بونوئلی
آن روز غروب خوشی زیر دلم زده بود. با اینکه دیر کرده بود ناراحت نشده بودم. شاداب و پرانرژی رفتم جلوی ۵۰تومنی روی سکوی پایین سردر دانشگاه تهران مثلای کیو سان گرفتم نشستم. ۴-۵نفر دیگر کنار نردهها نشسته بودند و منتظر بودند. مهم نبود. آنجایی که نشسته بودم بهتر بود. بالابلندی نشسته بودم. همان جا ایدهای به سرم زد:
یک روزی یک فیلم بسازم. میتوانم داستانش را هم بنویسم ولی فیلم نمود بیشتری دارد. قهرمان قصه خاب باشد. یکهو از خاب بیدار شود. بدود برود سوار دوچرخهاش بشود. پدال بزند. وجه دراماتیکش همین است. هی پدال بزند و با سرعت براند و باد سرش را نوازش بدهد. از روی جویها با دوچرخه بپرد. چراغ قرمزها را با بیخیالی و فرض و چابکی رد کند. پدال بزند و پدال بزند. بعد برسد جلوی سردر دانشگاه تهران. نیمه شب باشد. برود جلوی عطف یکی از آن کتابهای پرنده. دقیقن لای درز کتاب. از آن عطف کتاب که میشود توی دانشگاه و محل نماز جمعه را دید. برود آنجا، پشت به خیابان بایستد و شلوارش را بکشد پایین و بعد شروع کند به ادرار کردن. (اینکه ادرار کردنش را کامل نشان بدهم یا فقط صدای پاشش و خیس شدن دیوارهی بتونی را نشان بدهم هر جفتش میتواند راضی کننده باشد). بعد کارش تمام شود. شلوارش را بکشد بالا. سریع سوار دوچرخهاش شود و با همان سرعتی که آمده برگردد...