لبه های زندگی
خودم بعد از سه سال کشفش کردم. سه سال سوار یک ماشین شده باشی و فقط پشت فرمان یا روی صندلی شاگرد نشسته باشی همین است دیگر. دیر میفهمی و دیر کشف میکنی و به بلاهت خودت لعنت میفرستی که چرا این قدر دیر؟! تازه آن وقت بود که فهمیدم چرا محمد هر وقت سوار این ماشین میشود میرود آنجا. جایش را هم تغییر نمیدهد.
یک روز غروب بود که نشستم آن گوشهی دنج سمت چپ و به بابا گفتم تو بران. نشستم روی صندلی عقب پشت راننده. از یک زاویهی دیگر داشتم به پراید هاچ بک نگاه میکردم. یک جور دیگر بود. کوچکتر شده بود انگار. کوچک بود. کوچکتر شده بود. بعد همه طرفم دید داشت. راست، چپ، جلو، عقب. همه جایم پنجره بود. تکیه دادم به صندلی. راننده و فرمان و کیلومترشمار را نمیدیدم. همینش بود که آن گوشه را دنج میکرد. آن گوشهی سمت راست، فرمان و کیلومترشمار را میبینی. روی صندلی شاگرد علاوه بر اینها ماشینهای جلوی رویت را هم میبینی. نمیدانم. دست خودم نیست. هر وقت سوار ماشینی میشوم که خودم رانندهاش نیستم نگرانم. یک بخش عظیمی از حواسم میرود به ماشینهایی که توی جاده و خیابان هستند و طرز راندن کسی که پشت فرمان نشسته است، به دور موتوری که رویش دنده عوض میکند، به طرز شتاب گرفتنش، به فاصلهی ماشینهای جلو و بغل از ما و خیلی چیزهای ابلهانهی دیگر... وقتی نشستم آن گوشهی دنج سمت چپ از همهی این افکار ناخودآگاه رها شدم. پنجره را کشیدم پایین و دیگر برایم مهم نبود که بابام چطور میراند. آهسته میرود یا تند میرود. فقط رفتن مهم شده بود. بادی را که از پنجره میوزید بیهیچ نگرانیای حس میکردم. خیلی وقت بود که این قدر بیدغدغه توی ماشین ننشسته بودم. بعد دستم را گذاشتم روی گردن صندلی و به عقبم نگاه کردم. عه! این چرا این طوری است؟! از شیشهی عقب همه چیز را میشد دید. فاصلهای بین من و جادهای که از زیر چرخهای ماشین عقب میرفت نبود. یک جورهایی مثل واگن آخر قطار بود. همان که میایستی و به رد شدن ریلها از زیر قطار زل میزنی. این یکی اما خطوط سفید بودند که از دو طرف رد میشدند. سربالاییهایی که همیشه خدا برایم کم آوردن این ماشین تویشان عذاب بود، برایم لذت بخش شده بودند. از شیشهی عقب زل میزدم به جاده و یک جور عجیبی حس خداحافظی میکردم... و بعد میرفتم توی عالم فکرهای خودم...
اینکه بنشینی توی ماشین و بیهیچ دغدغهای بروی توی عالم رویاها و تصمیمهای خودت آرمانیترین حالت ماشین سوار شدن است. خیلی سال پیش وقتی رانندگی بلد نبودم و نوجوان بودم همیشه توی ماشین کارم فکر کردن و خیال بافتن بود...
