باران می بارد
همان اول شهر پیاده شدم و راه افتادم. باران شدید نمیبارید. آمدنی چند دقیقه طول کشید تا شیشهی ماشین پر از قطرههای ریز شود. وقتی پیاده شدم باران را فقط میشد بو کرد.
آسمان ابری بود و از آن بارانهای ریز شمال میبارید. ۲روز بود که بیوقفه قطرههای ریز میباریدند. مثل نخهای نازکی بودند که زمین را به آسمان وصل کرده بودند و اصلن دیده نمیشدند. لاهیجان در عصر بارانی، تاریک روشنای دلچسبی داشت. چتر نداشتم. هوا خنک بود. بعد از ۲روز باران هنوز گرمای چسبناک شهریور توی هوا لمبر میزد و چند قدم که راه رفتم دیدم پیشانیام به عرق نشسته است. عرق و باران با هم قاطی شده بودند.
پیاده روها شلوغ نبودند. هر از چند گاهی زن و مردی چتر به دست از کنارم رد میشدند. از دور زن و مرد جوانی بدون چتر میآمدند. مرد بچهی کوچکی را بغل کرده بود و سریع راه میرفتند تا باران بچه را خیس نکند. بچه خاب بود. کاسبها بیکار و کلافه جلوی مغازهشان نشسته بودند و به بارش باران نگاه میکردند. نه. نشسته بودند و بارش باران را حس میکردند. باران ریزتر از آن بود که دیده شود. ساندویچی کبیر. بزازی. لوازم منزل دوستدار. صف پیکانهای نارنجی رنگ، تاکسیهای درون شهری لاهیجان. صف پژوها و سمندهای خطی لاهیجان رشت. از کنارشان رد شدم.
یک آن احساس غریبگی کردم. نمیدانم چرا. به میدان شهدا و تقریبن مرکزی شهر که رسیدم یک آن حس کردم همهی این آدمها، توی این شهر کوچک همدیگر را میشناسند و کسی من را نمیشناسد. به مرد دست فروشی که داشت با حرارتِ خاصِ قصه گوهای قهار شمالی، چیزی را برای مردی دیگر تعریف میکرد نگاه کردم. یک لحظه احساس کردم خیلی آسوده است. خیلی راحت است. احساس کردم توی این شهر کوچک، همه او را میشناسند و او آن کنارِ خیابان برای خودش شانه و گل سر میفروشد و نگرانیهای زیادی ندارد. الکی برای خودش وظیفه نمیتراشد. الکی فکر نمیکند که دارد عمرش تلف میشود. الکی نگران نیست که چرا هیچ کاری نمیکند. الکی ناراحت نمیشود. الکی به خیلی چیزها فکر نمیکند و الکی هی شک نمیکند.
یک لحظه به خودم نگاه کردم. خیس شده بودم. پیراهن آستین کوتاهم خیس شده بود. خیلی تدریجی و آرام، بیاینکه چسبیدنش به تنم را حس کنم خیس شده بود.
راه افتادم به سمت استخر. از جلوی بانک ملی رد شدم. جلوی بانک ملی جای ساعت فروشها و کمربندفروشها و چترفروشهای دست فروش بود همیشه. خبری ازشان نبود. راهم را کج کردم به آن طرف خیابان. روبه روی دکهی روزنامه فروشی تابلویی بود و تبلیغ قلمچی و عکس رتبههای امسال شهر لاهیجان. ۴۰داشتند. ۱۳۶داشتند. ۲۰۰داشتند. و... نایستادم نگاه کنم. بیارزشتر از این حرفها بودند. نمیدانم. شاید هم نه. از کنکور و رتبههای برتر کنکور بدم میآید. ولی یک لحظه دلم قصهی زندگی هر کدام از آنها را خاست. دلم خاست بدانم آن پسری که عکسش در ردیف اول بود وقتی میرود دانشگا چطوری میشود. توی دانشگا به چه چیزهایی برمی خورد. الان که رتبهاش خوب شده چه تصویری از دانشگا دارد. ترم اولش که تمام میشود چه تصویری خاهد داشت؟ دختری برای دوستی پیدا خاهد کرد؟ از پوچی و بیمعنایی به فنا خاهد رفت؟ خرخانتر میشود؟ سیاسی میشود؟ کار میکند؟ سیگار میکشد؟ اپلای میکند؟ چی میشود آخرش؟! هیچ وقت توی این جور عکسهای موفقیت و تبلیغاتی این قصهها و آخر و عاقبتشان را نمیگویند. لعنت بر گاج و قلمچی.
از جلوی کتابفروشی فرازمند رد شدم. دل دل کردم که بروم تو یا نه. خیلی سال بود که نرفته بودم. اصلن چهرهی آقای فرازمند یادم رفته بود. خیلی سال پیش عصرهای تابستانم را با کتابهایی که از این کتابفروشی میخریدم شب میکردم. بروم یا نروم؟ اصلن بروم آن تو چه بگویم؟ هیچ کتاب خاصی توی ذهنم نبود. فقط دلم میخاست همین جوری قفسههای کتابهایش را نگاه کنم. بروم یا نروم؟ نرفتم.
