از دیالوگهای آدرس پرسیدن
- آقا ببخشید. میخوام برم قائمشهر کدوم طرف برم؟
- رسیدی به چهارراه. بپیچ سمت چپ. مستقیم برو. از هیچ کس دیگهای هم سوال نکن.
- ممنون. چشم!
- ۲ نظر
- ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۲۳
- ۷۳۳ نمایش
- آقا ببخشید. میخوام برم قائمشهر کدوم طرف برم؟
- رسیدی به چهارراه. بپیچ سمت چپ. مستقیم برو. از هیچ کس دیگهای هم سوال نکن.
- ممنون. چشم!
آن شب از بالا به زمین اسکیت نگاه کردم. تکیه دادم به نردهها و زل زدم به زمین اسکیت. 2تا دختر بزرگسال و دو تا بچه داشتند بازی میکردند. یک مردی هم بود که مشغول اسکیت یاد گرفتن بود. زانوبند بسته بود و مربی هی کمکش میکرد که با اسکیت راه برود. اما او به محض این که یک متر حرکت میکرد تالاپی سر میخورد و میافتاد. بچهها هم کوچک بودند و آرام حرکت میکردند. اما آن دو تا دختر... خیرهکننده بودند. مانتو کوتاه و جوراب شلواری پوشیده بودند. به سرعت حرکت میکردند. از این سر زمین به سرعت میرسیدند به آن سر زمین. هر کدام موازی یک ضلع. به انتهای زمین که میرسیدند همزمان دور در جا میزدند. بعد یک پایشان را 90 درجه بالا میبرند و با نوک پای دیگر دور خودشان میچرخیدند. 30ثانیه همینجوری دور خودشان میچرخیدند. اینجا هماهنگیشان یک کم به هم میخورد. یکیشان زودتر سرش گیج میرفت. بعد دوباره دوپا را بر زمین میگذاشتند و خیز برمیداشتند و هوا را میشکافتند و به وسط زمین میرسیدند. میایستادند. انگشتان دو دستشان را به هم چفت میکردند. کمی خم میشدند و به حالت چمباتمه شروع میکردند دور خودشان چرخیدن. یعنی ایستاده شروع میکردند به چرخیدن و بعد هی پایین و پایینتر میرفتند و آخرسر به حالت نشسته دور خودشان میچرخیدند. همزمان.
چند دقیقه مبهوت حرکتشان بودم. خسته شدند و رفتند روی نیمکتهای دور زمین نشستند و استراحت کردند. نرمی و چستی و چابکی بدنشان درگیرم کرد. به دستهای خودم نگاه کردم. سعی کردم نوک انگشتهام را به مچ پایم برسانم. نمیشد. بدنم خشک بود. خیلی خشک بود. لَخت و سنگین بودم. راه رفتم و لختی و سنگینی بدنم را بیش از هر موقعی حس کردم. آنها این سنگینی و لَختی را نداشتند. دنیا از دید آنها چه شکلی بود؟
خیلی وقت بود که همچین سوالی به ذهنم نزده بود. یک زمانی واقعا درگیر بودم. این که دنیا از دریچهی دید دیگران چگونه است؟ آن رانندهی کامیون چطوری دنیا را میبیند؟ آن دختر همکلاسی توی دانشگاه چطور؟ آن نگهبان جلوی در چطور؟ هی سعی میکردم داستان بخوانم. رمان بخوانم. به خصوص اول شخص با شخصیتهایی متفاوت از خودم. روایتهای آدمها. دلیل اصلیای که برای خواندن ادبیات میآورند: دیدن دنیا از دریچهی دید دیگران. واقعا دوست داشتم چیزی مثل دریچهی جان مالکوویچ پیدا شود و من 200 دلار بدهم و دنیا را از دریچهی یک آدم دیگر نگاه کنم. ادبیات این کار را برای من میکرد. ولی نمیشد. با ادبیات باز هم نمیتوانستم به دریچهی آدمها و زنها و مردهای دور و برم برسم. آنها دریچههای دیگری بودند... بعد از مدتی از سرم افتاد. بیخیال شدم. دنیا از دریچهی خودم به حد کافی اسرارآمیز و عجیب بود که به دریچهی دیگران کار نداشته باشم. ولی آن شب... آن دخترها با آن بدنهایشان دنیا برایشان چه شکلی بود؟ مطمئنا دنیا از دید آن سنگین نیست. اصلا سنگین و رخوتآور نیست. امور دنیا آرام و سنگین رویشان خراب نمیشود. میشود؟ تیز و چابک میجهند. دنیا جاییست پر از حرکت و جهش و فرار و حرکات موزون و رهایی. رهایی... حیات برایشان سبک است. نفسها سبکاند. نیست؟
آن شب زیاد راه رفتم. از راه رفتنم لذت بردم. من بدنی داشتم که میتوانست من را بکشاند. برایم نیاز سوار ماشین شدن ایجاد نمیکرد. میتوانست ساعتها راه برود و راه برود و من را بکشاند. ولی بکشاند... بدن من اگر نرم و سبک بود چه؟ اگر آن قدر سبک بودم که قدمهایم این چنین محکم نمیبود و مثل عبور یک پری بر زمین سبک میبود چه؟ دنیا شکل دیگری میشد برایم.
به فیلمهای اسپایک جونز فکر کردم. به هر. به آن سکانس از فیلم که سامانتا تصمیم میگیرد بدن یک نفر دیگر را اجیر کند تا بتواند بدن مرد قهرمان قصه را لمس کند. به اهمیت بدن. به آخر فیلم فکر کردم. به اهمیت بدن داشتن. به این که سامانتا بدن نداشت و علیرغم تمام خوب بودنش، این که حرف آدم را میفهمید و همه جا یار و همدم بود، ولی چون بدن نداشت نتوانست. چون بدن نداشت کنار گذاشته شد. و بعد به آن یکی فیلم آقای اسپایک جونز فکر کردم. جان مالکوویچ بودن. دیدن دنیا از دریچهی یک آدم دیگر. و دوباره هوس سبکبالی آن دخترها به سرم زد. حسرت یک لحظه سبکبالی و بدنی که آنچنان تر و فرز و تیز باشد...
سه روز متوالی. صبح رفت و عصر برگشت. ازین سر شهر به آن سر شهر. هر بار یک ماشین. پولش هم به پای شرکتی که این رفت و آمدها به خاطر کارشان است.
صبح روز اول: راننده پسر مظلومی بود. از آنها بود که حوصلهاش را دارند توی ترافیک و جاهای پرگره جلو عقب کنند و تمام شاشورهای شهر هم که برایشان بوق بزنند اعصابشان خرد نمیشود. عادت به بیخیالی و آرامش ظاهری. از خودش چیزی نگفت. توی یک ساعتی که با هم بودیم بیشتر در مورد فرهنگ ترافیک صحبت کرد. یک جور بیخیالی گفت تقصیر خود ملت است. بلد نیستند صبر کنند. هی تغییر لاین میدهند. فکر میکنند این جوری سریعتره. شکایتوار هم نبود. یک چیز بدیهی. من هم برایش از قوانین مورفی گفتم. برای همهشان گفتم. برای رانندههای بعدی هم گفتم. یعنی اول میگفتم قانون مورفیه دیگه. بعد میدیدم که هیچ کدامشان چیزی در مورد قانون مورفی نشنیدهاند. برایشان تعریف میکردم.
عصر روز اول: پیرمرد است. کوچه یک طرفه است. ماشینش را سر کوچه گذاشته و پیاده آمده است دنبالم. شما ماشین میخواستید؟ بله. پراید کاربراتوری است. صفحه کیلومترشمارش سالم است و به کیلومترشمارش که نگاه میکنم تعجب میکنم. ماشین روپا است. خط و خش ندارد و خوب گاز میخورد و عدد کیلومترشمارش؟ 564267 کیلومتر. پیرمرد از خودش و دعواهایش صحبت میکند. خانهاش یوسفآباد است. بزرگ است. استخر دارد توی خانهاش و دور تا دور استخر درخت میوه دارد. نمیپرسم چرا آژانس کار میکند. خیلی آرام و بیعجله و بالذت رانندگی میکند. انگار از سر بیکاری آمده راننده شده. پراید کرهای را هم همان سری اول ورود به ایران خریده و تا الان نگه داشته. آدم از یک سنی به بعد مدل ماشین زیر پایش برایش بیاهمیت میشود. یک جا تو خیابان ماشینها دوبله پارک کردهاند. او فرمان میدهد سمت چپ که رد شود. ماشین پشتی میچسباند به در بغلش. نمیزند. ولی قشنگ مماس ترمز میکند. پیرمرد چیزی نمیگوید. ماشین عقبی بوق میزند. پیرمرد باز چیزی نمیگوید. ماشین پشتی نوربالا میزند. پیرمرد میگوید نمیدانم چرا مردم اینجوری شدهاند. تحمل ندارند. الان این بابا چسبونده در کون من، برای اینکه من اومدم جلوش. چه فرقی داره مگه؟ خیابون شلوغه. الان هر دو تامون پشت چراغ قرمز وایستادیم. راهی باز نیست که بگم من مانع رفتنش شدم. سد راهش شدم.
بعد از اول انقلاب میگوید که من نبودم: شما نبودی اون موقعها. ماشینا که به هم میخوردن پیاده میشدن اسم امام خمینی رو میآوردن صلوات میفرستادن میرفتن. الان...؟!
بعد از کوچهاش توی یوسفآباد میگوید. همسایهای که ماشینش را جلوی خانهی او پارک کرده بود. او تذکر داده بود و شبش آقای همسایه برداشته بود آینه بغل پراید پیرمرد را شکسته بود و یک خط ممتد هم روی درش کشیده بود. پیرمرد عصبانی شده بود و رفته بود داد و بیداد و تهدید کرده بود که فلانت میکنم و الان از بزرگواریام است که نمیروم پلیس شکایت کنم. و بخشیده بود.
بعد از سفر هفتهی پیشش تعریف میکند. یکی از فرعیهای جاده چالوس که روستای آبا و اجدادیاش است. توی یکی از سربالاییها کلاچ ماشین خراب شد. آشنای محل بود. آمدند بکسل کردند بردندش.
حکایتهایش ضربهی خاصی ندارند. نکتهی حکایت، سیم بکسل دو سر قلابدارش است که همه تعجب کرده بودند که توی پراید زپرتیاش چطور سیمبکسل دو سر قلاب دارد!
صبح روز دوم: به محض اینکه سوار شدیم شروع کرد با موبایلش حرف زدن. عینک کائوچویی بزرگ سیاه و تیشرت و شلوار لی فاق کوتاه. یک کم که جلوتر رسیدیم، یک کاغذ بهم داد و گفت بیزحمت این آدرسو برام مینویسی؟ از موبایل شنید و گفت و من نوشتم برایش. بعد هم تا نصف مسیر داشت در مورد پول و چک و این حرفها با موبایلش صحبت میکرد. بعد که صحبتهایش تمام شد شروع کرد از خودش صحبت کردن. من ازش چیزی نخواستم. خودش شروع کرد.
گفت من کارشناسی ارشد پرورش آبزیان دریایی هستم. الان اپلای کردم برای پی اچ دی دانشگاه ادلاید استرالیا. بازار کار میکردم یک زمانی. بعد اومدم بیرون. یه پرورشگاه ماهیان زینتی هم دارم. بعد یک چیزهایی در مورد بازار و پول و قرض و چک 200-300تومنی و برگشت و فامیل و آدم قزمیت و اینها گفت که من زیاد نفهمیدم. بیشتر نگران این بودم که او دوربرگردان را چطور دور میزند و تصادف نکند با این حواسپرتیاش. خلاصه نگران یک چک بود. بعد من از بس نگران تصادف کردن او بودم نفهمیدم دقیقا در مورد کار دیگرش چه گفت. فکر کردم گفته مغازهی ساخت زینتیآلات با ماهیان دارم. ازش پرسیدم با ماهی چه چیز زینتیای درست میکنند؟ او گفت نه ماهیان زینتی. گفتم آها. ماهی آکواریم. اشتباه شنیدم پس. بعد ازم پرسید متولد چندی؟ گفتم 68. گفت کارشناسی ارشدتو گرفتی؟ گفتم نه. گفت چرا؟ کارشناسیت چند سال طول کشید مگه؟ چرایش را خیلی بد گفت. خواستم بگویم قزمیت دانشگاه آزادی، مکانیک دانشگاه تهران پرورش آبزیان دریایی نیست که سه ترمه تموم شه. ولی همیشه جلوی خودم را میگیرم من. همیشه توی خودم عصبانی میشوم. نمیدانم چرا. گفتم: بیشتریها 5ساله میکنن. گفت: سراسری بودی؟ گفتم آره. دیگر تمایلی به حرف زدن باهاش نداشتم. گفت: من برای این که خرجم دربیاد مییام آژانس کار میکنم. هیچ کاری نکنم ماهی یک و نیم خرجمه. فقط هم خرج خودمها. نه زن دارم و نه بچه و نه خرج خونه. یک و نیم فقط خرج خودم. تو دلم گفتم: چه گهی میخوری مگه؟
بعد شروع کرد به موبایلش حرف زدن و قرار مدار گذاشتن برای بعد از ظهر و جور کردن پارتی برای سربازی و... به آخرهای مسیر که رسیدیم جلویمان یک پراید بود که یک حدیث از امام زمان را پشت شیشه عقبش نوشته بود. حدیثه این قدر ریز و طولانی بود که نتوانستم بخوانمش. این هم شد ماشیننوشته آخر مرد حسابی؟ ولی همین بهانهای شد تا پسرک شروع کند به فحش دادن به هر چه آدم مذهبی: بدون هر کی ریش میذاره و دم از اسلام و دین میزنه میخواد سرتو کلاه بذاره. همهی مذهبیها پفیوزن.
من خندیدم. گفت چرا میخندی؟ میای تو جامعه میبینی. دیگر مانده بود این الدنگ برای ما خدای تجربه بشود. بیشتر خندیدم. گفت چرا میخندی؟
گفتم: چی کار کنم؟
تو دلم گفتم احمق تو خندیدن داری دیگه. با این طرز قضاوتت تو هم عین همونایی هستی که داری بهشون فحش می دی. برو همون ادلاید. شرت کم.
گفتم: باید بخندم دیگه. اگه حرص بخورم که نمیتونم دووم بیارم تو این جامعه!
عصر روز دوم: وقتی نشستم توی ماشینش سیگار دستش بود. کوچه را ورود ممنوع آمد. بعد هم اسمم را تو کوچه داد زد. من هم داد زدم که اوهوی اینجا وایستادم. بعد آرام کوچهها را رد کرد تا به خیابان اصلی برسد. وینستون لایت میکشید. بیبو. توی خیابان لایی میکشید. توی بزرگراه بدتر. بدم نمیآمد. با احسان قرار داشتم و هر چه زودتر میرسیدم بهتر هم بود. خیابانها آنقدر هم شلوغ نبودند که نگران تصادف بشوم. بعد مثل دیروزی نبود که موبایل حرف بزند و بیحواس براند. چهاردنگ حواسش سر لاییکشیدن بود. توی بزرگراه یک جا جلوی یک تویوتالندکروزه لایی کشید. صدای گاز خوردن تویوتائه بلند شده بود. رانندهاش برای این که او نتواند لایی بکشد تا ته گاز را فشرده بود. او لاییاش را کشید ولی. جلوی تویوتا هم پیچید و رد شد. بعد برگشت گفت: خیلی بهش توهین کردم؟ گفتم: آره. 4800 سی سی حجم موتورشه و هیکلش اندازهی کامیون. نابودش کردی. خندید. خیلی زودتر از آنی که فکر میکردم رسیدم!
صبح روز سوم: خانم است. عینک دودی به چشم زده و چاق است. مانتویش یقه باز است و شال روی سرش کفاف پوشاندن پشت گردنش را نمیدهد. سوار میشویم و راه میافتیم. دستکش سیاه میپوشد و فرمان را محکم میچسبد و میراند. پراید هاچ بک صفر کیلومتر دارد. برچسب انرژی را نشانش میدهم و میپرسم جدی صدی 6 میسوزاند؟ میگوید: نه بابا. دروغ میگن. ولی راضی است. وارد محدودهی زوج و فرد که میشویم پلیس بهش گیر نمیدهد. میگوید: این برچسب سرویس مدرسه خیلی خوبه. بهم گیر نمیدن. بعد میگوید که برچسبه برای این ماشین هم نیستا. برای ماشین قبلیمه. ولی خیلی خوبه. یکهو یاد ماشین قبلیاش میافتد. تیبا داشته و و تیبای صفر کیلومتر کلکسیونی از تصادف شده بوده. خاطرات تصادفهایش با نیسان آبی و مینیبوس را برایم تعریف میکند. با نیسان آبی به خاطر این تصادف کرده بود که توی اتوبان یکهو ناگهانی خواسته برود سمت یک خروجی. نگاه نکرده بوده و فرمان را که تاب داد یکهو دید ماشین دارد دور خودش میچرخد! خندیدم. از نیسان آبی میترسید.
بعد از خاطرات تصادفش ساکت میشویم. زیر لب میگویم نیسان آبی. دودلم که خاطرهی اسالم خلخالم را بگویم یا نه؟ همان که توی یکی از جاده خاکیها داشتیم پیاده میرفتیم و نیسان آبیه ما را سوار کرد و از چه جاهایی که نرفت. من از نیسان آبی به خلاف او خاطرهی خوش دارم. طولانی میشود. تعریف نمیکنم. ازم میپرسد: چی؟
برایش مهم است که زیر لب چه گفتهام. میگویم هیچی.
عصر روز سوم: هیچ حرف نزدیم. اولش فقط گفتم سلام و او هم جواب داد و آدرس را پرسید و دیگر هیچ. پژو پارس صفر کیلومتر داشت. برایم کولرش را هم روشن کرد. توی اتوبان هم با بیشترین سرعت ممکن میراند. به یک چراغ قرمز رسیدیم. جلویمان یک موتور با بار خواست از بین دو تا پژو رد شود. جلویش رد شد و بارش گرفت به آینه بغل پژو. او عصبانی شد. گفت: ک...شو نگاه کن تو رو خدا. زد آینه بغلو شکوند. آینه بغل پژوها راحت میشکنه.
گفتم: آره... ک...شه. موتوری دیوانه.
پشت چراغ قرمز ترافیک بود. موتوریه فرار کرد.
هیچ برنامهای نداشتم. همینجوری الله بختکی بود. از آن عصرها بود که دلم میخواست کسی میبود که بتوانم خودم را بیندازم توی بغلش و او بغلم کند. چند سال است که کسی من را بغل نکرده است؟ خیلی سال. به میثم گفتم برویم. آمد. به 2نفر دیگر هم زنگ زدیم. نیامدند. دیگر حوصلهی نفر سوم را نداشتم. کسی نمیآید. کسی حوصلهام را ندارد.
خیابانها خودشان ما را هول میدادند. خودشان ما را پاس میدادند. پیادهروی چهارراه سیدالشهدا خراب بود. کنده بودندش. توی خیابان راه رفتیم. خیابان خلوت بود. عجیب خلوت بود. تهرانیها از شهر بیرون رفته بودند. تهران دوستداشتنی شده بود. بعد یکهو گفتم برویم سینما. برویم نزدیکترین سینمای ممکن. سینما ماندانا. رفتیم سهراه تهرانپارس. از تیرانداز رد شدیم. چرا ما هی آیایکس 55 میبینیم؟ انگار تنها شاسیبلندی که ملت ایران سوار میشوند همین نرهغول است؟ ساندویچی پارس مغازهی دو نبش تازهاش را باز کرده بود. خداحافظ مغازهی باریک بغلی. برویم بندری بزنیم؟ ولش. برگردیم گرسنهمان باشد.
رفتیم سوار بیآرتی شدیم. خنک بود. کولرش روحبخش بود. تفتیدگی پیادهروهای عصر تابستان را نداشت. رفتیم ایستگاه آیت. برویم فرش قرمز را نگاه کنیم. سانسش ساعت 8 است. الان ساعت چنده؟ 7. چه کار کنیم؟ برویم هفت حوض؟ برویم هفتحوض دخترها را دید بزنیم. هفتحوض رنگیترین جای غمانگیز دنیاست. آره. نه. ولش. گرم است. برویم سوار اتوبوس شویم. خنک است. آره. تا 7:30 بریم. تا هر جا رفت. بعد همان ایستگاه پیاده شویم و برگردیم. خنکه. خوبه.
سوار شدیم. اتوبوس تند میرفت. خیابانها خلوت بودند. لحظهها از پشت شیشه به کندی میگذشتند. آن آرامش زل زدن به منظرهای که از شیشهی بزرگ اتوبوس رد میشود. آن آرامش از کجا میآید؟ حادثهای ندارد. ولی ساکن هم نیست. منظرهای دائم در حال تغییر است. ولی یک جور حس آرامش میدهد. یک جور امنیت از بالا نگاه کردن. از ردیف آخر اتوبوس و از بالا به ماشینهای زیردست توی خیابان نگاه کردن. به آدمهای پایین دست در پیادهروها... ساعت 7:15 امام حسین بودیم. از زیرگذر امام حسین رد شدیم. زیرگذر تاریک. آن موقعها که زیرگذر فقط مخصوص اتوبوس بود و دو طرف زیرگذر چمنهای میدان امام حسین بودند، میدان جای بهتری بود انگار. نبود؟ اوه. چهقدر سریع رفت. چه کار کنیم؟ برویم بالاشهر. چطور؟ شریعتی را بگیریم برویم بالا. خیلی راه است. هر چهقدر بنیهمان کشید. اتوبوس تند و تیز از پل چوبی رد شد و از پل روشندلان بالا رفت. منظرهی کوههای شمال تهران در سمت راستمان. ساختمان بنفش رنگ آزمایشگاه کخ درسمت چپمان.پیچ شمیران پیاده میشویم. یادمان رفته که قرار بود برگردیم سینما برویم.
پیادهروی اول خیابان شریعتی گشاد و خلوت است. آن مغازهی بزرگ سر نبش انقلاب و خیابان شریعتی. همان که تعمیرگاه شورولت و بیوک و پاترول و اینها بوده. همان که اینروزها متروک است. از آن تعمیرگاههای قبل انقلابی است، نه؟ آره. از آن مغازههاست که طعم خوش روزگار خوب رو چشیده.
چرا ریشتو نمیزنی؟ خیلی هم خوبه. چیش خوبه؟ ریش به این خوبی. کی گفته خوبه؟ من میگم خوبه. شبیه موهای ناحیهی تناسلیه. زر نزن. خودشه به همون فرفری و زشتی. زر نزن. تازه ریشت شبیه اون موهای لعنتیه، دماغتم که میدونی حکم چی رو داره. دهنتو با این تشبیهاتت.
