سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

"یک شب در روزگار معتصم نیم¬شب بیدار شدم هرچه حیلت کردم خوابم نیامد و غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست یافت که آن را هیچ سبب ندانستم. با خویشتن گفتم چه خواهد بود؟ آواز دادم غلامی را که به من نزدیک او بودی به هر وقت، نامْ او را سلام، گفتم بگوی تا اسب زین کنند. گفت: ای خداوند نیم¬شب است و فردا نوبت تو نیست، که خلیفه گفته است تو را، که به فلان شغل مشغول خواهد شد و بار نخواهد داد. اگر قصد دیدار دیگر کس است باری وقتِ برنشستن نیست.
خاموش شدم که دانستم که راست می¬گوید. اما قرار نمی¬یافتم و دلم گواهی می¬داد که گفتی کاری افتاده است. برخاستم و آواز دادم به خدمتکاران تا شمع را برافروختند و به گرمابه رفتم و دست و روی بشستم و قرار نبود تا در وقت بیامدم و جامه درپوشیدم. خری زین کرده بودند،‌برنشستم و براندم، والله که ندانستم کجا می¬روم..."


گزیده¬ی تاریخ بیهقی/ به انتخاب محمدجعفر یاحقی و مهدی سیدی/ نشر سخن/ ص 102

  • پیمان ..

کتاب دیبای زربفت را می‌خوانم. گزیده‌ی تاریخ بیهقی به انتخاب محمدجعفر یاحقی و مهدی سیدی. انتشارات سخن. از آن کتاب‌های ارزان‌قیمت دوست‌داشتنی است. (7500تومان). خوبی کتاب، سی‌دی همراه آن است. خانم قمرالزمان مشکوری حکایت‌های تاریخ بیهقی را شمرده شمرده می‌خواند. من با گوش‌هایم حکایت را می‌شنوم و با چشم‌هایم آن را دنبال می‌کنم و هر جا هم به کلمه‌ی ستاره‌داری برمی‌خورم که معنایش را نمی‌دانم سریع به لغت‌نامه‌ی آخر کتاب مراجعه می‌کنم و بی‌این‌که عقب بیفتم معنای جملات را می‌فهمم.
تاریخ بودن کتاب به کنار، لحن و لغات و اصطلاحات بیهقی آدم را بدجور می‌گیرد.
مثلا بیهقی هر جا می‌خواهد بگوید طرف کار خارق‌العاده‌ای کرده می‌گوید: "و کاری ساختند که کسی به هیچ روزگار بر آن جمله یاد نداشت." می‌خواهد بگوید اوضاع به راه بود می‌گوید: "و جهان، عروسی آراسته را می‌مانست." می‌خواهد بگوید طرف حالش خوب شد می‌گوید: "و امیر رضی‌الله عنه، به رسیدن این بشارت تازگیِ تمام یافت." (تازگی یافتن، نو شدن برای شرح خوب شدن حال توصیف خوبی است.)
یک چیزی هم هست که خوشم آمده: بیهقی از ترکیب "راست کردن" زیاد استفاده می‌کند.
- راست کرده بودند که چه باید کرد... (تصمیم گرفته بودند.)
- و مثالی که مانده است به نامه راست می‌توان کرد... (و دستوری که مانده، با نامه می‌توان راست و ریس کرد، درست کرد.)
- نوشتَگین بیرون آمد و روز را می‌بسوخت تا نماز شام را راست کرده بودند...(بر پا داشتن)
- در ساعت فرمود که تا گچگران را بخواندند و آن خانه سپید کردند و مهره زدند که گویی هرگز بران دیوارها نقش نبوده است، و جامه افگندند و راست کردند و قفل برنهادند و.... (صاف کردند.)
هیچی. خواستم بگویم اگر من در زندگی روزمره از ترکیب راست کردن به معنای تصمیم گرفتن زیاد استفاده می‌کنم، اصلا آدم بی‌ادبی نیستم و سلطان ادب (ابوالفضل بیهقی) هم ازین ترکیب استفاده می‌کرده. خواستگاه این ترکیب کجاست و از کجا برآمده؟ باید رفت از بیهقی پرسید.

  • پیمان ..

خرداد

۰۹
خرداد

پری‌روز؟ رفتم فنی. با حمید هم رفتم. بعدش باز هم ناخواسته 4-5کیلومتری راه رفتیم. با این که عجله داشتم باز هم 4-5کیلومتر راه رفتیم. اصلا با هر کسی باشم، بعدش زیاد راه می‌رویم. چه من بخواهم، چه نخواهم. رفتیم فنی. یک دور راه رفتن در راهروها و کریدورها و نشستن در سالن ورودی فنی و دیدن چند نفر از بچه‌ها. مسخره‌بازی‌های انتخابات در انجمن اسلامی هنوز بر پا بود. لابی‌کردن‌ها. زدن‌ها. حذف کردن‌ها. بالا کشیدن‌ها. وقتی با اینی، آن یکی نمی‌آید سمتت و... از کتابخانه‌ دانشجویی یک شماره از صلا را گرفتم. نشریه‌ی کتابخانه دانشجویی دانشکده فنی. مجله را گرفتم و صفحه‌ی دوم مقاله‌ی خودم را دیدم. صفحه‌های بعد را هم ورق زدم و گفتم می‌روم شب می‌خوانمش. پرونده‌ی ویژه‌ی این شماره‌اش جنسیت در دانشگاه بود. هنوز برایم، لذت چاپ شدن نوشته‌ بر روی کاغذ چیز غریبی است. از صلا خوشم می‌آید. با این که یک بار هم توی جلسات هیئت تحریریه‌شان نبوده‌ام و جزء نویسندگانش به حساب نمی‌آیم، خواندن مجله‌شان دوست‌داشتنی است. شنبه بود که سردبیر این شماره‌شان بهم زنگ زد. گفت برای ستون آزاد این شماره یه مطلب می‌خوام. فقط روم به دیوار تا امشب باید بهم برسونید. گفتم باشه، حالا یه جوری گفتی روم به دیوار فکر کردم 2ساعت دیگه باید برسونم. 3تا نوشته براش فرستادم تا آخری را قبول کرد... به این فکر کردم که شب بروم توی فیس‌بوق تبلیغ این شماره‌شان را بکنم: صلا، یک تلاش دوست‌داشتنی برای مولد بودن. بعد بگویم در زمانه‌ای که نصف بیشتر مطالب به درد بخور حرفه‌ای‌ترین نشریات ایران، ترجمه‌ها و نشخوار کردن افکار دیگران است، چاپ شدن صلا و نوشته‌هایی که همه حاصل افکار خود بچه‌ها است ارزش‌مندترین است. بعد در پس‌نوشت کلاس چسکی هم بگذارم که من هم توی این شماره‌اش یک مقاله دارم هر کس فنی است برود بخرد، اگر هم نا فنی هستید ایمیل بدهید برای‌تان ارسال می‌شود... نکردم این کار را. من را چه به کلاس چسکی گذاشتن آخر؟!
بعد همان‌طور که ایستاده بودیم آن‌جا و آمار تازه‌مزدوج شده‌ها را می‌گرفتیم، باز من آن دختر را دیدم. همان موهای فرفری که از وسط فرق باز شده بودند و به دو طرف صورت که می‌رسیدند فرفری‌تر می‌شدند، همان شال سیاه، همان چشم‌های درشت و ابروهای کمان و همان حالت پریشانی که دلم می‌خواست محو شوم تا بتوانم بهش زل بزنم و هی نگاهش کنم. بعدش که با حمید رفتیم کنار حوض وسط دانشگاه نشستیم به حمید گفتم چرا؟ چرا من هر بار می‌یام فنی می‌بینمش؟ در دو سال گذشته مگه من چند بار اومدم فنی؟ در 9ماه گذشته فقط 3بار اومدم. هر 3بار دیدمش. چرا این قدر خوشگله؟ چرا هر بار می‌یام این‌جا می‌بینمش؟ خودت هم شاهدی که. گفت برو بهش بگو. گفتم برم بهش چی بگم؟ دوست دارم فقط نگاهش کنم. برم بهش بگم بشین همین‌جا می‌خوام فقط نگاه کنم؟ بگم فقط از قیافه‌ت خیلی خوشم می‌یاد؟ بعید می‌دونم حرف مشترکی باهاش داشته باشم. یعنی رفتم چند تا نوشته ازش خوندم. نه... نمی‌شه. نمی‌تونم باهاش حرف بزنم. چیزی از حرف مشترک باهاش درنمی‌یاد. ولی لامصب، چرا این قدر دوست دارم نگاهش کنم؟
دیروز؟ صبح رفتم سر کار. جیمیل و چت جیمیل باز بود. صادق حالم را پرسید. گفتم رفتم حمام، بعدش آمدم از گوش‌پاک‌کن استفاده کردم و چرک گوشم به جای این‌که بیاید بیرون، رفته تو و گوش راستم نمی‌شنود. بعد از پله، مزخرف‌ترین اختراع بشریت گوش‌پاک‌کن بوده. از کتابخانه‌ی دانشگاهش تو اوکاناگان گفت، کانادا. گفت که رفتم اون‌جا و یاد تو افتادم. از سالن بزرگش، از میز و نیمکت‌ها و قفسه‌های پر از کتابی که آماده‌ برای عشق‌بازی من‌اند. از نامحدود بودن تعداد کتاب‌هایی که می‌‌توانی امانت بگیری. از مهلت 6ماهه برای پس آوردن کتاب... دلم آب شد. شروع کردم به فحش دادن که عوضی‌ها 2تا کتاب بهم بیشتر نمی‌داند. می‌دانی اگر تعداد کتاب‌هایی که می‌توانستم بگیرم، نامحدود بود الان چند برابر کتاب خوانده بودم؟ شروع کردم به فحش دادن به یک سری از بچه‌خرخوان‌های دانشگاه که بعد از 6سال (لیسانس و فوق) هنوز کارت دانشجویی‌شان در زمینه‌ی امانت کتاب باکره است...
بعد از ظهرش رفتم همایش رتبه‌های برتر کنکور 93. به محمدرضا گفتم بیا با هم برویم. به جای دوس‌دختر نداشته‌م همراهم باش. بهم گفته‌اند که می‌توانی با خودت همراه بیاوری. همایش تبلیغاتی بود. به هر حال من از کلاس‌ و آزمون آزمایشی این موسسه استفاده کرده بودم. گفتم بروم شاید بهم جایزه دادند! دیر رسیدم. همه ساعت 1 آمده بودند. من ساعت 2:30 رسیدم. محمدرضا هم با چند نفر دیگر رفته بود ناهار بخورد. گفت خودت برو. گفتم باشه.
آخرین نفر بودم یعنی‌ها. رسیدم به دانشکده مدیریت و سالن الغدیر، پرسیدند که رتبه برتری؟ گفتم آره. من را از در جلویی سالن فرستادند که 2 ردیف اول بنشین. بعد من هی می‌گشتم که یک صندلی خالی پیدا کنم. پیدا نمی‌شد لامصب. همه داشتند نگاهم می‌کردند. خلاصه آن گوشه، یک جایی که سن را هم نمی‌شد دید، یک جایی گیر آوردم و نشستم. مجید ایوزیان مجری برنامه بود. 4نفر 4نفر بچه‌ها را صدا می‌کرد و ازشان در مورد رتبه و درصدها و نحوه‌ی درس‌خواندن و چه‌طور شد که رتبه برتر شدند و این‌حرف ها می‌پرسید. نصف بیشتر سالن بچه‌هایی بودند که می‌خواستند سال بعد کنکور بدهند. این مجید ایوزیان از آن آدم‌های دوست‌داشتنی روزگار است. استاد آمار و احتمال. قبلا جزء اساتید دانشگاه علم و صنعت و خواجه نصیر بود. ولی الان فقط برای کنکور آمار و احتمال درس می‌دهد. درس آمار و احتمالش به کنار، نشستن سر کلاس‌هایش یادگیری‌های جنبی بسیاری دارد. یک روز باید در مورد شخصیتش جداگانه یک چیزی بنویسم. استرس گرفتم که الان من را ببرند بالا من چه باید بگویم؟ آخر نحوه‌ی خرخوانی را توضیح دادن خیلی ضایع است... من را نبردند. 10-12نفر را بردند. بعد ساعت 5شد و معذرت‌خواهی کردند که نمی‌توانند از تجربه‌ی همه‌ استفاده کنند.
بعد مجید ایوزیان یک مشاوره‌ی خوب در مورد دوره‌ی ارشد داد:
در 3ماه باقی‌مانده تا می‌توانیم زبان بخوانیم.
اگر قصد اپلای دارید از همین الان به دنبال مقاله خواندن و سرچ کردن و مقاله انگلیسی نوشتن باشید.
اگر قصد اپلای ندارید، دوره‌ی ارشد را به درس خواندن نگذرانید فقط. حتما یک کار پاره‌وقت جور کنید. اعتبار نام تهران و شریف و امیرکبیر خیلی بالاست و به راحتی کار گیر می‌آورید.
و بعد هم شروع کردند به جایزه دادن. اسم خواندند و رفتیم بالا و یک تندیس و یک پاکت به‌مان جایزه دادند. توی پاکت من 250هزار تومان بن تخفیف کلاس‌های نرم‌افزار بود. بعد؟ بعدش برگشتم خانه. با لاک‌پشت برگشتم. قانون خودم را زیر پا گذاشته بودم که تنهایی سوار ماشین نشو. ولی آمدنی دیر شده بود و چاره‌ای نداشتم. یک حس رخوت بدی داشتم. راه رفتم. به بهانه‌ی خریدن داروهای نسخه‌ی دکتر و نان زدم از خانه بیرون. به میثم هم گفتم بیا بریم. بی‌حوصله بودم. خیلی بی‌حوصله بودم. راه رفتیم. مسیر، ناخودآگاه، از خیابان جشنواره به خیابان دماوند افتاد. آن ته خیابان جشنواره یک جگرکی عجیب غریب بود که تا به حال ندیده بودم. توی پیاده‌رو فقط یک میز و صندلی 2نفره گذاشته بود. مغازه‌ی جگرکی هم یک اتاقک کوچک با یک یخچال بود. یک جگرکی برای ارائه‌ی خدمات به حداکثر 2 مشتری. خیلی 2نفره و خوراک عکس بود. گفتم جیگر بزنیم؟ گفت از جیگر خوشم نمیاد.
چه‌م بود؟ نمی‌توانستم بخندم. نقطه‌ی انتها نبودم. قرار است یک مسیر تازه را شروع کنم. ولی خسته بودم. خسته؟ نه، خستگی هم نبود. رخوت بود. یک جور تنهایی هم بود.
امروز؟ صبح بیدار شدم دیدم دیروز یادم رفته در ماشین را قفل کنم. تمام دیشب، ماشین، کنار خیابان به امان خدا بوده. هر دزدی می‌توانست بی‌دردسر کارش را بکند. به حواس پرتم لعنت فرستادم. کمی توی ماشین را نگاه کردم ببینم از داشبورد چیزی ندزدیده‌اند؟ داشبورد خالی نشده بود، ولی من خالی شده بودم.

  • پیمان ..

کلک چال+ میثم+ از زندگانی ام گله دارد جوانی ام

کله‌ی سحر راه افتادیم. 2ساعته رسیدیم به پناهگاه. خوب رفتیم. نفسش را داشتیم. تیزتر هم می‌توانستیم برویم. بهانه‌اش اگر بود تیزتر می‌رفتیم. تند نرفتیم. آرام آرام، ولی پیوسته و بی‌توقف. نیترو هم می‌زدیم. از دماغ نفس بکش، از دهن بده بیرون. به ارتفاع 2500 که رسیدیم زدیم از مسیر بیرون. نشستیم به تهران نگاه کردیم. با همه‌ی خانه‌های قوطی‌کبریتی و گستردگی‌اش زیر پای ما بود. تو مشت ما بود. زور می‌زدیم با دو انگشت اشاره و شست روی تصویر تهران زوم کنیم. زوم نمی‌شد. مثل صفحه‌ی لمسی موبایل بود و نبود. آب‌انگور گازدار خوردیم. سیگار کشیدیم. بوته‌های ریواس را کندیم و ریواس ترش‌مزه خوردیم. به دو کفشدوزکی که روی برگ ریواس به هم چسبیده بودند خندیدیم. کرم‌مان گرفت که از هم جدای‌شان کنیم. یکی با ما این کار را کند خوب است؟ بی‌خیال. ما که پولش را نداریم ازین کارها بکنیم. به هم چسبیده بودند و مرده بودند. در آغوش هم مرده بودند. صبحانه خوردیم. عین اسب خوردیم. 3نفری 2 تا نان سنگک و 2 بسته پنیر و 2 دیس املت را در چند دقیقه ناپدید کردیم. بعد رفتیم زیر درخت‌ها روی خاک دراز کشیدیم و چرت زدیم. حرف زدیم. شر و ور گفتیم. از کار کردن و پول درآوردن گفتیم. خوابیدیم. سرمای خاک تو تن‌مان خزید. به درخت‌های هرس‌شده نگاه کردیم. به سبزیِ خردادی دامنه‌ی کوه و برگ‌ درخت‌ها.
برگشتیم. آرام آرام. با پاهای کج کج. به آدم‌هایی که پایین می‌رفتند و بالا می‌آمدند نگاه می‌کردیم. قصه می‌ساختیم. بهانه‌های رفتن... ایستادیم. نشستیم روی نیمکت‌ها. آب‌انگور گازدار خوردیم. جرعه جرعه. باد می‌وزید. باد میان موهای‌مان می‌وزید و عرق را به صورت‌مان خشک می‌کرد. حرف نمی‌زدیم. سگی (شش پستان خانم) از جلوی‌مان رد شد رفت آن طرف نشست. حرف نزدیم. نشستیم و به کوهی که چند دقیقه پیش بودیم نگاه کردیم. باد می‌وزید. آب از چشمه‌ی بالای کوه جاری بود و به جوی کم‌جانی تبدیل شده بود. دل‌مان می‌خواست بنشینیم. عجله نداشتیم. یکهو کلمه‌های آن آواز زیر لب‌هایم آمدند: از زندگانی‌ام گله دارد جوانی‌ام... و بقیه‌اش... حفظ نبودم. حفظ نبودم. باد می‌وزید. هیچ کدام حفظ نبودیم. دکلمه‌ای از هایده بود. صدایش را توی گوشی‌های موبایل‌مان نداشتیم. خیلی سال پیش گوش کرده بودم. بچه بودم اصلا. چرا بعد از این همه سال یکهو توی این باد، وسط کوه، زمانی که بی‌خیال دنیا توی سکوت نشسته‌ایم کلمه‌هایش زیر زبانم آمده‌اند؟...
مات و مبهوت می‌مانم. سعی می‌کنم شعرش را با تکرار کردن به یاد بیاورم. هر چه هست توصیف همین لحظه است... نمی‌شود. نمی‌شود... برمی‌گردیم. حرف می‌زنیم و برمی‌گردیم. از بهانه‌ها حرف می‌زنیم. از بالا رفتن در مسیرهای طولانی و بهانه‌های کوتاه مدتی که اگر نباشند پیر آدم درمی‌آید...
برمی‌گردم خانه. عصر شده. هنوز آبستن لحظه‌های کوه امروز هستم و در حسرت که چرا آن آهنگ، آن‌جا، وقتی که باد می‌وزید به طور کامل به یادم نیامد و نشد که بشنومش. پیدایش می‌کنم. از دوستم گوگل می‌پرسم و پیدایش می‌کنم و می‌شنومش. تا خود شب هی تکرارش می‌کنم... شعر از شهریار بوده...

