جاده نخی ها-5(تکاب)
صبح بود. خیابانها و کوچههای گرماب پر شده بود از بچه مدرسهایها. دخترها روپوشهای صورتی پوشیده بودند و پسرها روپوشهای آبی نفتی. صبح شنبه بود و دیدنشان واقعن لذت بخش بود. دیدنشان چشیدن لذت آزادی بود. اینکه صبح شنبه است و تو مجبور نیستی که کلهی سحر با چشمهای پف کرده بروی بنشینی سر کلاس. میتوانی کارهایت را به تعویق بیندازی. میتوانی بپیچانی. میتوانی بشمار ۳ از خاب بیدار شوی، سوار ماشین شوی، بروی نانوایی بربری گرماب را بجویی، نان داغ بخری و راه بیفتی به سمت بیجار. جاده نخیِ گرماب - بیجار خلوت بود. به جز ما تقریبن هیچ ماشینی در این جاده نمیراند. هوا سرد بود. آفتاب مهرماه میتابید، ولی پنجرهی ماشین را نمیشد داد پایین. کم کم ارتفاع میگرفتیم. جایی کنار یک رودخانهی فصلی که خشک بود ایستادیم و صبحانه را خوردیم و راه افتادیم.
اسم روستاها تغییر کرده بود. روستای اولی بیگ. روستای محمد شاهلو. چشمه تاتار. روستای پیرتاج. دیدن همین روستاها قبل از تابلوی راهداری بهمان فهماند که از استان زنجان خارج شدهایم و به کردستان رسیدهایم. کم کم دیدن لباس مردان و زنان هم این را بهمان فهماند. به بیجار که رسیدیم دیگر به شلوار کردی پوشیدن مردان عادت کرده بودیم. در بیجار توقف نکردیم. شهر ایران ۶۱ را به سرعت رد کردیم و به دوراهی انتهای شهر رفتیم. یک راه به طرف مرکز استان و بانه میرفت. راه اصلی آن بود. چند پلیس هم ایستاده بودند و ماشینها را بازرسی میکردند. راه دیگر فرعی بود. تابلویی هم نداشت. حس کردم راه تکاب باید آن باشد. از پیرمردی که دستار به سر و پانتول به پا داشت پرسیدیم. (پانتول همان شلوار گشاد کردی است که پاچههایش تنگ است). با لهجهی کردی بهمان گفت که راه تکاب همان راه بدون تابلو است. به عنوان نقشه خان گروه، بعد از رسیدن به تکاب بود که فهمیدم چه سوتی بدی دادم...
میثم به طرف تکاب راند. جاده کوهستانی شد. گردنهها و سربالاییها. یک جاهایی، جاده از میان دو تپهی به هم چسبیده رد میشد. معلوم بود که آن تپه را کندهاند و جاده را از میانش عبور دادهاند. یک جور حس تاریخی بهمان دست میداد. حس میکردیم که باید بالای این تپهها راهزنان منتظرمان باشند. حس میکردیم آن جلو چند نفر دو طرف تپه ایستادهاند و وقتی ما به آنجا برسیم با تفنگ ما را به رگبار میبندند...
امیر حوصلهاش سر رفت. گفت: کرمم گرفته. شروع کرد از پشت به گوش من تلنگر زدن. هر چه قدر فرار میکردم باز به گوشم تلنگر میزد.
همچنان جاده خلوت بود. ماشینی هم اگر بود تریلی یا کامیونی بود که خسته خسته سربالایی و سرپایینی را میرفت. بعد از چند سربالایی دوباره جاده دشتی شد. رنگ سرخ کوههای اطراف جاده، رنگ اخرایی دشتها، رنگ زرد علفهای خشک شده، رنگ قهوهای و بنفش کوههای دوردست. اگر دقت میکردی همهی این رنگها را میدیدی و اگر دقت نمیکردی منظرهی دو طرف جاده، منظرهای یکنواخت بود. سر و کلهی باغهای میوه هم پیدا شد. درخت زارهای سیب زرد و سیب قرمز. همهی درختها پر بار بودند. آن قدر پر بار بودند که زیر شاخهی همهی درختها دو شاخههای بزرگی اهرم شده بودند تا شاخهی درختها نشکند. هر جا نهری بود کنارش سبزه و چمن و درخت بود. روستای خوش مقام را هم رد کردیم. بعد روستای سبیل. بعد روستای تمای...
جاده خلوت بود و میثم سرعت میرفت. جر و منجرمان شد که سرعت نرود. جاده نخی بود و هر لحظه امکان داشت سگی، روباهی، گاوی، گوسفندی وسط جاده سبز شود. ولی جاده به طرز وسوسه کنندهای خلوت هم بود... استان کردستان هم تمام شد و وارد آذربایجان غربی شدیم. درختهای میوه در دو طرف جاده زیاد شده بودند. گلههای گوسفندان هم مشغول چرا بودند. یک جا کنار جاده یک گلهی گاو دیدیم. ۳۰-۴۰تا گاو با یک چوپان مشغول چرا بودند...
و به تکاب رسیدیم.
اگر از من بخاهند تکاب را در یک جمله توصیف کنم میگویم شهری که مردمانش ترکی حرف میزنند اما با لهجهی کردی جواب سوالت را میدهند.