بالا میرویم. پیادهرو خلوت است. این دوستدختر دوسپسرا کجا اند؟ الاغ، هیچ نرهخری با دوسدخترش سربالایی شریعتی رو بالا نمیره. همهشون سرپایینیشو مییان پایین. راست میگیها.
به بیمارستان پاسارگاد میرسیم. همان بیمارستانی است که من تویش به دنیا آمدهام.
جدی میگم. من این جا به دنیا آمدم. ببین چه بیمارستان شیک و تر و تمیزی است. بیمارستان آمریکاییها بوده. فقط زائوهای سفارتخونههای آمریکا و اروپا رو قبول میکردن. آفریقاییها و آسیاییها رو قبول نمیکردن. دکترهاشو از اسرائیل میآوردن. وقت تولد بچهها رو با شیر میشستن. باور نمیکنی؟ خفهشو.
بالا میرویم. از ردیف آجیلفروشیها و شیرینیفروشیها بالای خیابان حقوقی رد میشویم. به سهراه طالقانی میرسیم. از جلوی سینما صحرا رد میشویم. به سانسش نگاه میکنیم. نمیخورد. به ساعت الان ما نمیخورد. چرا هیچوقت سانس سینماها با ساعتی که ما به در آنها میرسیم همزمانی ندارند؟ تف به این شانس. جلوتر. بنبست دوج. عکس میگیرم. دوج... دوج... سر نبش کوچه یک نمایندگی ایرانخودرو است. لعنتیها. فقط بلدند تر بزنند به هر چیز خیالانگیز ممکن. اصلا این نمایندگی ایران خودرو اینجا نمیبود. به جایش یک مغازهی متروکهی قبل انقلابی میبود. چه میشد مگر؟ حداقل میتوانستیم رویا بسازیم که اینجا نمایندگی فروش دوج بود. ماشینهای دوج را توی خیالمان بیاوریم... دوچرخهسواری از سمت راستم سبقت میگیرد میرود. یک لحظه از عبورش جا میخورم و میترسم. به سینما ایران میرسیم. اوه. چهقدر شلوغ است. از همان جایی که تابلوهای اسم کوچهها، لامپدار شدهاند، از همانجا کنار پیادهرو جا به جا نیمکت گذاشتهاند. خوب است. خیلی خوب است. دختری چادری کنار مردی نشسته است. چادرش را باز گذاشته و نصف موهای سرش را رها کرده. زلف قهوهای دارد. چاف. چادری داف. بیخیال. دیگر تا اینجایش را آمدهایم. برویم. شلوغی سینما بیش از حد تحملم است. از آخرین شیرینیفروشی که رد شدیم، تصمیم گرفتم به شیرینیفروشی بعدی که رسیدم، بروم و دو تکه کیک کشمشی بخرم.
نشد. یعنی تو بگو تا خود سیدخندان به یک شیرینی فروشی دیگر بربخوریم. برنخوردیم... نبود. دیگر هیچ شیرینیفروشیای توی پیادهرو پیدا نشد. تا دلت بخواهد کلهپزی و سیراب شیردان پیدا شد. ولی شرینی فروشی؟ پیادهروی خیابان شریعتی خوب بود. عالی بود. از همان اول گل و گشاد و دلباز بالا رفته بود. به شهر کتاب مرکزی رسیدیم. نمیشد. باید میرفتم کتابها را دست میزدم. من که دستم به آن دختر موزون جلوی سینما نمیرسد. بگذار دستم به کتابها برسد. رفتیم تو. چند دقیقه آن تو علاف بودیم؟ نمیدانم. از شهر کتاب مرکزی بدم میآید. برخلاف بزرگی و وسعتش هیچ کتابی ندارد. ردیف کتابهای اقتصادی ندارد. ردیف کتابهای سفرنامهاش افتضاح است. مجلهها؟ آن هم افتضاح است. ولی. خب. میشود با کتابها لاس زد. ایستادیم و کتاب شازده حمام را دست گرفتیم و قسمت وفاداری زنهای یزدی را دو نفری خواندیم. قصهی آن داماد گاراژدار که اهل زندگی نبود و زن یزدی ستانده بود و زن به او وفادار بود و زندگیاش را نور و صفا بخشیده بود و بد میدید و خوبی میکرد و الخ. خواستم از پاریز تا پاریس را هم نشان میثم بدهم. آن فصل اقتصاد یزدی را. حالا که احوال زن یزدی را خواندیم، احوال پول یزدی را هم بخوانیم. که زن و پول جدا از هم آفریده نشدهاند. نداشت. نه تو ردیف کتابهای تاریخش بود. نه در ردیف کتابهای سفرنامه. خب. به شهر کتاب مرکزی آدم چه بگوید؟
بعدش رفتم سمت کتابهای ادبیاش. فیه ما فیه تصحیح بدیعالزمان فروزانفر را برداشتم. همینجوری الله بختکی باز کردم: در معنی فقر که عشق به کل است:
"شخصی گفت که در خوارزم کسی عاشق نشود، زیرا در خوارزم شاهدان بسیارند. چون شاهدی ببینند و دل بر او بندند، بعد از او بهتر ببینند، آن بر دل ایشان سرد شود.
فرمود اگر بر شاهدان خوارزم عاشق نشوند، آخر بر خوارزم عاشق باید شدن، که در او شاهدان بیحدند."
دستخالی زدیم بیرون. بیا این دفعه خیابان معلم را برویم. رفتیم. از میان سازمانهای نظامی و سردرهای نظامی رد شدیم. خواستم از سردر دانشکدهی شهدای مکه عکس بگیرم. ترسیدم. گفتم الان میریزند سرم که چرا داری از یک مکان نظامی عکس میگیری. ولی آخر این چه دانشگاه و دانشکدهای است؟ رفتیم ته خیابان معلم. بستنی مخلوط زدیم. به هیوندای ولستری که پارک بود نگاه کردیم. هاچبک دو در خیلی جذاب و تخمهسگی است. خانوادهی ارمنی که به زبان خودشان حرف میزدند. ماشینهای پلاک نظامی که آمده بودند بستنی بزنند یا چیزی بخرند. بستنی مخلوط را با کمترین سرعت و بیشترین لذت ممکن خوردم. 15دقیقه طول کشید. بعد انرژی گرفتم... پیادهروها و خیابانها تاریک شده بودند. خسته شده بودیم. نمیدانستیم به کجا داریم میرویم. اصلا هیچ قصدی نداشتیم. دیگر حال برگشتن به خیابان شریعتی نبود. کوچه پس کوچهها. خیابانهای تاریک... میدان سبلان. دویدن از روی خط عابرپیاده. اگر نمیدویدیم ماشینهایی که موقع خروج از میدان با سرعت هر چه تمامتر به سمتمان میآمدند کتلتمان میکردند. هیچ وقت خط عابر پیاده توی این شهر معنا ندارد...و... و آخرش همیشه به بزرگراهها میرسد.
بزرگراهها. با صدای بیامان گذر دیوانهوار ماشینها. از کنار بزرگراه صیاد شیرازی راه افتادیم به سمت بالا. از کنار دیوار پادگان. دیوار آجری بلند و سیمخاردار کشیده. از یک جایی پیادهروی کنار بزرگراه دو شقه شد. یک دیوار بلند وسط پیادهرو کشیده بودند. پیادهرو دو قسمت شده بود. قسمت رو به بزرگراه. و قسمت بین دیوار آجری و دیوار پادگان. سر و صدای عبور ماشینها سرسامآور بود. از قسمت دو نفرهی بین دیوار آجری و دیوار پادگان رفتیم. اوه. چرا هیچ کس اینجا نیست؟ پشت آن پیچ خفتمان نکنند. هیچ کس ما را نمیتواند ببیند. اگر قرار باشد خفت کنند،جلوی چشم همه میتوانند خفتمان کنند. فرقی بین این جای خلوت و آن پیادهروی رو به خیابان نیست. بین دو پیچ از بزرگراه میرسیم. نه اول مسیر مشخص است و نه آخر مسیر. هیچ کسی نیست که ما را ببیند. بالا هم فقط سیم خاردار است. بهترین جای ممکن برای بوسیدن. بهترین جای ممکن برای این که بچسبانیاش به دیوار و 20 دقیقهی تمام ببوسیاش و هیچ کسی هم مزاحم نشود. بوسیدن در صدای پسزمینهی وحشی تهران: صدای عبور بیوقفهی ماشینها و آدمها و رفتنشان. فقط خلوتیاش نه. همین بوسیدن در متن صدای وحشی... از روی پل عابر پیاده رد میشویم. میرویم آن دست بزرگراه. به عبور ماشینها نگاه میکنم. به چراغ سفید جلو و چراغ قرمز عقبشان. دائم در رفت و آمد. میروند. میآیند. از کجا به کجا؟ چند دقیقه میایستیم و به رد شدن آدمها از زیر پاهای ما زل میزنیم. عکس میگیرم. با موبایلم عکس میگیرم. دوست دارم از آن عکسها بشود که تویش نور قرمز و زرد ماشینها کشیده میشود. از آن عکس حرفهایها. نمیشود. دوربین موبایل و این حرفها؟ مهم نیست. دستت به هر چیز که نمیرسد،خیالش کن. رویاپردازی کن. بوی واقعیت را استشمام کن و بعد توی مغزت به آن پر و بال بده. بزرگش کن. ماجرایش کن. تبدیلش کن به آن چیزی که دوست داری و تو را به هیجان میآورد. یک عکس لرزان ازین بزرگراه بگیر و بعد خیال کن. عکس فقط یک لحظه است. بعد، آخر شب به عکس لرزانت نگاه کن و به یاد بیاور، لحظهی گرفتن عکس و حس آن لحظه را به یاد بیاور و بعد رویا کن. خیال کن... یک عکس حرفهای از بزرگراه شهر میگیرم.
کنار پیادهرو جابهجا درخت گل کاشتهاند. گلها بو نمیدهند. فقط رنگ خوشگلی دارند. بنفشاند. یک درختچهی گل بنفش. ماشینهایی که از توی بزرگراه رد میشود این درختچهها را میبینند؟ نمیبینند. به سرعت میروند. سرعت. سرعت. برگردیم خانه؟ خستهایم. خانه... خانه... تو فکر یک سقفم. دلم میخواهد سقفی دیگر را امتحان کنم. 3ساعت است که داریم راه میرویم. دلم میخواهد تصمیم بگیرم. برای هفتهی آینده. برای ماه آینده. برای سه ماه آینده. باید تصمیم بگیرم.
میرسیم به حاشیهی بزرگراه رسالت. نایی برای ادامهی پیادهروی نیست. ایستگاه بیآرتی وسط بزرگراه با چراغهای الئیدی روشن است. میشود چند دقیقهای نشست و تا آمدن اتوبوس منتظر ماند و پا روی پا انداخت و به خانهی روبهروی ایستگاه اتوبوس زل زد. از آن انتظارها که دوست داری بیشتر طول بکشند. آمدن اتوبوس آرزو نیست. بهانه است. بهانهای برای یک دم نشستن و آسودن و راه نرفتن. میآید. سریع میآید. و خلوت است. تهران روزهای تعطیلات. سوار میشویم و خنکی اتوبوس ما را در آغوش میگیرد.
1- "زیباتر" اینجوریها شروع میشود: هومن درس معادلات دیفرانسیلش را با نمرهی 8 افتاده و آدرس استادش را گیر آورده و دارد میرود خانهی استاد تا نمره بگیرد و درس را پاس کند. استاد هم خانم دکتر کیانمهر. میرود آنجا و بلبلزبانی میکند و آسمان ریسمان میبافد تا 2نمره بگیرد. اما آنجا، در خانهی دکتر کیانمهر با دخترش، گلسا، مواجه میشود و یک دل نه صد عاشقش میشود. همانجا تنور را میچسباند و هم نمرهی دیفرانسیل را میگیرد و هم با شیرینزبانیاش مخ گلسا را برای یک رابطهی عاشقانه میزند...
شروع مجابکنندهای است. مگر نه؟ ریتم کتاب به شدت تند است. همان صفحهی اول یقهی تو را میگیرد و تا آخرین صفحه هم ولت نمیکند.
کتاب سه تا فصل کلی دارد: سوارکار، تیرانداز و شناگر. یادآور حدیثی از پیامبر اسلام که یک جورهایی با جملهی پیشانینوشت کتاب (بیتی از یک شاعر عهد جاهلیت) در مورد حوادث کتاب رابطهی نزدیک دارد: سوز ستم خویشاوندان از زخم تیغ هندی دردناکتر است.
هومن با گلسا رابطهی عاشقانه برقرار میکند. وارد قصههای خانوادهی گلسا و خواهرش صبا و مادرشان خانم دکتر میشود. ضربههایی را که مادر از دو تا دخترهایش میخورد میبیند. یک سری روابط غامض و پیچیدهی خانوادگی. همان سوز ستم خویشاوندان. باهاشان زندگی میکند. اول به گلسا دل میبندد. بعد به صبا و آخرسر هیچ کدام با او نمیمانند.
هومن اول کتاب دانشجوی سال اولی است و هومن آخر کتاب دانشجوی سال آخری که میخواهد کنکور ارشد بدهد و تقریبا راهش را در زندگی پیدا کرده. چند سال زندگی دانشجویی. یک جور بلوغ.
یک جایی در اوایل کتاب سینا دادخواه یک جملهی کلیدی را حین روایتش به کار میبرد. اینجاهای کتاب است:
"گلسا غرق آینهی آرایش بود. پیشانی بلند. بینی کوچک و چانهای مثل شاهبلوط. چشمهایش را مداد میکشید. آن روز، صدای دعوای کاوه و گلسا رواق پاساژ آرین را پر کرده بود. گلسا دوباره به ابنالوقتی و پولپرستی کاوه گیر داده بود. کاوه نامردی نکرده و گفته بود صهیونیزم جهانی هم باشد رویش نمیشود پول لادن بیچاره را سر فیلم و کتابهای انتلقتولوقی آتش بزند. صبا پشت گلسا درآمده بود و گفته بود هیکلش را گند بگیرند که شریک زندگیاش انتلکتوئلهای مملکت را مسخره میکند. کاوه دلگیر و دلخور رفته بود توی ماشین، تحصن تکنفره کرده بود. گلسا نگذاشته بود هومن پادرمیانی کند. صبا نامزدش را بایکوت کرده و با گلسا و هومن برگشته بود. ضعف دنیایی زشت و مردانه است. صبا آن قدر که گلسا اصرار داشت ضعیف نبود." ص 33
آخرهای کتاب دوباره حین روایتش به این جملهی کلیدی برمیگردد:
"از اشتباهات و امتناعات و مقصر دانستن خودش و دیگران فاصله گرفته و فهمیده بود حس مرد واقعی، چیزی که همهی این مدت در سرش میدنگیده، شاید حس خوبی باشد. اما وجود خارجی ندارد. بازی ناشیانهی ذهن است. مرد مرد است. همینی که هست. پایش بیفتد مثل گربهی مرغوب ایرانی لوس میشود. دوستیاش خیلی وقتها دوستی خالهخرسه است. بوی عرق زیربغلش خانه را برمیدارد. با قاشق دهنی دیگران غدا میخورد. جوراب سوراخ چند روزپوشیده پایش میکند. مردها لابد از ایدهآلهای انسانی چیزی کم داشتند. اما همانقدر که زنها. ضعف،صفتی انسانی است." ص 171
همین دو جملهی کلیدی پنهان در روایت سینا دادخواه سیر تطور هومن آتابای است. دانشجوی سالاولی که از ضعف مردانه به ضعف انسانی میرسد. و راستش این قدر نامحسوس در طول کتاب به این درجه از رشد میرسد که تو وقتی دقت میکنی، تازه به هنرنمایی سینا دادخواه در نوشتن یک رمان پی میبری.
2-اما چیزی که بیشتر از همه جلب توجه میکند تهران است. زیباتر با تهران است که معنادار میشود. این تهران است که به آدمهای کتاب معنا میدهد و آدمها توی تهران است که حرف میزنند، میروند، میآیند. توی تهران است که جنگ دارند، دعوا دارند،عاشقی میکنند، نفرت میورزند. توی تهران است که همدیگر را میبوسند و علیه هم دشمنی میکنند.
بند آخر کتاب با تهران تمام میشود. هومن با تهران است که کتاب را تمام میکند:
"زمستان زود شب میشد. لادن خواب بود. چند ساعت راه را گلوله کرده و سریع آمده بودند. تهران از دور پیدا بود. Z مارپیچ کوهستان روشن شده بود. جادههای کائنات به شهرهای نامرئی زیرزمینی ختم میشدند... تهران هم شهری نامرئی درون خودش داشت. ورود به اعماق یخبستهاش اندازهی یک غول قدرت بدنی میخواست. اما گنجهای افسانهای به زحمتش میارزید. مرد شدن. بزرگ شدن. خوب خود و مردم را خواستن. یتیم بود و سرمایهی تهرانیاش را وقف بچههای یتیم میکرد... بعد از مدتها یاد نصیحت قدیمی کتایون افتاد. هنر در شنا کردن است، نه غرق شدن. چه آرزوی نابرآوردهای داشت؟ پول؟ عشق؟ ماجراجویی؟ سینما؟ دوباره دلبستهی زیباییهای سینما بود تا صنعت فیلمسازی. دوبار توی دلش تکرار کرد. زیبایی. زیبایی. Z درخشان شمال غرب تهران از هر حس دیگری برایش زیباتر بود." ص194 و ص195
آتیساز. اوین. بریدگی الهیه. شهرک آپادانا. تخت طاووس و خیابان ولیعصر. یوسفآباد. خانههای شیشهای بتنی اکباتان. آزمایشگاه زیرزمینی بیمارستان 1000تختخوابی. خیابان 16 آذر. پیادهروهای الهیه. پارک ملت. بهشت زهرا. بلوار فرهنگ. بزرگراه چمران. خیابان وزرا. گالری عطر سنگ. رستوران رضاییه. پارک ملت. خیابان سهروردی. ساختمان متروک هتل بینالمللی تهران. بازار گل تهران. ایستگاه 5 توچال. کافهها. تونل رسالت... همهی این مکانها جوری با شخصیتها و حوادث کتاب اخت شدهاند که تو نمیتوانی زیباتر سینا دادخواه را بدون تهران تصور کنی...تهران زیباتر تهران 10سال پیش است. سالهای اول ریاستجمهوری احمدینژاد. از اشارههای گاه به گاه میفهمی. از هالهی نور و افسانهی هولوکاست و تونل رسالت که هنوز تکمیل نشده.
به جرئت میتوانم بگویم آن دو صفحه روایت از تونل رسالت در کتاب زیباتر اوج حضور تهران در این کتاب است. از آن حضورهای یک شهر در یک کتاب که بعدها مطمئنا انسانشناسها و منقدهای ادبی و تاریخی و جامعهشناسها و... بهش ارجاع خواهند داد.
3- "جیپ صحرا را به نیت جاده و کوهستان خریده بود، ولی بگو یک بار پایش را از تهران بیرون گذاشته باشد. خیال خام اواخر نوجوانی بود. آن موقعها فکر میکرد تپه ماهورها را به خیابانها ترجیح میدهد." ص17
"هومن هم مثل گلسا از هر چه بوی برنامهریزی میداد بیزار بود. از هفت دولت آزاد بودند. سرشان را با هر چی جز پول و رفاه و آینده گرم میکردند. هیپی کامل. اَبَرفرزندان شهر شگرفِ تهران..." ص 54
"پایی برای پیمودن الهیه نداشت. درهی کوچک کنار خیابان پر از کاج بود. حال آدم که خراب باشد، گوشهگوشهی شهر درههای کوچک دهان باز میکند. محلهها از خواب بیدار میشوند. خمیازه میکشند و بوی دهانهای مسواک نزده شهر را پر میکند. خیابانها و کوچهها، دره و غار و صخره بودند. صخرهنورد و غارنورد و درهنورد نبود. کوهستان تهران، معبد دوردست مخفی نداشت..." ص64
"سوار آسانسور شد. به پشت بام که رسید اتوبان کرج را نگاه کرد. نورهای قرمز چراغ عقب و نورهای سفید چراغ جلوی ماشینها، باغ وحش تهران هم معلوم بود. قطار مترو به سمت غرب میرفت. آن اوایل که ذوق و شوقی مصنوعی قانعشان کرده بود به درد همدیگر میخوردند. مینشستند لب جانپناه برج. تا خرخره عرق سگی میخوردند و توی محوطهی پایین بلوک تگری میزدند." ص82
"از اتاق رفت بیرون. قدرت شیطانی جایش را به خیال آسوده داد. دل قرص. ارادهی محکم برای پرواز با منجنیق آینده. گذشتن از حصار شهر. نفوذ آنی در عمق رویایی که به قول یکی اسمش توپوفیلی بود، عشق به مکانها.." ص 107
4- یک چیزی هم هست. من با آنهایی که تا یک کتاب میبینند که شخصیتش یک دانشجو است در ستایشش برمیگردند میگویند: شخصیت این کتاب نماد و نمایندهی قشر دانشجو و بیانی از دغدغهها و سردرگمیها و شکها و رنجهای نسل دانشجوی ماست به شدت مشکل دارم.
تهران سینا دادخواه تهران ونک به بالاست. به ماشینهای توی کتاب نگاه کنید: جیپ صحرا(پیترپن). تویوتا لندکروز، فولکس ون و نیسان آبی. هیچ اسمی از پراید نیست. تو 195صفحهی کتاب را بریز تو ورد و کنترل اف کن: پراید. نتیجهی جست و جو صفر خواهد بود. پراید را به عنوان یک استعاره میگویم. میخواهم بگویم زیباتر کتاب قشر متوسط نیست. نمایندهی فلان قشر نیست. نماد فلان دسته از دانشجوها نیست.
ادعایی هم برای نماد و نماینده بودن ندارد.
این تهران دوست داشتنی سینا دادخواه است. تهرانی که پراید تویش اسم بردنی نیست. سینا دادخواه قصهی خودش را خوب تعریف کرده. خواندنی نوشته. جوری که با کتابش آدم دچار یک توپوفیلی دوستداشتنی میشود. اما راستش این که بیاییم و آن را نماد و نمایندهی یک جمعیت عظیم بدانیم بلاهت محض است.
5- ایکاش طرح جلد کتاب هم تصویری از تهران میبود. به نظرم طرح جلد کتاب با دینامیک و سیالیت جاری در کتاب همخوانی ندارد. کتاب به این تند و تیزی و اکتیوی، طرح جلد به این آرامی و استاتیکی آخر؟!