از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده‌ی جوانی از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
گوش زمین به ناله‌ی من نیست آشنا
من طایر شکسته‌پرِ آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون می‌کنند با غم بی همزبانیم
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آب و آتش نشانیم
شمعم گریست زار ببالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

  • پیمان ..

مهندس باش

۰۵
خرداد

خجالتی نباش.
طلبکار باش.
صدایت را ببر بالا.
همیشه به دنبال پیدا کردن تخمه‌سگ ماجرا باش.
هی بپرس چی شد. جوری بپرس چی شد که انگار طرف چند صد میلیون به تو بدهکار است.
از فحش دادن نترس.
کارت که پیش رفت، آخرسر تشکر نکن. به جای تشکر خاطره تعریف کن. یک خاطره‌ی کاری ترجیحا زیرشکمی. مثلا اسم فامیل آقای همکارت که ارمنی است( کی‌یرکوزیان).
توی محیط کارگاه دست تو جیب شلوار راه نرو.
کوله پشتی؟ آ آ. کوله‌پشتی یعنی دانشجو. دانشجو یعنی ابلهِ از خودراضی.
مثل راننده ماشین سنگین‌ها بی‌خیال باش. نترس باش. به جاییت نباشد. ولی بی‌خیال هم باش.
قالتاق باش.

  • پیمان ..

لندرور

عباس کیارستمی می‌گفت بهترین رفیق من ماشینمه.
هیچ وقت این جمله‌اش را فراموش نخواهم کرد. و چیزی که باعث شد 7000تومان پول بسلفم و کتاب 145صفحه‌ای احمد غلامی را بخرم و یک شبه بخوانمش همین جمله‌ی عباس کیارستمی بود. الله‌بختکی کتاب را باز کرده بودم و به صفحه‌ای برخورده بودم که احمد غلامی شروع کرده بود با لندرور قراضه‌ی زیر پایش هم‌کلام شدن. همان‌جایی که لندرور ناراحت شده بود که چرا احمد غلامی بهش‌ می‌گوید لاک‌پشت سمنانی و جلوتر شروع کرده بود در مورد سفر حرف زدن و احمد غلامی را مات و متحیر کرده بود و کاری باهاش کرده بود که اسمش را از لاک‌پشت سمنانی به کی‌یر‌که‌گور تغییر بدهد.
"موقع برگشتن کی یرکه گور گفت: چقدر زود برگشتی.
گفتم: اضطراب داشتم. میام سفر، وقتی می رسم به مقصد فکر می کنم باید برگردم.
کی یرکه گور گفت: من زیاد سفر کردم. سفر عین مرگه. واسه همین تو می ترسی. سفر یعنی جدایی. تو جدایی رو احساس می کنی و چون هنوز نمردی و می تونی برگردی خوشحال می شوی. برمی گردی که به خودت ثابت کنی نمردی.
گفتم: لندروور فیلسوف ندیده بودیم! راستی تو یه مدت با ح.ر.الف تو گروه اندیشه کار نکردی؟
گفت: نه بابا. هر کسی کتابای فلسفی رو بخونه، مخش پر می شه ازین چیزا.
بعد گفت: کتاب ترس و لرزو خوندی؟
گفتم: آره.
بعد یکدفعه به سرم زد اسم لندرور را بگذارم کی یرکه گور. وقتی به او گفتم سکوت کرد. نه تواضع به خرج دادذ نه خودش را گرفت. سکوت کرد.و سکوتی که بیشتر عرفانی بود آن هم از نوع خیامی اش." ص20
همین یک صفحه من را گرفت. آدم‌هایی که با ماشین‌شان به جاده می‌زنند با آدم‌هایی که با ماشین‌شان هر روز هر روز می‌روند سر کار و برمی‌گردند خانه، تومنی صنار توفیر دارند. آدم‌هایی که با ماشین‌شان به جاده می‌زنند با آدم‌هایی که تخته‌گاز می‌کنند و هر جا که اتوبان است می‌روند و اسمش را هم می‌گذارند مسافرت تومنی صنار توفیر دارند. کتاب را که ورق زدم دیدم از آن کتاب‌های جاده‌ای است. ساوه، نایین، مرنجاب، بندرترکمن، زرونده، زاهدان، بیرجند، کرمان، معلمان، گاوخونی و... خریدمش...
راستش از احمد غلامی راضی نیستم. سر این کتاب از احمد غلامی راضی نیستم. من انتظاری نداشتم. انتظار این که یک کتاب رویایی را بخوانم نداشتم. همین‌که کسی بنشیند و از دیالوگ‌های بین خودش و لندرورش بنویسد(هر چه که باشد) برایم کافی بود. اما...
احمد غلامی بی‌خیال تعریف می‌کند. در و بی‌در می‌گوید. خیلی خوش‌خیالانه و انگار طوری نشده‌وار. از همان فصل اول خیالت را راحت می‌کند که زیاد جدی نگیر. بخوان و در سیلان کتاب حل شو. از همان اول خیالت را راحت می‌کند که هر وصله‌ای می‌تواند بهش بچسبد: "من یک شبه صاحب سه جنازه شدم. مشروطه مادرم بود که زودتر از برادرم و زنش مرد. ماشین آن‌ها در اتوبان تهران-ساوه از پل پایین افتاد و اتاقکش له شد... " ص 7
جلوتر می‌فهمی که با یک کتاب جاده‌ای طرفی. ولی نه از آن جاده‌ای‌های کلیشه‌ای که معرفی‌کتاب‌نویس نشر افق برود توی خبرنامه‌ی افق بنویسد: "کتاب این وصله‌ها به من می‌چسبد شرح سفر درونی احمد غلامی است." احمد غلامی دوست دارد بگوید این شرح سفرها کاملا هم عینی و بیرونی‌اند. و بعد از لندرور زیر پایش می‌گوید و از خل بودنش که با این ابوقراضه پاشده رفته سفر، سفر پشت سفر. حالا مثلا به بهانه‌ی پیدا کردن درخت توت کودکی... یا پیدا کردن قبر بابا عطار... یا پیدا کردن مثلا عشق دوران کودکی یا...
احمد غلامی این کتاب خسته است. گسیخته گسیخته است.
احمد غلامی است و لندرورش.
و جاده و سفر و رفتن و رفتن.
و نوشتن کتابی که تو داری می‌خوانی‌اش و او دارد با خستگی و بی‌میلی می‌نویسدش.
احمد غلامی است و خاطرات جنگ و عمری که بر سر روزنامه‌نگاری گذشته.
و آدم‌هایی با اسم مستعار که همگی همکاران مطبوعاتی‌اند: ا.ح.ر یا ع.خ یا ث.ر و...
و کتاب‌ها و شعرهایی که خوانده و عکس‌هایی که در ذهنش مانده‌اند: از سگ داستان ما سه نفر بودیم داوود غفارزادگان تا شعر محمدکاظم مزینانی و کتاب قدم یازدهم سوسن طاقدیس و عکس احمد نصیرپور و...
احمد غلامی و ماشینش: شخصیت‌های اصلی این کتاب. ولی خب... ماشین آدم هر چه‌قدر هم که دنیا دیده باشد و حرف‌های خوب بزند، باز هم وقتی می‌روی کلوت‌های شهداد و تکیه می‌دهی به دیواره‌های شنی و به غروب آفتاب نگاه می‌کنی می‌‌بینی تنهایی...
می‌دانی بزرگ‌ترین مشکل من با این کتاب چه بود؟ 3-4 جا احمد غلامی در مورد نوشتن این کتاب و بیزاری‌اش از نوشتن صحبت می‌کند. یک جایی برمی‌گردد می‌گوید: "اصلا نوشتن این چیزها به چه دردی می خورد؟ جواب آن راحت است. وقتی به قول ل.ن جلوی یک هیچ بزرگ ایستاده باشی، آن وقت دنبال هر چیزی می گردی که بویی از حیات بدهد. حتا یک درخت، چیزی که انرژی زندگی در آن باشد." ص53
همین. دقیقا همین. چرا آدم باید همراه نوشتن کتابی که سرشار از رفتن و انرژی است و می‌تواند یک ستایش‌نامه‌ی تمام عیار از جاده‌ها و رفتن باشد، این طوری تسلیم نفرت و بیزاری و خستگی باشد و در مقابل هیچ بزرگ کرنش کند؟ احمد غلامی این کتاب پیر است. یک جور تسلیمی هم پیر است. با این که می‌تواند سرشار از رفتن و حس‌های تازه باشد ولی در آخر پیری او پدر هم خودش و هم خواننده را درمی‌آورد. پایان‌بندی کتاب افتضاح است. یک استعاره‌ی ملیح از کتاب سوسن طاقدیس هست، ولی آدم را راضی نمی‌کند. آدم از خستگی احمد غلامی حرصش می‌گیرد. به خودش می‌گوید یعنی چه که اعتقادت را به هر چه که بتواند تاثیر بگذارد از دست داده‌ای؟ مرد حسابی تو داشتی من را تحت تاثیر قرار می‌دادی. اصلا نیاز به بامبول هم نبود که شروع و پایان را به هم نزدیک کنی و این حرف‌ها. همان لحن بی‌خیالت را اگر ادامه می‌دادی، این لندرور، این کی‌یرکه‌گارد را که نباید همین‌طوری به امان خدا رها کنی. این چیزی که داشتی روایت می‌کردی به خودی خود باشکوه بود. آن قدر زندگی داشت که بتواند در مقابل آن هیچ بزرگ لعنتی مقاومت کند...
خستگی احمد غلامی برایم پذیرفته نبود و سر همین است که ازش راضی نیستم...

این وصله‌ها به من می‌چسبد/ احمد غلامی/ نشر نیلوفر/ 144 صفحه/ 7000تومان

  • پیمان ..

باید به شریف رفت؟!

۲۲
ارديبهشت

آقای مدیرعامل هم امروز با دیدنم فحش خوارمادر دادن‌هایش را کنار گذاشت و گفت باریکلا خوب شدی. به اطمینان این که تو را آدم باهوشی بپندارند و بهت هم بگویند دست‌مریزاد حس خوبی دارد...

خب. نتیجه‌ی کنکور آمد و خوب شدم. حدسش را می‌زدم. یعنی می‌گفتم من خوب امتحان دادم. باید ببینم بقیه چطور امتحان داده‌اند. بقیه به خوبی من امتحان نداده بودند و شد آن‌چه شد. بیشتر از خوشحالی دوستان دور از دسترسم خوشحال شدم. با محمد چت کردم و رتبه‌ام را گفتم و او خوشحال شد. گفت که سریع بخون بیا این‌جا تو جاده‌های آمریکا مسافرت کنیم. به صادق هم گفتم. صادق کلی دعا کرده بود که این لبه از لبه‌های زندگی‌ام را به سلامت بپرم و پریدم. (پریدم؟!) 

آمار،‌ اکسل، کنکور ارشد

دیر شروع کرده بودم. تغییر رشته کار عاقلانه‌ای نبود. آن هم رشته‌ی جدیدی که از 5تا درس امتحانی‌اش 3تایش برایم جدید جدید بودند. ولی سعی کردم لذت ببرم. اقتصاد خواندن لذت‌بخش بود. وقتی فهمیدم نوبلیست‌های چند سال اخیر اقتصاد همه با کارهای تحقیق در عملیاتی نوبل گرفته‌اند، تحقیق در عملیات هم برایم شیرین شد. آمار و احتمال را هم کلاس‌های دکتر ایوزیان رفتم. گران بود. برای من گران بودند کلاس‌ها. یک قرض از خانواده با این قول که بعد از کنکور برمی‌گردانم پول را. آن مرد با طنازی‌های دوست‌داشتنی‌اش من را به آمار و احتمال خواندن مشتاق می‌کرد. کتاب‌ها را هم از معین قرض گرفتم که سال پیش همین رشته (سیستم‌های اقتصادی اجتماعی) کنکور داده بود. و یک فایل اکسل که آمار خودم را داشته باشم: نوشتن ساعات مطالعه‌ی روزانه و جمع هفتگی به تفکیک روز و درس.

حالا با اطمینان هر چه تمام‌تر می‌گویم که برنده کسی است که آمار دارد. 

توی این دو ماه اخیر به این باور بیشتر یقین پیدا کرده‌ام. فرق بین یک مهندس و یک کارگر در یک محیط کارگاهی مهارت‌ها نیست. یک کارگر به مراتب بهتر می‌تواند جوشکاری کند، بهتر می‌تواند با ماشین‌آلات کار کند. اما کسی که آمار دارد رییس است. کسی که آمار دارد می‌داند از کجا شروع کرده، کجا هست و برای رفتن به جایی که باید، چه کار باید بکند.

فایل اکسل یک پروژه‌ی دو مرحله‌ای بود که از اول مهر شروع شده بود و تا کنکور یعنی چهار ماه و نیم بعدش ادامه داشت. فاز اول 16هفته‌ای بود، 4 ماه. و فاز دوم یک مرور ۴هفته‌ای که به لطف بارش برف و باران زمستان 92، شد ۵هفته. برنامه فشرده بود. حداقل خیلی از کسانی که قرار بود باهاشان هم‌کنکور باشم از تابستان شروع به خواندن کرده بودند و من داشتم از اول مهر شروع می‌کردم. حواسم بود. آمار پیاده‌روی‌هایم را هم داشتم. نباید شاخص‌های زندگی‌ام زیاد پایین می‌آمدند. شاخص مسافرت و رانندگی به ناچار پایین آمد. ولی نگذاشتم که شاخص پیاده‌روی پایین بیاید. روزی 2کیلومتر راه رفتن به جا بود. و تمام هم و غمم این بود که نمودارهای اکسلم سقوط نکنند... بالا و پایین داشتند. اتفاقات زندگی بودند خب... ولی سعی کردم...

خوبی آمار داشتن این بود که دقیقا می‌دانستم دارم چه کار می‌کنم و چه قدر عقبم و چه قدر جلو ام. خوبی‌اش این بود که می‌دانستم با این تعداد ساعت و با این نمودار کنکور را چطور می‌دهم... درازگویی است. همین. نمودارهای اکسلم تکمیل شدند و کنکور دادم و حالا دارم به این فکر می‌کنم که چند تا پروژه‌ی دیگر هم الان توی زندگی‌ام است که باید ازین فایل اکسل‌ها برایش بسازم و خیلی جدی شروع کنم. ولی آنتروپی و بی‌نظمی ذاتی زندگی نمی‌گذارد شروع‌شان کنم...

حالا از دیشب دارم به این فکر می‌کنم که آیا باید به شریف رفت؟ اولش به این فکر کردم که اه دوباره دانشجو شدن... عجب حماقتی. دوباره تبدیل شدن به احمق‌ترین قشر جامعه. بعد به میثم گفتم کی می‌خواد درس بخونه حالا؟ بعد از یک سال ماتحتش نیست دوباره دانشگا رفتن. اونم شریف که ماتحت آدم را با تکلیف و کوییز جر می‌دهند. برگردم همان دانشگاه تهران خودم که دوست‌داشتنی‌ترین دانشگاه دنیاست و الان 8ماه است نرفته‌ام و اگر هم بروم احساس پیری و غربت بهم دست می‌دهد از نبود دوستان قدیمی و از دیار رفته. به این فکر کردم که شریف یک مسیر از پیش تعیین شده دارد. مسیری که توی دوره‌ی کارشناسی ازش دوری کردم. به شدت اجتناب کردم که بروم دانشگاه شریف و آمدم دانشگاه تهران و تجربه‌ی خیلی خوبی بود و دانشگاه تهران بهترین دانشگاه ایران است و به کل آدمی که دانشکده فنی درس خوانده یک قد بالاتر از همه‌ی آدم‌های دیگر جامعه‌ی ایران است (گور بابای هر چه تواضع الکی است. باور و ایمان من است این...) . شریف اگر بروم باید بنشینم خر بزنم و بعد باید گورم را ازین مملکت دور کنم. همین دو ماه اخیر اذیت شده‌ام. از قرار نگرفتن در جایگاه خودم ترسان بودم و حالا رنجانم. نه. جایگاهی ندارم. نه این که اولش بوده باشد و بعد درست می‌شود و در جایگاه خودم قرار می‌گیرم. هیچ جای بهتری نیست. به نظر بعضی‌ها پشت میز نشستن و زیر باد کولر رفتن پیشرفتی است. ولی وقتی در ذات کار (گستردگی آسمان ملالت) تغییری ایجاد نمی‌شود و می‌بینی که رذالت همه‌جا هست. فقط هر چه سطح اسمی آدم‌ها می‌رود بالاتر رذالت‌های‌شان بسته‌بندی می‌شود و تهوع‌آورتر و جالبیش این است که هر چه به سمتش ارکان فرهنگی می‌روی این رذالت بدتر می‌شود. (یک روزنامه‌نگار و یک مهندس. کدام یک رذل‌ترند؟ معلوم است که یک روزنامه‌نگار. او بیشتر بلد است که رذالت را بسته‌بندی و خوشگل کند...). ولی تهران... آن کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران. آن لحظات جاودانگی‌ِ هم‌آغوشی با کتاب‌ها. آن دوستانی که نگران خیلی چیزها هستند... آن نگاهی که فقط به درس معطوف نیست و به هزار چیز دیگر هم نگاه می‌کند...

