکه‌ی نفت. آه... روزهایی که گاز نبود و بشکه‌ی نفت بود...

 دایناسور+صندوق پست+یک روز برفی

دایناسور. چمنزار. حوض آب. صندوق پست...
یک روز برفی.

چهارشنبه سوری 

چهارشنبه سوری است.‌‌ همان روزهایی که یاد گرفتم اسمم را هم می‌شود نوشت... یک جور امضا برای نقاشی؟!

 

جاده. کامیون‌ها. ماشین. پیمان. درخت. کیک تولد. صندوق پست. گلدان. حوض آب. پروانه‌ها. دوچرخه. رودخانه. تنهایی...

 

مرتبط: روز جهانی کودک

  • پیمان ..

دانشگاه تهران

 «آن وقت‌ها صرفه جویی عادت نبود. جزئی از زندگی ما بود. چون بدون آن دیگر از بیستم ماه به بعد آه در بساط نمی‌ماند. ما نمی‌توانستیم مثل "ف" به قول خودش اول برج کاپیتالیست باشیم. وسط برج سوسیالیست و آخر برج کمونیست. قرض هم به مزاجمان سازگار نبود. چون امکان پس دادنش نبود. حسن ماهی ۱۱۰تومان داشت و من ماهی ۱۰۰تومان. ۵۰تومانش برای کرایه اطاق می‌رفت. می‌ماند ۱۶۰تومان. جمع المال هم بودیم و باید با همین پول تمام ماه را سر می‌کردیم.

صبحانه نان و پنیر بود بدون چای. ناهار را در باشگاه دانشجویان می‌خوردیم، یک راگو یا ژیگو یا چیز دیگری از این قبیل، با یک نان بربری، تمام به ۱۲-۱۳ریال و این غذای اصلی بود. بعد از ناهار یکی دو ساعتی به گپ زدن و صحبت‌های سیاسی و اجتماعی یا شنیدن سخنرانی‌های چند نفری می‌گذشت، بعد از ظهر تا نزدیک‌های غروب توی اطاق کتاب و بیشتر رمان می‌خاندیم و معمولن وقتی توی اطاق بودیم یکی یک پتو دورمان می‌گرفتیم تا از سرما نلرزیم.

حسن یک بخاری کالری فیکس از اصفهان آورده بود که شیشه نداشت، سراسر زمستان به همدیگر نق زدیم تا دیگری آن را ببرد و شیشه بیندازد و آخر هیچ کدام نرفتیم و سرما را نوش جان می‌کردیم. این هم مثل غذا پختنمان بود. وقتی از اصفهان راه افتادیم، مامان مقداری نخود و لوبیا و چیزهای توی چمدان من گذاشت و طرز پختن آبگوشت را به من گفت و کوشیدم که به خاطر بسپارم. یک شب آبگوشت پختم تا ساعت ۱۰ توی آشپزخانه بودم. آخرش حوصله‌ام سر رفت. برداشتم آوردم توی اطاق. هیچ چیزی را نتوانستیم بخوریم. نپخته بود و گرسنه خابیدیم. کماجدان را تا دو سه روز با آب سرد و خاکس‌تر می‌شستم و همچنان چرب بود و نمی‌فهمیدم که چرا و متعجب بودم که پس توی خانه چه می‌کنند؟

خلاصه، باقی نخود لوبیا‌ها با مقداری قند و چای و کماجدان ماند تا وقتی که مامان به تهران آمد و آن‌ها را با خود به اصفهان برگرداند. این تنها غذایی بود که پختیم و دیگر توبه کردیم. شب‌ها از خیابان اسلامبول که برمی گشتیم، مشکل شام به میان می‌آمد. هر شب من و حسن به هم اصرار می‌کردیم که امشب شام را تو معین کن و هر دو می‌دانستیم که شام چه خاهد بود. به میوه فروش نزدیک خانه که می‌رسیدیم، هنوز هیچ کدام چیزی نگفته بودیم و همچنان به همدیگر تعارف می‌کردیم و بی‌اختیار به طرف هندوانه‌ها می‌رفتیم، ۱ هندوانه با ۲-۳تا نان لواش و یک سیر پنیر. این شام هر شب بود. فقط فصل هندوانه گذشت، ناچار برنامه عوض شد به نان و پنیر و حلوا ارده. و در زمستان آن قدر حلوا ارده خوردیم که من اسهال گرفتم و مریض شدم. ۱۲ اسفند به طرف اصفهان حرکت کردم و حسن تا نزدیک عید ماند. در اصفهان پس از ۱۰-۱۲روز خوب شدم.
در آن روزگار بی‌پولی چیزی نبود که آزارمان بدهد. البته بهتر است بگویم کم پولی نه بی‌پولی. زندگی کمتر جدی و بیشتر بازی شیرینی بود که هر روز از صبح تا دیروقت شب ادامه داشت. صبح که بیدار می‌شدیم خاه ناخاه مدتی کشتی می‌گرفتیم. کف اطاق گچی و فرش آن زیلویی بود که حسن آورده بود. وقتی خاک اطاق را فرا می‌گرفت و دیگر چشم چشم را نمی‌دید به ناچار کشتی تمام می‌شد...

پس از کشتی نوبت مستراح رفتن بود. یک مستراح بود و ۱۲نفر که همه تقریبن یک وقت بیدار می‌شدند و همزمان باید به دنبال کارشان از خانه بیرون می‌رفتند. پیداست که از دکان نانوایی شلوغ‌تر می‌شد. اطاق ما به حیاط پنجره‌ای داشت. ما نگاه می‌کردیم و تا یکی درمی آمد از پنجره به حیاط شیرجه می‌رفتیم و مستراح تسخیر می‌کردیم. اشکال فقط بین خودمان ۲نفر بود که اکثرن مدتی دم پنجره همدیگر را هل می‌دادیم. چند روزی همین بساط بود و بعد‌ها ساکنان خانه دم مستراح نوبت می‌رفتند و می‌ایستادند ولی به هر حال تا آخر ما سر پل خوبی برای حمله داشتیم.

پس از آن، مشکل صبحانه پیش می‌آمد. چون معلوم نبود چه کسی باید برود نان و پنیر بخرد. هر روز به همدیگر التماس می‌کردیم و بعد سر نوبت گفت‌و‌گویمان می‌شد تا دیگری را بفرستیم. اما اکثرن من مجبور می‌شدم بروم. چون حسن می‌توانست بی‌صبحانه سر کند و من نمی‌توانستم. کمتر روزی این کار‌ها زود‌تر از ساعت ۱۰ تمام می‌شد و در نتیجه هرگز ما نتوانستیم ساعت‌های اول و دوم درس در دانشکده باشیم. تازه وقتی می‌رسیدیم، ترجیح می‌دادیم توی کریدور بچسبیم به شوفاژ و بحث کنیم و در گفت‌و‌گوی دیگران بدویم. فقط در سر کلاس حقوق مدنی و یکی دو درس دیگر حاضر می‌شدیم، آن هم به این مناسبت که یا استادانش در میان درس به سیاست می‌پرداختند و پا را از خط بیرون می‌گذاشتند یا خوش سخن بودند و خلاصه درسشان به نحوی جالب بود.

بعد از ناهار در باشگاه دانشجویان، دست کم یک ساعتی دیگر به گفت‌و‌گو وجنجال‌های سیاسی می‌گذشت. آنجا مرکزی بود که دانشجویان دانشکده‌های مختلف دور هم جمع می‌شدند. همدیگر را به عضویت در حزب توده تبلیغ می‌کردند، طرح مبارزه با روسای دانشگاه را می‌ریختند و زمینه‌ی اعتصاب‌ها را فراهم می‌کردند. به همین سبب یک سال بیشتر باز نبود. سال بعد تبدیل به باشگاه دانشگاه و مخصوص پاره‌ای تشریفات، سخنرانی‌های رسمی، عروسی‌های دانشگاهیان و غیره شد و تا امروز همین است که هست. بزرگان قوم پشت دستشان را داغ کردند که دیگر لانه‌ی زنبور درست نکنند.»

به روایت شاهرخ مسکوب/ از کتاب «حدیث نفس» نوشته‌ی حسن کامشاد/ نشر نی/ صفحه‌ی ۷۲تا ۷۴

 

پس نوشت: زیاد رونویسی می‌کنم این روز‌ها. می‌دانم که خوب نیست....

  • پیمان ..

بونوئلی

۱۲
مهر

آن روز غروب خوشی زیر دلم زده بود. با اینکه دیر کرده بود ناراحت نشده بودم. شاداب و پرانرژی رفتم جلوی ۵۰تومنی روی سکوی پایین سردر دانشگاه تهران مثل‌ای کیو سان گرفتم نشستم. ۴-۵نفر دیگر کنار نرده‌ها نشسته بودند و منتظر بودند. مهم نبود. آنجایی که نشسته بودم بهتر بود. بالابلندی نشسته بودم.‌‌ همان جا ایده‌ای به سرم زد:

یک روزی یک فیلم بسازم. می‌توانم داستانش را هم بنویسم ولی فیلم نمود بیشتری دارد. قهرمان قصه خاب باشد. یکهو از خاب بیدار شود. بدود برود سوار دوچرخه‌اش بشود. پدال بزند. وجه دراماتیکش همین است. هی پدال بزند و با سرعت براند و باد سرش را نوازش بدهد. از روی جوی‌ها با دوچرخه بپرد. چراغ قرمز‌ها را با بی‌خیالی و فرض و چابکی رد کند. پدال بزند و پدال بزند. بعد برسد جلوی سردر دانشگاه تهران. نیمه شب باشد. برود جلوی عطف یکی از آن کتاب‌های پرنده. دقیقن لای درز کتاب. از آن عطف کتاب که می‌شود توی دانشگاه و محل نماز جمعه را دید. برود آنجا، پشت به خیابان بایستد و شلوارش را بکشد پایین و بعد شروع کند به ادرار کردن. (اینکه ادرار کردنش را کامل نشان بدهم یا فقط صدای پاشش و خیس شدن دیواره‌ی بتونی را نشان بدهم هر جفتش می‌تواند راضی کننده باشد). بعد کارش تمام شود. شلوارش را بکشد بالا. سریع سوار دوچرخه‌اش شود و با‌‌ همان سرعتی که آمده برگردد...

  • پیمان ..

آینه ها

۰۹
مهر

کنسرت آینه ها

- ببین هر کتاب زبانی که باز کنی اون صفحه اولش نوشته که بعد از هلو و‌های بگی‌ها آر یو؟ فاین. تنکس. اینا رو یاد نگرفتی؟
- این بچه‌ها که می‌رن کلاس زبان با شعر می‌گن آیم گوینگ تو اسکول بای باس. اونا هم اینا رو بلدن.
- اصلن هلو گفتی؟
- آره بابا. هم هلو گفتم. هم‌های گفتم. بپر تو گلو هم گفتم. نزنید تو سرم دیگه.
- چینی بود؟
- نه. هلندی بود. ننه باباش چینی بودن. این هلندی بود.
- مگه می‌شه؟
- آره بابا. مثل اون بازیکن هلندیه که قیافه ش چینیه تو تیم ملی هلند بازی می‌کنه.
- باید می‌گفتم نایس تو میت یو؟!
- نه. باید می‌گفتی نایس تو میت یو تووووو.
توی پله‌های برج میلاد همدیگر را دیدیم. همسفر سفر کرمان بودیم و از آنجا با هم رفیق شده بودیم. خرق عادت کرده بودم و داشتم با محمدرضا و صادق و محسن می‌رفتم کنسرت. دیدمش و سلام و علیک کردم. گفتم شاید او هم دارد می‌آید کنسرت همایون شجریان. گفت که‌‌ همان شب اول رفته است و کنسرت خوبی است. گفت که این همراهم خارجی است. آورده امش برویم بالای برج میلاد. بعد من را نشان پسرک چینی داد و گفت: هی ایز مای فرند. توی عمرم هر چه خارجی دیده بودم یا عرب بود یا ترک. یعنی هر خارجکی‌ای که دیده بودم زبان انگلیسی‌اش به افتضاحی خودم بود و دست و پا شکسته با هم رابطه برقرار کرده بودیم. اما این یکی خیلی انرژی داشت. با هم که دست دادیم داشت دستم را خرد می‌کرد. من هم راستش هول شدم. هول شدن نداشت. فقط گفتم هلو و‌های و ر‌هایش کردم. آن یکی رفیقش ایرانی بود. یعنی یک جوری زود‌تر از دست دادن بهم سلام گفت که حس کردم دارد می‌گوید نگران نباش. من خارجکی نیستم! چند قدم توی پله‌ها با هم حرف زدیم. پرسید که بلیط اضافه نداری؟ گفتم نه و بعد ازشان جدا شدم و صادق و محمدرضا هم شروع کردند به خندیدن...
@@@
در بالکن سالن همایش های برج میلاد نشستیم و با کمی حسرت به آن ردیف جلویی‌های طبقه‌ی پایین (بلیط گران قیمت‌ها) نگاه کردیم. روی سن روی پرده تصویری از گنبد سلطانیه جزء ثابت دکور بود. نمادی از ایران... توی بوفه‌ی سالن همایش‌ها تخمه سیاه نمی‌فروختند. زالزالک هم همین طور. قبل از کنسرت به زیارت دستشویی سالن همایش‌ها رفتیم تا ۲ساعت بی‌استرس به نواختن و خاندن گوش بدهیم. من یک مشکلی با این همایون شجریان دارم. یعنی با باباش هم همین مشکل را دارم. مشکل من با باباش خیلی جدی‌تر است. این است که بعضی وقت‌ها نمی‌فهمم چی می‌خانند. یعنی وضوح صدایشان به صفر میل می‌کند و بمی صدایشان به بی‌‌‌نهایت. بعد خب از بس هم هواخاه دارند آدم رویش نمی‌شود بگوید این چی می‌گه بابا. اولین آهنگ کنسرت تجلی‌گاه این مشکل من بود. جایی که چیز زیادی از آواز خاندن‌های همایون شجریان دستگیرم نشد و فقط بیت آخر را که آرام می‌خاند فهمیدم: این سبزه که امروز تماشاگه ماست/ تا سبزه‌ی خاک ما تماشاگه کیست...
ولی سهراب پورناظری فوق العاده بود. دیدن کنسرت (مخصوصن از نوع سنتی) با شنیدن خود آهنگ‌ها خیلی توفیر دارد. وقتی می‌بینی که سهراب پورناظری آن چنان رندانه تنبور را به دست می‌گیرد و از دو تا سیم آن، چنان نوا‌ها و آهنگ‌های طرب انگیزی بیرون می‌کشد که خودش هم می‌رود توی حس و لولی وشی می‌شود و با تمام وجود می‌نوازد، وقتی می‌بینی که یک عدد کوزه‌ی ناقابل در پیش بردن نواهای یک آهنگ چه نقشی دارد. وقتی می‌بینی هر آهنگی از کدام ساز درمی آید و می‌بینی که برای پیش بردن آهنگ چه طور دف نواز و سنتورزن و تنبک زن و کمانچه نواز به همدیگر پاس می‌دهند و چطور با هم دیگر ساز می‌زنند...
سهراب پورناظری بود و تنبور زدن و توی حس رفتن و سر تکان دادن و موی سر پریشان کردن و بعد کمانچه به دست گرفتن و تکنوازی کردن و زیر و بالا کردن کمانچه و بعد آهنگ بی‌کلام از عشق و‌های های کردن و هو هو گفتن و...
آهنگ پرشور «هفت دریا» را که خاندند و نواختند کل سالن یک پارچه دست می‌زدند و آن جلویی‌ها دسته گل می‌بردند. همه زمزمه می‌کردند که مرغ سحر مرغ سحر... اما آهنگ افتخاری همایون شجریان مرغ سحر نشد. راستش دوست داشتم یک کلمه حرف می‌زد که مثلن فلان آهنگ را فلانی ساخته و یا چه می‌دانم یک خاطره‌ای از ساختن فلان آهنگ تعریف می‌کرد. ولی به غیر از هنرش (خاندن) هیچ گپ اضافه‌ای نزد.
بیرون که آمدیم قرص ماه شب چهارده بالا‌تر از نوک برج آسمان را روشن کرده بود. روشنایی‌های شهر از همه طرف سوسو می‌زدند. ماشین‌ها توی بزرگراه مثل یک رودخانه در حرکت بودند. شب آرام و خنکی بود...

