سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

مشاهیر

۱۱
شهریور

نور. شهری در استان مازندران که جنگل چمستانش شهره‌ی عام و خاص است و جنگل و دریا و هوای خوبش خیلی‌ها را جذب خودش می‌کند. هر چند اگر یک چندی با مردمانش سروکار پیدا کنی خاطره‌ی خوبی از نوری‌ها در خاطرت باقی نمی‌ماند. وارد شهر که می‌شوی یک تابلوی خوش آمد گویی در برابرت می‌بینی که می‌گوید به شهر نیما یوشیج خوش آمدی... با خودت می‌پرسی نیما که یوشی بود و یوش نزدیک جاده چالوس است و درست است که آن جاده‌ای که از یوش می‌گذرد آخرش به چمستان می‌رسد ولی...
به ذهنت که کمی رجوع کنی می‌بینی نور اگر شخصیتی داشته باشد نیما یوشیج نیست. راستش این خاصیت تاریخ ایران (و بهتر است بگوییم جامعه‌ی ایران) است. بیش از آنکه شخصیت درست و درمان تربیت کند شخصیت‌های قرمساق داشته و هر جای ایران و هر آبادی که بروی در گذشته‌اش فت و فراوان پدرانی داشته که قرمساقی کمترین کلمه برای توصیفشان است.
و جالب ما ایرانی هاییم که زور می‌زنیم که قرمساقی آبا و اجدادمان (و شاید خودمان!) را پنهان کنیم و از پستوهای تاریخ دو سه شخصیتی بیرون می‌آوریم و خودمان را بافرهنگ جا می‌زنیم...
نور برای من یکی بیش از آنکه یادآور نیما یوشیج باشد یادآور میرزا آقاخان نوری است....:
 «دو روز بعد از عزل امیرکبیر، میرزا آقاخان نوری نامه‌ی تحت الحمایگی انگلیس را با صواب دید آن سفارتخانه (هر چند که سفیر گفته بود این نامه‌ی تحت الحمایگی به تاج کیانی می‌ارزد) کناری نهاد و التزام سپرد که تحت الحمایه‌ی هیچ دولتی نیست و سر کار آمد. چند روزی از صدارت اعظمی او نگذشته بود که تعهدنامه‌ی انصراف از تملک هرات را تسلیم انگلیس نمود. بعد که ناصرالدین شاه به هرات لشکر کشید، انگلستان در جنوب نیرو پیاده کرد، ایران تقاضای صلح نمود. بالاخره عهدنامه‌ی صلح پاریس به سال ۱۲۷۳هجری قمری (۱۸۵۷میلادی) امضا شد. در این عهدنامه ایران حق کاپیتولاسیون را برای انگلیس محرز شناخت. میرزا آقاخان نوری برای قبول عهدنامه‌ی پاریس معادل یک کرور تومان لیره‌ی انگلیس رشوه گرفت. ولی این لیره‌ها پس از عزل میرزا‌آقاخان توسط ماموران شاه ضبط شد که مس مطلا از آب درآمد.» (جامعه‌شناسی نخبه کشی- علی رضاقلی- نشر نی- ص۱۶۷)

  • پیمان ..

نامه نگاری

۱۰
شهریور

سلام
حال و احوالات اگر بخاهی: ۲ روز است که هیچ گهی نمی‌خورم. دچار ریزش پشم سینه شده‌ام. از اتاقم و به هم ریختگی‌اش (آن کتاب‌های درسی که آن گوشه تلنبار شده‌اند. این سیم‌های شارژر لپ تاپ و مودم و اسپیکر و آن رختخاب مچاله شده و آن کتاب‌های دسته دسته و...) متنفر شده‌ام. از انبوه کتاب‌های نخانده و کتاب‌های خانده‌ای که به محاق فراموشی رفته‌اند به ملال رسیده‌ام. به این یقین رسیده‌ام که تا به اینجای زندگی آن چیزهایی که باید یاد می‌گرفته‌ام یاد نگرفته‌ام. احساس سرگردانی هم که همیشه بوده. احساس مطرود بودن هم‌ای ی ی بگی نگی دارم این روز‌ها.
یک وقت‌هایی یک چیزهایی ناراحتم می‌کنند که خودم هم تعجبم می‌شود. نمی‌دانم. من آدم قابل احترامی نیستم حتم. آدمی نیستم که ارزش دعوت شدن و ارزش چه می‌دانم رفاقت و این حرف‌ها داشته باشم. نخند. آن دو نفر هم دانشکده‌ای که دانشگاه یو بی‌اس کانادا پذیرش گرفته بودند دوشنبه روز پرواز کردند به سوی کانادا. خب من هم ۴ سال دانشگا رفتم و الان اینجایم و آن‌ها هم ۴سال دانشگا رفتند و پیش به سوی جهانی دیگر. شب جمعه‌ای مثل اینکه مهمانی شام داده بودند شریکی و ۵۰-۶۰نفر از هم دانشکده‌ای‌ها دعوت بودند. طبعن وقتی اکثریت هم دانشکده‌ای‌ها جایی جمع باشند من هم باخبر می‌شوم. ولی خب کسی من را داخل آدم حساب نکرده بود که تو هم باش و حالا که داریم از ایران می‌رویم یک حالی هم به تو داده باشیم. فردایش دیدمشان. چیزی نگفتم. دیپلماسی به خرج دادم و آرزوی موفقیت روزافزون کردم و گفتم مواظب خودتان باشید و بزرگ‌تر شوید. همین. ولی به این فکر کردم که باید چه می‌کردم که رفیق باشم؟ خرخان بودند و اصلن در یک حال و هوای دیگری به سر می‌بردند. می‌دانی دارم چه می‌گویم؟ می‌خاهم بگویم وقتی ۴سال با یک آدمی سلام و علیک داشته باشی و بعد از ۴سال ببینی حتا یک اپسیلون فرا‌تر از سلام و علیک فرا‌تر نرفته‌ای یک جای کار مشکل دارد. نه اینکه من فرا‌تر نرفته باشم. آدم سردی نیستم مرگ تو. یک وقت‌هایی به طرز خیلی شدید و دهشتناکی توی لاک خودم فرو می‌روم. ولی وقتی به کسی سلام می‌کنم وجود می‌گذارم. الکی سلام نمی‌کنم...
برای بار دوم «کلاه قرمزی و بچه ننه» را هم نگاه کردم. بار اول در آن چند روز بارانی بود. در سینمای کوچکِ شهری کوچک از خطه‌ی شمال. سینمای جالبی که همه کاره‌اش یک زن و شوهر بودند. زن هم بلیط می‌فروخت هم مسئول بوفه بود. و مرد هم کنترلچی صندلی‌ها بود و هم مسئول تمیزی سینما. سینمای شهر لنگرود. کلی خندیدم. آره. همچنان با کلاه قرمزی و پسرخاله در حد اوج لذت جن/سی حال می‌کنم. هنوز هم می‌خندم. این یکی از کلاه قرمزی و سروناز بهتر بود. به پای کلاه قرمزی و پسرخاله نمی‌رسید. ولی عالی بود باز هم به نظرم. بار دوم هم با حمید رفتیم نگاه کردیم. از آن سر تهران کشاندمش شرق تهران و رفتیم سینما ماندانا. تو راه برگشت تئوری‌های تاریخ زده‌ی خودم را به خوردش دادم که قبول نمی‌کرد و قبول نکرد و نفهمیدم چرا. تازگی‌ها «جامعه‌شناسی نخبه کشی» را هم خانده‌ام و عجیب از ایرانی جماعت نفرت زده شده‌ام...
بهش زنگ زده بودند که بیا یک نشریه کار کنیم در مورد طالقانی و این حرف‌ها. من هم شروع کردم به غر زدن که جمع کنید بابا این کاسه کوزه‌ها را. پرونده در مورد طالقانی. پرونده در مورد بازرگان. پرونده در مورد روشنفکری دینی. به درد عمه‌تان می‌خورد این پرونده‌ها. اینجامعه تولید اصلیش آدم‌هایی مثل طالقانی و بازرگان نیستند. اینجامعه دیوث پروره. بیش از اینکه آدمیزاد تولید کنه قرمساق‌هایی مثل آقاخان نوری تولید می‌کنه. آدم‌هایی مثل امیرکبیر و مصدق و بازرگان و طالقانی و این‌ها اشتباهات اینجامعه‌اند. اینجامعه یک سیستمیه که تولید اصلیش اون جور آدم‌ها نیستن. باید بشینید در مورد دیوث‌ها و قرمساق‌هایی که اینجامعه و مردمش تربیت و تولید کردند و می‌کنند پرونده بنویسید. که چرا این جوری می‌شود؟!
بعد هم پای یک مصاحبه از رسول جعفریان را وسط کشیدم که تویش گفته بود شرایط امروز ایران شبیه اواخر دوران صفویه است. جایی که دولت برای مذهبی بودن و ماندن دست به هر غلطی می‌زد و خودش و دین و مردم را نابود می‌کرد. بعد هم یک نقل قول آوردم که: تاریخ سه تا سطح دارد. سطح اول‌‌ همان تحولات سیاسی و اتفاقات است که توی روزنامه‌ها و کتاب‌های تاریخ می‌نویسند. سطح دوم سطح میانی است که تا ۱۰۰سال تاثیر می‌گذارد. سطح سوم سطح تمدن و فرهنگ است که ۱۰۰۰سال دوام می‌آورد و همین است که پدر ما را درمی آورد.
مثال هم آوردم. از اینکه گشادی ایرانی‌ها از زمان صفویه چطور ریشه دار شد؟ چطور شد که پرتقالی‌ها در اوایل حکومت صفوی‌ها به جنوب ایران حمله کردند و جزیره‌ی هرمز را گرفتند و همه کاره‌ی جنوب شدند و ایرانی‌ها تا ۱۰۰سال هیچ کاری نکردند. نه حمله کردند. نه از مالیات دادن برای داد و ستد در خلیج فارس امتنا کردند. نه هیچ کاری. به گشادی خودشان ۱۰۰سال ننگ حضور بیگانه را پذیرفتند...
و بعد در مورد حل شدن‌های خودمان در همین سیستم و میزان گشادی خودمان حرف زدیم و دیدیم خودمان خراب‌تر و فاسق‌تر از این حرف‌ها شده‌ایم که بخاهیم کاری بکنیم و....
این چند روز ه تهران خلوت شده است. نه خیلی خلوت. ولی خوب است. به نظرم جمعیت تهران اگر همیشه به همین اندازه باشد درست و استاندارد است. خیابان‌ها و بزرگراه‌ها خلوتند. فقط این ایست بازرسی‌های که فرت و فرت کار گذاشته‌اند و یکهو خیابان را بسته‌اند و هی ماشین‌ها را می‌پایند آزاردهنده است. درک نمی‌کنم راستش. تامین امنیت حضور سران کشورهای غیرمتعهد این طوری ممکن است؟ این طوری که مثلن به یک پراید گیر بدهند و همه جایش را بگردند (از صندوق عقب تا داشبوردش را). دنبال چه هستند آخر؟ مثلن یک پراید چه می‌تواند داشته باشد؟ میم چیز جالبی تعریف می‌کرد از همین روز‌ها. یکی از فامیل‌‌هایشان سپاهی است. از آن‌ها که توی سپاه یک کاره‌ای هست. می‌گفت این بابا اسلحه هم دارد. یک روز صبح اسلحه‌اش را گذاشته توی جیب کتش. مجوزش را هم گذاشته روی طاقچه‌ی خانه‌اش. سوار ماشینش شده و افتاده توی اتوبان تهران قزوین و بعد قزوین رشت و بعد هم تا رامسر رفته. با ۴۰۵ش هر کاری بگویی توی اتوبان کرده. لایی کشیده. ۱۵۰تا سرعت رفته. از راست سبقت گرفته. جلوی ماشین‌ها پیچیده. هر نوع خطرآفرینی که بگویی با اسلحه‌ی بدون مجوزی در جیب کرده و هیچ کس جلویش را نگرفته که حضرت آقا تو مخل امنیت ملی هستی. تو با این جور رانندگی و آن اسلحه در جیب تهدیدکننده‌ی امنیت ملی هستی. خودش با فرماندهان نیروی انتظامی تماس گرفته که چه غلطی دارید می‌کنید آخر؟ و تو بخان ازین مجمل...
چند روز پیش از پل عابر پیاده‌ای پایین می‌آمدم که چشمم به یک آگهی تبلیغاتی افتاد. نوشته بود: «آموزش رانندگی ویژه‌ی گواهینامه دار‌ها... ساعتی ۶۵۰۰تومان».
می‌گویند امشب ماه بی‌لک و پیس‌ترین رخ خودش را نشان آدم‌ها می‌دهد. بروم بنشینم به تماشای ماه...

  • پیمان ..

پر پرواز

۰۹
شهریور

یک روز صبح سروکله‌اش ناگهانی پیدا شد. با صدای آوازش توی حیاط بیدار شدیم. چهچه می‌زد. رفتیم توی حیاط و دیدیم که کنج حیاط روی گلدان‌ها نشسته. وقتی رفتیم انتظار داشتیم که فرار کند. بترسد و بپرد و آوازش را هم با خودش ببرد. ترسید. پرید حتا. اما نرفت. پرواز نکرد. رفت زیر گلدان‌ها قایم شد. تا غروب‌‌ همان جا ماند.
از پنجره نگاهش کردیم. چاق و چله بود. سر سیاه رنگ و کاکلی داشت که شبیه موهای فشن شده بود.‌‌ همان بلبلی بود که شاعرهای قدیم کلی شعر برایش سروده بودند. دقیق نگاهش کردیم. شاید زخمی شده باشد. اما طوریش نبود. وقتی می‌پرید و از دستمان فرار می‌کرد هم زخمی ندیدیم. فقط انگار پرواز بلد نبود یا پرواز یادش رفته بود. رفتم توی حیاط و رفتم به طرفش که سیر سیر نگاهش کنم. ترسید و رفت توی دستشویی قایم شد. بهش گفتم: خانمی اون جا، جای تو نیست که. بیا بیرون پرواز کن گم شو برو دیگه.
ر‌هایش کردیم و شب هم توی حیاط ما ماند. لب پنجره نشست و شب را خابید.
برایش برنج گوشه‌ی حیاط ریختیم. نوک نزد. مثل روز اول آواز نمی‌خاند. انگار آن آواز روز اول را فقط برای این خانده بود که آمدنش را نوید بدهد. همه‌ی برنج‌ها را گنجشک‌ها و یاکریم‌های پدرسوخته خوردند. از یاکریم‌های خانه‌مان بدم می‌آید. ۲تا هستند. جفت‌اند و حالم را به هم می‌زنند. جوجه دار هم شده‌اند. همین هفته‌ی پیش جوجه‌هایشان توی لانه‌شان داشتند جیک جیک می‌کردند و بعد این یاکریم بی‌خیال آن‌ها داشتند از هم نوک می‌گرفتند و با بال و پر هم ور می‌رفتند. مادربه خطا‌ها به هیچ جایشان هم نبود که من دارم نگاه‌شان می‌کنم. برنج ریختیم و بلبل هیچ نوک نزد.
فردایش هم ماند. دیگر آواز هم نمی‌خاند. پرواز هم نمی‌کرد برود. حتا یک پرش تا بام خانه...
بابا قفس آورد. گفت پرواز بلد نیست. اینجا بماند گربه‌ها می‌خورندش. گرفتش و انداختش توی قفس. برایش ارزن خریدیم. گفتیم شاید برنج به مذاقش نمی‌خورد و ارزن می‌خورد. اما به ارزن‌ها نوک نزد. استکان کمرباریکی را آب پر کردیم و توی قفسش گذاشتیم. غروب کمی از سطح آب استکان پایین آمده بود. ولی شک کردم که حتا یک قطره آب خورده باشد.
افسرده شده بود. خیلی خیلی افسرده. ۲روز اول هر چند ساعت تکانی به خودش می‌داد. یا یک آواز کوتاهی سر می‌داد. ولی توی قفس هیچ. فقط نشسته بود و زل زده بود به دیواره‌های قفس. به طرفش که می‌رفتیم می‌ترسید و توی قفس بال و پر می‌زد. کشف کردیم که برنج تازه پخته می‌خورد. شاید هم گرسنگی رویش فشار آورد و برنج گرم را خورد. خوشحال شدیم که حداقل غذا می‌خورد. اما... چند روز است که توی قفس است و چند روز است که بود و نبودش را حس نمی‌کنیم و چند روز است که به شیئی از اشیای حیاط تبدیل شده است...
سال اول دبیرستان یک معلم عربی داشتیم که بعد از درسش دعا می‌کرد. ۳-۴تا دعا در حد خدایا مریض‌ها را شفا بده و این حرف‌ها. یک هفته بعد از تمام شدن درسش و حرف‌هایش فقط یک دعا خاند: خدایا پر پروازو ازم نگیر.
آن سال‌ها ما مبهوت شده بودیم که مگر معلم‌ها هم شادمهر عقیلی گوش می‌دهند؟! حالا بعد از سال‌ها آن دعا دارد ته نشین می‌شود...

  • پیمان ..

تغذیه-3

۰۷
شهریور

  • پیمان ..

تغذیه-2

۰۵
شهریور

  • پیمان ..

تغذیه-1

۰۴
شهریور

لوبیا تخم مرغ- قهوه خانه‌ی میرفلاح- کوی امیرشهید لاهیجان

  • پیمان ..

شکوه

۰۴
شهریور

اسب حیوان باشکوهی ست!

بعضی آدم‌ها هستند که بلدند «باشکوه» باشند.
مساله‌ی شکوه مساله‌ی کوچکی نیست. بعضی آدم‌ها هستند که بلدند طوری رفتار کنند، طوری حرف بزنند، طوری خوشحالی و سوگواری کنند که باشکوه باشد. نمود داشته باشد. قابل حس و قابل احترام باشد. هیبت داشته باشد...
شاید در نگاه اول شکوه آدم‌ها به داشته‌‌هایشان باشد. آدمی که ماشین چند صد میلیونی سوار می‌شود در نگاه اول شاید خیلی آدم باهیبت و باشکوهی باشد. ولی چیزی که هست مساله‌ی شکوه به زرق و برق و اوهون و اوهوم وابسته نیست.‌‌ همان آدم اگر باشکوه نباشد بعد از چند ساعت رنگ می‌بازد و معمولی می‌شود. در ادبیات چپ این وجهه‌ی شکوه به روشنی نشان داده می‌شود. مثلن فیلم بچه‌های آسمان. آن دویدن‌های پسرک قهرمان فیلم برای یک جایزه‌ی ناقابل (یک کفش کتانی) به شدت باشکوه بود. به شدت قابل احترام بود. ولی اصلن با ابهت و پر زرق و برق نبود.
یک اصطلاحی هست این طوری‌ها که: «او در دولت فقر خیش سلطنت می‌کرد.» به نظرم این جمله به خوبی مساله‌ی شکوه را توصیف می‌کند. سلطنت کردن... ممکن است تو آدم کاملن متوسطی باشی، ممکن است هیچ توانایی خاصی نداشته باشی حتا، اما طوری راه بروی، طوری با مسائل برخورد کنی، طوری شادی کنی که باشکوه باشد، بزرگ باشد، سلطنتی باشد، تمام شادی آن لحظه را در روحت جاری کنی و کردار و گفتارت باشکوه باشد...
باشکوه بودن با دراماتیک بودن و نمایشی بودن رابطه‌ی مستقیمی دارد. شاید تو کاری را انجام دهی که در مقایسه با دیگران آن کار پشیزی ارزش نداشته باشد، اما تو آن کار را طوری انجام می‌دهی، طوری برای آن مایه می‌گذاری که یک جور خاصی می‌شود. یک جور باشکوهی می‌شود...
این شکوه چیز عجیبی است. شکوه چیزی است که یک آدم کاملن معمولی را طی چند لحظه به یک آدم خاص تبدیل می‌کند.
چه چیزی باعث می‌شود که بعضی‌ها بلد باشند که باشکوه باشند؟ بلد باشند معمولیترین کار‌ها را طوری انجام بدهند که باشکوه و خاص به نظر برسد؟ چه چیزهایی شکوه را به وجود می‌آورند؟!

  • پیمان ..

