سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

5سالگی

۳۰
دی

حالا 5 سال از شب امتحان برنامه‌نویسی سی پلاس پلاس گذشته است. همان شبی که دیدم اعصاب دو تا تو سر خودم و دو تا تو سر کتاب زدن را ندارم و تسلیم شدم و گفتم باداباد. رفتم بلاگفا و یک وبلاگ برای خودم ساختم. فکر می‌کردم درسش را می‌افتم. بقیه‌ی آن شب را هم سرگرم وبلاگ خواندن و نوشتن بودم. پاس شد البته. با ده و نیم. شاید پاس شدن آن امتحان بود که باعث شد وبلاگ‌نوشتنم 5سال دوام بیاورد. توی زندگی‌ام بیشتر از 3-4 تا کار را نتوانسته‌ام به صورت مدام ادامه بدهم. یکی‌اش وبلاگ‌نوشتن بوده. از نوشتن سپهرداد بعد از 5سال راضی‌ام؟ رضایت بحث هزینه و سود است. چه چیزهایی را از دست داده‌ام؟ چه چیزهایی به دست‌ آورده‌ام؟ چه هزینه‌ای پرداخت کرده‌ام؟ هزینه فقط چیزی که پرداخت می‌کنی نیست. اگر وبلاگ نمی‌نوشتم می‌توانستم چه کارهایی کنم؟ آن‌ها هم جزء هزینه‌ها هستند... 

حالا که از آرشیو وبلاگ بک‌آپ می‌گیرم می‌بینم بعد از 5 سال 500هزار کلمه آرشیو دارم. از این 500هزار بگو 100هزار تایش از خودم نیست و بگو 300هزار تایش ارزش دوباره نگاه کردن را هم ندارد. می‌ماند 100هزار کلمه که حداقل ارزش دوباره نگاه شدن و تقویت کردن و خوب‌تر کردن را دارند. اگر تو این 5 سال می‌نشستم 500هزار کلمه می‌نوشتم می‌توانستم یک رمان بنویسم. یک کتاب کت و کلفت. ولی از کجا معلوم که کتاب خوبی می‌شد؟ تو بگو از 500هزار کلمه، 100هزار تایش کتاب می‌شد. از کجا معلوم یک چرتی مثل آت و آشغال‌های چاپ‌شده‌ی این سال‌ها نمی‌شد؟ حداقلش با وبلاگ‌نوشتن کاغذ حرام نکرده‌ام و باعث حیف و میل شدن جنگل‌ها نشده‌ام! 

بگویم راضی‌ام؟ حاشیه‌ای‌تر ازین حرف‌ها هستم که بخواهم عرض اندام کنم. هنوز هم نمی‌توانم توی نوشته‌هایم خواننده را مخاطب قرار بدهم. برای خودم تعریفی از عده‌ای که این‌ها من را می‌خوانند و مطمئنم که مخاطب دارم ندارم. ازین که حاشیه‌ای‌ام ناراضی نیستم. یعنی خب وبلاگ‌ها سرزمین بدون مرکزند. کسی نمی‌تواند بگوید این وبلاگ‌ها پایتخت نشین‌اند و این چند تا مهم‌اند و این‌های دیگر حواشی‌اند. وبلاگستان یک سیستم اجتماعی بدون مرکز است. ولی یک چیزی هم هست. این که من با آن وبلاگ‌های پرخواننده فاصله دارم... از همان روزهای اول برای خلاصی به خودم گفتم به شخمت نباشه که کی می‌خونه کی نمی‌خونه. کار خودتو بکن. اگر حرفی ته دلت مونده بزن. کسی هم خوشش نیومد مهم نیست. نوشتن عرصه‌ی فردیته. اصل همینه... شاید این روزها به این واگویه‌های خودم کمتر پای‌بند شده‌ام... ولی این‌جوری‌ها بوده تقریبا. من وبلاگ‌نویسم؟ شک دارم. من حرفه‌ایِ این کار نیستم. آدم کامنت‌بازی نیستم. حوصله‌ی نظرهای لوس را ندارم. ازین تریپ‌ها نیستم که قربان صدقه‌ی طرف بروم که الهی قربون چشمای عسلیت برم که برام 2خط کامنت گذاشتی و بعد قرار بگذارم و به شماره کانتکت‌های موبایلم اضافه کنم و ازین حرف‌ها. به نظرم یکی از ویژگی‌های وبلاگ‌نویس حرفه‌ای همین تشکیل جاده‌های ارتباطی است. نه این که دلم نخواسته باشد. کی است که از شهرت و به دوست‌هاش اضافه کردن بدش بیاید؟ ولی خب... چیزی که هست هست، چیزی که نیست نیست. حالا نه به این غلظت هم ها. کسی ایمیل بزند جواب می‌دهم. سوال بپرسد جواب می‌دهم. وبلاگم وبلاگ علمی نیست. ولی تا به حال چند بار برای ملتی که مهندسی مکانیک می‌خوانند جزوه‌ی دینامیک ماشین مهندس حنانه را فرستاده‌ام. این همه وبلاگ تخصصی  کپی پیست کتاب‌ها و جزوه‌های مهندسی، آخرش سپهرداد باید کاری کند! 