افطاری ادوار انجمن فنی بود. خانمی را که بهم زنگ زد گفت نمیشناختم. سال پایینی بود و من دیگر دانشجوی دانشگاه تهران نیستم و خیلی وقت است که اصلا پایم را به فنی نگذاشتهام. چرا؟ نمیدانم. همان قضیهی "برگشت نیست" است. وگرنه هر چهقدر که توی زندگیام جلوتر میروم میبینم دانشکده فنی چه بهشتی بوده و من قدرش را ندانستهام. ولی همینکه گفت دورههای مختلف انجمن فنی میآیند گفتم باشه من هم میآیم.
چهارشنبه میخواستم جای دیگری بروم افطاری. ولی با خودم گفتم لغوش میکنم و این یکی را میروم. دیدن چند تا از دوستهای چند سال پیش و دیدن خود فنی بهانهی خوبی بود.
خوب بود. دیدن دوستانی که چند سال بود ندیده بودمشان. دورهی انجمن فنی سال 1390. سالپایینیهای بعد از ما. سالبالاییها. کسانی که تجربهی سالهای 73-74 انجمن اسلامی را داشتند. به تلخی از سالهای 88 تا 92 یاد کردن. باز شدن فضای این روزهای دانشگاه... فرجی دانای استاد دانشکده برق وزیر علوم شده...
در کل چه حسی بهم دست داد؟ حس واگنی از یک قطار بودن.
در بدترین دورهی انجمن اسلامی وارد آن شدم و الان به من بگویند کار سیاسی کن, با اینکه این روزها خیلی روزهای بهتری هستند میگویم, نه رهایم کنید. این کار را به اهلش بسپارید که من یکی حشر قدرت را ندارم. مگه من اوسکولم؟ ولی روزگاری بودم و زخمش را هم راستش خوردم... آن عشق و حالی را هم که شورا مرکزیهای سالهای قبل از 88 تجربه کردند, هیچ کدام را هم نچشیدیم. با سعید در مورد همین صحبت میکردیم. بدترین روزها. بیهیچ حال و حولی. و هیچ کاری هم نمیگذاشتند بکنیم. فقط با محمد, در یک سال بیست و چند شماره نشریه درآوردیم. در مقایسه با سایر دانشکدهها ما شاهکار کردیم. در مقیاس دانشکده فنی دورهی خوبی نبودیم. نتوانستیم کار زیادی بکنیم. ولی خب, الان که نگاه میکنم, حسم همین است: واگنی از یک قطار بودن. این که قطاری را بیدنباله رها نکردیم و اگر این روزها و روزهای آینده این قطار بهتر راه برود یک هزارم درصدش شاید به خاطر این باشد که در روزهای بد هم رها نشد...
فراز و مهرداد و محمد و حمید و همه خاطره میگفتند. از لابیبازیهای احمقانهی انجمن. عکس یادگاری هم انداختیم. من گوش میدادم. راستش آدم دیزلی زیاد خاطرهی شفاهی نمیگوید. من هم که طول میکشد تا گرم بگیرم. تا گرم شوم و یادم بیاید افطاری تمام شده بود و سوار بر ماشین داشتم برمیگشتم خانه. شبش که برگشتم کارم شد خواندن یادداشتهای آن روزها. جالب بود. از جماران رفتن تا انتخابات داخلی دانشکدهها که الکی الکی بلوا میشد...:
"سی آذر 1390- دیدار انجمنیها با سید حسن خمینی
...با م در مورد سفارت انگلیس و ماجراهای مفتضحانه ی دیروز حرف زدیم و این که توی شماره ی بعدی حتمن کار بکنیمش... این که این حرکت هم به دستور خودشان بوده و عواقب به شدت ضایع بعدش برای ایران و این که این جوری این ها توپ را انداخته اند توی زمین آنها و حالا آن ها هستند که می توانند مظلوم نمایی کنند واز ایران تصویر یک تجاوزکار را بسازند و...
از خیابان ولیعصر سوار بر اتوبوس 302 درب و داغان بالا می رفتیم. ترافیک بود. اتوبوس با سروصدا دنده عوض می کرد و عصر پاییز مرده ای توی خیابان جاری بود.
توی کوچه های تنگ جماران ح در مورد م م حرف می زد و این که لحن حرف زدنش دستوری شده است. به تو دستور می دهد و در مورد نشریه هم گیر داد به م که شنیده ام دیر می بندیش و ساعت 2 شب صفحه بندی می کنی و این جوری نکن و هفته دیگه شنبه تمامش کن و... گفت رییس تان شده؟ من گفتم خودش را نایب السلطنه می داند دیگر... بهش ربطی ندارد هیچ کدام این چیزها.
غروب بود که رسیدیم به جماران.
2تا اتوبوس بودیم. یک اتوبوس دخترها و یک اتوبوس پسرها. از خیابان یاسر رفتیم بالا. چشم مان به خانه های کاخ گونه ی اطراف جماران بود. و ماشین های مدل بالای توی خیابان.
پیاده شدیم و یک کوچه ی تنگ و باریک با جوی آبی در وسط را پیاده رفتیم تا رسیدیم به حسینه ی جماران.
توی کوچه ح خاطره اش را از دیدار با سید حسن گفت. با یک سری بچهها رفته بودند. خصوصی رفته بودند. می گفت کنار سید حسن یک میز تلفن بود. زیر تلفن یک کاغذ بود. می خاست آن کاغذه را بردارد. بعد میز تلفن نزدیکش هم بودها. یعنی خم می شد می توانست خودش آن را بردارد. اما خودش برنداشت. صدا زد آقا یوسف (یا همچین نامی. یادم نیست دقیقن) را و آن پیرمرد از آن طرف اتاق پا شد آمد کاغذ را برداشت و داد به او... بعنی تا این حد...
باید از یک کوچه مانند دیگر بالا می رفتیم. جلوی کوچه نرده بود. بازرسی مان کردند. یعنی ما فقط کیف های مان را باز کردیم تویش را به یک سرباز مهربان با چشم های زاغ نشان دادیم و رفتیم تو. بیشترمان هم لپتاپ داشتیم. به لپتاپ گیر نمی داد...
جلوی همان در مرد پیری بود که از یک سرباز دیگر درخاست می کرد که بگذارد او هم بیاید. می گفت از شهرستان آمده ام... من لحظه ای به 25-26سال پیش همین جا فکر کردم. به این که مردم از همه جای ایران می آمدند این جا تا امام خمینی را ببینند. به روزهایی که این کوچه های تنگ و باریک جماران پر از جمعیت بود. به خاطره ی اوریانا فالاچی از بعد از دیدار با امام خمینی فکر کردم. می گفت وقتی از پیش امام آمدم بیرون ملت به سمتم هجوم آوردند و به استینم چسبیدند و آن را پاره کردند برای تبرک.. نگاه مهربان سرباز زاغ چشم یک جورهایی بوی آن روزها را می داد انگار... جوان بودها...ولی...
و حسینه ی جماران کوچک تر از آن چیزی بود که توی ذهنم داشتم. جلوی درش پلاستیکی برداشتم و کفش هام را توی آن گذاشتم و وارد شدم. دیوارها و سقف کاهگل اندود شده ای که انگار از پس سال ها هیچ تغییری نکرده بود. جایگاه سخنرانی های امام که دیوارش را رنگ آبی زده بودند. جایگاه دوربین فیلمبرداری که درست روبه روی جایگاه امام چسبیده به دیوار روبه رویی بود. و خیلی هم بزرگ بود. انگار دوربین های فیلمبرداری آن موقع اندازه ی یک دستگاه یک کارخانه ی ماشین سازی بود. کف حسینیه با زیلوهای آبی رنگ ساده ای فرش شده بود. زیلوهایی که کنارش نوشته بودند این زیلو وقف حسینیه ی جماران است و بیرون بردن آن جایز نیست. حسینیه ستون های لاغر فلزی داشت که ان ها هم به رنگ آبی بودند. پایین جایگاه سخنرانی امام پوستر بزرگی از عکسش زده بودند با جمله ی معروف این محرم وصفر است که اسلام را زنده نگه داشته است...
بعد از پذیرایی با چای و خرما و یک جور رولت که لایش حلوا بود سید حسن آمد. به احترامش ایستادیم. چاق و درشت هیکل بود. و پوستش به شدن سفید. جوری که وسط حرف زدنش وقتی با دستمال پیشانی اش را خشک می کرد رد قرمزی روی پوستش می افتاد و بعد پاک می شد.. بین دو ستون میز و صندلی ای گداشته بودند که محل نشستن سخنران (سید حسن)بود...
برای مان سخنرانی کرد. اول از ترافیک نالید که باعث شده ما دیر برسیم و او با ما مفصل صحبت داشته و حالا نمی تواند در وقت کمی که تا اذان باقی مانده برای مان مفصل حرف بزند و مجبور است خلاصه و مختصر بگوید. ضمن این که با این وقت کم از شنیدن حرف های شما دوستان عزیز هم محروم شدیم...!!!
بعد به ایام محرم اشاره کرد و گفت که از عاشورا و قهرمانان آن چیزهای خیلی زیادی می شود گفت. از جلوه های فراوان آن می توان گفت. از عشق و صمیمیت و علیه انحراف و ظلم به پا خاستن و جلوه های شجاعت در عاشورا و امام حسین...
آخرش هم که اذان شده بود برگشت گفت: بسیاری می گویند درد امروز جامعه ی ما ترس است. اما به نظر من درد بزرگ جامعه ی امروز ما نترسیدن است. نترسیدن از خدا... انگار عده ای باور ندارند که این جهان را خالقی ست خدا نام...
بعد هم رفتیم به سمت دیگر حسینیه و او پیش نماز شد و ما هم به او اقتدا کردیم."
سوم دی ماه 1390
"طرف یه مثقال گه تو روده ش نیست می خاد برینه به شمس العماره.
جمله ای بود که امشب اماچ توی جی تاکش نوشته بود. منظورش من بودم. منظورش جلسه ی دیروز شورای عمومی مکانیک و انجمن فنی و آن 17-18نفر آدمی بود که آن جا نشسته بودند و دعوابر سر دوباره برگزار کردن انتخابات بود. حتم منظورش من بودم که خسته از بحث الکی ساکت نشسته بودم و به حرف ها گوش می کردم. خسته بودم. بحث بیخودی بود. اصلن قانونی در کار نبود که من بر سر آن قانون ایستادگی کنم.
توی جلسه ی چهارشنبه 30آذر هم که آن متن را خاندم و اعلام کردم که خاستار دوباره برگزار شدن انتخاباتم فنی قبول نکردند.
فراموش نخاهم کرد. از جلسه که آمدم بیرون دلم می خاست یک نفر را پیدا کنم و فقط داد بزنم که این ش چرا این قدر خر است چرا این قدر الاغ است چرا این قدر احمق است. به ام اچ زنگ زده بودم و ص. گوشی را برنداشته بودند. شب بود. شب آلوده ی روز آخر پاییز. من جلوی پزشکی قدم رو می رفتم و دلم می خاست داد بزنم که چرا این قدر احمق است. جلسه به جایی رسید که 9نفر را تصویب کردند. من گفتم انصراف می دهم. منتظر بودم که ش هم انصراف بدهد. تکرار کردم که انصراف می دهم و به او نگاه کردم که او هم همان لحظه انصراف بدهد. اما عین احمق ها فقط نگاه کرد. اگر انصراف می داد تعداد کاندیدا می شد 8نفر و آن ها نمی توانستند 9نفره ببندند... اه. چه بحث و جدل پوچ و بیهوده ای.
دیروز 17نفر توی دفتر انجمن مکانیک نشستیم و بحث کردیم.
آخرش هم فدای مصلحت شدیم تقریبن که انتخابات مجدد اگر برای دانشکده حکم تعلیق به همراه نداشته باشد تکرار شود وگرنه دیگر هم نزنیم و بی خیال شویم. خوبیت ندارد. لاپوشانی کنیم. گند و گه را هر چه بیشتر هم بزنیم بیشتر بو می گیرد... مصلحت اندیشی... عصر که با صادق و محمد رفتیم نمازخانه گفتم که تازه می فهمم این اهل حکومت وقتی اختلاس ها و دزدی ها و قانون شکنی های همدیگر را لاپوشانی می کنند چه جوری هاست و مصلحت اندیشی برای حفظ حکومت و قدرت و حفظ ظاهر بین مردم چه قدر عنصر تعیین کننده ای است...
عصرش تو دفتر انجمن با صادق هم یک دعوای با صدای بلند داشتیم که صادق به من می گفت تو بی عرضه ای. حرف خودت را نزدی. ام اچ تک افتاد و هیچ حمایتی ازش نکردی. الان چه دستآوردی داشته برایت این ساکت بودنت؟! من هم صدایم را بالا بردم...
چت های من با ام اچ در 4شنبه و 5شنبه احتمالن منبع خوبی برای ماجرا باشد...
وقت همه چیز را نوشتن ندارم..."
و... ازین جور یادداشتها از آن روزهای شورای مرکزی زیاد دارم. به چه دردی میخورد؟ نمیدانم. به عوض خاطره گفتن, مینشینم خاطره خواندن میکنم!
- خدا کجاست؟
- نزدیکتر از رگ گردن.
- نزدیک رگ گردن؟ خدا مگه مکان داره؟
- نه. خدا بیمکانه. همه جاست و هیچ جا.
- تو ولی مکانمندی. چطور تویی که نمیتونی بیمکان باشی، ادعا میکنی یه موجود بدون مکان وجود داره؟ مگه میشه یه موجود مکانمند، بتونه یه موجود لامکان رو در خودش جای بده؟ اون در ظرف این نمیگنجه که. چطور میتونی ادعا کنی که خدا رو میفهمی؟
- چرت و پرت نگو. من ایمانمو به خدا با این حرفا به دست نیاوردم که بخوام با این حرفا از دست بدمش.
- حالا چرا میگی ازدواج؟ چرا میخوای زن بگیری؟
- من زن نمیگیرم. من ازدواج میکنم. زن گرفتن اصطلاح خوبی نیست.
- اتفاقا کاملا درسته. تو زنو میگیری. به عبارتی زنو میخری.
- واقعا به خاطر این اعتقاداتت متاسفم برات.
- دروغ نمیگم که. زن یه کالاست. با مهر مشخص. عرضهکنندهی این کالا کیه؟ پدر. چرا اذن پدر واجبه؟ اون صاحب این کالاست. تولیدکنندهست. یه بازاره. قشنگ یه بازاره. عرضه و تقاضا. پسرهایی که سعی بر مخ زدن می کنن و دخترهایی که در حد مرگ آرایش می کنن. دخترها عرضه می کنن و پسرها تقاضا دیگه. چرا ازدواج؟
- تداوم نسل. نصف ایمان. حفظ اخلاق.
- لوییس لوری یه نویسندهی کودک نوجوانه آمریکاییه. یه کتاب داره به اسم بخشنده. قصهی کتاب در مورد آیندهست. یه سری زن مسئول زاییدن بچه میشن. جامعه در تقسیمبندی کارها تا جایی پیش میره که دیگه همهی زنها برای تداوم نسل مجبور به زاییدن نیستن. یه سری زن که هوش پایینتری هم دارن مسئول این کار میشن. بعد یه سری مسئول پرورش این بچهها تا 6سالگی میشن. بعد هم هر خانوادهای (هر مرد و زنی که با هم زیر یه سقفن) یکی ازین بچهها رو میگیرن و بزرگ میکنن. البته موضوع اصلی کتاب یه چیز دیگه. ولی چنین جامعهای به ازدواج نیاز داره؟ چرا ما همچین جامعهای ایجاد نکنیم؟
- اخلاقی نیست. همون زندگی دوسپسری دوسدختری سبک اروپا و بیبند و باری.
- من بیبند و بار نیستم. خودت هم میدونی که بیبند و بار نیستم. ولی چرا آخه؟ من خانمی رو در دانشکدهی هنرهای زیبا میبینم. ملاحت لباس و زیبایی خیرهکنندهی چشمهاش منو خیره میکنه و وامیداره که کیلومترها به دنبالش بیفتم. در عین حال میرم تو خیابون. فاحشهی 100هزار تومنی کنار خیابون با بدن فوقالعاده منو وامیداره که کیلومترها به دنبالش بیفتم. تو این هیر و ویر چطور میشه فقط به یه زن دل باخت و ازدواج کرد و تعهد ایجاد کرد؟ تازه این از سمت من. اون زنی که تو میخریش؟ چطور میشه که به تو وفادار بمونه؟ چند تاشون مگه وفادار میمونن؟ چرا این همه طلاق؟...
انگار کن خود بازارف از کتاب پدران و پسران ایوان تورگنیف بلند شده بود آمده بود آنجا یا شاید بازارف در روح ما حلول کرده بود تا با اعتقادات پسر اخلاقمدار بازی کنیم...
جادهی امامزادههاشم-رشت. از همان جا که اتوبان تمام میشود و کامیونهای جادهقدیم سرازیر میشوند توی جاده و جلوتر، جاده تپهماهور وار جلو میرود و بعضی جاها سینهکش دارد. سینهکشهاش نفسگیر نیست. اول یکی از همین سینهکشها. تریلیای که دارد آرام آرام راه میرود. ماشینی که لاین کندرو بوده و بهش راه دادهام که بیاید سبقت بگیرد از تریلی. سرعتم کم شده. یکهو از عقب سر و کلهی یک پراید سفید پیدا میشود و پشت سر هم برایم نوربالا میدهد. اول به این فکر میکنم که مگر کور است نمیبیند که سمت راستم یک تریلی 20متری است و جلویم هم ماشین؟ بعد به اعتماد به نفسش فکر میکنم که اول سربالایی دارد برای کی نوربالا میدهد؟ سرعتم را کم میکنم و صبر میکنم جلویم خالی شود. بعد پدال را میفشرم و از گشتاور ماشین لذت میبرم و توی آینهبغل دور شدن و عقب ماندن و ریز و ریز تر شدن پراید را با لذت نگاه میکنم. سرعتم به 110 میرسد و حضرت نوربالا باید یک چند ثانیهی دیگر هم پایش را به پدال گاز بفشرد. بیشتر سرعت نمیروم. میروم لاین کندرو تا اگر خواست بیشتر از 110 تا برود بتواند برود. من مسئول قانونشکنی بقیه نیستم. میآید و رد میشود. هاچبک است و ایران46 و سرنشینان هم دو تا دخترِ سربرهنه. میخندم. یحتمل ازین لایکزنهای پیج آزادیهای یواشکی زنان در ایران هستند. 110 را هم که رد دادهاند. دمشان گرم. سمتراستی که موهایش را بالای سرش گوجه کرده بود موبایل دستش بود و مشغول عکس و فیلم گرفتن از خودشان بود. مشکلی باهاشان ندارم. دوستشان هم دارم حتا. آدمهایی که مشکلات را میتوانند تقلیل بدهند و از یک پیروزی کوچک به اندازهی یک قهرمانی لذت ببرند، دوستداشتنیاند.
فقط به این فکر کردم که آنها هم نومیدکنندهاند و ما همان گهی میشویم که بودیم. بالا برویم پایین بیاییم حجاب در جمهوری اسلامی قانون است. بد و خوبش به جای خود. و به این نتیجه رسیدهام که یک قانون بد خیلی بهتر از بیقانونی است. دلیلش هم معلوم است: قانون بد را میشود اصلاح کرد ولی بیقانونی... دست بالا دست زیاد است و زور بالای زور... حالا این دو تا خانم دوستداشتنی داشتند چه کار میکردند؟ آزادیهای یواشکی زنان در ایران دارد خوب پیش میرود. اول عکسهای کنار دریا و خلوت و اینها بود. بعد رسید به این که ملت 5ثانیه در خیابان لالهزار روسری از سرشان برمیداشتند و عکس میگرفتند و بعد سریع چادر چاقچور میکردند و میرفتند خانه و عکس توی فیسبوق که بله 5ثانیه احساس آزادی کردم. این دو تا هم داشتند یک مسافت چندین کیلومتری را سربرهنه طی میکردند و ته اقدام انقلابی بود! انقلاب کردن راحت است. در بهترین حالت چه اتفاقی میافتد؟ همهی کسانی که دوست دارند موهایشان طعم آفتاب را بچشد، به میلشان میرسند. من یکی که دیدن موهای فرفری تا کمر بلندشده را به دیدن سر کچل همجنسهای خودم ترجیح میدهم. خیابان برایم جای شادیآوری میشود این طوری. ولی قانونه چه؟ قانون چه میشود؟ تغییر میکند؟ نه. قانونه زیر پا گذاشته میشود. فراموش میشود. قانونگذاران سعی میکنند قانونشان را شدت بیشتری ببخشند. ولی وقتی انقلابی صورت میگیرد دیگر رفته. قانونی که خرد شده، خرد شده.
میدانی؟ من زیاد تاریخ نخواندهام. ولی اگر از من بپرسند تلخترین شکست طول تاریخ ایران (از باستان تا به امروز) چه بوده، میگویم شکست خوردن مشروطیت. مشروطهای که قرار بود بعد از قرنها ایرانزمین را قانونمدار کند و شکست خورد و قانونش زیر پا گذاشته شد و هنوز که هنوز است بعد از حدود 110سال آرزوی قانونمداری به دل همهی ما مانده و قانونی هم اگر هست و برایممان دوستداشتنی نیست، به جای تلاش برای اصلاحش راه اجدادمان را پی میگیریم... خردش میکنیم.
آن دو تا دختر پراید سوار چه شدند؟ به پلیسراه نزدیک شده بودیم. سایه به سایه دنبالشان رفتم. میخواستم ببینم به پلیسراه که میرسند چه کار میکنند. سرعتم را کم کردم. دستاندازهای پلیس راه پیل افکن است. آن دو تا خیلی خوب بودند. روسری را روی سرشان نگذاشتند. به جایش سرعتشان را کم نکردند. با همان 80-90تا سرعت به سمت دستاندازها رفتند و پرایده چنان بالا و پایین شد که من گفتم آخ. ولی خب. همانطوری با سرعت رد شدند دیگر. پلیس؟ سرباز بدبختی که آنجا ایستاده بود به رویایی که جلوی چشمهایش دیده بود شک داشت. بعدش را دیگر ندیدم. من وارد جادهفرعی سنگر شدم و آنها هم راهی دیار خودشان دیگر. با آن سرعتی که آنها دست اندازها را رد کردند حداقلش دو تا از رینگهای پرایده کج و کوله شده. مطمئنم!
