خوارزم
هیچ برنامهای نداشتم. همینجوری الله بختکی بود. از آن عصرها بود که دلم میخواست کسی میبود که بتوانم خودم را بیندازم توی بغلش و او بغلم کند. چند سال است که کسی من را بغل نکرده است؟ خیلی سال. به میثم گفتم برویم. آمد. به 2نفر دیگر هم زنگ زدیم. نیامدند. دیگر حوصلهی نفر سوم را نداشتم. کسی نمیآید. کسی حوصلهام را ندارد.
خیابانها خودشان ما را هول میدادند. خودشان ما را پاس میدادند. پیادهروی چهارراه سیدالشهدا خراب بود. کنده بودندش. توی خیابان راه رفتیم. خیابان خلوت بود. عجیب خلوت بود. تهرانیها از شهر بیرون رفته بودند. تهران دوستداشتنی شده بود. بعد یکهو گفتم برویم سینما. برویم نزدیکترین سینمای ممکن. سینما ماندانا. رفتیم سهراه تهرانپارس. از تیرانداز رد شدیم. چرا ما هی آیایکس 55 میبینیم؟ انگار تنها شاسیبلندی که ملت ایران سوار میشوند همین نرهغول است؟ ساندویچی پارس مغازهی دو نبش تازهاش را باز کرده بود. خداحافظ مغازهی باریک بغلی. برویم بندری بزنیم؟ ولش. برگردیم گرسنهمان باشد.
رفتیم سوار بیآرتی شدیم. خنک بود. کولرش روحبخش بود. تفتیدگی پیادهروهای عصر تابستان را نداشت. رفتیم ایستگاه آیت. برویم فرش قرمز را نگاه کنیم. سانسش ساعت 8 است. الان ساعت چنده؟ 7. چه کار کنیم؟ برویم هفت حوض؟ برویم هفتحوض دخترها را دید بزنیم. هفتحوض رنگیترین جای غمانگیز دنیاست. آره. نه. ولش. گرم است. برویم سوار اتوبوس شویم. خنک است. آره. تا 7:30 بریم. تا هر جا رفت. بعد همان ایستگاه پیاده شویم و برگردیم. خنکه. خوبه.
سوار شدیم. اتوبوس تند میرفت. خیابانها خلوت بودند. لحظهها از پشت شیشه به کندی میگذشتند. آن آرامش زل زدن به منظرهای که از شیشهی بزرگ اتوبوس رد میشود. آن آرامش از کجا میآید؟ حادثهای ندارد. ولی ساکن هم نیست. منظرهای دائم در حال تغییر است. ولی یک جور حس آرامش میدهد. یک جور امنیت از بالا نگاه کردن. از ردیف آخر اتوبوس و از بالا به ماشینهای زیردست توی خیابان نگاه کردن. به آدمهای پایین دست در پیادهروها... ساعت 7:15 امام حسین بودیم. از زیرگذر امام حسین رد شدیم. زیرگذر تاریک. آن موقعها که زیرگذر فقط مخصوص اتوبوس بود و دو طرف زیرگذر چمنهای میدان امام حسین بودند، میدان جای بهتری بود انگار. نبود؟ اوه. چهقدر سریع رفت. چه کار کنیم؟ برویم بالاشهر. چطور؟ شریعتی را بگیریم برویم بالا. خیلی راه است. هر چهقدر بنیهمان کشید. اتوبوس تند و تیز از پل چوبی رد شد و از پل روشندلان بالا رفت. منظرهی کوههای شمال تهران در سمت راستمان. ساختمان بنفش رنگ آزمایشگاه کخ درسمت چپمان.پیچ شمیران پیاده میشویم. یادمان رفته که قرار بود برگردیم سینما برویم.
پیادهروی اول خیابان شریعتی گشاد و خلوت است. آن مغازهی بزرگ سر نبش انقلاب و خیابان شریعتی. همان که تعمیرگاه شورولت و بیوک و پاترول و اینها بوده. همان که اینروزها متروک است. از آن تعمیرگاههای قبل انقلابی است، نه؟ آره. از آن مغازههاست که طعم خوش روزگار خوب رو چشیده.