  • پیمان ..

 خانواده ی پاسکوال دو آرته/ نوشته ی کامیلو خوسه سلا/ ترجمه ی فرهاد غبرایی«یک روز به نظر می‌رسید سنگ از رفتنم آن قدر غصه دار است که نتوانستم مقاومت کنم و برنگردم و رویش ننشینم. سگ با من به عقب برگشت و سرجایش نشست و دوباره به من زل زد. حالا می‌فهمم که چشم‌هایش مثل چشم کشیشی بود که به اعتراف گوش بدهد، درست نگاه اعتراف بگیر‌ها را داشت که خونسرد وارسی می‌کنند. چشم‌های سیاهگوش را داشت و نگاهی که می‌گویند سیاهگوش به آدم می‌اندازد... یکهو لرزه‌ای به سر تا پایم افتاد. مثل جریان برق بود که می‌خاست از دستم بیرون بزند و به زمین برسد. سیگارم خاموش شده بود تفنگ تک لولم بین زانو‌هایم بود و من داشتم دستم را به آن می‌مالیدم. سگ همین طور برّ و بر به من زل زده بود. انگار که هرگز مرا ندیده. انگار می‌خاهد هر آن به چیز وحشتناکی متهمم کند. وارسی کردنش خونم را در رگ‌هایم به جوش آورد. آن قدر که فهمیدم لحظه‌ای که مجبور به تسلیم شوم نزدیک است. هوا گرم بود. گرما خفه کننده بود و چشم‌هایم زیر نگاه خیره‌ی حیوان که مثل چاقو تیز بود داشت بسته می‌شد. تفنگم را برداشتم و شلیک کردم. دوباره فشنگ گذاشتم و دوباره شلیک کردم. خون سیاه و لزج سگ آهسته روی زمین پخش شد.» ص۲۶ و ص۲۷
@@@
اولین ترجمه‌ای که از فرهاد غبرایی خاندم «سفر به انتهای شب» بود که فوق العاده بود و هنوز شیرینی خاندن تک تک صفحاتش زیر زبانم است. «خانواده‌ی پاسکوال دوآرته» دومین ترجمه‌ای بود که از او می‌خاندم و باز هم به روح فرهاد غبرایی دست مریزاد فرستادم. یک روایت ۱۸۰صفحه‌ای از نفرت. یک روایت خالص و بی‌شیله و پیله و بی‌ادا اصول از نفرت که تکان دهنده بود. بعد از مدت‌ها کتابی پیدا شد که برای خاندنش احتیاج به سعی و تلاش برای تمرکز کردن نداشتم. یادم آمد که یک کتاب خوب می‌تواند تو را از خودت بگیرد و مجبورت کند که فراموش کنی که در چه منجلابی هستی و به یک منجلاب دیگر که مبهوت کننده است بیندازد. داستان زندگی پاسکوال دو آرته، یک جنایت کار روستایی از اسپانیای دهه‌ی ۱۹۴۰ که ۳نفر را می‌کشد و به مادر خودش هم رحم نمی‌کند. نه. قصه اصلن پلیسی و مثل این فیلم‌های جنایی مسخره‌ی آمریکایی نیست. کتاب مجموعه اعترافات خودنوشته‌ی پاسکوال دوآرته است که در زندان و در روزهای پیش از اعدام نوشته. قصه‌ی یک خانواده‌ی درب و داغان. اعترافات آدمی که اصلن شرایط خوبی ندارد. و خونسردی او در تعریف کردن قصه‌های زندگی‌اش... کتاب کوتاهی بود که بدجوری من را گرفت. از نظر زمانی همزمان با بیگانه‌ی آلبر کامو در اسپانیا چاپ شده. به خاطر همین خیلی زیاد با آن مقایسه می‌کنندش. راستش من از خانواده‌ی پاسکوال دوآرته بیشتر خوشم آمد حتا. خالص‌تر بود.
کتاب را از کتابخانه‌ی دانشگاه گرفتم. چاپ قدیم بود و هم سن و سال خودم. چاپ سال ۱۳۶۹ از نشر شیوا که بعید می‌دانم دیگر وجود خارجی داشته باشد. نشر ماهی چاپ‌های جدیدش را در قطع جیبی تجدید چاپ کرده.

  • پیمان ..

سربالایی

۰۷
مهر

انگار کن تو سربالایی‌های دیلمان نیسان آبی پرادو را بگیرد. یا پراید مدل ۷۶ توی سربالایی کوهین ۱۲۰تا برود و برای ماکسیما نوربالا بزند. همچین حسی. تخیلی بودنش هیچ وقت باورم نشده. امروز باز هم چوبش را خوردم.
کرم سربالایی داشتن از آن کرم هاست که از سرم نیفتاده هنوز. سربالایی که می‌بینم هوس می‌کنم تیز‌تر بروم. هوس می‌کنم سربالایی بودن سربالایی را به چپم حساب کنم و بگویم چیزی نیستی تو که. هوس می‌کنم سربالایی بودن و سخت بودن را ناچیز فرض کنم و با قدرت تمام پیش بروم و کم نیاورم... اصلن کم آوردن توی سربالایی از فوبیاهای من است.
دوچرخه‌ی ۲۶ کلاس سوم راهنمایی‌ام را برداشته بودم و زده بودم به سرخه حصار. پستی بلندی داشت. می‌رفتم. تو سربالایی‌ها پا می‌زدم و توی سرپایینی‌ها هوای خنک صبحگاهی عرق صورتم را خشک می‌کرد. خیلی وقت بود که پدر و پسری جلویم می‌رفتند. حال و توان سبقت گرفتن را نداشتم. پسر سوار یک دوچرخه‌ی کورسی بود و پدر هم سوار کوهستانی که میلیونی می‌ارزید. از من فاصله گرفته بودند. تا که به یک سربالایی تیز رسیدند و دیدم که سرعتشان کم شد. کنارشان هم یکی از این موتور فاق خوشگله‌های ریقوی دنده اتومات می‌رفت. آرام می‌رفت یا که زاییده بود نمی‌دانم. ما به همه گفتیم زاییده بود. شما هم بگو زاییده بود. کرم سربالایی در خونم لولید. شروع کردم به پا زدن. باید دور می‌گرفتم. ایستادم و با تمام وزنم شروع کردم به پا زدن. پا زدم و سرعت گرفتم. به‌شان رسیدم. همچون صاعقه از بین آن دو تا و موتوریه سبقت گرفتم. یک لحظه احساس قدرت کردم. آن‌ها داشتند شتاب منفی می‌گرفتند و سرعتشان رو به صفر میل می‌کرد. ولی من داشتم شتاب مثبت می‌گرفتم...
ازشان رد شدم. به انتهای سربالایی رسیدم و آنچه که نباید می‌شد شد: بریدم. سربالایی تمام شده بود و جاده صاف شده بود. ولی نمی‌توانستم حتا یک پدال بزنم. خون توی سرم با بیشترین فشار می‌چرخید. حس می‌کردم توی مغزم توپ شیطانکی هست که هر لحظه می‌خاهد از یک نقطه‌ی مغزم بیرون بزند. سرم درد گرفته بود. پاهام نمی‌توانستند پدال بزنند. به طرزی عجیبی تند تند نفس می‌زدم. ایستادم و دوچرخه را زدم روی جک و بعد ولو شدم روی زمین. پدر و پسر قید دوچرخه سواری را زده بودند. پیاده شده بودند و دوچرخه به دست داشتند سربالایی را بالا می‌آمدند. کمی به من مانده سوار دوچرخه‌شان شدند و رفتند. من اما هنوز داشتم تند تند نفس می‌زدم...
عقده‌ی سربالایی دارم من... و این عقده درمان پذیر نیست انگار. آخر هر چه قدر هم که آخرش بد ضایع شدم باز آن شیرینی لحظه‌ی شتاب منفی و شتاب مثبت زیر زبانم است...

  • پیمان ..

Unknown

۰۲
مهر
پرچم سرخ رو دوباره بایست گرفت بالا و زیر علمش سینه زد... گه خوری اضافه بوده پایین گذاشتنش... سرنیزه‌ی پرچم سرخِ داس و چکش برای جر دادن هدف زیاد داره...
  • پیمان ..

دلقک

۳۰
شهریور

"تلخک ایستاده بود جلوی آینه‌ی قدی بزرگی، صورتش را با مایعی چیزی می‌مالید، پاکش می‌کرد. کلاه بوقی سرش نبود. وسط سرش مو نداشت و سفید‌تر از جاهای دیگر صورتش بود.
- این رنگ‌ها... این رنگ‌ها که به صورتت می‌زنی از کجا می‌آوری؟
نگاهم کرد، از آینه، برای لحظه یی فقط.
- دعا کن وقتی بزرگ شدی هیچ وقت از این رنگ‌ها به صورتت نمالی.
- من دلقک نمی‌شوم. نمی‌خاهم بشوم. نمی‌خاهم همه بم بخندند.
- من هم فکر می‌کردم نمی‌شوم. فکر می‌کردم خیلی چیزهای دیگر می‌شوم، اما خب...
- من می‌خاهم نویسنده بشوم.
- فرقی ندارد. هر دوشان سرونه یک کرباسند. آخرش وقتی چند سال دیگر به یکی از این آینه‌های لعنتی نگاه کنی می‌بینی صورتت سیاه ست... می‌بینی صورتت مثل صورت من سیاه ست.
صورتش حالا سفید شده بود. طوری که به سرخی می‌زد.
- با چشم‌های خودت می‌بینی همه‌ی آن‌هایی که برات تره خرد می‌کنند، سیاهی‌های تو را، زشتی‌های ظاهری تو را برای خودشان بزرگ می‌کنند بش می‌خندند تا زشتی‌ها و سیاهی‌های خودشانِ کوچک کرده باشند.
- اما نویسنده شدن که سیاه بازی نیست.
- بعد‌ها می‌فهمی... بعد‌ها می‌فهمی که هست... "

دلقک به دلقک نمی‌خندد/ حسن بنی عامری/ ص۲۱۲

  • پیمان ..