"نباید فراموش کرد که "همیشه همسایهها بدترین دوستان و بهترین دشمنان همدیگر هستند" و حسرت یکدیگر را میخورند، و به همین سبب همسایگان سیاسی معمولا یک در میان با هم خوب هستند! فاتحان بزرگ مثل ناپلئون و نادر ازین موقعیت استفاده میکردند و پیش میرفتند، همسایهی اولی- دومی، و دومی- سومی را هل میداد و به زمین میافکند،و همینطور ادامه مییافت تا وقتی که ناپلئون را در کنار بئرالحکیم میدیدیم و نادر را در میدان دهلی. این دشمنی همسایگی دو علت دارد: یکی این که اغلب تصادم منافع دارند، دیوار این یک جلوگیر آفتاب آن دیگری است و نم مستراح این به دیوار اطاق آن یکی صدمه میزند و غیره و غیره. دوم اینکه همساگیان بیشتر از دیگران حسرت یکدیگر را میخورند: فلانی قاز دارد و ما مرغ. فلان کس هر شب پلو میخورد و زن خوب دارد و کلفتش چنین و چنان است و...
ازین جهت اغلب این حسرتها و حسادتها به دشمنی ختم میشود. در کار دولتها هم همین امر هست، از شرق بگیر و به غرب برو: کره از چین مینالد، چین از روسیه که مغولستان از من است، روسیه تا کنار دانوب ادعا دارد و رومانی از این امر در اضطراب که مولداوی از کف رفت، دعوای آلمان شرق و غرب، و اختلاف آلمان و فرانسه بر مسائل آلزاس و لرن، و گفتوگوی فرانسه و اسپانیا بر سر پیرنه و طوایف باسک، ادعای ما را ثابت میکند که "همیشه همسایهها بدترین دوستان و بهترین دشمنان همدیگرند." بیخود نبود که در قدیم همسایهها بعضی چیزها را که داشتند از همدیگر پنهان میکردند: یک روایت محلی دهاتی ما که در اول افسانهها برای بچهها گفته میشود با این آهنگ شروع میشود: "اوسونه، سی سونه (افسانهی سیستان است) پلو پختم دونه دونه، همچی (آنطور) خوردم که همسایه ندونه!" و باز درست میگفتند قدیمیها که به زنها دستور میدادند "پشت به شو کن، نمک چشو کن". و ظاهرتر آن این است که گفتهاند: "نان را باید در پناه دندان خورد."
از پاریز تا پاریس/ نوشتهی محمدابراهیم باستانی پاریزی/ نشر علم/ ص362 و ص363
سلام.
امروز که سیزدهم تیر و چهارم جولای بود، بعد از اذان صبح باران ریز ریز باریدن گرفت. یا به قول بیقهی: بارانکی خُرد خُرد زمین را ترگونه کرد. هوای هفتهی اول ماه رمضان به شدت گرم و جهنمی بود و این بارانکِ وقت سحر یک جور عجیبی بود: فرو نشاندن گرمای خاکآلودی که در تهران هوا را پر کرده.
خوبی؟ خوشی؟ ماه رمضان را چه کار میکنی؟ مثل عکسهای محمد کباری است اوضاع؟ عکسهای ماه رمضانیاش را دوست داشتم. واداشتم که بنشینم یک دور همهی عکسهای این یک سال رفتنش از ایران و در ایالت ایتالیا درس خواندنش را نگاه کنم... همین دو تا عکس ماه رمضانیاش را میگویم. غذای ایتالیایی ای که به عنوان سحری برای خودش درست کرده بود و مجموعهی آهنگهایی که سر سحر با موبایلش گوش میدهد: مثنوی افشاری و ربنای شجریان و اسماءالحسنی.
یک جور غریبی بودند عکسهایش. نه که به خودی خود خیلی عکس باشند. در پسزمینهی پسری که رفته ایتالیا و آنجا سحرهای ماه رمضان بیدار میشود و سحری میخورد و به جای رادیو از آیپادش استفاده میکند و روزه میگیرد غریب بودند. غریب نهها. نگاه کردن با یک چشم دیگر بود برایم. دیوانگی بود برایم. حالا در امالقرای جهان اسلام همین جوری آدم ریخته که یکهو عاقل و باغل(:دی) میشوند که ای آقا اصلا عقلانی نیست که شما از 24ساعت شبانه روز 16:45 را در روزه بگذرانی و تو اصلا مگر عقل و هوش نداری و... ملحد و مذهبیِ این بوم و بر همه از یک قماشاند: خودشان را بر حق میدانند.
من چه کارها میکنم؟ کار خاصی نمیکنم. صبح میروم سر کار. جایم را از تولید تغییر دادهام به کنترل پروژه. زدهام تو کارهای صنایعی. گور بابای مکانیک. بد نیست. احساس مفید بودنه بیشتر است. با کارگرها دیگر سر و کله نمیزنم. ولی توفیری ندارد. مهندس و کارگر و مدیرِ صنعتِ این مملکت همه یک جورند. ( چهقدر همه کس و همه چیز را سر تا پا یک کرباس میکنم من!) یک هفته است مدیر پروژه و مدیرعامل و مدیر کارخانه و همهشان گیر من شدهاند که اوضاع نابهسامان پکینگهایشان را اصلاح کنم و کار ابلهانه ولی مهمی است. ملت دقت نمیکنند. این بدترین تجربهی من بوده: آدمها در کارشان دقت نمیکنند. کارهای سادهای به دوششان است، ولی همان کار ساده را هم دقت نمیکنند و این بیدقتیهایشان که تلنبار میشود بدجور اوضاع قاراشمیش میشود. خلاصه صبح تا عصر سرگرمم. یعنی خودم را سرگرم کردهام. و دارم ازین سرگرم کردن خودم خسته میشوم...
عصرها میآیم خانه مینشینم به کتاب خواندن. تا که خسته شوم و خواب بروم و وقت افطار شود.
کتاب چی خواندهام؟ آن گزیدهی تاریخ بیهقی را تا پایان مجلد هشتم رساندم. 40صفحهی دیگرش مانده است. بیهقی آدم عجیبی بوده. بزرگا مردی بوده. وقت اگر داشتم مینشستم به خواندن اصل کتاب و ته و توی بیهقی و شخصیتهای کتابش را بیشتر درمیآوردم. بوسهل زوزنی و سبکتگین و آلتونتاش و بونصر مشکان و خواجه عبدالصمد و خواجه احمد میمندی و سلطان محمود و سلطان مسعود و سرزمینهای تحت لوای غزنویان و دنیای تاریخ بیهقی توی این چند هفته بدجوری من را غرق خودش کرده است. یک چیز جالب مثلا. ما در مورد بیپولی جماعت شمال کشور زیاد صحبت کردیم. یادت هست؟ شمالیها نسبت به سایر ایرانیها بیپولترند. توی تاریخ بیهقی سلطان مسعود و یاران و از جمله همین بیهقی یک سفر به شمال میروند: گرگان و طبرستان. بعد سلطان مسعود تصمیم میگیرد که به خاطر امنیتی که حکومتش برای شمالی جماعت برقرار کرده مالیات بگیرد. مالیاتی در حد و اندازهی مالیاتی که از مردم خراسان میگرفته. بعد بهش میگویند آقا این جا شمال است. مردم ندارند این همه مالیات بدهند. حالیش نمیشود. زور میگوید و ملت شمال هم طغیان میکنند و زد و خورد میشود. برایم جالب بود که 1000سال پیش هم شمالیها نسبت به سایر مردم ایران بیپولتر بودهاند!
از پاریز تا پاریس باستانی پاریزی را شروع کردهام به خواندن. توی دو روز 170صفحهاش را خواندم. این باستانی پاریزی جکی بوده است برای خودش. برخلاف ابولفضل بیهقی که خیلی جدی است و شوخی ندارد، باستانی پاریزی در روایت کردن تاریخ خدای تکه انداختن و طنز است. (سطح مقایسه را داشتی؟ هر دو تاریخنویس بودهاند به هر حال دیگر!) این باستانی پاریزی ذاتا وبلاگنویس بوده. به جان خودم. از آن وبلاگنویسهاست که هر دو ساعت میتوانند وبلاگشان را به روز کنند و این قدر هم خواندهاند و اطلاعات دارند و این قدر بامزهاند که آدم مجبور شود هر چه مینویسند بخواند. از پاریز تا پاریسش پر است از روایتهای یک صفحهای بامزه که میشود مستقل خواندش و لبخند به لب نشاند... اگر دستت میرسد کتابهایش را گیر بیاور و بخوان. راحتالحلقوم و خواندنیاند. ولی لامصب خیلی گراناند. همین از پاریز تا پاریس 27500 تومان است. آدم جرئت نمیکند بخردش توی ایران...
گرم است. دوستان قدیمیام را از دست دادهام. رفتهاید دیگر. آخرینش هم همین میثم بود که رفت سیرجان برای کار. عصرها را دوست دارم با کسی راه بروم. ولی نیستید. آنها هم که هستند وقت ندارند. از رویاهای روزهای آینده بگویم؟ یک چیزی هست که جالب است. آدم هر چهقدر سرش شلوغتر میشود، رویاهای تر و تمیزتری را برای خودش میبافد. هر چه قدر که وقت کمتر میشود، آدم برای وقتی که برای خودش باشد آرزوها و برنامههای بیشتر و رنگینتر و پر بارتری خیال میکند. مثلا همین شخص شخیص من که این روزها به تنهایی و کار کردن و کتاب خواندن عادت کرده (الان یک هفته است که همکارم توی کنترل پروژه ماموریت رفته بندرعباس و یک هفته است توی اتاق تنهایی برای خودم کار میکنم و دیالوگهایم با دیگرانِ کارخانه، جملات کاری است: فلان گزارش را بدهید،فلان اکسل را برایم پر کنید و...) برای خودم یک داستان توی ذهنم ساختهام که دوست دارم یک ماه تمام بیکار شوم و هر روز هر روز بنویسمش.
چون وقت ندارم دوست دارم بنویسمش. ولی وقت اگر داشتم مینوشتمش؟!
و رویاهای دیگر...
تو چه خبر؟ چه کارها میکنی؟ عکس بگیرید لامروتها. اگر حوصلهی نوشتن به فارسی یا انگلیسی را ندارید. حداقل عکس بگیرید. همینجوری الکی از اتاقی که در آن هستید، از خیابانی که هر روز ازش رد میشوید، از دخترهایی که توی خیابان میبینید عکس بگیرید. از خودتان اگر نمیگویید، حداقل عکس بگیرید. دروغ میگویم؟!
چاکر شما، پیمان
مرتبط: هفته ی نهم
- چرا به موضوع اشتغال در دهه 90 باید ویژه نگاه کرد؟
بررسی وضعیت اشتغال از سال 1335 تا 1390 حاکی از بروز یک اتفاق نادر در اقتصاد ایران طی سالهای اخیر است. اگر آمار اشتغال را از اولین سرشماری کشور در سال 1335 تا آخرین سرشماری در سال 1390 مورد بررسی قرار دهیم و اشتغالی را که به طور سالانه در فواصل مختلفی که سرشماری صورتگرفته محاسبه کنیم، متوجه میشویم میزان خالص اشتغال ایجادشده، در فاصله سالهای 1384 تا 1390 (با وجود درآمد سرشار ارزی 700 میلیارددلاری) حدود صفر بوده و تقریباً شغلی در اقتصاد ما ایجاد نشده است. بر اساس طرح آمارگیری سالانه نیروی کار که از سوی مرکز آمار ایران صورت میگیرد، تعداد شاغلان کشور در سال 1384، 20 میلیون و 620 هزار نفر بوده که در سال 1391 این تعداد با افزایش تنها 10 هزار شغل به 20 میلیون و 630 هزار نفر رسیده که این 10 هزار نفر شغل از نظر آماری معنیاش صفر است.
علاوه بر این، اگر ما از نظر ساختار اشتغال پنج فعالیت عمدهای (کشاورزی، صنعت، صنوف عمدهفروشی، ساختمان و حمل و نقل) را که بیشترین سهم را در اشتغال دارند مورد بررسی قرار دهیم، متوجه خواهیم شد که اشتغال در بخش کشاورزی و صنعت روند نزولی داشته بهگونهای که تعداد شاغلان کشاورزی و صنعت در فاصله سالهای 1384 تا 1390 کم شده و به تعداد شاغلان بخش ساختمان و حمل و نقل اضافه شده است. به عنوان مثال، بخش صنعت حدود 530 هزار نفر از شاغلان خود را در این سالها از دست داده است. این رقم قابل تامل است چون همانطور که میدانید نیروهایی که در بخش صنعت فعالیت میکنند به تخصص و تحصیلات بیشتری نیاز دارند و سطحشان نسبت به نیروهایی که در بخش ساختمان مشغول کارند طبیعتاً متفاوت است. بخش اصلی نیروهای ساختمانی تخصصهایی ابتدایی دارند که عمدتاً از عهده بسیاری برمیآید. نیاز به آموزشهای پیچیدهای ندارند اما نیروهای صنعت چون از تحصیل و تخصص برخوردارند بیکاریشان اهمیت عدم تعادل در بازار کار را دو چندان میکند.
- البته در بخش ساختمان همیشه تقاضا برای کار وجود دارد اما کمتر ایرانی حاضر است تن به کارگری ساده دهد.
بله، این موضوع را قبول دارم. حتی برخی که میخواهند وضعیت اشتغال کشور را تحلیل کنند میپرسند چرا در حالی که گفته میشود اقتصاد ما با سه میلیون بیکار روبهروست هر جا که میرویم میبینیم آگهی زدهاند که به کارگر ساده نیاز داریم! بنابراین، تقاضا برای کارگر ساده وجود دارد و ما مجبوریم برای پوشش این تقاضا، از نیروی کار وارداتی (عمدتاً افغانها) استفاده کنیم.
- چرا چنین پدیدهای در کشورمان شکل گرفته است؟
شکلگیری چنین پدیدهای به ساختار اشتغالمان برمیگردد. ضمن اینکه کل این ساختار اشتباه بوده، به سمت شغلهایی حرکت کردهایم که اولاً آقایان را بیشتر نیاز دارد، ثانیاً نیروهایی را به کار میگیرد که کمتر تحصیل کردهاند. در حالی که ما به شغلهایی احتیاج داریم که زنان را به کار گیرد و نیروهای تحصیلکرده را جذب کند.
حال باید به این پرسش پاسخ بدهیم که چرا چنین اتفاقی رخ داده است. طبیعتاً نمیتوانیم بگوییم که تصمیمگیرندگان کشور نمیخواستهاند شغل ایجاد کنند، اتفاقاً خیلی تاکید بر ایجاد اشتغال داشتند و همه ما میدانیم که طرحهایی مانند بنگاههای زودبازده با این هدف اجرا شد که در اقتصاد ما سالانه بالای 5/1 میلیون شغل ایجاد شود. شکی نیست که هدف سیاستگذار در چنین طرحهایی این بوده که اشتغال ایجاد شود. اما سوال مهم این است که آیا ابزارهایی که برای رسیدن به هدف انتخاب شده درست بوده یا خیر که به نظر میرسد درست نبوده چون نهتنها نتوانسته به هدف برسد بلکه درست عکس آن اتفاق افتاده است. پس چه نتیجهای میگیریم؟
همانطور که میدانید کشور در اوایل دهه 60 با یک شوک جمعیتی در زاد و ولد روبهرو شد که این افراد امروز در حال گذر از سن اشتغال هستند. اگر برای این جمعیت انبوه، تا سالهای پایانی دهه 90 نتوانیم شغلی ایجاد کنیم دیگر نخواهیم توانست برایشان کاری کنیم چون سن آنها به مرز 40 سالگی میرسد. در سالهای گذشته برای این افراد هزینههای بسیاری در خصوص تغذیه، آموزش و... شده است اما حال که به سن اشتغال رسیدهاند کشور با شرایط سخت و پیچیده رکود تورمی روبهرو شده و نتوانسته به راحتی شغلی را برایشان ایجاد کند. در حال حاضر جمعیت 15 تا 34ساله کشور حدود 30 میلیون نفر تخمین زده میشود که بخشی از این جمعیت مشغول تحصیل، بخشی بیکار، بخشی دارای شغل و بخشی هم تنها جمعیت مصرفکنندهاند، بدون اینکه دنبال کار باشند. اتفاقی که به وقوع خواهد پیوست این است که بازار کار برای جمعیتی که اکنون در حال تحصیلاند تنگ خواهد شد. ما با پدیده بیکاران دارای تحصیلات عالیه روبهرو میشویم که این پدیده حتی ممکن است به فارغالتحصیلان مقطع دکترا نیز کشیده شود.
بنابراین کشور برای ایجاد اشتغال این افراد سالهای سرنوشتسازی در پیش دارد چون با این مساله مواجه هستیم که اقتصادمان چطور میتواند به مهمترین نیاز دهه شصتیها که شغل همراه با درآمد است جواب دهد. درست در فاصله زمانی که اقتصاد ما نیاز داشته شغل در مقیاس بسیار بزرگ ایجاد کند، افزایش جهشی درآمدهای ارزی هم منابع قابل توجهی را فراهم کرد، متاسفانه از این فرصت استثنایی استفاده نشد و از سال 1391 هم که گرفتار رکود تورمی شدهایم طبیعتاً امکانی برای ایجاد شغل فراهم نبوده است. اتفاق دیگری که در بازار کار ما رخ داده این است که بخش قابل توجهی از جمعیت در سن کار، در گذشته بدون ورود به دانشگاه، وارد بازار کار میشدند و بخش کمی از آنها وارد دانشگاه میشدند.
اما در سالهای اخیر، به دلیل سرمایهگذاری بالایی که در توسعه آموزش عالی صورت گرفت، مراکز آموزش عالی و دانشگاهها ضربهگیر بازار کار ما شدند و توسعه آموزش عالی به سمتی رفت که تناسبی با سطح توسعهیافتگی و نیازهای کشور نداشت. یعنی اینکه ما به اصطلاح با مشکل «بیشسرمایهگذاری» در آموزش عالی مواجه شدیم بدون اینکه اقتصاد ما ظرفیت جذب این فارغالتحصیلان را داشته باشد. از طرفی در زنان هم تقاضای اشتغال افزایش یافته که پیام این دو پدیده به اقتصاد این است که باید در آینده چه نوع شغلی ایجاد کند که هم فارغالتحصیلان ما را جوابگو باشد و هم برای بانوان شغلی ایجاد شود.
- چرا اقتصاد ما در سالهای گذشته نتوانسته شغل ایجاد کند و همواره نرخ بیکاریمان دورقمی بوده است؟
اینکه چرا اقتصاد ما شغل ایجاد نکرده است به معمایی برمیگردد که پاسخ آن در رویکرد تصمیمگیریها و تصمیمسازیهای اقتصادی کشور طی سالهای 1384 تا 1391 نهفته است.
از نظر جمعیتشناسان فقط یکبار اتفاق میافتد که جمعیت نسل جوان به سهم مسلط در کل جمعیت میرسد و جمعیت زیر 15 سال و بالای 60 سال کاهش مییابد. به چنین وضعیتی «پنجره جمعیتی» گفته میشود که فرصتی استثنایی برای یک کشور است که فقط برای یکبار اتفاق میافتد که کشور میتواند آینده خودش را با این جمعیت بسازد. پنجره جمعیتی ما مصادف شد با درآمدهای سرشار نفتی در فاصله سالهای 1385 تا 1390. متاسفانه این درآمد به شغل تبدیل نشد و نتوانستیم ظرفیت اشتغال را برای این جمعیت جوان ایجاد کنیم. ما این همه اسناد بالادستی داریم اما فاقد یک چارچوب مشخص و سختگیرانه برای مدیریت درآمدهای نفتی هستیم. وقتی درآمدهای نفتی در کشور افزایش پیدا میکند، دولت ارز حاصله را به بانک مرکزی میفروشد که در چنین حالتی سه اتفاق میافتد. ذخایر بانک مرکزی افزایش پیدا میکند، رقم بودجه زیاد میشود و با عرضه زیاد ارز نرخ آن عملاً کاهش پیدا میکند و سبب میشود واردات کالا ارزان شود، که ارزان شدن این کالاها سبب میشود کالای مصرفی وارداتی جایگزین کالای داخلی شده و رقابتپذیری بنگاه تولیدی کم شود. بنابراین کالاهای صنعتی ما قدرت رقابتشان را از دست میدهند و نمیتوانند با کالاهای وارداتی رقابت کنند.
از سویی هم با توجه به واردات کالاهای واسطهای و مواد اولیه در دوره وفور درآمدها، وابستگی بنگاهها به واردات افزایش پیدا کرده و نهایتاً ذخایر بانک مرکزی به افزایش پایه پولی و نقدینگی تبدیل میشود. با توجه به اینکه بودجه دولت هم افزایش پیدا میکند، تعهدات دولت زیاد شده و در مجموع تقاضای کل بالا میرود. در چنین شرایطی، از یک طرف تقاضای کل زیاد شده و از طرف دیگر واردات افزایش پیدا میکند. بار تخلیه تقاضای کل روی دوش بخش ساختمان و مسکن میافتد و باعث میشود قیمت مسکن افزایش پیدا کند. در این وضعیت، نیروی کار از تولید به سمت ساختمان میرود. همانطور که توضیح دادم، طی سالهای گذشته، تعداد شاغلان ساختمان زیاد شده و از شاغلان بخشهای کشاورزی و صنعت کاسته شده است. از طرفی، چون نیرویی که در بخش ساختمان مشغول کار است با بهرهوری پایین معمولاً فعالیت میکند باعث میشود بهرهوری در کل اقتصاد ما کم شود.
- این مسائل در سالهای وفور درآمدهای نفتی اتفاق افتاده است. حال اگر بخواهیم آنچه در دوره کمبود درآمدهای نفتی از سال 1391 به بعد رخ داده را تحلیل کنیم چه میتوانیم بگوییم؟
با توجه به اینکه این کاهش درآمدها پس از وفور درآمدهای نفتی رخ داده، کاهش واردات باعث میشود آن بخش از تولید که وابستگیاش به واردات زیاد شده بود، در شرایط بدی قرار گیرند و تولید در اقتصاد کاهش پیدا کند. مثل آنچه در صنعت خودرو به صورت بارزی در کشور ما اتفاق افتاد. در سالهای وفور درآمد نفتی صنعت قطعهسازی کشور تن به واردات داد و تولیدات داخلی این صنعت کاهش یافت. پس از شروع تحریمها و کاهش درآمدهای نفتی هم واردات قطعه با محدودیت روبهرو شد و چون توان قطعهسازان داخلی کاهش یافته بود تامین قطعات خودرو با مشکل مواجه شد و تولید این محصول صنعتی به شدت کاهش یافت. از سوی دیگر وقتی درآمد دولت کم میشود، کسری بودجه افزایش مییابد، بودجه عمرانی دولت معمولاً کم میشود، بنابراین بیکاری به وجود میآید. تحلیل تاثیر نفت در اقتصاد ملی ما بیانگر آن است که بالاخره ما یا در شرایط وفور یا کمبود درآمدهای نفتی بودهایم. از سال 1351 به بعد که شوک اول نفتی اتفاق افتاده تا به امروز تورم و نرخ بیکاریمان دورقمی بوده است که نشان میدهد ما نتوانستهایم مدیریت درستی روی درآمد نفتیمان داشته باشیم.