باران می بارد

۰۴
شهریور

‌‌ همان اول شهر پیاده شدم و راه افتادم. باران شدید نمی‌بارید. آمدنی چند دقیقه طول کشید تا شیشه‌ی ماشین پر از قطره‌های ریز شود. وقتی پیاده شدم باران را فقط می‌شد بو کرد.
آسمان ابری بود و از آن باران‌های ریز شمال می‌بارید. ۲روز بود که بی‌وقفه قطره‌های ریز می‌باریدند. مثل نخ‌های نازکی بودند که زمین را به آسمان وصل کرده بودند و اصلن دیده نمی‌شدند. لاهیجان در عصر بارانی، تاریک روشنای دلچسبی داشت. چ‌تر نداشتم. هوا خنک بود. بعد از ۲روز باران هنوز گرمای چسبناک شهریور توی هوا لمبر می‌زد و چند قدم که راه رفتم دیدم پیشانی‌ام به عرق نشسته است. عرق و باران با هم قاطی شده بودند.
پیاده رو‌ها شلوغ نبودند. هر از چند گاهی زن و مردی چ‌تر به دست از کنارم رد می‌شدند. از دور زن و مرد جوانی بدون چ‌تر می‌آمدند. مرد بچه‌ی کوچکی را بغل کرده بود و سریع راه می‌رفتند تا باران بچه را خیس نکند. بچه خاب بود. کاسب‌ها بیکار و کلافه جلوی مغازه‌شان نشسته بودند و به بارش باران نگاه می‌کردند. نه. نشسته بودند و بارش باران را حس می‌کردند. باران ریز‌تر از آن بود که دیده شود. ساندویچی کبیر. بزازی. لوازم منزل دوستدار. صف پیکان‌های نارنجی رنگ، تاکسی‌های درون شهری لاهیجان. صف پژو‌ها و سمندهای خطی لاهیجان رشت. از کنارشان رد شدم.
یک آن احساس غریبگی کردم. نمی‌دانم چرا. به میدان شهدا و تقریبن مرکزی شهر که رسیدم یک آن حس کردم همه‌ی این آدم‌ها، توی این شهر کوچک همدیگر را می‌شناسند و کسی من را نمی‌شناسد. به مرد دست فروشی که داشت با حرارتِ خاصِ قصه گوهای قهار شمالی، چیزی را برای مردی دیگر تعریف می‌کرد نگاه کردم. یک لحظه احساس کردم خیلی آسوده است. خیلی راحت است. احساس کردم توی این شهر کوچک، همه او را می‌شناسند و او آن کنارِ خیابان برای خودش شانه و گل سر می‌فروشد و نگرانی‌های زیادی ندارد. الکی برای خودش وظیفه نمی‌تراشد. الکی فکر نمی‌کند که دارد عمرش تلف می‌شود. الکی نگران نیست که چرا هیچ کاری نمی‌کند. الکی ناراحت نمی‌شود. الکی به خیلی چیز‌ها فکر نمی‌کند و الکی هی شک نمی‌کند.
یک لحظه به خودم نگاه کردم. خیس شده بودم. پیراهن آستین کوتاهم خیس شده بود. خیلی تدریجی و آرام، بی‌اینکه چسبیدنش به تنم را حس کنم خیس شده بود.
راه افتادم به سمت استخر. از جلوی بانک ملی رد شدم. جلوی بانک ملی جای ساعت فروش‌ها و کمربندفروش‌ها و چترفروش‌های دست فروش بود همیشه. خبری ازشان نبود. راهم را کج کردم به آن طرف خیابان. روبه روی دکه‌ی روزنامه فروشی تابلویی بود و تبلیغ قلمچی و عکس رتبه‌های امسال شهر لاهیجان. ۴۰داشتند. ۱۳۶داشتند. ۲۰۰داشتند. و... نایستادم نگاه کنم. بی‌ارزش‌تر از این حرف‌ها بودند. نمی‌دانم. شاید هم نه. از کنکور و رتبه‌های بر‌تر کنکور بدم می‌آید. ولی یک لحظه دلم قصه‌ی زندگی هر کدام از آن‌ها را خاست. دلم خاست بدانم آن پسری که عکسش در ردیف اول بود وقتی می‌رود دانشگا چطوری می‌شود. توی دانشگا به چه چیزهایی برمی خورد. الان که رتبه‌اش خوب شده چه تصویری از دانشگا دارد. ترم اولش که تمام می‌شود چه تصویری خاهد داشت؟ دختری برای دوستی پیدا خاهد کرد؟ از پوچی و بی‌معنایی به فنا خاهد رفت؟ خرخان‌تر می‌شود؟ سیاسی می‌شود؟ کار می‌کند؟ سیگار می‌کشد؟ اپلای می‌کند؟ چی می‌شود آخرش؟! هیچ وقت توی این جور عکس‌های موفقیت و تبلیغاتی این قصه‌ها و آخر و عاقبتشان را نمی‌گویند. لعنت بر گاج و قلمچی.
از جلوی کتابفروشی فرازمند رد شدم. دل دل کردم که بروم تو یا نه. خیلی سال بود که نرفته بودم. اصلن چهره‌ی آقای فرازمند یادم رفته بود. خیلی سال پیش عصرهای تابستانم را با کتاب‌هایی که از این کتابفروشی می‌خریدم شب می‌کردم. بروم یا نروم؟ اصلن بروم آن تو چه بگویم؟ هیچ کتاب خاصی توی ذهنم نبود. فقط دلم می‌خاست همین جوری قفسه‌های کتاب‌هایش را نگاه کنم. بروم یا نروم؟ نرفتم.
شیطان کوه در ابری از مه و باران خابیده بود. آسمان گرفته بود و یک جور غم خنکی توی خیابان‌ها ریخته بود. لاهیجان مثل لندن شده بود. خبری از مسافرهای چادرخاب نبود. خیابان‌های اطراف استخر شلوغ نبودند. باران همه را فراری داده بود. خیس و تلیس شده بودم. باران داشت تند می‌شد. نخ‌های ریز کم کم داشتند به قطره تبدیل می‌شدند. رفتم سمت خیابان مطهری و خودم را انداختم توی شهر کتاب لاهیجان.
مغازه خلوت بود. کسی نبود. از در شیشه‌ای به بیرون نگاه کردم. استخر لاهیجان پر از گرداب‌های کوچک می‌شد. رفتم سمت قفسه‌ها. همین جوری به عطف کتاب‌ها نگاه کردم. از جلوی ادبیات‌ها گذشتم. رفتم سمت کتاب‌های تاریخی و علوم اجتماعی. تاریخی‌هایش همه عطف خوشگل و قطور بودند. برگشتم سمت ادبیاتی‌ها. ادبیات ایران و ادبیات ملل. داشتم نگاه می‌کردم که در شیشه‌ای باز شد. یک نفر دیگر هم پا به آن کتابفروشی خلوت گذاشت. دختر بود. چ‌تر نداشت. خیس و تلیس شده بود و چند تار مویش به پیشانی‌اش چسبیده بود. کفش‌هایش را روی پادری جلوی در خشک کرد. بی‌صدا راه افتاد به سمت ادبیاتی‌ها. کنارم روبه روی ادبیات ایران ایستاد. نگاهش کردم. دنبال چیزی بود. خاستم بگویم: می‌تونم کمک تون کنم؟ بعد به خودم گفتم: آخه تو سر پیازی یا ته پیازی؟ چه سر در می‌اری از کتاب‌های اینجا آخر؟
بعد به مغزم رسید که چیز دیگری بگویم. گفتم: ببخشید. می‌تونید یه کتاب بهم معرفی کنید؟
خاستم ادامه بدهم. خاستم بگویم نمی‌دانم چه کتابی بخانم. خاستم بگویم دو ماه است که تصمیم گرفته‌ام لذت کتاب خاندن را به همین شکل در و بی‌در و بدون برنامه کتاب خاندن ادامه بدهم. تصمیم گرفتم عطای خاندن علوم انسانی در دانشگا را به لقایش ببخشم و لذت آسوده کتاب خاندن را به زجرِ از روی اجبار کتاب خاندن نفروشم.
نگاهم کرد. یک لحظه بق زده از پشت عینک نگاهم کرد. بعد گفت: راستش، خودمم نمی‌دونم چه کتابی می‌خام.
گفتم: کسی کتاب شما رو هم ننوشته؟!
با لبخند و یک جور شرمندگی گفت: چی؟!
گفتم: هر کتابی که نوشته می‌شه قصه‌ی زندگی یه سری آدم هاست. فقط یه مشکلی که وجود داره اینه که بعضی آدم‌ها این وسط بی‌کتاب موندن و کسی قصه شونو ننوشته.
مکث کردم. خاستم به اوج برسم و بگویم تا وقتی آدمی کتاب خودش را پیدا نکند بی‌قرار می‌ماند. اما او به قفسه‌ی بالای سرش نگاه کرد و گفت: شاید اون آدما خوب نگشتن. شاید کتاب اونا هم نوشته شده و اونا باید پیداش کنن...
گفتم: نمی‌دونم.
راست می‌گفت. فقط جوری راست گفته بود که اصلن فکرش را نکرده بودم.
نگاه کردم به بیرون از مغازه. مرد فروشنده، روی صندلی پشت دخل نشسته بود و نگاه‌مان می‌کرد. از زُل زُل نگاه کردنش بدم آمد. از ته مغازه مرد چاقی آمد. او هم نگاه‌مان کرد. بیرون هنوز باران می‌بارید.
دختر به ۲قفسه آن طرف ترم اشاره کرد و گفت: من تازگی‌ها خانواده‌ی من و بقیه‌ی حیوانات رو خوندم. خیلی خوب بود. چاپ قدیمه ارزونم هست.
رفتم به طرفی که اشاره می‌کرد. عطف زردرنگ کتاب را بیرون کشیدم و به قیمتش نگاه کردم. ۴۰۰۰تومان خیلی خوب بود. برگشتم به دختر گفتم: ممنون. بعد راه افتادم به سمت مردی که هی نگاه‌مان می‌کرد. کتاب را به همراه ۴۰۰۰تومان گذاشتم جلویش. فاکتور را داد بهم و از مغازه زدم بیرون. آسمان سیاه‌تر و ابر‌ها تنگ‌تر شده بودند. در طول خیابان مطهری راه افتادم. دلم راه رفتن می‌خاست. دلم خیلی بیشتر راه رفتن می‌خاست...!

  • پیمان ..

طناب

۲۷
مرداد
چیزهایی هستند که هیچ وقت نمی‌توانم با آن‌ها کنار بیایم. همیشه‌ی خدا برایم مساله بوده‌اند و هستند. یکی‌شان همین خطی بودن رابطه‌ی بین کلمات در یک نوشته. این که کلمات به دنبال هم می‌آیند و این پیوستگی خطی‌شان است که معنا را می‌سازد. تو برای کشف معنا باید طناب را بگیری و هی در مسیر طناب راه بروی. با چپ و راست رفتن و بالا و پایین پریدن و حرکت موجی دادن به طناب هیچ اتفاقی نمی‌افتد و به هیچ جایی نمی‌رسی. فقط باید طناب را بگیری و در امتداد خط طناب جلو بروی. وقتی یک متنی را می‌خانی هر چه قدر هم حرکت خطی خسته‌کننده باشد ناچاری. وقتی می‌خاهی چیزی بنویسی و معنایی را بسازی باید دقایق زیادی به این فکر کنی که کدام بعد از کدام و کدام قبل از کدام باشد که آن چیزی که در ذهن است ساخته شود. مثل ذهن آدم نیست که همزمان به چند چیز مختلف فکر کند و این چند چیز مختلف بدون این که رابطه‌ای با هم داشته باشند همه‌شان معنادار باشند...
یک جور مدل‌سازی ریاضی از نوع اعصاب خرد کن است. نوشتن یعنی مدل‌سازی یک بعدی پدیده‌ای پیچیده... نمی‌دانم قیاس درستی است یا نه. ولی اگر نوشتن مدل‌سازی یک بعدی باشد، نقاشی و عکاسی باید مدل‌سازی دو بعدی باشد و فیلم و تئاتر مدل‌سازی کامل‌تر و سه بعدی... در دو بعدی زاویه داری و در سه بعدی علاوه بر زاویه و حرکت خطی، پیچش و چرخش هم داری...
 اما نکته‌ای که وجود دارد این است که همه چیز از ابتدایی‌ترین نوع مدل‌سازی مشتق می‌شود. مدل‌سازی سه بعدی مشتق دوم مدل‌سازی یک بعدی است... و مدل‌سازی یک بعدی خطی است... خطی...
  • پیمان ..

SHAME ON YOU MAN

۲۶
مرداد

استقبال شیخ ساعد آل کو..کش ها از رییس جمهور

"نشست فوق العاده‌ی سران کشورهای اسلامی برای بررسی چالش‌های جهان اسلام و راهکارهای برون رفت از آن."
می‌نشینم به خاندن گزارش‌ها و دیدن عکس‌های اجلاس سران کشورهای اسلامی و مات و مبهوت و ویران می‌شوم. نشست اجلاس سران کشورهای اسلامی است. سران یعنی مثلن رهبر یا رییس جمهور یا رییس مجلس. همراه محمود احمدی‌نژاد یک هواپیما آدم با زن و بچه‌‌هایشان رفته‌اند. سید مجتبا ثمره‌ی هاشمی معاون رییس جمهور، کامران دانشجو وزیر علوم، سید محمد حسینی وزیر ارشاد، عبدالرضا شیخ الاسلامی وزیر تعاون، علی نیکزاد وزیر مسکن، حمید بقایی و اسفندیار رحیم مشایی... ۴تا از وزیران یعنی ۲۰درصد از کابینه‌ی دولت برای یک اجلاس سران کشورهای اسلامی. آن هم کدام وزیران؟

 

زلزله‌ی شش و دو دهم ریشتری رخ داده و ۹۰درصد از خانه‌های ورزقان نابود شده‌اند و منطقه سردسیر است و باید تا پایان تابستان خانه‌هایی برای اسکان زلزله زده‌ها ساخته شود و آن وقت وزیر مسکن و شهرسازی پا شده است رفته است مسجدالنبی در روضه‌ی رضوان نماز می‌خاند.
سازمان سنجش سر خود مانع از تحصیل بیش از ۶۰درصد از جمعیت کنکوردهندگان در ۷۷ رشته‌ی دانشگاهی شده و موجی از اعتراضات روانه‌ی وزارت علوم است و وزیر علوم پا شده رفته مسجدالنبی قرآن ختم می‌کند و اعتراضات را هم حکمن دایورت می‌کند به چتری‌های حیاط مسجد پیامبر...
سر لج بازی دو تا از زیردست‌های وزیر ارشاد در حوزه‌ی هنری و شورای صنفی نمایش فروش ۳۰درصد از سینمای ایران در سینما آزادی بایکوت شده است و مردمی که می‌خاهند در عید فطر و ایام تعطیلات فیلم‌های جدید سینما را ببینند از حقشان محروم شده‌اند و هیچ کسی هم نیست که جنگ زرگری و لج بازی‌های شخصی را پایان بدهد بعد آقای وزیر ارشاد پا شده است رفته است قبرستان بقیع دعای زیارت می‌خاند...

ناصرالدین شاه در اواخر سلطنتش می گفت: من پادشاه ده میلیون رعیت ایران نیستم، بلکه پادشاه شپش ها و قورباغه ها و گنجشک ها هستم

و دعای زیارت خاندن و نماز خاندن در مسجدالنبی... رییس جمهور قبل از سفر در فرودگاه مهرآباد برگشته گفته به نیابت از کل ملت ایران نایب الزیاره خاهد بود!
سایت‌های منتسب به دولت با کلی افتخار نوشته‌اند که به محض فرود آمدن هواپیمای اختصاصی رییس جمهور این آدم‌ها به استقبال رییس جمهور آمده‌اند: شاهزاده «عبدالعزیز بن ماجد عبدالعزیز» امیر منطقه مدینه منوره، سرلشکر ستاد «فهد بن مونس العنزی» فرمانده نظامی منطقه مدینه، سرلشکر «سعود عوض الاحمدی» فرمانده پلیس این منطقه، محمد جواد رسولی سفیر ایران در عربستان، همچنین مهندس «عبدالفتاح عطا» مدیر فرودگاه بین المللی شاهزاده «محمد بن عبدالعزیز» و «امین سنوسی» ریس کل دفتر تشریفات پادشاهی عربستان و شماری از مقام‌های نظامی و غیر نظامی در مراسم استقبال از رییس جمهوری اسلامی ایران در مدینه منوره حضور داشتند.

چند تا از ایرانی ها می توانند همچین احترام و روی خوشی را تجربه کنند؟

و همین آدم‌های گردن کلفت رییس جمهور و یک هواپیما آدم همراهش را برداشته‌اند برده‌اند مسجدالنبی و زیارت بقیع و آقای احمدی‌نژاد و همراهان در محراب پیامبر و روضه‌ی رضوان نماز خانده‌اند و... و مگر او رییس جمهور ایران نیست؟! مگر به اسم ریاستِ جمهوری اسلامی ایران نرفته؟! مگر نمی‌داند که در‌‌ همان مسجد پیامبر توی‌‌ همان روضه‌ی رضوان چه برخوردهایی با ایرانی‌ها صورت می‌گیرد؟ یعنی تا به حال نشنیده که‌‌ همان روضه‌ی رضوانی که او رفته است تویش به نیابت از ایرانی‌ها نماز خانده است، وقتی زنانه می‌شود برای زن‌های ایرانی پاری وقت‌ها آرزوی محال می‌شود؟ نمی‌داند نشنیده که‌‌ همان شرطه‌هایی که برایش راه باز کرده‌اند و مسجد را قوروق کرده‌اند تا قرص صورت زن ایرانی را می‌بینند با باتوم‌‌هایشان مانع از ورود زن ایرانی به روضه‌ی رضوان می‌شوند و هی می‌گویند ایرانی لا... ایرانی لا...
رفته‌اند بقیع زیارتنامه خانده‌اند... یعنی او که رییس جمهور ایران است نمی‌داند که خیل ایرانی‌هایی که به آنجا می‌آیند خیلی وقت‌ها حتا اجازه‌ی ایستادن در مقابل قبور ۴ امام را هم ندارند چه برسد به زیارتنامه خاندن و ادای احترام و...
و شاید محمود احمدی‌نژاد راست گفته. او به نیابت از کل ایرانی‌ها زیارت می‌کند و عمره را هم انجام می‌دهد. قرار نیست که ایرانی‌ها زیارت بکنند و عمره انجام بدهند. نه در گذشته حق زیارت داشته‌ایم و نه در آینده خاهیم داشت. به هر حال درهای رحمت خداوند به روی چند ایرانی (محمود احمدی‌نژاد و وزیران و زن و بچه‌‌هایشان و همراهان) باز شده و آن‌ها به نیابت از ما زیارت می‌کنند و عمره به جا می‌آورند دیگر...

 روضه ی رضوان...

توی گوگل پلاس یکی روایت جالبی از ۷ سال پیش کرده بود... تعریف کرده بود که:
 «چند روز پس از پیروزی محمود احمدی‌نژاد در انتخابات ۸۴، ملک فهد پادشاه ۸۵ ساله عربستان سعودی فوت کرد و بر اساس مناسبات دیپلماتیک باید هیاتی از دولت ایران برای مراسم خاکسپاری او به ریاض می‌رفت.
از آنجا که هنوز دولت نهم کاملا مستقر نشده بود و مطابق قانون، معاون اول دولت قبلی باید مسوولیت امور را تا زمان تنفیذ حکم رییس جمهور جدید توسط رهبر معظم انقلاب و ادای سوگند در مجلس توسط رییس جمهور جدید بر عهده داشته باشد، محمد رضا عارف همراه هیاتی کوچک راهی ریاض شد. اما هنگام بازگشت معاون اول دولت اصلاحات درخواستی از ساکنان جدید پاستور داشت.
عارف از مقامات جدید دولت پرسیده بود؛ با توجه به نزدیکی به مکه مکرمه آیا امکان سفری نیم روزه به این شهر وجود دارد تا خود و هیات همراه محرم شده و به زیارت کعبه بروند؟ پاسخ به این درخواست بیش از یکساعت طول کشید اما در ‌‌نهایت با جواب منفی، هواپیمای اختصاصی دولت به کشور بازگشت. نزدیکان احمدی‌نژاد پیغام داده بودند که هواپیما متعلق به بیت المال است و معاون اول دولت پیشین حق ندارد در ادامه یک سفر کاری به زیارت خانه خدا برود ولو این سفر چند ساعت بیشتر طول نکشد.
هفت سال پس از این واقعه، اجلاس اضطراری سازمان همکاری‌های اسلامی در مکه برگزار می‌شود و دکتر محمود احمدی‌نژاد به پاویون جمهوری اسلامی فرودگاه مهرآباد تهران آمده است. در فاصله یک ساعتی که فرایند حضور و مصاحبه و بدرقه رییس جمهوری طول می‌کشد، وزرا و مسوولان بسیاری از نهاد ریاست جمهوری با زن و فرزند سوار‌‌ همان جت ۷۲۷ اختصاصی دولت می‌شوند تا راهی مکه مکرمه شوند. تعداد این مهمانان ویژه به حدی است که نام برخی خط می‌خورد تا صندلی برای نشستن آنان وجود داشته باشد.
سفر این تیم خانوادگی به مکه دو روز و یک شب زود‌تر از زمان اجلاس سازمان همکاری‌های اسلامی انجام می‌شود و البته هزینه محل اقامت و غذا این هیات چند ده نفره به عهده دولت جمهوری اسلامی است.
هفت سال پیش دولت عدالت محور سفر چند ساعته یک مقام مسوول را به بهانه هزینه بنزین هواپیما از بیت المال لغو کرد، اما حالا هزینه میلیون دلاری آدم‌های بی‌ارتباط با اجلاس از بیت المال تاملی بر نمی‌انگیزاند....»

