جاده نخی ها-8
- گشتی دیگر در روستا میزنیم. شاید شاید نانوایی باز شده باشد. نه. مغازهها هم نان ندارند. خانهها را نگاه میکنیم. توی یکیشان تنوری خانگی را آتش کردهاند. تنوری که کنار ساختمان خانه است. تازه آتشش را روشن کردهاند. رویمان نمیشود برویم در بزنیم بگوییم نان میخاهیم. حتم بینشان رسم نیست که به مسافر و مثلن توریست نان محلی بفروشند، ورنه... راه میافتیم سمت دندی و زنجان.
- جاده نخیتر میشود. پر از پیچ و گردنه و سربالایی. ۹۰کیلومتر دیگر تا زنجان داریم. سر و کلهی تله کابینهای «معدن سرب و روی انگوران» هم کنار جاده پیدا میشود. تله کابینهایی که به جای آدم سنگهای معدنی را جابه جا میکنند. طولانیترین تله کابینی است که به عمرم دیدهام. بیش از ۱۰کیلومتر پا به پایمان سبدهای سنگهای معدنی روی سیمهای تله کابین در حال رفت و آمد بودند. جاده، جادهی کامیونهای معدن است... سرعت میروند. با هم کورس میگذارند. از هم سبقت میگیرند و جاده پر است از دست اندازها و چالههای نابه هنگام... یکی از همین چالههای نابه هنگام رینگ سمت چپ را کج و کوله میکنند. ادامه میدهیم.
- ساعت ۴به دندی میرسیم. نانواییهای اینجا هم تعطیلاند. به میدان مرکزی شهر میرسیم و از یک فروشگاه نان بسته بندی میخریم. آدامس اربیت را ۶۰۰تومان میفروشد. آدامسی که توی تهران و هر جای دیگر ۱۱۰۰ یا ۱۲۰۰تومان است. آدامسی که دارد برای ۵یا ۶ ماه پیش است. فاجعهای را که رخ داده مزه مزه میکنیم...
- ناهار در پارک شهر دندی. به سوی زنجان. وارد اتوبان میشویم. خلوت و تاریک. با سرعت به سوی تهران.
- جالبترین ویژگی سفر شاید این باشد که لحظههایت پربار میشوند. زمانی را که در سفر گذراندهای طولانیتر حس میکنی. پلی را موقع رفتن نگاه میکنی. وقت برگشتن به همان پل که نگاه میکنی حس میکنی خیلی وقت پیش بود که آن را دیده بودی. به ساعت شاید فقط ۴۸ساعت گذشته باشد، اما اصلن حس نمیکنی که آن را ۲روز قبل دیدهای. حس میکنی تصویر قبلیات از پل برای چند ماه پیش است...
- کرج نفرتگاه من است. کرج نفرت انگیزترین شهر بین راهی دنیا است. کرج جایی است که شهر و آدمها و روزگار به صورتم سیلی میزنند. کرج جایی است که یکهو به یادم میآورند. چیزهایی را که فراموش کردهام همه را یکهو به صورتم میزند. اتوبان که به کرج میرسد یکهو شلوغتر میشود. یکهو ترافیک میشود. یکهو حس میکنی این آدمهایی که در حال راندناند آدمهای قبلی جادهها نیستند. حس میکنی مشتی روانی پر استرس دور و برت هستند. حس میکنی این آدمها، آدمهای دشتهای فراخ و جادههای نخی نیستند. این آدمها دیگر فراخی دیده ندارند. این آدمها دیگر چیزهای دور را نمیبینند. فقط فاصلهی جلوی دماغشان را میبینند. عجله دارند. شتاب دارند. نوربالا میزنند. بوق میزنند. سرعت میخاهند. نه. سرعت هم نمیخاهند. یکهو حس میکنی که به خاطر ماشین زیر پایت دارند تحقیرت میکنند. یکهو میبینی دور و برت آدمهایی در حال راندن هستند که ۵ثانیه ایاند. ۵ثانیه کندتر بودن تو را تحمل نمیکنند. میخاهند تو نباشی. میخاهند بکشی کنار... میخاهند فقط خودشان باشند. حس میکنی همهشان رقابت دارند. رقابت بر سر چه؟! گیج و گول میمانی. یکهو میبینی که آدمها در حال دویدن هستند. به کجا؟ گیج و گول میمانی...
- به کرج که میرسیم احساس غربت میکنم. احساس میکنم دوباره خودم شدهام. حس میکنم آن پیمانی که ۱۲۰۰کیلومتر را رفته و برگشته یک پیمان دیگر بوده. هیچ وقت دوست نداشتهام آدم وطن پرستی باشم. بدم میآید مثل پیرمردها بگویم وطنم وطنم وطنم... ولی خاک راه جادههای نخی غریبم میکند. یکهو احساس میکنم ایران جای دیگری است. این اتوبان تهران کرج و این دیوانگانی که درش در حال رفتناند ایران نیستند. یکهو احساس میکنم ایران چیز دیگری بوده است. حس میکنم آن ایران زیر خاک است. آن ایران غریب است. آن ایران چیزهای دیگری برای جوش و جلا زدن دارد. آن ایران چیزهایی دارد که هیچ سرزمین دیگری ندارد. سفر میروم تا گم و گور شوم. یعنی سفری که درش خودم را گم و گور کنم، فراموش کنم که چه هستم و چه نیستم برایم سفر است. وقتی به کرج رسیدیم حس میکردم به دیدار زنی رفتهام که چهرهاش خاک آلودِ خاک آلود بود. ولی وقتی نوک انگشتم را به اندازهی یک خش کوچک روی صورتش کشیدم لطافت صورتش مبهوت کننده بود... وقتی به کرج رسیدیم احساس کردم آن خاک ناچیز روی انگشتم است. ولی هیچ کس نمیتواند ببیندش. حس کردم خیلی ناچیز است... و تازه اگر کسی پیدا میشد و آن ذرهی خاک را میدید، چطور لطافت آن صورت را بهش نشان میدادم؟! صورتی که خودم هم اصلن ندیدمش...
- میدانم که خبری نیست. حتم همه چیز گرانتر شده. حتم جنون بیشتر شده. حتم کسانی که باید برایشان مهم باشد مزخرفات دیگری میگویند. حتم... یک چیز دیگر هم هست. به کرج و بعد تهران که میرسی یکهو همه چیز برایت دورتر میشود. یکهو آرزوهایی که در سرت جوانه زده دور میشوند. خیلی دور. یکهو جایی که رفتهای دور میشود. جاهایی که دیدهای و ندیدهای همهشان دور میشوند. صلح و مهربانی دور میشود. آرزوی داشتن ماشینی که توی چالهها رینگش کج نشود دور و دست نیافتنی میشود. یکهو دوست داشتن یک زن دور و ناممکن میشود. هم چیز دور و ناممکن میشوند...
-می نشینم و حساب کتابهای هزینهها را میکنم که سهمهایمان را بسلفیم... به تهران رسیدهایم....
بنزین: ۵۲۴۰۰تومان- خانه: ۳۰۰۰۰تومان- بلیطها: ۲۰۰۰۰تومان- خورد و خوراک و دیگر هزینهها: ۴۶۰۰۰تومان
میثم از هزینهی بنزین معاف است. (هزینهی استهلاک ماشین به اندازهی کافی هست.) -نفری ۴۲۰۰۰تومان.
- و...
راستی این هشت تا یادداشت به شدت دوست داشتنی و حسادت برانگیز بودن.