همانطور که توضیح دادم، هنگامی که درآمدهای نفتی زیاد میشود، واردات با شدت در اقتصاد ما افزایش پیدا میکند که باعث میشود کالاهای مصرفی وارداتی جایگزین تولید داخلی شده و تراز غیرنفتی (تفاضل صادرات غیرنفتی و واردات) ما به شدت بزرگ شود. بررسی سالهای 1352 و 1353 و 1384 و 1385 که درآمد نفتیمان زیاد شد نشان میدهد دولتهای وقت در شرایط وفور درآمدهای نفتی، دلارهای حاصل از آن را وارد بودجه کرده و با افزایش حجم بودجه تعهدات سنگینی را به وجود آوردهاند. به دنبال آن، در سالهایی که قیمت نفت پایین میآید، بودجه سالانه از ثبات بیشتری برخوردار میشود اما در سالهای وفور درآمدهای نفتی، بودجه کشور افزایش چشمگیری مییابد و تعهداتی ایجاد میشود که دولت در ادامه نمیتواند به آن پایبند باشد. همچنین به خاطر عدم توان دولت در تامین هزینهها، اختلالاتی در زندگی مردم به وجود میآید و بودجه بیشتر به نفت وابسته میشود. اگر عملکرد کشورهای مختلف نفتی را مورد بررسی قرار دهیم، نشان میدهد در فاصله سالهای 1384 تا 1390 وابستگی بودجه ما به نفت در مقایسه با بقیه کشورهای نفتی خیلی زیاد شده، چون تقریباً همه درآمدهای نفتی را وارد بودجه کردهایم.
- تزریق دلارهای نفتی به بودجه چه تبعاتی برای اقتصاد ما داشته است؟
یکی از نتایج آن این بوده که تعداد بنگاههای کوچک صنعتی ما از حدود 13 هزار به 10 هزار و 500 واحد و تعداد بنگاههای متوسط نیز از 4100 به 3900 بنگاه رسیده اما بنگاههای بزرگ از 430 به 490 واحد افزایش پیدا کرده است. در مجموع اتفاقی که در صنعتمان افتاده، بیانگر آن است که حدود 2750 واحد تولیدی کوچک و متوسط در سالهای اخیر تعطیل و باعث بیکاری بخشی از جمعیت شاغل ما شده است. البته همانطور که میدانید بنگاههای بزرگ ما عمدتاً دولتی و بنگاههای کوچک و متوسط ما عمدتاً خصوصی هستند، بنابراین در این سالها تعداد بنگاههای کوچک و متوسط خصوصی کاهش پیدا کرده و بنگاههای بزرگ افزایش یافته است. در نتیجه اشتغال در بخش خصوصی پایین آمد که انعکاس آن را در ارقام کلان اشتغال مشاهده میکنیم. بررسی وضعیت نیروی کار نشاندهنده افزایش بیکاری در میان جوانان و زنان است که عمدتاً در بخش خصوصی به کار گرفته میشدند.
از آنجا که بیکاری یک شاخص اصلی برای تحلیل وضعیت اشتغال کشور است آن چیزی که برای ما باید خیلی مهم باشد، نرخ بیکاری جوانان است. بر اساس نتایج سرشماری سال 1390، نرخ بیکاری مردان 15 تا 24ساله، 26 درصد و نرخ بیکاری مردان 15 تا 29ساله حدود 20 درصد بوده است. از سویی چون ساختار اشتغال در کشور ما ساختاری نیست که بتواند زنان را به کار گیرد، نرخ بیکاری زنان جوان به بالای 40 درصد نیز میرسد که فوقالعاده بالا و نگرانکننده است و نشان میدهد اقتصاد ما با یک مساله جدی مواجه بوده و آن هم اینکه نسل جوان ما میخواستند کار پیدا بکنند که موفق نبودهاند. بنابراین آموزش عالی (ادامه تحصیل) را به عنوان یک فرصت انتخاب کردند تا زمان را خریداری کرده و بتوانند در سالهای بعد وارد بازار کار شوند.
در سال 1390 جمعیت کشور حدود 75 میلیون نفر بوده، که نزدیک به 63 میلیون و 500 هزار نفرشان در سن کار بودند و حدود 11 میلیون نفرشان در سن کار نبودند که حال یا کودک یا سالمند بودهاند. 40 میلیون از این 63 میلیون نفر جمعیت غیرفعال (جمعیت در سن کار که دنبال کار نیستند) و حدود 23 میلیون و 300 هزار نفر جمعیت فعال هستند که دنبال کار بودهاند. از این 23 میلیون و 300 هزار نفر، 20 میلیون و 500 هزار نفر شاغل و حدود دو میلیون و 900 هزار نفر بیکار بودهاند. همچنین از جمعیت 40 میلیونی جمعیت غیرفعال ما، پنج میلیون و 400 هزار نفر دارای تحصیلات عالی هستند که حدود 4 میلیون و 500 هزار نفرشان دانشجو هستند و پس از فراغت از تحصیل وارد بازار کار میشوند. این ارقام در مجموع چیزی حدود هشت میلیون و 500 هزار نفر جمعیتی را به ما نشان میدهد که یا به دنبال کار خواهند بود و باید برای آنها شغل ایجاد شود یا به جمعیت غیرفعال تبدیل میشوند که بار تکفل را در اقتصاد بالا خواهد برد. نکته جالب این است که 72 درصد شاغلان ما بدون تحصیلات عالی هستند و این در حالی است که هرساله به تعداد بیکاران دارای تحصیلات عالی کشور اضافه شده است. بنابراین مساله ایجاد شغل در اقتصاد ما مساله مهمی است و همانطور که اشاره کردم با توجه به اینکه دهه شصتیها وارد آستانه 40سالگی خواهند شد باید حتماً برای آنها کاری کرد. در کشور ما جمعیتی کمتر از 21 میلیون نفر، نانآور جمعیت 78 میلیونی هستند. این به معنی آن است که هر یک نفر، تامینکننده 7/3 نفر است. این در حالی است که متوسط این عدد در کل جهان، 2/2 است. مقایسه این دو رقم نشاندهنده آن است که بار تکفل در اقتصاد ما بسیار بالاست و در نتیجه، پیامدهای رفاهی از دست دادن شغل در کشور ما بسیار زیاد است...
-عکس از فلیکر fatimaRgd
ضبط میکنم. وقتی کسی نیست صدای خودمو ضبط میکنم.یه وقتایی هست که واقعا نمیشه به کسی گفت. یعنی نه که نشه. همون لحظه باید بگی و هر آدمی رو هم بخوای پیدا کنی که همون لحظه پیدا شه بهت گوش کنه چند دقیقه طول میکشه. چند دقیقهای که همون انتظارش خشکم میکنه. میشینم با خودم بلند بلند حرف میزنم و ضبط میکنم صدامو. چرا ضبط میکنم؟ که بعدا به صدای خودم گوش بدم؟ ثبتش کنم که بعدها بفهمم چه مرگیم بوده و در چه حال بودم؟ ضبطش میکنم چون فکر میکنم دارم گوشهای از رنجهامو ثبت میکنم؟ یا شاید برای این که از امکانات موبایلم استفاده کرده باشم؟ این عادت ضبط کردن از بچگی باهام بوده. از همون زمانی که یه ضبط کاست خور سانیو خریده بودم که یه علاوه بر دگمهی پلی یه دگمهی قرمز رنگ ضبط کردن داشت. بعد من میشستم روی نوار کاستهای لیلا فروهر صدای خودمو ضبط میکردم. همون زمان که گوش دادن به صدای زن حروم بود و لیلا فروهر برام خیلی زن بود و صداش باید از نوار کاستهام حذف میشد.
چی ضبط میکردم؟ چی میگفتم؟چی ضبط میکنم؟ چی میگم؟ نکتهش همینه. نمیتونم بعدا دوباره به صدای خودم گوش کنم. یعنی هیچ وقت هیچ وقت دوباره ننشستم به صدای خودم گوش کنم. نمیتونم دوباره با خودم مواجه شم. یه چیزی هست که منو میترسونه. نمیدونم چیه. ولی این همون چیزیه که منو از دوباره خوندن نوشتههای قدیمی خودم باز میداره. میترسم دوباره با پیمان حالخراب 2سال پیش مواجه شم. میترسم به صداش گوش کنم و دوباره زندگی زیستهی توی صدا رو نگاه کنم. یادم می ره. من سریع یادم میره. شاید آدم زودرنجی باشم. ولی رنجها رو هم سریع فراموش میکنم و اینجا توی حافظهی موبایلم خیلی صوت از خودم هست که هیچ وقت دوباره سراغشون نرفتهم. هیچ وقت جرئتشو نداشتهم دوباره سراغشون برم. دقیقا نمیدونم از چی میترسم. از این که شاید رنجهای بیهودهی توی اون صدا هنوز هم پابرجا باشند؟ ازین که بعد از گذشت لحظهها هنوز هم برای اون رنجها کاری نکردهام؟ شاید...
ولی یه چیز دیگه هم هست که برام تحملناپذیره. یعنی وقتی به صدای خودم فکر میکنم برام تحملناپذیر میشه. این که بعد از مرگم خدا یه تلویزیون بذاره جلوم و صبح تا شب فیلم زندگی خودمو بهم نشون بده. اون هم نه فقط صدا. بلکه تصویر هم باشه. بعد من مجبور باشم صبح تا شب تو قبر فیلم زندگی خودمو نگاه کنم...
یک آدم متوسط با حضور همیشگی به مراتب ارزش بالاتری دارد از یک نابغهی یکیدرمیان. آدمهای باهوشِ مغرور به سیستم سرعت زیادی میبخشند، ولی آنتروپی ناشی از بودن و نبودنشان گند بالاتری میزند.
ناز کسی را نباید خرید. هیچ وقت، هیچ وقت. اگر کسی ناز کرد، برگرد بهش بگو: میمون هر چی زشتتره، قر و اطوارش بیشتره. حالا میخواهد این آدم خوشگلترین و باهوشترین دختر روی زمین باشد. سیستمی که کارش را با همان آدمهای متوسط و ضعیف "منظم" انجام میدهد به جایگاه راستتری میرسد، آنقدر راست که همان آدم متوسط را تبدیل به یک نابغه میکند...
فردا میشینم کفشامو واکس میزنم. خیلی وقته واکس نزدم. کفشام ترکهای عمیقی برداشتن و شدن مثل کویر تشنهی 120روز آب ندیده. بعد از مدتها وقت واکس زدن پیدا کردم. بایست مثل جرج ارول که در باب چای درست کردن مقالهی طول و طویل مینوشت، من هم در باب واکس زدن و آرامش حاصل از واکس زدن قلمفرسایی کنم. نشستن اون گوشهی حیاط و خم شدن روی کفش و با دستمال تمیز کردن و خاک و خل شو گرفتن و بعد حرکت نوسانی دستام که واکسو به خورد کفش می ده... واکس باید بخرم. چی میشد یه مغازهی تخصصی واکس نزدیکی خونهمون میبود؟ یه مغازهی واکس که دیگه مجبور نباشم برم واکس بلدرچین بخرم و حرص بخورم که حیف این کفشا نیست؟ این کفشایی که 4ساله میپوشمشون لیاقتشون بیشتر ازین حرفاست.. یه دورهی چهارماههی دیگه از زندگیم هم گذشته و باید برای بعدی و بعدیها کفشامو واکس بزنم...
"یک شب در روزگار معتصم نیم¬شب بیدار شدم هرچه حیلت کردم خوابم نیامد و غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست یافت که آن را هیچ سبب ندانستم. با خویشتن گفتم چه خواهد بود؟ آواز دادم غلامی را که به من نزدیک او بودی به هر وقت، نامْ او را سلام، گفتم بگوی تا اسب زین کنند. گفت: ای خداوند نیم¬شب است و فردا نوبت تو نیست، که خلیفه گفته است تو را، که به فلان شغل مشغول خواهد شد و بار نخواهد داد. اگر قصد دیدار دیگر کس است باری وقتِ برنشستن نیست.
خاموش شدم که دانستم که راست می¬گوید. اما قرار نمی¬یافتم و دلم گواهی می¬داد که گفتی کاری افتاده است. برخاستم و آواز دادم به خدمتکاران تا شمع را برافروختند و به گرمابه رفتم و دست و روی بشستم و قرار نبود تا در وقت بیامدم و جامه درپوشیدم. خری زین کرده بودند،برنشستم و براندم، والله که ندانستم کجا می¬روم..."
گزیده¬ی تاریخ بیهقی/ به انتخاب محمدجعفر یاحقی و مهدی سیدی/ نشر سخن/ ص 102
کتاب دیبای زربفت را میخوانم. گزیدهی تاریخ بیهقی به انتخاب محمدجعفر یاحقی و مهدی سیدی. انتشارات سخن. از آن کتابهای ارزانقیمت دوستداشتنی است. (7500تومان). خوبی کتاب، سیدی همراه آن است. خانم قمرالزمان مشکوری حکایتهای تاریخ بیهقی را شمرده شمرده میخواند. من با گوشهایم حکایت را میشنوم و با چشمهایم آن را دنبال میکنم و هر جا هم به کلمهی ستارهداری برمیخورم که معنایش را نمیدانم سریع به لغتنامهی آخر کتاب مراجعه میکنم و بیاینکه عقب بیفتم معنای جملات را میفهمم.
تاریخ بودن کتاب به کنار، لحن و لغات و اصطلاحات بیهقی آدم را بدجور میگیرد.
مثلا بیهقی هر جا میخواهد بگوید طرف کار خارقالعادهای کرده میگوید: "و کاری ساختند که کسی به هیچ روزگار بر آن جمله یاد نداشت." میخواهد بگوید اوضاع به راه بود میگوید: "و جهان، عروسی آراسته را میمانست." میخواهد بگوید طرف حالش خوب شد میگوید: "و امیر رضیالله عنه، به رسیدن این بشارت تازگیِ تمام یافت." (تازگی یافتن، نو شدن برای شرح خوب شدن حال توصیف خوبی است.)
یک چیزی هم هست که خوشم آمده: بیهقی از ترکیب "راست کردن" زیاد استفاده میکند.
- راست کرده بودند که چه باید کرد... (تصمیم گرفته بودند.)
- و مثالی که مانده است به نامه راست میتوان کرد... (و دستوری که مانده، با نامه میتوان راست و ریس کرد، درست کرد.)
- نوشتَگین بیرون آمد و روز را میبسوخت تا نماز شام را راست کرده بودند...(بر پا داشتن)
- در ساعت فرمود که تا گچگران را بخواندند و آن خانه سپید کردند و مهره زدند که گویی هرگز بران دیوارها نقش نبوده است، و جامه افگندند و راست کردند و قفل برنهادند و.... (صاف کردند.)
هیچی. خواستم بگویم اگر من در زندگی روزمره از ترکیب راست کردن به معنای تصمیم گرفتن زیاد استفاده میکنم، اصلا آدم بیادبی نیستم و سلطان ادب (ابوالفضل بیهقی) هم ازین ترکیب استفاده میکرده. خواستگاه این ترکیب کجاست و از کجا برآمده؟ باید رفت از بیهقی پرسید.
راستش ازین نظم فیلاس فاگ وار ناراضی نیستم. ولی خب اینجوری نمیتوانم فکر کنم. امان فکر کردن را از خودم گرفتهام.
ساعت 10 شب میرسم خانه. چه با اتوبوس برگردم، چه با مترو، 9:50 به چهارراه آخر میرسم. از آن چهارراه تا خانه هم دو تا کوچه را باید با گامهای آهستهخسته طی کنم و ساعت 10 شب دگمهی زنگ خانه را فشار میدهم. یک جورهایی دستبهدهان پل استر را دارم تجربه میکنم. منتها او با نوشتن دست به دهانی میکرد و من به نوشتن نمیرسم. 6صبح بیدار میشوم، ناخودآگاه. حتا روزهای تعطیل هم 6صبح از خواب بیدار میشوم. دوباره میخوابم. این بار ساعت 6:30 بیدار میشوم. دیگر فرصت خواب ندارم. به ریش تراشیدن نمیرسم. صبحانه را میخورم و لباس میپوشم و 6:55 از خانه میزنم بیرون و 7:15 کارخانهام. به اتاقمان میروم و شروع به کار میکنم. خرکاری زیاد است. کارهای عقبمانده زیاد است. کارهایی هم نیستند که به مغز چندانی نیاز داشته باشند. هر روز ساعت 8:30 اسم استادهای دانشکده مکانیک دانشگاه تهران را به ذهن میآورم و اول فحششان میدهم و بعد نفرینشان میکنم که چهطور بهترین سالهای من را پای یک سری فرمول و کوییز و امتحان به درد نخور هدر دادند و هیچ چیز بهدردبخوری یادم ندادند. ساعت 9:30 به این فکر میکنم که دارم تلف میشوم.
دقت نمیکنند. آدمها دقت نمیکنند. کارهای خیلی سادهای به دوششان است. نوشتن نام چند حرفی یک سازهی فلزی و وارد کردن وزنش در یک لیست کار شاقی نیست. ولی آدمها دقت نمیکنند. همین کار ساده را درست انجام نمیدهند و بعد حالیشان نیست که همین چیز ساده اگر یک حرف و عدد بالا پایین شود صحبت میلیونها تومان پول است. بعد من باید بنشینم دوباره درست کنم. چرا من باید این کار را بکنم آخر؟ چرا آنها دقت نمیکنند. مفتخورها. دارم تلف میکنم خودم را. خیر سرم باهوشم. ضریبهوشیم بالا است. میتوانم خودم را جزء تخمِهای این مملکت جا بزنم. باید بروم دنبال یک کار دیگر. ولی تا پیدا شدن کاری بهتر باید همین را ادامه بدهم. استدلال میکنم. من پول ندارم. اگر کار نکنم و درآمد را به صفر برسانم کار بهتری گیر میآید؟ من آدم بدبینی هستم. هیچ وقت معتقد نیستم که اوضاع جهان رو به بهبود است. تکلیفم را مشخص کردهام. فردا بهتر از امروز نیست. با توجه به این بدبینی ذاتی نمیتوانم رها کنم. بعدش هم دلم را خوش میکنم که خیلی از افراد توی این دنیا هستند که برای یک لقمه نان شب روزی 18ساعت کار میکنند. من هم 8ساعت را کنار بگذارم برای نان شب. تا ببینم چه میشود.
ساعت 10:30 با مسئول آیتی همصحبت میشوم. اتاقش قنددان ندارد. چای که میخواهد بخورد میآید اتاق ما قند بردارد. بله. اوضاع به همین خرابی است. زبانش خیلی خوب است. ازش در مورد چند و چون زبان یاد گرفتنش میپرسم. از موسسهای که برای کلاس زبان رفته و کارهایی که کرده و 3سالی که صرف زبان یاد گرفتن کرده تا 3ماه دیگر پرواز کند به کانادا و آنجا کار کند. زندگی کند.
زبانم افتضاح است. باید هر چه زودتر در حد لالیگا زبان یاد بگیرم. جوری که بتوانم تنهایی بروم هر جای دنیا که دلم خواست و مشکل ارتباط برقرار کردن نداشته باشم.
ساعت 3:30 از کارخانه میزنم بیرون. هر روز با احسان ساعت 4:15 ایستگاه متروی دروازه دولت قرار دارم. ولی توی این یک هفته زودتر از 4:30 نرسیدهام. احسان میگوید: take it easy. 20 دقیقه بعدش میرسیم به موسسهی نوین پارسیان و کلاس پایپینگ. میرویم طبقهی چهارم. از جلوی خانم مسئول آموزش موسسه رد میشویم. هر روز یک لباس میپوشد. بهتر است بگویم هر چند ساعت یک لباس میپوشد. مثلا پریروز که آمدیم مانتوی سورمهای مهماندار هواپیمایی پوشیده بود. تو وقت استراحت که دیدیمش مانتوی مغزپستهای تنگ پوشیده بود. از خودمان میپرسیدیم که این کجا رفته مانتوش را عوض کرده عرض 2 ساعت؟!
سر کلاس به اقلام پایپینگی و تجهیزات ابزار دقیق و نقشههای پی اند آی دی و اینها گوش میدهم. ولی چرتم میگیرد. یک وقتهایی خواب میروم. احسان جزوه مینویسد. من خوابم میآید. وقت دیگری هم برای یادگیری ندارم. باید سر کلاس همه چیز را یاد بگیرم. روز طوفان تهران ما توی کلاس نشسته بودیم. منتظر استاد بودیم که دیر کرده بود و داشتیم با موبایل ریورسی دونفره بازی میکردیم. از پنجره دیدیم که هوا خاکآلود شده و باد دارد آنتن خانهی روبهرویی را از جا میکند. اشکال ندارد. بیا بازی کنیم... بعد که ساعت 10 شب آمدم خانه تازه فهمیدم اسم آن باد خاکآلود طوفان بوده و زده 5نفر را کشته!
خانمی که میآید حضور غیاب میکند جوراب فیشنت میپوشد.
وقت استراحت میرویم بالا پشتبام موسسه. کافهتریا درست کردهاند. چای مینوشیم و شیرینیکوکیهایی را که بابا هفتهی پیش از لاهیجان آورده میخوریم و از بالکن به کوچه و ساختمان روبهرو نگاه میکنیم و من از اتفاقات سر کارم برای احسان تعریف میکنم و او از کتابهایی که دارد میخواند. همه سیگار میکشند. مهندسها سیگار میکشند. آقای استاد بدون سیگار نمیتواند زندگی کند. میگوید تو زندگی آدم فقط 3تا اتفاق بد میتواند رخ بدهد: 1. آدم نه سیگار داشته باشد و نه آتش. 2. آدم سیگار داشته باشد ولی آتش نداشته باشد. 3. آدم آتش داشته باشد ولی سیگار نداشته باشد. او هم وقت استراحت میآید توی تریا و سیگار میکشد.