شریف یک مسیر مشخص دارد. درس می‌خوانی، اپلای می‌کنی، می‌روی به آن‌جا که فکر می‌کنی صفا هست. ولی تنها آینده‌ی خوش‌بینانه شریف می‌تواند باشد... و توی این یک روز هر وقت که زمزمه‌ی شکم را به شریف بر زبان آورده‌ام همه مردان روزگاردیده شده‌اند که ببین تو این روند زندگیت منفیه ها. تو به جایی نمی‌رسی‌ها. تو الان راضی نیستی. بعدن بیشتر ناراضی می‌شی‌ها. و من عین اسکول‌ها به پند و نصیحت‌های‌شان گوش می‌کنم و مثل بز اخفش سر تکان می‌دهم. آن قدر که خودشان هم بفهمند که حوصله‌ی حرف زیادی را ندارم و به کل درست است که می‌گذارم هر که هر چه دلش خواست بگوید ولی خیلی بی‌حوصله‌ام، خیلی خیلی بی‌حوصله.

شک دارم. خیلی شک دارم به زندگی جدید که باید از 4ماه دیگر شروع کنم...

 

پس نوشت: الان انتخاب رشته کردم. رشته‌ها را که به ترتیب الویت وارد کردم، سریع رفتم که مرحله‌ی بعد را کلیک کنم. اما یک ارور خیلی قرمز داد که شماره تلفن ضروری‌ات را وارد نکرده‌ای. شماره موبایلم را نوشتم و به این فکر کردم که نکند امسال هم مثل پارسال بشود. دوباره من به سفر رفته باشم و در شهری دور، دور از تهران از همه چیز جدا شده باشم که یکهو آقایی از سازمان سنجش زنگ بزند بگوید همین فردا باید تهران باشی. این آقا همان آقایی باشد که در طول دو روزی که موبایلم در دسترس نبوده چند بار به خانه زنگ زده باشد و هی به‌شان گفته باشد که این بشر کجاست. به من بگوید باید بیایی تا مصاحبه شوی، باید بیایی به هزاران کار نکرده اعتراف کنی و سوال کند که در فلان تاریخ کجا بوده‌ام و با کی بوده‌ام و چه می‌کرده‌ام و دوباره ازم تعهد بگیرد که در طول دوره‌ی تحصیلات تکمیلی به کار کسی کار نداشته باشم و من دوباره تعهد بدهم... امسال که مثل پارسال عللا کنکور ندادم... آقای حمید خان، نخند، فوبیا خنده نداره!

  • پیمان ..

سی جی 125

۱۹
ارديبهشت

عکس از فلیکر دانیال سیدین

از آن شب‌ها بود که بی‌خوابی به سرم زده بود و کیلومترها در اتاقم راه رفته بودم و خسته نشده بودم. از آن شب‌ها که به هر چه نداشته‌ام و نخواهم داشت فکر می‌کردم. به هر چیزی که توی عمرم عصبانی‌ام کرده بود فکر می‌کردم و عصبانی‌تر می‌شدم. صدای دزدگیر ماشین که بلند شد رفتم لب پنجره. صدا از آخر کوچه می‌آمد. خم شدم و نگاه کردم. پژویی بود که سر کوچه پارک بود. دزدگیرش ساکت شد. ولی چراغ راهنماهاش هنوز چشمک می‌زدند. در نور چراغ راهنماها سایه‌ی 2 نفر را دیدم. سوار موتورشان شدند و آرام از کنار پژو راه افتادند. چراغ خاموش حرکت می‌کردند. رسیدند به وسط‌های کوچه. لامپ حبابی جلوی یکی از خانه‌ها وسط کوچه را روشن کرده بود. کنار یک پراید ایستادند. یکی‌شان پیاده شد و رفت سمت در عقب ماشین. یک شیلنگ دستش بود. موتورسوار یک 4لیتری را گذاشته بود جلوش، روی باک بنزین موتور. اولیه با یک میله در باک بنزین پراید را شکست. صدای دزدگیر پرایده درنیامد. شیلنگ را فرو کرد توی باک. حرصم گرفت. نگاه‌شان می‌کردم. اولین چیزی که حرصم را درآورد همین بود. همین احمق بودن‌شان. شاید دلیل اصلی هم همین احمق‌بودن‌شان بود. هر چه‌قدر مک زد به جایی نرسید. خم شد و نشست و شروع به مک زدن کرد. 4 لیتری را هم گرفته بود دستش که اگر بنزین آمد سرازیر کند به 4لیتری. احمق بود. بی‌خیال شدند. رفتند سراغ پراید پشت سری. باز هم صدای دزدگیر نیامد. به پلیس زنگ بزنم؟ پلیس‌های ترسو؟ الان زنگ بزنم که فردا صبح بیایند و بعد بگویند بیا کلانتری گزارش بده و یک روز از وقتم را بگیرند؟ لباسم را پوشیدم. رفتم پایین. مشغول مک زدن شده بود. این قدر کودن بود که نمی‌دانست ورودی باک پراید توری دارد و به همین راحتی‌ها نمی‌شود ازش بنزین کشید بیرون. رفتم سمت ماشینم. سوار شدم. چراغ جلوها را روشن کردم. نفهمیدند. ماشین را روشن کردم و از حالت پارک در آمدم. نور چراغم سمت‌شان بود. دستپاچه نشدند. خیلی با آرامش دست از مک زدن برداشت. درپوش باک را نبست. فقط در باک را بست و سوار موتور شد. دور زدند. گاز دادند. صدای سی جی 125 توی کوچه پیچید و همین صدای سی جی 125 بود که من را دیوانه کرد. یادم آورد که چه احمق‌هایی بوده‌اند. چه احمق‌هایی هستند. یادم آورد که همین صدای سی جی 125 بود که آن صبح پشت گوشم به صدا در آمد و بعد کیف دستی‌ام از دستم جدا شد و من دویدم و صدای سی جی 125 بلندتر شد و هر چه‌قدر دویدم بهش نرسیدم و هر چه‌قدر داد زدم که احمق الاغ پفیوز تو اون کیف هیچ چی نیست که به درد تو بخوره نفهمیدند و صدای سی جی 125 بلندتر و دورتر شد. نه پولی توی کیفم بود نه مدرکی. فقط کتاب‌هایم بود و عینکم و دست‌نوشته‌های چند ماهم که به باد رفت. یادم آمد تمام آن لحظه‌هایی که آن روز در تمام سطل آشغال‌های شهر دنبال کیفم و دست‌نوشته‌های چندماهم می‌گشتم صدای سی جی 125 توی مغزم بود. و پدال گاز را فشردم. مکثی چند ثانیه‌ای داشتم و آن‌ها سر کوچه رسیده بودند. ساعت 3شب بود. ماشینی توی کوچه‌ها و خیابان‌ها نبود. شما دو تا احمق برای چه دارید فرار می‌کنید؟ برای چه داری صدای موتورت را توی خیابان‌ها بلند می‌کنی احمق؟ تو که این قدر کودنی که نمی‌فهمی باید از کی بدزدی برای چه زنده‌ای؟ پیچیدند توی یک کوچه. پیچیدم توی کوچه. خیابان بعدی را بالا رفتند. رفتم بالا. داشتم به‌شان می‌رسیدم که پیچیدند توی یک کوچه‌ی دیگر. فکر می‌کنی آن موتور لعنتی‌ت شتاب دارد؟ به‌شان رسیدم. یک لحظه ترمز گرفتم. پیچیدند توی خیابان و دوباره صدای گاز سی جی 125و این بار آن قدر جری شدم که لحظه‌ی آخر ترمز نگرفتم. فقط به این فکر کردم که نباید رادیاتور ماشینم طوریش شود. پدال گاز را تا ته فشردم و درست لحظه‌ای که داشتند به طرف کوچه می‌پیچیدند با چراغ سمت راست ماشین کوبیدم به موتورشان. پرتاب شدند. 

یک لحظه سکوت. ماشین خاموش شده بود. موتورشان پرتاب شده بود به طرف جوی آب. خورده بودند به ماشینی که سر کوچه پارک بود. راننده‌ی موتور بین ماشین و موتور گیر کرده بود. ولی سرنشینه بعد از یک لحظه بلند شد. ناخودآگاه داشتم پیاده می‌شدم. در را باز کردم. سرنشین موتور سرش را مالید. پایش را از زیر موتور بیرون کشید. بلند شد. شلوارش چاک خورده بود. از بالای ران تا زانویش پاره شده بود و سفیدی پاهاش زده بود بیرون. زخمی هم شده بود. لنگ می‌زد. لاغر بود و موهای بلندی داشت. یکهو دیدم از زیر کاپشنش قمه بیرون آورده و دارد لنگ لنگان به سمت من حرکت می‌کند. در را بستم ماشین را روشن کردم. چراغ سمت راستم شکسته و خاموش شده بود. دنده عقب گرفتم. نگاه کردم. با قمه‌ی توی دستش داشت به سمتم حرکت می‌کرد. عقب‌تر رفتم. شروع کرده بود به بلند بلند فحش دادن. ترمز گرفتم. دنده یک را چاق کردم و یکهو شتاب گرفتم. باز هم فرمان را دادم به چپ و با گوشه‌ی سمت راست ماشین زدم بهش. پرتاب شد. با قمه‌ی توی دستش پرتاب شد سمت موتورشان. دیگر نایستادم. گاز دادم. تا جایی که می‌شد گاز دادم. بوی سوختگی تا ردلاین پر کردن گاز بلند شد. از آینه پشت سرم را گاه کردم. دور شده‌ بودم. آن دورها دو سه نفر آمده بودند وسط خیابان. پیچیدم توی کوچه‌ی سمت راست و خیابان موازی را بالا رفتم. نمی‌توانستم آرام بروم. توی خیابان اصلی با سرعت راه افتادم. بعد رسیدم به بزرگراه خروجی شهر. کسی من را تعقیب نکرده بود. ولی نمی‌توانستم گاز ندهم. دلم می‌خواست ببینم چه بلایی سر گلگیر و چراغ سمت راستم آمده. آیا خون آن احمق به کاپوت مالیده شده یا نه؟ ولی نمی‌توانستم گاز ندهم. با سرعت هر چه تمام‌تر در بزرگراه می‌راندم... دم‌دمای صبح بود. داشتم از شهر خارج می‌شدم. اتوبان خلوت بود. ماشینم تک چشم شده بود. نمی‌دانستم دارم کجا می‌روم. فقط داشتم می‌رفتم. حس می‌کردم می‌توانم با رفتن دست‌نوشته‌های چند ماهم را پیدا کنم...

  • پیمان ..

ژرمینال

۱۸
ارديبهشت
دیروز مرخصی بود. دیروز برایش از آن روزها بود که هر مردی (به خصوص از نوع متاهل) به آن نیاز دارد. یک روز کامل فراخی و ولگردی. آبدارچی بود. مدیرعامل که عوض شد ازش خوشش نیامد. فرستادش تولید. جوشکاری یاد گرفت. خودش را بالا کشید. هفته‌ی پیش که برایش قیمت 7-8تا پلیتی را که در روز برش می‌زند حساب کردم و گفتم روزی حداقل 90میلیون تومان را می‌گیرد، لمس می‌کند، برش می‌زند و می‌فرستد برای مونتاژکارها بر و بر نگاهم می‌کرد. بعد فحش داد که ای کاش می‌شد روزی یک پلیت ازین‌جا ببری بیرون برای خودت بفروشی. بعد به فلان مادر سمساری‌ها فحش داد که تخمه‌سگ‌ها وقتی بخواهی همین پلیت را به‌شان بفروشی 40-50هزار تومان بیشتر پول نمی‌سلفند و تازه غر هم می‌زنند که سنگین است و باید کارگر بگیریم بلندش کند. 
گفت دیروز عصر دو ساعت مونده به غروب دیدم وقت دارم. رفتم نمایشگاه کتاب، دولکا رو دید بزنم. هر دولکی هم دستش یه جوجه دانشجو، کمرباریک‌تر از خودش. مونده بودم این جوجه‌دانشجوهای مو سیخ سیخی رو دید بزنم یا دولکاشون رو. دیدم یه بابایی بادکنک می‌فروشه این هوا. بهش گفتم دو تا بده. گفتم بادشو خالی کن بده. تو اتوبوس که نمی‌تونم با بادکنک دو برابر هیکل خودم سوار شم. نداد. رفتم جلوتر. یکی دیگه بود. اون دو تا بادکنک بدون باد بهم داد. دیگه حوصله نداشتم برم تو چادر کتاب‌ها. برگشتم. سر راهم دیدم تو باغچه‌ها گل محمدی قرمز کاشتن. رفتم یه 3-4تایی چیدم. بعد اومدم سوار بی‌آرتی شدم. غروب شده بود. له و لورده شدم. گله رو دادم زنم. بادکنکه رو دادم دخترم. هی بادش کردم. می‌ترسید بترکه. من هی باد می‌کردم و هی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و می‌گفتم نترس... حال کردن جفت‌شون.
  • پیمان ..

روایت

۱۲
ارديبهشت

درباره ی نویسنده‌ای اهل ذوق با نام ابوالحسن علی‌بن ابوبکر هروی متوفای 611 در حلب و صاحب کتاب "الاشارات الی معرفت‌الزیارات" گفته شده که مطالب فراوانی روی بناهای مختلف می‌نوشته است. منذری درباره‌ی وی نوشته است: او روی دیوارها می‌نوشت  و کمتر جایی از محلات مشهور در شهر بود جز آن که خط وی روی آن وجود داشت. به طوری که برخی از فرماندهان نیروی دریایی گفتند که وارد بحر مالح شدند، وسط آن‌جا در جزیره‌ای دیواری دیدند و خط وی را روی آن دیدند!"

از مقاله‌ی بگو بگریخت از دست زمانه/نوشته‌ی رسول جعفریان

- "با این وجود تاثیرگذارترین واکنش دیگران در مواجهه با بی‌قانونی‌ام در رانندگی، از پیرمردی خوش‌تیپ و مرتب و آلاگارسون در خاطرم مانده. کوچه‌ای یک‌طرفه و باریک که عرضش به زحمت به 6متر می‌رسید را ورود ممنوع رفتم و برای پارک کردن در حاشیه‌ی سمت راستش، 5-6فرمان دور زدم تا موفق شدم. داشتم قفل می‌کردم تا پیاده شوم که پیرمرد با موی آب‌شانه کرده و ریش حسابی تراشیده و کت و شلوار خاکستری و حتا کراوات قرمز آمد نزدیکم. با مکث و آرامش و طمانینه‌ی خاصی گفت: سال 1974 من عین همین کار شما رو تو آمریکا کردم. 80دلار جریمه‌م کردن. گواهینامه‌م رو باطل کردن. 60دلار ازم گرفتن برای معاینه‌ی روانپزشکی که مطمئن بشن دیوانه نیستم. دست آخرم 120دلار دیگه دادم تا دو ماه بشینم سر کلاس برای آموزش و گواهینامه‌ی جدید... با قیافه‌ای آغشته به لبخند، تردید و سوال که "حالا با این نصیحت‌الملوک کجا می‌خوای فرود بیای؟" نگاهش می‌کردم. از چهره‌ی آرامش برنمی‌آمد بخواهد ضربه‌ی بدی به‌ام بزند. سکوتی نسبتا طولانی کرد، آه عمیق از ته دلی کشید، به افقی در دوردست خیره شد و با حسرت و اندوه گفت: خلاصه که قدر مملکت‌تونو بدونید..."

از مقاله‌ی چون خمشان بی‌گنه روی به پاسبان مکن/ سید احسان عمادی

- "مثلا در فنلاند جریمه‌های رانندگی با فرمولی پیچیده و بر اساس درآمد افراد محاسبه می‌شود و به همین دلیل گاهی نتایج غریبی به بار می‌آورد. از جمله مورد جاکوریتسولا، کارآفرین اینترنتی معروفی که به خاطر رانندگی با سرعت 67کیلومتر بر ساعت در جایی که سرعت مجاز 40کیلومتر بود، 72هزار دلار جریمه شد و البته آن را پرداخت کرد."

از مقاله‌ی از تانک پیاده شوید/ احسان لطفی

...

این مجله‌ی روایت چیز جالبی است. مقاله‌های خوب و راحت‌خوان فراوان است و دل آدم را خوب حال می‌آورد. از روایت مرگ عزیزان تا روایت دلیل کتاب‌ نخواندن ما، از روایت میل مبهم به انتشار خودمان در عالم مجازی تا روایت دیوارنویسی بر آثار تاریخی، از روایت‌های طرز رانندگی و نسبت ما با قوانین تا روایت‌های تاریخ و ملیت، خاطره و آرزو و مناظره‌ی جالب و خواندنی کچوئیان و سید جواد طباطبایی و... مقاله‌های درب و داغان و بی‌منطق هم داردها. به عنوان مثال مقاله‌ی سینا دادخواه که اولش می‌آید با یک تمثیل بی‌ربط گند می‌زند به هر چه تاریخ و نوستالژی است و بعدش می‌آید روایت تاریخی می‌آورد از طرز برخورد قاجاری‌ها با لطفعلی‌خان زند و تاثیر آن بر تهران امروز... نه به آن فحش و فضیحت‌هاش به تاریخ و نه به روایت کردنش از تاریخ برای یک ویژگی امروزی شهر تهران... 

ولی در مجموع، "روایت" ارزش سلفیدنِ 9000تومان را دارد. مقاله‌های و جستارها و روایت‌های مجله‌ی روایت آدم را پشیمان نمی‌کند...

  • پیمان ..

نامه نگاری

۰۹
ارديبهشت

سلام.

گفتی ما اومدیم سرزمین ژرمن‌ها و مشغول تجربه‌ایم و اینجا همه چی عالیه، فقط جای دوستانی که بشه باهاشون نشست و یاوه گفت خالیه. پرسیدی که هنوز می‌روم سر کاری که صبح تا شب است؟

بله. می‌روم...

نه. این‌جوری دوست ندارم. اپیزودیک و درهم دوست دارم بگویم.

آچار گوساله را امروز فهمیدم چی است. چیز جالبی بود. آن‌جور که آن آقای نصاب دستگاه برش 7شعله آمد و گفت با آچار گوساله کلاف‌های میز کار را محکم می‌کند، فکر کردم عجب آچاری باید باشد این آچار گوساله. چیز پیچیده‌ای نبود. ولی جالب بود. صنعت و واژگانِ فارسی صنعتی همه‌ی لیسانسه‌ها و فوق‌لیسانس‌های ادبیات دانشگاهی ایران را فتیله‌پیچ می‌کند می‌گذارد کنار. آقای نصاب بعدش آمد و کنار اره‌ی کاتن‌باخ ایستاد و به بریده شدن ناودانی‌ها (یو ان پی‌های 180) نگاه کرد و این آفریده‌ی 30ساله‌ی سرزمین ژرمن‌ها را تحسین کرد. من هم یک بار دیگر به اره نگاه کردم. حسرت خوردم که چرا مثل مهندس حنانه نیستم. حنانه اگر بود می‌رفت تا فیها خالدون این اره‌ی کاتن‌باخ و نحوه‌ی کارکرد و این‌که چرا بازوی دستگاه بادامکی شکل است و این که مکانیسم تنظیم سرعت اره چه جوری است و همه‌چیزش را درمی‌آورد. من حوصله و شجاعت این کار را ندارم... 