گلگشت در وطن- ایرج افشار- انتشارات اختران

۱-حالا که سال‌ها گذشته شاید نسل غریبی به نظر بیایند. نسلی که در جست‌و‌جو بود. وجب به وجب ایران را می‌گشت و می‌دید و ثبت می‌کرد. جای جای خاک ایران را می‌رفتند و می‌دانستند که این خاک، ناشناخته زیاد دارد و تشنه‌ی شناختن بودند. جلال آل احمدی بود که در میان روستا‌ها و دهکوره‌های طالقان با پای پیاده، کوهنوری و پیاده روی می‌کرد تا «تات نشین‌های بلوک زهرا» را بنویسد. هنوز هم وقتی با ماشین به طالقان می‌روی و به روستا‌ها و خانه‌های دوردست روی کوه و کمر نگاه می‌کنی به نظرت کار غیرممکنی می‌آید رفتن و گشتن و دیدن و حرف زدن و نوشتن. منوچهر ستوده‌ای بود که با پای پیاده از تهران تا الموت می‌رفت تا قلعه‌ی حسن صباح را جست‌و‌جو کند (سال‌های دهه‌ی ۲۰) و پایان نامه‌ی درسی‌اش را بنویسد. منوچهر ستوده‌ای که از آستارا در منتها الیه غرب دریای خزر پای پیاده راه افتاده بود و روستا به روستای خطه‌ی شمال را تا منتهاالیه شرق و گرگان و بندرترکمن درنوردیده بود تا کتاب ده جلدی «از آستارا تا استرآباد» را بنویسد. نادر ابراهیمی بود که عاشقانه صخره‌های دست نایافتنی «علم کوه» را بالا می‌رفت تا بعد‌ها متن‌ها و شعرهایی در ستایش ایران بنویسد. و... ایرج افشار بود که بار‌ها و بار‌ها در گوشه گوشه‌ی خاک ایران پرسه زده بود...
در مورد ایرج افشار اطلاعات ویکی پدیایی زیادی می‌شود ردیف کرد. استاد دانشگاه تهران و از بزرگان فهرست نویسی و کتابداری و پژوهش در ایران. اما مجال این حرف‌ها اینجا نیست. چند روزی بود که درگیر خاندن کتاب «گلگشت در وطن» بودم. مجموعه سفرنامچه‌های ایرج افشار از سال ۱۳۳۳تا ۱۳۷۸ به همه جای ایران. ایرج افشار انسان بزرگی بوده. ویژه نامه‌ی مجله‌ی بخارا و گفته‌های بزرگان این آب و خاک در مورد او گواه است. اما بُعدِ سفردوستی و به مسافرت رفتن‌های او چیز دیگری است. بعضی آدم‌ها هستند که یادگرفتنی هستند. کوچک‌ترین حرکات و گفته‌‌هایشان هم یادگرفتنی است. و به نظرم ایرج افشار از این سنخ آدم‌ها بوده. به عمرم ایرج افشار را از نزدیک ندیدم. چه برسد به همسفر شدن با او. ولی خاندن «گلگشت در وطن» برای من فقط خاندن یک کتاب نبود. یک کلاس درس بود. خیلی چیز‌ها توی سفرنامه‌های کوتاه و تلگرافی او یاد گرفتم. و غرض از این نوشته فهرست کردن آموخته‌ها از این مرد نادیده است...
۲- «شهرهای سنتی ایران زوایا و گوشه‌هایی دارد که با یک سفر نمی‌توان شناخت. پیچیدگی و پوشیدگی از ممیزات شهرهای وطن ماست...» ص۴۱۵
کتاب «گلگشت در وطن» سیر معکوس دارد. یعنی اولین سفرنامه آخرین و جدید‌ترین سفرنامه‌ی ایرج افشار است و آخرینش اولین سفرنامه‌ی او. وقتی در سفرنامه‌ی «طواف شاه جهان» ش خاندم که بار دهم است که به اسفراین می‌رود چهارشاخ مانده بودم. ولی وقتی این جمله را در سفرنامه‌ی سال ۱۳۵۵ خاندم تازه فهمیدم که چرا... پیچیدگی و پوشیدگی...
۳- «به جاهای دیدنی از دو جنبه می‌توان توجه کرد: یکی از نظر طبیعی و دیگر از جنبه‌ی تاریخی و هنری و اجتماعی. به گمان من حتا گوشه‌ای هم از ایران نیست که بتوان گفت یکی از این دو کیفیت در آن نباشد.» ص۶۰۰
 «در سفرهای گلگشتی ایران باید دل به دریا زد و میان بیابان و آبادی فرق نگذاشت. هر دو دیدنی و بهره بردنی است. بسیار می‌شود که در دشت بی‌آبادی به خرابه‌ای از گذشته برمی خورید و آثاری از پدران خود در آنجا می‌یابید و آن بیش از ده‌ها صفحه کتاب برای شما آموزنده و گوینده‌ی اسرار گذشته است.» ص۱۸
چیزی هست که برایم خیلی آزاردهنده است. مسافرت در فکر و ذهن خیلی از آدم‌های دور و برم هم معنا است با سفر به شمال کشور و دیدن علف‌های سبز و دریا. آدم‌های زیادی را می‌بینم که حاضرند ده ساعت در ترافیک ابلهانه نیم کلاچ و ترمز بروند تا در یک تعطیلات به شمال بروند و کمی هوای شرجی تنفس کنند. همیشه متهم بوده‌ام که تو چون زیاد می‌روی ولایت خودت، برایت شمال رفتن بی‌معناست و قدر شمال را نمی‌دانی. و وقتی سفرنامه‌های و کشف کردن‌های ایرج افشار را خاندم فهمیدم که چه قدر ما مسافرت را بد فهمیده‌ایم.
ایرج افشار که به مسافرت می‌رفت به خیلی چیز‌ها توجه می‌کرد. از شاهراه‌ها متنفر بود. به هر طریقی از جاده‌های اصلی فرار می‌کرد و به جاده‌های فرعی و کم رفت و آمد می‌زد.
 «برای فرار از شاهراه کمی که از کنگاور بیرون جستیم جاده‌ی خاکی دست راست را به جانب فش پیش گرفتیم.» ص ۳۴
به جاده خاکی‌ها می‌زد. هر بنای مخروبه‌ای که می‌دید صبر می‌کرد و به دیدنش می‌شتافت. با مردمان محلی حرف می‌زد. ازشان یاد می‌گرفت. آره. استاد دانشگاه بود. مرد شماره‌ی یک ایران‌شناسی ایران بود. ۷۵سال وجب به وجب خاک ایران را درنوردیده بود. کتاب‌ها در مورد ایران خانده بود. ولی بعد از چهل سال مسافرت هنوز هم صحبتی با مردم برایش یادگرفتنی بود:
 «آنجا از پیرمردی ترکیب زیبای گوش آواز شنیدم. آن را به جا و در معنی مترصد گفت. آنچه ما گوش به زنگ می‌گوییم.» ص۱۸۱
 «با راننده‌ی فسایی صحبت از بی‌وفایی دنیا بود. اصطلاحی را به کار برد که ثبت شدنی می‌دانم. گفت بافت و بنه‌ی دنیا قابل اطمینان نیست. شاید ترکیب بافت و بنه بهتر باشد از بعضی کلمات تازه سازی که جامعه‌شناسان برای مفاهیم متقارن با آن درست کرده‌اند.» ص۳۸۲
۴- همسفر خوب:
 «بامداد پگاه که تهران غم خیز در خاب بود با منوچهر ستوده از ری آهنگ بوانات کردیم. ستوده یاری موافق و همراهی آسان نوردست. آرامی درونش آرام بخش روان است. تحمل و طاقتش زندگی دشوار بیابان را آسان می‌کند. هر نان خشک و سیاهی را می‌خورد، هر آبی را می‌نوشد، در هر بیغوله و کلبه‌ای آرام به خاب خوش می‌رود. طبیعت محبوب اوست و سفر صحرا مطلوبش.» ص۴۶۱

ایرج افشار و منوچهر ستوده

 ۵- رفتن با هر وسیله‌ای:
 «در این سفر عبدالعلی غفاری است و من. چون بنزین کوپنی شده است بی‌اتومبیل و به امید سوار شدن به هر گونه وسیله‌ی عمومی به راه افتادیم.» ص۳۲۵
 «برای یافتن اتوبوس نیم روزی در شیراز ماندیم. خود فرصتی بود برای دیداری دیگر با چند دوست.» ص۳۴۵
 «از جویم با کامیون نفت کش به جانب جهرم حرکت کردیم. نمی‌دانم چه صحبتی شد که آقای سنایی (راننده) این ضرب المثل شعری محلی را برایمان خاند. برای کسانی که دنبال فلکلور و ضرب المثل‌های محلی هستند یادداشت می‌کنم که از میان نرود:
روزی که روز روزش بود/ یک من و یک چارک چک و پوزش بود» ص۳۸۰
توی کتاب گلگشت در وطن سفرنامه‌ی مستقلی از سفرهای با پای پیاده‌ی ایرج افشار نبود. سفر اولش به سیستان و بلوچستان در سال ۱۳۳۳هست که اصلن به آن حوالی جاده‌ای وجود نداشته است و او به همراه استاد ابراهیم پورداوود از ارتش کمک گرفته بودند و با ماشین‌های ارتش به سیستان و بلوچستان رفته بودند. ولی چند جایی به سفرهای با پای پیاده‌اش هم اشاره می‌کند و این اشاره کردن‌هایش هم عجیب یادگرفتنی‌اند (برای خاندن سفرهای با پای پیاده‌ی ایرج افشار باید به سراغ مجله‌ی بخارا رفت و در آرشیوش گشت و مثلن خاطره‌ی هوشنگ دولت آبادی از پیاده گردی‌هایش با ایرج افشار و منوچهر ستوده را خاند)...:
 «بیست و چند سال پیش که پیاده با منوچهر ستوده و احمد اقتداری و علیقلی جوانشیر میان سیلاب و باران بی‌امان دو روزه از شاهرود به آن دهکده (زیارت) رسیده بودیم...» ص۳۰۷
البته ایرج افشار خانواده‌ای متمول داشته. از‌‌ همان اول برای مسافرت‌هایش ماشین زیر پایش بوده. ماشین‌هایی که بتواند با آن‌ها جاده‌های خاکی و صعب العبور ایران را بنوردد. ولی وابسته به ماشینش نبود. به هر وسیله‌ای که می‌شد می‌رفت... با پای پیاده. با اتوبوس. با مینی بوس. با کامیون نفت کش...
 «این سفر دلاویز با پنج مینی بوس، چهار وانت، سه اتوبوس، دو کامیون، یک تانکر نفت، یک کامنکار در بیابان‌ها و آبادی‌ها انجام شد.» ص۳۹۶
خاطره‌ی اولین ماشین زیر پایش هم (از جهت اینکه همسر آدم باید چگونه باشد!) خاندنی است:
 «در سال ۱۳۳۷ همسر فقیدم از ماهیانه‌ای که پدر بزرگوارش به او لطف می‌کرد فولکس واگنی به هفت هشت هزار تومان خرید. من رانندگی یاد گرفتم و از نوروز سال ۱۳۳۹ که مدرسه‌ها و دانشگاه تعطیل و هوا مساعد می‌بود دو هفته را در جنوب یا شمال ایران می‌گذراندیم...» ص۱۵
۶- رفاقت‌های ایرج افشار:
 «در بردسکن به دیدن محمود ضرغامی و پدر بزرگوارش رفتیم. می‌خاستم آگاه شوم آیا در آبادی است یا برای تحصیل دانشگاهی به مشهد رفته است؟ این جوان علاقه‌مند به زبان‌شناسی را چهار سال پیش که با اقتداری و جهانداری از اینجا می‌گذشتیم شناختم و واقعه این طور اتفاق افتاد:
اوایل شب یکی از ایام آذر ماه بود. راه‌های درازی را کوبیده بودیم و به اینجا رسیده بودیم. می‌خاستیم راه را تا سبزوار در دل شب تاریک و در این راه ناشوسه ادامه دهیم. پس از جاده منحرف شدیم و به این آبادی وارد شدیم تا درست از راه و چاه مطلع شویم. چراغ دکانی باز بود. پیاده شدم و به دکان وارد شدم. جوانی پشت پاچال نشسته بود و کتاب می‌خاند. پس از پرسش درباره‌ی نام آبادی و مقدار راه، پرسیدم چه کتابی است می‌خانید. گفت زبان‌شناسی. متعجب شدم. گفتم مگر شما به این رشته علاقه مندید. گفت بله می‌خاهم کنکور بدهم و به تحصیل در این رشته بپردازم. ازو نام یکی دو کتاب را که در این رشته به یادم بود پرسیدم. با هوشمندی گفت. خودش گفت حالا شب است بفرمایید خانه. از او به یک اشارت از ما به سر دویدن. به رفقا گفتم این جوان ما را به ماندن در اینجا دعوت می‌کند. شاد شدند. کور از خدا چه می‌خاست دو چشم بینا. به خانه‌ی دلپذیری که متعلق به پدرش بود وارد شدیم. کرسی جانانه و مرتبی در اطاق بود. جاجیم زیبایی بر آن افتاده بود و سینی مدوری بر سر آن گذاشته شده بود. شامی شاهانه مهیا کردند. خوردیم و خابیدیم. بامداد هم کیسه‌ای انار همراه ما کردند. این بود حکایت دوستی ما.» ص۱۱۴

 ایرج افشار در جوانی

۷-آدم‌هایی هستند که سفر با تورهای مسافرتی را ترجیح می‌دهند. در تورهای مسافرتی همه چیز پیش بینی شده است. معلوم است که کجا می‌روی و چند ساعت در راهی و کی برمی گردی و چی می‌خوری و کجا می‌خابی. هیچ چیز غیرمترقبه‌ای وجود ندارد. این تورهای مسافرتی معمولن هم به جاهایی می‌برند که گل درشت‌اند. جاهایی که معمولن آدم‌ها اطلاعات عمومی خوبی در موردشان دارند و ندیده هم می‌توانند خیلی جزئیات در موردشان بگویند. تورلیدر‌ها هم اطلاعات ویکی پدیایی بسته بندی شده در طی سفر ارائه می‌دهند. خطرپذیری مشتریان تورهای مسافرتی به صفر میل می‌کند و احساس امنیتشان به بی‌‌‌نهایت. البته مسافران این تور‌ها می‌توانند در جمع‌های خانوادگی غمپز در کنند که به فلان جای ایران رفته‌ایم و مثلن قلعه رودخان و ماسوله را دیده‌ایم. یک ویژگی دیگر هم دارند این تورهای مسافرتی. مسافران این تور‌ها کمترین برخورد را با مردمان بومی دارند و خیلی هنر کنند چهار تا سوغاتی بخرند و چهار تا عکس با لباس محلی بیندازند و ذوق کنند... کمترین نگرانی و کمترین اصطکاک و کمترین زمان. چه قدر مسافرت با این تورهای مسافرتی سفر‌اند!

ولی حقیقتی که وجود دارد سفر چیز دیگری است. ایرج افشار راه می‌افتاد و آبادی به آبادی می‌رفت. آرام آرام. به دنبال ندیده‌ها بود. یک دفترچه‌ی بی‌شیرازه‌ی طویل داشت که به محض رسیدن به هر شهر آن را می‌داد به همسفر‌ها. توی دفترچه اسم شهر‌ها را ثبت کرده بود به همراه آشنایی که در آن شهر داشت و شماره‌ی تماس. همسفر‌ها می‌گشتند و می‌گفتند که آقای فلانی. ایرج افشار زنگ می‌زد به دوستی که در سفرهای قبل در آن شهر پیدا کرده بود یا بیشتر اوقات سرزده می‌رفت سراغ آن دوست که من دوباره آمده‌ام... و این دوستان سرشار از فایده بودند...