مهندسهای خوبی هستند. خیلیهایشان کار نمیکنند. چون کار مورد نظرشان را پیدا نکردهاند. نمیدانم بیکاری را چطوری تاب میآورند. یکیشان هم هست که پیپ میکشد و خیلی آلامد است. میگوید که توی شرکت کیسون کار میکند. کیسون اسم خوبی دارد. استاد ازش میپرسد چند ماه است حقوقت را ندادهاند؟ 7ماه است حقوقش را ندادهاند.
گور بابای هر چه شرکت اسم و رسمدار است!
2ساعت بعدی کلاس را هم به سختی مینشینم و ساعت 9 تعطیل میشویم شب شده.
انگار که همین نیم ساعت پیش بود از خانه زدم بیرون.
درک نمیکنم چهطور به این سرعت شب شده.
برمیگردیم سمت خانه. موقع برگشتن خسته نیستم. میتوانم لبخند بزنم. خوابم میآید. ولی آن گونه از خستگی نیست که باری را بر دوشم احساس کنم. فکر نمیکنم. نمیتوانم زیاد فکر کنم. راستش حتا به فکر دیگران هم نمیافتم. دیگران بعد از شام به سراغم میآیند. زمانی که خواب دارد من را میکشد و من وارد اینترنت میشوم. به بلاگفا یک سر میزنم. ایمیلها را نگاه میکنم. و یک سر هم به فیسبوک. فقط اینجای شبانهروزم است که دیگران خودشان را وارد زندگیام میکنند. به فلانی فکر میکنم و طرز زندگیاش و عکسی که از خودش گذاشته و نوشتهی کوتاه فلانی و... اما تا بیایم آنها را با خودم مقایسه کنم و رنج بکشم خوابم گرفته. به سرک کشیدن در زندگی دیگران ادامه نمیدهم. حتا حال حسرت خوردن به چیزی و کسی را هم ندارم. ولو میشوم کف اتاق و تا ساعت 6صبح فردایش یک کله میخوابم...
پریروز؟ رفتم فنی. با حمید هم رفتم. بعدش باز هم ناخواسته 4-5کیلومتری راه رفتیم. با این که عجله داشتم باز هم 4-5کیلومتر راه رفتیم. اصلا با هر کسی باشم، بعدش زیاد راه میرویم. چه من بخواهم، چه نخواهم. رفتیم فنی. یک دور راه رفتن در راهروها و کریدورها و نشستن در سالن ورودی فنی و دیدن چند نفر از بچهها. مسخرهبازیهای انتخابات در انجمن اسلامی هنوز بر پا بود. لابیکردنها. زدنها. حذف کردنها. بالا کشیدنها. وقتی با اینی، آن یکی نمیآید سمتت و... از کتابخانه دانشجویی یک شماره از صلا را گرفتم. نشریهی کتابخانه دانشجویی دانشکده فنی. مجله را گرفتم و صفحهی دوم مقالهی خودم را دیدم. صفحههای بعد را هم ورق زدم و گفتم میروم شب میخوانمش. پروندهی ویژهی این شمارهاش جنسیت در دانشگاه بود. هنوز برایم، لذت چاپ شدن نوشته بر روی کاغذ چیز غریبی است. از صلا خوشم میآید. با این که یک بار هم توی جلسات هیئت تحریریهشان نبودهام و جزء نویسندگانش به حساب نمیآیم، خواندن مجلهشان دوستداشتنی است. شنبه بود که سردبیر این شمارهشان بهم زنگ زد. گفت برای ستون آزاد این شماره یه مطلب میخوام. فقط روم به دیوار تا امشب باید بهم برسونید. گفتم باشه، حالا یه جوری گفتی روم به دیوار فکر کردم 2ساعت دیگه باید برسونم. 3تا نوشته براش فرستادم تا آخری را قبول کرد... به این فکر کردم که شب بروم توی فیسبوق تبلیغ این شمارهشان را بکنم: صلا، یک تلاش دوستداشتنی برای مولد بودن. بعد بگویم در زمانهای که نصف بیشتر مطالب به درد بخور حرفهایترین نشریات ایران، ترجمهها و نشخوار کردن افکار دیگران است، چاپ شدن صلا و نوشتههایی که همه حاصل افکار خود بچهها است ارزشمندترین است. بعد در پسنوشت کلاس چسکی هم بگذارم که من هم توی این شمارهاش یک مقاله دارم هر کس فنی است برود بخرد، اگر هم نا فنی هستید ایمیل بدهید برایتان ارسال میشود... نکردم این کار را. من را چه به کلاس چسکی گذاشتن آخر؟!
بعد همانطور که ایستاده بودیم آنجا و آمار تازهمزدوج شدهها را میگرفتیم، باز من آن دختر را دیدم. همان موهای فرفری که از وسط فرق باز شده بودند و به دو طرف صورت که میرسیدند فرفریتر میشدند، همان شال سیاه، همان چشمهای درشت و ابروهای کمان و همان حالت پریشانی که دلم میخواست محو شوم تا بتوانم بهش زل بزنم و هی نگاهش کنم. بعدش که با حمید رفتیم کنار حوض وسط دانشگاه نشستیم به حمید گفتم چرا؟ چرا من هر بار مییام فنی میبینمش؟ در دو سال گذشته مگه من چند بار اومدم فنی؟ در 9ماه گذشته فقط 3بار اومدم. هر 3بار دیدمش. چرا این قدر خوشگله؟ چرا هر بار مییام اینجا میبینمش؟ خودت هم شاهدی که. گفت برو بهش بگو. گفتم برم بهش چی بگم؟ دوست دارم فقط نگاهش کنم. برم بهش بگم بشین همینجا میخوام فقط نگاه کنم؟ بگم فقط از قیافهت خیلی خوشم مییاد؟ بعید میدونم حرف مشترکی باهاش داشته باشم. یعنی رفتم چند تا نوشته ازش خوندم. نه... نمیشه. نمیتونم باهاش حرف بزنم. چیزی از حرف مشترک باهاش درنمییاد. ولی لامصب، چرا این قدر دوست دارم نگاهش کنم؟
دیروز؟ صبح رفتم سر کار. جیمیل و چت جیمیل باز بود. صادق حالم را پرسید. گفتم رفتم حمام، بعدش آمدم از گوشپاککن استفاده کردم و چرک گوشم به جای اینکه بیاید بیرون، رفته تو و گوش راستم نمیشنود. بعد از پله، مزخرفترین اختراع بشریت گوشپاککن بوده. از کتابخانهی دانشگاهش تو اوکاناگان گفت، کانادا. گفت که رفتم اونجا و یاد تو افتادم. از سالن بزرگش، از میز و نیمکتها و قفسههای پر از کتابی که آماده برای عشقبازی مناند. از نامحدود بودن تعداد کتابهایی که میتوانی امانت بگیری. از مهلت 6ماهه برای پس آوردن کتاب... دلم آب شد. شروع کردم به فحش دادن که عوضیها 2تا کتاب بهم بیشتر نمیداند. میدانی اگر تعداد کتابهایی که میتوانستم بگیرم، نامحدود بود الان چند برابر کتاب خوانده بودم؟ شروع کردم به فحش دادن به یک سری از بچهخرخوانهای دانشگاه که بعد از 6سال (لیسانس و فوق) هنوز کارت دانشجوییشان در زمینهی امانت کتاب باکره است...
بعد از ظهرش رفتم همایش رتبههای برتر کنکور 93. به محمدرضا گفتم بیا با هم برویم. به جای دوسدختر نداشتهم همراهم باش. بهم گفتهاند که میتوانی با خودت همراه بیاوری. همایش تبلیغاتی بود. به هر حال من از کلاس و آزمون آزمایشی این موسسه استفاده کرده بودم. گفتم بروم شاید بهم جایزه دادند! دیر رسیدم. همه ساعت 1 آمده بودند. من ساعت 2:30 رسیدم. محمدرضا هم با چند نفر دیگر رفته بود ناهار بخورد. گفت خودت برو. گفتم باشه.
آخرین نفر بودم یعنیها. رسیدم به دانشکده مدیریت و سالن الغدیر، پرسیدند که رتبه برتری؟ گفتم آره. من را از در جلویی سالن فرستادند که 2 ردیف اول بنشین. بعد من هی میگشتم که یک صندلی خالی پیدا کنم. پیدا نمیشد لامصب. همه داشتند نگاهم میکردند. خلاصه آن گوشه، یک جایی که سن را هم نمیشد دید، یک جایی گیر آوردم و نشستم. مجید ایوزیان مجری برنامه بود. 4نفر 4نفر بچهها را صدا میکرد و ازشان در مورد رتبه و درصدها و نحوهی درسخواندن و چهطور شد که رتبه برتر شدند و اینحرف ها میپرسید. نصف بیشتر سالن بچههایی بودند که میخواستند سال بعد کنکور بدهند. این مجید ایوزیان از آن آدمهای دوستداشتنی روزگار است. استاد آمار و احتمال. قبلا جزء اساتید دانشگاه علم و صنعت و خواجه نصیر بود. ولی الان فقط برای کنکور آمار و احتمال درس میدهد. درس آمار و احتمالش به کنار، نشستن سر کلاسهایش یادگیریهای جنبی بسیاری دارد. یک روز باید در مورد شخصیتش جداگانه یک چیزی بنویسم. استرس گرفتم که الان من را ببرند بالا من چه باید بگویم؟ آخر نحوهی خرخوانی را توضیح دادن خیلی ضایع است... من را نبردند. 10-12نفر را بردند. بعد ساعت 5شد و معذرتخواهی کردند که نمیتوانند از تجربهی همه استفاده کنند.
بعد مجید ایوزیان یک مشاورهی خوب در مورد دورهی ارشد داد:
در 3ماه باقیمانده تا میتوانیم زبان بخوانیم.
اگر قصد اپلای دارید از همین الان به دنبال مقاله خواندن و سرچ کردن و مقاله انگلیسی نوشتن باشید.
اگر قصد اپلای ندارید، دورهی ارشد را به درس خواندن نگذرانید فقط. حتما یک کار پارهوقت جور کنید. اعتبار نام تهران و شریف و امیرکبیر خیلی بالاست و به راحتی کار گیر میآورید.
و بعد هم شروع کردند به جایزه دادن. اسم خواندند و رفتیم بالا و یک تندیس و یک پاکت بهمان جایزه دادند. توی پاکت من 250هزار تومان بن تخفیف کلاسهای نرمافزار بود. بعد؟ بعدش برگشتم خانه. با لاکپشت برگشتم. قانون خودم را زیر پا گذاشته بودم که تنهایی سوار ماشین نشو. ولی آمدنی دیر شده بود و چارهای نداشتم. یک حس رخوت بدی داشتم. راه رفتم. به بهانهی خریدن داروهای نسخهی دکتر و نان زدم از خانه بیرون. به میثم هم گفتم بیا بریم. بیحوصله بودم. خیلی بیحوصله بودم. راه رفتیم. مسیر، ناخودآگاه، از خیابان جشنواره به خیابان دماوند افتاد. آن ته خیابان جشنواره یک جگرکی عجیب غریب بود که تا به حال ندیده بودم. توی پیادهرو فقط یک میز و صندلی 2نفره گذاشته بود. مغازهی جگرکی هم یک اتاقک کوچک با یک یخچال بود. یک جگرکی برای ارائهی خدمات به حداکثر 2 مشتری. خیلی 2نفره و خوراک عکس بود. گفتم جیگر بزنیم؟ گفت از جیگر خوشم نمیاد.
چهم بود؟ نمیتوانستم بخندم. نقطهی انتها نبودم. قرار است یک مسیر تازه را شروع کنم. ولی خسته بودم. خسته؟ نه، خستگی هم نبود. رخوت بود. یک جور تنهایی هم بود.
امروز؟ صبح بیدار شدم دیدم دیروز یادم رفته در ماشین را قفل کنم. تمام دیشب، ماشین، کنار خیابان به امان خدا بوده. هر دزدی میتوانست بیدردسر کارش را بکند. به حواس پرتم لعنت فرستادم. کمی توی ماشین را نگاه کردم ببینم از داشبورد چیزی ندزدیدهاند؟ داشبورد خالی نشده بود، ولی من خالی شده بودم.
کلهی سحر راه افتادیم. 2ساعته رسیدیم به پناهگاه. خوب رفتیم. نفسش را داشتیم. تیزتر هم میتوانستیم برویم. بهانهاش اگر بود تیزتر میرفتیم. تند نرفتیم. آرام آرام، ولی پیوسته و بیتوقف. نیترو هم میزدیم. از دماغ نفس بکش، از دهن بده بیرون. به ارتفاع 2500 که رسیدیم زدیم از مسیر بیرون. نشستیم به تهران نگاه کردیم. با همهی خانههای قوطیکبریتی و گستردگیاش زیر پای ما بود. تو مشت ما بود. زور میزدیم با دو انگشت اشاره و شست روی تصویر تهران زوم کنیم. زوم نمیشد. مثل صفحهی لمسی موبایل بود و نبود. آبانگور گازدار خوردیم. سیگار کشیدیم. بوتههای ریواس را کندیم و ریواس ترشمزه خوردیم. به دو کفشدوزکی که روی برگ ریواس به هم چسبیده بودند خندیدیم. کرممان گرفت که از هم جدایشان کنیم. یکی با ما این کار را کند خوب است؟ بیخیال. ما که پولش را نداریم ازین کارها بکنیم. به هم چسبیده بودند و مرده بودند. در آغوش هم مرده بودند. صبحانه خوردیم. عین اسب خوردیم. 3نفری 2 تا نان سنگک و 2 بسته پنیر و 2 دیس املت را در چند دقیقه ناپدید کردیم. بعد رفتیم زیر درختها روی خاک دراز کشیدیم و چرت زدیم. حرف زدیم. شر و ور گفتیم. از کار کردن و پول درآوردن گفتیم. خوابیدیم. سرمای خاک تو تنمان خزید. به درختهای هرسشده نگاه کردیم. به سبزیِ خردادی دامنهی کوه و برگ درختها.
برگشتیم. آرام آرام. با پاهای کج کج. به آدمهایی که پایین میرفتند و بالا میآمدند نگاه میکردیم. قصه میساختیم. بهانههای رفتن... ایستادیم. نشستیم روی نیمکتها. آبانگور گازدار خوردیم. جرعه جرعه. باد میوزید. باد میان موهایمان میوزید و عرق را به صورتمان خشک میکرد. حرف نمیزدیم. سگی (شش پستان خانم) از جلویمان رد شد رفت آن طرف نشست. حرف نزدیم. نشستیم و به کوهی که چند دقیقه پیش بودیم نگاه کردیم. باد میوزید. آب از چشمهی بالای کوه جاری بود و به جوی کمجانی تبدیل شده بود. دلمان میخواست بنشینیم. عجله نداشتیم. یکهو کلمههای آن آواز زیر لبهایم آمدند: از زندگانیام گله دارد جوانیام... و بقیهاش... حفظ نبودم. حفظ نبودم. باد میوزید. هیچ کدام حفظ نبودیم. دکلمهای از هایده بود. صدایش را توی گوشیهای موبایلمان نداشتیم. خیلی سال پیش گوش کرده بودم. بچه بودم اصلا. چرا بعد از این همه سال یکهو توی این باد، وسط کوه، زمانی که بیخیال دنیا توی سکوت نشستهایم کلمههایش زیر زبانم آمدهاند؟...
مات و مبهوت میمانم. سعی میکنم شعرش را با تکرار کردن به یاد بیاورم. هر چه هست توصیف همین لحظه است... نمیشود. نمیشود... برمیگردیم. حرف میزنیم و برمیگردیم. از بهانهها حرف میزنیم. از بالا رفتن در مسیرهای طولانی و بهانههای کوتاه مدتی که اگر نباشند پیر آدم درمیآید...
برمیگردم خانه. عصر شده. هنوز آبستن لحظههای کوه امروز هستم و در حسرت که چرا آن آهنگ، آنجا، وقتی که باد میوزید به طور کامل به یادم نیامد و نشد که بشنومش. پیدایش میکنم. از دوستم گوگل میپرسم و پیدایش میکنم و میشنومش. تا خود شب هی تکرارش میکنم... شعر از شهریار بوده...
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمندهی جوانی از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
گوش زمین به نالهی من نیست آشنا
من طایر شکستهپرِ آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیم
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آب و آتش نشانیم
شمعم گریست زار ببالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم
خجالتی نباش.
طلبکار باش.
صدایت را ببر بالا.
همیشه به دنبال پیدا کردن تخمهسگ ماجرا باش.
هی بپرس چی شد. جوری بپرس چی شد که انگار طرف چند صد میلیون به تو بدهکار است.
از فحش دادن نترس.
کارت که پیش رفت، آخرسر تشکر نکن. به جای تشکر خاطره تعریف کن. یک خاطرهی کاری ترجیحا زیرشکمی. مثلا اسم فامیل آقای همکارت که ارمنی است( کییرکوزیان).
توی محیط کارگاه دست تو جیب شلوار راه نرو.
کوله پشتی؟ آ آ. کولهپشتی یعنی دانشجو. دانشجو یعنی ابلهِ از خودراضی.
مثل راننده ماشین سنگینها بیخیال باش. نترس باش. به جاییت نباشد. ولی بیخیال هم باش.
قالتاق باش.
عباس کیارستمی میگفت بهترین رفیق من ماشینمه.
هیچ وقت این جملهاش را فراموش نخواهم کرد. و چیزی که باعث شد 7000تومان پول بسلفم و کتاب 145صفحهای احمد غلامی را بخرم و یک شبه بخوانمش همین جملهی عباس کیارستمی بود. اللهبختکی کتاب را باز کرده بودم و به صفحهای برخورده بودم که احمد غلامی شروع کرده بود با لندرور قراضهی زیر پایش همکلام شدن. همانجایی که لندرور ناراحت شده بود که چرا احمد غلامی بهش میگوید لاکپشت سمنانی و جلوتر شروع کرده بود در مورد سفر حرف زدن و احمد غلامی را مات و متحیر کرده بود و کاری باهاش کرده بود که اسمش را از لاکپشت سمنانی به کییرکهگور تغییر بدهد.
"موقع برگشتن کی یرکه گور گفت: چقدر زود برگشتی.
گفتم: اضطراب داشتم. میام سفر، وقتی می رسم به مقصد فکر می کنم باید برگردم.
کی یرکه گور گفت: من زیاد سفر کردم. سفر عین مرگه. واسه همین تو می ترسی. سفر یعنی جدایی. تو جدایی رو احساس می کنی و چون هنوز نمردی و می تونی برگردی خوشحال می شوی. برمی گردی که به خودت ثابت کنی نمردی.
گفتم: لندروور فیلسوف ندیده بودیم! راستی تو یه مدت با ح.ر.الف تو گروه اندیشه کار نکردی؟
گفت: نه بابا. هر کسی کتابای فلسفی رو بخونه، مخش پر می شه ازین چیزا.
بعد گفت: کتاب ترس و لرزو خوندی؟
گفتم: آره.
بعد یکدفعه به سرم زد اسم لندرور را بگذارم کی یرکه گور. وقتی به او گفتم سکوت کرد. نه تواضع به خرج دادذ نه خودش را گرفت. سکوت کرد.و سکوتی که بیشتر عرفانی بود آن هم از نوع خیامی اش." ص20
همین یک صفحه من را گرفت. آدمهایی که با ماشینشان به جاده میزنند با آدمهایی که با ماشینشان هر روز هر روز میروند سر کار و برمیگردند خانه، تومنی صنار توفیر دارند. آدمهایی که با ماشینشان به جاده میزنند با آدمهایی که تختهگاز میکنند و هر جا که اتوبان است میروند و اسمش را هم میگذارند مسافرت تومنی صنار توفیر دارند. کتاب را که ورق زدم دیدم از آن کتابهای جادهای است. ساوه، نایین، مرنجاب، بندرترکمن، زرونده، زاهدان، بیرجند، کرمان، معلمان، گاوخونی و... خریدمش...
راستش از احمد غلامی راضی نیستم. سر این کتاب از احمد غلامی راضی نیستم. من انتظاری نداشتم. انتظار این که یک کتاب رویایی را بخوانم نداشتم. همینکه کسی بنشیند و از دیالوگهای بین خودش و لندرورش بنویسد(هر چه که باشد) برایم کافی بود. اما...
احمد غلامی بیخیال تعریف میکند. در و بیدر میگوید. خیلی خوشخیالانه و انگار طوری نشدهوار. از همان فصل اول خیالت را راحت میکند که زیاد جدی نگیر. بخوان و در سیلان کتاب حل شو. از همان اول خیالت را راحت میکند که هر وصلهای میتواند بهش بچسبد: "من یک شبه صاحب سه جنازه شدم. مشروطه مادرم بود که زودتر از برادرم و زنش مرد. ماشین آنها در اتوبان تهران-ساوه از پل پایین افتاد و اتاقکش له شد... " ص 7
جلوتر میفهمی که با یک کتاب جادهای طرفی. ولی نه از آن جادهایهای کلیشهای که معرفیکتابنویس نشر افق برود توی خبرنامهی افق بنویسد: "کتاب این وصلهها به من میچسبد شرح سفر درونی احمد غلامی است." احمد غلامی دوست دارد بگوید این شرح سفرها کاملا هم عینی و بیرونیاند. و بعد از لندرور زیر پایش میگوید و از خل بودنش که با این ابوقراضه پاشده رفته سفر، سفر پشت سفر. حالا مثلا به بهانهی پیدا کردن درخت توت کودکی... یا پیدا کردن قبر بابا عطار... یا پیدا کردن مثلا عشق دوران کودکی یا...
احمد غلامی این کتاب خسته است. گسیخته گسیخته است.
احمد غلامی است و لندرورش.
و جاده و سفر و رفتن و رفتن.
و نوشتن کتابی که تو داری میخوانیاش و او دارد با خستگی و بیمیلی مینویسدش.
احمد غلامی است و خاطرات جنگ و عمری که بر سر روزنامهنگاری گذشته.
و آدمهایی با اسم مستعار که همگی همکاران مطبوعاتیاند: ا.ح.ر یا ع.خ یا ث.ر و...
و کتابها و شعرهایی که خوانده و عکسهایی که در ذهنش ماندهاند: از سگ داستان ما سه نفر بودیم داوود غفارزادگان تا شعر محمدکاظم مزینانی و کتاب قدم یازدهم سوسن طاقدیس و عکس احمد نصیرپور و...
احمد غلامی و ماشینش: شخصیتهای اصلی این کتاب. ولی خب... ماشین آدم هر چهقدر هم که دنیا دیده باشد و حرفهای خوب بزند، باز هم وقتی میروی کلوتهای شهداد و تکیه میدهی به دیوارههای شنی و به غروب آفتاب نگاه میکنی میبینی تنهایی...