چرا ریشتو نمیزنی؟ خیلی هم خوبه. چیش خوبه؟ ریش به این خوبی. کی گفته خوبه؟ من میگم خوبه. شبیه موهای ناحیهی تناسلیه. زر نزن. خودشه به همون فرفری و زشتی. زر نزن. تازه ریشت شبیه اون موهای لعنتیه، دماغتم که میدونی حکم چی رو داره. دهنتو با این تشبیهاتت.
بالا میرویم. پیادهرو خلوت است. این دوستدختر دوسپسرا کجا اند؟ الاغ، هیچ نرهخری با دوسدخترش سربالایی شریعتی رو بالا نمیره. همهشون سرپایینیشو مییان پایین. راست میگیها.
به بیمارستان پاسارگاد میرسیم. همان بیمارستانی است که من تویش به دنیا آمدهام.
جدی میگم. من این جا به دنیا آمدم. ببین چه بیمارستان شیک و تر و تمیزی است. بیمارستان آمریکاییها بوده. فقط زائوهای سفارتخونههای آمریکا و اروپا رو قبول میکردن. آفریقاییها و آسیاییها رو قبول نمیکردن. دکترهاشو از اسرائیل میآوردن. وقت تولد بچهها رو با شیر میشستن. باور نمیکنی؟ خفهشو.
بالا میرویم. از ردیف آجیلفروشیها و شیرینیفروشیها بالای خیابان حقوقی رد میشویم. به سهراه طالقانی میرسیم. از جلوی سینما صحرا رد میشویم. به سانسش نگاه میکنیم. نمیخورد. به ساعت الان ما نمیخورد. چرا هیچوقت سانس سینماها با ساعتی که ما به در آنها میرسیم همزمانی ندارند؟ تف به این شانس. جلوتر. بنبست دوج. عکس میگیرم. دوج... دوج... سر نبش کوچه یک نمایندگی ایرانخودرو است. لعنتیها. فقط بلدند تر بزنند به هر چیز خیالانگیز ممکن. اصلا این نمایندگی ایران خودرو اینجا نمیبود. به جایش یک مغازهی متروکهی قبل انقلابی میبود. چه میشد مگر؟ حداقل میتوانستیم رویا بسازیم که اینجا نمایندگی فروش دوج بود. ماشینهای دوج را توی خیالمان بیاوریم... دوچرخهسواری از سمت راستم سبقت میگیرد میرود. یک لحظه از عبورش جا میخورم و میترسم. به سینما ایران میرسیم. اوه. چهقدر شلوغ است. از همان جایی که تابلوهای اسم کوچهها، لامپدار شدهاند، از همانجا کنار پیادهرو جا به جا نیمکت گذاشتهاند. خوب است. خیلی خوب است. دختری چادری کنار مردی نشسته است. چادرش را باز گذاشته و نصف موهای سرش را رها کرده. زلف قهوهای دارد. چاف. چادری داف. بیخیال. دیگر تا اینجایش را آمدهایم. برویم. شلوغی سینما بیش از حد تحملم است. از آخرین شیرینیفروشی که رد شدیم، تصمیم گرفتم به شیرینیفروشی بعدی که رسیدم، بروم و دو تکه کیک کشمشی بخرم.