 «اگر انجم روز نگفته بود از دیدن برکه‌ی دریا دولت محروم می‌شدیم. پیش از این سه بار از کنگ گذر کرده بودم و آنجا را ندیده بودم. فهمیدم نوع من اگر در ولایات و آبادی‌ها، آشنای آگاه نداشته باشد کلید آبادی‌ها را در دست نخاهد داشت. سعادت من این است که دوستان از نوع انجم روز همه جا دارم»... ص۸۴

خاندن این وبلاگ نشان می‌دهد که این دوستان ایرج افشار در دورافتاده‌ترین نقاط ایران چه ارادتی نسبت به او داشته‌اند: @@@

اما ایرج افشار این دوستان را از کجا می‌جسته؟ از‌‌ همان اولین سفر‌ها که این دوستان را نداشته. به تدریج و طی سالیان به این رفقا رسیده بوده. این حکایت از سفر سال ۱۳۷۵ به ابرقو و یزد و فارس و یاسوج روح پرسشگر و چگونه یافتن این دوستان سرشار از فایده را به خوبی نشان می‌دهد:

 «در ارسنجان پی دانایی می‌گشتیم که از گذشته‌ی شهر بشنویم و بتوانیم به درون درهای بسته دست بیابیم. در مدرسه‌ی سعیدیه بسته بود و کتیبه‌ی قدیمی سر در آن به پارچه‌ی اعلانی پوشانده شده بود که مانع خاندن آن بود. در مسجد جامع هم بسته بود و از خادمش خبری نبود. به تلفن خانه رفتم و جویای دوستی شدم که نامش را می‌دانستم. هنرمند و خوشنویس ارسنجانی است. معلوم شد به شیراز هجرت کرده است. ناچار از کارمند گرامی تلفن خانه پرسیدیم آیا زا آقایان دبیران ادبیات و تاریخ و جغرفیا کسی را می‌‌شناسی که بتواند به ما کمک کند. گفت بلی. آقای اکبر اسکندری. تلفن زد ولی او نبود. اما برادرش با تلفن با من صحبت کرد و گفت‌‌ همان جا باشید تا من بیایم. آمد. درس خانده و قبرلق و خشو برخورد بود. سوارمان کرد و به خانه برد. پدرش که از بزرگان شهر است (محمداسماعیل اسکندری) به مهربانی تمام ما را پذیرفت. گفت بنشینید فرزندانم خاهند آمد. مردی دیدم گرم و سرد روزگار چشیده، پخته و سراسر مغز. از هر دری سخن گفت. معلوم شد دکتر محمدحسین اسکندری استاد دانشگاه شیراز که با ما دوست بود و در کنگره‌های تحقیقات ایرانی شرکت می‌کرد و با هم مکاتبات داشتیم پسرعموی ایشان بوده است در گذشته و در همین ارسنجان به خاک رفته است... این را هم بنویسم که آن مرد محترم تلفنچی که این خاندان گرامی را به ما شناساند خود از تیره‌ی اسکندری بود...» ص ۲۲۸

۸- محل اسکان در سفر

 «-در این سال‌ها یکی از مشکلات ما در سفر موضوع محل اقامت است. شما که این همه به سفر می‌روید در کجا اقامت می‌کنید؟

-سوال خوبی است. عرض کنم که چند نوع بوده است. یک نوع به صورت رسمی است که اگر پولی باشد و هتلی باشد، خوب می‌رویم و اقامت می‌کنیم. نوع دیگر اینکه آدم طبیعتن از راه همین کاغذ و قلم و نوشتن و صحبت کردن، کم و بیش، دوستانی در شهرهای کوچک پیدا می‌کند. هر‌گاه در سفر گذرش به آنجا‌ها افتاد در منزل آن‌ها اقامت می‌کند. اما نوع دیگری هم علاوه بر این دو نوع هست. فرض کنید آدم شب برسد به یک آبادی که فقط ده خانوار جمعیت دارد. هیچ دکانی هم وجود ندارد. چه کار می‌شود کرد؟ ناچار به خانه‌ای وارد می‌شویم و می‌گوییم سلام علیکم. ما اینجا گرفتار شده‌ایم، می‌فرمایید چه کار کنیم؟ صاحبخانه با خوشرویی می‌گوید بفرمایید. در هر حال لحافی، پتویی، شمدی چیزی دارد. به هر صورت باید با آن زندگی ساخت. می‌رویم داخل و نانی، ماستی، پنیری، هر چه دارد (ماحضر) می‌آورد. اما از صحبت با اوست که آدمی لذت می‌برد و می‌تواند اطلاعات به دست آورد. برای من مثل آموزشگاه است. هرگز جزوه‌ی اداره یمیراث فرهنگی آن قدر نمی‌تواند به من کمک کند تا از راهی که رد می‌شوم بتوانم فلان قلعه را پیدا کنم. نه، بلکه باید از این مردی که شب را در خانه‌اش به صحبت می‌گذرانم بپرسم که آیا از اینجا‌ها خرابه‌ای دیدنی هست؟ ولی تا این حرف را می‌زنم، می‌گوید دنبال گنج آمدید؟ می‌گویم والله بالله نه.

- در این نوع سفرها‌گاه پیش می‌آید که شب در جایی در بیابان بخابید؟

-بار‌ها این کار را کرده‌ایم. همیشه پتویی، لحافی، چیزی همراه‌مان بوده با‌‌ همان و به ناچار کنار سنگی خابیده‌ایم. این مهم نیست. آن‌هایی که به این قصد سفر می‌کنند، نباید اصلن دنبال این فکر باشند که جایی هست یا نیست. با این فکر نمی‌شود سفر بیابانی کرد. البته اگر کسی با زن و بچه بخاهد سفر کند، آن چیز دیگری است. ناگزیر باید رفاه و آسایشی فراهم باشد...» ص۶۰۵


ادامه دارد...

  • پیمان ..

لبه های زندگی

۲۴
شهریور

خودم بعد از سه سال کشفش کردم. سه سال سوار یک ماشین شده باشی و فقط پشت فرمان یا روی صندلی شاگرد نشسته باشی همین است دیگر. دیر می‌فهمی و دیر کشف می‌کنی و به بلاهت خودت لعنت می‌فرستی که چرا این قدر دیر؟! تازه آن وقت بود که فهمیدم چرا محمد هر وقت سوار این ماشین می‌شود می‌رود آنجا. جایش را هم تغییر نمی‌دهد.
یک روز غروب بود که نشستم آن گوشه‌ی دنج سمت چپ و به بابا گفتم تو بران. نشستم روی صندلی عقب پشت راننده. از یک زاویه‌ی دیگر داشتم به پراید هاچ بک نگاه می‌کردم. یک جور دیگر بود. کوچک‌تر شده بود انگار. کوچک بود. کوچک‌تر شده بود. بعد همه طرفم دید داشت. راست، چپ، جلو، عقب. همه جایم پنجره بود. تکیه دادم به صندلی. راننده و فرمان و کیلومترشمار را نمی‌دیدم. همینش بود که آن گوشه را دنج می‌کرد. آن گوشه‌ی سمت راست، فرمان و کیلومترشمار را می‌بینی. روی صندلی شاگرد علاوه بر این‌ها ماشین‌های جلوی رویت را هم می‌بینی. نمی‌دانم. دست خودم نیست. هر وقت سوار ماشینی می‌شوم که خودم راننده‌اش نیستم نگرانم. یک بخش عظیمی از حواسم می‌رود به ماشین‌هایی که توی جاده و خیابان هستند و طرز راندن کسی که پشت فرمان نشسته است، به دور موتوری که رویش دنده عوض می‌کند، به طرز شتاب گرفتنش، به فاصله‌ی ماشین‌های جلو و بغل از ما و خیلی چیزهای ابلهانه‌ی دیگر... وقتی نشستم آن گوشه‌ی دنج سمت چپ از همه‌ی این افکار ناخودآگاه‌‌ رها شدم. پنجره را کشیدم پایین و دیگر برایم مهم نبود که بابام چطور می‌راند. آهسته می‌رود یا تند می‌رود. فقط رفتن مهم شده بود. بادی را که از پنجره می‌وزید بی‌هیچ نگرانی‌ای حس می‌کردم. خیلی وقت بود که این قدر بی‌دغدغه توی ماشین ننشسته بودم. بعد دستم را گذاشتم روی گردن صندلی و به عقبم نگاه کردم. عه! این چرا این طوری است؟! از شیشه‌ی عقب همه چیز را می‌شد دید. فاصله‌ای بین من و جاده‌ای که از زیر چرخ‌های ماشین عقب می‌رفت نبود. یک جورهایی مثل واگن آخر قطار بود.‌‌ همان که می‌ایستی و به رد شدن ریل‌ها از زیر قطار زل می‌زنی. این یکی اما خطوط سفید بودند که از دو طرف رد می‌شدند. سربالایی‌هایی که همیشه خدا برایم کم آوردن این ماشین تویشان عذاب بود، برایم لذت بخش شده بودند. از شیشه‌ی عقب زل می‌زدم به جاده و یک جور عجیبی حس خداحافظی می‌کردم... و بعد می‌رفتم توی عالم فکرهای خودم...
اینکه بنشینی توی ماشین و بی‌هیچ دغدغه‌ای بروی توی عالم رویا‌ها و تصمیم‌های خودت آرمانی‌ترین حالت ماشین سوار شدن است. خیلی سال پیش وقتی رانندگی بلد نبودم و نوجوان بودم همیشه توی ماشین کارم فکر کردن و خیال بافتن بود...
@@@
دو هفته است که کارمان شده همین. صبح‌ها می‌زنیم به کوه. هفته‌ی پیش رفتیم دارآباد. تا هفت حوض رفتیم. آنجا روی یکی از سنگ‌های خیس سُر خوردم و با ماتحت افتادم زمین و خیلی سال بود که آن طوری زمین نخورده بودم. فلاسک آب جوشمان که توی کوله بود خرد و خاکشیر شد. صبحانه‌مان نان و پنیر خشک و خالی شد. این هفته رفتیم کولکچال. او هم می‌آید. اصلن فکر می‌کنم این کوه رفتن‌‌هایمان یک جورهایی به خاطر او است. قبلن با هم رفیق شده بودیم. یک بار ۳نفری از مصلا تا میدان رسالت را در حاشیه‌ی بزرگراه پیاده آمده بودیم. سیگار می‌کشد. خیلی سیگار می‌کشد. توی هر توقف برای استراحتمان یک نخ سیگار دود می‌کند. این هفته مراعات خانم‌های همراه‌مان را می‌کرد. کمتر سیگار می‌کشید. سیگار کشیدنش ادا اطوار نیست. یک جورهایی سیگار کشیدنش را دوست دارم. صبح‌ها میدان رسالت قرار می‌گذاریم. توی تاریک روشنای سحر وقتی می‌رسیم به میدان می‌بینیم که سر قرار ایستاده و سیگاری را دود می‌کند. چند ثانیه‌ای صبر می‌کند و سیگارش را تمام می‌کند. بعد سوار ماشین می‌شود. ولی می‌آید. آهسته آهسته تا هر جای کوه که برویم می‌آید...
کتاب زیاد خانده. کلیدر دولت آبادی را هم خانده. فیلم هم زیاد دیده. و فیلم محبوب این روز‌هایش «پیش از غروب» و «پیش از طلوع» است. می‌گوید تا پایان شهریور قرار بگذارید برویم. هر جایی می‌خاهید بروید می‌آیم. گزینه پیشنهاد می‌دهیم و همه‌شان را پایه است...
لبه‌های زندگی. نمی‌دانم این را کجا شنیدم یا خاندم. ولی هست. لبه‌های زندگی. آدم همین طور پیش می‌رود. توی زندگی جلو می‌رود. با حس خوب یا با حس بد، در سربالایی یا در سرازیری، در حال صعود یا سقوط، تنها و بی‌کس یا همراه جمع به هر حال توی زندگی جلو می‌رود و بعد به یک جاهایی می‌رسد که لبه‌های زندگی‌اند. زمینی که مشغول جلو رفتن درشان بوده تمام می‌شود. ولی آدمیزاد توی زندگی ناچار است به جلو رفتن. وقتی به انتهای یک لبه از زندگی می‌رسی باید لبه‌ی دیگری از آن را انتظار بکشی. برای بعضی آدم‌ها این لبه‌ها چسبیده به هم‌اند. لب به لب‌اند. کافی است قدمی جلو بگذارند و به یک لبه‌ی دیگر از زندگی برسند. مثل این بچه خرخان‌های دانشگاه که بعد از چهار سال خرخانی بدون کنکور وارد دوره‌ی فوق لیسانس می‌شوند. ولی برای خیلی آدم‌ها این لبه‌ها پیوسته نیستند. لبه‌هایی هستند که خیلی متفاوتند. زمین بازی یک جور دیگری می‌شود برایشان...
و حس می‌کنم حالا او روی یکی از لبه‌های زندگی‌اش است. درسش را تمام کرده. کارت پایان خدمتش را هم گرفته. و از اول مهر می‌خاهد برود عسلویه. می‌خاهد برود عسلویه کار کند و پول دربیاورد. یک جورهایی این روزهای آخر شهریور برایش بوی خداحافظی از تهران را دارند. برای همین است که همه جا را پایه است. نمی‌دانم. یک جورهایی می‌خاهد انگار خاطره جمع کند. می‌خاهد برود توی گرمای جنوب و یک زندگی دیگر را برای خودش شروع کند... یک جورهایی حس می‌کنم دارد دورخیز می‌کند برای پریدن به سوی لبه‌ای دیگر از زندگی‌اش...
دو هفته است کارمان شده همین. می‌رویم کوه و با سر و روی گرد و خاکی و کثیف و با کفش‌هایی که نیم من خاک رویشان نشسته برمی گردیم.
همیشه از بزرگراه امام علی برمی گردم. می‌روم سمت دارآباد و از اقدسیه می‌آیم پایین و می‌اندازم توی بزرگراه. او می‌نشیند پشت سرم.‌‌ همان گوشه‌ی دنج سمت چپ. حرف نمی‌زند. کلن آدم پرحرفی نیست. همینش است که خوشم می‌آید. می‌نشیند آن گوشه‌ی دنج. شیشه‌ی پنجره را می‌کشد پایین و می‌گذارد که باد به صورتش بزند. برایش مطمئنن مهم نیست که من چطور می‌رانم. اما من از لاین وسط می‌رانم. ۸۰تا می‌روم و در سکوت پیش می‌رویم. و دو هفته است که وقت راندن همه‌اش به او فکر می‌کنم که وقتی می‌نشیند آن گوشه‌ی دنج سمت چپ به چه چیزهایی فکر می‌کند و توی رویا‌هایش چطوری پرسه می‌زند...

  • پیمان ..