میدانی بزرگترین مشکل من با این کتاب چه بود؟ 3-4 جا احمد غلامی در مورد نوشتن این کتاب و بیزاریاش از نوشتن صحبت میکند. یک جایی برمیگردد میگوید: "اصلا نوشتن این چیزها به چه دردی می خورد؟ جواب آن راحت است. وقتی به قول ل.ن جلوی یک هیچ بزرگ ایستاده باشی، آن وقت دنبال هر چیزی می گردی که بویی از حیات بدهد. حتا یک درخت، چیزی که انرژی زندگی در آن باشد." ص53
همین. دقیقا همین. چرا آدم باید همراه نوشتن کتابی که سرشار از رفتن و انرژی است و میتواند یک ستایشنامهی تمام عیار از جادهها و رفتن باشد، این طوری تسلیم نفرت و بیزاری و خستگی باشد و در مقابل هیچ بزرگ کرنش کند؟ احمد غلامی این کتاب پیر است. یک جور تسلیمی هم پیر است. با این که میتواند سرشار از رفتن و حسهای تازه باشد ولی در آخر پیری او پدر هم خودش و هم خواننده را درمیآورد. پایانبندی کتاب افتضاح است. یک استعارهی ملیح از کتاب سوسن طاقدیس هست، ولی آدم را راضی نمیکند. آدم از خستگی احمد غلامی حرصش میگیرد. به خودش میگوید یعنی چه که اعتقادت را به هر چه که بتواند تاثیر بگذارد از دست دادهای؟ مرد حسابی تو داشتی من را تحت تاثیر قرار میدادی. اصلا نیاز به بامبول هم نبود که شروع و پایان را به هم نزدیک کنی و این حرفها. همان لحن بیخیالت را اگر ادامه میدادی، این لندرور، این کییرکهگارد را که نباید همینطوری به امان خدا رها کنی. این چیزی که داشتی روایت میکردی به خودی خود باشکوه بود. آن قدر زندگی داشت که بتواند در مقابل آن هیچ بزرگ لعنتی مقاومت کند...
خستگی احمد غلامی برایم پذیرفته نبود و سر همین است که ازش راضی نیستم...
این وصلهها به من میچسبد/ احمد غلامی/ نشر نیلوفر/ 144 صفحه/ 7000تومان
آقای مدیرعامل هم امروز با دیدنم فحش خوارمادر دادنهایش را کنار گذاشت و گفت باریکلا خوب شدی. به اطمینان این که تو را آدم باهوشی بپندارند و بهت هم بگویند دستمریزاد حس خوبی دارد...
خب. نتیجهی کنکور آمد و خوب شدم. حدسش را میزدم. یعنی میگفتم من خوب امتحان دادم. باید ببینم بقیه چطور امتحان دادهاند. بقیه به خوبی من امتحان نداده بودند و شد آنچه شد. بیشتر از خوشحالی دوستان دور از دسترسم خوشحال شدم. با محمد چت کردم و رتبهام را گفتم و او خوشحال شد. گفت که سریع بخون بیا اینجا تو جادههای آمریکا مسافرت کنیم. به صادق هم گفتم. صادق کلی دعا کرده بود که این لبه از لبههای زندگیام را به سلامت بپرم و پریدم. (پریدم؟!)
دیر شروع کرده بودم. تغییر رشته کار عاقلانهای نبود. آن هم رشتهی جدیدی که از 5تا درس امتحانیاش 3تایش برایم جدید جدید بودند. ولی سعی کردم لذت ببرم. اقتصاد خواندن لذتبخش بود. وقتی فهمیدم نوبلیستهای چند سال اخیر اقتصاد همه با کارهای تحقیق در عملیاتی نوبل گرفتهاند، تحقیق در عملیات هم برایم شیرین شد. آمار و احتمال را هم کلاسهای دکتر ایوزیان رفتم. گران بود. برای من گران بودند کلاسها. یک قرض از خانواده با این قول که بعد از کنکور برمیگردانم پول را. آن مرد با طنازیهای دوستداشتنیاش من را به آمار و احتمال خواندن مشتاق میکرد. کتابها را هم از معین قرض گرفتم که سال پیش همین رشته (سیستمهای اقتصادی اجتماعی) کنکور داده بود. و یک فایل اکسل که آمار خودم را داشته باشم: نوشتن ساعات مطالعهی روزانه و جمع هفتگی به تفکیک روز و درس.
حالا با اطمینان هر چه تمامتر میگویم که برنده کسی است که آمار دارد.
توی این دو ماه اخیر به این باور بیشتر یقین پیدا کردهام. فرق بین یک مهندس و یک کارگر در یک محیط کارگاهی مهارتها نیست. یک کارگر به مراتب بهتر میتواند جوشکاری کند، بهتر میتواند با ماشینآلات کار کند. اما کسی که آمار دارد رییس است. کسی که آمار دارد میداند از کجا شروع کرده، کجا هست و برای رفتن به جایی که باید، چه کار باید بکند.
فایل اکسل یک پروژهی دو مرحلهای بود که از اول مهر شروع شده بود و تا کنکور یعنی چهار ماه و نیم بعدش ادامه داشت. فاز اول 16هفتهای بود، 4 ماه. و فاز دوم یک مرور ۴هفتهای که به لطف بارش برف و باران زمستان 92، شد ۵هفته. برنامه فشرده بود. حداقل خیلی از کسانی که قرار بود باهاشان همکنکور باشم از تابستان شروع به خواندن کرده بودند و من داشتم از اول مهر شروع میکردم. حواسم بود. آمار پیادهرویهایم را هم داشتم. نباید شاخصهای زندگیام زیاد پایین میآمدند. شاخص مسافرت و رانندگی به ناچار پایین آمد. ولی نگذاشتم که شاخص پیادهروی پایین بیاید. روزی 2کیلومتر راه رفتن به جا بود. و تمام هم و غمم این بود که نمودارهای اکسلم سقوط نکنند... بالا و پایین داشتند. اتفاقات زندگی بودند خب... ولی سعی کردم...
خوبی آمار داشتن این بود که دقیقا میدانستم دارم چه کار میکنم و چه قدر عقبم و چه قدر جلو ام. خوبیاش این بود که میدانستم با این تعداد ساعت و با این نمودار کنکور را چطور میدهم... درازگویی است. همین. نمودارهای اکسلم تکمیل شدند و کنکور دادم و حالا دارم به این فکر میکنم که چند تا پروژهی دیگر هم الان توی زندگیام است که باید ازین فایل اکسلها برایش بسازم و خیلی جدی شروع کنم. ولی آنتروپی و بینظمی ذاتی زندگی نمیگذارد شروعشان کنم...
حالا از دیشب دارم به این فکر میکنم که آیا باید به شریف رفت؟ اولش به این فکر کردم که اه دوباره دانشجو شدن... عجب حماقتی. دوباره تبدیل شدن به احمقترین قشر جامعه. بعد به میثم گفتم کی میخواد درس بخونه حالا؟ بعد از یک سال ماتحتش نیست دوباره دانشگا رفتن. اونم شریف که ماتحت آدم را با تکلیف و کوییز جر میدهند. برگردم همان دانشگاه تهران خودم که دوستداشتنیترین دانشگاه دنیاست و الان 8ماه است نرفتهام و اگر هم بروم احساس پیری و غربت بهم دست میدهد از نبود دوستان قدیمی و از دیار رفته. به این فکر کردم که شریف یک مسیر از پیش تعیین شده دارد. مسیری که توی دورهی کارشناسی ازش دوری کردم. به شدت اجتناب کردم که بروم دانشگاه شریف و آمدم دانشگاه تهران و تجربهی خیلی خوبی بود و دانشگاه تهران بهترین دانشگاه ایران است و به کل آدمی که دانشکده فنی درس خوانده یک قد بالاتر از همهی آدمهای دیگر جامعهی ایران است (گور بابای هر چه تواضع الکی است. باور و ایمان من است این...) . شریف اگر بروم باید بنشینم خر بزنم و بعد باید گورم را ازین مملکت دور کنم. همین دو ماه اخیر اذیت شدهام. از قرار نگرفتن در جایگاه خودم ترسان بودم و حالا رنجانم. نه. جایگاهی ندارم. نه این که اولش بوده باشد و بعد درست میشود و در جایگاه خودم قرار میگیرم. هیچ جای بهتری نیست. به نظر بعضیها پشت میز نشستن و زیر باد کولر رفتن پیشرفتی است. ولی وقتی در ذات کار (گستردگی آسمان ملالت) تغییری ایجاد نمیشود و میبینی که رذالت همهجا هست. فقط هر چه سطح اسمی آدمها میرود بالاتر رذالتهایشان بستهبندی میشود و تهوعآورتر و جالبیش این است که هر چه به سمتش ارکان فرهنگی میروی این رذالت بدتر میشود. (یک روزنامهنگار و یک مهندس. کدام یک رذلترند؟ معلوم است که یک روزنامهنگار. او بیشتر بلد است که رذالت را بستهبندی و خوشگل کند...). ولی تهران... آن کتابخانهی مرکزی دانشگاه تهران. آن لحظات جاودانگیِ همآغوشی با کتابها. آن دوستانی که نگران خیلی چیزها هستند... آن نگاهی که فقط به درس معطوف نیست و به هزار چیز دیگر هم نگاه میکند...
شریف یک مسیر مشخص دارد. درس میخوانی، اپلای میکنی، میروی به آنجا که فکر میکنی صفا هست. ولی تنها آیندهی خوشبینانه شریف میتواند باشد... و توی این یک روز هر وقت که زمزمهی شکم را به شریف بر زبان آوردهام همه مردان روزگاردیده شدهاند که ببین تو این روند زندگیت منفیه ها. تو به جایی نمیرسیها. تو الان راضی نیستی. بعدن بیشتر ناراضی میشیها. و من عین اسکولها به پند و نصیحتهایشان گوش میکنم و مثل بز اخفش سر تکان میدهم. آن قدر که خودشان هم بفهمند که حوصلهی حرف زیادی را ندارم و به کل درست است که میگذارم هر که هر چه دلش خواست بگوید ولی خیلی بیحوصلهام، خیلی خیلی بیحوصله.
شک دارم. خیلی شک دارم به زندگی جدید که باید از 4ماه دیگر شروع کنم...
پس نوشت: الان انتخاب رشته کردم. رشتهها را که به ترتیب الویت وارد کردم، سریع رفتم که مرحلهی بعد را کلیک کنم. اما یک ارور خیلی قرمز داد که شماره تلفن ضروریات را وارد نکردهای. شماره موبایلم را نوشتم و به این فکر کردم که نکند امسال هم مثل پارسال بشود. دوباره من به سفر رفته باشم و در شهری دور، دور از تهران از همه چیز جدا شده باشم که یکهو آقایی از سازمان سنجش زنگ بزند بگوید همین فردا باید تهران باشی. این آقا همان آقایی باشد که در طول دو روزی که موبایلم در دسترس نبوده چند بار به خانه زنگ زده باشد و هی بهشان گفته باشد که این بشر کجاست. به من بگوید باید بیایی تا مصاحبه شوی، باید بیایی به هزاران کار نکرده اعتراف کنی و سوال کند که در فلان تاریخ کجا بودهام و با کی بودهام و چه میکردهام و دوباره ازم تعهد بگیرد که در طول دورهی تحصیلات تکمیلی به کار کسی کار نداشته باشم و من دوباره تعهد بدهم... امسال که مثل پارسال عللا کنکور ندادم... آقای حمید خان، نخند، فوبیا خنده نداره!
از آن شبها بود که بیخوابی به سرم زده بود و کیلومترها در اتاقم راه رفته بودم و خسته نشده بودم. از آن شبها که به هر چه نداشتهام و نخواهم داشت فکر میکردم. به هر چیزی که توی عمرم عصبانیام کرده بود فکر میکردم و عصبانیتر میشدم. صدای دزدگیر ماشین که بلند شد رفتم لب پنجره. صدا از آخر کوچه میآمد. خم شدم و نگاه کردم. پژویی بود که سر کوچه پارک بود. دزدگیرش ساکت شد. ولی چراغ راهنماهاش هنوز چشمک میزدند. در نور چراغ راهنماها سایهی 2 نفر را دیدم. سوار موتورشان شدند و آرام از کنار پژو راه افتادند. چراغ خاموش حرکت میکردند. رسیدند به وسطهای کوچه. لامپ حبابی جلوی یکی از خانهها وسط کوچه را روشن کرده بود. کنار یک پراید ایستادند. یکیشان پیاده شد و رفت سمت در عقب ماشین. یک شیلنگ دستش بود. موتورسوار یک 4لیتری را گذاشته بود جلوش، روی باک بنزین موتور. اولیه با یک میله در باک بنزین پراید را شکست. صدای دزدگیر پرایده درنیامد. شیلنگ را فرو کرد توی باک. حرصم گرفت. نگاهشان میکردم. اولین چیزی که حرصم را درآورد همین بود. همین احمق بودنشان. شاید دلیل اصلی هم همین احمقبودنشان بود. هر چهقدر مک زد به جایی نرسید. خم شد و نشست و شروع به مک زدن کرد. 4 لیتری را هم گرفته بود دستش که اگر بنزین آمد سرازیر کند به 4لیتری. احمق بود. بیخیال شدند. رفتند سراغ پراید پشت سری. باز هم صدای دزدگیر نیامد. به پلیس زنگ بزنم؟ پلیسهای ترسو؟ الان زنگ بزنم که فردا صبح بیایند و بعد بگویند بیا کلانتری گزارش بده و یک روز از وقتم را بگیرند؟ لباسم را پوشیدم. رفتم پایین. مشغول مک زدن شده بود. این قدر کودن بود که نمیدانست ورودی باک پراید توری دارد و به همین راحتیها نمیشود ازش بنزین کشید بیرون. رفتم سمت ماشینم. سوار شدم. چراغ جلوها را روشن کردم. نفهمیدند. ماشین را روشن کردم و از حالت پارک در آمدم. نور چراغم سمتشان بود. دستپاچه نشدند. خیلی با آرامش دست از مک زدن برداشت. درپوش باک را نبست. فقط در باک را بست و سوار موتور شد. دور زدند. گاز دادند. صدای سی جی 125 توی کوچه پیچید و همین صدای سی جی 125 بود که من را دیوانه کرد. یادم آورد که چه احمقهایی بودهاند. چه احمقهایی هستند. یادم آورد که همین صدای سی جی 125 بود که آن صبح پشت گوشم به صدا در آمد و بعد کیف دستیام از دستم جدا شد و من دویدم و صدای سی جی 125 بلندتر شد و هر چهقدر دویدم بهش نرسیدم و هر چهقدر داد زدم که احمق الاغ پفیوز تو اون کیف هیچ چی نیست که به درد تو بخوره نفهمیدند و صدای سی جی 125 بلندتر و دورتر شد. نه پولی توی کیفم بود نه مدرکی. فقط کتابهایم بود و عینکم و دستنوشتههای چند ماهم که به باد رفت. یادم آمد تمام آن لحظههایی که آن روز در تمام سطل آشغالهای شهر دنبال کیفم و دستنوشتههای چندماهم میگشتم صدای سی جی 125 توی مغزم بود. و پدال گاز را فشردم. مکثی چند ثانیهای داشتم و آنها سر کوچه رسیده بودند. ساعت 3شب بود. ماشینی توی کوچهها و خیابانها نبود. شما دو تا احمق برای چه دارید فرار میکنید؟ برای چه داری صدای موتورت را توی خیابانها بلند میکنی احمق؟ تو که این قدر کودنی که نمیفهمی باید از کی بدزدی برای چه زندهای؟ پیچیدند توی یک کوچه. پیچیدم توی کوچه. خیابان بعدی را بالا رفتند. رفتم بالا. داشتم بهشان میرسیدم که پیچیدند توی یک کوچهی دیگر. فکر میکنی آن موتور لعنتیت شتاب دارد؟ بهشان رسیدم. یک لحظه ترمز گرفتم. پیچیدند توی خیابان و دوباره صدای گاز سی جی 125و این بار آن قدر جری شدم که لحظهی آخر ترمز نگرفتم. فقط به این فکر کردم که نباید رادیاتور ماشینم طوریش شود. پدال گاز را تا ته فشردم و درست لحظهای که داشتند به طرف کوچه میپیچیدند با چراغ سمت راست ماشین کوبیدم به موتورشان. پرتاب شدند.
یک لحظه سکوت. ماشین خاموش شده بود. موتورشان پرتاب شده بود به طرف جوی آب. خورده بودند به ماشینی که سر کوچه پارک بود. رانندهی موتور بین ماشین و موتور گیر کرده بود. ولی سرنشینه بعد از یک لحظه بلند شد. ناخودآگاه داشتم پیاده میشدم. در را باز کردم. سرنشین موتور سرش را مالید. پایش را از زیر موتور بیرون کشید. بلند شد. شلوارش چاک خورده بود. از بالای ران تا زانویش پاره شده بود و سفیدی پاهاش زده بود بیرون. زخمی هم شده بود. لنگ میزد. لاغر بود و موهای بلندی داشت. یکهو دیدم از زیر کاپشنش قمه بیرون آورده و دارد لنگ لنگان به سمت من حرکت میکند. در را بستم ماشین را روشن کردم. چراغ سمت راستم شکسته و خاموش شده بود. دنده عقب گرفتم. نگاه کردم. با قمهی توی دستش داشت به سمتم حرکت میکرد. عقبتر رفتم. شروع کرده بود به بلند بلند فحش دادن. ترمز گرفتم. دنده یک را چاق کردم و یکهو شتاب گرفتم. باز هم فرمان را دادم به چپ و با گوشهی سمت راست ماشین زدم بهش. پرتاب شد. با قمهی توی دستش پرتاب شد سمت موتورشان. دیگر نایستادم. گاز دادم. تا جایی که میشد گاز دادم. بوی سوختگی تا ردلاین پر کردن گاز بلند شد. از آینه پشت سرم را گاه کردم. دور شده بودم. آن دورها دو سه نفر آمده بودند وسط خیابان. پیچیدم توی کوچهی سمت راست و خیابان موازی را بالا رفتم. نمیتوانستم آرام بروم. توی خیابان اصلی با سرعت راه افتادم. بعد رسیدم به بزرگراه خروجی شهر. کسی من را تعقیب نکرده بود. ولی نمیتوانستم گاز ندهم. دلم میخواست ببینم چه بلایی سر گلگیر و چراغ سمت راستم آمده. آیا خون آن احمق به کاپوت مالیده شده یا نه؟ ولی نمیتوانستم گاز ندهم. با سرعت هر چه تمامتر در بزرگراه میراندم... دمدمای صبح بود. داشتم از شهر خارج میشدم. اتوبان خلوت بود. ماشینم تک چشم شده بود. نمیدانستم دارم کجا میروم. فقط داشتم میرفتم. حس میکردم میتوانم با رفتن دستنوشتههای چند ماهم را پیدا کنم...
درباره ی نویسندهای اهل ذوق با نام ابوالحسن علیبن ابوبکر هروی متوفای 611 در حلب و صاحب کتاب "الاشارات الی معرفتالزیارات" گفته شده که مطالب فراوانی روی بناهای مختلف مینوشته است. منذری دربارهی وی نوشته است: او روی دیوارها مینوشت و کمتر جایی از محلات مشهور در شهر بود جز آن که خط وی روی آن وجود داشت. به طوری که برخی از فرماندهان نیروی دریایی گفتند که وارد بحر مالح شدند، وسط آنجا در جزیرهای دیواری دیدند و خط وی را روی آن دیدند!"
از مقالهی بگو بگریخت از دست زمانه/نوشتهی رسول جعفریان
- "با این وجود تاثیرگذارترین واکنش دیگران در مواجهه با بیقانونیام در رانندگی، از پیرمردی خوشتیپ و مرتب و آلاگارسون در خاطرم مانده. کوچهای یکطرفه و باریک که عرضش به زحمت به 6متر میرسید را ورود ممنوع رفتم و برای پارک کردن در حاشیهی سمت راستش، 5-6فرمان دور زدم تا موفق شدم. داشتم قفل میکردم تا پیاده شوم که پیرمرد با موی آبشانه کرده و ریش حسابی تراشیده و کت و شلوار خاکستری و حتا کراوات قرمز آمد نزدیکم. با مکث و آرامش و طمانینهی خاصی گفت: سال 1974 من عین همین کار شما رو تو آمریکا کردم. 80دلار جریمهم کردن. گواهینامهم رو باطل کردن. 60دلار ازم گرفتن برای معاینهی روانپزشکی که مطمئن بشن دیوانه نیستم. دست آخرم 120دلار دیگه دادم تا دو ماه بشینم سر کلاس برای آموزش و گواهینامهی جدید... با قیافهای آغشته به لبخند، تردید و سوال که "حالا با این نصیحتالملوک کجا میخوای فرود بیای؟" نگاهش میکردم. از چهرهی آرامش برنمیآمد بخواهد ضربهی بدی بهام بزند. سکوتی نسبتا طولانی کرد، آه عمیق از ته دلی کشید، به افقی در دوردست خیره شد و با حسرت و اندوه گفت: خلاصه که قدر مملکتتونو بدونید..."
از مقالهی چون خمشان بیگنه روی به پاسبان مکن/ سید احسان عمادی
- "مثلا در فنلاند جریمههای رانندگی با فرمولی پیچیده و بر اساس درآمد افراد محاسبه میشود و به همین دلیل گاهی نتایج غریبی به بار میآورد. از جمله مورد جاکوریتسولا، کارآفرین اینترنتی معروفی که به خاطر رانندگی با سرعت 67کیلومتر بر ساعت در جایی که سرعت مجاز 40کیلومتر بود، 72هزار دلار جریمه شد و البته آن را پرداخت کرد."
از مقالهی از تانک پیاده شوید/ احسان لطفی
...
این مجلهی روایت چیز جالبی است. مقالههای خوب و راحتخوان فراوان است و دل آدم را خوب حال میآورد. از روایت مرگ عزیزان تا روایت دلیل کتاب نخواندن ما، از روایت میل مبهم به انتشار خودمان در عالم مجازی تا روایت دیوارنویسی بر آثار تاریخی، از روایتهای طرز رانندگی و نسبت ما با قوانین تا روایتهای تاریخ و ملیت، خاطره و آرزو و مناظرهی جالب و خواندنی کچوئیان و سید جواد طباطبایی و... مقالههای درب و داغان و بیمنطق هم داردها. به عنوان مثال مقالهی سینا دادخواه که اولش میآید با یک تمثیل بیربط گند میزند به هر چه تاریخ و نوستالژی است و بعدش میآید روایت تاریخی میآورد از طرز برخورد قاجاریها با لطفعلیخان زند و تاثیر آن بر تهران امروز... نه به آن فحش و فضیحتهاش به تاریخ و نه به روایت کردنش از تاریخ برای یک ویژگی امروزی شهر تهران...
