حوالی 300هزار کلمه
۱-یک زمانی بود که اینترنت خیلی کم میآمدم. هفتهای یکی دو بار شاید. بعد اینترنت که میآمدم این همه تب و صفحهی جدید جلوی خودم ردیف نمیکردم. یک بلاگفا باز میکردم و یک چیز تویش مینوشتم و منتشرش میکردم و میرفتم پی کارم. آن روزها خیلی کمتر مینوشتم. ولی حس وبلاگ نوشتن را بیشتر داشتم. یک جورهایی برای آن سبک زندگی مجازی دلم تنگ شده...
۲-جلسهی اول آزمایشگاه بود. استاد آمد سراغمان که تقسیم کار کند و بگوید گزارش کدام آزمایش را کی بنویسد. میدانستم که سپهرداد را میخاند. یکی دو بار نظر هم گذاشته بود. برای خوش و بش گفت: «دیگه خوب نمینویسی. از وبلاگت خوشم نمییاد دیگه.» چیزی نگفتم و لبخند زدم. بعد وقتی میخاست تعیین کند که کدام گزارش را کی بنویسد یک مکثی کرد. آسانترین آزمایش را به من سپرد و گفت: «الان آزمایش سخته رو بدم بهت میری تو وبلاگت مینویسی استاده آزمایش سخته رو بهم داده و فلانه بهمانه.» خندیدم وباز هم چیزی نگفتم.
بعد که برای حمیدو تعریف کردم گفت: «قدرت رسانه که میگن همینهها.»
بعدها چیزهایی در مورد قطر میخاندم. کشوری که وسعتش به اندازهی تهران هم نیست. جمعیتش به یک میلیون نفر هم نمیرسد. ولی توی جهان قدرت و نفوذ زیادی دارد. نه فقط به خاطر نفت و گازش. بلکه به خاطر چیزی به اسم رسانه. چیزی به اسم شبکهی الجزیره... وبلاگ هم یک جور رسانه است. با همان قدرتی که رسانهها برای صاحبانشان به ارمغان میآورند. و البته به سادگی به این قدرت نمیشود رسید...
۳-دارم توی فیس بوق فضولی میکنم. عکسهای آدمهایی را که خیلی وقت است ندیدهامشان نگاه میکنم. پسرک ۸-۹تا عکس شیر کرده. توی عکسها او هست و ۳تا دختر دیگر هستند. از توضیحات پای عکسها میفهمم که مکان عکسها خانهی دخترهاست. ۲تاشان خاهرند و یکیشان دوست یکی از خاهرها. پسرک رفته خانهشان و دارد برایشان آشپزی میکند. عکسهای آشپزی کردنش همراه آنها هست به علاوهی عکسهای یادگاریشان این طرف و آن طرف خانه. (عکس نشستن چهارتاییشان روی سنگ مرمر آشپزخانه- عکس نشستن پسرک روی کاناپه- عکس پازل درست کردن پسرک همراه دخترها- عکس شیشههای مانیکور دخترها و...) یکی از دخترها را میشناسم. پسرک با او دوست است. ۲تا دختر دیگر هم خاهر و دوست دخترک هستند. پسرک سه سال پیش وبلاگ مینوشت. دخترک هم سه سال پیش وبلاگ مینوشت. دخترک حالش خوب نبود. پسرک هم همچین حالش خوب نبود. ولی برای هر نوشتهی دخترک نظرهای طولانی میداد. هر چیزی هم که پسرک توی وبلاگش مینوشت دخترک میآمد و نظرهای طولانی مینوشت. از همین نظر نوشتنها بود که به چت رسیدند و بعد به سرعت از چت به واقعیت رسیدند و... پسرک خیلی وقت است دیگر وبلاگ نمینویسد. دخترک هم فکر نکنم دیگر وبلاگ بنویسد. عکسهایشان را که نگاه میکردم شاد و خوشحال بودند.
پاری وقتها حس میکنم وبلاگ نوشتن برایم هیچ فایدهای نداشته.