۱-یک زمانی بود که اینترنت خیلی کم می‌آمدم. هفته‌ای یکی دو بار شاید. بعد اینترنت که می‌آمدم این همه تب و صفحه‌ی جدید جلوی خودم ردیف نمی‌کردم. یک بلاگفا باز می‌کردم و یک چیز تویش می‌نوشتم و منتشرش می‌کردم و می‌رفتم پی کارم. آن روز‌ها خیلی کمتر می‌نوشتم. ولی حس وبلاگ نوشتن را بیشتر داشتم. یک جورهایی برای آن سبک زندگی مجازی دلم تنگ شده...
۲-جلسه‌ی اول آزمایشگاه بود. استاد آمد سراغمان که تقسیم کار کند و بگوید گزارش کدام آزمایش را کی بنویسد. می‌دانستم که سپهرداد را می‌خاند. یکی دو بار نظر هم گذاشته بود. برای خوش و بش گفت: «دیگه خوب نمی‌نویسی. از وبلاگت خوشم نمی‌یاد دیگه.» چیزی نگفتم و لبخند زدم. بعد وقتی می‌خاست تعیین کند که کدام گزارش را کی بنویسد یک مکثی کرد. آسان‌ترین آزمایش را به من سپرد و گفت: «الان آزمایش سخته رو بدم بهت می‌ری تو وبلاگت می‌نویسی استاده آزمایش سخته رو بهم داده و فلانه بهمانه.» خندیدم وباز هم چیزی نگفتم.
بعد که برای حمیدو تعریف کردم گفت: «قدرت رسانه که می‌گن همینه‌ها.»
بعد‌ها چیزهایی در مورد قطر می‌خاندم. کشوری که وسعتش به اندازه‌ی تهران هم نیست. جمعیتش به یک میلیون نفر هم نمی‌رسد. ولی توی جهان قدرت و نفوذ زیادی دارد. نه فقط به خاطر نفت و گازش. بلکه به خاطر چیزی به اسم رسانه. چیزی به اسم شبکه‌ی الجزیره... وبلاگ هم یک جور رسانه است. با‌‌ همان قدرتی که رسانه‌ها برای صاحبانشان به ارمغان می‌آورند. و البته به سادگی به این قدرت نمی‌شود رسید...
۳-دارم توی فیس بوق فضولی می‌کنم. عکس‌های آدم‌هایی را که خیلی وقت است ندیده‌امشان نگاه می‌کنم. پسرک ۸-۹تا عکس شیر کرده. توی عکس‌ها او هست و ۳تا دختر دیگر هستند. از توضیحات پای عکس‌ها می‌فهمم که مکان عکس‌ها خانه‌ی دخترهاست. ۲تاشان خاهرند و یکیشان دوست یکی از خاهر‌ها. پسرک رفته خانه‌شان و دارد برایشان آشپزی می‌کند. عکس‌های آشپزی کردنش همراه آن‌ها هست به علاوه‌ی عکس‌های یادگاریشان این طرف و آن طرف خانه. (عکس نشستن چهارتاییشان روی سنگ مرمر آشپزخانه- عکس نشستن پسرک روی کاناپه- عکس پازل درست کردن پسرک همراه دخترها- عکس شیشه‌های مانیکور دختر‌ها و...) یکی از دختر‌ها را می‌شناسم. پسرک با او دوست است. ۲تا دختر دیگر هم خاهر و دوست دخترک هستند. پسرک سه سال پیش وبلاگ می‌نوشت. دخترک هم سه سال پیش وبلاگ می‌نوشت. دخترک حالش خوب نبود. پسرک هم همچین حالش خوب نبود. ولی برای هر نوشته‌ی دخترک نظرهای طولانی می‌داد. هر چیزی هم که پسرک توی وبلاگش می‌نوشت دخترک می‌آمد و نظرهای طولانی می‌نوشت. از همین نظر نوشتن‌ها بود که به چت رسیدند و بعد به سرعت از چت به واقعیت رسیدند و... پسرک خیلی وقت است دیگر وبلاگ نمی‌نویسد. دخترک هم فکر نکنم دیگر وبلاگ بنویسد. عکس‌هایشان را که نگاه می‌کردم شاد و خوشحال بودند.
پاری وقت‌ها حس می‌کنم وبلاگ نوشتن برایم هیچ فایده‌ای نداشته.
۴-یکی از چیزهایی که خیلی با‌هاشان وقتم را تلف می‌کنم همین آمارگیر سپهرداد است. می‌نشینم و نگاه می‌کنم به کلمه‌هایی که ملت توی گوگل نوشته‌اند و به سپهرداد رسیده‌اند. خیلی کلمه‌ها و عبارت‌ها هستند: شاسی بلند، نامه نگاری، جعبه دنده، نیروگاه، مرده شورخانه‌ی آستانه‌ی اشرفیه، بوسی&دن جورا*ب ناز (ک زن چادری، زدن مخ دخترپولدار «پولدار» پولدار.. پولدار، آینده‌ی شغلی دکترای علوم قرعانی و... راستش خودم هم دست کمی از همین‌ها ندارم. همین الان تو گوگل سرچ کردم: دنبال چی می‌گردی؟
به جایی مثل سپهرداد نرسیدم. ولی کشف کردم که یکی از آهنگ‌های مهستی همچین جمله‌ای دارد. حالا نشسته‌ام به گوش کردن آن آهنگ مهستی. از آن دست آهنگ هاش نیست که جان آدمیزاد را به وجد بیاورد. ولی دارم فکر می‌کنم که اگر مهستی زنده بود باید یک روز می‌رفتم بهش می‌گفتم من عاشقتم.
۵-رفته بودیم خانه‌ی ننه جان. یکی از مردهای همسایه آمده بود برای ننه جان تعریف کرده بود که من رفتم شهر، خانه‌ی پسرم آنجا توی اینترنت شما‌ها را دیدم. داشتید نان می‌پختید. فیلم نان پختنتان توی اینترنت پخش شده! ننه جان پرتعجب نگاه کرده که چطوری آخر. مرد همسایه هم درآمده بود که اینترنت است. یارو از آسمان‌ها توی خانه‌ها را می‌تواند ببیند!
وقتی شنیدم از خنده داشتم می‌مردم. یکی از پست‌های وبلاگم را دیده بود مرد همسایه و چه فکر و خیال‌ها و قصه‌ها که نبافته بود. بعد یکهو ترسم گرفت. ازین ترسم گرفت که فک و فامیل و آدم‌هایی که دوست ندارم بفه‌مند من هم وبلاگ می‌نویسم بفه‌مند... مثلن چه می‌دانم این فامیله که هی دنبال زن پیدا کردن برای ما عذب‌های فامیل است برود به دخترهای دم بخت لیستش بگوید و بعد هی در گوش مامان بخاند و نمی‌دانم شاید ماجراهایی پیچیده‌تر و مسخره‌تر که آن چیزی که آنجا نوشتی به چه حقی نوشتی و....
۶-حالا این قدر هم بی‌بر و بار نبوده. چند تایی نامه‌ی مکتوب. چند تایی کتاب. چند تایی فیلم و آهنگ...جستن چند نفر که می شود باهاشان حرف زد و... 
۷-یک بار اینباکس ایمیلم را باز کردم دیدم یکی نامه نوشته که من عاشق شما شده‌ام. من وبلاگتان را می‌خانم و عاشق شما شده‌ام. گرفتمش به حرف که با کی کار داری؟! کلی حرف زد که فلان و به‌مان. بعد گفتم خب حالا چه کار کنم؟! فکر و خیالات به سرت زده. می‌خاهی یک بار من را ببین فکر و خیالاتت دود شود. اولش گفت آره و بعدش ترسید و گفت نه.
بعد هم غیب و ناپیدا شد. هیچ وقت نفهمیدم عاشق کجای من شده بود!
۸-به لینک دادن متقابل اعتقادی نداشتم و ندارم. مثل تعارف‌های بسته بندی شده‌ی زندگی روزمره می‌ماند. از وبلاگی خوشت می‌آید بهش لینک می‌دهی. اینکه او هم به تو لینک بدهد یا ندهد مهم نیست. قرار وبلاگی هم همیشه حالم را به هم زده.
۹-تازگی‌ها فهمیده‌ام خوب ازم می‌دزدند و خودم خبر ندارم! چه می‌توانم بگویم؟!
۱۰-من آدم پروژه‌های نیمه کاره‌ام. کلن زندگی‌ام تشکیل شده از تعداد زیادی پروژه‌ی نیمه کاره و بی‌فایده و رهاشده. کلاس زبانی که نیمه کاره‌‌ رها کرده‌ام. یاد گرفتن ایندیزاین و صفحه آرایی نیمه تمام. یاد گرفتن نرم افزار‌ها همه‌شان نیمه تمام و فراموش شده. بدن سازی و ورزش کرن نیمه تمام. کتاب‌های نیمه تمام. جاده‌های نیمه تمام. رفاقت‌های نیمه تمام. پول درآوردن‌های نیمه تمام. داستان‌های نیمه تمام. نوشتن‌های نیمه تمام. درس خاندن نیمه تمام. شاید نوشتن سپهرداد یکی از معدود کارهایی باشد که هر چند با نشیب و فراز ادامه داشته است برایم! نمی‌دانم...

  • پیمان ..

لا کپشت‌ها

۱۷
شهریور

از بیرون آمدن لا کپشت‌ها از پناهگاه زمستانیشان چیزی نگذشته بود و اولین غذا از گلویشان پایین نرفته بود که هوای عشق و عاشقی به سر نر‌ها زد. آن‌ها لنگ لنگان روی نوک پا، با سرعتی چشمگیر حرکت می‌کردند و با گردن‌هایی که تا آخرین حد از زیر لاک بیرون آمده بود به جست‌و‌جوی ماده‌ی دلخاه می‌گشتند. گهگاه نیز می‌ایستادند و غیه‌ی گوشخراشی سر می‌دادند،‌‌ همان آواز عاشقانه‌ی معروف لاک پشت نر.
ماده‌ها که با طمانینه‌ی خاصی لابلای بوته‌ها می‌خرامیدند و گهگاه برای صرف لقمه‌ای می‌ایستادند با بی‌تفاوتی جوابی می‌دادند. گاهی دو سه لاکپشت با سرعتی که برای آن‌ها به منزله‌ی چهارنعل بود به طرف ماده‌ی به خصوصی حمله می‌بردند. وقتی که به او می‌رسیدند از نفس می‌افتادند و از التهاب شور و اشتیاق می‌سوختند. در حالی که گردن‌هایشان از غضب برآمده شده بود، مدتی غضب آلود به یکدیگر خیره می‌شدند. سپس خودشان را برای نبرد تن به تن آماده می‌کردند.
تماشای این جنگ‌ها هیجان انگیز و جالب بود. در مجموع بیشتر به کشتی شبیه بود تا مشت زنی، چون جنگجویان ما نه سرعت لازم را دارا بودند و نه امکانات بدنی را تا رقص پای مشت زن‌ها را داشته باشند. تاکتیک اصلی این بود که یکی از رقبا با حداکثر سرعت خودش را به رقیب بزند و درست در آخرین لحظه‌ی پیش از تصادم سرش را به زیر لاکش بدزدد. بهترین ضربه، ضربه‌ی عرضی بود. چون این امکان را داشت که با فشار آوردن به لبه‌ی لاک حریف او پشت و رو شود و دست وپا زنان روی لاکش معلق بماند. اگر نمی‌توانستند ضربه‌ی عرضی بزنند به هر قسمت دیگر بدن حریف که می‌گرفت زهی سعادت.
به این ترتیب لاک پشت‌های نر با حمله بردن به هم، فشار آوردن و مقاومت کردن، زدن لاک‌ها به هم و گهگاه گاز گرفتن گردن با حالت فیلم یواش شده، و یا دزدیدن سر با صدای هیس زیر لاک، با یکدیگر نبرد می‌کردند. حال آنکه موضوع مورد دعوای آن‌ها با وقار به پیش می‌خرامید. درنگی می‌کرد تا لقمه‌ای به دهان بگذارد، بی‌آنکه به سروصدای کوبیده شدن لاک‌ها به هم اعتنا کند.
این نبرد‌ها در چند مورد به قدری حالت خصمانه به خود می‌گرفت که یکی از نر‌ها، اشتباهن ضربه‌ی عرضیی به بانوی محبوبش می‌زد. در این گونه موارد خانم فقط خودش را با خشم زیر لاکش پنهان می‌کرد و صبورانه می‌ماند تا میدان کارزار از اطراف او دور شود.
به نظر من این جنگ و جدال‌ها غیرضروری‌ترین و بی‌برنامهترین جنگ‌ها بود. چون معمولن لاک پشت قوی‌تر نبود که برنده می‌شد. اگر شرایط مناسب بود یک لاکپشت کوچک‌تر به راحتی می‌توانست حریفی را که دوبرابر هیکل او بود واژگون کند. و معمولن یکی از دو جنگجو نبود که به وصال بانوی محبوب می‌رسیدند. چون در چندین مورد دیدم که خانم از محل جنگ دو جنگجو دور شد. به نر سومی برخورد (نری که حتا لاکش را هم به خاطر اوخاکی نکرده بود) و شادمانه رفتند تا به خوبی و خوشی با هم زندگی کنند...
وقتی سرانجام بانوی عشق انتخاب خودش را می‌کرد، ما زوج خوشبخت را در راه ماه عسلشان لابلای بوته‌های مورد دنبال می‌کردیم و حتا شاهد صحنه‌ی نمایشی پایان ماجرا هم می‌شدیم (البته پنهانی و از پشت بوته‌ها). شب زف&اف یا بهتر بگویم روز زف&اف لاک پشت‌ها چندان برانگیزاننده نیست. قبل از هر چیز لاک پشت ماده به طور توهین آمیزی عشوه و ناز می‌کند و درخاست‌های داماد را با گردنکشی رد می‌کند.
در این راه تا آنجا پیش می‌رود که داماد بیچاره از روی ناچاری روش‌های اولیه‌ی غارنشینان را برمی گزیند. و کرشمه‌های دخترانه‌ی عروس را با چند ضربه‌ی محکم عرضی تلافی می‌کند.
مرحله‌ی نهایی جفتگیری، ناشیانه‌ترین و دست و پا چلفتی‌ترین قسمت ماجراست.
تلاشهای مذبوحانه‌ی داماد که با خشونت و نابلدی تمام می‌کوشد خودش را روی لاک ماده بکشاند، و مرتب لیز می‌خورد و پنجه‌هایش دستگیره‌ای نمی‌یابد و تعادلش را از دست می‌دهد و تقریبن به پشت می‌افتد، واقعن منظره‌ای دردناک است، نیاز به کمک کردن به این موجود بیچاره به حدی است که من با زحمت فراوان از دخالت خودداری می‌کردم. یک بار، یکی از این داماد‌ها، دست و پا چلفتی‌تر از حد معمول بود. و درجریان بالا رفتن از لاک ماده سه بار افتاد. چنان احمقانه عمل می‌کرد که فکر کردم زفاف او تمام تابستان به طول می‌انجامد...
سرانجام بیشتر به خاطر اقبال خوش تا مهارت در عمل، خود را به روی لاک ماده کشاند و درست در لحظه‌ای که می‌رفتم نفس حبس شده‌ام را با خیال راحت بیرون بدهم، عروس خانم که ظاهرن از بی‌کفایتی داماد حوصله‌اش سر رفته بود، چند قدم به جلو برداشت تا بوته‌ی گل قاصدکی را گاز بزند.
همسرش که مستاصل با پنجه‌هایش به لاک در حال حرکت چسبیده بود، ولی طبق معمول دستگیره‌ای نداشت، لیز خورد. لحظه‌ای تلو تلو خورد و بعد مفتضحانه به پشت پخش زمین شد.
ضربه‌ی آخر، بیش از حد تحمل داماد بود. چون به جای آ «که دوباره سرپا شود، خیلی ساده دست و پایش را کشید توی لاکش و سوگوارانه‌‌ همان جا ماند. البته در این می‌ان، عروس خانم برگ‌های قاصدک را نوش جان کردند.
سرانجام وقتی دیدم شوق داماد به کلی از بین رفته، او را روی پا‌هایش برگرداندم. و لحظه‌ای بعد با حالتی گیج و منگ، بی‌توجه به عروس سابق که با دهان پر مشغول لمباندن برگ‌های قاصدک بود، پی کار خیش رفت. من هم برای تنبیه عروس سنگدل، او را برداشتم و در دورافتاده‌ترین نقطه‌ی تپه‌‌ رها کردم تا برای رسیدن به نزدیک‌ترین بوته‌ی یونجه مجبور باشد راه بسیار درازی بپیماید.