پس نوشت: مهرورزی معجزه ی هزاره ی سوم با دیکتاتورهای جهان عرب

  • پیمان ..

دفتر انجمن اسلامی دانشکده مکانیک دانشگاه تهران

آخرین لحظه‌های روز است. هوای دم غروب آبی و خاکستری شده است. حیاط و خیابان‌های دانشگاه ساکت و خلوت و مرده‌اند. جمع شده‌ایم توی دفتر انجمن اسلامی دانشکده.
حسین لپ تاپش را گذاشته روی می‌ز. می‌پرسد ربنا بگذارم؟ هنوز زود است. هنوز مانده تا به اذان. گرسنگی فشار آورده است. سیاوش هم بود. وقتی او بود یک بحث جدی در مورد اپلای کردن بعد از خاندن فوق لیسانس در گرفت. اینکه با معدل لیسانسِ افتضاح، کسی توانسته اپلای درست و درمان داشته باشد؟ و... بعدش شروع می‌کنیم به شر و ور بافتن. محمدرضا در مورد ایرانی الاصل بودن آندره آغاصی تنیس باز، صحبت می‌کند. پدرش یک بار رفته بوده مشهد یا قم، دقیق معلوم نیست، یک زن صیغه کرده بود که حاصل آن تولد آندره بوده. بعد آندره قوز بالاقوز شده بوده. برای اینکه آبروریزی نشود فرستاده استش به اروپا و او آنجا قهرمان تنیس می‌شود و این جوری هاست که آندره ایرانی الاصل است. عمویش هم‌‌ همان آغاصی خاننده قبل انقلاب است. آن آغاصی شاعر و گریه کن هم رابطه‌ی خونی عجیبی با آندره آغاصی تنیسور دارد و... زمان می‌گذرد.
صادق سالاری خرما‌ها و زولبیا بامیه‌ها را توی زیردستی‌های یک بار مصرف می‌چیند. نان بربری هم خریده است. عصر با فرحناک رفتند چند کیلو آش رشته هم خریدند. نان را هم او خریده است. می‌دوم طرف کیفم. سریع دوربین عکاسی را درمی آورم. حواسش نیست. مشغول است. در‌‌ همان حین ازش عکس می‌گیرم. لبخند می‌زند.

افطاری- دانشکده مکانیک

با فرحناک می‌رویم میز نشریات و روزنامه‌ها را می‌آوریم وسط راهرو. حسین اسپیکر را در می‌آورد و وصلش می‌کند به لپتاپش. صدای شجریان توی دفتر انجمن می‌پیچد. لیوان‌های یک بار مصرف سر میز چیده می‌شوند. زیردستی‌های نان و پنیر و خرما و زولبیابامیه هم. ۲نفر می‌روند از آبدارخانه‌ی دانشکده سماور برقی را می‌آورند. آبش جوش است.
اذان نزدیک است.
علی را می‌بینم. حالش را می‌پرسم. می‌پرسم کی داری می‌روی؟ می‌گوید: هفته‌ی دوم شهریور کلاس‌هایم شروع می‌شود.
-داری می‌ری کانادا؟
-هنوز بلیط نگرفتم...
-من ندیدمت که. داری می‌ری. ولی خوب ندیدمت هنوز که. بیا یه بار بریم با هم کوه حداقل.
-وقت نمی‌کنم. سرم شلوغه. هنوز بلیط هم نگرفتم... خیلی کارا مونده...
چیزی نمی‌گویم دیگر. او هم چیزی نمی‌گوید.

سر و کله‌ی بچه‌ها از گوشه و کنار دانشکده پیدا می‌شود. کیانوش با شجریان همخانی می‌کند. صدایش نکره است. گند می‌زند به شجریان. صادق می‌گوید: «حسین، بهت گفتم شجریان بذار ربنا بخونه.» همه می‌خندند که شجریان دارد می‌خاند، اگر این کیانوش بگذارد... انجمن اسلامی پول ندارد. افطاری هر روز را یکی از بچه‌ها حساب می‌کند. امروز محمدرضا حساب کرده.
دور میز شلوغ می‌شود. همه جا نمی‌شویم حتا دور می‌ز. اذان را می‌زنند. پیش به سوی افطار... لیوان‌های چای به سرعت از سر میز ناپدید می‌شوند. خرما‌ها و پنیر و زولبیا بامیه‌ها و کاسه‌های آش هم... و...

  • پیمان ..

Fog+Turbine+Truck

۰۷
مرداد

Fog+Truck+Turbine

چیزهایی هستند که می‌توانند آدم را به وجد بیاورند. چیزهایی هستند که دیدنشان، نه، زیارتشان، به همین راحتی‌ها دست نمی‌دهد. نصیب هر کسی نمی‌شود...
باید در جاده‌ای خلوت مشغول رفتن باشی. باید از پیچ در پیچ‌های جاده گذشته باشی و یکهو از لاین مخالف ماشینی را ببینی که دارد برایت پرچم قرمز تکان می‌دهد. یعنی که خطر. بالای ماشین هم تابلو زده باشند که محموله‌ی ترافیکی. چند صدمتری بروی و خبری نباشد و یکهو ببینی چیزی را که باید ببینی. دو تا هستند. دو تا که به هم بکسل شده‌اند. دو تا اف اچ ۱۶. دو تا ببر سوئدی. دو تا تراک که هر کدام به تنهایی ۷۵۰ اسب بخار قدرت دارند و حالا به هم بکسل شده‌اند و هر دو دارند هُردود می‌کشند... هُردود می‌کشند و از سربالایی جاده باری را بالا می‌کشند. کفیِ بارشان تمام جاده را اشغال کرده. چشم‌هایت در شمردن تعداد چرخ‌های کفی اشتباه می‌کنند. ۴۸تا یا ۵۶تا؟! مهم نیست. مهم آن غول پیکری است که آن بالا است: توربین.
چیزهایی هستند که هر کسی نمی‌داند. چیزهایی هستند که احترام برانگیز بودنشان را هر ننه قمری فهم نمی‌تواند. و آن توربین سبزی که آن بالا بود... آن توربینی که با زنجیرهای کلفت مهار شده بود... به وجد آمده بودیم و حتا لحظاتی هضم نکردیم که چه دیده‌ایم... رفتیم وبرگشتیم و بعد دیدیم که سر پیچی از پیچ‌های جاده...
ه‌مان وقت که ابر‌ها مشغول بوسیدن زمین بودند و و چشم چشم را نمی‌توانست ببیند و دست‌های من از شکوه آن لحظه‌تر می‌شد، یک بار دیگر توربین را دیدیم... توربین فرانسیس بود. یک توربین آب. یک توربین آب ساخت شرکت زیمنس و وای که از چه راه دوری آمده بود... و ما ایستادیم. و ما به زیارت توربین رفتیم.
آنجا در آن هوای مه آلود توربین آبی نشسته بود که کیلومتر‌ها راه آمده بود. میلیارد میلیارد تومان می‌ارزید و ناز داشت و نازش خریدار داشت. قدرتمند‌ترین تراک‌ها با ناز و اطوار جوری که آب تو دلش تکان نخورد او را از جنوبی‌ترین بندرهای ایران به آنجاده‌ی مه آلود رسانده بودند...
می‌دانی چی است؟ یک وقت‌هایی نگاهم اسطوره‌ای می‌شود. یک وقت‌هایی از هر چیزی نماد و پیام می‌سازم. وقتی داشتم به زیارت آن توربین می‌رفتم آن چیزهایی که در کادر نگاه من بودند هر کدام معنایی داشتند. آن اف اچ ۱۶، آن ببر سوئدی... آن من بودم. من پراید نیستم. من ۱۳۰۰نیستم. من اف اچ ۱۶ م. یک لحظه خیال کردم آره آن موتور ۱۶۰۰۰سی سی... آن آدمیزاد است. یک تراک قدرتمند. و آن توربین عظیم الجثه. که ناز داشت و باید آهسته آهسته کیلومتر‌ها راه را می‌پیمود، آن بار عظیم، او خود زندگی بود. تو یک اف اچ ۱۶هستی که باید بار عظیمی (یک توربین) را از شروع زندگی‌ات (بندرگاه‌های جنوب) برسانی تا مقصد. مقصد‌‌ همان جایی است که باید توربین کار گذاشته شود...‌‌ همان لحظه‌ای است که تو می‌میری. و وقتی که توربین شروع به کار می‌کند. وقتی که نیروی مولدش تازه به زندگی و سختی‌های طول راه معنااکی می‌دهد زندگی پس از مرگ شروع می‌شود...
نمی‌دانم... هوای مه آلود. ولووی اف اچ۱۶. توربین فرانسیس ساخت زیمنس...

@موسیقی زمینه

  • پیمان ..

برادران امیدوار

۱- «سرانجام یکی از راهنما‌ها اشاره کرد که به محل قبیله‌ی تاتویان نزدیک شده‌ایم. داستان کشته شدن ۵ سفیدپوست که دو سال پیش به این منطقه آمده بودند بر وحشت ما افزود. برای شناسایی محل، ۲راهنما را به همراه هدایایی مثل نمک و کبریت و شکلات به آنجا فرستادیم. ما نمی‌خاستیم یکدفعه به سمت آن‌ها برویم، شوخی نداشتند. حتمن ما را می‌کشتند. با اینکه رییس قبیله تازه همسر خود را به خاطر گزیدگی مار از دست داده بود، اما خوشبختانه هدایا به چشمش بسیار زیبا و گرانب‌ها آمد و برای همین، دستور داد راه را به رویمان باز کنند. ما ۵۰۰کیلو بار داشتیم که ۵۰کیلویش نمک بود. چون برای بومی‌ها که نمک گیرشان نمی‌آمد، مهم بود.
در آنجا خبری از دهکده نبود. تنها یک خانه‌ی خصیری خیلی بزرگ بود که ۱۲خانوار به راحتی در آن زندگی می‌کردند. زندگی، مرگ، عشق و زناشویی این قبیله، همه و همه در این خانه که مالوکا نام داشت انجام می‌شد. آتشی که هرگز خاموش نمی‌شود، داخل مالوکا دیده می‌شد که همه‌ی افراد قبیله از آن استفاده می‌کردند...»
 (سفرنامه‌ی برادران امیدوار/ سفر به جنگل‌های آمازون)

برادران امیدوار

۲-عیسی امیدوار و عبدالله امیدوار، دو برادر پژوهشگر پرشور ایرانی در سال ۱۳۳۳ با همتی پولادین عـزم کردند تا جهان را با تمامی پیچیدگی‌هایش بکاوند. در آن دوران که امکانات سفر قابل مقایسه با جهان امروز نبود آن‌ها سفر خود را به وسیله دو موتورسیکلت و با سرمایه‌ی ۱۸۰دلار [!] از تهران به سوی مشهد و سپس مشرق زمین آغاز کردند.
در این ماجراجویی منـحصر به فرد در تاریخ ایران بـرادران امـیـدوار از صحراهای سـوزان آفـریقا تاجنـگلهای انبوه آمازون، در سال ۱۳۳۷ به قطب شمال و زندگی با افراد اسکیمو در دشوار‌ترین شرایط جوی، در سال ۱۳۴۵ در سفر پر حـادثه دیگری، اولین افراد آسیایی بودند که به اتـفاق گروه علمی کشور شـیلی سفر به ششمین قاره سرسخت جهان، قطب جنوب راتجربه کردند. همچنین قاره استرالیا و سراسر خشکیهای سیاره ما را در نوردیدند و زندگی با ابتدایی‌ترین انسانهای خـطرناک مختلف جهان را در سخت‌ترین شرایط اقلیمی به تحقیق و مطالعه پرداختند.
نخـستین سفر این دو بـرادر ۷ سال به طول انجامید و در سال ۱۳۴٠ به مـیهن بازگشتند. اما بیش از سـه ماه نگذشت که بار دیگر جذابیتهای پر راز و رمز سیاره و شوق آشنایی دوباره با آداب و رسوم، تفاوت‌ها و شباهت‌های فرهنگی اقوام و ملل گوناگون آنان را به سفر بزرگ دیگری رهنمون ساخت.
در این مرحله دوم به وسیله اتومبیل سیتروئن ۲ سیلندر از طریق کویت و عربستان سعودی رهسپار قاره آفریقا شدند و بار دیگر به مدت ۳ سال به جستجو و اکتشاف پرداختند.
حاصل این سفرهای پر مخاطره عکس‌ها، فیلمهای مستند، اشیاء و لوازم مربوط به زندگی قبایل و اقوام گوناگون در این مـوزه بازتاب دهـنده غنا، پیـچیدگی و گـونه گونی فرهـنگهای بشری است که بر عـظـمت و گسـتردگی کار بـرادران امیدوار نیز گواهی می‌دهد. «
(از ستون زندگینامه‌ی برادران امیدوار در سایت اختصاصیشان)

ایرانگردی های برادران امیدوار 

۳-یکی از معدود موزه‌هایی که به عمرم رفته‌ام و از دیدنش خمیازه نکشیده‌ام و زود راهم را نکشیده‌ام بروم،موزه‌ی برادران امیدوار بوده. موزه‌ای کوچک و جمع و جور در کاخ سعدآباد. در جوار کاخ سبز رضاشاهی.‌‌ همان حیاط موزه و موتورسیکلت‌ها و سیتروئن ۲سیلندری که برادران امیدوار در ۱۰سال با آن‌ها گوشه گوشه‌ی جهان را رفتند و دیدند، حس ماجراجویی آدم را به طرز خوشایندی قلقلک می‌دهد. موزه کوچک است و پر است از عکس‌های عجیب و غریب قبایل بدوی آفریقا و استرالیا و آمریکا و اسکیمو‌ها و هزار جور آدم دیگر. پر است از یادگاری‌های سفرهای مختلف برادران امیدوار. یک سالن دیگر هم دارد که بعد‌ها فهمیدم در آن سالن فیلم‌ها و اسلایدهای سفرهای پرخطر و خارق العاده‌ی این ۲برادر را نشان می‌دهند. البته آن روز که رفتیم به ما چیزی نشان ندادند!
چیزی که وجود دارد این است که این ۲برادر از آن آدم‌های یادگرفتنی روزگار هستند. از آن آدم‌ها که دیدن موزه‌شان برای هر بچه‌ی ابتدایی به نظرم واجب است. از آن آدم‌ها که زندگی نامه‌شان باید یکی از درس‌های کتاب‌های درسی ابتدایی یا دبیرستان باشد. مثلن همین شروع سفرشان. عبدالله امیدوار در مصاحبه با بی‌بی سی گفته بود که: ما سفر خودمون رو مثل یه کمپانی عظیم شروع کردیم، یعنی قبل از حرکت در سال ۱۹۵۴ یه برنامه چهار ساله درست کردیم و اون رو اجرا کردیم.
یعنی چه کردند؟
اول از ایران شروع کردند. عضو گروه کوهنوردی باشگاه نیروراستی شدند و خیلی از قله‌های ایران را فتح کردند. قله‌های سهند و سبلان، دماوند از جبهه شمالی (دره یخ آر، تخت سلیمان، علم کوه از جبهه شمالی و جنوبی)، غار ظالمگاه طالقان، زایل در ابهر- از جاهایی بود که آن زمان این دو برادر به همراه دیگر اعضاء باشگاه فتح کردند... بعد از این سفرهای این دو برادر با دوچرخه‌ی کورسی به نقاط مختلف ایران شنیدنی است:

» در سال ۱۳۳۰ ه. ش عیسی امیدوار پا در رکاب با دوچرخه کورسی ۲۶ Pejout) که آن را خریداری و به جهت سهولت در سفر و راحتی حرکت، دنده دار نمود به سوی کشورهایی چون ترکیه، سوریه، عراق حرکت نمود. عیسی سفر خودرا به سمت غرب و شمال غرب ایران شروع و پس از پشت سر گذاشتن شهرهائی چون میانه، تبریز، خوی، مرند به مرز بازرگان رفت. مرز بازرگان در آن زمان بسیار کم تردد بود و برای کارکنان گمرک ایران دیدن یک نوجوان تنها و دوچرخه سوار بسیار جالب و باور نکرنی و غیر منتظره بود (که بخواهد چنین مسافتهایی را با دوچرخه سیر کند). عیسی پس از خداحافظی و تشکر از ماموران گمرک ایران وارد شهر «ارزه الروم» در ترکیه گردید.... در اواخر شهریور ماه در حالیکه بارش برف و باران بسیار زیاد و هوا سرد بود گردنه معروف «سیواس» را تا آنکارا طی کرد. در آن زمان کلیه راههای ترکیه شوسه بود به جز راه باریک و آسفالت که آنکارا را به استانبول متصل می‌نمود. پس از ۲۰ روز سیر و سیاحت در شهر استامبول به سمت جنوب ترکیه سفرش را ادامه داد تا به کشور سوریه رسید. اولین شهری که در سوریه دیدن نمود حلب بود و پس از آن به دمشق رفت. در آنجا با یک تاجر ایرانی آشنا شد و حدود یک هفته مه‌مان او بود... پس از پشت سر گذاشتن چند شهر سوریه به عراق و شهر بغداد رسید. در بغداد مه‌مان مدرسه ایرانیان مقیم بغداد گشت پس از زیارت و بازدید از شهرهائی چون کربلا، سامراء، و نجف و... از طریق مرز خسروی وارد ایران گردید و پس ار طی نمودن مسیر کرمانشاه، همدان، قزوین به تهران رسید و مورد استقبال مردم قرار گرفت و سفر ۴ ماهه با دوچرخه به پایان رسید. عبدلله نیز در سال ۱۳۳۱ ه. ش پس از گذشت ۶ ماه از سفر عیسی به همراه دوستش با دوچرخه از تهران به سمت شمال و خراسان حرکت نمودند و با عبور از حاشیه کنار کویر لوت، بیرجند، قائن، زاهدان به بندرعباس رفتند و سپس به سمت غرب ایران، همدان، اراک و.... در ‌‌نهایت به تهران رسیدند. «
تازه بعد از همه‌ی این‌ها بوده که این دو برادر در سال ۱۳۳۳عازم سفر به دور دنیا می‌شوند...
موزه‌ی برادران امیدوار با یک فروشگاه کوچک تمام می‌شود. فروشگاه محصولات فرهنگی حاصل از سفرهای این دو برادر. سی دی‌های فیلم‌ها و اسلاید‌هایشان. کتاب سفرنامه‌شان. سی دی موسیقی ملل و...
۴-همه‌ی این‌ها را گفتم برای اینکه بگویم ویرایش جدید سفرنامه‌ی برادران امیدوار ۲-۳ماه است به بازار آماده است. مجموعه‌ی سفرنامه‌های خاندنی آن‌ها به علاوه‌ی عکس‌های گوناگون این سفر‌ها. مجله‌ی همشهری سرزمین من، در هر شماره یک متن ۳-۴صفحه‌ای از سفرنامه‌شان چاپ می‌کند و عجیب این سفرنامه خاندنی است و عجیب دیدن عکس‌ها و شرحشان می‌چسبد. از توصیف مجسمه‌ی بودا در بامیان تا خاستگاه شیرازی مسلمانان زنگبار تانزانیا. از آدمخارهای جنگل‌های آمازون تا بدوی‌های لخت و پتی استرالیا و... حالا کتاب که با ویرایش جدید و اضافه شدن عکس‌های جدید کامل‌تر شده به بازار آمده. قیمتش ۳۰۰۰۰تومان است و گران. خاستم بگویم خریدنش واجب است...
۵-دو تا خبر این اواخر بدجور اذیتم کرده. یکی این خبر:
محدودیت‌های جدید برای تورهای خارجی

و یکی هم این خبر:
ارز مسافرتی برای مسافران خارجی حذف شد

تمام پی آمد‌ها و حرف‌های این دو خبر واضح و مشخص است. حکومت یا دولت یا افرادی و یا هر ننه قمری که هستند دلشان نمی‌خاهد مردمی که زیر دستشان هستند در "معرض دیگران" قرار بگیرند. در معرض دیگران قرار گرفتن یعنی دیدن آدم‌های دیگر، دیدن شیوه‌های دیگری از زندگی، شنیدن و لمس کردن گونه‌هایی دیگر از بودن، یعنی زیاد شدن چیزی به اسم وسعت نظر و خیلی چیزهای دیگر...
منصور ضابطیان جایی در کتاب "مارک و پلو"یش می‌گوید: "جوان‌های ایرانی یا اهل سفر نیستند یا اگر هم باشند گرفتن ویزای اروپا برایشان مشکل است و از آن گذشته حس ماجراجویی و کشف جاهای ناآشنا در آن‌ها کمتر است. به این مساله باید مسائل اقتصادی را از یک طرف و تلقی ما از مسائل اقتصادی را هم از طرف دیگر اضافه کرد. درست است که وضعیت بد اقتصادی باعث می‌شود پولی برای سفر باقی نماند، اما فراموش نکنیم که ما بیش از جوانان دیگر نقاط دنیا درگیر تجملات هستیم. برای یک جوان استرالیایی یا ژاپنی یا انگلیسی، رفتن به سفر مهم‌تر از داشتن موبایل است. اغلب جوان‌های ما یک میلیون تومان پول موبایل می‌دهند و فقط گوشی‌‌هایشان می‌تواند همه‌ی زندگی یک جوان اروپایی را بخرد و آزاد کند. اما پایشان را از شهرشان بیرون نگذاشته‌اند. آن‌ها ترجیح می‌دهند به جای کشف سرزمین‌های دیگر برای دوستانشان اس‌ام اس‌های بی‌مزه بفرستند.» (مارک و پلو/ منصور ضابطیان/ ص۴۷)
فکر می‌کنم این گونه محکوم کردن‌های ضابطیان دیگر محلی از اعراب ندارد و والیان اجازه ی هیچ کار دیگری را نمی دهند... والیانی که ولی و صاحب اختیار مایند گویا...گویا...