جای درب و داغانی است. ولی نگاه که می‌کنم برای آدمی مثل حنانه هر کدام از دستگاه‌های این کارخانه یک دنیای مکانیکی دوست‌داشتنی می‌بودند. یک دستگاه سی‌ان‌سی دست‌دوم خریده بودند. به زور و زحمت تعمیرش کردند. آقای تعمیرکار یک روز آمد و نحوه‌ی کار با کامپیوترش را توضیح داد. من هم نشستم به دقت گوش دادم و فیلم‌برداری کردم. بعد برای کارگرها دستورالعمل نوشتم و پای دستگاه ایستادم و به‌شان گفتم که چطور سلکت آبجکت کنند و چه‌طور زیرو پوینت انتخاب کنند و چه‌طور ارای کنند و خلاصه نحوه‌ی کار با سی‌ان‌سی را یادشان دادم. پیچیده‌ترین کاری که تا به حال در این‌ کارخانه انجام داده‌ام همین بوده! نقشه‌های دستگاه سی‌ان‌سی را هم با اتوکد می‌کشم. ولی کار سختی نیست... رییس تولید فقط دو تا از کارگرها را بهم معرفی کرد که یادشان بدهم. بقیه‌ی کارگرها بلد نیستند. سی‌ان‌سی برای‌شان یک دستگاه کامپیوتری پیچیده است! یک بار گفتم که به بقیه‌ی کارگرها هم یاد بدهم و برای یک کارگاه خیلی خوب است که کارگرها نحوه‌ی کار با همه‌ی دستگاه‌ها را بلد باشند و به قولی همه‌فن‌حریف باشند. وقع ننهادند. خود آن دو تا کارگر هم یک بار بهم گفتند مهندس یک وقت به کس دیگری یاد ندهی‌ها! ما دوست نداریم بقیه هم یاد بگیرند. می‌آیند جای ما را می‌گیرند... تنگ‌نظری در این حد... 

یک تصویر: کفش ایمنی‌هایی که بندشان سیم مفتول است. چرا به جای بند کفش سیم مفتول را از سوراخ‌ها رد می‌دهند و گره می‌زنند؟ خیلی ساده است. مذاب جوش و جرقه‌های سنگ و مینی‌سنگ به آنی بند کفش نخی و پلاستیکی را ذوب می‌کند...

یک گزاره: کفش ایمنی طرز راه رفتن آدم را تغییر می‌دهد. 

آره. من هم طرز راه رفتنم تغییر کرده. حالا دیگر من هم یک کارگرم...

از این کار راضی‌ام؟ رضایت در دو مقام صورت می‌گیرد. در مقام مقایسه با دیگران و در مقام مقایسه با خود. خودم را با تو و صادق و جاوید و محمد و ... اگر بخواهم مقایسه کنم، نباید راضی باشی. نه. راضی نیستم. ریده‌ام. سرزمین ژرمن‌ها و یانکی‌ها کجا، کارخانه‌ درب و داغانی مثل این‌جا کجا؟ تجربه‌های جدید؟ تجربه‌ی جدید زیادی نیست. سر و کله زدن با کارگرهاست و عادت کردن به علافی و حرام کردن وقت و عادت کردن به روند سست پیشرفت در کارها و درهم برهم و هویجوری کار کردن. سیگار هم هست. هم‌اتاقی‌ها (آقای رییس و آقای سرپرست) زیاد سیگار می‌کشند و من یکی دارم از بوی سیگار دیوانه می‌شوم. ولی در مقام مقایسه با خودم... راستش جایگزینی نداشتم. بی‌کاری اعصابم را مگسی می‌کرد. در آن 2-3هفته بی‌کاری پس از کنکور ارشد و کارت پایان خدمت هیچ کار خاصی نکردم. حتا این روزها که می‌روم سر کار، مدت زمان بیشتری را صرف یاوه گفتن با دوستان قدیمی می‌کنم تا آن 2-3هفته‌ای که مطلقا بی‌کار بودم. از حضرت داستایفسکی یاد گرفتم که آزادی مطلق آدم را به طغیان و ویرانی می‌اندازد...

گفتم مهندس حنانه و گفتم در مقام مقایسه با دیگران... جشن فارغ‌التحصیلی نبودی. آن روز نشستیم و در کانون فارغ‌التحصیلان دانشکده فنی دانشگاه تهران ثبت‌نام کردیم. همین 2-3روز قبل پیام‌نامه(بولتن داخلی کانون مهندسین فارغ‌التحصیل فنی) آمد. صفحه‌ی اولش پیام پروفسور فضل‌الله رضا به جوانان دانشگاهی بود. صفحه‌ی سومش معرفی انتشارات خانواده‌ی فنی بود. معرفی نشریه‌ی گیتانما و سینما و ادبیات و چشم‌انداز ایران. گیتانما برای دکتر نیکخواه خودمان است. سینما و ادبیات برای مهندس همایون خسروی دهکردی(برق55) و چشم‌انداز ایران برای لطف‌الله میثمی (معدن42). برایم جالب بود. روز جشن شکوفه‌ها یادت هست؟ روز اول ورود به دانشکده فنی؟ معاونت فرهنگی دانشکده یادت هست؟ خانم افسانه صدر. آن روز برگشته بود گفته بود 60درصد بچه‌فنی‌ها به کار مهندسی مشغول نمی‌شوند و می‌روند سمت کارهای فرهنگی اجتماعی. این سه تا نشریه را که دیدم یاد او افتادم و این که بیشتر بچه‌فنی‌ها دنبال کار مهندسی نمی‌روند. بعد به خودم نگاه کردم. نگران خودم شدم که نکند من در این کار ابلهانه‌ی اسکولانه غرق شوم... نه. دغدغه‌ی خواندن را هنوز دارم. همین هفته‌ی پیش کتاب فلسفه‌ی داستایفسکی ترجمه‌ی خشایار دیهیمی از نشر طرح نو را سر کار در فرصت‌های بیکاری خواندم. (به نظرت متناقض است؟ دو روز است رفته‌ای آلمان برای من پارادوکس پارادوکس می‌کنی؟ همین خودت نبودی مگر که سر کلاس فرآیند جوش می‌خوابیدی؟ همین من مگر نبودم که سر کلاس فرآیند جوش زیر آسمان‌های جهان را می‌خواندم؟) 

یک چیز دیگری هم هست. شاید خنده‌دار باشد. ولی هست. من برای رفتن به سر کار، مترو سوار نمی‌شوم. تاکسی و اتوبوس هم سوار نمی‌شوم. محل کار به خانه‌مان نزدیک است. دیروز که سوار مترو شدم فهمیدم ندیدن آدم‌های این شهر چه نعمت بزرگی است. آره. من هر روز با کارگرها سر و کار دارم. ولی کارگرها آدم‌های بی‌ادعایی هستند. تنگ‌نظر هستند. ولی راحت لبخند می‌زنند. راحت اخت می‌شوند. الکی اخم روی پیشانی‌شان نمی‌کارند. مثل چی کار می‌کنند، ولی خستگی را با بداخلاقی نشان آدم نمی‌دهند. تو رفته‌ای. نمی‌توانی درک کنی که دیدن آدم‌ها توی متروی این شهر چه عذاب عظیمی است. آدم‌هایی که سگ ریده به زندگی‌شان و اخم‌های‌شان در هم است و خشونت از چشم‌شان می‌بارد و ناتوانی‌شان آدم را به گریه می‌اندازد. ندیدن دخترها و زن‌های اغراق‌شده‌ی این شهر، با آرایش‌های غلیظ و جوراب‌شلواری‌های برانگیزاننده‌شان برایم نعمتی است. پریشانِ زیبایی‌ِ رختخوابی‌شان نیستم این روزها. 

از شخصیت‌های توی کارخانه هم اگر بخواهم بگویم که یک کتاب می‌شود. یکی از سرگرمی‌هام شده این روزها. دوستان را که می‌بینم و یاوه‌گویی‌ها که گل می‌کند یکی یکی از شخصیت‌های کارگرها و مهندس‌ها می‌گویم و می‌خندانم و می‌خندم...

مسافرت؟ سعی می‌کنم بروم. یعنی برای سال 93 با خودم قرار گذاشته‌ام ماهی 1000کیلومتر مسافرت بروم. هفته‌ی پیش 1400کیلومتر رفتم. یک عکسش را توی فیس‌بوقم گذاشتم. سفرنامه‌اش را هم نوشتم. بقیه‌ی سال را هم خدا بزرگ است...

ولی این روزها کوچکم. افق دیدم کم است. رویاهای بزرگ از سرم به در شده‌اند. یک جور وادادگی و رضایت خاطر شاید. ولی نگران خودم هستم‌ها. به این که چه چیزهایی را نمی‌دانم فکر می‌کنم. به این که باید دنبال چه چیزهایی بدوم فکر می‌کنم... 

حالم بد نیست در مجموع. 

تو کجایی؟ چه می‌کنی؟ در سرزمین ژرمن‌ها داری چه چیزهایی را تجربه می‌کنی؟ روایت می‌توانی بکنی این روزهایت را؟ مشتاق روایت این روزهایت هستم‌ها...

چاکرخواهتم...

  • پیمان ..

بصیرت

۰۷
ارديبهشت
امروز یکی عبارت "مالiدن دست به baسن دخtaران در نمایشگاه کتاب تهران" را گوگل کرده بود و به سپهرداد رسیده بود.
هیچی. خواستم بگویم این آقا (شاید هم خانم) به عمقِ حقیقتِ نمایشگاه کتاب تهران دست یافته.

پس نوشت: شمایی که آدرس عکس بالا رو تایپ می کنی تا ببینی در صفحه ی مورد نظر درباره ی عبارت بالا چه چیزهایی نوشتم, به واقع فکر می کنی من در این باره چیزی نوشتم؟!
  • پیمان ..

خانم مهندس

۳۰
فروردين

بی‌سیم‌دار شدیم. چند تا از بی‌سیم‌های کارخانه‌ی ماهشهر را برداشتند برای‌مان آوردند که توی کارخانه اگر دور از هم بودیم و سوالی داشتیم به هم‌دیگر بی‌سیم بزنیم. بی‌سیم‌ها کج و کوله بودند. یکی‌شان بلندگویش کار نمی‌کرد و آن یکی میکروفونش. زدیم تو سر بی‌سیم‌ها و کار افتادند. سرگرمی روز اول این بود که بی‌سیم‌ها را نزدیک هم می‌گذاشتیم و با همدیگر حرف می‌زدیم. صدای‌مان شبیه بلندگوی ماشین پلیس‌ها می‌شد: پژو بزن کنار. پراید، آقای پراید حرکت کن. حرکت کن آقا. 

بعد بی‌سیم‌ها کار راه انداز شدند. سوالی و فرمانی و مشکلی و این حرف‌ها: "جرثقیل سالن 3 خراب شد." "هوای دستگاه هوابرش تمام شده." "به تعمیرات بگویید برود سالن 3." "گیوتین از کار افتاده" و... کانال‌ بی‌سیم‌ها را هم تغییر دادیم که حراست را بپیچانیم و فحش و فضیحتی اگر داده شد به گوش حراستی‌ها نرسد. 

سر و کله‌ی خانم مهندس همین‌جاها پیدا شد. اولش محل نمی‌دادیم. خط رو خط می‌شد. با بی‌سیم‌های آن ساختمان تجاری در حال ساخت آن طرف کارخانه خط رو خط می‌شد. ولی نمی‌شد محلش نداد. توی کارخانه‌ای که نامه‌های اداری‌اش به جای "آقای/خانم"، پیش‌فرض "آقای/شرکت" است و 99درصد پرسنل (کارگر و مهندس و منشی‌ها و همه و همه مردند) صدای خانم مهندس جوان آدم را یک قد می‌پراند. همه‌اش هم با مهندس هدایت کار داشت. یک بار رییس برگشت جواب داد. یعنی خانم مهندس جوان بی‌سیم زد که مهندس هدایت، این بتون‌ها رو بریزیم؟ آقای رییس هم بی‌سیم‌ را برداشت و دگمه‌ی میکروفون را فشار داد و با کمال اطمینان (بی‌این‌که اصلا بداند بتون چی هست و چه شکلی است) گفت: بله. بریزید. 

کدام بتون و کجا و این حرف‌ها؟ ما چه بدانیم؟ به هر حال یک دستور مهندسی بهش دادیم. محض خنده. خب، خانم مهندس دست از سر ما برنداشت... هی پشت سر هم سوال می‌پرسد و با ما خط به خط می‌شود. همین‌طور نشسته‌ایم که یکهو صدایش از توی بی‌سیم می‌پیچد. اول آن صدای کککککک بی‌سیم می‌پیچد و بعد صدای معنادار خانم مهندس و بعد دوباره ککککککک.

ما برای مهندس هدایت شعر بندتنبانی ساخته‌ایم: مهندس هدایت/ گربه پرید به خا..ت/ سگت رفته شکایت...

برای خانم مهندس هنوز برنامه‌ی خاصی نریخته‌ایم. برای رییسش شعر ساخته‌ایم فقط. راستش حس می‌کنم کم‌کم داریم عاشق خانم مهندس هم می‌شویم. یعنی امروز داشتم برای خودم یک قصه‌ی عاشقانه می‌ساختم از دختری که صدایش توی بی‌سیم می‌پیچد. می‌تواند یک قصه‌ی جنگی باشد. می‌تواند همین کارخانه‌ی خودمان باشد. می‌تواند شرح بلاهایی باشد که ما سرش می‌آوریم. دستورات و جواب‌های ما به سوال‌هایش و سرکار گذاشتن‌هایش هم می‌تواند یک قصه‌ی طنز فوق‌العاده شود. می‌تواند یک داستان عشق فقط با صدا باشد...مثلا یکی‌مان آن قدر عاشقش شود که دربه‌در بیفتد به دنبال صدای او. می‌تواند.... ته موقعیت دراماتیک است‌ها....!

  • پیمان ..

Unknown

۲۸
فروردين

1- آقای جیم جارموش فیلمی دارد به اسم محدوده‌های کنترل. شخصیت فیلم مثل گوست‌داگ یک سیاه‌پوست آدم‌کش است. یک آدم تک و تنها با قوانین خودش. درست است که آدم‌کش است. ولی از تجهیزات الکترونیکی و اسلحه هیچ استفاده‌ای نمی‌کند. حتا موبایل هم ندارد. با هیچ زن زیبایی هم (برخلاف آدم‌کش‌های فیلم‌های آمریکایی دیگر) سر و سری ندارد. او برای رسیدن به آدمی که باید بکشد در طول فیلم با چند تا آدم دیگر ملاقات می‌کند. آدم‌هایی که تاکیدشان بر ستایش از خیال و خیال‌ورزی وجه مشترک‌شان است. ولی با هم تفاوت‌های بسیاری دارند. به نوبت با قهرمان فیلم دیدار می‌کنند. با او قهوه می‌خورند و حرف می‌زنند. بیشتر آن‌ها حرف می‌زنند. در مورد کارشان، زندگی‌شان، اعتقادشان و... حرف می‌زنند. وقتی حرف‌های‌شان تمام می‌شود با قهرمان قصه یک قوطی کبریت تبادل می‌کنند. یک قوطی کبریت سبز با یک قوطی کبریت قرمز تبادل می‌شود و بالعکس. آدم‌کش قصه قوطی کبریت را باز می‌کند. در کنار کبریت‌ها یک تکه کاغذ کوچک هم هست. یک پیام  رمزی که مسیر بعدی زندگی او را مشخص می‌کند. وقتی پیغام را می‌خواند، آن را می‌گذارد توی دهانش و قورت می‌دهد. تا به آدم بعدی برسد و قوطی کبریت را پس از پایان حرف‌ها مبادله کند...

اسم فیلم از یک مقاله‌ی زبان‌شناسی می‌آید. در نگاه اول قوطی‌کبریت‌های مبادله شده چیز مسخره و بی‌معنایی‌اند. اما در واقع آن‌ها یک وجه نمادین‌اند. آن بخش از ارتباطات انسانی که به زبان نیامده‌اند و نمی‌آیند. ولی هستند. به شکل عجیبی تاثیرگذار هم هستند. ما با آدم‌ها حرف می‌زنیم. جملات بین ما رد و بدل می‌شوند. جملاتی که ممکن است حرف دل ما باشند یا نباشند. حتا ممکن است هیچ جمله‌ای بین ما مبادله نشود. در هر صورت در یک رابطه‌ی انسانی بخشی وجود دارد که مبادله می‌شود. ولی به کلمه تبدیل نمی‌شود. ما از هم جدا می‌شویم. و آن وقت است که آن بخش از رابطه‌ی انسانی در ما فعال و فعال‌تر می‌شود. این همان قوطی‌کبریت‌هایی است که بین ما مبادله شده. قوطی‌کبریت‌هایی که یک پیام رمزی دارند. رمزی که مسیر بعدی ما را تحت‌الشعاع خودش قرار می‌دهد. بله. آقای جارموش به شکل طنزآمیزی این تاثیر قوطی‌کبریت‌ها را مبالغه کرده. در زندگی معمول اصلا محسوس نیست. قوطی‌کبریت‌ها و تاثیرشان اصلا محسوس نیست... 

دنبال قوطی کبریت آن روز می‌گردم. همان روزی که با حمید و محمد رفتیم سینما. خواستیم برویم سینما فرهنگ. محمد دم سینما یکهو گفت من بدون تخمه سینما نمی‌روم. حمید گفت این خز و خیل بازی‌ها چیه؟ احمق جلوی در ما رو با یه کیسه تخمه راه نمی‌دن که. ولی من خوشم آمده بود. قانون خوبی بود. آدم وقتی می‌رود سینما باید یک کیسه تخمه با خودش ببرد و بشکند بخورد. پایه‌اش شدم و جو دادم. بریم تخمه بخریم. منم برام سینما بدون تخمه معنا نداره. محمد عالم و آدم را به هم ریخت. راه افتادیم توی خیابان به دنبال نیم کیلو تخمه. اصلا نگاه نکردیم ببینیم سانس سینما کی است و وقتش می‌گذرد. مهم تخمه بود. او می‌پرسید. از عابرهای پیاده می‌پرسید. از ماشینی که پشت چراغ قرمز دولت ایستاده بود پرسید. آقا سوپرمارکت کجاست؟ خواربارفروشی این دور و بر کجاست؟ از وسط چهارراه(دقیقا از وسط چهارراه) رد شدیم تا رسیدیم به یک سوپرمارکت و تخمه آفتابگردان خریدیم. هم لیمویی خریدیم. همه ساده. ده دقیقه بعد برگشتیم جلوی سینما که حمید مثل یک گربه‌ی خیس جلویش ایستاده بود: احمق‌ها بلیط تموم شد. سانسش هم گذشت.