خانواده من و بقیه‌ی حیوانات/ جرالد دارل/ گلی امامی/ نشر چشمه/ صفحه‌ی ۱۲۸تا صفحه‌ی ۱۳۱

  • پیمان ..

قتل آقای کاف

۱۶
شهریور

راستش توی ذهنم انتظار دیگری از قتل آقای کاف داشتم. انتظار داشتم که می‌روم و یک تئاتری می‌بینم که ماجرایی کارآگاهی دارد. عکس‌های نمایش را هم دیده بودم. عکس‌های دادگاهش زیاد بود. با خودم گفتم خب دیدن اجرای زنده‌ی یک صحنه‌ی دادگاه مطمئنن جذاب خاهد بود. از جمشید خانیان هم که نمایشنامه از او بود ۲-۳تایی کتاب خانده بودم. «لاک پشت فیلی» و «شبی که جرواسک نخاند» و «گزیده ادبیات معاصر» ش و... وقتی وارد تاریکی تالار چهارسو شدیم صدای گوش نواز اجرای موسیقی زنده و خاندن گروهی آدم‌هایی که در تاریکی دور تا دور صحنه نشسته بودند نوید لحظه‌هایی را می‌داد که از همه چیز فارغ شویم و در قصه‌ی روی صحنه غرق شویم.
قصه در سال‌های نزدیک به ملی شدن صنعت نفت اتفاق می‌افتاد. زمانی که رزم آرا نخست وزیر شده بود و مامورهای شهربانی آمده بودند سروقت کارمند ساده‌ای از شرکت نفت به اسم کاوه رازمند. خانه‌اش را تفتیش کردند و بعد زندانی‌اش کردند. کاوه بورس انگلیس گرفته بود و می‌خاست از ایران برای درس برود و اصلن نمی‌دانست که چرا با عوض شدن نخست وزیر او را دستگیر کرده‌اند. تا اینکه بهش گفتند که برای آزاد شدن باید بروی آدم بکشی. باید بروی یکی از نماینده‌های مجلس به اسم آقای کاف را بکشی. بهش اسلحه هم دادند. آقای کاف علاوه بر نمایندگی مجلس سردبیر نشریه‌ای بود که کاوه می‌خاندش. کاوه برای خاهرش نامه‌ای می‌نویسد و شرح ماجرا را می‌گوید که به او گفته‌اند کسی را بکشد. بعد به سراغ آقای کاف می‌رود. با هم برای روز بعد قرار می‌گذارند و وقتی او در دفتر آقای کاف مشغول حرف زدن در مورد نقشه‌ای که برای او کشیده‌اند و نیز مجله بود یک نفر وارد مجله می‌شود و آقای کاف را با اسلحه می‌کشد.
بعد هم این قتل می‌افتد به گردن کاوه رازمند و ادامه‌ی تئا‌تر پر است از صحنه‌های دادگاه او و شرح مظلومیت او. وکیلی هم دارد که خیلی متقن و منطقی کلی شواهد و جزئیات می‌آورد که اصلن این قتل نمی‌تواند کار کاوه باشد. کلی هم حرف می‌زند و حتا از نخست وزیر رزم آرا و رابطه‌ی او با آقای کاف هم حرف می‌زند. ۲تا شاهد (عکاس مجله و راننده‌ی تاکسی) هم می‌آیند و می‌گویند که کسانی مانع شده‌اند که آقای کاف بعد از تیر خوردن به موقع به بیمارستان برسد. ولی در ‌‌نهایت قاضی دادگاه رای به اعدام کاوه رازمند می‌دهد و قصه‌ای از مظلومیت یک آدم در دل تاریخ معاصر به یک تئا‌تر ۷۵دقیقه‌ای تبدیل می‌شود.
اینکه نحوه‌ی اجرای تئا‌تر جذاب بوده غیرقابل انکار است. همه‌ی بازیگرهای نمایش در طول تمام صحنه‌ها در صحنه حضور داشتند. همه‌شان دور تا دور صحنه نشسته بودند و بنا بر روند قصه به نوبت وارد گود می‌شدند و نقش خودشان را بازی می‌کردند. یک وقت‌هایی باعث می‌شد آدم حواسش پرت شود. مثلن آن صحنه‌هایی که وکیل می‌آمد و کلی شعار می‌داد من به گوشه‌ی صحنه نگاه می‌کردم که ۲تا از بازیگر‌ها در گوشی با هم حرف می‌زدند. عوض کردن صحنه‌ها و دکور صحنه به عهده‌ی خود بازیگر‌ها بود. برگ برنده‌ی نمایش هم موسیقی زنده‌ی آن بود.
اما یک چیزی که آزاردهنده بود این بود که نمایش پیچیده‌ای نبود. همه چیز سرراست بود. صحنه‌های دادگاه باحرارت بازی شده بودند ولی آدم پیش خودش می‌گفت که چی؟! وکیل نمایش خیلی خوب دلیل می‌آورد. خیلی خوب از رزم آرا و توطئه‌ها پرده دری می‌کرد. من که باور نکردم. الان که دهه‌ی ۹۰ است و یک حکومت مدعی دموکراسی بر سر کار است اجازه نمی‌دهند کسی در مورد سران رده‌ی اول این چنین پرده دری کند چه برسد به سال‌های خفقان دهه‌ی ۳۰ و حکومتی که اصلن همچین ادعاهایی نداشته. بعد خب ما که می‌دانیم این دادگاه گوشش به این حرف‌ها بدهکار نیست. چرا این همه در روایت منطق و دلیل مته به خشخاش گذاشته شده بود. وقت نگرفتم ولی فکر می‌کنم صحنه‌های دادگاه و دفاعیات وکیل از کاوه دقایق زیادی از وقت نمایش را گرفته بود. در حالی که جمشید خانیان می‌توانست کلی پیچ واپیچ به قصه وارد کند و تعلیق را به اوج برساند. یا بهتر بگویم انتظار می‌رفت که قصه این قدر ساده و سرراست روایت نشود. چیزی بهش اضافه شود. آره. این یک قصه‌ی تاریخی بود که واقعن اتفاق افتاده. ولی این دلیل نمی‌شود که آقای جمشید خانیان به عنوان یک نمایشنامه نویس مثل یک تاریخ نویس خودش را مقید به واقعیت کند و به خیال پر و بال ندهد...
شاید اگر بگویم کارکرد نمایش قتل آقای کاف این است که سرچ کلمه‌ی کاوه رازمند در گوگل زیاد خاهد شد پر بیراه نگفته‌ام. البته این را باید توی بروشور نمایش می‌نوشتند که ننوشتند. جمشید خانیان نمایشنامه‌اش را با این جملات آغاز کرده: «این نمایشنامه با نگاهی به زندگی و سرنوشت حسن جعفری نویسنده و مترجم جوان و همچنین کارمند و محصل اعزامی دانشکده‌ی نفت به انگلستان در سال ۱۳۲۹ و همزمان با ملی شدن صنعت نفت که قربانی زد و بند‌ها و ترور دولیتی گردید به رشته‌ی تحریر درآمد.»

 

 

قتل آقای کاف
تالار اجرا: تالار سایه
زمان اجرا: ۰۳ شهریور ۱۳۹۱ - ۰۳ مهر ۱۳۹۱ - ۱۹: ۰۰
نویسنده: جمشید خانیان
کارگردان: سید جواد روشن

 

 

 

  • پیمان ..

Unknown

۱۳
شهریور
شب‌ها توی سرخه حصار پر از گرازه. پیاده روی شبانه به هیچ وجه توصیه نمی‌شه!
  • پیمان ..

مشاهیر

۱۱
شهریور

نور. شهری در استان مازندران که جنگل چمستانش شهره‌ی عام و خاص است و جنگل و دریا و هوای خوبش خیلی‌ها را جذب خودش می‌کند. هر چند اگر یک چندی با مردمانش سروکار پیدا کنی خاطره‌ی خوبی از نوری‌ها در خاطرت باقی نمی‌ماند. وارد شهر که می‌شوی یک تابلوی خوش آمد گویی در برابرت می‌بینی که می‌گوید به شهر نیما یوشیج خوش آمدی... با خودت می‌پرسی نیما که یوشی بود و یوش نزدیک جاده چالوس است و درست است که آن جاده‌ای که از یوش می‌گذرد آخرش به چمستان می‌رسد ولی...
به ذهنت که کمی رجوع کنی می‌بینی نور اگر شخصیتی داشته باشد نیما یوشیج نیست. راستش این خاصیت تاریخ ایران (و بهتر است بگوییم جامعه‌ی ایران) است. بیش از آنکه شخصیت درست و درمان تربیت کند شخصیت‌های قرمساق داشته و هر جای ایران و هر آبادی که بروی در گذشته‌اش فت و فراوان پدرانی داشته که قرمساقی کمترین کلمه برای توصیفشان است.
و جالب ما ایرانی هاییم که زور می‌زنیم که قرمساقی آبا و اجدادمان (و شاید خودمان!) را پنهان کنیم و از پستوهای تاریخ دو سه شخصیتی بیرون می‌آوریم و خودمان را بافرهنگ جا می‌زنیم...
نور برای من یکی بیش از آنکه یادآور نیما یوشیج باشد یادآور میرزا آقاخان نوری است....:
 «دو روز بعد از عزل امیرکبیر، میرزا آقاخان نوری نامه‌ی تحت الحمایگی انگلیس را با صواب دید آن سفارتخانه (هر چند که سفیر گفته بود این نامه‌ی تحت الحمایگی به تاج کیانی می‌ارزد) کناری نهاد و التزام سپرد که تحت الحمایه‌ی هیچ دولتی نیست و سر کار آمد. چند روزی از صدارت اعظمی او نگذشته بود که تعهدنامه‌ی انصراف از تملک هرات را تسلیم انگلیس نمود. بعد که ناصرالدین شاه به هرات لشکر کشید، انگلستان در جنوب نیرو پیاده کرد، ایران تقاضای صلح نمود. بالاخره عهدنامه‌ی صلح پاریس به سال ۱۲۷۳هجری قمری (۱۸۵۷میلادی) امضا شد. در این عهدنامه ایران حق کاپیتولاسیون را برای انگلیس محرز شناخت. میرزا آقاخان نوری برای قبول عهدنامه‌ی پاریس معادل یک کرور تومان لیره‌ی انگلیس رشوه گرفت. ولی این لیره‌ها پس از عزل میرزا‌آقاخان توسط ماموران شاه ضبط شد که مس مطلا از آب درآمد.» (جامعه‌شناسی نخبه کشی- علی رضاقلی- نشر نی- ص۱۶۷)

  • پیمان ..