۶-از عبدالله امیدوار در مورد استقبال مسئولین آن از زمان ایران در مورد سفر‌هایشان پرسیده بودند گفته بود: «چون ما اولین جهانگردان ایرانی بودیم، هیچ کسی حرف ما رو باور نمی‌کرد که دو نفر بتونن همچین برنامه‌ای اجرا بکنن! خوشبختانه چون داخل باشگاه نیرو و راستی بودیم، رئیس باشگاه ما رو به اولیای اون موقع معرفی کرد و یادمه اونقدر از برنامه ما تجلیل کردن که ما درست یه هفته قبل از حرکت، به کاخ سعدآباد رفتیم و شاه می‌خواست شخصاً برنامه ما رو تحلیل و تجزیه کنه و می‌خواست بدونه که آیا تجهیزات کافی داریم یا نه! اونجا رفتیم و یه نمایشگاه کوچک توی باغ سعدآباد درست کردیم و توی همون باغ چادر زدیم و حتی کیسه خوابمون، موتور‌ها و دستگاه‌های دوربین فیلم برداری و عکاسی رو نمایش دادیم!»
«هیچ وقت یادم نمی‌ره، شاه گفت اگه به کیلومتر شمار موتور زیاد نگاه کنین ممکنه خودتون رو به کشتن بدین! پس بهتره که یه دستمال روی اون بکشین که زیاد بهش اهمیت ندین! شما باید آهسته برید تا به هدف خودتون برسین. وقتی بیست و یک ساله بودیم تهران رو ترک کردیم در حالی که هزاران نفر از فامیل و دوستان ما رو به بدرقه می‌کردن ایران رو ترک کردیم.»

...

  • پیمان ..

ترس

۰۴
مرداد

- داشتم «پیش از غروب» رو می‌دیدم.
 دوباره.
 خیلی خوبه. ۸۰دقیقه ست و کلش دیالوگه. دیالوگ بین ۲نفر.
 فک کن. حرف می‌زنن. از همه چی. بی‌هیچ ترسی. بی‌هیچ ترسی.
- بی‌هیچ ترسی...

 

  • پیمان ..

وبلاگ جدید

۰۴
مرداد

SOLAR LIFE

این هم وبلاگ جدید. پر و بال دادن به یکی از دغدغه‌های فکری.
توی ستون معرفی وبلاگ نوشته‌ام که چی به چی و کی به کی است.
فقط نمی‌دانم که آیا این وبلاگ خانده می‌شود یا نه.
برای از آب و گل در آمدن خیلی کار دارد. حوصله و توانِ دست تنها پیش بردنش را ندارم. موضوعش هم خیلی گسترده است. همه جور آدمی می‌تواند دغدغه‌اش را داشته باشد. بعضی دوستان عزیز‌تر از جان دست یاری داده‌اند. ولی اگر کسان دیگری هم باشند خیلی بهتر می‌شود. شاید اگر کسانی پیدا شوند حلقه‌ی خوب و به درد بخوری تشکیل شود و بشود خیلی کار‌ها کرد. حکمن آدم‌هایش هستند، فقط من نمی‌دانم کجا هستند! اگر کسی دغدغه‌اش را دارد و حوصله‌اش را هم یا کسی را می‌شناسد که چنین باشد دوستانه تقاضای همکاری می‌کنم...

  • پیمان ..

نامه نگاری

۰۳
مرداد

سلام
حالا که این‌ها را برایت می‌نویسم ساعت 1:20 بامداد است. اتاق تاریک است و پنجره باز است. برای ثانیه‌ای رعدوبرقی آسمان را روشن کرد و بعدش آسمان غرمبه‌ای صدای دزدگیر ماشین‌های توی خیابان را بلند کرد. ولی خبری از باران نیست. آسمان یبوست گرفته بود انگار و این آسمان غرمبه هم تمام زورش برای تخلیه بود که تخلیه‌ای در کار نیست گویا.
سبک زندگی‌ام اصلن یک چیز قمر در عقربی شده در این مرداد ماه مزخرف. شب‌ها تا صبح بیدارم. تا سپیده‌ی سحر بیدارم و بعد تا لنگ ظهر می‌خابم. لنگ ظهر که بیدار می‌شوم پا‌ها و دست‌هایم برای چند لحظه بی‌حس‌اند. کار خاصی نمی‌کنم این روز‌ها. زل زدن که کار همیشگی‌ام بوده. دم غروبی نیم ساعت همین جوری زل زده بودم به تصاویر کعبه و سعی بین صفا و مروه. وقت اذان بود و یکی از این کانال‌ها همین جوری داشت پخش می‌کرد که کعبه-هم اکنون... آن زمان‌ها که بچه بودم نمی‌فهمیدم که چرا ۲تا کانال توی ماهواره وجود دارند که ۲۴ساعته تصاویر مکه و مدینه و مسجدالحرام و مسجدالنبی را پخش می‌کنند. فقط هم تصویر پخش می‌کنند و خیلی اضافه‌تر داشته باشد صدای تلاوت قرآنی در مسجد را هم اضافه می‌کنند. (اوففف. چه بارانی باریدن گرفته است. نیستی که ببینی و بشنوی و ببویی...) نمی‌فهمیدم. ولی امروز دم غروبی همین جوری نشسته بودم و نگاه می‌کردم. دلم راستش خاست دوباره. خیلی بیشتر خاست. از سفر عربستان که برگشته بودم این حمید هی گیر می‌داد که از تجربه‌ی دینی ت بگو. اونو توصیف کن. من فقط یک چیز می‌گفتم. آن احساس امنیت در پناه کسی بودن... آن را آنجا به وضوح حس می‌کردم. الان اگر بپرسد می‌گویم در این گیرودار لختی وبی حسی و بی‌حال و بی‌انرژی بودن وقتی می‌نشینم و نیم ساعت به تصاویر مسجدالحرام زل می‌زنم حکمن تجربه‌ی دینی است...
نمی‌دانم. این روز‌ها حال و حوصله‌ی چندانی هم ندارم. لذت نمی‌برم. تجربه‌ی دینی‌ای هم ندارم. روزه می‌گیرم. فقط در حد گرسنگی کشیدن. در چشم بعضی آدم‌ها روزه گرفتن یک عمل دینی است. ولی برای من همچین حسی ندارد. این هم شاید یک عادت است. شاید هم یک جور دیگر بودن. قبلن‌ها یک جور در مقابل خود ایستادن بود. ولی الان نیست. کار سختی نیست چیزی نخوردن و ننوشیدن راستش. قبلن سخت‌تر بود...
امروز کتاب تاریخ ایران مدرن ایروند آبراهامیان را تمام کردم. باز هم سرم کلاه رفت. ۷صفحه از وسطش نبود. باید تمام قد ریدمان زد به هیکل هر چی صحاف و ناشر است توی ایران. چندمین باری است که برایم پیش آمده. تا چند ماه هر کتابی می‌خاستم بخرم همه‌ی صفحاتش را ورق می‌زدم ببینم همه‌ی صفحاتش هستند یا نه. یک بار این کار را نکردم. رفت توی پاچه‌ام. پس هم نمی‌توانم بدهم. کتاب را با خط کشیدن‌ها از باکرگی در آورده‌ام و نمی‌شود پسش داد. ولی به هر حال زیاد هم مهم نبود. ۷صفحه از فصل جمهور ی اسلامی‌اش بود. کتاب از دوران قاجار شروع کرده بود و رسیده بود به انقلاب مشروطه و همین جوری ادامه داده بود تا انتخابات ۱۳۸۴ و روی کار آمدن احمدی‌نژاد. نمی‌توانم بگویم کتاب خوبی بود. بد هم نبود. کلن مثل یک لیست از وقایع تاریخی یک قرن اخیر ایران می‌مانست. خیلی فهرست وار. اگر استاد انقلاب اسلامی ایران بودم توی دانشگاه، به عنوان کتاب مبنا این کتاب را انتخاب می‌کردم. خاندنش راحت و جذاب بود و نقل قول‌ها و روایت‌ها خالی از تعصب. هر چند که اگر استاد انقلاب می‌شدم توی دانشگاه عمرن اگر کتاب می‌خاندم... مگر اساتید دروس عمومی کتاب هم می‌خانند؟! یک بار نشسته بودم میزان مادربه خطایی صاحبان مشاغل مختلف را رتبه بندی کرده بودم. مادربه خطاترینشان بنگاهی‌ها و مشاوران املاک بودند و در درجه‌ی دوم اساتید معارف اسلامی دانشگاه‌ها. قزمیت‌هایی که نه کار خودشان را می‌کنند و نه انتظاری که ازشان می‌رود عملی می‌شود. نه به دین و ایمان آدم اضاف می‌کنند و نه نمره‌ی خوبی می‌دهند که خدابیامرزی بگویی برایشان.
دارم شر و ور می‌گویم. ولی شاکی‌ام خب...
دیگر چه بگویم؟ از کجا بگویم؟ پری روز‌ها بعد از عمری روزنامه همشهری خریدم. همشهری هم که خودش شر و ور است. فقط‌‌ همان راهنمای همشهری. نشسته بودم ستون‌های آگهی کار و شغلش را از اول تا آخر می‌خاندم. همین جوری از اول می‌خاندم که ببینم مملکت به چه شغل‌هایی نیاز دارد و چه کارهایی وجود دارند و این حرف‌ها تا برسم به ستون مهندسی و مهندسی مکانیک ببینم اوضاع چه خبر است. یک جور جامعه‌شناسی هم خیر سرم کرده باشم. حدود ۵ستون نیاز به اپیلاسیون کار حرفه‌ای داشتند. بعدش ۳ستون ناخن کار نیاز داشتند. ۲ستون ابروکار نیاز داشتند و ۱ستون شینیون کار نیاز داشتند. بعد به کارگری‌ها رسیدم و کمی امیدوار شدم که کارگر هم زیاد می‌خاهند. هنوز نفهمیده‌ام وسط کار دقیقن چه می‌کند. ولی وسط کار هم زیاد می‌خاستند. به مهندسی که رسیدم دیدم یک ستون بیشتر مهندس مکانیک نمی‌خاهند و یک ستون هم مهندس برق. بروم کشکم را بسابم دیگر. ناخن کار و ابروکار و موبر و بمال کار بیشتر می‌خاهند تا یک مهندس. این هم اوضاع مشاغل مورد نیاز جامعه‌ای که درش پژمرده می‌شوم... حالا تو هی بگو ارشد هم بخان که اگر بگذاری برای وقت دیگر گشادی‌ات فزونی می‌گیرد و نمی‌کنی این کار را و حسرت‌ها به دلت می‌ماند...
دلم می‌خاهد اعتراف کنم. یعنی احساس نیاز شدیدی می‌کنم به اعتراف کردن. نمی‌دانم چرا چنین سنتی فقط در مسیحیت وجود دارد و اصلن اینکه آدم باید کثافت کاری‌ها و غلط‌های کرده و ناکرده‌اش را در دل خودش فقط نگه دارد خیلی ستم است. دلم می‌خاهد یک اعتراف نامه‌ی مفصل بنویسم از تمام غلط‌ها و اشتباهاتی که در زندگی‌ام کرده‌ام و نکرده‌ام. غلط‌هایی که نکرده‌ام خیلی بیشتر از اشتباهاتِ کرده‌ام هستند. هنوز اعترافات ژان ژاک روسو را نخانده‌ام. حتا خلاصه‌اش را هم نخانده‌ام و حتا نرفته‌ام ویکی پدیا بفهمم در مورد چه است. ولی اگر واقعن اعترافات او باشد دلم می‌خاهد یک اعتراف نامه بنویسم حجیم‌تر از اعترافات او... حیف که الان کمی خسته‌ام و خابم می‌آید. وگرنه همین الان برایت اعترافات را شروع می‌کردم...
برایم آرزوهای خوب کن و چیزهایی برایم بگو که احساس شادابی به من برگردد.

  • پیمان ..

چشم می‌گرداندم که صفورا را برهنه بجویم. در طول رود می‌رفتم و انتظار می‌کشیدم که از پس درختی تن عریانش آب تنی کنان وسط رود پیدا شود. در‌‌ همان حین که معصومانه و فارغ از دنیا نشسته بر کف رود و با دست‌هایش سطح آب می‌شکافد و آب را روی صورت و بدنش می‌ریزد و نسیم مو‌هایش را تکان می‌دهد.‌‌ همان نسیمی که مرد کوه نشین می‌گفت صدای من است که می‌گویم صفورا... گوش تیز می‌کردم که صدای ریزش آب بر پوستش را زود‌تر از خودش بشنوم. اما فقط صدای نعره‌های نره خری در دوردست را می‌شنیدم. رود پرجوش و‌‌ رها می‌رفت. خبری از صفورا نبود. هیچ زنی و هیچ انسانی تن به آب نسپرده بود. ما هم تن به آب نسپرده بودیم. رود در چند قدمیمان آرام و آهسته می‌رفت. دیواری شیشه‌ای و نامرئی بینمان بود.
 «بدبختانه ما انسانیم، یعنی پرده‌ای بین طبیعت خاص ما و اشیا کشیده شده است و نمی‌خاهیم به دلخاه خودمان عادلانه پرواز کنیم. من می‌خاهم پرواز کنم. نمی‌خاهم انسان باشم. چه قدر خوب و دلکش است این هوای صاف و آزاد این اراضی وسیع وقتی که یک پرنده از بالای آن می‌گذرد.»
این‌ها را کوه نشین غیراهلی می‌گفت یا به قول سیروس، کماندار کوهستان. صفورایش را نجسته بودم. صفورایش را شاید اگر می‌جستم کسب جمعیت از زلف پریشانش می‌کردم... اما روح صفورا را در رود حس می‌کردم. با خیالش کنار رود دراز کشیده بودیم و چرت زده بودیم. رسیده بودیم به بالای ابر‌ها. خودش گفته بود:
خانه‌ام ابری است/ یکسره روی زمین ابری است با آن/ از فراز گردنه خرد و خراب و مست/ باد می‌پیچید...
و کوه نشین غیراهلی راست گفته بود. از میان ابر‌ها آمده بودیم. ابر‌ها را کنار زده بودیم و آرام آرام از گردنه‌ها بالا آمده بودیم و باد خرد و خراب و مست صورتمان را ناز کرده بود و رسیده بودیم به زادگاهش... آنجا که دریایی از ابرهای سفید زیر پا‌هایمان بودند...
پل زنگوله، نرسیده به سیاه بیشه، تابلوی کوچکی که می‌گفت اینجاده‌ی فرعی می‌رود به یوش، می‌رود به بلده، می‌رود به آمل. مسجد و توالتی که آنجا کنار جاده‌ی شلوغ و پررفت و آمد بود و ماشین‌ها برای قضای حاجت نگه می‌داشتند و آن بی‌ام دبلیوی سقف کروک هم نگه داشته بود. همو که بر صندلی عقبش دو زن نشسته بودند و سیگار برگ دود می‌کردند و مرد میانه سال راننده فحش خورش ملس بود. همو که زن سیگاریِ سوار بر صندلی عقبش، قحبه‌ای بود که شعور انداختن دستمال کاغذی ماتیکی‌اش در سطل آشغال را نداشت. سطل آشغالی که در یک قدمی‌اش بود. و کار مردمان اهلی شهر همین است: ریدمان به کوهستان. ریدمان به جایی که وحشی‌ها‌‌ رها و جاودانه زندگی می‌کردند و زندگی می‌کنند. و نمی‌دانم. فحش دادن‌هایم همه بی‌دلیل بودند. همه از نوعی یاغی‌گری می‌آمدند که نمی‌دانم از کجا می‌آید و چرا می‌آید. از‌‌ همان نوع یاغی‌گری که کوه نشین غیراهلی تعریف می‌کرد: «نمی‌دانم این خیال از کجا در من قوت یافته است. وقتی که یک ساعت قبل برای انجام کاری اتفاقن از یک معبر پرجمعیت این شهر (لاله زار) عبور می‌کردم دلم می‌خاست کور باشم تا شکل و هیکل ناپسند انسان را نبینم. کر باشم. صدایش را نشنوم. یک وجود آشفته و یاغی و فراری از مردم...»
و جاده کوهستانی بود. پرپیچ و خم. پر از مه. پر از کندوهای زنبور عسل و دسته‌های زنبور عسل که ناگاه از می‌انشان رد می‌شدی و وزوزشان گوشت را پر می‌کردند. و ما وحشی بودیم. من وحشی بودم. وحشی هستم. کوه نشین غیراهلی هم وحشی بود. وحشی‌تر از ما بود.‌گاه و بی‌گاه از خانه‌ی تجریشش می‌کند می‌آمد به کوهستان. عالیه خانم تحقیرش می‌کرد. نابودش می‌کرد و او تا به روز آخر اهلی نشد... و و می‌فهمیدم این یکهو به کوهستان زدنش را. می‌فهمیدم وقتی می‌گفت «انسان جزئی از طبیعت است» چه وجودی از خودش می‌گذاشته... اسب‌های وحشی کوهستان وسط جاده می‌آمدند و سر به گردن هم می‌ساییدند و هم را نوازش می‌کردند. جاده خلوت بود. بیش از حد خلوت بود. انگار نه انگار که ۳۰کیلومتر آن سو‌تر ماشین‌ها کیلومتر‌ها پشت سر هم ریسه شده‌اند و احمقانه هم را دنبال می‌کنند و احمقانه از هم سبقت می‌گیرند و احمقانه...
و رودخانه‌ی کنار یوش در پناه کوهستان خنک و آرام و پرآب و بی‌کس و غریب می‌رفت.
یوش در دل کوه بود. کوچه‌های یوش هر یک به نام شاعری از شاگردان کوه نشین غیراهلی بودند. و خانه‌ی کوه نشین غیراهلی بزرگ بود وغریب بود. ارباب نشینی که حیاطی بزرگ داشت و دورتادور اتاق. پر بود از عکس‌های کوه نشین غیراهلی به هنگام شکار و در کوه‌ها پرسه زدن. پر بود از اشیاء زندگی در ۷۰-۸۰سال پیش. پر بود از نمدهای گرم و نرم و تخته‌های چوبی و اتاق‌های پنج دری و سه دری. و خالی بود از شعر «تو را من چشم در راهم». خالی بود از «خشک آمد کشتگاه من در جبار کشت همسایه». خالی بود از «او ناله‌های گمشده ترکیب می‌کند». خالی بود از عالیه خانم. خالی بود از صفورا. خالی بود از قلب وحشی کوهستانی مرد کوه نشین که: «موج‌های دریا که در وقت طلوع ماه و خورشید این قدر قشنگ و برازنده است، کی توانسته است به آن اعتماد کند و روی آن بیفتد؟ ولی کوه محکم، اگرچه به ظاهر خشن است تمام گل‌ها روی آن قرار گرفته‌اند... بیا! بیا! روی قلب من قرار بگیر...»
و من هر چه قدر نگاه می‌کردم قلبم طاقت روییدن گلی را نداشت و کوهستانی نبود و دلم کوهستانی بودن را می‌خاست...

  • پیمان ..