آره. سینما فرهنگ نرفتیم. رفتیم یک سینمای دیگر. سینما جوان. حالا که تخمه خریده بودیم باید فیلم را می‌دیدیم. 

آن روز که با محمد همراه شدم و گفتم بی تخمه هرگز حتم یک قوطی کبریت بین ما رد و بدل شد... ولی توی قوطی‌کبریت چه بود؟ آن چند حرف و عدد رمزآلود چه بود؟

2- خبر ندارم.

 هفته‌ای 60ساعت از شبانه‌روزم در محیط کارخانه می‌گذرد. (به این و آن گفتم اگر کار بهتری سراغ دارید بگویید مردش هستم. ولی هیچ کس برایم کاری نجست.) میان کارگرها هی می‌روم و می‌آیم. همه مرد و همه خسته‌ی کار. از میان حرف‌ها و فحش‌دادن‌هاشان و غیبت‌ها و زیراب زدن‌هاشان رد می‌شوم. دو سه مهندسی هم که همکارشان هستم دایره‌ی فحش‌هایم را غنی‌تر کرده‌اند. محیط کارگاه‌ها: صدای دستگاه گیوتین و دستگاه پانچ. بوی مذاب شدن آهن زیر نازل‌های هوا برش. بوی جوش‌کاری‌های زیرپودری و سه ا دو. دود جوش‌کاری. نور خورشیدی که از هواکش پاره پاره می‌شود تا به محیط کارگاه برسد. دفتر تولید؟ مهندس‌ها نشسته‌اند و سیگار پشت سیگار دود می‌کنند. تپه‌ی ته‌سیگارها هوای دفتر را خشک و پردود کرده‌اند.

وقتی از کارخانه می‌زنم بیرون، دیگر حوصله‌ی نگاه کردن به ماشین‌های توی خیابان را ندارم. دیگر حوصله‌ی حسرت شاسی‌بلند سوار شدن و زدن به کوه و بیابان را ندارم. جانش را ندارم. زن‌ها و دخترها را نگاه می‌کنم. خستگی آهن‌ها و پروفیل‌ها مردانگی آدم را بدجور می‌جنباند. پسرها دنبال دخترها هستند. سوت می‌زنند. می‌خندند. با ماشین دنبال می‌کنند. دخترها نخ می‌دهند. می‌روم خانه و شام را که می‌خورم بی‌هوش می‌شوم. 

خبر ندارم در جامعه چه می‌گذرد. خبر ندارم که در مترو هنوز هم دست‌فروش‌ها تجارت‌های میلیونی می‌کنند یا نه؟ کارگرها هم خبر ندارند. فرقی با هم نداریم. 

فقط یکهو آخر هفته می‌آیم و خبرهای روزنامه‌ی گاردین را می‌خوانم. گزارشی که از زندگی شبانه در تهران کار کرده است. و بعد گزارشی که از تناقض‌های رابطه‌ی جنسی در تهران لینک داده است.

The perverse affects of this dual culture also take their toll on young men. When Behzad's father failed to answer the young man's questions about sex, Behzad satisfied his curiosity through Internet pornography. Now, more than 15 years and an estimated 300-strong porno film collection later, he remains unmarried and girlfriend-less, his sexuality damaged by the unrealistic pictures in his mind.

احساس دور و نزدیکی پدرم را درمی‌آورد.  

نمی‌دانم کدامم. گم می‌کنم که کدام باید باشم. من کجاام؟ چه می‌خواهم. چه نمی‌خواهم؟

 تهران و زندگی غیررسمی گزارش گاردین را می‌خوانم. تهران پارتی‌های شبانه و مصرف مشروب و الکلی‌جات را. تهران روزنامه‌ی گاردین، تهران بچه‌پولدارهایی است که پورشه و مرسدس سوار می‌شوند. تهران زن‌های خوشگلی است که هیوی میک آپ دارند و لباس‌های تنگ می‌پوشند... نه... این‌ها دورند. خیلی دورند. ولی حرف‌های نسترنِ آخر گزارش نزدیک است. فشار حرف نزدیکی است.

Nastaran, a 33-year-old translator, says throwing regular parties in her two-bedroom central Tehran apartment gives her something to look forward to as she goes through the weekday grind. "I get up after 6, splash some water on my face and head out into the traffic. In the evenings, if I'm lucky, I make it home by 8, eat dinner and go to bed. If I didn't have this" - she says, raising up her glass of bootleg liquor - "what kind of life would I have?"

برود شوهر کند؟ بروم زن بگیرم؟ آخرش مهندس میز مقابل شدن است. آخرش می‌شوی مهندسی که از یک دانشگاه معتبر مدرک باارزشی گرفته و زن دارد و بچه دارد، ولی وقتی به حرف‌هایت گوش می‌دهد نمی‌تواند تمرکز کند که داری از چه حرف می‌زنی. آن قدر استرس خانه و بچه‌هایش و تهدید از دست دادن کار و هزاران چیزی که هست و نیست رویش هست که وسط حرف‌هایت یکهو می‌بینی اصلا در جریان حرف‌های مثلا فلسفی‌ات نیست.

  • پیمان ..

Unknown

۲۶
فروردين
استرسش را ما داشتیم. او می‌خواست برود ما استرس داشتیم. ام‌اچ‌ام هم مثل من استرس داشت که ساعت 2 شب زنگ زد گفت بیدار شو برویم. پرواز او ساعت 7صبح بود و ام‌اچ‌ام ساعت 2 شب جلوی خانه‌مان بود. بیدار بودم. استرس نگذاشته بود بخوابم. یک ساعت بود که نخوابیده بودم. سوار ماشین شدم و آرام و آهسته به فاصله‌ی دو سیگاری که ام‌اچ‌ام دود کرد از خیابان‌های تهران خزیدیم و خودمان را به فرودگاه امام رساندیم. 
لعنتی‌تر از فرودگاه امام جایی وجود دارد؟
آخرش را اولش بگویم. آخر کار خورشید داشت طلوع می‌کرد. ما به سمت تهران برمی‌گشتیم. شهر روبه‌روی‌مان در هاله‌ای قهوه‌ای رنگ فرو رفته بود و پشت این هاله‌ی قهوه‌ای رنگ، پرهیب کوهی عظیم خودنمایی می‌کرد. پرهیب کوه‌هایی عظیم. البرزکوه روبه‌روی‌مان افق در افق در طلوع خورشید رشته شده بود. 
- اون دماونده.
- نه بابا. توچاله.
- توچال این طرفه. نگاه. دماونده. معلومه.
- آره.
پسری که چند ماه پیش خودش را تا به بزرگ‌ترین کوه روبه‌روی‌مان رسانده بود و سک‌سک کرده بود، حالا داشت سوار هواپیمایش می‌شد و می‌رفت.
من و ام‌اچ‌ام زود رسیدیم. ما زودتر از او رسیدیم. ماشین‌مان را پارک کردیم. توی محوطه‌ی فرودگاه و سالنش راه رفتیم. حرف زدیم. خیلی حرف زدیم. با ام‌اچ‌ام توی سالن گشتیم. بعد توی تاریکی شب راه رفتیم. تا محوطه‌ی تشریفات ویژه. تا فنس‌های فرودگاه که از کنارش هواپیماها معلوم بودند. و حرف زدیم. از کندن. از آن لحظه‌ای که هواپیما تیک‌اف می‌کند و از زمین می‌کند و کنده می‌شوی و دلت می‌ریزد پایین و صادق که قرار است چند ساعت دیگر بکند و راستی راستی دارد می‌کند می‌رود و چه استعاره‌ای است آن لحظه‌ی هواپیما. 
آمد. با دو تا چمدان و یک کوله. با پدر و مادر و برادرهاش. ما نگران مادرش بودیم و ناراحتی مادرانه. گفت نه بابا. دیشب بابابزرگم داشت گریه می‌کرد مامانم دل‌داریش می‌داد! محمدرضا و سامان و جعفر و بقیه هم آمدند. چند عکس یادگاری. لحظات آخر بودن در ایران. عکس‌های دو نفره‌ای که به نوبت می‌گرفتیم. عکس با پدر و مادر. بعد خنده‌ها و مسخره‌بازی.
- صادق از مرز ایران که رد بشی، خلبان که اعلام می‌کنه هم‌اکنون از مرز ایران خارج شده‌ایم چشم و گوشت باز می‌شه.
- یهو می‌بینی روسری‌ها می‌افتن زمین.
- تو سوار هواپیما که شدی آروم آروم کمربندتو شل کن. بعد به وقتش یه‌دفعه‌ای...
جاوید را هم می‌بینیم. هم‌دانشکده‌ای‌ها جمع‌مان جمع شده است. جاوید شش ماه پیش رفته بود. برای تعطیلات برگشته بود ایران.
- هی پسر کجایی؟ نیستی...
- داری برمی‌گردی؟
- آره. 7صبح پرواز دارم.
صف تحویل چمدان‌ها. یک دور رفتن و دوباره آمدن. نزدیک شدن لحظه‌ی خداحافظی. محمدرضا عکس نمی‌گیرد. تیکه می‌اندازم که کلی پول دوربین دادی باید شکار لحظه‌ها کنی. می‌گوید حالم گرفته‌ست نمی‌تونم. دوربین را می‌گیرم. چند تا عکس می‌گیرم. ولی سنگینی لحظه‌ها بیشتر از طاقت دست‌های من برای عکس گرفتن است. من هم عکس نمی‌گیرم. 
صادق تک تک ازمان خداحافظی می‌کند. چیزی ندارم بگویم. می‌گویم مواظب خودت باش. سامانِ یکهو بغض می‌کند و رویش را برمی‌گرداند. ما هم برج زهرمار می‌شویم. جلوی خودم را می‌گیرم. قیافه‌ام خنده‌دار است حتم. چند قطره اشک خودشان را می‌ریزند بیرون. ملت نگاه نگاه‌مان می‌کنند. از پدر و مادرش هم خداحافظی می‌کند و از روی زنجیرها می‌پرد و می‌رود توی سالن پرواز. 
چند لحظه مات و مبهوت می‌ایستیم.
از خانواده‌اش خداحافظی می‌کنیم و بعد از هم‌دیگر خداحافظی می‌کنیم.
فرودگاه امام لعنتی است. خیلی لعنتی.
  • پیمان ..

صادق، شیرینی کوکی

شیرینی کوکی‌ امسال‌مان را رفتیم لب ساحل خوردیم. هنوز هم به نظرم شیرینی‌کوکی‌های نادی از نوشین بهتر است. چند سالی می‌شود که همه‌شان برمی‌دارند به شیرینی‌کوکی‌های‌شان ماده‌ی نگه‌دارنده می‌زنند و بسته‌بندی می‌کنند و به اسم سوغات شمال از آستارا تا گرگان می‌فروشند. ولی شیرینی کوکی باید داغ و تازه باشد. و داغ و تازه بود. 

امسال ماشین نداشتم. ماشین داداشش را برداشت آورد. زودتر رسیدم. جلوی آبشار لاهیجان منتظر ماندم و او آمد. انتظار پراید سفید خودشان را داشتم. پراید هاچ‌بک کف‌خواب داداشش را برداشته بود آورده بود. فنر ریس ماشین احساس دوچرخه‌ی بدون کمک‌فنر سوار شدن به آدم می‌داد. روی تمام سرعت‌گیرها هم باید با دنده یک و نیم‌کلاچ رد می‌شدیم که سرمان به سقف کوبیده نشود. بعد از یک ماه دیدن یک بچه‌فنی داشت سر حالم می‌آورد. گفت چه کارها می‌کنی؟ گفتم: عید دیدنی می‌روم و کتاب می‌خوانم و دور از اینترنتم و روزهای خوبی را می‌گذرانم. بعد نشستم تک تک کتاب‌های این چند وقت را برایش تعریف کردم و او ماشین را راند و گوش کرد. یک ماهی می‌شد که هیچ آدمی این طوری به حرف‌هایم گوش نکرده بود و یک ماهی می‌شد که احساس می‌کردم هیچ حرف شنیدنی‌ای از دهان من خارج نخواهد شد. جلوی شیرینی‌فروشی نادی ایستادیم. شرینی کوکی داغ خریدیم. حالا کجا برویم؟ دیروز یک راه روستایی را شنیدم که می‌رسد به تالاب امیرکلایه. بیا آن را برویم ببینیم چه می‌شود. او رانندگی می‌کرد. من از کتاب‌های خوانده‌ام حرف می‌زدم. از روزهای بی‌اینترنتم. از حس خوب این روزها. از آدم‌های سالی‌یک بارِ عیددیدنی‌ها. قصه‌های هر کدام‌شان. خودش هم آدم سالی‌یک بار عیدهایم شده. آره... ما در تهران هم‌دیگر را بارها می‌دیدیم. ولی توی لاهیجان فقط سالی یک باریم. و او از رفتن گفت. از چند روز باقی‌مانده‌. از آخرین روزهای حضور در ایران و این‌که کارهای مقدماتی رفتنش را هنوز انجام نداده. هنوز ساک‌هایش را نبسته. هنوز چند تا کار اداری مانده. 

راه روستایی را رفتیم. جاده‌ی باریک روستایی را راندیم. هنوز درخت‌ها سبز نشده بودند. مزرعه‌های برنج شخم خورده بودند و تا افق آماده‌ی نشاکاری بودند. آهنگ‌های پالت را گوش کردیم. چیز شاخی نداشتند. چرا ملت این‌قدر از این گروه پالت خوشش‌شان می‌آید و کف‌برشان اند؟ از مردی پرسیدیم که امیرکلایه بخواهیم برویم کدام طرف باید برویم. عاقل‌اندر سفیه، انگار که دو تا کودن باشیم نگاه‌مان کرد و گفت این‌جا امیرهنده‌ست. شما کجا آمده‌اید؟ گفتیم به امیرکلایه راه ندارد؟ گفت نه. دست از پا درازتر جاده را ادامه دادیم تا به گیلده رسیدیم و از آن‌جا انداختیم توی یک‌ جاده‌ی دیگر و به دستک رسیدیم. بعد گفتم حالا که به امیرکلایه نرسیدیم برویم ساحل. من دستشویی هم دارم. یک‌جا هست تابلو مابلو ندارد. ولی ساحل خوبی دارد. دستشویی هم دارد.

-آن‌جا چای‌ دم‌کرده خودش مشکلی است. چای کیلویی ندارند احمق‌ها. همه‌اش تی‌بک. باید با خودم یه تن چای خشک ببرم. پسر این چند روزه چه‌قدر چای می‌خوریم ما. روزی 5-6جا عیددیدنی. همه‌‌شان هم چای جزء جدانشدنی پذیرایی. صبح و شب و بعد از ناهار و شام هم که مامان‌بزرگ‌ها چای را فراموش نمی‌کنند...

رفتیم کنار ساحل. ماشین را پارک کردیم. خلوت بود. آسمان شفاف بود. دریا آرام بود. ساحل دستک مثل ساحل فیلم زوربای یونانی بود. ولی هیچ کدام‌مان زوربا نبودیم که شروع کنیم به رقصیدن و دیگری را هم به رقصیدن و دست‌ها را باز کردن و پرواز کردن وادارد. مرغ‌های دریایی پرواز می‌کردند. مغازه‌ای که آن طرف بود باز نبود. قلیان داشت. اگر باز بود و چای می‌زدیم خیلی خوب بود. نشستیم روی یک تخت چوبی، رو به ساحل. باد می‌وزید و خنک‌مان می‌کرد. شیرینی‌کوکی‌ها را خوردیم. با ولع. یکی پس از دیگری. 

-ما چرا این‌قدر بچه‌مثبت درآمده‌ایم؟ نه سیگار، نه قلیون، نه عرق سگی، نه دختربازی و مخ زدن و لیسیدن‌شان. این بچه‌مثبت بودنه داره شر می‌شه برام‌ها. تو که داری می‌ری. اون‌جا می‌تونی خودت باشی. همین بچه‌مثبتی که هستی. کسی اذیتت نمی‌کند که. ولی من... پسر این رییسه دهن منو صاف کرده از بس سیگار می‌کشه. داره می‌میره‌ها. سرما خورده سینه مینه‌ش به فناست. ولی باز سیگار پشت سیگار. روزی یه بسته سیگار. سیگار جزء جدانشدنی مهندسیه. پسر من با کتاب خوندن حال می‌کنم. ولی خیلی‌ها فکر می‌کنن عجب موجود ای وای حیوونکی‌ای هستم که همه‌ش سعی می‌کنم سرم تو کتاب باشه. 

-تقصیر خودته. یه جا رفتی که بچه‌فنی نداره. دانشگاه آزادی‌ها همینن دیگه. بچه‌فنی‌جماعت می‌فهمه... ولی طبیعیه این‌جوری بار اومدن‌مون. تو به سال‌های دبیرستان و دانشگامون نگاه کن. به باباهامون نگاه کن. به رفتارهامون نگاه کن...

-دو تا پیرمرد کم‌اشتباه که هیچ گندی ازشون سر نمی‌زنه و کسی نگران‌شون نمی‌شه.

-بی‌خیال. درست می‌شه. صبر داشته باش.

ساحل شلوغ نبود. از توی جاده تابلویی نداشت. خود جاده هم که فرعی بود. باد هیچ آشغالی را با خودش این طرف و آن طرف نمی‌برد. 4 نفر داشتند والیبال بازی می‌کردند. 3تا پسر بودند و یک دختر. دختره چفت و چول بود. هر توپی به سمتش می‌آمد زورش نمی‌رسید توپ را به نفر بعدی برساند. رشته‌ی بازی را قطع می‌کرد. 

در مورد پیش‌داوری داشتن حرف زدیم. در مورد تربیت دینی‌مذهبی و پیش‌داوری‌های احمقانه‌ای که تو گوشت و پوست آدم رسوخ می‌کند. او داشت می‌رفت. می‌توانست محیطی را تجربه کند که حداقل آدم‌های اطرافش از این پیش‌داوری‌ها رهااند. 