@@@
دو هفته است که کارمان شده همین. صبحها میزنیم به کوه. هفتهی پیش رفتیم دارآباد. تا هفت حوض رفتیم. آنجا روی یکی از سنگهای خیس سُر خوردم و با ماتحت افتادم زمین و خیلی سال بود که آن طوری زمین نخورده بودم. فلاسک آب جوشمان که توی کوله بود خرد و خاکشیر شد. صبحانهمان نان و پنیر خشک و خالی شد. این هفته رفتیم کولکچال. او هم میآید. اصلن فکر میکنم این کوه رفتنهایمان یک جورهایی به خاطر او است. قبلن با هم رفیق شده بودیم. یک بار ۳نفری از مصلا تا میدان رسالت را در حاشیهی بزرگراه پیاده آمده بودیم. سیگار میکشد. خیلی سیگار میکشد. توی هر توقف برای استراحتمان یک نخ سیگار دود میکند. این هفته مراعات خانمهای همراهمان را میکرد. کمتر سیگار میکشید. سیگار کشیدنش ادا اطوار نیست. یک جورهایی سیگار کشیدنش را دوست دارم. صبحها میدان رسالت قرار میگذاریم. توی تاریک روشنای سحر وقتی میرسیم به میدان میبینیم که سر قرار ایستاده و سیگاری را دود میکند. چند ثانیهای صبر میکند و سیگارش را تمام میکند. بعد سوار ماشین میشود. ولی میآید. آهسته آهسته تا هر جای کوه که برویم میآید...
کتاب زیاد خانده. کلیدر دولت آبادی را هم خانده. فیلم هم زیاد دیده. و فیلم محبوب این روزهایش «پیش از غروب» و «پیش از طلوع» است. میگوید تا پایان شهریور قرار بگذارید برویم. هر جایی میخاهید بروید میآیم. گزینه پیشنهاد میدهیم و همهشان را پایه است...
لبههای زندگی. نمیدانم این را کجا شنیدم یا خاندم. ولی هست. لبههای زندگی. آدم همین طور پیش میرود. توی زندگی جلو میرود. با حس خوب یا با حس بد، در سربالایی یا در سرازیری، در حال صعود یا سقوط، تنها و بیکس یا همراه جمع به هر حال توی زندگی جلو میرود و بعد به یک جاهایی میرسد که لبههای زندگیاند. زمینی که مشغول جلو رفتن درشان بوده تمام میشود. ولی آدمیزاد توی زندگی ناچار است به جلو رفتن. وقتی به انتهای یک لبه از زندگی میرسی باید لبهی دیگری از آن را انتظار بکشی. برای بعضی آدمها این لبهها چسبیده به هماند. لب به لباند. کافی است قدمی جلو بگذارند و به یک لبهی دیگر از زندگی برسند. مثل این بچه خرخانهای دانشگاه که بعد از چهار سال خرخانی بدون کنکور وارد دورهی فوق لیسانس میشوند. ولی برای خیلی آدمها این لبهها پیوسته نیستند. لبههایی هستند که خیلی متفاوتند. زمین بازی یک جور دیگری میشود برایشان...
و حس میکنم حالا او روی یکی از لبههای زندگیاش است. درسش را تمام کرده. کارت پایان خدمتش را هم گرفته. و از اول مهر میخاهد برود عسلویه. میخاهد برود عسلویه کار کند و پول دربیاورد. یک جورهایی این روزهای آخر شهریور برایش بوی خداحافظی از تهران را دارند. برای همین است که همه جا را پایه است. نمیدانم. یک جورهایی میخاهد انگار خاطره جمع کند. میخاهد برود توی گرمای جنوب و یک زندگی دیگر را برای خودش شروع کند... یک جورهایی حس میکنم دارد دورخیز میکند برای پریدن به سوی لبهای دیگر از زندگیاش...
دو هفته است کارمان شده همین. میرویم کوه و با سر و روی گرد و خاکی و کثیف و با کفشهایی که نیم من خاک رویشان نشسته برمی گردیم.
همیشه از بزرگراه امام علی برمی گردم. میروم سمت دارآباد و از اقدسیه میآیم پایین و میاندازم توی بزرگراه. او مینشیند پشت سرم. همان گوشهی دنج سمت چپ. حرف نمیزند. کلن آدم پرحرفی نیست. همینش است که خوشم میآید. مینشیند آن گوشهی دنج. شیشهی پنجره را میکشد پایین و میگذارد که باد به صورتش بزند. برایش مطمئنن مهم نیست که من چطور میرانم. اما من از لاین وسط میرانم. ۸۰تا میروم و در سکوت پیش میرویم. و دو هفته است که وقت راندن همهاش به او فکر میکنم که وقتی مینشیند آن گوشهی دنج سمت چپ به چه چیزهایی فکر میکند و توی رویاهایش چطوری پرسه میزند...