"وقتی از فعالیت سیاسی ناامید شده بود، فکر عجیب و غریبی را دنبال می‌کرد. می‌گفت می‌خاهم یک جمعیتی تشکیل بدهم که برنامه‌اش فقط گریه باشد. یعنی دسته جمعی راه بیفتیم برویم به کوچه‌ها و بازار‌ها و حتا شهر‌ها و روستا‌ها و در آنجا فقط گریه کنیم. هر کس هم بپرسد هیچ پاسخی جز گریه ندهیم. فقط گریه. جمعیت بکائون..."

 

حالات و مقامات م. امید/ محمدرضا شفیعی کدکنی/ انتشارات سخن/صفحه‌ی ۶۶
عنوان از شعر نادر یا اسکندر از کتاب آخر شاهنامه‌ی م. امید

  • پیمان ..

فلیکر/  coffeestainsandcigarettes 

  • پیمان ..

بیرون، آن دست خیابان، یک تریلی پارک کرده است. یک ولوو اف۱۶ است. شکوه و عظمتی دارد برای خودش. کفی‌اش خالی است. بار ندارد. حتم آمده از یکی از کارخانه‌های خیابان دماوند یا خیابان اتحاد بار بزند و برود... غروب آمد آنجا پارک کرد. نفهمیدم. بی‌صدا آمد. صدای رد شدن تمام پراید‌ها و پژو‌ها و ماشین‌های مزخرف را می‌شنوم. اما صدای آمدنش را نشنیدم. شاید هم حواسم نبود. نشسته بودم به خاندن کل چت‌هایی که در طول چند ماه با یک آدم نادیده داشتم. از اینجا‌ها شروع شده بود که:
-وبلاگتون خیلی وقت‌ها حالمو خراب کرده.
-حال خودمم خراب بوده
-چرا؟
-به همون دلیلی که حال تو رو خراب کرده
-اوهوم
و با این جمله‌ها تمام شده بود که:

I dont know and u dont want i to know. u know yourself. u know that what u want. but u are not honest. not yourself. not me. not world and it became me angry.

و تمام شده بود. هیچی به هیچی. بی‌هیچ فایده‌ای...
ولوو اتاق خاب هم دارد. مهتابی سقفی‌اش را روشن کرده. از این طبقه‌ی دوم که من در تاریکی اتاق نشسته‌ام توی اتاق ولوو کاملن مشخص است حالا. مهتابی پرنور است. روی داشبود یک تلویزیون کوچک ۱۰ اینچ قرار دارد. مرد راننده خم می‌شود و روشنش می‌کند. تنها نیست. یک زن هم توی ماشین هست. مرد راننده می‌آید روی صندلی جلو می‌نشیند. زن هم می‌آید جلو. روی کنسول وسط سفره پهن می‌کند. سربرهنه است. با لباس راحتی. از خودم می‌پرسم چرا شامشان را توی‌‌ همان کامیون دارند می‌خورند این‌ها؟ این دور و بر با فاصله‌ی ۱۰۰قدم ۲-۳تا پارک چمن دار هست که... مرد با تلویزیون ور می‌رود. کانال عوض می‌کند. تصاویر تلویزیون برفک دار و خط دار است. بی‌خیال می‌شود. از یکی از کشوهای کنسول وسط سی دی بیرون می‌آورد و توی ضبط ماشین می‌گذارد. صفحه‌ی تلویزیون صاف می‌شود. شو گذاشته. کسانی می‌رقصند. زن لقمه می‌گیرد و می‌دهد به مرد. پرده را می‌کشم.
عصر نشسته‌ام به خاندن کتاب درخت بارون نشین. دارم باهاش شدیدن حال می‌کنم. یک جور دیگر زندگی کردن را ارائه می‌دهد این کتاب. آدمی که فقط بالای درخت‌ها زندگی می‌کند و پایش را هرگز روی زمین نمی‌گذارد...
یک چیزی هست این روز‌ها که بدجوری اذیتم می‌کند. اسمش را سبک زندگی گذاشته‌ام. گرما اذیتم می‌کند. اینترنت دیگر برایم جاذبه‌ای ندارد. حالم از سگچرخ زدن به هم می‌خورد. فقط از روی عادت ساعت‌های زیادی در طول روز کامپیوترم روشن است. چت نمی‌کنم دیگر. یعنی حال و حوصله‌اش را ندارم. گوی‌های طلایی‌ام روشن است. ولی کسی هم حوصله ندارد باهام حرف بزند. کسی هم نیست. سبک زندگی یعنی اینکه یک روز از صبح تا شبت و از شب تا صبحت را چگونه بگذرانی. دنبال چه چیزهایی باشی. با چه کسانی حشرونشر داشته باشی. مشکلات پیش رویت و طرز برخوردت با آن مشکل‌ها چگونه‌اند و خیلی چیز‌ها. چند وقتی هست از لایف استایل خودم متنفر شده‌ام. لایف استایلی که تویش سگچرخ زدن توی اینترنت بخش زیادی از وقتم را می‌خورد. خاسته‌ام حذفش کنم. اما نتوانسته‌ام. یعنی خیلی عادت بوده. سر همین روی یک برگه کوچک نوشتم سست عنصر و چسباندم به دیوار اتاقم. دیوار اتاقم پر شده از تکه کاغذهای کوچکی که رویشان یک جمله یا یک کلمه نوشته‌ام. سست عنصر فحشی بود که روزگاری غیرتی‌ام می‌کرد. حالا فقط عصبی‌ام کرده.
چند وقتی هست که یادم رفته دنبال چه هستم. نشستم دفترچه‌ای را که ۳ماه پیش پر کرده بودم خاندم. یادداشت‌های ۳ماه اخیر. تویش چیزهایی را که باید دنبال کنم مکتوب کرده‌ام. ولی فقط یک سری کلمه‌اند روی کاغذ. صبح که بیدار می‌شوم این کلمات دوروبرم در فضای اتاقم نیستند. وقتی بیدار می‌شوم این کلمه‌ها نمی‌آیند که من را تحریک کنند و به دنبال خودشان بکشانند تا شب. نیستند اصلن. فقط روی کاغذند.
به لایف استایل فکر می‌کنم. می‌روم توی پارک می‌نشینم. به پسرهایی که به دخترهای توی پارک نخ می‌دهند نگاه می‌کنم. دخترهایی که دلشان می‌خاهد و حتمن با یک پسری جور می‌شوند و یک مدت رابطه و تو بمیری من بمیرم و ماچ و بوسه و بعد هم به هم می‌زنند. پسر نیست و دختر نیست اگر ناراحت شود که به هم زده است. اگر یک کدامشان صحبت عاشق شدن را هم به میان بیاورد یعنی ته امل و کودن. توی پیاده رو راه می‌روم. می‌روم فلکه اول. به این پسرهایی که بی‌ام دبلیو یا پورشه یا هیوندای جنسیس دارند نگاه می‌کنم. به سبک زندگیشان فکر می‌کنم. از صبح تا شبشان را چطور می‌گذرانند؟ حتمن کار می‌کنند. حتمن کار می‌کنند که بابا ننه‌شان همچون ماشین‌هایی انداخته‌اند زیر پایشان. کارشان چیست؟ حتمن یک دو تا تلفن و سر زدن به یک کارخانه یا یک ساختمان و چهار تا هارت و پورت و سروکله زدن برای یک قرارداد و یک عالمه پول. بعد خوشگل‌ترین دختر‌ها و بعد ماهواره و فیلم و پارتی و آبجو. نمی‌دانم. خیلی کلی نگاه می‌کنم.‌شناختی ندارم. ولی آن حالت گازینگ گوزینگ کردنشان توی خیابان همین‌ها را توی ذهنم می‌سازد. یک اتفاقی افتاده است. لایف استایل خودم را گم کرده‌ام. تا همین چند ماه پیش فکر می‌کردم پیدا کرده‌ام. فکر می‌کردم اینکه تحت تاثیر جو قرار نمی‌گیرم به خاطر این است که لایف استایل خودم را جسته‌ام. اما حالا هیچی نیست.
می‌نشینم زندگینامه‌ی جک کرواک را می‌خانم. سر یک بندش گیر می‌کنم.

 «He divided most of his adult life between roaming the vast American landscape and living with his mother. Faced with a changing country، Kerouac sought to find his place، eventually rejecting the conservative values of the ۱۹۵۰s. His writing often reflects a desire to break free from society» s structures and to find meaning in life.»

کلمه‌ها را دوباره می‌خانم. درگیرشان می‌شوم. روبه روشدن با یک کشور در حال تغییر، جست‌و‌جوی هدف و مکان خود، نه گفتن به ارزش‌های سنتی و معمول، معنای زندگی... ارزش‌های سنتی و معمول کدام‌اند؟ دوسدختر سنت نشده الان؟ به جک کرواک و سبکش و هنجارشکنی‌های اجتماعی و ضدجریان بودنش فکر می‌کنم. به جرئت و شجاعت یک جور دیگر زندگی کردن...
تریلی آن دست خیابان ذهنم را دوباره مشغول سبک زندگی می‌کند. سبک زندگی یک راننده‌ی تریلی که حالا زنش (؟) هم توی ماشین است. ماشینی که هزاران کیلومتر در جاده‌ها می‌رود و می‌رود. کامیونی که اتاق خاب دارد و محل زندگی شبانه روز راننده است. یک جور سبک زندگی است برای خودش. من چه سبکی می‌خاهم زندگی کنم؟ چرا سبک زندگی‌ام انگار گم شده است...

  • پیمان ..

جاده ی اصفهان- نجف آباد- مبارکه

باد گرمی از پنجره‌های ماشین می‌وزید. سر ظهر بود و جاده‌ی کاشان اصفهان سینه کش‌هایی داشت که لاک پشت نمی‌توانست با حداکثر سرعت ممکن ازشان بالا برود. مقداد آهنگ‌های هچل هفتی و تخته حوضی و شاد و شنگولی گذاشته بود. از تهران دور شده بودم. کیلومتر‌ها دور شده بودم. جاده یکنواخت بود. هیچ منظره‌ای نداشت. بیابان بود و بیابان...
 هفته‌ی خوبی را نگذرانده بودم. هر روزش یک جواب نه یا یک شکست داشت. امتحان‌های دانشگاهم تمام شده بود و فقط تمام شده بود. باز هم فقط تمام شده بود. خاسته بودم ترم تابستانی بردارم. اصلن نمی‌دانستم که باید تا ۲۵خرداد اقدام می‌کردم. توی هیچ بوردی از این دانشکده ا ی که درش درس می‌خانم همچین قانونی را اعلام نکرده بودند و بعد یکهو وقتی که رفتم برای ترم تابستانی... بعدش هم انجمن اسلامی دانشگاه بود که فهمیدم آدم‌هایی که داعیه‌ی معترض بودن به خیلی چیز‌ها و خیلی پستی‌ها و تقلب‌ها را دارند، آدم‌هایی که خودشان را در صف اول اعتراض به نتایج انتخابات ۱۳۸۸ جا می‌زنند، خودشان پست فطرت‌تر و تمامیت خاه‌تر از هر آن کسی هستند که علیه ش فحش می‌دهند. فهمیدم که در جبهه‌ی مخالفان، در جبهه‌ای که شاید فردای جامعه در دستان آن‌ها باشد هم خبری نیست. شدیدن نومیدکننده بود. آن قدر نومیدکننده بود که حتا نتوانستم بنشینم دیده‌ها و شنیده‌های انجمن اسلامی را بنویسم و مکتوب کنم. باید به جاده می‌زدم. باید دور می‌شدم...
قرار بود با میثم و مقداد برویم. قرار بودصبح جمعه حرکت کنیم. میثم گفت عروسی پسرخاله‌ام است. یک هفته عقب بیندازیم. نمی‌توانستم یک هفته‌ی دیگر هم صبر کنم. داغان‌تر از این حرف‌ها بودم. با مقداد ۲نفری راه افتادیم. شب جمعه تصمیم گرفتیم که ۲نفری برویم. بی‌هیچ برنامه‌ای. فقط یک چیز کلی می‌دانستیم که برویم شهر کرد و چهارمحال بختیاری... ۷صبح جمعه بود که راه افتادیم. سوار بر لاک پشتی که ۳۰۰۰۰۰کیلومتر شیرین کار کرده بود و باز هم قرار بود مرکب سفر من باشد. آن هم بدون کولر. توصیه‌های ایمنی همیشگی بابام را روی یک کاغذ نوشتم و چسباندم به داشبورد ماشین که همیشه جلوی چشمم باشد:
عجله نکن. سرعت نرو. لج بازی نکن. بیشتر از ۱۰۰تا سرعت نرو.
وسط راه، توی یکی از استراحتگاه‌های اتوبان تهران قم روغن ماشین را عوض کردم.
دم عوارضی قم چند تا آلاچیق گذاشته‌اند و سایه بانی است. صبحانه را آنجا خوردیم. شب پیش نشسته بودم بازی آلمان و ایتالیا را نگاه کرده بودم و آلمان باخته بود تا هفته‌ی پر از شکست و درب و داغان من تکمیل شود. کمی خابم می‌آمد. کتاب «راه یاب ایران» را همراه خودم آورده بودم. تویش دنبال شهر کرد گشتم ببینم در موردش گشت و گذار در چهارمحال و بختیاری چه نوشته. فقط یک صفحه نوشته بود که دیدن عشایر بختیاری جالب است. شهر کرد را جز هیچ کدام از مقصد‌هایش معرفی نکرده بود. حس عجیبی داشتم. فقط داشتیم می‌رفتیم....

گنبد امامزاده آقاعلی عباس

ساعتی بعد به کاشان رسیدیم و بعد توی اتوبان به سمت اصفهان بودیم... چند کیلومتری که از کاشان دور شدیم کنار جاده تابلوی ابیانه و آقا علی عباس را دیدم. خروجی اتوبان به سمت روستای ابیانه و شهر بادرود و مرقد آقاعلی عباس می‌رفت. هیچ کدام را نرفته بودم. گرمای جاده‌ی کویری و یکنواختی‌اش باعث شد که تصمیم بگیریم که برویم به سمت یکی از این دوتا. ابیانه اسمش را زیاد شنیده بودم. آقاعلی عباس را هم زیاد شنیده بودم. همین جوری الله بختکی کله کردم سمت آقاعلی عباس. ۳۰کیلومتری رفتیم تا رسیدیم. گنبد بزرگ و زیبای امامزاده از چند کیلومتری رخ نمایی می‌کرد. حیاط بزرگ. اتاقک‌هایی که دورتادور چیده شده بودند و مردمی که گله به گله دورتادور حیاط نشسته بودند و در گرمای ظهر تابستان سست و رخوتناک دراز کشیده بودند یا قلیان می‌کشیدند... بقعه‌ی امامزاده در مرز کویر قرار داشت و بعد از آن هیچ آبادی‌ای نبود. بزرگ‌ترین گنبد خاورمیانه شکوه خاصی داشت. البته آنجا آرامگاه ۲نفر بود. ۲برادر. آقاعلی عباس و شاهزاده محمد. هر دو برادر امام رضا و من در عجب مانده بودم که امام موسا کاظم مگر چند تا بچه داشته که هر جای ایران می‌رویم امامزاده‌ها و بقعه‌ها یک جورهایی به او ختم می‌شوند...

امامزاده آقاعلی عباس

 ساعت دوازده و نیم بود که رسیدیم. وقت اذان ظهر را نمی‌دانستم. توی صحن آینه کاری و پر زرق وبرق امامزاده چشم گرداندم شاید اوقات شرعی روز را ببینم. نه.‌ای جا هم مثل خیلی مسجد‌ها و امامزاده‌های دیگر ایران بود. عرب‌های عربستان عادت ندارند مساجد با شکوه و عظمت بسازند. ولی یک عادت خوبی که دارند این است که توی همه‌ی مسجد‌هایشان اوقات شرعی روز را روی تابلوهایی نشان می‌دهند. یک جور نماد اهمیت نماز و عبادت برای آن‌ها است. اما ایرانی‌ها از این عادت‌ها ندارند. پستوی پشتی امامزاده اتاق خاب بود. همه دراز کشیده بودند و چرت می‌زدند. ما هم دراز کشیدیم و چرت زدیم. زل زدم به سقف آینه کاری شده. آن گوشه نوشته شده بود که آینه کاری از سال ۱۳۷۶شروع شده و در سال ۱۳۸۰تمام شده. یعنی این شاهکار معماری ۴سال زمان برده... از خودم می‌پرسیدم چرا؟ چرا آدم‌هایی پیدا می‌شوند که ۴سال هنر خودشان را در این نقطه‌ی دورافتاده‌ی کویر خرج کنند... عجیب بود...

 جاده ی زرین شهر- شهر کرد- عصر بارانی تابستان

نماز را که خاندیم راه افتادیم به سمت اصفهان. و شکر خدا اصفهان کمربندی خوبی داشت و لازم نشد حتا وارد حومه‌ی این شهر بشویم و پرمان به پر مردمان اصفهان بخورد! از اصفهان رفتیم سمت نجف آباد و بعد زرین شهر. ناهار را در زرین شهر خوردیم. توی‌‌ همان پارک اول شهر و بعد دیگر از شر جاده‌های کویری راحت شدیم... جاده‌ی کوهستانی زرین شهر- شهر کرد آخرین تکه‌ی جاده بود برایمان... جاده‌ی کوهستانی و خنکای هوا بعد از یک روز راندن در جاده‌های کویری عجیب خوشایند بود... لاک پشت سربالایی‌ها را آرام آرام بالا می‌رفت و ما را به مرتفع‌ترین مرکز استان ایران می‌رساند... چند کیلومتری شهر کرد بودیم که یکهو باران باریدن گرفت. قطره‌های درشت باران سریع شیشه‌ی پنجره را پوشاندند. درست‌‌ همان زمان بود که فرهاد مهراد داشت توی ماشین، آهنگِ «با صدای بی‌صدا» را می‌خاند و صدایش با باران بیرون هارمونی دل انگیزی را ساخته بودند و من یکی که داشتم از باران روز نهم تیر با چاشنی آهنگ فرهاد به ‌‌نهایت خوشی نزدیک می‌شدم...

  • پیمان ..

بوستان مادر شهر کرد 

توی بروشور ستاد تسهیلات سفر سازمان میراث فرهنگی و گردشگری نوشته که: «نام چهارمحال و بختیاری اشاره به دو بخش چهارمحال و منطقه‌ی بختیاری دارد. چهارمحال بخشی روستانشین میان اصفهان و منطقه‌ی بختیاری بود. محال جمع مکسر محل به معنای ناحیه و مکان است و چهارمحال یعنی چهار ناحیه که عبارت بودند از: لار، کیار، می‌زدج و گندمان. در تقسیمات کنونی استان، لار و کیار در شهرستان شهر کرد، می‌زدج در شهرستان فارسان و گندمان در شهرستان بروجن قرار می‌گیرد. منطقه‌ی بختیاری نیز که از دیرباز کوچ‌گاه ایل بزرگ بختیاری بوده و هست، هم اکنون شامل شهرستان‌های کوهرنگ، فارسان، اردل و لردگان می‌باشد.
جغرافیای استان چهارمحال و بختیاری از جمله مناطق کوهستانی فلات مرکزی ایران محسوب می‌شود و دارای ۱۶قله‌ی مرتفع با ارتفاع بیش از ۳۵۰۰ متر مربع می‌باشد. کوه معروف زردکوه بختیاری با ۴۵۴۸م‌تر ارتفاع در این استان قرار دارد و...»
در مورد شهر کرد هم بروشور‌ها اطلاعات ویکی پدیایی دیگری رو می‌کنند. اما این چیز‌ها را بدون رفتن به شهر کرد هم می‌توان دانست. چیزهای دیگری هست که باید توی شهر راه می‌رفتیم و خیابان‌ها و کوچه‌هایش را قدم به قدم می‌گشتیم تا روح حاکم بر شهر را بیابیم. ساعت‌ها توی شهر گشتیم. راه رفتیم. از خیابان سعدی به خیابان مولوی. از خیابان فردوسی به خیابان ملت و بعد خیابان ولیعصر. راه رفتن در بلوار آیت الله کاشانی. گشت و گذار در پارک تهلیجان و بوستان مادر.
عصر جمعه بود که وارد شهر شدیم. خیابان‌ها عجیب خاک عصر جمعه بر سرشان ریخته شده بود. سوت و کور و خلوت بودند. خیابان‌هایی که تنگ و باریک بودند و بیشترشان یک طرفه. نواحی مرکزی شهر این طوری بود. سمت شمال شهر و دامنه‌های شهر و بوستان‌ها که رفتیم دیدیم مردمان این شهر عصر جمعه‌شان را در پارک‌ها می‌گذرانند. گله به گله توی چمن‌های پارک‌ها نشسته بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند و قلیانی چاق می‌کردند و آجیلی می‌خوردند و آرام بودند... توی شهر هیچ خبری نبود. اما توی بوستان‌ها و پارک‌ها غلغله بود...