از روی تخت چوبی بلند شدیم و در طول ساحل شروع به راه رفتن کردیم. موج‌ها هی زور می‌زدند خودشان را به ما برسانند و نمی‌توانستند. از هم‌خانه‌اش توی کانادا حرف زدیم. یکی از بچه‌های سال‌پایینی. قدش از او کوتاه‌تر بود. می‌شناختم. الک و دولکی می‌شدند برای خودشان توی کانادا. راه رفتیم. از روزهای آینده حرف زدم. از 2-3سال آینده که شاید یکهو زد به سرم و من هم برای اپلای شروع کردم به دست و پا زدن. گفت تو به استخونت رسیده باشه اپلای می‌کنی و ببین اوضاع چه‌قدر غیرقابل تحمل بشه که اپلای کنی. از اعتماد به نفس کم این روزهایم حرف زدم.

چند تا عکس سلف تیکن انداختیم. دست‌های صادق درازتر از من بودند. دوربین را او دست گرفت. زمینه دریای آبی بود. دست روی شانه‌های هم انداختیم و عکس گرفتیم. ساحل زرد هم در پس‌زمینه‌ی بود. 

حرف‌های‌مان ته نکشیده بود. حرف‌های نگفته مانده بود. خیلی چیزها را نگفتم. نگفتم که پارسال که محمد رفت حس از دست دادن دندان‌های آسیابم را داشتم. نگفتم که من توی آن دانشکده مکانیک فقط توانستم با 3-4نفر از هم‌ورودی‌ها دوست شوم. محمد که پارسال گذاشت رفت. چند روز دیگر هم تو می‌روی. چی می‌ماند برای من؟ آدم با نگاه کردن به دوست‌هاش است که حرکت می‌کند. بالا می‌رود. پایین می‌آید. نگفتم که جمله‌هام روز به روز کوتاه‌تر می‌شوند، چون گوشی برای شنیدن حرف‌هام نیست. از دوست‌های انگشت‌شمارم چیزی باقی نمی‌ماند... ولی سوار ماشین شدیم. زدیم به جاده. جاده‌ی رودبنه خلوت بود. آرام می‌رفتیم. از روزهای گذشته، از سال‌های گذشته، از حامد که دارد چند روز دیگر برمی‌گردد تهران، از محمد که خیلی وقت است خبری ازش ندارم، از... حرف زدیم...

  • پیمان ..

یارانه

۲۰
فروردين
روبه‌روی اره‌ی کاتن‌باخ، پشت میز کار هوا برش دستی، روی دیواره‌ی آهنی وسط سالن، یکی از کارگرها با متال‌مارکر نوشته بود: "خدا به هر کی هر چی لایق بوده داده، به ما هم 40 تومان یارانه داده."
  • پیمان ..
"در بین‌النهرین باستان، از حدود پنج هزار سال پیش، مردم برای ثبت معاملات مربوط به محصولات کشاورزی مثل جو یا چوب، از ژتون یا فلزاتی مثل نقره استفاده می‌کردند. حلقه‌ها، قالب‌ها و صفحات نقره‌ای بدون تردید به عنوان پول مورد استفاده قرار می‌گرفتند(همین‌طور غلات)، اما لوحه‌های گلی نیز همان قدر اهمیت داشتند، شاید هم بیشتر. لوحه‌های بسیاری باقی مانده‌اند که به یاد ما می‌آورند، از هنگامی که بشر فعالیت‌های خود را مکتوب نمود، آن اسناد به تاریخ، شعر یا فلسفه مربوط نمی‌شد، به کسب و کار مربوط می‌شد. غیرممکن است که انسان با چنین ابزار مالی باستانی برخورد کند و احساس مهابت به او دست ندهد..."

برآمدن پول، تاریخ مالی جهان/ نیال فرگوسن/ شهلا طهماسبی/ نشر پژواک/ ص 39


  • پیمان ..
اسطوره های موازیکتاب اسطوره‌های موازی با این پیشگفتار شروع می‌شود: 
"اسطوره آینه‌ای ازلی است که خود را در آن می‌بینیم. اسطوره برای هر کسی حرفی برای گفتن دارد، همان‌طور که حرفی هم درباره‌ی همه کس دارد: اسطوره همه جا هست و تنها لازم است که آن را بازشناسیم. 
این کتاب برای کسی است که معمولا درباره‌ی اسطوره فکر نمی‌کند و کتابی در این باره نخوانده است. بر پایه‌ی این فرض که شناختن اسطوره‌ها گامی مهم در جهت شناخت خودمان است، این کتاب دعوتی برای خواندن اسطوره‌ها و بازشناسی جلوه‌های اسطوره در زندگی روزمره‌ی ماست..." ص 3
اولش که کتاب را در دست گرفتم از حالت "اسطوره در سفر بودنش" خوشم آمد. ازین که نویسنده آمده بود توی فصل‌های اول در مورد چیستی اسطوره حرف زده بود و بعد به طور خلاصه شخصیت‌های اسطوره‌های جاهای مختلف دنیا را معرفی کرده بود. مجمع خدایان یونانی و رمی را لیست کرده بود و به اجمال هر کدام را توصیف کرده بود. همین طور مجمع خدایان اسکاندیناوی و خدایان هند و مجمع خدایان مصری و هاوایی و آزتک و... 
بعد در بخش دوم آقای بیرلین تفکیک موضوعی کرده بود: دغدغه‌های همیشگی بشریت. موضوعاتی که از ازل آدمیزاد مشغول فکر کردن به آن‌ها بوده و هست و خواهد بود و برای پاسخ به سوالات ، ملت‌های گوناگون هر کدام اسطوره و قصه‌ای ساخته‌اند: اسطوره‌های آفرینش، اسطوره‌های هبوط و دوران اولیه، اسطوره‌های توفان و قصه‌های عشق و اخلاق و خیانت و سفر به جهان زیرین و مرگ و قیامت و...
بخش دوم ایده‌ی جالب کتاب در عمل بود. روایت اسطوره‌ها با هدف رسیدن به یک نتیجه: این‌که با این که اسطوره‌های ملت‌های مختلف شاید در ظاهر با هم تفاوت دارند ولی در شاکله مشابهت‌های فراوانی دارند:
"مواجه‌های تاریخی بزرگ میان اروپاییان و مردمان آسیا، آفریقا و آمریکا پیامدهای درازدامن متعددی داشته است. شاید یکی از جالب‌ترین پیامدها و از دیدگاه کاشفان اولیه عجیب‌ترین آن‌ها این بود که فرهنگ‌هایی بسیار دور از آن‌ها از نظر زمانی و جغرافیایی، تجربیات دینی و اسطوره‌هایی بسیار شبیه به آن‌ها دارند. به عنوان مثال، هنگامی که اسپانیایی‌ها برای اولین بار وارد دنیای جدید شدند، از شباهت‌های متعدد میان ادیان بومی و آیین کاتولیک رمی شگفت‌زده شدند..." ص355
بخش سوم کتاب در مورد همین موازی بودن اسطوره‌های مختلف و تفسیر این شباهت‌ها از دیدگاه بزرگان اسطوره‌شناسی و یک جور معرفی بزرگان اسطوره‌شناسی بود. این که در رابطه با اسطوره‌های موازی دو تا رویکرد وجود دارد:
"رویکرد اشاعه که به موجب آن این اسطوره‌ها در مکان‌های معدودی از قبیل هند ساخته شده و از طریق تماس میان فرهنگ‌ها در روزگاران گذشته به نقاط مختلف انتقال یافته‌اند. 
و رویکرد روانشناختی که به موجب آن عناصر اصلی اسطوره محصولات ذهن بشر و لذا در میان همه‌ی انسان‌ها مشترک‌اند." ص 360
خواندن اسطوره‌های موازی برایم یک لذت بزرگ بود. هر چند که جای اسطوره‌های ایرانی در آن خالی است و از اسطوره‌های اسلامی به اندازه‌ی اسطوره‌های یهودی و مسیحی گفته نشده، و هر چند که در بخش‌های تحلیلی نظریه‌های اسطوره‌شناس‌های بزرگ خیلی خلاصه و گاه گنگ نقل قول شده، ولی همان خواندن قصه‌ی خدایان و قهرمانان ملت‌های مختلف دنیا (از زئوس و اودیپ و تزه و رع بگیر تا زیگفرید و ایشتر و اوزیریس و ایزیس) و یاد گرفتن شخصیت‌های این اسطوره‌ها خودش کلی لذت‌بخش بود.
 
اسطوره‌های موازی/ ج.ف.بیرلین/ عباس مخبر/ نشر مرکز/ 454 صفحه/14900تومان
  • پیمان ..

همه چیز ساده‌تر و مسخره‌تر از آن چیزی بود که همه سعی می‌کردند نشان بدهند. و همین سادگی و مسخرگی بود که واداشته‌بودشان، روز تشییع جنازه، همه‌ی اهل خود روستا و روستاهای همسایه جمع شوند و همه اشک بریزند و نوحه بخوانند و هیئت عزاداری برای سوم تصمیم بگیرد زنجیرهای زنگ‌‌زده را از پستوی مسجد بیرون بیاورد تا دسته راه بیندازند. 

پای هیچ دختری در میان نبود. هیچ کس خاطرخواه دختری یا زنی نشده بود. غیرت مردانه و عشق به دختری خاص کارستان نکرده بود. کار هیچ مسافری هم نبود. مثل عید سه سال پیش نبود که مسافرهای نوروزی با ماشین پسر مشتی غلامرضا تصادف کرده بودند و دعوا شده بود و قمه کشیده بودند و پسر 20ساله را توی شهر و ولایت خودش کشته بودند و فرار کرده بودند. این بار اما کار مسافرهای نوروزی هم نبود. 

همه چیز آنی‌تر از آن اتفاق افتاد که هادی آدم سالی یک بار من بشود. 

این دومین سالی بود که آخرهای مهمانی شام عمه سمیه خبر ناگوار می‌شنیدیم. پارسال آخرهای مهمانی خبر مرگ شوهرخاله‌ی بابا آمد و امسال هم این طوری شد. من که نمی‌شناختم. ولی بابابزرگ و عمه‌ها همه ناراحت شدند. پسرعمه سینا همان لحظه پا شد رفت بیمارستان. بهش خبر دادند که هادی را چاقو زده‌اند. رفیقش بود. تا او برسد به بیمارستان هزاران فرضیه برای چاقو خوردنش مطرح شد و هزاران سوال از جزئیات. هادی دعوایی نبود. هادی هنوز نوجوان بود. متولد 1374 بود. با بچه‌های دور و بر خودش که هیچ وقت قلدری نمی‌کرد. آقا بود. همه‌اش به همه احترام می‌گذاشت. خوش‌تیپ بود. مودب بود. دعوایی نبود این بشر که. شاید کار مسافرهاست. تازه امسال رفته دانشگاه. ترم دوم دانشگاه بود. هنرستان خوانده بود. دانشجو شده بود. کار دانشجوهای هم‌کلاسی‌اش است... معلوم نیست که... و هنوز سینا به بیمارستان نرسیده خبر مرگ هادی را شنیدیم: هادی مُرد.

ساعت 7 غروب جلوی بیمارستان چاقو زدندش و او به پای خودش رفت بیمارستان و ساعت 8 توی اتاق عمل از دنیا رفت. علی‌آقا بغض کرد. گفت وضع مالی‌شان خوب نیست. خانه‌شان پشت مرغداری کنار رودخانه هم‌سطح زمین است... می‌آمد پیش من شاگرد نقاشی ساختمان. قبل عید ازم 100تومن خواست که برود لباس عید بخرد. مودب بود. بعد گریه کرد. بابا گفت 100تومنو بهش ندادی؟ علی‌آقا گفت دادم. رفت با همان 100تومن لباس عید خرید. نگفت حتا که کم است. ازش پرسیدم که اگه کمه بگو بازم بهت بدم. قانع بود.

همه چیز ساده‌تر و مسخره‌تر از آنی بود که می‌شد فکرش را کرد. محل قتل: پارک بغل بیمارستان. ساعت: 7غروب. قاتل: فردا صبحش دستگیر شد. 3-4نفر نوجوان 16-17ساله که با هادی و رفیقش درگیر شدند و یکی‌شان چاقو زد و بعد همگی با هم فرار کردند. ولی دوربین‌های امنیتی جلوی فرمانداری همه چیز را ضبط کرده بود. چهره‌های تک‌تک‌شان حین فرار ضبط شده بود. یکی‌شان موقع فرار پایش به موزاییکی گیر کرده بود و با صورت خورده بود زمین. ولی سریع بلند شده بود و فرار کرده بود. علت درگیری؟ ایمان که همراه هادی بود چاقو نخورده بود. کتک خورده بود. او بود که می‌گفت پای هیچ زن و دختری در میان نبوده. هیچ چیزی نبوده. داشتند راه می‌رفتند که آن 3-4نفر ویرشان گرفت گیر بدهند به این 2نفر: چرا این طوری من را نگاه کردی؟ گه خوردی این جوری نگاه کردی؟ و بعد فحش‌ها و بعد مشت‌ها و لگدها و بعد چاقویی که ناغافل وارد شکم هادی شد و فرار و مرگ. آن پسری که چاقو را زده بود؟ سینا توی کلانتری دیدش. قدش یک متر و نیم هم نمی‌شود. 16سالش است. بابا ننه‌اش طلاق گرفته. این بار دومش بود که چاقو می‌کشیده. با اولین کتک اعتراف کرده بود. با دومین لگد هم چاقوکشی قبلی‌اش را اعتراف کرده: به یک دختر که بهش محل نداده بوده چاقو زده بوده.

گل‌ریزان گرفتند. 2روز طول کشید تا جنازه‌ی هادی را بردند پزشکی قانونی و کالبدشکافی کردند و برگرداندند. وضع مالی‌شان خوب نبود. همه‌ی روستا با همه‌ی مهمان‌های نوروزی (چیزی بیش از 2000نفر) توی مراسم شرکت می‌کردند. متولد 74 عمری نکرده بود: با آن موهای خرمایی و قد بلند و عکس با کت و شلوارش همه را به نوچ نوچ انداختن وا می‌داشت. توی حیاط میدان‌گاه روستا دهان به دهان گفتند که فلانی کمک مالی جمع می‌کند برای مراسم کفن و دفن. باید به پدرش کمک می‌کردند. معلم هادی هم توی یک روستای دیگر گل‌‌ریزان گرفته بود... پول مراسم کفن و دفن داشت جمع می‌شد...

همه مفت و بی‌خود مردن را تکرار می‌کردند. آن پسرک 16ساله را هم کاری نمی‌توانستند بکنند. بزرگ‌ترها نگران بچه‌ها و نوه‌های خودشان بودند که نکند آن‌ها هم این‌جوری... پوچی و مسخرگی همه را گرد هم آورده بود تا توی صف‌های طولانی و پرتعداد نماز میت بخوانند...