نشد. یعنی تو بگو تا خود سیدخندان به یک شیرینی فروشی دیگر بربخوریم. برنخوردیم... نبود. دیگر هیچ شیرینیفروشیای توی پیادهرو پیدا نشد. تا دلت بخواهد کلهپزی و سیراب شیردان پیدا شد. ولی شرینی فروشی؟ پیادهروی خیابان شریعتی خوب بود. عالی بود. از همان اول گل و گشاد و دلباز بالا رفته بود. به شهر کتاب مرکزی رسیدیم. نمیشد. باید میرفتم کتابها را دست میزدم. من که دستم به آن دختر موزون جلوی سینما نمیرسد. بگذار دستم به کتابها برسد. رفتیم تو. چند دقیقه آن تو علاف بودیم؟ نمیدانم. از شهر کتاب مرکزی بدم میآید. برخلاف بزرگی و وسعتش هیچ کتابی ندارد. ردیف کتابهای اقتصادی ندارد. ردیف کتابهای سفرنامهاش افتضاح است. مجلهها؟ آن هم افتضاح است. ولی. خب. میشود با کتابها لاس زد. ایستادیم و کتاب شازده حمام را دست گرفتیم و قسمت وفاداری زنهای یزدی را دو نفری خواندیم. قصهی آن داماد گاراژدار که اهل زندگی نبود و زن یزدی ستانده بود و زن به او وفادار بود و زندگیاش را نور و صفا بخشیده بود و بد میدید و خوبی میکرد و الخ. خواستم از پاریز تا پاریس را هم نشان میثم بدهم. آن فصل اقتصاد یزدی را. حالا که احوال زن یزدی را خواندیم، احوال پول یزدی را هم بخوانیم. که زن و پول جدا از هم آفریده نشدهاند. نداشت. نه تو ردیف کتابهای تاریخش بود. نه در ردیف کتابهای سفرنامه. خب. به شهر کتاب مرکزی آدم چه بگوید؟
بعدش رفتم سمت کتابهای ادبیاش. فیه ما فیه تصحیح بدیعالزمان فروزانفر را برداشتم. همینجوری الله بختکی باز کردم: در معنی فقر که عشق به کل است:
"شخصی گفت که در خوارزم کسی عاشق نشود، زیرا در خوارزم شاهدان بسیارند. چون شاهدی ببینند و دل بر او بندند، بعد از او بهتر ببینند، آن بر دل ایشان سرد شود.
فرمود اگر بر شاهدان خوارزم عاشق نشوند، آخر بر خوارزم عاشق باید شدن، که در او شاهدان بیحدند."
دستخالی زدیم بیرون. بیا این دفعه خیابان معلم را برویم. رفتیم. از میان سازمانهای نظامی و سردرهای نظامی رد شدیم. خواستم از سردر دانشکدهی شهدای مکه عکس بگیرم. ترسیدم. گفتم الان میریزند سرم که چرا داری از یک مکان نظامی عکس میگیری. ولی آخر این چه دانشگاه و دانشکدهای است؟ رفتیم ته خیابان معلم. بستنی مخلوط زدیم. به هیوندای ولستری که پارک بود نگاه کردیم. هاچبک دو در خیلی جذاب و تخمهسگی است. خانوادهی ارمنی که به زبان خودشان حرف میزدند. ماشینهای پلاک نظامی که آمده بودند بستنی بزنند یا چیزی بخرند. بستنی مخلوط را با کمترین سرعت و بیشترین لذت ممکن خوردم. 15دقیقه طول کشید. بعد انرژی گرفتم... پیادهروها و خیابانها تاریک شده بودند. خسته شده بودیم. نمیدانستیم به کجا داریم میرویم. اصلا هیچ قصدی نداشتیم. دیگر حال برگشتن به خیابان شریعتی نبود. کوچه پس کوچهها. خیابانهای تاریک... میدان سبلان. دویدن از روی خط عابرپیاده. اگر نمیدویدیم ماشینهایی که موقع خروج از میدان با سرعت هر چه تمامتر به سمتمان میآمدند کتلتمان میکردند. هیچ وقت خط عابر پیاده توی این شهر معنا ندارد...و... و آخرش همیشه به بزرگراهها میرسد.
