ای نامه
سلام.
امروز که سیزدهم تیر و چهارم جولای بود، بعد از اذان صبح باران ریز ریز باریدن گرفت. یا به قول بیقهی: بارانکی خُرد خُرد زمین را ترگونه کرد. هوای هفتهی اول ماه رمضان به شدت گرم و جهنمی بود و این بارانکِ وقت سحر یک جور عجیبی بود: فرو نشاندن گرمای خاکآلودی که در تهران هوا را پر کرده.
خوبی؟ خوشی؟ ماه رمضان را چه کار میکنی؟ مثل عکسهای محمد کباری است اوضاع؟ عکسهای ماه رمضانیاش را دوست داشتم. واداشتم که بنشینم یک دور همهی عکسهای این یک سال رفتنش از ایران و در ایالت ایتالیا درس خواندنش را نگاه کنم... همین دو تا عکس ماه رمضانیاش را میگویم. غذای ایتالیایی ای که به عنوان سحری برای خودش درست کرده بود و مجموعهی آهنگهایی که سر سحر با موبایلش گوش میدهد: مثنوی افشاری و ربنای شجریان و اسماءالحسنی.
یک جور غریبی بودند عکسهایش. نه که به خودی خود خیلی عکس باشند. در پسزمینهی پسری که رفته ایتالیا و آنجا سحرهای ماه رمضان بیدار میشود و سحری میخورد و به جای رادیو از آیپادش استفاده میکند و روزه میگیرد غریب بودند. غریب نهها. نگاه کردن با یک چشم دیگر بود برایم. دیوانگی بود برایم. حالا در امالقرای جهان اسلام همین جوری آدم ریخته که یکهو عاقل و باغل(:دی) میشوند که ای آقا اصلا عقلانی نیست که شما از 24ساعت شبانه روز 16:45 را در روزه بگذرانی و تو اصلا مگر عقل و هوش نداری و... ملحد و مذهبیِ این بوم و بر همه از یک قماشاند: خودشان را بر حق میدانند.
من چه کارها میکنم؟ کار خاصی نمیکنم. صبح میروم سر کار. جایم را از تولید تغییر دادهام به کنترل پروژه. زدهام تو کارهای صنایعی. گور بابای مکانیک. بد نیست. احساس مفید بودنه بیشتر است. با کارگرها دیگر سر و کله نمیزنم. ولی توفیری ندارد. مهندس و کارگر و مدیرِ صنعتِ این مملکت همه یک جورند. ( چهقدر همه کس و همه چیز را سر تا پا یک کرباس میکنم من!) یک هفته است مدیر پروژه و مدیرعامل و مدیر کارخانه و همهشان گیر من شدهاند که اوضاع نابهسامان پکینگهایشان را اصلاح کنم و کار ابلهانه ولی مهمی است. ملت دقت نمیکنند. این بدترین تجربهی من بوده: آدمها در کارشان دقت نمیکنند. کارهای سادهای به دوششان است، ولی همان کار ساده را هم دقت نمیکنند و این بیدقتیهایشان که تلنبار میشود بدجور اوضاع قاراشمیش میشود. خلاصه صبح تا عصر سرگرمم. یعنی خودم را سرگرم کردهام. و دارم ازین سرگرم کردن خودم خسته میشوم...
عصرها میآیم خانه مینشینم به کتاب خواندن. تا که خسته شوم و خواب بروم و وقت افطار شود.
کتاب چی خواندهام؟ آن گزیدهی تاریخ بیهقی را تا پایان مجلد هشتم رساندم. 40صفحهی دیگرش مانده است. بیهقی آدم عجیبی بوده. بزرگا مردی بوده. وقت اگر داشتم مینشستم به خواندن اصل کتاب و ته و توی بیهقی و شخصیتهای کتابش را بیشتر درمیآوردم. بوسهل زوزنی و سبکتگین و آلتونتاش و بونصر مشکان و خواجه عبدالصمد و خواجه احمد میمندی و سلطان محمود و سلطان مسعود و سرزمینهای تحت لوای غزنویان و دنیای تاریخ بیهقی توی این چند هفته بدجوری من را غرق خودش کرده است. یک چیز جالب مثلا. ما در مورد بیپولی جماعت شمال کشور زیاد صحبت کردیم. یادت هست؟ شمالیها نسبت به سایر ایرانیها بیپولترند. توی تاریخ بیهقی سلطان مسعود و یاران و از جمله همین بیهقی یک سفر به شمال میروند: گرگان و طبرستان. بعد سلطان مسعود تصمیم میگیرد که به خاطر امنیتی که حکومتش برای شمالی جماعت برقرار کرده مالیات بگیرد. مالیاتی در حد و اندازهی مالیاتی که از مردم خراسان میگرفته. بعد بهش میگویند آقا این جا شمال است. مردم ندارند این همه مالیات بدهند. حالیش نمیشود. زور میگوید و ملت شمال هم طغیان میکنند و زد و خورد میشود. برایم جالب بود که 1000سال پیش هم شمالیها نسبت به سایر مردم ایران بیپولتر بودهاند!