بوستان مادر شهر کرد

به هر شهری که وارد می‌شوم به رانندگی آدم‌هایش دقت می‌کنم. برایم طرز رانندگی آدم‌ها خیلی معنا‌ها دارد. راستش شهر کرد اولین شهری بود در ایران که به نظرم آدم‌ها تویش خوب رانندگی می‌کردند. آرام رانندگی می‌کردند. بی‌استرس و بی‌شتاب. مثل خیلی جاهای دیگر ایران یا پراید سوار بودند یا پژو سوار. پیکان هم زیاد بود. پیکان‌های تروتمیز و روپا... اما چیزی که وجود داشت این بود که اهل شتاب گرفتن و گازینگ گوزینگ نبودند. در ۲روزی که در شهرشان بودم ندیدم که توی خیابان کسی پایش را تا ته روی پدال بفشارد و صدای غرش موتور توی خیابان بپیچد. واقعن برایم عجیب بود. سر یکی از چهارراه منظره‌ی نادری را دیدم. البته نادر در ایران. یک چهارراه را در نظر بگیرید که نصف ماشین‌ها با سبز شدن چراغ می‌خاهند به سمت چپ بروند و نصف ماشین‌ها مستقیم بروند. قاعده‌ی عقلانی‌اش این است که ماشین‌هایی که می‌خاهند به چپ بپیچند در سمت چپ توقف کنند و در سمت راست ماشین‌هایی قرار بگیرند که مستقیم می‌خاهند بروند. این طوری عبور و مرور خیلی سریع‌تر می‌شود. توی تهران همچین چیزی وجود ندارد. ماشینی که می‌خاهد به چپ بپیچد در راست‌ترین نقطه قرار می‌گیرد و موقع سبز شدن جلوی ماشین‌های دیگر می‌پیچد تا به راهش برود. تازه احساس زرنگ بازی هم می‌کنند بعضی‌هایشان. به هر حال دریای حماقت ساحل ندارد دیگر... اما توی شهر کرد سر یکی از چهارراه دیدم که توی یک ردیف همه‌ی ماشین‌ها راهنما زنان ایستاده بودند و ردیف سمت راست خالی بود... یعنی حتا خالی بودن آن لاین هم باعث نشده بود که طمع کنند و دو تا لاین‌ها را پر کنند.
یک تجربه‌ی دیگر هم داشتم. به راهنما زدن تو احترام می‌گذاشتند. وسط یکی از چهارراه‌ها فهمیدم که باید سمت چپ بروم. راهنما که زدم ماشین بغلی برایم ایست کرد. در حالی که توی تهران اگر بود همین ماشین بغلی برایم بوق کشداری می‌زد و با ‌‌نهایت سرعت ممکن راهش را ادامه می‌داد...
این جور چیز‌ها برای من نمادند. اینکه مردمان این شهر حریص نیستند. آزمند نیستند. آرام‌اند. اهل بخشش هستند. همه چیز را فقط برای خودشان نمی‌خاهند و خیلی چیزهای دیگر.
شهر کرد چراغ قرمز زیاد دارد. چراغ قرمزهایی که چند ثانیه‌ای هستند. هنوز چراغ قرمزهای این شهر ۲ زمانه‌اند. یعنی در هر نوبت ۲ لاین با هم سبز و قرمز می‌شوند. مثل چراغ قرمزهای شهرهای بزرگ نیستند که ۴زمانه باشند و در هر بار فقط یک طرف ۴راه سبز شود. احتمال تصادف در چراغ‌های ۲زمانه بیشتر است... ولی به هر حال.
مغازه‌های شیک و پر آب و رنگ با نورپردازی‌های غلیظ توی شهر کم بودند. بیشتر مغازه‌ها معمولی بودند. وقتی توی خیابان‌ها راه می‌رفتم و به مغازه‌ها نگاه می‌کردم حس می‌کردم چند سال به عقب برگشته‌ام. به عصر مغازه‌هایی که یک لامپ ۱۰۰وات داخلشان را روشن می‌کرد و ویترینشان درهم برهم و شلوغ بود و نور‌پردازی نداشت و تو اگر چیزی می‌خاستی باید می‌رفتی از فروشنده می‌پرسیدی. مغازه‌هایی که تابلوی نئون نداشتند و اسم مغازه را با رنگ پلاستیکی یک نفر خوش خط روی شیشه‌ی مغازه می‌نوشت. مغازه‌هایی که درشان فلزی بود و نه تمام شیشه‌ای...
توی شهر هم که راه می‌رفتم به زن‌ها و دختر‌ها نگاه می‌کردم. زن‌های میانه سال و پیر چادری بودند و دختر‌ها بیشترشان مانتویی بودند. ولی مانتوپوشیدنشان و روسری سر کردنشان جوری بود که این شهر گشت ارشاد نداشت. آرایش غلیظ ندیدم. مانتوی تنگ؟ لباس‌های آن چنانی؟ نه. اصلن. ساده‌تر از این حرف‌ها بودند.
از کنار پارک تهلیجان که رد می‌شدیم به یک آقا و خانم جوان رسیدیم که نشسته بودند کنا رجوی آب و آقا گیتار می‌زد و خانم برایش شعری به آواز می‌خاند. در تاریکی نشسته بودند. آن طرف توی پارک هم پسر و دختری روی چمن‌ها نشسته بودند. پسر سرش را روی پاهای دختر گذاشته بود و با هم حرف می‌زدند.

دستشویی پارک تهلیجان که آب گرمش از طریق آبگرمکن خورشیدی تامین می شود

توی کوچه پس کوچه‌ها که می‌رفتیم دو تا عروسی هم دیدیدم. از این عروسی‌های خانگی که یک خانه مردانه است و خانه‌ی همسایه زنانه. جفتشان همین جوری بود. صدای آهنگ‌های شاد از خانه‌ها بلند بود... این هم برایم یک جور نوستالژی بود. خیلی وقت بود که هیچ کجای شهر خودم عروسی‌های خانگی ندیده و نشنیده بودم... تالالرهای پذیرایی و خرج‌های میلیونی‌اش چیزی است که لرزه بر شانه‌هایم می‌اندازد...
توی شهر گدا هم ندیدیم. نه در چهارراه‌ها و نه در کنار خیابان. تقریبن تمام خیابان‌های اصلی این شهر را پیاده رفتم و باز هم گدا ندیدم. آن دکه‌ی روزنامه فروشی کنار میدان فردوسی خیلی کامل بود. تمام مجله‌های درست و درمان و البته تمام مجله‌های زرد و مزخرف را داشت. البته توی شهر دیگر دکه‌ای به کاملی آن ندیدم. کتابفروشی هم ۲-۳تا دیدم که بیشتر کتاب کنکور می‌فروختند.
سینمای توی خیابان ولیعصر فیلم «آزمایشگاه» را روی پرده داشت. فقط هم یک فیلم نمایش می‌داد و حس کردم تنها سینمای شهر است.
قیمت غذا؟ حوالی پارک تهلیجان و توی خیابان آیت الله کاشانی که نسبت به خیابان‌های دیگر زرق و برق بیشتری داشت رستوران و ساندویچی و فست فود زیاد بود. مثلن یک رستورانی بود کنار پارک تهلیجان که سنتی بود و آلاچیق داشت و می‌رفتی در یک فضای عشقولانه زیر آلاچیق چهارزانو می‌نشستی و به پشتی تکیه می‌دادی و غذایت را می‌خوردی. اما قیمت غذا‌ها هم قیمت رستوران‌های معمولی تهران بود. انگار مثل تهرانی‌ها نبودند که پول مکان را روی قیمت غذا اضافه کنند.
یک چیز دیگر که وجود داشت این بود که توی شهر من لهجه‌ی اصفهانی زیاد می‌شنیدم. به نمره پلاک ماشین‌ها که دقت می‌کردم اصلن نمره‌ی تهران ندیدم. یا ۷۱ بودند و شهر کردی یا ۱۳ بودند و اصفهانی. می‌خاهم بگویم بده بستانشان و در نتیجه تاثیر گرفتنشان از اصفهان خیلی زیاد است. مقداد می‌گفت توی برنامه‌ی ۹۰ هم که نگاه می‌کرده هوادارهای ذوب آهن و سپاهان از شهر کرد و یاسوج زیاد بودند و مصاحبه که می‌کردند می‌گفتند آن همه راه را به عشق سپاهان آمده‌اند...
به ماشین‌های پارک شده کنار خیابان هم دقت می‌کردم. اکثرشان قفل فرمان نداشتند. ساعت ۱۰شب بود و از کوچه پس کوچه‌ها به سمت خابگاه‌مان حرکت می‌کردیم و به ماشین‌ها که نگاه می‌کردم می‌دیدم بیشترشان قفل فرمان نبسته‌اند. یعنی که امنیت این شهر بالا است. یعنی اینکه دزدی توی این شهر کم است. مقایسه می‌کردم با تهران که اگر کسی مثلن به پراید خودش قفل فرمان نزند امکان دزدیده شدن ماشینش به شدت بالا می‌رود و دزدهای حاضریراقی دارد این تهران...
از نظر ساختمان هم، بخش‌های مرکزی و قدیمی‌تر شهر اصلن ساختمان‌های بلند نداشت. حتا ۴طبقه هم به ندرت دیده می‌شد. ولی نواحی شمال شهر که در ارتفاعات بودند و جدید‌تر ساختمان‌های چندین طبقه زیاد بود. و...

  • پیمان ..

محل اقامت

۱۲
تیر

به اینکه شب را کجا و چطوری سر کنیم اصلن فکر نکرده بودیم. قرارمان هم این نبود که فکر کنیم. در طول روز هم به اینکه شب را کجا سر کنیم و چطور فکر نکرده بودیم. شب شده بود و باید دنبال یک سقف می‌گشتیم... یک چیزی را یاد گرفته بودم. اینکه این جور چیز‌ها ارزش نگران شدن ندارند. از ایرج افشار یاد گرفته بودم. توی کتاب گلگشت در وطنش توی یکی از مصاحبه‌هایش از محل اقامت در سفر گفته بود. لحن تعریف کردنش چیزی بود که هرگز فراموش نمی‌کنم... ازش پرسیده بودند یکی از مشکلات ما در سفر موضوع محل اقامت است. شما که این همه سفر می‌روید در کجا اقامت می‌کنید؟
جواب داده بود که: سوال خوبی است. عرض کنم که چند نوع بوده است. یک نوع به صورت رسمی است که اگر پولی باشد و هتلی باشد، خوب می‌رویم و اقامت می‌کنیم. نوع دیگر اینکه آدم طبیعتن از راه همین کاغذ و قلم و نوشتن و صحبت کردن، کم و بیش دوستانی در شهرهای کوچک پیدا می‌کند. هر‌گاه در سفر گذرش به آنجا‌ها افتاد، در منزل آن‌ها اقامت می‌کند. اما نوع دیگری هم علاوه بر این دو نوع هست. فرض کنید آدم شب برسد به یک آبادی که فقط ده خانوار جمعیت دارد. هیچ دکانی هم وجود ندارد. چه کار می‌شود کرد؟ ناچار به خانه‌ای وارد می‌شویم و می‌گوییم سلام علیکم. ما اینجا گرفتار شده‌ایم، می‌فرمایید چه کار کنیم؟ صاحبخانه با خوشرویی می‌گوید بفرمایید. در هر حال لحافی، پتویی، شمدی چیزی دارد. به صورت باید با آن زندگی ساخت. می‌رویم داخل و نانی، ماستی، پنیری، هر چه که دارد (ما حضر) می‌آورد. اما از صحبت با اوست که آدمی لذت می‌برد و می‌تواند اطلاعات به دست آورد. برای من مثل آموزشگاه است. هرگز جزوه‌ی اداره‌ی میراث فرهنگی آن قدر نمی‌تواند به من کمک کند تا از راهی که رد می‌شوم بتوانم فلان قلعه را پیدا کنم. نه، بلکه باید از این مردی که شب را در خانه‌اش به صحبت می‌گذرانم بپرسم...
ازش پرسیده بودند که در سفر‌هایتان پیش می‌آید که شب در جایی در بیابان بخابید؟
گفته بود بار‌ها این کار را کرده‌ام. همیشه پتویی، لحافی چیزی همراه‌مان بوده با‌‌ همان و به ناچار کنار سنگی خابیده‌ایم. این مهم نیست... آن‌هایی که به این قصد سفر می‌کنند نباید اصلن دنبال این فکر باشند که جایی هست یا نیست. با این فکر نمی‌شود سفر بیابانی کرد...
عصر جمعه را در بوستان مادر شهر کرد پیاده روی کرده بودیم. یک هتل‌‌ همان نزدیکی‌ها بود. ولی پول هتل رفتن توی جیب‌هایمان نبود. توی شهر دوست و رفیقی هم نداشتم. قبل از اینکه وارد دانشگاه شوم یکی از تصویرهای خیالی‌ام این بود که توی دانشگاه دوستان و رفقایی از شهرهای مختلف ایران پیدا می‌کنم. اما کور خانده بودم. بیشتر هم دانشگاهی‌ها تهرانی درآمده بودند و آن‌هایی هم که شهرستانی بودند راستش تهرانی‌تر ازتهرانی‌ها بودند... حسابگر و بیش از حد اهل درس و مشق وبی بخار‌تر از این حرف‌ها که... هنوز هم حسرت همچین تصویری را می‌خورم... ایرج افشار گفته بود که از راه قلم و نوشتن دوستانی پیدا کرده. من که همچین دوستانی نیافته‌ام. شاید هم دوست شدن را بلد نیستم... باری، توی‌‌ همان بوستان مادر که راه می‌رفتیم به یک جایش برخوردم که آدرس حمام‌های عمومی و نمره‌ی شهر کرد را زده بود. خیابان‌های مرکزی شهر بودند. پیش خودم گفتم حکمن این حمام‌ها در جاهایی از شهر هستند که مسافرخانه‌ای پیدا می‌شود. مسافرخانه برایمان به صرفه تمام می‌شد... غروب شده بود و با ماشین راه افتاده بودیم توی خیابان ملت شهر کرد که فکر می‌کردیم تویش با توجه به آدرس حمام‌ها مسافرخانه یافت می‌شود. همین طور آرام آرام رفتیم تا رسیدیم به میدان انقلاب شهر کرد. پیاده شدم تا از فروشنده‌ی مغازه‌ای، کسی بپرسم که مسافرخانه کجا می‌توانم پیدا کنم. تا پیاده شدم یک ماشین کنارم نگه داشت و مسافرش را پیاده کرد. از راننده پرسیدم کجا می‌توانم مسافرخانه پیدا کنم؟ گفت از کجا می‌یای؟ گفتم از تهران.
این سوالی بود که همه‌ی اهالی استان چهارمحال و بختیاری وقتی ازشان سوال می‌کردم از من می‌پرسیدند: از کجا می‌یای؟!
بهم گفت: برو می‌دون فردوسی. بعد برو بالا تا برسی به چهارراه بازار. بعد برو به می‌دون جهاد برس. اداره‌ی کل ورزش و جوانان شهر کرد. سراغ آقای امیری رو بگیر. بگو منو آقای انصاری فرستاده. بهت اتاق می‌ده!
رفتم تا رسیدم به میدان جهاد شهر کرد. اسم می‌دان، امام حسین بود. ولی همه به آن میدان جهاد می‌گفتند. از چهار پنج تا نوجوان نوشکفته پرسیدیم که اداره‌ی ورزش و جوانان کجاست؟ پشت سرشان را نشان دادند. خاستم پیاده شوم و بروم تو که گفتند با ماشین برو تو!
از حراست خبری نبود. با ماشین رفتم تو. عجیب بود برایم. الان اگر اینجا تهران بود، همین حراستش کلی برای من ناز و نوز می‌کرد تا خودم را راه بدهد که با آقای امیری حرف بزنم.
رفتیم و فهمیدیم آقای امیری اسم درستش آقای امیرنژاد است. نبود. به شماره موبایلش زنگ زدم و گفتم ماوقع را. پرسید که خانواده هستید؟ گفتم نه. آمد. ساختمان خابگاه تربیت بدنی شهر کرد بود که مسئولیتش با او بود. اتاقی به‌مان نشان داد و گفت راضی هستید؟ یک اتاق سه تخته بود با پتو و پشتی و رخت آویز. یک یخچال هم توی راهرو بود. گفتیم چرا راضی نباشیم؟ ساختمان خابگاه شرقی غربی بود. اتاق‌های سمت شرق در قوروق بچه‌های کشتی گیر نوجوانی بود که در اردوی آمادگی به سر می‌بردند! ازمان پرسید دانشجو هستید؟ و وقتی گفتیم بله، ما را فرستاد به قسمت غربی ساختمان. به غیر از ما کس دیگری در سمت غربی نبود و همه‌ی اتاق‌ها خالی بودند. حمام هم به راه بود. برایم عجیب بود. یک اتاق سه تخته همراه با حمام و دستشویی شبی ۱۲هزار تومان... راضی بودیم. کلن از دو دسته آدم آدرس پرسیدن و راهنمایی خاستن عاقلانه است: زن‌ها و راننده تاکسی‌ها. زن‌ها به خاطر اینکه دروغ نمی‌گویند معمولن و راننده تاکسی‌ها برای اینکه ممکن است آقای انصاری دربیایند...!

  • پیمان ..

چشمه دیمه

۱۲
تیر

پسر بختیاری

جوراب هام را درآورده بودم و پاچه‌ی شلوار را بالا زده بودم و توی آب چشمه رفته بودم. عمق زیادی نداشت. در عمیق‌ترین حالت تا بالای ساق پام. ولی آبش عجیب تگری و سرد بود. بعد از چند ثانیه از شدت سرما پاهام درد گرفته بودند و آمده بودم بیرون و لب چشمه ایستاده بودم. تابش خورشید به پاهام گرمای لذت بخشی را توی تنم ریخته بود. دوربین دستم گرفته بودم و داشتم از جوشش آب از زیر سنگ‌ها عکس می‌گرفتم که سروکله‌ی یک دسته گاو پیدا شد. از تخته سنگ‌های بالای چشمه آمدند. با آن سنگینی و کرختیشان با هزار زور و زحمت از تخته سنگ‌ها گذشتند. گاوهای بزرگی بودند. بزرگ و شیرده. به پستان‌های بزرگشان، پستان بندهای پارچه‌ای بسته بودند و بند پستان بند‌ها را دور شکم حیوان گره زده بودند. ۱۰-۱۲تا گاو بزرگ و شیرده بودند با یک چوپان خیلی کوچک. پسرک قدش به اندازه‌ی هیچ کدام از گاو‌ها نمی‌رسید. اما چوپان آن‌ها بود. یک دسته گل خوش رنگ صحرایی هم دستش گرفته بود و گاو‌ها را هی می‌کرد. خاهرش هم همراهش بود. نمی‌دانم. شاید هم خاهرش نبود و... وقتی دید دارم از گله‌ی گاو‌هایش عکس می‌گیرم داد زد از من هم عکس بگیر. ژست هم گرفت. دخترک گفت: نمی‌خاد عکس بگیری. اما پسرک با دسته گلش یک ژست جانانه گرفته بود که نمی‌شد ازش عکس نگیری. خوشحال بود. خیلی خوشحال بود... توی عکس خاهرش را هم داخل کادر انداختم. خاهرش هم توی عکس می‌خندید...

  • پیمان ..

شهر کرد- کوهرنگ- حوالی روستای مرغملک

حس می‌کردم وسط یکی از فیلم‌های عباس کیارستمی‌ام. حس می‌کردم شخصیت اول یکی از فیلم هاش هستم که نشسته‌ام پشت فرمان ماشین و در جاده‌ای خلوت در دامنه‌های زاگرس و زردکوه بختیاری می‌رانم. حس می‌کردم عباس کیارستمی دوربین را کاشته روی صندلی عقب و منظره‌های بیرون را از پنجره‌ی جلوی ماشین نشان می‌دهد و صدای محسن نامجو و آلبوم الکی‌اش موسیقی زمینه است و حرف‌هایی که بین من و مقداد رد وبدل می‌شود معناهایی بیش از معناهای معمول دارند... دشت‌های فراخ. مینی بوس‌های خطی که هر از چند گاهی سروکله‌شان در جاده پیدا می‌شد. گله‌های گوسفند و بز که زیاد بودند...
ساعت ۷صبح از شهر کرد راه افتاده بودیم به سمت کوهرنگ. می‌خاستیم برویم چشمه کوهرنگ. اطلاعات نقشه‌ای می‌گفت که باید ۱۲۰کیلومتر از شهر کرد دور شویم. جاده‌ی باریکی که به سمت کوهرنگ می‌رفت پستی و بلندی زیاد داشت. دشت و دمن بود که تا پای کوه‌های دوردست رفته بودند و علف‌های زرد و قهوه‌ای که از آفتابِ تابستان، سبزیشان سوخته بود. هر از چند وقتی می‌دیدی که بز‌ها پشت سر هم، ردیفی در حال دویدن از یک سمت جاده به سمت دیگرش هستند. از مرغملک و سودجان بی‌توقف گذشتیم. نقشه‌ی استان چهارمحال و بختیاری دستمان بود و اسم مکان‌ها و رود‌ها را از روی آن می‌فهمیدیم.

