آینه ها
- ببین هر کتاب زبانی که باز کنی اون صفحه اولش نوشته که بعد از هلو وهای بگیها آر یو؟ فاین. تنکس. اینا رو یاد نگرفتی؟
- این بچهها که میرن کلاس زبان با شعر میگن آیم گوینگ تو اسکول بای باس. اونا هم اینا رو بلدن.
- اصلن هلو گفتی؟
- آره بابا. هم هلو گفتم. همهای گفتم. بپر تو گلو هم گفتم. نزنید تو سرم دیگه.
- چینی بود؟
- نه. هلندی بود. ننه باباش چینی بودن. این هلندی بود.
- مگه میشه؟
- آره بابا. مثل اون بازیکن هلندیه که قیافه ش چینیه تو تیم ملی هلند بازی میکنه.
- باید میگفتم نایس تو میت یو؟!
- نه. باید میگفتی نایس تو میت یو تووووو.
توی پلههای برج میلاد همدیگر را دیدیم. همسفر سفر کرمان بودیم و از آنجا با هم رفیق شده بودیم. خرق عادت کرده بودم و داشتم با محمدرضا و صادق و محسن میرفتم کنسرت. دیدمش و سلام و علیک کردم. گفتم شاید او هم دارد میآید کنسرت همایون شجریان. گفت که همان شب اول رفته است و کنسرت خوبی است. گفت که این همراهم خارجی است. آورده امش برویم بالای برج میلاد. بعد من را نشان پسرک چینی داد و گفت: هی ایز مای فرند. توی عمرم هر چه خارجی دیده بودم یا عرب بود یا ترک. یعنی هر خارجکیای که دیده بودم زبان انگلیسیاش به افتضاحی خودم بود و دست و پا شکسته با هم رابطه برقرار کرده بودیم. اما این یکی خیلی انرژی داشت. با هم که دست دادیم داشت دستم را خرد میکرد. من هم راستش هول شدم. هول شدن نداشت. فقط گفتم هلو وهای و رهایش کردم. آن یکی رفیقش ایرانی بود. یعنی یک جوری زودتر از دست دادن بهم سلام گفت که حس کردم دارد میگوید نگران نباش. من خارجکی نیستم! چند قدم توی پلهها با هم حرف زدیم. پرسید که بلیط اضافه نداری؟ گفتم نه و بعد ازشان جدا شدم و صادق و محمدرضا هم شروع کردند به خندیدن...
@@@
در بالکن سالن همایش های برج میلاد نشستیم و با کمی حسرت به آن ردیف جلوییهای طبقهی پایین (بلیط گران قیمتها) نگاه کردیم. روی سن روی پرده تصویری از گنبد سلطانیه جزء ثابت دکور بود. نمادی از ایران... توی بوفهی سالن همایشها تخمه سیاه نمیفروختند. زالزالک هم همین طور. قبل از کنسرت به زیارت دستشویی سالن همایشها رفتیم تا ۲ساعت بیاسترس به نواختن و خاندن گوش بدهیم. من یک مشکلی با این همایون شجریان دارم. یعنی با باباش هم همین مشکل را دارم. مشکل من با باباش خیلی جدیتر است. این است که بعضی وقتها نمیفهمم چی میخانند. یعنی وضوح صدایشان به صفر میل میکند و بمی صدایشان به بینهایت. بعد خب از بس هم هواخاه دارند آدم رویش نمیشود بگوید این چی میگه بابا. اولین آهنگ کنسرت تجلیگاه این مشکل من بود. جایی که چیز زیادی از آواز خاندنهای همایون شجریان دستگیرم نشد و فقط بیت آخر را که آرام میخاند فهمیدم: این سبزه که امروز تماشاگه ماست/ تا سبزهی خاک ما تماشاگه کیست...
ولی سهراب پورناظری فوق العاده بود. دیدن کنسرت (مخصوصن از نوع سنتی) با شنیدن خود آهنگها خیلی توفیر دارد. وقتی میبینی که سهراب پورناظری آن چنان رندانه تنبور را به دست میگیرد و از دو تا سیم آن، چنان نواها و آهنگهای طرب انگیزی بیرون میکشد که خودش هم میرود توی حس و لولی وشی میشود و با تمام وجود مینوازد، وقتی میبینی که یک عدد کوزهی ناقابل در پیش بردن نواهای یک آهنگ چه نقشی دارد. وقتی میبینی هر آهنگی از کدام ساز درمی آید و میبینی که برای پیش بردن آهنگ چه طور دف نواز و سنتورزن و تنبک زن و کمانچه نواز به همدیگر پاس میدهند و چطور با هم دیگر ساز میزنند...
سهراب پورناظری بود و تنبور زدن و توی حس رفتن و سر تکان دادن و موی سر پریشان کردن و بعد کمانچه به دست گرفتن و تکنوازی کردن و زیر و بالا کردن کمانچه و بعد آهنگ بیکلام از عشق وهای های کردن و هو هو گفتن و...
آهنگ پرشور «هفت دریا» را که خاندند و نواختند کل سالن یک پارچه دست میزدند و آن جلوییها دسته گل میبردند. همه زمزمه میکردند که مرغ سحر مرغ سحر... اما آهنگ افتخاری همایون شجریان مرغ سحر نشد. راستش دوست داشتم یک کلمه حرف میزد که مثلن فلان آهنگ را فلانی ساخته و یا چه میدانم یک خاطرهای از ساختن فلان آهنگ تعریف میکرد. ولی به غیر از هنرش (خاندن) هیچ گپ اضافهای نزد.
بیرون که آمدیم قرص ماه شب چهارده بالاتر از نوک برج آسمان را روشن کرده بود. روشناییهای شهر از همه طرف سوسو میزدند. ماشینها توی بزرگراه مثل یک رودخانه در حرکت بودند. شب آرام و خنکی بود...