  • پیمان ..
رفتیم خانه‌ی خاله لاهیجانی. خاله‌ی باباست که از همان اول ازدواج (برخلاف بقیه‌ی خواهرهایش) ساکن شهر شده بود. خانه‌ی جدیدش را بلد نبودیم. یعنی بابا بلد بود که کدام کوچه است، ولی کدام خانه را نه. زنگ زد به خاله که ما آمده‌ایم عیددیدنی. خاله نبود. خانه‌ی دخترخاله‌ی بابا (معصومه) بود. نزدیک بود. بعد از 5دقیقه با پرایدِ معصومه آمدند. معصومه و دخترش و خاله لاهیجانی و ترانه و دخترش، یسنا. سلام علیک کردیم. خاله با همه‌مان دست داد و روبوسی کرد. ترانه سریع از پله‌های خانه رفت بالا. ترانه دخترخوانده‌ی خاله لاهیجانی است. یعنی خاله‌لاهیجانی و خدابیامرز شوهرش بچه‌شان نمی‌شد. از یک خانواده‌ی تهرانی پرجمعیت یک بچه گرفتند و بزرگ کردند: همین ترانه را. 
ترانه از آن آدم‌های سالی یک بار است. از آن‌ها که عید به عید که می‌رویم خانه‌ی خاله لاهیجانی می‌بینمش. از خیلی سال پیش سالی یک بار می‌بینمش و قشنگ برایم شخصیت است. از آن شخصیت‌ها که هر سال عید که وقتش هست و همه هستند و همه چیز روبه‌راه است می‌توانم ببینمش و قصه‌ی زندگی‌اش را دنبال کنم. سلام و احوال‌پرسی کردیم و رفتیم بالا. طبقه‌ی دوم. خانه‌ی جدید خاله در اصل برای ترانه و شوهرش است. خریده‌اندش که سقفی توی لاهیجان داشته باشند و هر وقت از بندرعباس آمدند مزاحم کسی نباشند. داده‌اندش به خاله که بعد از یک عمر هنوز مستاجر بود. شوهرعمه فردین وقتی این را می‌شنود حال می‌کند. در گوشی به بابا می‌گوید: دمش گرم. دختر خونی و اصلی خاله نیست‌ها. مادر پدر اصلی خودش را هم پیدا کرده‌ها. ولی مرامشو داری؟
"ترانه" از اول "ترانه" نبود. آن سال‌ها که من بچه بودم او "خاطره" بود. شر و شور بود. هیچ کس توی فامیل دوستش نداشت. همیشه آتش می‌سوزاند و اذیت می‌کرد. بابابزرگ ازش نفرت داشت. هر بار که می‌آمد خانه‌ی بابابزرگ‌این‌ها اول باید می‌رفت حمام و یک ساعتی توی حمام آواز می‌خواند و آب داغ می‌ریخت. بعد می‌افتاد به جان گاو و گوساله‌ها و سیخ به پهلوی‌شان فرو کردن و همیشه هم باید یک چیزی را توی خانه می‌شکست. یک گلدان یا یک ظرف یا یک لیوان... او یکی یک‌دانه‌ی خاله بود. عزیزدردانه‌ی خاله بود. هر کاری دلش می‌خواست می‌کرد. آن سال‌ها که می‌رفتیم خانه‌شان او گربه داشت. یک گربه‌ی خاکستری که اسمش را ملوس گذاشته بود و همه‌اش او را بغل می‌کرد و قربان صدقه‌اش می‌رفت. آن سال‌ها ما برای عید دیدنی شام می‌رفتیم خانه‌ی خاله. او گربه‌اش را هم می‌آورد سر سفره و توی یک بشقاب مخصوص بهش غدا می‌داد. کل فرش‌های خانه‌شان پر از موی گربه بود. مامان و عمه‌ها وقتی بلند می‌شدند چادرهای‌شان پر از موی گربه می‌شد که چسبیده بود به چادر. 
خاطره‌ی سال‌های بعد بزرگ‌تر شد. از یک سالی به بعد دیگر گربه‌ به بغل نبود. یک سال عید گفتند که خاله‌این‌ها بهش گفته‌اند که او بچه‌ی خودشان نیست و فرزندخوانده است. سال بعدش گفتند که خاطره می‌خواهد عروسی کند. همه گفتند چرا؟ تازه 16سالش شده بود. چشم‌هایش خندان و پر از شر و شور و خواستن بود. از آن دخترهای 16ساله که چشم‌های‌شان پر از ستاره است و برق می‌زند. با دوسپسری که حتم با جادوی چشم‌هایش سحر کرده بود و شاید خودش با شور خواستن و شدن اسیر آن پسر شده بود می‌خواست عروسی کند. کسی نمی‌توانست به او نه بگوید. او یکی یک‌دانه‌ی خاله لاهیجانی بود. عروسی کرد. ولی عید سال بعد که رفتیم گفتند طلاق گرفته. پسره لاشی بوده. به فکر زندگی نبوده. به فکر عیاشی و عرق‌خوری خودش بوده. طلاق گرفته‌اند. فقط 6ماه با هم زندگی کردند. 
عید سال بعد که رفتیم جلوی در خانه‌ی خاله پر بود از کفش‌های روباز پاشنه بلند، پر بود از چکمه‌های چرمی نیم‌متری، پر بود از کفش‌های پاشنه 20 سانتی. عمه‌ها تعداد کفش‌های خاطره را می‌شمردند. 14جفت کفش دارد... آن سال عید خاطره اسمش را عوض کرده بود. رفته بود شناسنامه‌اش را هم عوض کرده بود. خاله لاهیجانی قبل از عید گفته بود که خاطره اسمش را عوض کرده گذاشته ترانه. بدش هم می‌آید کسی او را با اسم قدیمش صدا بزند... ترانه با لباس‌های تنگآمد به تبریک عید. شوهر عمه فردین همه‌ش دیوار و زمین را نگاه می‌کرد که یک موقع چشمش به لباس‌های تنگ ترانه نیفتند. من هم در و دیوار را نگاه می‌کردم که به گناه نیفتم. سال‌های اوج پرهیزگاری تازه به دوران رسیدگی نوجوانانه‌ام بود! 
بعد از عیددیدنی توی ماشین عمه مهستی از ترانه می‌گفت که با لباس‌های آن‌چنانی و آن کفش‌ها که جلوی در دیدید توی خیابان‌های لاهیجان می‌گردد و راه می‌رود. با دوست‌هاش مهمانی می‌رود و لباس‌های آن‌چنانی می‌پوشد و اصلا یک وضعیتی. می‌گفت که او را با چند تا دختر مثل خودش، این‌چنانی و آن‌چنانی چند بار طرف‌های دانشگاه آزاد دیده است... همه می‌خندیدند که چرا اسمش را عوض کرده؟ چرا وقتی بابابزرگ بهش گفت خاطره اون پرتقالو بده این قدر ناراحت شده بوده؟ ترانه چه فرقی با خاطره دارد؟ و آخرش می‌گفتند بیچاره  خاله لاهیجانی. آن از بچگی که آن طور همه را دق می‌داد این هم از جوانی‌اش که ولگرد و خیابانی شده...
ولی عید سال بعد دیگر ترانه ترانه شده بود. آن عید خاله لاهیجانی دعوت کرد به مراسم عقدکنان. ترانه داشت دوباره ازدواج می‌کرد. با کی؟ با یک پسر کرمانشاهی که دانشجوی دانشگاه آزاد لاهیجان است. موقع برگشت توی ماشین پچ پچه بود که خاله چه‌طور اعتماد می‌کند؟ این دختره با یک آدم غریبه باز هم می‌خواهد عروسی کند که چه بشود؟ پسره را کی می‌شناسد؟ او هم طلاق گرفته است یا بار اولش است و ترانه قاپش را زده؟ اگر بار اولش است که 100در 100دوباره به طلاق می‌کشد...
و عید سال بعدش ترانه کنار شوهرش روبه‌روی ما نشسته بود. مرد کُردی که سبیل‌هایش را زده بود. ولی قد بلند و هیکل میزانش کُرد بودنش را نمایان می‌کرد. صاف و ساده بود. با همه‌مان با لهجه‌ی خودش گرم احوالپرسی کرد. ترانه دیگر ساکن لاهیجان نبود. رفته بود خانه‌ی مادرشوهرش توی کرمانشاه. یکی از روستاهای اطراف کرمانشاه. توی ماشین موقع برگشت می‌گفتند دور است و دهات کرمانشاه کجا و دختر لاهیجان کجا؟
ترانه زود از پله‌ها بالا رفته بود و در را باز کرده بود. زود کتری را آب کرده بود گذاشته بود روی اجاق و داشت پرتقال و سیب‌ها را می‌شست که وارد خانه شدیم. خاله لاهیجانی گفت خوش اومدید. دخترش یسنا هم بود. موهای یسنا را طوری شانه کرده بود و بسته بود که مثل یک شکلات شده بود. سر و موهای وسط سرش خود شکلات و موهای دو طرف سر دخترک مثل پوست شکلات که دو طرف شکلات پیچ می‌دهند. یسنا حالا 6سالش شده بود. خود ترانه گفت. حالا ساکن بندرعباس بودند. برای شوهرش آن‌جا کار گیر آمده بود و رفته بودند ساکن بندرعباس شده بودند. چای را ریخت و آورد تعارف‌مان کرد. میوه و آجیل هم تعارف‌مان کرد. به‌مان گفت چرا زمستون نیومدید بندرعباس؟ ما منتظرتون بودیم‌ها. بابا گفت قرار بود با دایی دو ماشینه بیایم. ولی دایی پیچوند دیگه. ترانه گفت امسال حتما بیاید.
خوشگل شده بود. چاق شده بود. یک پرده چربی روی تنش نشسته بود. ولی صورتش خوشگل شده بود. تازه 28سالش شده بود. یسنایش را صدا کرد و شلوار دخترک را بالا کشید و موهایش را ناز کرد. ترانه‌ی 28ساله هنوز آن چشم‌های شوخ 16سالگی‌اش را داشت. هنوز هم ستاره‌های توی چشم‌هایش برق می‌زدند... عید 94 از این هم خوشگل‌تر می‌شود؟...
 
پس نوشت: عکس از .mansa
  • پیمان ..

92

۲۷
اسفند

92، ناهار در کارخانه

ساکت شده‌ام. چندان حرفی برای زدن ندارم. نفرتم غلیظ‌تر شده است. جمله‌های روزمره‌ام کوتاه‌تر شده‌‌اند. سختی‌ها را می‌بینم و چیزی نمی‌گویم و نگرانم که چطور باید حرکت کنم. غم روی دلم بیشتر سنگینی می‌کند. یعنی زندگی غم‌انگیزتر شده است. ازین که 6 ماه اخیر تنهاترین دوران زندگی‌ام بوده ناراحت نیستم. این غم‌انگیز نیست. باید یاد می‌گرفتم. از یک جایی باید یاد می‌گرفتم که مهم نیستم. باید یاد می‌گرفتم که هیچ گهی نیستم. از آدم‌هایی هم که هنوز به این باور نرسیده‌اند که هیچ گهی نیستند(آدم‌های خود عن پندار...) به حد قتل نفرتم می‌گیرد. 

92 چه‌طور بود؟ نمی‌دانم. این روزهای آخرش را که به هیچ وجه نفهمیدم. گذشت. خیلی سریع. در میان آهن‌ و فولاد و خستگی و بیهودگی گذشت. صدای عبور ماشین‌ها از خیابان دیوانه‌ام می‌کند. به حد قتل از ماشین‌ها و صدای رد شدن‌شان حالم به هم می‌خورد. 6ماه اخیر پایم را از دروازه‌های تهران بیرون نگذاشتم. رد دادم. خیلی چیزها را رد دادم. نمی‌دانم چرا و دقیق به چه خاطر رد دادم. یکهو دیدم دوست ندارم. یکهو دیدم چیزهای اسمی را هم رد کرده‌ام. ورق کاغذی به اسم لیسانس گرفته‌ام، کارتی به اسم سربازی توی کیف پولم جا خوش کرده و کارتی بارکددار هم برای ساعت ورود و خروج از جایی به اسم کارخانه. و یکهو دیدم 6 ماه است پایم را از شهر تهران بیرون نگذاشته‌ام. تعریف‌کردنی‌ها هر چه هست از گذشته است. قصه‌های خوش هر چه هست از گذشته است و گفتن ندارد که از گذشته است. خاطره از آن حال است. کسی که خاطره‌ای برای گفتن دارد زمان حالش چاق و چله می‌شود. آینده‌اش چه‌طور؟!!

زیاد راه رفتم و کم کتاب خواندم و کم‌تر از آن با آدم‌ها بودم. راه رفتن‌های 92 راه رفتن‌های تماشا نبود. راه رفتن‌های تماشا کم کم دارد به آرزو تبدیل می‌شود. راه رفتن‌های رفتن بود و رها شدن از ترشح بوی‌ناک چیزی در درون که راه رفتن می‌سوزاندش. نفرت و خشمی غلیظ که فقط با راه رفتن و جنبش بی ایستادن می‌شد کمی آرامش کرد. و شاید هم نبود و این تند راه رفتن‌ها فقط عادت بود. یک عادت قوی و بی‌اراده. چاق‌تر نشدم. 5-6کیلویی از اول 92 لاغرتر شدم. شکم؟ نه بابا. شماها چه‌طور چاق و چله می‌شوید؟

برای عید مجله‌ای نخریدم. ویژه‌نامه‌ها را سال‌های پیش دوست می‌داشتم. بدون ویژه‌نامه‌ها هم می‌شود زندگی کرد. می‌شود نفس کشید و راه رفت. والا...

93 برایم چه تخم‌مرغی نیمرو می‌کند؟ نمی‌دانم. منتظرش هستم...

این آهنگ روزهای دوام بود. نباید یادم برودش: @@@
No matter who finds this reason
when somebody saves this fool
no matter who shakes this hard ground
i know i wont fall down
no matter who holds this moment
then quietly walks this way
no matter who's wounding my heart
i know i won't fall down
  • پیمان ..

چ

۲۵
اسفند

چمران حاتمی‌کیا، چمرانِ عشق بدون نفرت بود. 

از قبل خوانده بودم. همه‌ی ماجرا را چند سال پیش توی کتاب "گنجشک‌ها بهشت را می‌فهمند" خوانده بودم. همان صفحاتی که چمران شده بود یکی از شخصیت‌های کتاب حسن بنی‌عامری. همان صفحاتی که چمران بود و پاوه‌ی در خطر سقوط و مردی که مورد عشق و نفرت هم‌زمان بود. توصیف‌های حسن بنی‌عامری از ملتی که که خودشان را می‌کشاندند از تپه‌ی شهر بالا تا به چمران برسند و نگذارند که برود و عشق‌شان چمران بود و بعد هلی‌کوپتری که با بال‌های گردانش گردن یکی یکی آدم‌ها را می‌زد میخکوب‌کننده بود. و از آن میخکوب‌کننده‌تر توصیف‌هایش از زن کردی که از چمران نفرت داشت. آن‌قدر متنفر که زخمی و خون‌ریزان در کوچه‌های شهر می‌گشت تا چمران را ببیند و بکشد. نفرت کوری که بنی‌عامری توی کتابش توصیف کرده بود، مصطفا چمران را بزرگ می‌کرد. توصیف‌های بنی‌عامری کلماتی بودند که چمران را در ذهنت احترام‌برانگیز می‌کرد... بزرگ‌ترین نقطه ضعف چمران حاتمی‌کیا همین است. این چمران مورد نفرت نیست. این چمران را دشمنش هم دوست دارد و در آغوش می‌گیرد. مورد نفرت نیست. یک نفرت کور. آره. جایی از فیلم مادری می آید و بهش فحش و بد و بیراه می دهد. ولی این نفرت به جاست. هر ننه قمری هم اگر بود مثل چمران رفتار می کرد و هیچ نمی گفت...

و پایان‌بندی فیلم. آه. پایان فیلم. فتوای خمینی فراتر از یک معجزه. آدم درمی‌ماند که چه بگوید... خوشا به حال حسن بنی‌عامری که چمران قصه‌اش را نیازمند یک دستور ناگهانی نکرده بود و بدا به حال ما که عوض خواندن "گنجشک‌ها بهشت را می‌فهمند" باید بنشینیم "چ" را تماشا کنیم.

  • پیمان ..

باران بارید

۲۱
اسفند

امروز از آن تکه آهن 2000کیلویی که با بلند شدن جرثقیل(همیشه کسی هست که چیزی را که نباید تکان بدهد تکان می‌دهد) تاب خورد و داشت می‌آمد به سمت 2 پا تا از هستی ساقط‌ شان کند و سهمگین بودن ضربه‌اش قلب آدم‌های پرتجربه را به تپش واداشته باشد(خودشان گفتند) جستم و فرار کردم و نسیم ضربه‌اش پاچه‌ی شلوارم را به رنگ زنگ‌آهن درآورد. ولی از شنیدن رفتن دوستان، رفتن‌شان به جایی که صفا شاید باشد نتوانستم فرار کنم. نتوانستم از نومیدکننده بودن آینده فرار کنم و غلظت نومیدی یک بغض دائمی چندین ساعته و شاید چندین روزه و شاید چندین هفته‌ای و شاید چندین ماهه و شاید همیشگی است که جوری توی گلویم نشسته که صدایم به حد یک بی‌نوا پایین آمده و چیزی نمی‌توانم فریاد بزنم و حس می‌کنم درد این بغض دهشتناک‌تر از آن ستون تیز و پر از جوشکاری 2000کیلویی است...

  • پیمان ..

حضرت لیفتراک

۱۹
اسفند
حضرت لیفتراک
قسم به لیفتراک و جرثقیل سقفی(1)
آن‌گاه که لیفتراک با چرخ‌های کوچکش در محوطه شروع به حرکت می‌کند(2)
آن‌گاه که بویِ خوشِ دودِ موتورِ دیزلِ لیفتراک از اگزوز دودکش‌گونش بیرون می‌زند(3)
آن‌گاه که لیفتراک با چرخ‌های عقبش جلوی سالن دور در جا می‌زند و به سرعت به سمت پلیت‌های 40میل حرکت می‌کند(4)
آن‌گاه که با یک نفس 3 پلیت 40میل به وزن 6تن را با شاخک‌های کوچکش بلند می‌کند(5)
آن‌گاه که به سراغ استراکچری با 20متر طول می‌رود، همان استراکچری که تریلی‌ها از بردنش ابا دارند و جرثقیل‌ها از بلند کردنش بر خود می‌لرزند(6)
آن‌گاه که لیفتراک با شاخک‌های کوچکش استراکچر به آن عظمت را از وسط، انگار که وزنه‌برداری 70کیلوگرمی وزنه‌ای 300کیلوگرمی را، بلند می‌کند و دور در جا می‌زند و محوطه‌ها را رد می‌کند و به محل بارگیری می‌رساند(7)
آن‌گاه باز هم لیفتراک را نفی می‌کنند؟(8)
آن‌گاه که سید بالای جرثقیل سقفی از هوش می‌رود و لیفتراک با شاخک‌هایش همچون یک نردبان سقفی برانکارد دار او را از ارتفاع 5متری پایین می‌آورد، آیا باز هم شفابخشی لیفتراک را نفی می‌کنند؟(9)
آن‌گاه که ریل برق جرثقیل سقفی از انتها خارج می‌شود و مهندس همچون مرد عنکبوتی سوار بر لیفتراک بالا می‌رود و کاری معجزه‌آسا می‌کند، آیا باز هم لیفتراک را نفی می‌کنند؟(10)
در ثابت بودن چرخ‌های جلو و فرمان‌پذیری چرخ‌های عقب، در معکوس بودن جهت چرخش فرمان و جهت چرخش چرخ‌های عقب، در چرخش 90 درجه‌ای چرخ‌های عقب و دور در جای لیفتراک نشانه‌هایی هست برای آنان که اهل تفکرند(11)
در پارکابی راننده‌ی لیفتراک بودن رستگاری عظیمی ست، باشد که از رستگاران و مومنین باشید(12)
  • پیمان ..
از سطحی به سطحی دیگر می‌پری. از لبه‌ای به لبه‌ای دیگر. گاه لبه‌ها چنان به هم نزدیک‌اند که نیاز به هیچ دورخیز و پرشی نیست و گاه چنان بالاتر و یا پایین‌ترند که ترسناک می‌نمایند و گاه چنان در مه گرفتار که هیچ درکی از فاصله نخواهی داشت و فقط باید توکلت‌الی‌الله بپری. به هر حال سخت و آسان در سطحی از زندگی حرکت کرده‌ای (در حاشیه یا میانه یا در تمام سطح فرقی ندارد. هر کدام شیوه‌ای از زیستن‌اند.) و به لبه رسیده‌ای و باید از لبه بپری. سطحی دیگر از زندگی انتظارت را می‌کشد. سطحی که واقعن نمی‌دانی انتهایش به کجا می‌رسد و بعد از این سطح چه سطحی انتظارت را می‌کشد. باری به سطح جدید می‌پری و بعد نگاه که می‌کنی فقط برهوت می‌بینی. هیچ شبیه به سطح سرسبز و پر دار و درخت و دشت‌گون قبلی نیست. برهوت است و تشنگی است و افقی تکراری و ملالت‌آور...
بدی‌اش این است که نمی‌توانی به سطح قبلی برگردی. یعنی نه که نشود. می‌توانی رویت را برگردانی و بپری به لبه‌ای که از آن‌جا آمده‌ بودی. ولی بعدش چه؟ تو به انتهای آن سطح رسیده بودی و به جز این سطح (این برهوت لایموت) هیچ سطح دیگری نیست. صبر کنی تا این سطح در چرخش روزگار بچرخد و سطحی دیگر در مقابل تو ظاهر شود؟ خیال باطل نیست؟ شاید آن بیابان تمام شود و بعدش باغ و بوستان‌ها و شاید شاید کتابخانه‌ها ظاهر شوند... امید باطل نیست؟

  • پیمان ..

