سربالایی
انگار کن تو سربالاییهای دیلمان نیسان آبی پرادو را بگیرد. یا پراید مدل ۷۶ توی سربالایی کوهین ۱۲۰تا برود و برای ماکسیما نوربالا بزند. همچین حسی. تخیلی بودنش هیچ وقت باورم نشده. امروز باز هم چوبش را خوردم.
کرم سربالایی داشتن از آن کرم هاست که از سرم نیفتاده هنوز. سربالایی که میبینم هوس میکنم تیزتر بروم. هوس میکنم سربالایی بودن سربالایی را به چپم حساب کنم و بگویم چیزی نیستی تو که. هوس میکنم سربالایی بودن و سخت بودن را ناچیز فرض کنم و با قدرت تمام پیش بروم و کم نیاورم... اصلن کم آوردن توی سربالایی از فوبیاهای من است.
دوچرخهی ۲۶ کلاس سوم راهنماییام را برداشته بودم و زده بودم به سرخه حصار. پستی بلندی داشت. میرفتم. تو سربالاییها پا میزدم و توی سرپایینیها هوای خنک صبحگاهی عرق صورتم را خشک میکرد. خیلی وقت بود که پدر و پسری جلویم میرفتند. حال و توان سبقت گرفتن را نداشتم. پسر سوار یک دوچرخهی کورسی بود و پدر هم سوار کوهستانی که میلیونی میارزید. از من فاصله گرفته بودند. تا که به یک سربالایی تیز رسیدند و دیدم که سرعتشان کم شد. کنارشان هم یکی از این موتور فاق خوشگلههای ریقوی دنده اتومات میرفت. آرام میرفت یا که زاییده بود نمیدانم. ما به همه گفتیم زاییده بود. شما هم بگو زاییده بود. کرم سربالایی در خونم لولید. شروع کردم به پا زدن. باید دور میگرفتم. ایستادم و با تمام وزنم شروع کردم به پا زدن. پا زدم و سرعت گرفتم. بهشان رسیدم. همچون صاعقه از بین آن دو تا و موتوریه سبقت گرفتم. یک لحظه احساس قدرت کردم. آنها داشتند شتاب منفی میگرفتند و سرعتشان رو به صفر میل میکرد. ولی من داشتم شتاب مثبت میگرفتم...
ازشان رد شدم. به انتهای سربالایی رسیدم و آنچه که نباید میشد شد: بریدم. سربالایی تمام شده بود و جاده صاف شده بود. ولی نمیتوانستم حتا یک پدال بزنم. خون توی سرم با بیشترین فشار میچرخید. حس میکردم توی مغزم توپ شیطانکی هست که هر لحظه میخاهد از یک نقطهی مغزم بیرون بزند. سرم درد گرفته بود. پاهام نمیتوانستند پدال بزنند. به طرزی عجیبی تند تند نفس میزدم. ایستادم و دوچرخه را زدم روی جک و بعد ولو شدم روی زمین. پدر و پسر قید دوچرخه سواری را زده بودند. پیاده شده بودند و دوچرخه به دست داشتند سربالایی را بالا میآمدند. کمی به من مانده سوار دوچرخهشان شدند و رفتند. من اما هنوز داشتم تند تند نفس میزدم...
عقدهی سربالایی دارم من... و این عقده درمان پذیر نیست انگار. آخر هر چه قدر هم که آخرش بد ضایع شدم باز آن شیرینی لحظهی شتاب منفی و شتاب مثبت زیر زبانم است...