۴-یکی از چیزهایی که خیلی باهاشان وقتم را تلف میکنم همین آمارگیر سپهرداد است. مینشینم و نگاه میکنم به کلمههایی که ملت توی گوگل نوشتهاند و به سپهرداد رسیدهاند. خیلی کلمهها و عبارتها هستند: شاسی بلند، نامه نگاری، جعبه دنده، نیروگاه، مرده شورخانهی آستانهی اشرفیه، بوسی&دن جورا*ب ناز (ک زن چادری، زدن مخ دخترپولدار «پولدار» پولدار.. پولدار، آیندهی شغلی دکترای علوم قرعانی و... راستش خودم هم دست کمی از همینها ندارم. همین الان تو گوگل سرچ کردم: دنبال چی میگردی؟
به جایی مثل سپهرداد نرسیدم. ولی کشف کردم که یکی از آهنگهای مهستی همچین جملهای دارد. حالا نشستهام به گوش کردن آن آهنگ مهستی. از آن دست آهنگ هاش نیست که جان آدمیزاد را به وجد بیاورد. ولی دارم فکر میکنم که اگر مهستی زنده بود باید یک روز میرفتم بهش میگفتم من عاشقتم.
۵-رفته بودیم خانهی ننه جان. یکی از مردهای همسایه آمده بود برای ننه جان تعریف کرده بود که من رفتم شهر، خانهی پسرم آنجا توی اینترنت شماها را دیدم. داشتید نان میپختید. فیلم نان پختنتان توی اینترنت پخش شده! ننه جان پرتعجب نگاه کرده که چطوری آخر. مرد همسایه هم درآمده بود که اینترنت است. یارو از آسمانها توی خانهها را میتواند ببیند!
وقتی شنیدم از خنده داشتم میمردم. یکی از پستهای وبلاگم را دیده بود مرد همسایه و چه فکر و خیالها و قصهها که نبافته بود. بعد یکهو ترسم گرفت. ازین ترسم گرفت که فک و فامیل و آدمهایی که دوست ندارم بفهمند من هم وبلاگ مینویسم بفهمند... مثلن چه میدانم این فامیله که هی دنبال زن پیدا کردن برای ما عذبهای فامیل است برود به دخترهای دم بخت لیستش بگوید و بعد هی در گوش مامان بخاند و نمیدانم شاید ماجراهایی پیچیدهتر و مسخرهتر که آن چیزی که آنجا نوشتی به چه حقی نوشتی و....
۶-حالا این قدر هم بیبر و بار نبوده. چند تایی نامهی مکتوب. چند تایی کتاب. چند تایی فیلم و آهنگ...جستن چند نفر که می شود باهاشان حرف زد و...
۷-یک بار اینباکس ایمیلم را باز کردم دیدم یکی نامه نوشته که من عاشق شما شدهام. من وبلاگتان را میخانم و عاشق شما شدهام. گرفتمش به حرف که با کی کار داری؟! کلی حرف زد که فلان و بهمان. بعد گفتم خب حالا چه کار کنم؟! فکر و خیالات به سرت زده. میخاهی یک بار من را ببین فکر و خیالاتت دود شود. اولش گفت آره و بعدش ترسید و گفت نه.
بعد هم غیب و ناپیدا شد. هیچ وقت نفهمیدم عاشق کجای من شده بود!
۸-به لینک دادن متقابل اعتقادی نداشتم و ندارم. مثل تعارفهای بسته بندی شدهی زندگی روزمره میماند. از وبلاگی خوشت میآید بهش لینک میدهی. اینکه او هم به تو لینک بدهد یا ندهد مهم نیست. قرار وبلاگی هم همیشه حالم را به هم زده.
۹-تازگیها فهمیدهام خوب ازم میدزدند و خودم خبر ندارم! چه میتوانم بگویم؟!
۱۰-من آدم پروژههای نیمه کارهام. کلن زندگیام تشکیل شده از تعداد زیادی پروژهی نیمه کاره و بیفایده و رهاشده. کلاس زبانی که نیمه کاره رها کردهام. یاد گرفتن ایندیزاین و صفحه آرایی نیمه تمام. یاد گرفتن نرم افزارها همهشان نیمه تمام و فراموش شده. بدن سازی و ورزش کرن نیمه تمام. کتابهای نیمه تمام. جادههای نیمه تمام. رفاقتهای نیمه تمام. پول درآوردنهای نیمه تمام. داستانهای نیمه تمام. نوشتنهای نیمه تمام. درس خاندن نیمه تمام. شاید نوشتن سپهرداد یکی از معدود کارهایی باشد که هر چند با نشیب و فراز ادامه داشته است برایم! نمیدانم...
٢.اگه تو میدیدیش و عاشقش میشدی بعد اون نمیشد چی؟!
نمی دونم. بعیده همچین چیزی.