شیطان کوه در ابری از مه و باران خابیده بود. آسمان گرفته بود و یک جور غم خنکی توی خیابانها ریخته بود. لاهیجان مثل لندن شده بود. خبری از مسافرهای چادرخاب نبود. خیابانهای اطراف استخر شلوغ نبودند. باران همه را فراری داده بود. خیس و تلیس شده بودم. باران داشت تند میشد. نخهای ریز کم کم داشتند به قطره تبدیل میشدند. رفتم سمت خیابان مطهری و خودم را انداختم توی شهر کتاب لاهیجان.
مغازه خلوت بود. کسی نبود. از در شیشهای به بیرون نگاه کردم. استخر لاهیجان پر از گردابهای کوچک میشد. رفتم سمت قفسهها. همین جوری به عطف کتابها نگاه کردم. از جلوی ادبیاتها گذشتم. رفتم سمت کتابهای تاریخی و علوم اجتماعی. تاریخیهایش همه عطف خوشگل و قطور بودند. برگشتم سمت ادبیاتیها. ادبیات ایران و ادبیات ملل. داشتم نگاه میکردم که در شیشهای باز شد. یک نفر دیگر هم پا به آن کتابفروشی خلوت گذاشت. دختر بود. چتر نداشت. خیس و تلیس شده بود و چند تار مویش به پیشانیاش چسبیده بود. کفشهایش را روی پادری جلوی در خشک کرد. بیصدا راه افتاد به سمت ادبیاتیها. کنارم روبه روی ادبیات ایران ایستاد. نگاهش کردم. دنبال چیزی بود. خاستم بگویم: میتونم کمک تون کنم؟ بعد به خودم گفتم: آخه تو سر پیازی یا ته پیازی؟ چه سر در میاری از کتابهای اینجا آخر؟
بعد به مغزم رسید که چیز دیگری بگویم. گفتم: ببخشید. میتونید یه کتاب بهم معرفی کنید؟
خاستم ادامه بدهم. خاستم بگویم نمیدانم چه کتابی بخانم. خاستم بگویم دو ماه است که تصمیم گرفتهام لذت کتاب خاندن را به همین شکل در و بیدر و بدون برنامه کتاب خاندن ادامه بدهم. تصمیم گرفتم عطای خاندن علوم انسانی در دانشگا را به لقایش ببخشم و لذت آسوده کتاب خاندن را به زجرِ از روی اجبار کتاب خاندن نفروشم.
نگاهم کرد. یک لحظه بق زده از پشت عینک نگاهم کرد. بعد گفت: راستش، خودمم نمیدونم چه کتابی میخام.
گفتم: کسی کتاب شما رو هم ننوشته؟!
با لبخند و یک جور شرمندگی گفت: چی؟!
گفتم: هر کتابی که نوشته میشه قصهی زندگی یه سری آدم هاست. فقط یه مشکلی که وجود داره اینه که بعضی آدمها این وسط بیکتاب موندن و کسی قصه شونو ننوشته.
مکث کردم. خاستم به اوج برسم و بگویم تا وقتی آدمی کتاب خودش را پیدا نکند بیقرار میماند. اما او به قفسهی بالای سرش نگاه کرد و گفت: شاید اون آدما خوب نگشتن. شاید کتاب اونا هم نوشته شده و اونا باید پیداش کنن...
گفتم: نمیدونم.
راست میگفت. فقط جوری راست گفته بود که اصلن فکرش را نکرده بودم.
نگاه کردم به بیرون از مغازه. مرد فروشنده، روی صندلی پشت دخل نشسته بود و نگاهمان میکرد. از زُل زُل نگاه کردنش بدم آمد. از ته مغازه مرد چاقی آمد. او هم نگاهمان کرد. بیرون هنوز باران میبارید.
دختر به ۲قفسه آن طرف ترم اشاره کرد و گفت: من تازگیها خانوادهی من و بقیهی حیوانات رو خوندم. خیلی خوب بود. چاپ قدیمه ارزونم هست.
رفتم به طرفی که اشاره میکرد. عطف زردرنگ کتاب را بیرون کشیدم و به قیمتش نگاه کردم. ۴۰۰۰تومان خیلی خوب بود. برگشتم به دختر گفتم: ممنون. بعد راه افتادم به سمت مردی که هی نگاهمان میکرد. کتاب را به همراه ۴۰۰۰تومان گذاشتم جلویش. فاکتور را داد بهم و از مغازه زدم بیرون. آسمان سیاهتر و ابرها تنگتر شده بودند. در طول خیابان مطهری راه افتادم. دلم راه رفتن میخاست. دلم خیلی بیشتر راه رفتن میخاست...!
خنده هایت غزل
چشمانت سرشار از راز و رمز
نگاهت سرشار از آرامش...
تحقق رویاهایم در پاییز
فقط کافیست دستانت قفل شود
دردستانم زیر باران...