دانشکده فنی

۱۴
اسفند

دانشکده فنی، هامون

این که صبح مراسم فارغ‌التحصیلی فنی‌ها باشد و روز عکس انداختن جلوی ورودی دانشکده فنی و بعد جلوی 50تومانی و خداحافظی رسمی با دانشگاه تهران و بعد از مراسم هزاران هزار چیز (از سال‌های سپری شده، از ابتدای جوانی به میانه‌ی جوانی رسیدن و خوشی‌ها و حسرت‌ها و...) باشند که در مغزت وول بخورند و تا شب هم دست از سرت برندارند، بعد شبش بنشینی به دیدن هامون مهرجویی و توی فیلم سکانسی باشد که حمید می‌نشیند به نگاه کردن یک عکس یادگاری از دوستش علی عابدینی و آن عکس لعنتی دقیقن جلوی ورودی دانشکده فنی باشد و دقیقن از همان زاویه‌ای که صبح خودت و دوستان باقی‌مانده‌ات عکس انداخته‌ای و جوری باشد که یک آه عمیق از نهادت برآید, جوری که حس کنی یا باید حمید هامون باشی یا علی عابدینی، معجزه نیست؟ این بخشی از آن زبانی نیست که عروسک‌گردان دوست دارد آهسته آهسته و پر راز و رمز از طریق آن با ما حرف بزند؟!

  • پیمان ..
یک لاین بزرگراه امام علی برای بی‌آرتی‌ها رفته. حالا بزرگراه امام علی هم پر ترافیک شده.
خیلی هم خوب شده. برای من یکی خوشحال‌کننده است. عبور و مرور ماشین‌های شخصی سخت شده؟ به درک. بنزین بیشتری در ترافیک هدر می‌رود؟ مفت چنگ شرکت پخش فرآورده‌های نفتی. برای چه باید عبور و مرور ماشین‌های شخصی سهل و ممتنع باشد؟ برای چه باید راننده‌های ماشین‌های شخصی آن قدر گستاخ شوند که خیابان‌های شهر را جای خودشان بدانند؟ آن‌قدر گستاخ شوند که هیچ کدام‌شان برای عابر پیاده ترمز نکنند... شهر از آن عابر پیاده است و وسایل حمل و نقل عمومی. شهر باید پیاده‌روهای گل و گشاد و دل‌باز داشته باشد، نه آسفالت زشت و ماشین‌های تک‌سرنشین.
فقط در مورد ایستگاه‌های بی‌آرتی یک چیز است که آزارم می‌دهد: کنترل‌چی‌های بلیط در ایستگاه‌ها. نه، به رفتارشان کار ندارم. به محیط کارشان کار دارم. حالا تهران تبدیل به شهری شده که تعداد زیادی ایستگاه بی‌آرتی در بزرگراه‌هایش دارد. بزرگراه‌هایی که محل عبور بی‌وقفه‌ی ماشین‌ها هستند. من دستگاه‌های کنترل میزان صدای حاصل از عبور ماشین‌ها را ندارم. ولی به اطمینان دیواره‌های صوتی حاشیه‌ی بزرگراه چمران یا بزرگراه حکیم یا سایر بزرگراه‌ها، نشان می‌دهد که صدای عبور و مرور بی‌وقفه‌ی ماشین‌ها برای خانه‌های مجاور این بزرگراه‌ها غیرقابل تحمل است. استانداردهای محیط کار می‌گوید که برای محیط‌های کار با بیش از 80دسی‌بل صدا باید از ایرپلاگ‌ها و گوشی‌های عایق صدا استفاده شود. کنترل‌چی‌های بلیط در ایستگاه‌های بی‌آرتی، در روز ساعت‌ها در معرض صدای ویران‌کننده‌ی عبور ماشین‌ها در بزرگراه‌های تهران هستند. به اطمینان میزان صدا در بعضی ایستگاه‌های بی‌آرتی (به عنوان مثال ایستگاه پل گیشا در بی‌آرتی‌های بزرگراه چمران) بیش از 80دسی‌بل است. هر کسی یکی دو ساعت توی آن ایستگاه وسط بزرگراه بایستد، حجم آن همه صدای نفرت‌انگیز ویرانش می‌کند. بله... بعد از چند ساعت عادت می‌کند. همان کاری که خیلی از کنترل‌چی‌های بلیط ایستگاه‌ها می‌کنند. بدون هیچ حمایتی، روی پاهای‌شان می‌ایستند و پول می‌گیرند و کارت‌ها را کنترل می‌کنند و به صداها عادت می‌کنند. این عادت، کم‌کم شنوایی‌شان را نابود می‌کند. این عادت، کم‌کم اعصاب‌شان را ویران می‌کند، این عادت کم‌کم تا عمق مغزشان نفوذ می‌کند...
چاره‌ی کار هزینه‌ی چندانی ندارد. اصلا کار عجیبی هم نیست. نیازی به گوشی‌های عایق صدا نیست. فقط یک جفت ایرپلاگ پلاستیکی. شهرداری تهران درآمد بسیار بالایی دارد. میزان درآمد شهرداری تهران به اندازه‌ی بودجه‌ی کل وزارت‌خانه‌های دولت است. بودجه‌ی خرید ایرپلاگ بسیار ناچیز خواهد بود. به هر کسی که کنترل‌چی بلیط در ایستگاه‌های بی‌آرتی می‌شود، علاوه بر کاور مخصوص یک جفت ایرپلاگ هم بدهد.
مگر سلامت آدم‌ها مهم نیست؟ آماری می‌گفت که پس از هدف‌مندی یارانه‌ها میزان سرانه‌ی مصرف غذا در ایران به شدت کاهش یافته و هر چه‌قدر مردم از شکم‌شان زده‌اند، صرف هزینه‌های ویران‌کننده‌ی درمان شده. یک ایرپلاگ پلاستیکی برای پیشگیری از هزینه‌های درمان شنوایی و اعصاب هزینه‌ی چندانی ندارد...

  • پیمان ..
...آن روز به این فکر می کردم که من چه می‌فهمم؟ کی چی می‌فهمد؟ به کلماتی فکر می‌کردم که مجال بروز پیدا نمی‌کنند. حتا در درون آدم مجال بروز پیدا نمی‌کنند. ولی هستند. بی‌ آن که بیان شوند هستند. بی آن که در خود آدم زمزمه شوند هستند. هستند. روح را می‌خورند. قلب را به تندتر تپیدن وا می‌دارند و زندگی می‌گذرد, بی آن که همه‌ی درون آدم حداقل برای خودش روشن شود. بی آن که بتواند حتا یک هزارم از خودش را بیان کند...
  • پیمان ..

رضا نیازمند

۰۲
بهمن

 ….من چهار سال آنجا بودم. آخرش ابتهاج با شاه و نخست وزیر اختلاف پیدا کرد و رفت و شخص دیگری آمد و من دیدم که با او نمی‌توانم کار کنم و استعفا دادم. من را بلافاصله کردند رئیس هیات مدیره شرکت نساجی. 

  الان که می‌دانید خراب شده و مخروبه شده است.

این شرکت 10 سال بود که زیان می‌داد. من در طی یک سال آن را سودآور کردم. دقیقاً یادم است 1338 بود که به این کارخانه رفتم.

وزیر صنایع و معادن (شریف‌امامی) من را صدا کرد و گفت تو که چهار سال هیات جرج فرای را اداره کردی و 50 نفر را تربیت کردی حالا این شرکت نساجی را که رضاشاه با پول خودش خریده و آورده است، اما 10 سال است که دارد ضرر می‌دهد و این باعث شرمندگی است. رفته با پول خودش اینها را خریده و ما نمی‌توانیم اداره‌اش کنیم. من می‌خواهم تو بروی اینجا را اصلاح کنی و مدیریتش را بر عهده بگیری، اصلاح کنی و سودآورش کنی.

من رفتم جایی که حالا 10 سال است، ضرر داده است. دولت باید مقداری از بودجه بردارد و بدهد برای جبران ضرر اینها. حالا شریف‌امامی هم که فرد خیلی قوی‌ای بود به من اختیارات تام داده بود که هر کاری که می‌خواهی بکن و اینجا را سودآور کن. 

ما کارخانه نساجی شاهی و کارخانه نساجی بهشهر و کارخانه گونی‌بافی و کارخانه حریربافی داشتیم. 

کارخانه شاهی بزرگ بود. یک کارخانه ابریشم بود که پارچه‌های ابریشمی می‌بافت به علاوه تشکیلاتی هم در رشت برای تهیه ابریشم داشتند. تخم ابریشم و کرم‌ابریشم که ابریشم درست کنند و عده‌ای با آن پارچه درست کنند. نساجی مازندران آن موقع بزرگ‌ترین شرکت ایران بود و هشت هزار کارگر داشت. 

ظرف یک سال، تمام معایب آنجا را از بین بردم و تبدیلش کردم به یک شرکت سود‌ده و به صورت مدرن‌ترین شرکت آنجا را اداره کردم؛ و برای اولین مرتبه در تمام ایران گزارش سالانه نوشتم که هنوز هم این نوع گزارش‌نویسی در ایران متداول نشده است! 

  عجب. آقای مهندس الان خیلی از مدیران جوان ما که وارد شرکت‌های بزرگ می‌شوند، بحران کارگری دارند، تحریم هستند، سود ندارند و اینها بهانه می‌گیرند...

تمام اینها بود. من باید شرکتی را اصلاح می‌کردم که هشت هزار کارگر داشت؛ هشت هزار. الان فکر نمی‌کنم شما شرکتی داشته باشید که هشت هزار کارگر داشته باشد.  

اینقدر کارمند زیاد بود، کارگر زیاد بود، که هفته‌ای یک نفر گزارش می‌دادند که فوت کرده است. مازندران جایی بود که تمام‌شان مالاریا داشتند. اوضاع خیلی خراب بود. 15 نفر آلمانی آورده بودند از زمان رضاشاه که اینها را اداره کند. اینها هم برای خودشان می‌چرخیدند و شرکت هم ضرر می‌داد. آن زمان مثلاً پارچه متری یک تومان فروخته می‌شد. 15 تومان خرجش شده بود تا تولید شود. باید هر سال می‌آمدند به دولت التماس می‌کردند که از بودجه دولت یک چیزی به ما بدهید که ضرر را جبران کنیم و برویم پول کارگران را بدهیم والا می‌ریزند خیابان. آن موقع هم حزب توده درست شده بود. دولت نمی‌خواست اینها بیکار بشوند. شریف‌امامی هم به من اختیار تام داده بود که هر کاری که می‌خواهم بکنم اما کارگر اخراج نکنم. اگر اخراج کنم او فوری می‌رود، حزب توده او را می‌برد و عضوش می‌کند.

شمال هم که اصلاً مرکز توده‌ای‌ها بود. کارکنان شرکت، اغلب مازندرانی بودند؛ آب و هوا بد بود و برخی‌ها مالاریا داشتند. لاغر بودند و کم‌کار. کارخانه همه‌اش ضرر می‌داد. هیچ به فکر تعمیرات کارخانه و جنس پارچه‌ها و رنگ و طرح نبودند. این وضع را اصلاح کردم. 

در هر قسمتی؛ در پنبه، در نخ‌ریسی و ... کارخانه سودآور شد. سود خیلی خوبی هم داد. در حدود 25 میلیون تومان سود داد. همه تعجب کردند. 

  از چقدر ضرر؟ 

در عرض یک سال از 10 میلیون ضرر به 25 میلیون سود رسید و بدون اینکه کسی را اخراج کنم تعداد کارکنان را از هشت هزار نفر به چهار هزار نفر رساندم.

  چطور؟

چهار هزار نفر را آوردیم در یک کارخانه به نام برنج‌کوبی. مردم برنج‌کاری‌هایشان را می‌کردند و برنج‌شان را به این کارخانه می‌آوردند تا طبق اصول فنی پاک شود. این کارخانه راه نیفتاده بود که رضا‌شاه رفت. وقتی رضا‌شاه رفت، این کارخانه هنوز ساختمانش تمام نشده بود و دو سه ماه مانده بود که به کار بیفتد. این هم جزو املاک نساجی شده بود. من همه این آدم‌های اضافی را فرستادم آنجا. ماشین داشت و ساختمانش آماده بود. ولی برنج‌کوبی نمی‌کرد. گفتم حقوق‌تان را هم می‌دهم تا اینها به خیابان نریزند. رئیس اینها خیلی زرنگ بود. گفتم که اینها سر ساعت هشت باید بیایند، سر ساعت چهار بعد از ظهر هم بروند. راس ساعت هشت در را می‌بندید و قفل می‌کنید. هر کس نیامد حقوق ندارد. اینها هم یک عده آدم بی‌نظم بودند. گفتم ما باید از شرشان خلاص شویم بدون اینکه اینها را اخراج کنیم. این را هم من می‌سپارم به تو بنشین ببین یک نیروی کار داری، حقوق‌شان را من می‌دهم. تو باید بتوانی کاری کنی که این نیروی کار را بدون اینکه اخراج کنی خودشان بروند. کارگران هم می‌آمدند داخل کارخانه، کار که نداشتند. اصلاً کارخانه کار نمی‌کرد. تا ظهر می‌نشستند سینه‌کش آفتاب.

در دور اول پیرمردها از این وضع خسته شدند و گفتند اگر اجازه بدهید ما نیاییم و به جایمان پسرمان وارد کارخانه شود و کار کند.

یواش‌یواش یک نیروی تقریباً بیمار که نمی‌توانست حرکت کند، تبدیل شد به یک نیروی جوان کاری و پویا. به آن رئیس گفتم خیلی خب آقا جان، من دارم خرج اینها را می‌دهم اما تو باید اینقدر ابتکار داشته باشی که از اینها کار بکشی. من نمی‌دانم اینها خرج‌شان باید در بیاید. به عقلش رسید که اینها را بفرستد شهرداری. با شهرداری صحبت کرد که اینها شهر را جارو کنند و شهر شد مثل دسته گل. 

  کدام شهر؟

شهر‌های شاهی، بهشهر. ولی خب حقوق کارگرانش را ما می‌دادیم. بعد به او گفتم خب ما شده‌ایم جاروکش شهرداری. البته اینها کار می‌کنند من هم دارم حقوق‌شان را می‌دهم ولی من ضرر می‌دهم. این حقوق‌ها در بیلان من ضرر است. گفتم فکر بهتری بکن. یک روز آمد و گفت کارخانه مقدار زیادی زمین دارد. رضاشاه وقتی کارخانه می‌ساخت مقدار زیادی هم زمین خرید که اگر قصد توسعه داشت از آن استفاده کند. اگر شما اجازه بدهید من به اینها ساختمان‌سازی یاد بدهم. خودش مهندس ساختمان بود. اینها در یک سال، 52 دستگاه خانه ساختند. 

اصولاً نوسازی صنایع نساجی ایران و اقداماتی که من در آنجا کردم، نمونه بارزی از مدیریت صنعتی به طرز نوین بود. چون من خودم را اولین کسی می‌دانم که مدیریت صنعتی خوانده بود و به ایران برگشته بود. علاوه بر اینکه من دروس مدیریت صنعتی را در آمریکا خودم انتخاب کردم، نه اینکه از دروس دانشکده‌ای تبعیت کنم. به اضافه که در مراجعت به ایران رئیس ایرانی هیات جرج فرای شدم و این هیات را ابتهاج از آمریکا آورده بود که در ایران مدیریت صنعتی نوین را متداول کنند. من در این هیات با اضافه دروسی که خوانده بودم، توانستم یک شرکت بزرگ هشت هزار نفری را از 10 سال زیان نجات دهم و سودآور کنم. آن هم در مدت یک سال. من فکر می‌کنم اقدامات من در این شرکت الگوی مدیریت صنعتی است برای علاقه‌مندان به مدیریت.

روزی که من گزارش سالانه نساجی مازندران را نوشتم یک کارگر بیکار نداشتیم. هر چهار ماشین نساجی یک کارگر داشت. بعد تبدیل شد به یک کارگر در ازای شش ماشین نساجی. بعد از مدتی هم شریف‌امامی شد نخست وزیر و دکتر ضیایی وزیر صنایع و معادن شد. من هم گزارش را برای وزیر فرستادم که بعد از مدتی گفتند تراز مالی‌ات اشکال دارد و مرتکب تخلف شده‌ای!

عجب این رفتار آن زمان هم بود.

بله، حتی خیلی بیشتر. من هم فوری رفتم نزد شریف‌امامی که نخست‌وزیر شده بود. گفتند کمیسیون دارد. هیات وزراست. گفتم به او بگویید من همین الان می‌خواهم او را ببینم، پنج دقیقه هم بیشتر با او کار ندارم. شریف‌امامی من را خیلی خوب می‌شناخت. برای اینکه تمام مدت من هفته‌ای یک بار می‌رفتم و پیشرفت کار را به او گزارش می‌کردم. او هم هیات وزرایش را ول کرد و بیرون آمد و گفت چه کار داری که اینقدر عجله می‌کنی؟ گفتم ببین این کار من است و این سود من. اینقدر میلیون سود برای شما آورده‌ام. کارگران هم نصف شده‌اند. همه ماشین‌ها تعمیر شده و در حال کار هستند. تولید هم فلان قدر بالا رفته است. این هم حساب و کتاب هر قسمتش. آقای وزیر این را تصویب نکرده و می‌خواهد بفرستد برای محاکمه. گفت غلط کرده مرتیکه پدرسوخته. تلفن را برداشت و گفت یک همچین اتفاقی افتاده است. یارو (ضیایی) داشت زهره‌ترک می‌شد. گفت نه خیر قربان ما داریم مطالعه می‌کنیم. گفت این آدم شاهکار کرده، عوض اینکه بیایید تشویقش کنید، جایزه به او بدهید، مدال به او بدهید که نمونه‌ای برای تمام صنعت ایران است، می‌خواهید این را بفرستید دادگاه؟ همین الان باید بزرگ‌ترین تشویقی که می‌توانید از این شخص به عمل آورید و آن پرونده را هم دور بریزید. بعد خودش معاون نخست‌وزیر را صدا کرد و گفت یک تشویق‌نامه برای نیازمند تهیه کنید، من خودم به عنوان قدردانی از زحمات ایشان امضا می‌کنم. 

من آمدم اداره. عصر تشویق‌نامه نخست‌وزیر آمد. روز بعد تشویق‌نامه وزیر هم آمد. من هم تشویق‌نامه را که گرفتم یک نامه استعفا نوشتم به آقای وزیر. گفتم وزارتخانه‌ای که اگر شریف‌امامی به داد من نرسیده بود می‌خواست من را بفرستد دیوان کیفر برای محاکمه، دیگر برایش کار نمی‌کنم. 


از مصاحبه با رضا نیازمند/ مجله‌ی تجارت فردا...

  • پیمان ..