نامه نگاری

۱۰
شهریور

سلام
حال و احوالات اگر بخاهی: ۲ روز است که هیچ گهی نمی‌خورم. دچار ریزش پشم سینه شده‌ام. از اتاقم و به هم ریختگی‌اش (آن کتاب‌های درسی که آن گوشه تلنبار شده‌اند. این سیم‌های شارژر لپ تاپ و مودم و اسپیکر و آن رختخاب مچاله شده و آن کتاب‌های دسته دسته و...) متنفر شده‌ام. از انبوه کتاب‌های نخانده و کتاب‌های خانده‌ای که به محاق فراموشی رفته‌اند به ملال رسیده‌ام. به این یقین رسیده‌ام که تا به اینجای زندگی آن چیزهایی که باید یاد می‌گرفته‌ام یاد نگرفته‌ام. احساس سرگردانی هم که همیشه بوده. احساس مطرود بودن هم‌ای ی ی بگی نگی دارم این روز‌ها.
یک وقت‌هایی یک چیزهایی ناراحتم می‌کنند که خودم هم تعجبم می‌شود. نمی‌دانم. من آدم قابل احترامی نیستم حتم. آدمی نیستم که ارزش دعوت شدن و ارزش چه می‌دانم رفاقت و این حرف‌ها داشته باشم. نخند. آن دو نفر هم دانشکده‌ای که دانشگاه یو بی‌اس کانادا پذیرش گرفته بودند دوشنبه روز پرواز کردند به سوی کانادا. خب من هم ۴ سال دانشگا رفتم و الان اینجایم و آن‌ها هم ۴سال دانشگا رفتند و پیش به سوی جهانی دیگر. شب جمعه‌ای مثل اینکه مهمانی شام داده بودند شریکی و ۵۰-۶۰نفر از هم دانشکده‌ای‌ها دعوت بودند. طبعن وقتی اکثریت هم دانشکده‌ای‌ها جایی جمع باشند من هم باخبر می‌شوم. ولی خب کسی من را داخل آدم حساب نکرده بود که تو هم باش و حالا که داریم از ایران می‌رویم یک حالی هم به تو داده باشیم. فردایش دیدمشان. چیزی نگفتم. دیپلماسی به خرج دادم و آرزوی موفقیت روزافزون کردم و گفتم مواظب خودتان باشید و بزرگ‌تر شوید. همین. ولی به این فکر کردم که باید چه می‌کردم که رفیق باشم؟ خرخان بودند و اصلن در یک حال و هوای دیگری به سر می‌بردند. می‌دانی دارم چه می‌گویم؟ می‌خاهم بگویم وقتی ۴سال با یک آدمی سلام و علیک داشته باشی و بعد از ۴سال ببینی حتا یک اپسیلون فرا‌تر از سلام و علیک فرا‌تر نرفته‌ای یک جای کار مشکل دارد. نه اینکه من فرا‌تر نرفته باشم. آدم سردی نیستم مرگ تو. یک وقت‌هایی به طرز خیلی شدید و دهشتناکی توی لاک خودم فرو می‌روم. ولی وقتی به کسی سلام می‌کنم وجود می‌گذارم. الکی سلام نمی‌کنم...
برای بار دوم «کلاه قرمزی و بچه ننه» را هم نگاه کردم. بار اول در آن چند روز بارانی بود. در سینمای کوچکِ شهری کوچک از خطه‌ی شمال. سینمای جالبی که همه کاره‌اش یک زن و شوهر بودند. زن هم بلیط می‌فروخت هم مسئول بوفه بود. و مرد هم کنترلچی صندلی‌ها بود و هم مسئول تمیزی سینما. سینمای شهر لنگرود. کلی خندیدم. آره. همچنان با کلاه قرمزی و پسرخاله در حد اوج لذت جن/سی حال می‌کنم. هنوز هم می‌خندم. این یکی از کلاه قرمزی و سروناز بهتر بود. به پای کلاه قرمزی و پسرخاله نمی‌رسید. ولی عالی بود باز هم به نظرم. بار دوم هم با حمید رفتیم نگاه کردیم. از آن سر تهران کشاندمش شرق تهران و رفتیم سینما ماندانا. تو راه برگشت تئوری‌های تاریخ زده‌ی خودم را به خوردش دادم که قبول نمی‌کرد و قبول نکرد و نفهمیدم چرا. تازگی‌ها «جامعه‌شناسی نخبه کشی» را هم خانده‌ام و عجیب از ایرانی جماعت نفرت زده شده‌ام...
بهش زنگ زده بودند که بیا یک نشریه کار کنیم در مورد طالقانی و این حرف‌ها. من هم شروع کردم به غر زدن که جمع کنید بابا این کاسه کوزه‌ها را. پرونده در مورد طالقانی. پرونده در مورد بازرگان. پرونده در مورد روشنفکری دینی. به درد عمه‌تان می‌خورد این پرونده‌ها. اینجامعه تولید اصلیش آدم‌هایی مثل طالقانی و بازرگان نیستند. اینجامعه دیوث پروره. بیش از اینکه آدمیزاد تولید کنه قرمساق‌هایی مثل آقاخان نوری تولید می‌کنه. آدم‌هایی مثل امیرکبیر و مصدق و بازرگان و طالقانی و این‌ها اشتباهات اینجامعه‌اند. اینجامعه یک سیستمیه که تولید اصلیش اون جور آدم‌ها نیستن. باید بشینید در مورد دیوث‌ها و قرمساق‌هایی که اینجامعه و مردمش تربیت و تولید کردند و می‌کنند پرونده بنویسید. که چرا این جوری می‌شود؟!
بعد هم پای یک مصاحبه از رسول جعفریان را وسط کشیدم که تویش گفته بود شرایط امروز ایران شبیه اواخر دوران صفویه است. جایی که دولت برای مذهبی بودن و ماندن دست به هر غلطی می‌زد و خودش و دین و مردم را نابود می‌کرد. بعد هم یک نقل قول آوردم که: تاریخ سه تا سطح دارد. سطح اول‌‌ همان تحولات سیاسی و اتفاقات است که توی روزنامه‌ها و کتاب‌های تاریخ می‌نویسند. سطح دوم سطح میانی است که تا ۱۰۰سال تاثیر می‌گذارد. سطح سوم سطح تمدن و فرهنگ است که ۱۰۰۰سال دوام می‌آورد و همین است که پدر ما را درمی آورد.
مثال هم آوردم. از اینکه گشادی ایرانی‌ها از زمان صفویه چطور ریشه دار شد؟ چطور شد که پرتقالی‌ها در اوایل حکومت صفوی‌ها به جنوب ایران حمله کردند و جزیره‌ی هرمز را گرفتند و همه کاره‌ی جنوب شدند و ایرانی‌ها تا ۱۰۰سال هیچ کاری نکردند. نه حمله کردند. نه از مالیات دادن برای داد و ستد در خلیج فارس امتنا کردند. نه هیچ کاری. به گشادی خودشان ۱۰۰سال ننگ حضور بیگانه را پذیرفتند...
و بعد در مورد حل شدن‌های خودمان در همین سیستم و میزان گشادی خودمان حرف زدیم و دیدیم خودمان خراب‌تر و فاسق‌تر از این حرف‌ها شده‌ایم که بخاهیم کاری بکنیم و....
این چند روز ه تهران خلوت شده است. نه خیلی خلوت. ولی خوب است. به نظرم جمعیت تهران اگر همیشه به همین اندازه باشد درست و استاندارد است. خیابان‌ها و بزرگراه‌ها خلوتند. فقط این ایست بازرسی‌های که فرت و فرت کار گذاشته‌اند و یکهو خیابان را بسته‌اند و هی ماشین‌ها را می‌پایند آزاردهنده است. درک نمی‌کنم راستش. تامین امنیت حضور سران کشورهای غیرمتعهد این طوری ممکن است؟ این طوری که مثلن به یک پراید گیر بدهند و همه جایش را بگردند (از صندوق عقب تا داشبوردش را). دنبال چه هستند آخر؟ مثلن یک پراید چه می‌تواند داشته باشد؟ میم چیز جالبی تعریف می‌کرد از همین روز‌ها. یکی از فامیل‌‌هایشان سپاهی است. از آن‌ها که توی سپاه یک کاره‌ای هست. می‌گفت این بابا اسلحه هم دارد. یک روز صبح اسلحه‌اش را گذاشته توی جیب کتش. مجوزش را هم گذاشته روی طاقچه‌ی خانه‌اش. سوار ماشینش شده و افتاده توی اتوبان تهران قزوین و بعد قزوین رشت و بعد هم تا رامسر رفته. با ۴۰۵ش هر کاری بگویی توی اتوبان کرده. لایی کشیده. ۱۵۰تا سرعت رفته. از راست سبقت گرفته. جلوی ماشین‌ها پیچیده. هر نوع خطرآفرینی که بگویی با اسلحه‌ی بدون مجوزی در جیب کرده و هیچ کس جلویش را نگرفته که حضرت آقا تو مخل امنیت ملی هستی. تو با این جور رانندگی و آن اسلحه در جیب تهدیدکننده‌ی امنیت ملی هستی. خودش با فرماندهان نیروی انتظامی تماس گرفته که چه غلطی دارید می‌کنید آخر؟ و تو بخان ازین مجمل...
چند روز پیش از پل عابر پیاده‌ای پایین می‌آمدم که چشمم به یک آگهی تبلیغاتی افتاد. نوشته بود: «آموزش رانندگی ویژه‌ی گواهینامه دار‌ها... ساعتی ۶۵۰۰تومان».
می‌گویند امشب ماه بی‌لک و پیس‌ترین رخ خودش را نشان آدم‌ها می‌دهد. بروم بنشینم به تماشای ماه...

  • پیمان ..

پر پرواز

۰۹
شهریور

یک روز صبح سروکله‌اش ناگهانی پیدا شد. با صدای آوازش توی حیاط بیدار شدیم. چهچه می‌زد. رفتیم توی حیاط و دیدیم که کنج حیاط روی گلدان‌ها نشسته. وقتی رفتیم انتظار داشتیم که فرار کند. بترسد و بپرد و آوازش را هم با خودش ببرد. ترسید. پرید حتا. اما نرفت. پرواز نکرد. رفت زیر گلدان‌ها قایم شد. تا غروب‌‌ همان جا ماند.
از پنجره نگاهش کردیم. چاق و چله بود. سر سیاه رنگ و کاکلی داشت که شبیه موهای فشن شده بود.‌‌ همان بلبلی بود که شاعرهای قدیم کلی شعر برایش سروده بودند. دقیق نگاهش کردیم. شاید زخمی شده باشد. اما طوریش نبود. وقتی می‌پرید و از دستمان فرار می‌کرد هم زخمی ندیدیم. فقط انگار پرواز بلد نبود یا پرواز یادش رفته بود. رفتم توی حیاط و رفتم به طرفش که سیر سیر نگاهش کنم. ترسید و رفت توی دستشویی قایم شد. بهش گفتم: خانمی اون جا، جای تو نیست که. بیا بیرون پرواز کن گم شو برو دیگه.
ر‌هایش کردیم و شب هم توی حیاط ما ماند. لب پنجره نشست و شب را خابید.
برایش برنج گوشه‌ی حیاط ریختیم. نوک نزد. مثل روز اول آواز نمی‌خاند. انگار آن آواز روز اول را فقط برای این خانده بود که آمدنش را نوید بدهد. همه‌ی برنج‌ها را گنجشک‌ها و یاکریم‌های پدرسوخته خوردند. از یاکریم‌های خانه‌مان بدم می‌آید. ۲تا هستند. جفت‌اند و حالم را به هم می‌زنند. جوجه دار هم شده‌اند. همین هفته‌ی پیش جوجه‌هایشان توی لانه‌شان داشتند جیک جیک می‌کردند و بعد این یاکریم بی‌خیال آن‌ها داشتند از هم نوک می‌گرفتند و با بال و پر هم ور می‌رفتند. مادربه خطا‌ها به هیچ جایشان هم نبود که من دارم نگاه‌شان می‌کنم. برنج ریختیم و بلبل هیچ نوک نزد.
فردایش هم ماند. دیگر آواز هم نمی‌خاند. پرواز هم نمی‌کرد برود. حتا یک پرش تا بام خانه...
بابا قفس آورد. گفت پرواز بلد نیست. اینجا بماند گربه‌ها می‌خورندش. گرفتش و انداختش توی قفس. برایش ارزن خریدیم. گفتیم شاید برنج به مذاقش نمی‌خورد و ارزن می‌خورد. اما به ارزن‌ها نوک نزد. استکان کمرباریکی را آب پر کردیم و توی قفسش گذاشتیم. غروب کمی از سطح آب استکان پایین آمده بود. ولی شک کردم که حتا یک قطره آب خورده باشد.
افسرده شده بود. خیلی خیلی افسرده. ۲روز اول هر چند ساعت تکانی به خودش می‌داد. یا یک آواز کوتاهی سر می‌داد. ولی توی قفس هیچ. فقط نشسته بود و زل زده بود به دیواره‌های قفس. به طرفش که می‌رفتیم می‌ترسید و توی قفس بال و پر می‌زد. کشف کردیم که برنج تازه پخته می‌خورد. شاید هم گرسنگی رویش فشار آورد و برنج گرم را خورد. خوشحال شدیم که حداقل غذا می‌خورد. اما... چند روز است که توی قفس است و چند روز است که بود و نبودش را حس نمی‌کنیم و چند روز است که به شیئی از اشیای حیاط تبدیل شده است...
سال اول دبیرستان یک معلم عربی داشتیم که بعد از درسش دعا می‌کرد. ۳-۴تا دعا در حد خدایا مریض‌ها را شفا بده و این حرف‌ها. یک هفته بعد از تمام شدن درسش و حرف‌هایش فقط یک دعا خاند: خدایا پر پروازو ازم نگیر.
آن سال‌ها ما مبهوت شده بودیم که مگر معلم‌ها هم شادمهر عقیلی گوش می‌دهند؟! حالا بعد از سال‌ها آن دعا دارد ته نشین می‌شود...

  • پیمان ..

تغذیه-3

۰۷
شهریور

  • پیمان ..

تغذیه-2

۰۵
شهریور

  • پیمان ..

تغذیه-1

۰۴
شهریور

لوبیا تخم مرغ- قهوه خانه‌ی میرفلاح- کوی امیرشهید لاهیجان

  • پیمان ..

شکوه

۰۴
شهریور

اسب حیوان باشکوهی ست!