رودخانه ی جوب آسیاب در کنار جاده ی شهر کرد- کوهرنگ

کنار رود جوب آسیاب توقف کردیم. آب رود که مثل آب دریا آبی تیره رنگ بود. خروشان بودنش. کف آلود شدنش وقت برخورد به قلوه سنگ‌ها. چند عکس یادگاری. هوس آبتنی کردن در آب رود. دوباره راه افتادیم.
حس خوبی داشتم. هر چه قدر که جلو‌تر می‌رفتیم احساس زدوده شدن زنگارهای چند وقت اخیر در روح و وجودم را بیشتر داشتم. عباس کیارستمی اگر بود حتمن این حالتم را توی فیلمش یک جوری نشان می‌داد.. جلگه‌های کنار رود. زمین‌های کشاورزی. کوه‌های بلند دوردست در هاله‌ای از ابر و مه. تراکتوری که از وسط زمین‌های کشاورزی می‌گذرد. رسیدن به دشت لاله‌های واژگون که فصلش نیست الان و فقط ساقه‌های پلاسیده و خشکیده نصیبمان می‌شود. اردیبهشت ماه باید بهشت باشد اینجا...

بز

و بعد به چلگرد می‌رسیم. هتل و رستوران زردکوه در اول شهر. یک بلوار بزرگ و مغازه‌های دو طرف و آدم‌های توی شهر که همه کلاه نمدی به سر و لباس محلی و شلوارهای گشاد به تن کرده‌اند. شروع روز است و همه در جنب و جوش. کمی جلو‌تر تونل اول کوهرنگ است. یکی از سرچشمه‌های اصلی زاینده رود. تونل را هم برای این زده‌اند که آب جوشان و خروشان چشمه‌ی کوهرنگ را به زاینده رود برسانند و زاینده رود را غنی‌تر و پرآب‌تر کنند. هر چند که تا به اصفهان نمی‌رسد غنا و پرآبی‌اش... آدرس می‌پرسیم. مرد بختیاری با لهجه صحبت می‌کند. خیلی با لهجه صحبت می‌کند. درست ترش این است که بگویم با گویش صحبت می‌کند. گویش بختیاری. می‌گویند یکی از گویش‌های خالص و دست نخورده‌ی زبان پارسی است. اما از تمام جملاتش فقط ۳-۴کلمه‌ای که به فارسی ِ معیار بیان کرده می‌فهمیم و‌‌ همان برایمان کافی است. تشکر می‌کنیم ازش. و راه می‌افتیم به سمت آبشار شیخ علیخان و بعد چشمه کوهرنگ...

  • پیمان ..

لاک پشت

۱۲
تیر

بِه خورده هر آنکه منکرش شده که لاک پشت ماشین مسافرت نیست و نمی‌شود با آن هیچ جایی رفت... بِه خورده...

 
مکان عکس: ایلراه کوچ عشایر بختیاری، نرسیده به چشمه کوهرنگ


پس نوشت: برگشتن از این سربالایی یکی از لحظه‌های پراسترس سفر بود. جاده خاکی بود و از یک جایی به بعد، جاده چالوس وار، پایین و بالا می‌شد. سربالایی‌ها را پرگاز می‌رفتیم و دست انداز‌ها را به آرامی با سرعت ۵کیلومتر بر ساعت طی می‌کردیم. اما این سربالایی سخت‌ترین بود. پر از دست انداز و قلوه سنگ بود. ارتفاع کف لاک پشت از سطح زمین فقط ۲۵سانتی متر بود و کوچک‌ترین پایین و بالا شدن فنر ماشین یعنی گیر کردن کف ماشین به یکی ازقلوه سنگ‌های تیز جاده و خطرات مزخرفش، مثلن پاره شدن سیم انتقال بنزین از باک به موتور ماشین. از طرف دیگر سربالایی بود و باید پرگاز می‌رفتیم وگرنه وسطش خاموش می‌کرد. بیل و بیلچه هم همراه‌مان نبود که حداقل جاده را صاف کنیم... کیلومتر‌ها از جاده‌ی اصلی فاصله داشتیم و هر چند اگر اتفاقی می‌افتاد عشایر آن دور و بر بودند. اما اگر حادثه‌ای برای لاک پشت پیش می‌آمد باید‌‌ همان جا ر‌هایش می‌کردیم و کیلومتر‌ها می‌رفتیم تا به جایی برسیم که مکانیک و تعمیرکار و لوازم یدکی داشته باشند.
بد مخمصه‌ای بود.
یا علی گفتیم و پر گاز رفتیم. اما وسط کار توی یک دست انداز افتاد و بعد یک لحظه خون به مغز لاک پشت نرسید و خاموش کرد. هر چه قدر استارت می‌زدم روشن نمی‌شد. توی سربالایی بود و بنزین از عقب به جلوی ماشین نمی‌رسید. مقداد پیاده شد که بیا هلش بدیم. قبول نمی‌کردم. از لاک پشت بعید بود که بخاهد من را وسط جاده ایلان و ویلان کند. چند بار پدال گاز را فشردم تا بنزین به کاربراتورش بریزد. و بعد... روشن شد. با تمام قدرت گاز دادم و از آن سربالایی و دست انداز آمدیم بیرون... دلم برایش سوخت. بوی موتورش به شدت بلند شده بود و آمپر آب طی چند ثانیه به حد جوش آوردن رسیده بود... ولی توانسته بود... توانست که از پس آنجاده هم بربیاید... کاپوتش را که باز کردم دلم می‌خاست درپوش رادیاتورش که رویش به زبان کُره‌ای چیزهایی نوشته ببوسم!

  • پیمان ..

اول دبیرستان را تمام کرده بود. ریاضی را یازده شده بود و فیزیک را هم یازده و هفتادوپنج صدم. ازمان راهنمایی می‌خاست که بروم انسانی یا بروم فنی حرفه‌ای؟!
می‌خاستم عسل بخرم. عسل کوهرنگ برای سوغات و اینکه دست خالی برنگشته باشم و این حرف‌ها. فی قیمت عسل هم دستم نبود که بدانم ارزان می‌فروشند یا گران. آمدنی از یکیشان که آدرس پرسیده بودیم قیمت هم گرفته بودیم. کیلویی ۱۰هزار تومان. برگشتنی کنار کپرش که کنار جاده بود ایستادیم. او هم همین قیمت می‌گفت. اول می‌خاستم فقط قیمت بپرسم. گیر داد که ماشینت را خاموش کن. به حرفش گوش دادم. هر نوع عسلی که توی کپرش داشت برایم آورد. عسل آبکی. عسل موم دار. توی شیشه. توی دبه. در همه‌شان را هم باز می‌کرد و می‌گفت بچش. بچش. گفتم چشم. از این موم دار‌ها می‌خاهم. بعد ازش پرسیدیم که زمستان و پاییز اینجاده بسته می‌شود؟ گفت:‌ها. برف می‌یاد پرش می‌کنه. ما اینجا نمیمونیم. کوچ می‌کنیم می‌ریم مسجدسلیمان. آخر شهریور می‌ریم مسجدسلیمان.
با لهجه حرف می‌زد. اما تمام کلماتش فارسی بودند و تمام حرف‌هایش را می‌فهمیدیم. سوال معهود همشهری‌هایش را از ما پرسید: از کجا می‌یاید؟ گفتیم: تهران. گفت: اهل جردنید؟
بلند خندیدیم. گفتیم: جردن که پولدارنشینه. ما اگه پولدار بودیم که این نبود ماشین مون.
صادقانه گفت: مو از تهران فقط جردنشو بلدُم. جای پولداری زیاد داره این تهران؟ ۲-۳تاشو می‌گی یاد بگیرُم؟!
گفتیم: نیاوران. تجریش.
گفت: به نظر شما مو برم فنی حرفه‌ای برق بخونم بهتره یا‌ای که برم انسانی.
گفتیم: صد در صد برق بهتره. کار پیدا می‌کنی. پول درمیاری.
گفت: برق سخته؟
گفتیم: نه. ولی باید درس بخونی دیگه.
گفت: همه دوستام دارن می‌رن انسانی. اینجا همه می‌رن انسانی می‌خونن. من برم برق قدرت بخونم یا که برم الکترونیک بخونم؟ کدوم آسون تره؟
مقداد رشته‌اش برق بود. برایش توضیح داد که چی به چی است. برایش گفت که دانشگاه هم می‌توانی بروی. من خودم رشته‌ام ریاضی بود. دانشگاه رفتم رشته‌ی برق.
برگشت گفت: خب. اشتباه کردی دیگه. ریاضی نباید می‌خوندی. ریاضی سخته. از همون اول باید می‌رفتی برق!
خنده‌مان گرفته بود. گفتیم: بله. صحیح می‌فرمایید. عسل ما رو وزن می‌کنی؟
بدو بدو رفت طرف سیاه چادری که پایین‌تر از جاده بود و تویش ترازو داشت. وزن کرد و آمد گفت کشک نمی‌خای؟ کشک هم دارم‌ها. یک بسته کشک از کپرش بیرون آورد. تکه کرد و یک تکه به من داد که بخور و ببر. خوردم. شور بود. خیلی شور بود. گفتم کشک نمی‌خام. بی‌خیال. گفت بیا قره قوروت ببر. یک سر سوزن از قره قوروتش برداشتم و چشیدم و تافیهاخالدونم سوخت. به طرز عجیبی ترش بود. ذوب شدن و حل شدن مری و معده‌ام در اسید ترش قره قوروت را حس کردم.... از آن طرف شیرینی مزه‌ی عسل و شوری مزه‌ی کشک هم ته دهانم بود. یک لحظه احساس دلپیچه کردم. گفتم: بی‌خیال. بیا همین عسلو حساب کن. پولش را بهش دادم. گفت: پس من همی الان زنگ می‌زنم داداشم تو مسجدسلیمان بره فنی حرفه‌ای اسم منو بنویسه.
گفتیم: آفرین. کار درستی می‌کنی.
و ازش خداحافظی کردیم... سادگی و شیرینی‌اش عجیب خوشایند بود.

  • پیمان ..

چشمه کوهرنگ در دامنه های زردکوه بختیاری

چشمه نگهبان داشت. پیرمردی بود که چندین بار به‌مان گفت‌ای چشمه ممنونه. ممنونه. رییس اداره‌ی آب ممنونش کرده. بعد که فهمید از تهران آمده‌ایم گفت خب چون از راه دور آمده‌اید بیاید تا لب چشمه بریم.
تصوری که از چشمه کوهرنگ داشتیم اشتباه اندر اشتباه درآمده بود. چشمه کوهرنگ اصلن آنجای آرامی که می‌شود در کنارش لحظاتی آسود و غنود نبود. چشمه‌ی شدیدن خروشانی بود که از دل دامنه‌های زردکوه به بیرون می‌جهید. دقیقن از دل سنگ‌های دامنه‌های زردکوه به بیرون می‌پاشید و بعد از ارتفاع به پایین می‌ریخت و آبشار مانندی درست کرده بود. اینکه آب آن طور با شدت و حدت از دل کوه بیرون بزند تا به حال ندیده و نشنیده بودم. نگهبان می‌گفت که یک قسمت آب چشمه را برای آب شهر کرد برمی دارند و از طریق لوله‌ها منتقل می‌کنند و قسمت دیگرش هم می‌رود به سمت تونل‌های کوهرنگ و سرچشمه‌ی آب زاینده رود است. و چه سرچشمه‌ی وحشی و زلالی داشت این زاینده رود...
برایمان تعریف کرد که اول این چشمه ممنون نبود. چند نفر رفتند لب چشمه و پا به آب شدند. ولی آب زورش زیاد بوده و آن‌ها را با خودش برده. چند روز دنبال جنازه‌ی یکیشان گشتند ولی پیدا نشده که نشده. بعد از آن این چشمه کوهرنگ ممنون شده.
کلی راه از جاده خاکی آمده بودیم. آن هم آن نوع از جاده خاکی که آخرهاش سربالایی‌ها و دست اندازهای ناجوری داشت. به غیر از ما کسی توی جاده خاکی نبود. یعنی بود. عشایر بودند. محل زندگیشان دشت‌های فراخ دو طرف جاده بود... جاده، ایلراه کوچ عشایر بختیاری بین ییلاق و قشلاقشان بود. در دو طرف جاده‌ی خاکی سیاه چادر‌ها، سیاه چادر که نه، به قول خودشان بوهون‌ها و مال‌های زیادی را دیدیم. بادی که از سمت زردکوه می‌وزید. خنکای هوا. بوهون‌ها‌‌ همان سیاه چادر‌ها بودند و مجموعه‌ای از چند سیاه چادر که با هم فامیل نزدیک بودند و کنار هم چادر‌هایشان را به پا کرده بودند محوطه‌ای به اسم مال را می‌ساخت. توی حیاط مال‌ها نیسان آبی پارک بود. چند تایی هم پژو دیدیدم. عشایر ماشین‌های سواری هم سوار می‌شدند. ولی ماشین خاصشان نیسان آبی بود.
آن‌ها جور دیگری زندگی می‌کردند. از جاده‌ی چشمه کوهرنگ که برمی گشتیم همه‌اش به این فکر می‌کردیم که چه قدر عجیب است که آن‌ها یک جور دیگر زندگی می‌کنند. فاصله‌ی تهران تا آنجا ۶۵۰-۷۰۰کیلومتر بود. ولی جهانی که آن‌ها درش زندگی می‌کردند کوچک‌ترین سنخیتی با جهانی که ما درش زندگی می‌کردیم نداشت.... به بز‌ها و گوسفندهایی که در‌‌ همان حوالی بوهون‌ها و مال‌ها می‌چریدند نگاه می‌کردیم. به چادرهای مختلفشان. به سنگ چین‌هایی که باهاش دستشویی صحرایی درست کرده بودند و...
توی سایت انسان‌شناسی و فرهنگ که نگاه می‌کردم به یک گزارش جالب برخوردم. گزارشی بود از یک روز زندگی عشایر بختیاری.‌‌ همان حوالی کوهرنگ و دامنه‌های زردکوه. اینکه از صبح تا شبشان چه طور و با چه کار‌ها و دغدغه‌هایی به سر می‌شود. زندگی روزمره‌شان چطور است. خیلی دقیق‌تر از دیدن‌های من نوشته شده بود. نقل قولش در اینجا را خالی از لطف نمی‌بینم:

عشایر بختیاری

یک روز از زندگی عشایر بختیاری

عشایر بختیاری در سال دو نوبت کوچ می‌کنند. در بهار از نیمه‌ی فروردین تا اواخر اردیبهشت از گرمسیر (شهرهایی دراستان خوزستان) به منطقه‌ی سردسیر (ییلاق) خود در استان چهار محال و بختیاری و دامنه‌های شمالی رشته کوه زاگرس نقل مکان می‌کنند و از اواخر شهریور تا اواسط آبان هم همین مسیر را برمی گردند.
در اینجا تلاش می‌شود تا یک روز از زندگی یک خانوار عشایری بختیاری در زمان استقرار در ییلاق به تصویر کشیده شود. لازم به ذکر است که این شرح حال برگرفته از مشاهدات و زندگی با خانوارهایی ازعشایربختیاری، هفت لنگ و طایفه‌ی هموله مستقر در منطقه‌ی خوربه (دشت لاله) از شهرستان کوهرنگ است و بنا براین در مورد مشغله‌ها و ویژگی‌های خاص روابط و زندگی این افراد با سایر خانوارهای عشایری طوایف دیگر ویا درمواقع دیگر سال ممکن است تفاوت‌هایی ملاحظه شود. مثلاً در جامعه‌ی مورد نظر اشتغال به صنایع دستی تقریباً اصلاً دیده نمی‌شود در حالیکه بخش عمده‌ای از روز یک دختر ویا زن طایفه‌ی موری ویا آرپناهیِ که باز هم متعلق به ایل هفت لنگ ومستقر در منطقه‌ی شیخ عالیخون‌‌ همان شهرستان کوهرنگ هستند صرف بافتن فرش و یا انواع دست بافت‌های بومی می‌شود.

یک روز تابستانی در ایلاقِ خوربه (بختیاری‌ها واژه‌ی «ییلاق» را به این صورت تلفظ می‌کنند.)
اولین صدایی که هر روز صبح خانواده‌ی عشایری می‌شنوند، صدای زنگوله‌ها و تحرک گله است که پیش از طلوع آفتاب با اصوات گوناگون چوپان و سگ‌های گله جهت هدایت آن‌ها در هم می‌آمیزد. در هر خانوار عشایری بر اساس میزان بزرگی گله و نیروی کار، دو یا سه عضو خانواده که معمولاً مذکر و یا دختران نابالغ و به ندرت بالغ هستند وظیفه‌ی گله چرانی و چوپانی را به عهده می‌گیرند و در صورت تمول خانواده و یا نداشتن نیروی کار کافی، چوپانی به استخدام خانواده در می‌آید.

عشایر بختیاری

این افراد که چنانکه ذکر شد، اغلب پسران خیلی جوان خانواده هستند، با احساس مسئولیت تحسین برانگیزی هر روز پیش از طلوع آفتاب و با وجود بیدارخوابی‌های شبانه به دلیل مراقبت از گله در برابر حمله‌ی گرگ و یا سرقت دزد، نخستین کسانی هستند که از رخت خواب بدرآمده و پس از بِینَت کِردِن و چو زِیدِنِ گله که هر دو در واقع به معنی شمارش گله است، با برداشتن یک تُربه. («توبره». چوپان در تُربه که به آن تُربلو هم گویند معمولاً نان، یک کتری و کمی قند و چای می‌گذارد تا در کوه با دم کردن کمی چای رفع خستگی کند.) گله را به سمت چراگاه می‌رانند.
زن یا مادر خانواده که هنگام سحر جوان‌ها را از خواب بیدار می‌کند، معمولاً پس از رفتن گله به دلیل سردی هوا کمی بیشتر در رخت خواب دراز کشیده، کمی بعد برمی خیزد و هم اوست که اولین آتش روز را در چاله روشن می‌کند و بلافاصله ظرف‌های بیست لیتری پلاستیکی و به ندرت مشک آب را برداشته به سوی نزدیک‌ترین چشمه می‌رود. هوای ایلاق در سرتاسر تابستان در شب و صبح خیلی زود بسیار سرد می‌باشد و سردی آب چشمه‌های ایلاق هم که زبانزد است. بنابراین برای خانمی که اغلب بالاپوش مناسبی ندارد، حمل دست کم دو ظرف پر از آبِ سرد که در مسیرمعمولا ناهموار چشمه لمبر می‌زند و بر دست و پایش می‌ریزد، در آن هوای بسیار خنک صبحگاهی قاعدتاً نباید خیلی کار مطلوب و دلچسبی باشد. اما اگر صبح زود از توی یک بوهون
 (سیاه چادرِ بافته شده از موی بز که سرپناه و خانه‌ی برخی عشایرِ ایرانی از جمله بختیاری‌ها ست.) نظاره گر محوطه‌ی بیرون باشید، زن یا دختری را خواهید دید که بدون هیچ تذکر و خواهشی و از سرِ ضرورت خانواده، معمولاً با لبخندی بر لب از سَرِ اَو (از سر چشمه) برمی گردد.
 سپس نوبتِ هویر شِشنیدن (خمیر نان را ورز دادن و آماده کردن.) و چویی راست کِردِن (چایی درست کردن.) است. خیلی از آنان عادت به نوشیدنِ چویی ناشتا دارند و پس از نوشیدن دو سه استکان چای با قند فراوان بساط نان پزی، سفره، تیر (چوبی باریک و به طولِ تقریبیِ ۷۰ سانتی متر که دو سر آن باریک‌تر از قسمت میانی است و در حکم وردنه برای پهن کردن چانه‌ی خمیر روی توسی به کار می‌رود)
و تُوسی (سطحی گرد و چوبی به قطر تقریبی ۵۰ سانتی متر که با پایه‌ای به ارتفاع ۴ تا ۵ سانی متر از زمین فاصله داده می‌شود و با تیر چانه را روی آن پهن می‌کنند) گسترده شده و پس از مُچه کِردِن (چانه کردن. هر مُچه حدود ۲۰۰ تا ۲۵۰ گرم وزن دارد) خمیری که در فاصله‌ی چایی نوشیدن ورز آمده، پهن کردن و تیر زِیدِن (عملی که پس از اندکی باز و پهن کردن مچه انجام می‌شود. به این ترتیب که با حرکات پیچشی و دوار دست و تیر نان نیمه پهن شده را از روی توسی بلند کرده و گوشه‌ی آنرا روی کف دست و ساعد قرار می‌دهند و بایک حرکت چرخشی آنرا روی تیر می‌اندازند و این بار با یک چرخش ۳۶۰ درجه نان را روی توسی می‌کوبند. با ۳ یا ۴ بار تکرار این حرکت نان به سرعت پهن و آماده‌ی گستردن روی تابه‌ی داغ می‌شود. تیر زیدن مهارت زیادی می‌طلبد و دختران خیلی جوان که تازه نان پزی را شروع کرده‌اند اغلب در این مرحله نان را پاره می‌کنند) آن‌ها به سرعت انجام شده و در ‌‌نهایت نان بسیار نازک تیری رویِ تابه پهن می‌شود.