بزرگراهها. با صدای بیامان گذر دیوانهوار ماشینها. از کنار بزرگراه صیاد شیرازی راه افتادیم به سمت بالا. از کنار دیوار پادگان. دیوار آجری بلند و سیمخاردار کشیده. از یک جایی پیادهروی کنار بزرگراه دو شقه شد. یک دیوار بلند وسط پیادهرو کشیده بودند. پیادهرو دو قسمت شده بود. قسمت رو به بزرگراه. و قسمت بین دیوار آجری و دیوار پادگان. سر و صدای عبور ماشینها سرسامآور بود. از قسمت دو نفرهی بین دیوار آجری و دیوار پادگان رفتیم. اوه. چرا هیچ کس اینجا نیست؟ پشت آن پیچ خفتمان نکنند. هیچ کس ما را نمیتواند ببیند. اگر قرار باشد خفت کنند،جلوی چشم همه میتوانند خفتمان کنند. فرقی بین این جای خلوت و آن پیادهروی رو به خیابان نیست. بین دو پیچ از بزرگراه میرسیم. نه اول مسیر مشخص است و نه آخر مسیر. هیچ کسی نیست که ما را ببیند. بالا هم فقط سیم خاردار است. بهترین جای ممکن برای بوسیدن. بهترین جای ممکن برای این که بچسبانیاش به دیوار و 20 دقیقهی تمام ببوسیاش و هیچ کسی هم مزاحم نشود. بوسیدن در صدای پسزمینهی وحشی تهران: صدای عبور بیوقفهی ماشینها و آدمها و رفتنشان. فقط خلوتیاش نه. همین بوسیدن در متن صدای وحشی... از روی پل عابر پیاده رد میشویم. میرویم آن دست بزرگراه. به عبور ماشینها نگاه میکنم. به چراغ سفید جلو و چراغ قرمز عقبشان. دائم در رفت و آمد. میروند. میآیند. از کجا به کجا؟ چند دقیقه میایستیم و به رد شدن آدمها از زیر پاهای ما زل میزنیم. عکس میگیرم. با موبایلم عکس میگیرم. دوست دارم از آن عکسها بشود که تویش نور قرمز و زرد ماشینها کشیده میشود. از آن عکس حرفهایها. نمیشود. دوربین موبایل و این حرفها؟ مهم نیست. دستت به هر چیز که نمیرسد،خیالش کن. رویاپردازی کن. بوی واقعیت را استشمام کن و بعد توی مغزت به آن پر و بال بده. بزرگش کن. ماجرایش کن. تبدیلش کن به آن چیزی که دوست داری و تو را به هیجان میآورد. یک عکس لرزان ازین بزرگراه بگیر و بعد خیال کن. عکس فقط یک لحظه است. بعد، آخر شب به عکس لرزانت نگاه کن و به یاد بیاور، لحظهی گرفتن عکس و حس آن لحظه را به یاد بیاور و بعد رویا کن. خیال کن... یک عکس حرفهای از بزرگراه شهر میگیرم.
کنار پیادهرو جابهجا درخت گل کاشتهاند. گلها بو نمیدهند. فقط رنگ خوشگلی دارند. بنفشاند. یک درختچهی گل بنفش. ماشینهایی که از توی بزرگراه رد میشود این درختچهها را میبینند؟ نمیبینند. به سرعت میروند. سرعت. سرعت. برگردیم خانه؟ خستهایم. خانه... خانه... تو فکر یک سقفم. دلم میخواهد سقفی دیگر را امتحان کنم. 3ساعت است که داریم راه میرویم. دلم میخواهد تصمیم بگیرم. برای هفتهی آینده. برای ماه آینده. برای سه ماه آینده. باید تصمیم بگیرم.
میرسیم به حاشیهی بزرگراه رسالت. نایی برای ادامهی پیادهروی نیست. ایستگاه بیآرتی وسط بزرگراه با چراغهای الئیدی روشن است. میشود چند دقیقهای نشست و تا آمدن اتوبوس منتظر ماند و پا روی پا انداخت و به خانهی روبهروی ایستگاه اتوبوس زل زد. از آن انتظارها که دوست داری بیشتر طول بکشند. آمدن اتوبوس آرزو نیست. بهانه است. بهانهای برای یک دم نشستن و آسودن و راه نرفتن. میآید. سریع میآید. و خلوت است. تهران روزهای تعطیلات. سوار میشویم و خنکی اتوبوس ما را در آغوش میگیرد.