قد و قامت مردمان شهر بلند و رشید بود. خیلیها شلوار کردی (پانتول) به پا داشتند. جامانه و دستار هم پیرمردها به سر داشتند. و زنها... چند زن را دیدیم با لباسهای محلی کرد، همان لباسهای بلند و یکسره که دامنشان تا به پاهایشان میرسد (کراس) که زیبا بودند... آن قد و قامت بلند کردی و آن لباسهای کردی... یک چیزهایی هست ته ذهنم که هیچ دلیلی برای بودنشان ندارم. اما هستند. مثلن اینکه همیشه فکر کردهام شلوار چیزی مردانه است. مثلن اینکه همیشه ته ذهنم این جوری بوده که در نظرم زنهایی که دامن میپوشند زن ترند، خاستنی ترند و آن زنان کرد با آن لباس یک سره و بلند... بچه مدرسهایهای شهر تکاب هم عجیب و دیدنی بودند. همهشان این طور نبودند. ولی بعضیهایشان بودند. لباس فرم مدرسه نداشتند. به جای پیراهن و شلوار، لباس محلی پوشیده بودند. شلوار گشاد کردی، با شالی که به کمر گره زده بودند و کوله پشتیای که به دوش انداخته بودند. سیمای آن پسرک دانش آموزی که با شلوار کردی و شال و لباس کردی خاکی رنگ و کوله پشتی همرنگ لباسهایش به دوش، با انگشتری نقره به انگشت و ساعت طلایی به مچ و سر از ته تراشیده، از آن تصویرهاست که هیچ وقت از یادم نمیرود...
وارد شهر که شدیم چشممان به ماشین قدیمیهایی افتاد که گوشه و کنار شهر زیاد بودند. جیپ شهباز. لندرورهای قدیمی. تویوتاهای زمان جنگ. چند تایی پاترول. پاترول بین آن همه ماشین قدیمی، ماشین پولداری بود. دیدن آن همه جیپ شهباز یک جور حس موزه را بهم میداد. جیپ شهباز. ماشین دههی ۱۹۶۰. همهشان قدیمی بودند. آمبولانسهای جنگی. همان تویوتاهایی که توی عکسها و فیلمهای جنگ دیده میشوند. با همان شکل توی خیابانها رفت و آمد میکردند. جالبش این بود که آن آمبولانسها انگار به عنوان ماشین مسافرکشی استفاده میشدند. ماشینی که توی قسمت عقبش تعداد زیادی زن و مرد و بچه از روستاهای اطراف به تکاب میرسیدند. توی شهر گشتیم و آدرس غار کرفتو را پرسیدیم. بهمان آدرس میدادند که این بلوار را مستقیم برو. بعد این میدان را بپیچ. پرسان پرسان به یک جادهی نخی دیگر افتادیم...
۵کیلومتر که در این جاده پیش رفتیم تازه فهمیدیم که چرا توی تکاب آن همه ماشین قدیمی پیدا میشود. ماشینهایی که طاقتشان زیاد است. فنربندی خشکشان و موتور پرزورشان یارای جاده خاکیها و جادههای پر از قلوه سنگ را دارد... جادههای کردستان جایی است که پراید و پژو و ماکسیما تویش به زایمان میافتند... به یک جاده خاکی برخوردیم. اول جاده خاکی ایستادیم که حالا چه کار کنیم.
مرد کردی دستار به سر، سوار بر موتور سیکلت پیدایش شد. ازش پرسیدیم غار کرفتو همین طرف میروند؟ گفت آره. پرسیدیم جاده خاکی است؟ گفت آره. گفتیم غار کرفتو ارزشش را دارد که با این ماشین جاده خاکی برویم؟ گفت آره. خیلی غار عجیبیه... تشکر کردیم و رفت. زنگ زدم به مقداد که بپرسم چند کیلومتر جاده خاکی دارد این غار کرفتو؟ تازه اینجا بود که به عمق سوتیای که داده بودم پی بردم. برای رفتن به غار کرفتو از سمت بیجار، نباید میآمدیم تکاب. باید از بیجار میرفتیم دیواندره و جاده سقز. از آن طرف یک جادهی آسفالته به غار کرفتو میرسید. از تکاب تا غار کرفتو ۳۵کیلومتر راه بود. میثم سر و ته کرد. آنجاده خاکی ماشین را نابود میکرد...
ساعت ۱۱بود. تصمیم گرفتیم برویم سمت تخت سلیمان. دیدنیهای آنجا هم کم نبود. قبل از ادامهی رفتن باید فکری به حال ناهارمان میکردیم. به اندازهی یک ناهار دیگر فلافل آماده داشتیم. باید گوجه و خیارشور و نان میخریدیم. گوجه و خیارشور را خریدیم. اما نان... هر جا میرفتیم فقط نان لواش داشتند. دنبال نان بربری و نان سنگک بودیم. اما نبود. از یک ساندویچی پرسیدیم که آیا نان داری؟ نان لواش داشت فقط. تکاب شهری که ساندویچیهایش، ساندویچ با نان لواش تحویل مردم میدهند... نان لواشیها هم سر ظهری کمی شلوغ بودند و باید صف میایستادیم... تنبلی ذاتی نگذاشت که در صف بایستیم. از بودن اسم تخت سلیمان روی نقشه حدس زدیم که آنجا یحتمل یک آبادی هست که میشود درش نان پیدا کرد. پس بیخیال نان لواش خریدن در تکاب شدیم. راه افتادیم به سمت تخت سلیمان... اما...