در این اثنا کم کم و با بالا آمدن خورشید سایر افراد خانواده هم بیدار شده، یکی به جستجوی آب و آفتابه جهت شستن دست و رو و یکی دوان دوان به سوی راندن چهارپا یا حیواناتی که ناغافل وارد غله شده‌اند و دیگری برای کَه علیق کِردِنِ (کاه و جو به گاو و اسب و الاغ و قاطر دادن) حیونون می‌رود.
پس از اتمام نان پزی همه به دور سفره‌ی صبحانه گرد آمده تا نو بخورند. نان، ماست، عسل، کره‌ی محلی، کباب، تخم (تخم مرغ) با تره لُری (. «تره‌ی کوهی». گیاهی خودرو شبیه پیازچه که در زمین‌های مناطق ییلاقی می‌رویند. زنان عشایری این گیاه را چیده و پس از تمیز کردن خشک می‌کنند و معمولاً به عنوان سوغات برای اهالی گرمسیر می‌برند. این گیاه را بیشتر پس از پودر کردن بین دو کف دست در روغن حیوانی سرخ کرده و سپس تخم مرغ به آن اضافه می‌کنند و یا در آش می‌ریزند.) و روغن حیوونی و به ندرت پنیر اقلامی هستند که به عنوان صبحانه به تناسب فصل و تمول خانواده بر سر سفره‌ی خانوارهای بختیاری قرار می‌گیرد.
اگر خانواده دارای گاو شیرده باشد، پیش از صبحانه شیر آن باید دوشیده شود. دوشیدن شیر همیشه کار زنان خانواده است، مگر در موارد نادری که به هر دلیلی هیچ زنی در مال (محوطه‌ای که یک یا چند بوهون متعلق به افراد یک خانواده یا فامیل در آن برپاست) نباشد، و بنابراین اگر در خانواده یک زن هر دو مسئولیت نان پزی و دوشیدن شیر را به عهده داشته باشد، معمولاً شب‌ها خمیر نان را آماده می‌کند تا صبح‌ها برای شیردوشی و نان پزی که هر دو از کارهای بسیار مهم و وقفه ناپذیر خانواده است، وقت کافی داشته باشد. پس از دوشیدنِ شیر آنرا روی چاله جوشانده و پس از سرد شدن به آن چیت (مایه‌ی ماست) می‌زنند تا به ماست تبدیل شود. دو زیدِن (عمل دوغ زدن در مشکی که بر سه پایه‌ای به اسم ملار آویزان است انجام می‌شود.) هم از کارهایی است که باید پیش از صبحانه انجام شود.
در طی صبحانه معمولاً افراد خانواده در باره‌ی برنامه‌ی روز و تقسیم کار بحث و گفتگو می‌کنند و سپس هر کس به دنبال کاری روانه می‌شود.

زنان و دخترانِ مال به شستن دَلفا (ظرف‌ها) و جمع کردن جا‌ها (رختخاب‌ها) و نظافتِ بوهون یا چادر و چیدنِ هیوه (جمع کردن هیزم) می‌پردازند. مردان و پسران سرو صورتی صفا داده و آماده‌ی رفتن به شهر برای انجام خرید روزانه، سر زدن به جهاد برای عرضه‌ی درخواستی و یا مثلاً گرفتن کود و...، تلفن زدن به بستگانی که در گرمسیر هستند و سایر امور اداری و کاری می‌شوند.
زنان اغلب برای سر زدن به بهداشت، برای حَب گِرِدِن (قرص گرفتن) و سیزِن زیدِن (آمپول زدن)، و یا برای خرید پارچه و سایر مایحتاج شخصی به شهر می‌روند و اگر در مال چند دختر جوان وجود داشته باشد معمولاً دختران درس خوانده و با سواد جهت انجام این گونه امورِ همه‌ی زنانِ مال داوطلب می‌شوند.
در هر مال معمولاً یکی از خانوار‌ها دارای یک وسیله‌ی نقلیه، اغلب نیسان، می‌باشد. گاهی در بین چند مال یک ماشین وجود دارد که صبح‌ها در یک ساعت معین عازم شهر (در جامعه‌ی مورد نظر ما، چلگرد) می‌شود و تمام مردان و زنانی که می‌خواهند به شهر بروند سریع کارهای صبح خود را سر و سامان داده و خود را به ماشین می‌رسانند.
اگر زمان برداشتِ محصول باشد، سایر افراد خانواده از زن و مرد و کودک برای دِرَو بسیج می‌شوند. کار درو از قبل از طلوع وتا غروب آفتاب ادامه دارد. معمولاً یک یا چند زن و افراد پیردر مال باقی می‌مانند تا ظُر راست کنند (ناهار درست کنند) و برای همه یا سر زمین می‌برند و یا هنگام ظهر اگر فاصله‌ی زمین زراعی با بُنِوار (محل استقرار سیاه چادر. محل استقرار چند چادر) زیاد نباشد، افراد خانوار به چادر برگشته و بعد از خوردن ناهار و کمی استراحت به سر زمین برمی گردند.
در طول خرداد تا اواخر تیرماه که موعدِ موسیر چینی است، زنان جامعه‌ی مورد نظر ساعاتِ زیادی از روز خود را صرف عمل آوردن، شیرین کردن و خشک کردن موسیر می‌کنند. موسیر از عمده‌ترین منابع درآمدِ زنان عشایر مورد نظر است. پس از اینکه حجم قابل ملاحظه‌ای موسیر خشک آماده شد، یکی دو تا از زنان و دختران آن‌ها را به شهر برده و اغلب به یکی از مغازه داران طرف حساب خود می‌فروشند. موسیر را گاهی به صورت خام و عمل نیاورده می‌فروشند که البته بهای بسیار کمتری دارد. مثلاً در سالِ ۸۶ اگر موسیر خشک را به بهای کیلویی شش هزار تومان می‌توانستند بفروشند، موسیرِ گُلو را فقط کیلویی پانصد تومان می‌فروختند.
 ساعات پیش از ظهر بدین منوال می‌گذرد و البته اگر خانواده باغ موروثی سنتی کوچکی هم داشته باشند، در ضمن سایر فعالیت‌ها، به آبیاری سنتی باغ هم می‌پردازند.

هنگام ظهر و پیش از صرف ناهار، گله از کوه برای چاست خَوس (خاب بعدازظهر) برمی گردد. بی‌یَل (بزغاله‌ها) و بره یَلی (بره‌ها) که در کُلَه چُمچیت (اتاقکی از نی برای نگهداری از بره و بزغاله) هستند آزاد می‌شوند تا از مادران تازه از راه رسیده شیر بخورند. به این جریان بره مندال می‌گویند. سپس گله را زَنِن به دُون (. «به دون هدایت می‌کنند». دون به یک سنگ چین تقریباً مثلثی شکل اطلاق می‌شود که گله را از ضلع گشاد آن وارد کرده و به سوی زنی که در انتهای دیگر آن جهت دوشیدن شیر نشسته هدایت می‌کنند. دو نفر بز یا گوسفند را مهار می‌کنند و پس از اتمام شیر دوشی از سر تنگِ دون به بیرون هدایت می‌شود. دون را معمولاً در نزدیکی بوهون و غاش می‌سازند) و شیر بزگل (بز‌ها) دوشیده می‌شود. در صورتی که بره‌ها را فروخته باشند، می‌شوو (می‌ش) را هم می‌دوشند. سپس گله به استراحتِ نیم روزی می‌پردازد و پس از ناهار در ساعت ِ حدودِ دو دوباره گله را اِکَنِن به کُه (می‌کَنند به کوه: به سمت کوه هدایت می‌کنند).
در جامعه‌ی مورد مطالعه در طی چهار سالِ گذشته با همکاری سازمان امور عشایر، جهاد کشاورزی و سازمان فنی حرفه‌ای دوره‌های آموزشی خیاطی، قالی بافی و.. در محل و هر تابستان به مدت حدود یک ماه برگزار می‌شود و بنابراین بعداز ظهرهای بسیاری از زنان و دختران با شرکت در این کلاس‌ها سپری می‌شود.
پسین به محض برگشتن گله، دوباره شیر آن‌ها دوشیده، پالانده و پخته می‌شود و سایر مراحل تبدیل شیر به فراورده‌های گوناگونش طی می‌شود. زنان و دختران بار دیگر مراحلِ تَش وا کِردِن (آتش روشن کردن)، آب و هیزم آوردن، غذا پختن و جارو و نظافت خانه را انجام می‌دهند. پس از شام، معمولاً اعضای دو یا سه بوهون دور هم جمع شده و به گپ و گفت، جرو بحث و بگو و بخند می‌پردازند. تخمک خَردِن (تخمه شکاندن) و ورق بازی از مشغولیات رایج و مورد علاقه‌ی اکثر عشایر است. شو کنی (چرای شبانه) آخرین کار مهمی است که در حدود نیمه شب انجام می‌شود و پس از حدود یک ساعت گله را برگردانده و به غاش (حصاری سنگ چین که گله را شب در آن نگه می‌دارند) هدایت می‌کنند و در آخر خواب.

  • پیمان ..

Unknown

۰۷
تیر

جاهایی از روحت را زخم می‌زنند که در می‌مانی فریادت بلند شود یا اینکه لبگزه بگیری ساکت بمانی بگذاری خون سیاهت بریزد و بریزد...


ما موش کورهایی هستیم که اسم تونل های تنگ و خاکی مان را گذاشته ایم خیابان.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۷ تیر ۹۱ ، ۱۸:۳۲
  • ۴۰۱ نمایش
  • پیمان ..

خلسه

۰۳
تیر

خلسه. واژه‌ی خوبی است. هم قیافه‌اش هم باطنش، دقیقن همانی است که می‌خاهم. بخش اولش من را یاد خلیدن می‌اندازد. خلیدن من را یاد غلتیدن می‌اندازد. غلتیدن من را یاد چرخ خوردن و چرخ خوردن و در خود فرو رفتن و بعد‌‌ رها شدن می‌اندازد... بخش دوم خلسه، صدای این کلمه است. صدای تکرارشونده‌ی سحرکننده‌ی سه سه سه سه سه سه.... فرهنگ لغت درباره‌ی باطنش چند تا چیز مختلف می‌گوید. می‌گوید که یعنی ربودگی، یعنی فرصت مناسب، یعنی حالتی ست صوفی را بین خاب و بیداری که در وی حقایقی مکشوف می‌شود. اصلن باطن این کلمه از ظاهرش هم آک‌تر است...
توی رانندگی دو جا است که آدم دچار خلسه می‌شود. یکی وقتی است که خاب می‌خاهد چشم‌ها و دست‌ها و پا‌هایت را برباید.‌‌ همان زمانی که همه چیز برایت کش می‌آید. تصویرهای جاده با خیال‌های پس کله‌ات توی ذهنت هم می‌خورند و هر بار به تناوب چیزی بالا می‌آید، تصویری، گفته‌ای، حادثه‌ای. و توی مغزت طنین انداز می‌شود. به خودت می‌گویی من نمی‌خابم. من می‌تونم. فرمان را می‌چسبی. احساس آسودگی عجیبی می‌کنی. می‌دانی که داری رانندگی می‌کنی. می‌دانی که باید حواست جمع باشد. اما حواست جمع نیست. ولی حس می‌کنی که لزومی هم به جمع بودن حواس نیست. تصویر‌ها توی مغزت جاندار‌تر می‌شوند. حسی از مه آلودگی می‌کنی. ولی محل نمی‌دهی. اگر بزنی کنار بایستی و دیگر رانندگی نکنی از خلسه خارج می‌شوی. آن حس بی‌وزنی عجیب را از دست می‌دهی. آن حس فوق العاده که انگار ماشین دارد روی ابر‌ها راه می‌رود نه روی جاده‌ای پردست انداز... در حالت خاب آلودگی رانندگی کردن خلسه‌ی عجیبی دارد. آن تصاویری که توی ذهنت بالا و پایین می‌شوند، آن نوع بالا و پایین شدن تصویر‌ها و صدا‌ها... راننده‌های کامیون یک چیز برای حسرت خوردن اگر داشته باشند همین حالت خلسه‌ی با خاب آلودگی راندن است. آن زمان که پاره آجری بر پدال گاز می‌گذارند و کامیون برای خودش توی جاده‌ی یکنواخت بیابانی می‌رود و آن‌ها روی غربیلک فرمان چرت می‌زنند‌‌ همان زمانی است که صوفی به حقایق مکشوف می‌رسد...
خلسه‌ی دیگر رانندگی، راندن در جاده‌ای است که برایت عادت شده است. تمام پیچ واپیچ‌ها و بالا و پایین شدن هاش را از حفظی. می‌دانی که کجا می‌شود سرعت رفت و کجا باید آهسته کرد و کجا پدال را تا ته فشرد و کجا سرگاز رفت. اصلن به این جور چیزهای رانندگی فکر نمی‌کنی دیگر. برای این چیز‌ها انرژی نمی‌سوزانی. عادت است برایت. خسته کننده... شاید نه. چون انرژی اضافی نمی‌سوزانی خسته هم حتا نمی‌شوی. فقط حواست به جاهای دیگری سرک می‌کشد. حواست سرک می‌کشد و تو به خلسه فرو می‌روی. و این خلسه ‌‌نهایت لذت است... از‌‌ همان لذت‌های حالتی ست صوفی را بین خاب و بیداری...
به تعداد انگشت‌های دست و پاهای خودم و خودت آنجاده را رانده‌ام. فقط راندن. رفتن و آمدنش خیلی بیش از این حرف هاست. به تمام سال‌ها و ماه‌های عمرم شاید. راندنش هم کم نبوده. آن قدر رانده‌ام که دیگر تعداد دقایق هر بار حرکت از مبدا تا مقصد تکراری شده است. یک نگاه کوتاه به تعداد ماشین‌های توی جاده می‌اندازم و برایت می‌گویم که چه ساعتی به مقصد می‌رسانمت. زور اضافی نمی‌زنم. شتاب بیهوده نمی‌گیرم. سرعتم بین ۹۰تا ۱۱۰ متغیر است. یک تکه‌هایی را هم انگار کن که ماشینم مدل بالا باشد و کروزر داشته باشد۱۲۰تا نه بالا‌تر و نه پایین‌تر می‌روم. می‌دانم کجا‌ها را چطور باید بروم. همه جوره هم توی عمرم رفته‌ام. با پراید هاچ بک کاربوراتوری برای پرادوی ۱۲۰میلیونی نوربالای شاشبند و بوق یشرکش زده‌ام و سرعت زیاد کرده سرعت زیاد کرده‌ام و آن قدر وحشی بازی درآورده‌ام که سر یکی از آن پیچ‌ها از حاشیه‌ی راست جاده ازش جلو زده‌ام و تحقیرش کرده‌ام و البته خطر چپ کردن ماشین را هم حس کرده‌ام و از این طرف شده که از اول تا آخرش را ۹۰تا رفته‌ام، خیلی تمیز و شسته رفته. یعنی اینکه اینجاده برایم عادت است. زیر و بالایش را می‌دانم...
خب. آن روز باد شدیدی توی جاده می‌وزید. جوری که‌گاه فرمان ماشین را از دستم می‌دزدید. اما مسلط بودم. اتوبوس جلوییم را می‌دیدم که باد به تنه‌اش فوت می‌کرد و هیکلش تاب برمی داشت. سرعت زیادی نمی‌رفتم. ۹۰تا از لاین کندرو. کافی بود. هر از گاهی به جنگل‌های کوه‌های دو طرف جاده نگاه می‌انداختم. توی ماشین سروصدایی نبود. سکوت. از‌‌ همان حالت‌های عادت به جاده که می‌روی توی خلسه... یادم نمی‌آید خلسه‌ام در مورد چه بود. ولی‌‌ همان طور که پشت فرمان بودم و یک چشمم به جاده و یک چشمم به دور موتورم بود یادم است که برای خودم فکر می‌کردم... سر همین فکر‌ها بود که آن اتفاق افتاد. نرم می‌راندم. نرم از ماشین رکاب می‌گرفتم و در خلسه‌ی عجیبی به سر می‌بردم. جوری که اصلن یادم رفت که ۱کیلومتر دیگر اتوبان تمام می‌شود و می‌رسم به رودبار و از روی آن پل باید رد شوم و وارد شهر شوم. باورت می‌شود که اصلن یادم رفت که اینجاده‌ی دوبانده تمام می‌شود؟ یکهو بود. جلویم یک اتوبوس دیگر هم بود. شاید اتوبوسه بیدارم کرد. یکهو چشم باز کردم دیدم سرعتم خیلی بیشتر از آنی است که اینجاده دارد می‌پیچد و تمام می‌شود... کنارم هم اتوبوسه بود و نمی‌دانم چرا حس کردم اتوبوس با آن ارتفاعش دارد روی ماشین و روی من چپ می‌کند... خیلی ناگهانی بود. جاده داشت می‌پیچید. نه. جاده نمی‌پیچید. جاده تمام می‌شد. آن تکه از جاده، گارد ریل کناری نداشت. روبه رویم یک تپه از خاک کنار جاده ریخته بودند. انگار یک سکوی پرش برای آدم‌هایی که خلسه‌ی جاده آن‌ها را می‌رباید آماده کرده بودند. سکوی پرشی به سوی سپیدرود...
پایم را با تمام قدرت روی پدال ترمز فشردم. یک ترمز ناگهانی از ه‌مان‌ها که خط ترمز به جا می‌اندازند و جیغ بنفششان اصطلاح شده است. آدمِ ترمز ناگهانی نیستم. خودم هم در آن تعجب کردم که این پیمان بود که این جوری ترمز گرفت؟ ماشین زیر پایم ترمز‌ای بی‌اس دار نبود که متوقف شدن ماشین را حس کنم. کشیده شدم. و بعد... کار عجیب تری کردم. یک ترمز ناگهانی زدم و بعد پایم را از روی ترمز برداشتم. به پایین سکوی پرش رسیده بودم. فرمان گرداندم. پایم را از روی ترمز برداشتم و فرمان گرداندم. چرخ چپ ماشین با سرعت از روی دامنه‌ی سکوی پرش رد شد و دوباره وارد جاده شدم...
۳هفته‌ی پیش که جاده را می‌رفتم، دوباره آن تکه را نگاه کردم. سکوی پرش خاکی را برداشته بودند. اما هنوز آن تکه گارد ریل نداشت. دوباره صحنه‌اش را تصور کردم. شاید آن روز مسافرهای اتوبوس یک صحنه‌ی کبرا یازدهی تمام عیار می‌دیدند. پرش ماشین از روی تپه‌ی خاک. افتادنش به لاین مخالف. بعد یک ضریه‌ی دیگر و پشتک و واروی ماشین و پرتاب شدنش از روی پل به داخل رود پر آب سپیدرود و بعد غرق شدن ماشین و بعد غل غل کردن نفس‌های آخر ۴نفر سرنشین ماشین و... اما... نه... چیزی که هنوز ذهنم را مشغول کرده این نیست. آن حالت خلسه است که ذهنم را مشغول کرده. آن حالت آرامشی که جاده و ماشین رام دست‌های تو بودند و آن قدر رام بودند که تو فکرهای دیگر را توی سرت می‌غلتاندی... همه چیز آرام بود. همه چیز تحت کنترل و نرم و بی‌صدا بود. اغتشاشی نبود. اصلن داشتم لذت می‌بردم... اما یکهو... یکهو داشتم خارج می‌شدم. آن هم در بهترین و آرام‌ترین نوعش. یکهو داشتم خارج می‌شدم.
می‌دانی؟ چیزی که خیلی بهش فکر می‌کنم این است که زندگی روزمره شباهت عجیبی به راندن در یک جاده‌ی تکراری دارد. و این یکهو خارج شدن از جاده... خلسه‌ی پیش از خارج شدن عجیب‌تر است البته...

  • پیمان ..