بعضی آدم‌ها هستند که بلدند «باشکوه» باشند.
مساله‌ی شکوه مساله‌ی کوچکی نیست. بعضی آدم‌ها هستند که بلدند طوری رفتار کنند، طوری حرف بزنند، طوری خوشحالی و سوگواری کنند که باشکوه باشد. نمود داشته باشد. قابل حس و قابل احترام باشد. هیبت داشته باشد...
شاید در نگاه اول شکوه آدم‌ها به داشته‌‌هایشان باشد. آدمی که ماشین چند صد میلیونی سوار می‌شود در نگاه اول شاید خیلی آدم باهیبت و باشکوهی باشد. ولی چیزی که هست مساله‌ی شکوه به زرق و برق و اوهون و اوهوم وابسته نیست.‌‌ همان آدم اگر باشکوه نباشد بعد از چند ساعت رنگ می‌بازد و معمولی می‌شود. در ادبیات چپ این وجهه‌ی شکوه به روشنی نشان داده می‌شود. مثلن فیلم بچه‌های آسمان. آن دویدن‌های پسرک قهرمان فیلم برای یک جایزه‌ی ناقابل (یک کفش کتانی) به شدت باشکوه بود. به شدت قابل احترام بود. ولی اصلن با ابهت و پر زرق و برق نبود.
یک اصطلاحی هست این طوری‌ها که: «او در دولت فقر خیش سلطنت می‌کرد.» به نظرم این جمله به خوبی مساله‌ی شکوه را توصیف می‌کند. سلطنت کردن... ممکن است تو آدم کاملن متوسطی باشی، ممکن است هیچ توانایی خاصی نداشته باشی حتا، اما طوری راه بروی، طوری با مسائل برخورد کنی، طوری شادی کنی که باشکوه باشد، بزرگ باشد، سلطنتی باشد، تمام شادی آن لحظه را در روحت جاری کنی و کردار و گفتارت باشکوه باشد...
باشکوه بودن با دراماتیک بودن و نمایشی بودن رابطه‌ی مستقیمی دارد. شاید تو کاری را انجام دهی که در مقایسه با دیگران آن کار پشیزی ارزش نداشته باشد، اما تو آن کار را طوری انجام می‌دهی، طوری برای آن مایه می‌گذاری که یک جور خاصی می‌شود. یک جور باشکوهی می‌شود...
این شکوه چیز عجیبی است. شکوه چیزی است که یک آدم کاملن معمولی را طی چند لحظه به یک آدم خاص تبدیل می‌کند.
چه چیزی باعث می‌شود که بعضی‌ها بلد باشند که باشکوه باشند؟ بلد باشند معمولیترین کار‌ها را طوری انجام بدهند که باشکوه و خاص به نظر برسد؟ چه چیزهایی شکوه را به وجود می‌آورند؟!

  • پیمان ..

باران می بارد

۰۴
شهریور

‌‌ همان اول شهر پیاده شدم و راه افتادم. باران شدید نمی‌بارید. آمدنی چند دقیقه طول کشید تا شیشه‌ی ماشین پر از قطره‌های ریز شود. وقتی پیاده شدم باران را فقط می‌شد بو کرد.
آسمان ابری بود و از آن باران‌های ریز شمال می‌بارید. ۲روز بود که بی‌وقفه قطره‌های ریز می‌باریدند. مثل نخ‌های نازکی بودند که زمین را به آسمان وصل کرده بودند و اصلن دیده نمی‌شدند. لاهیجان در عصر بارانی، تاریک روشنای دلچسبی داشت. چ‌تر نداشتم. هوا خنک بود. بعد از ۲روز باران هنوز گرمای چسبناک شهریور توی هوا لمبر می‌زد و چند قدم که راه رفتم دیدم پیشانی‌ام به عرق نشسته است. عرق و باران با هم قاطی شده بودند.
پیاده رو‌ها شلوغ نبودند. هر از چند گاهی زن و مردی چ‌تر به دست از کنارم رد می‌شدند. از دور زن و مرد جوانی بدون چ‌تر می‌آمدند. مرد بچه‌ی کوچکی را بغل کرده بود و سریع راه می‌رفتند تا باران بچه را خیس نکند. بچه خاب بود. کاسب‌ها بیکار و کلافه جلوی مغازه‌شان نشسته بودند و به بارش باران نگاه می‌کردند. نه. نشسته بودند و بارش باران را حس می‌کردند. باران ریز‌تر از آن بود که دیده شود. ساندویچی کبیر. بزازی. لوازم منزل دوستدار. صف پیکان‌های نارنجی رنگ، تاکسی‌های درون شهری لاهیجان. صف پژو‌ها و سمندهای خطی لاهیجان رشت. از کنارشان رد شدم.
یک آن احساس غریبگی کردم. نمی‌دانم چرا. به میدان شهدا و تقریبن مرکزی شهر که رسیدم یک آن حس کردم همه‌ی این آدم‌ها، توی این شهر کوچک همدیگر را می‌شناسند و کسی من را نمی‌شناسد. به مرد دست فروشی که داشت با حرارتِ خاصِ قصه گوهای قهار شمالی، چیزی را برای مردی دیگر تعریف می‌کرد نگاه کردم. یک لحظه احساس کردم خیلی آسوده است. خیلی راحت است. احساس کردم توی این شهر کوچک، همه او را می‌شناسند و او آن کنارِ خیابان برای خودش شانه و گل سر می‌فروشد و نگرانی‌های زیادی ندارد. الکی برای خودش وظیفه نمی‌تراشد. الکی فکر نمی‌کند که دارد عمرش تلف می‌شود. الکی نگران نیست که چرا هیچ کاری نمی‌کند. الکی ناراحت نمی‌شود. الکی به خیلی چیز‌ها فکر نمی‌کند و الکی هی شک نمی‌کند.
یک لحظه به خودم نگاه کردم. خیس شده بودم. پیراهن آستین کوتاهم خیس شده بود. خیلی تدریجی و آرام، بی‌اینکه چسبیدنش به تنم را حس کنم خیس شده بود.
راه افتادم به سمت استخر. از جلوی بانک ملی رد شدم. جلوی بانک ملی جای ساعت فروش‌ها و کمربندفروش‌ها و چترفروش‌های دست فروش بود همیشه. خبری ازشان نبود. راهم را کج کردم به آن طرف خیابان. روبه روی دکه‌ی روزنامه فروشی تابلویی بود و تبلیغ قلمچی و عکس رتبه‌های امسال شهر لاهیجان. ۴۰داشتند. ۱۳۶داشتند. ۲۰۰داشتند. و... نایستادم نگاه کنم. بی‌ارزش‌تر از این حرف‌ها بودند. نمی‌دانم. شاید هم نه. از کنکور و رتبه‌های بر‌تر کنکور بدم می‌آید. ولی یک لحظه دلم قصه‌ی زندگی هر کدام از آن‌ها را خاست. دلم خاست بدانم آن پسری که عکسش در ردیف اول بود وقتی می‌رود دانشگا چطوری می‌شود. توی دانشگا به چه چیزهایی برمی خورد. الان که رتبه‌اش خوب شده چه تصویری از دانشگا دارد. ترم اولش که تمام می‌شود چه تصویری خاهد داشت؟ دختری برای دوستی پیدا خاهد کرد؟ از پوچی و بی‌معنایی به فنا خاهد رفت؟ خرخان‌تر می‌شود؟ سیاسی می‌شود؟ کار می‌کند؟ سیگار می‌کشد؟ اپلای می‌کند؟ چی می‌شود آخرش؟! هیچ وقت توی این جور عکس‌های موفقیت و تبلیغاتی این قصه‌ها و آخر و عاقبتشان را نمی‌گویند. لعنت بر گاج و قلمچی.
از جلوی کتابفروشی فرازمند رد شدم. دل دل کردم که بروم تو یا نه. خیلی سال بود که نرفته بودم. اصلن چهره‌ی آقای فرازمند یادم رفته بود. خیلی سال پیش عصرهای تابستانم را با کتاب‌هایی که از این کتابفروشی می‌خریدم شب می‌کردم. بروم یا نروم؟ اصلن بروم آن تو چه بگویم؟ هیچ کتاب خاصی توی ذهنم نبود. فقط دلم می‌خاست همین جوری قفسه‌های کتاب‌هایش را نگاه کنم. بروم یا نروم؟ نرفتم.
شیطان کوه در ابری از مه و باران خابیده بود. آسمان گرفته بود و یک جور غم خنکی توی خیابان‌ها ریخته بود. لاهیجان مثل لندن شده بود. خبری از مسافرهای چادرخاب نبود. خیابان‌های اطراف استخر شلوغ نبودند. باران همه را فراری داده بود. خیس و تلیس شده بودم. باران داشت تند می‌شد. نخ‌های ریز کم کم داشتند به قطره تبدیل می‌شدند. رفتم سمت خیابان مطهری و خودم را انداختم توی شهر کتاب لاهیجان.
مغازه خلوت بود. کسی نبود. از در شیشه‌ای به بیرون نگاه کردم. استخر لاهیجان پر از گرداب‌های کوچک می‌شد. رفتم سمت قفسه‌ها. همین جوری به عطف کتاب‌ها نگاه کردم. از جلوی ادبیات‌ها گذشتم. رفتم سمت کتاب‌های تاریخی و علوم اجتماعی. تاریخی‌هایش همه عطف خوشگل و قطور بودند. برگشتم سمت ادبیاتی‌ها. ادبیات ایران و ادبیات ملل. داشتم نگاه می‌کردم که در شیشه‌ای باز شد. یک نفر دیگر هم پا به آن کتابفروشی خلوت گذاشت. دختر بود. چ‌تر نداشت. خیس و تلیس شده بود و چند تار مویش به پیشانی‌اش چسبیده بود. کفش‌هایش را روی پادری جلوی در خشک کرد. بی‌صدا راه افتاد به سمت ادبیاتی‌ها. کنارم روبه روی ادبیات ایران ایستاد. نگاهش کردم. دنبال چیزی بود. خاستم بگویم: می‌تونم کمک تون کنم؟ بعد به خودم گفتم: آخه تو سر پیازی یا ته پیازی؟ چه سر در می‌اری از کتاب‌های اینجا آخر؟
بعد به مغزم رسید که چیز دیگری بگویم. گفتم: ببخشید. می‌تونید یه کتاب بهم معرفی کنید؟
خاستم ادامه بدهم. خاستم بگویم نمی‌دانم چه کتابی بخانم. خاستم بگویم دو ماه است که تصمیم گرفته‌ام لذت کتاب خاندن را به همین شکل در و بی‌در و بدون برنامه کتاب خاندن ادامه بدهم. تصمیم گرفتم عطای خاندن علوم انسانی در دانشگا را به لقایش ببخشم و لذت آسوده کتاب خاندن را به زجرِ از روی اجبار کتاب خاندن نفروشم.
نگاهم کرد. یک لحظه بق زده از پشت عینک نگاهم کرد. بعد گفت: راستش، خودمم نمی‌دونم چه کتابی می‌خام.
گفتم: کسی کتاب شما رو هم ننوشته؟!
با لبخند و یک جور شرمندگی گفت: چی؟!
گفتم: هر کتابی که نوشته می‌شه قصه‌ی زندگی یه سری آدم هاست. فقط یه مشکلی که وجود داره اینه که بعضی آدم‌ها این وسط بی‌کتاب موندن و کسی قصه شونو ننوشته.
مکث کردم. خاستم به اوج برسم و بگویم تا وقتی آدمی کتاب خودش را پیدا نکند بی‌قرار می‌ماند. اما او به قفسه‌ی بالای سرش نگاه کرد و گفت: شاید اون آدما خوب نگشتن. شاید کتاب اونا هم نوشته شده و اونا باید پیداش کنن...
گفتم: نمی‌دونم.
راست می‌گفت. فقط جوری راست گفته بود که اصلن فکرش را نکرده بودم.
نگاه کردم به بیرون از مغازه. مرد فروشنده، روی صندلی پشت دخل نشسته بود و نگاه‌مان می‌کرد. از زُل زُل نگاه کردنش بدم آمد. از ته مغازه مرد چاقی آمد. او هم نگاه‌مان کرد. بیرون هنوز باران می‌بارید.
دختر به ۲قفسه آن طرف ترم اشاره کرد و گفت: من تازگی‌ها خانواده‌ی من و بقیه‌ی حیوانات رو خوندم. خیلی خوب بود. چاپ قدیمه ارزونم هست.
رفتم به طرفی که اشاره می‌کرد. عطف زردرنگ کتاب را بیرون کشیدم و به قیمتش نگاه کردم. ۴۰۰۰تومان خیلی خوب بود. برگشتم به دختر گفتم: ممنون. بعد راه افتادم به سمت مردی که هی نگاه‌مان می‌کرد. کتاب را به همراه ۴۰۰۰تومان گذاشتم جلویش. فاکتور را داد بهم و از مغازه زدم بیرون. آسمان سیاه‌تر و ابر‌ها تنگ‌تر شده بودند. در طول خیابان مطهری راه افتادم. دلم راه رفتن می‌خاست. دلم خیلی بیشتر راه رفتن می‌خاست...!

  • پیمان ..

طناب

۲۷
مرداد
چیزهایی هستند که هیچ وقت نمی‌توانم با آن‌ها کنار بیایم. همیشه‌ی خدا برایم مساله بوده‌اند و هستند. یکی‌شان همین خطی بودن رابطه‌ی بین کلمات در یک نوشته. این که کلمات به دنبال هم می‌آیند و این پیوستگی خطی‌شان است که معنا را می‌سازد. تو برای کشف معنا باید طناب را بگیری و هی در مسیر طناب راه بروی. با چپ و راست رفتن و بالا و پایین پریدن و حرکت موجی دادن به طناب هیچ اتفاقی نمی‌افتد و به هیچ جایی نمی‌رسی. فقط باید طناب را بگیری و در امتداد خط طناب جلو بروی. وقتی یک متنی را می‌خانی هر چه قدر هم حرکت خطی خسته‌کننده باشد ناچاری. وقتی می‌خاهی چیزی بنویسی و معنایی را بسازی باید دقایق زیادی به این فکر کنی که کدام بعد از کدام و کدام قبل از کدام باشد که آن چیزی که در ذهن است ساخته شود. مثل ذهن آدم نیست که همزمان به چند چیز مختلف فکر کند و این چند چیز مختلف بدون این که رابطه‌ای با هم داشته باشند همه‌شان معنادار باشند...
یک جور مدل‌سازی ریاضی از نوع اعصاب خرد کن است. نوشتن یعنی مدل‌سازی یک بعدی پدیده‌ای پیچیده... نمی‌دانم قیاس درستی است یا نه. ولی اگر نوشتن مدل‌سازی یک بعدی باشد، نقاشی و عکاسی باید مدل‌سازی دو بعدی باشد و فیلم و تئاتر مدل‌سازی کامل‌تر و سه بعدی... در دو بعدی زاویه داری و در سه بعدی علاوه بر زاویه و حرکت خطی، پیچش و چرخش هم داری...
 اما نکته‌ای که وجود دارد این است که همه چیز از ابتدایی‌ترین نوع مدل‌سازی مشتق می‌شود. مدل‌سازی سه بعدی مشتق دوم مدل‌سازی یک بعدی است... و مدل‌سازی یک بعدی خطی است... خطی...
  • پیمان ..