از پاریز تا پاریس باستانی پاریزی را شروع کردهام به خواندن. توی دو روز 170صفحهاش را خواندم. این باستانی پاریزی جکی بوده است برای خودش. برخلاف ابولفضل بیهقی که خیلی جدی است و شوخی ندارد، باستانی پاریزی در روایت کردن تاریخ خدای تکه انداختن و طنز است. (سطح مقایسه را داشتی؟ هر دو تاریخنویس بودهاند به هر حال دیگر!) این باستانی پاریزی ذاتا وبلاگنویس بوده. به جان خودم. از آن وبلاگنویسهاست که هر دو ساعت میتوانند وبلاگشان را به روز کنند و این قدر هم خواندهاند و اطلاعات دارند و این قدر بامزهاند که آدم مجبور شود هر چه مینویسند بخواند. از پاریز تا پاریسش پر است از روایتهای یک صفحهای بامزه که میشود مستقل خواندش و لبخند به لب نشاند... اگر دستت میرسد کتابهایش را گیر بیاور و بخوان. راحتالحلقوم و خواندنیاند. ولی لامصب خیلی گراناند. همین از پاریز تا پاریس 27500 تومان است. آدم جرئت نمیکند بخردش توی ایران...
گرم است. دوستان قدیمیام را از دست دادهام. رفتهاید دیگر. آخرینش هم همین میثم بود که رفت سیرجان برای کار. عصرها را دوست دارم با کسی راه بروم. ولی نیستید. آنها هم که هستند وقت ندارند. از رویاهای روزهای آینده بگویم؟ یک چیزی هست که جالب است. آدم هر چهقدر سرش شلوغتر میشود، رویاهای تر و تمیزتری را برای خودش میبافد. هر چه قدر که وقت کمتر میشود، آدم برای وقتی که برای خودش باشد آرزوها و برنامههای بیشتر و رنگینتر و پر بارتری خیال میکند. مثلا همین شخص شخیص من که این روزها به تنهایی و کار کردن و کتاب خواندن عادت کرده (الان یک هفته است که همکارم توی کنترل پروژه ماموریت رفته بندرعباس و یک هفته است توی اتاق تنهایی برای خودم کار میکنم و دیالوگهایم با دیگرانِ کارخانه، جملات کاری است: فلان گزارش را بدهید،فلان اکسل را برایم پر کنید و...) برای خودم یک داستان توی ذهنم ساختهام که دوست دارم یک ماه تمام بیکار شوم و هر روز هر روز بنویسمش.
چون وقت ندارم دوست دارم بنویسمش. ولی وقت اگر داشتم مینوشتمش؟!
و رویاهای دیگر...
تو چه خبر؟ چه کارها میکنی؟ عکس بگیرید لامروتها. اگر حوصلهی نوشتن به فارسی یا انگلیسی را ندارید. حداقل عکس بگیرید. همینجوری الکی از اتاقی که در آن هستید، از خیابانی که هر روز ازش رد میشوید، از دخترهایی که توی خیابان میبینید عکس بگیرید. از خودتان اگر نمیگویید، حداقل عکس بگیرید. دروغ میگویم؟!
چاکر شما، پیمان
مرتبط: هفته ی نهم
نکته جالب ربط دادن همه مسائل و اشخاص ظاهرا بی ربط به یک خاطره یا روایت توسط باستانی پاریزی بود که بی نظیر بود.
و حجم عظیم خاطرات و اشخاص ثبت شده در ذهن این فرد که گویی ذهنش از بچگی خروجی نداشته، چونکه همه چیز رو بی کم و کاست تشریح میکرد