ولی در مجموع، "روایت" ارزش سلفیدنِ 9000تومان را دارد. مقالههای و جستارها و روایتهای مجلهی روایت آدم را پشیمان نمیکند...
سلام.
گفتی ما اومدیم سرزمین ژرمنها و مشغول تجربهایم و اینجا همه چی عالیه، فقط جای دوستانی که بشه باهاشون نشست و یاوه گفت خالیه. پرسیدی که هنوز میروم سر کاری که صبح تا شب است؟
بله. میروم...
نه. اینجوری دوست ندارم. اپیزودیک و درهم دوست دارم بگویم.
آچار گوساله را امروز فهمیدم چی است. چیز جالبی بود. آنجور که آن آقای نصاب دستگاه برش 7شعله آمد و گفت با آچار گوساله کلافهای میز کار را محکم میکند، فکر کردم عجب آچاری باید باشد این آچار گوساله. چیز پیچیدهای نبود. ولی جالب بود. صنعت و واژگانِ فارسی صنعتی همهی لیسانسهها و فوقلیسانسهای ادبیات دانشگاهی ایران را فتیلهپیچ میکند میگذارد کنار. آقای نصاب بعدش آمد و کنار ارهی کاتنباخ ایستاد و به بریده شدن ناودانیها (یو ان پیهای 180) نگاه کرد و این آفریدهی 30سالهی سرزمین ژرمنها را تحسین کرد. من هم یک بار دیگر به اره نگاه کردم. حسرت خوردم که چرا مثل مهندس حنانه نیستم. حنانه اگر بود میرفت تا فیها خالدون این ارهی کاتنباخ و نحوهی کارکرد و اینکه چرا بازوی دستگاه بادامکی شکل است و این که مکانیسم تنظیم سرعت اره چه جوری است و همهچیزش را درمیآورد. من حوصله و شجاعت این کار را ندارم...
جای درب و داغانی است. ولی نگاه که میکنم برای آدمی مثل حنانه هر کدام از دستگاههای این کارخانه یک دنیای مکانیکی دوستداشتنی میبودند. یک دستگاه سیانسی دستدوم خریده بودند. به زور و زحمت تعمیرش کردند. آقای تعمیرکار یک روز آمد و نحوهی کار با کامپیوترش را توضیح داد. من هم نشستم به دقت گوش دادم و فیلمبرداری کردم. بعد برای کارگرها دستورالعمل نوشتم و پای دستگاه ایستادم و بهشان گفتم که چطور سلکت آبجکت کنند و چهطور زیرو پوینت انتخاب کنند و چهطور ارای کنند و خلاصه نحوهی کار با سیانسی را یادشان دادم. پیچیدهترین کاری که تا به حال در این کارخانه انجام دادهام همین بوده! نقشههای دستگاه سیانسی را هم با اتوکد میکشم. ولی کار سختی نیست... رییس تولید فقط دو تا از کارگرها را بهم معرفی کرد که یادشان بدهم. بقیهی کارگرها بلد نیستند. سیانسی برایشان یک دستگاه کامپیوتری پیچیده است! یک بار گفتم که به بقیهی کارگرها هم یاد بدهم و برای یک کارگاه خیلی خوب است که کارگرها نحوهی کار با همهی دستگاهها را بلد باشند و به قولی همهفنحریف باشند. وقع ننهادند. خود آن دو تا کارگر هم یک بار بهم گفتند مهندس یک وقت به کس دیگری یاد ندهیها! ما دوست نداریم بقیه هم یاد بگیرند. میآیند جای ما را میگیرند... تنگنظری در این حد...
یک تصویر: کفش ایمنیهایی که بندشان سیم مفتول است. چرا به جای بند کفش سیم مفتول را از سوراخها رد میدهند و گره میزنند؟ خیلی ساده است. مذاب جوش و جرقههای سنگ و مینیسنگ به آنی بند کفش نخی و پلاستیکی را ذوب میکند...
یک گزاره: کفش ایمنی طرز راه رفتن آدم را تغییر میدهد.
آره. من هم طرز راه رفتنم تغییر کرده. حالا دیگر من هم یک کارگرم...
از این کار راضیام؟ رضایت در دو مقام صورت میگیرد. در مقام مقایسه با دیگران و در مقام مقایسه با خود. خودم را با تو و صادق و جاوید و محمد و ... اگر بخواهم مقایسه کنم، نباید راضی باشی. نه. راضی نیستم. ریدهام. سرزمین ژرمنها و یانکیها کجا، کارخانه درب و داغانی مثل اینجا کجا؟ تجربههای جدید؟ تجربهی جدید زیادی نیست. سر و کله زدن با کارگرهاست و عادت کردن به علافی و حرام کردن وقت و عادت کردن به روند سست پیشرفت در کارها و درهم برهم و هویجوری کار کردن. سیگار هم هست. هماتاقیها (آقای رییس و آقای سرپرست) زیاد سیگار میکشند و من یکی دارم از بوی سیگار دیوانه میشوم. ولی در مقام مقایسه با خودم... راستش جایگزینی نداشتم. بیکاری اعصابم را مگسی میکرد. در آن 2-3هفته بیکاری پس از کنکور ارشد و کارت پایان خدمت هیچ کار خاصی نکردم. حتا این روزها که میروم سر کار، مدت زمان بیشتری را صرف یاوه گفتن با دوستان قدیمی میکنم تا آن 2-3هفتهای که مطلقا بیکار بودم. از حضرت داستایفسکی یاد گرفتم که آزادی مطلق آدم را به طغیان و ویرانی میاندازد...
گفتم مهندس حنانه و گفتم در مقام مقایسه با دیگران... جشن فارغالتحصیلی نبودی. آن روز نشستیم و در کانون فارغالتحصیلان دانشکده فنی دانشگاه تهران ثبتنام کردیم. همین 2-3روز قبل پیامنامه(بولتن داخلی کانون مهندسین فارغالتحصیل فنی) آمد. صفحهی اولش پیام پروفسور فضلالله رضا به جوانان دانشگاهی بود. صفحهی سومش معرفی انتشارات خانوادهی فنی بود. معرفی نشریهی گیتانما و سینما و ادبیات و چشمانداز ایران. گیتانما برای دکتر نیکخواه خودمان است. سینما و ادبیات برای مهندس همایون خسروی دهکردی(برق55) و چشمانداز ایران برای لطفالله میثمی (معدن42). برایم جالب بود. روز جشن شکوفهها یادت هست؟ روز اول ورود به دانشکده فنی؟ معاونت فرهنگی دانشکده یادت هست؟ خانم افسانه صدر. آن روز برگشته بود گفته بود 60درصد بچهفنیها به کار مهندسی مشغول نمیشوند و میروند سمت کارهای فرهنگی اجتماعی. این سه تا نشریه را که دیدم یاد او افتادم و این که بیشتر بچهفنیها دنبال کار مهندسی نمیروند. بعد به خودم نگاه کردم. نگران خودم شدم که نکند من در این کار ابلهانهی اسکولانه غرق شوم... نه. دغدغهی خواندن را هنوز دارم. همین هفتهی پیش کتاب فلسفهی داستایفسکی ترجمهی خشایار دیهیمی از نشر طرح نو را سر کار در فرصتهای بیکاری خواندم. (به نظرت متناقض است؟ دو روز است رفتهای آلمان برای من پارادوکس پارادوکس میکنی؟ همین خودت نبودی مگر که سر کلاس فرآیند جوش میخوابیدی؟ همین من مگر نبودم که سر کلاس فرآیند جوش زیر آسمانهای جهان را میخواندم؟)
یک چیز دیگری هم هست. شاید خندهدار باشد. ولی هست. من برای رفتن به سر کار، مترو سوار نمیشوم. تاکسی و اتوبوس هم سوار نمیشوم. محل کار به خانهمان نزدیک است. دیروز که سوار مترو شدم فهمیدم ندیدن آدمهای این شهر چه نعمت بزرگی است. آره. من هر روز با کارگرها سر و کار دارم. ولی کارگرها آدمهای بیادعایی هستند. تنگنظر هستند. ولی راحت لبخند میزنند. راحت اخت میشوند. الکی اخم روی پیشانیشان نمیکارند. مثل چی کار میکنند، ولی خستگی را با بداخلاقی نشان آدم نمیدهند. تو رفتهای. نمیتوانی درک کنی که دیدن آدمها توی متروی این شهر چه عذاب عظیمی است. آدمهایی که سگ ریده به زندگیشان و اخمهایشان در هم است و خشونت از چشمشان میبارد و ناتوانیشان آدم را به گریه میاندازد. ندیدن دخترها و زنهای اغراقشدهی این شهر، با آرایشهای غلیظ و جورابشلواریهای برانگیزانندهشان برایم نعمتی است. پریشانِ زیباییِ رختخوابیشان نیستم این روزها.
از شخصیتهای توی کارخانه هم اگر بخواهم بگویم که یک کتاب میشود. یکی از سرگرمیهام شده این روزها. دوستان را که میبینم و یاوهگوییها که گل میکند یکی یکی از شخصیتهای کارگرها و مهندسها میگویم و میخندانم و میخندم...
مسافرت؟ سعی میکنم بروم. یعنی برای سال 93 با خودم قرار گذاشتهام ماهی 1000کیلومتر مسافرت بروم. هفتهی پیش 1400کیلومتر رفتم. یک عکسش را توی فیسبوقم گذاشتم. سفرنامهاش را هم نوشتم. بقیهی سال را هم خدا بزرگ است...
ولی این روزها کوچکم. افق دیدم کم است. رویاهای بزرگ از سرم به در شدهاند. یک جور وادادگی و رضایت خاطر شاید. ولی نگران خودم هستمها. به این که چه چیزهایی را نمیدانم فکر میکنم. به این که باید دنبال چه چیزهایی بدوم فکر میکنم...
حالم بد نیست در مجموع.
تو کجایی؟ چه میکنی؟ در سرزمین ژرمنها داری چه چیزهایی را تجربه میکنی؟ روایت میتوانی بکنی این روزهایت را؟ مشتاق روایت این روزهایت هستمها...
چاکرخواهتم...
بیسیمدار شدیم. چند تا از بیسیمهای کارخانهی ماهشهر را برداشتند برایمان آوردند که توی کارخانه اگر دور از هم بودیم و سوالی داشتیم به همدیگر بیسیم بزنیم. بیسیمها کج و کوله بودند. یکیشان بلندگویش کار نمیکرد و آن یکی میکروفونش. زدیم تو سر بیسیمها و کار افتادند. سرگرمی روز اول این بود که بیسیمها را نزدیک هم میگذاشتیم و با همدیگر حرف میزدیم. صدایمان شبیه بلندگوی ماشین پلیسها میشد: پژو بزن کنار. پراید، آقای پراید حرکت کن. حرکت کن آقا.
بعد بیسیمها کار راه انداز شدند. سوالی و فرمانی و مشکلی و این حرفها: "جرثقیل سالن 3 خراب شد." "هوای دستگاه هوابرش تمام شده." "به تعمیرات بگویید برود سالن 3." "گیوتین از کار افتاده" و... کانال بیسیمها را هم تغییر دادیم که حراست را بپیچانیم و فحش و فضیحتی اگر داده شد به گوش حراستیها نرسد.
سر و کلهی خانم مهندس همینجاها پیدا شد. اولش محل نمیدادیم. خط رو خط میشد. با بیسیمهای آن ساختمان تجاری در حال ساخت آن طرف کارخانه خط رو خط میشد. ولی نمیشد محلش نداد. توی کارخانهای که نامههای اداریاش به جای "آقای/خانم"، پیشفرض "آقای/شرکت" است و 99درصد پرسنل (کارگر و مهندس و منشیها و همه و همه مردند) صدای خانم مهندس جوان آدم را یک قد میپراند. همهاش هم با مهندس هدایت کار داشت. یک بار رییس برگشت جواب داد. یعنی خانم مهندس جوان بیسیم زد که مهندس هدایت، این بتونها رو بریزیم؟ آقای رییس هم بیسیم را برداشت و دگمهی میکروفون را فشار داد و با کمال اطمینان (بیاینکه اصلا بداند بتون چی هست و چه شکلی است) گفت: بله. بریزید.
کدام بتون و کجا و این حرفها؟ ما چه بدانیم؟ به هر حال یک دستور مهندسی بهش دادیم. محض خنده. خب، خانم مهندس دست از سر ما برنداشت... هی پشت سر هم سوال میپرسد و با ما خط به خط میشود. همینطور نشستهایم که یکهو صدایش از توی بیسیم میپیچد. اول آن صدای کککککک بیسیم میپیچد و بعد صدای معنادار خانم مهندس و بعد دوباره ککککککک.
ما برای مهندس هدایت شعر بندتنبانی ساختهایم: مهندس هدایت/ گربه پرید به خا..ت/ سگت رفته شکایت...
برای خانم مهندس هنوز برنامهی خاصی نریختهایم. برای رییسش شعر ساختهایم فقط. راستش حس میکنم کمکم داریم عاشق خانم مهندس هم میشویم. یعنی امروز داشتم برای خودم یک قصهی عاشقانه میساختم از دختری که صدایش توی بیسیم میپیچد. میتواند یک قصهی جنگی باشد. میتواند همین کارخانهی خودمان باشد. میتواند شرح بلاهایی باشد که ما سرش میآوریم. دستورات و جوابهای ما به سوالهایش و سرکار گذاشتنهایش هم میتواند یک قصهی طنز فوقالعاده شود. میتواند یک داستان عشق فقط با صدا باشد...مثلا یکیمان آن قدر عاشقش شود که دربهدر بیفتد به دنبال صدای او. میتواند.... ته موقعیت دراماتیک استها....!
1- آقای جیم جارموش فیلمی دارد به اسم محدودههای کنترل. شخصیت فیلم مثل گوستداگ یک سیاهپوست آدمکش است. یک آدم تک و تنها با قوانین خودش. درست است که آدمکش است. ولی از تجهیزات الکترونیکی و اسلحه هیچ استفادهای نمیکند. حتا موبایل هم ندارد. با هیچ زن زیبایی هم (برخلاف آدمکشهای فیلمهای آمریکایی دیگر) سر و سری ندارد. او برای رسیدن به آدمی که باید بکشد در طول فیلم با چند تا آدم دیگر ملاقات میکند. آدمهایی که تاکیدشان بر ستایش از خیال و خیالورزی وجه مشترکشان است. ولی با هم تفاوتهای بسیاری دارند. به نوبت با قهرمان فیلم دیدار میکنند. با او قهوه میخورند و حرف میزنند. بیشتر آنها حرف میزنند. در مورد کارشان، زندگیشان، اعتقادشان و... حرف میزنند. وقتی حرفهایشان تمام میشود با قهرمان قصه یک قوطی کبریت تبادل میکنند. یک قوطی کبریت سبز با یک قوطی کبریت قرمز تبادل میشود و بالعکس. آدمکش قصه قوطی کبریت را باز میکند. در کنار کبریتها یک تکه کاغذ کوچک هم هست. یک پیام رمزی که مسیر بعدی زندگی او را مشخص میکند. وقتی پیغام را میخواند، آن را میگذارد توی دهانش و قورت میدهد. تا به آدم بعدی برسد و قوطی کبریت را پس از پایان حرفها مبادله کند...
اسم فیلم از یک مقالهی زبانشناسی میآید. در نگاه اول قوطیکبریتهای مبادله شده چیز مسخره و بیمعناییاند. اما در واقع آنها یک وجه نمادیناند. آن بخش از ارتباطات انسانی که به زبان نیامدهاند و نمیآیند. ولی هستند. به شکل عجیبی تاثیرگذار هم هستند. ما با آدمها حرف میزنیم. جملات بین ما رد و بدل میشوند. جملاتی که ممکن است حرف دل ما باشند یا نباشند. حتا ممکن است هیچ جملهای بین ما مبادله نشود. در هر صورت در یک رابطهی انسانی بخشی وجود دارد که مبادله میشود. ولی به کلمه تبدیل نمیشود. ما از هم جدا میشویم. و آن وقت است که آن بخش از رابطهی انسانی در ما فعال و فعالتر میشود. این همان قوطیکبریتهایی است که بین ما مبادله شده. قوطیکبریتهایی که یک پیام رمزی دارند. رمزی که مسیر بعدی ما را تحتالشعاع خودش قرار میدهد. بله. آقای جارموش به شکل طنزآمیزی این تاثیر قوطیکبریتها را مبالغه کرده. در زندگی معمول اصلا محسوس نیست. قوطیکبریتها و تاثیرشان اصلا محسوس نیست...
دنبال قوطی کبریت آن روز میگردم. همان روزی که با حمید و محمد رفتیم سینما. خواستیم برویم سینما فرهنگ. محمد دم سینما یکهو گفت من بدون تخمه سینما نمیروم. حمید گفت این خز و خیل بازیها چیه؟ احمق جلوی در ما رو با یه کیسه تخمه راه نمیدن که. ولی من خوشم آمده بود. قانون خوبی بود. آدم وقتی میرود سینما باید یک کیسه تخمه با خودش ببرد و بشکند بخورد. پایهاش شدم و جو دادم. بریم تخمه بخریم. منم برام سینما بدون تخمه معنا نداره. محمد عالم و آدم را به هم ریخت. راه افتادیم توی خیابان به دنبال نیم کیلو تخمه. اصلا نگاه نکردیم ببینیم سانس سینما کی است و وقتش میگذرد. مهم تخمه بود. او میپرسید. از عابرهای پیاده میپرسید. از ماشینی که پشت چراغ قرمز دولت ایستاده بود پرسید. آقا سوپرمارکت کجاست؟ خواربارفروشی این دور و بر کجاست؟ از وسط چهارراه(دقیقا از وسط چهارراه) رد شدیم تا رسیدیم به یک سوپرمارکت و تخمه آفتابگردان خریدیم. هم لیمویی خریدیم. همه ساده. ده دقیقه بعد برگشتیم جلوی سینما که حمید مثل یک گربهی خیس جلویش ایستاده بود: احمقها بلیط تموم شد. سانسش هم گذشت.
آره. سینما فرهنگ نرفتیم. رفتیم یک سینمای دیگر. سینما جوان. حالا که تخمه خریده بودیم باید فیلم را میدیدیم.
آن روز که با محمد همراه شدم و گفتم بی تخمه هرگز حتم یک قوطی کبریت بین ما رد و بدل شد... ولی توی قوطیکبریت چه بود؟ آن چند حرف و عدد رمزآلود چه بود؟
2- خبر ندارم.
هفتهای 60ساعت از شبانهروزم در محیط کارخانه میگذرد. (به این و آن گفتم اگر کار بهتری سراغ دارید بگویید مردش هستم. ولی هیچ کس برایم کاری نجست.) میان کارگرها هی میروم و میآیم. همه مرد و همه خستهی کار. از میان حرفها و فحشدادنهاشان و غیبتها و زیراب زدنهاشان رد میشوم. دو سه مهندسی هم که همکارشان هستم دایرهی فحشهایم را غنیتر کردهاند. محیط کارگاهها: صدای دستگاه گیوتین و دستگاه پانچ. بوی مذاب شدن آهن زیر نازلهای هوا برش. بوی جوشکاریهای زیرپودری و سه ا دو. دود جوشکاری. نور خورشیدی که از هواکش پاره پاره میشود تا به محیط کارگاه برسد. دفتر تولید؟ مهندسها نشستهاند و سیگار پشت سیگار دود میکنند. تپهی تهسیگارها هوای دفتر را خشک و پردود کردهاند.
وقتی از کارخانه میزنم بیرون، دیگر حوصلهی نگاه کردن به ماشینهای توی خیابان را ندارم. دیگر حوصلهی حسرت شاسیبلند سوار شدن و زدن به کوه و بیابان را ندارم. جانش را ندارم. زنها و دخترها را نگاه میکنم. خستگی آهنها و پروفیلها مردانگی آدم را بدجور میجنباند. پسرها دنبال دخترها هستند. سوت میزنند. میخندند. با ماشین دنبال میکنند. دخترها نخ میدهند. میروم خانه و شام را که میخورم بیهوش میشوم.
خبر ندارم در جامعه چه میگذرد. خبر ندارم که در مترو هنوز هم دستفروشها تجارتهای میلیونی میکنند یا نه؟ کارگرها هم خبر ندارند. فرقی با هم نداریم.
فقط یکهو آخر هفته میآیم و خبرهای روزنامهی گاردین را میخوانم. گزارشی که از زندگی شبانه در تهران کار کرده است. و بعد گزارشی که از تناقضهای رابطهی جنسی در تهران لینک داده است.
The perverse affects of this dual culture also take their toll on young men. When Behzad's father failed to answer the young man's questions about sex, Behzad satisfied his curiosity through Internet pornography. Now, more than 15 years and an estimated 300-strong porno film collection later, he remains unmarried and girlfriend-less, his sexuality damaged by the unrealistic pictures in his mind.
احساس دور و نزدیکی پدرم را درمیآورد.
نمیدانم کدامم. گم میکنم که کدام باید باشم. من کجاام؟ چه میخواهم. چه نمیخواهم؟
تهران و زندگی غیررسمی گزارش گاردین را میخوانم. تهران پارتیهای شبانه و مصرف مشروب و الکلیجات را. تهران روزنامهی گاردین، تهران بچهپولدارهایی است که پورشه و مرسدس سوار میشوند. تهران زنهای خوشگلی است که هیوی میک آپ دارند و لباسهای تنگ میپوشند... نه... اینها دورند. خیلی دورند. ولی حرفهای نسترنِ آخر گزارش نزدیک است. فشار حرف نزدیکی است.
Nastaran, a 33-year-old translator, says throwing regular parties in her two-bedroom central Tehran apartment gives her something to look forward to as she goes through the weekday grind. "I get up after 6, splash some water on my face and head out into the traffic. In the evenings, if I'm lucky, I make it home by 8, eat dinner and go to bed. If I didn't have this" - she says, raising up her glass of bootleg liquor - "what kind of life would I have?"
برود شوهر کند؟ بروم زن بگیرم؟ آخرش مهندس میز مقابل شدن است. آخرش میشوی مهندسی که از یک دانشگاه معتبر مدرک باارزشی گرفته و زن دارد و بچه دارد، ولی وقتی به حرفهایت گوش میدهد نمیتواند تمرکز کند که داری از چه حرف میزنی. آن قدر استرس خانه و بچههایش و تهدید از دست دادن کار و هزاران چیزی که هست و نیست رویش هست که وسط حرفهایت یکهو میبینی اصلا در جریان حرفهای مثلا فلسفیات نیست.