وبلاگ‌نویس حرفه‌ای تریبون شخصی دارد. این هم از آن حرفه‌ای‌هاست که راستش یک وقت‌هایی طعمش را خیلی ناقص چشیده‌ام. روزهایی که اعصابم از چیزی خرد شده و آمده‌ام فحش و بد و بیراه‌هایم را نوشته‌ام. برای خالی شدن خیلی جواب می‌دهد. یک چیزهایی بوده که روی مخم بوده. یک سری مسائل که جدی بوده‌اند. مثالش همین سهمیه‌های هیئت علمی که تو کتم نرفت و نرفته و نخواهد رفت. حداقلش این بوده که توی وبلاگ نوشته‌ام. هر چند بعدش ازین که صدایم این قدر ضعیف است که کسی نمی‌شنود دچار احساس پوچی شده‌ام. وبلاگ تریبون شخصی هست، ولی رسانه نیست. حداقلش من حرفه‌ای این کار نبوده‌ام که بتوانم رسانه‌اش کنم. خب... در و بی‌در نوشتن همین چیزها را هم دارد دیگر. کسی زیاد جدی نمی‌گیرد. 

چند سال پیش قبل از نفیسه مرشدزاده سردبیر همشهری داستان یک آقایی بود به نام مهدی قزلی. یک بار برای یکی از نوشته‌ها کامنت گذاشت که نوشته‌ات در مورد فلان کتاب خوب است و ویرایش کن و برای‌مان بفرست چاپ کنیم. و چاپ کرد! خیلی حرفه‌ای بود. راستش آخرین کار چاپ‌شده‌ی من توی مطبوعات همان چند سال پیش بود. بعدها 2بار برای همشهری داستان نامه فرستادم. دو تا داستان. یادم است یک اشتراک 6ماهه‌ی همشهری داستان هم گرفتم که اگر جوابی دادند ببینم. ولی دریغ از یک بیلاخ حتا! به جز همان جواب ایمیل برنامه‌نویسی شده که نامه‌تان دریافت شد و مورد بررسی قرار خواهد گرفت هیچ جوابم را ندادند. 

خیلی دارم در و بی‌در حرف می‌زنم. مجموع نیستم این روزها و فکر کنم در و بی دری افکارم پیداست!

در مجموع وبلاگ نوشتن خوب است. در و بی‌در نوشتن خوب است. حرفه‌ای بودن هم خوب است.

  • پیمان ..

براید

۲۸
دی

پراید، سوریه،‌عراق

از حلب تا دمشق چشمم به منظره‌های اطراف اتوبان بود. اتوبان‌های سوریه گاردریل نداشتند. چشمم دنبال این بود که شاید آن نیروگاه‌های ساخت مپنا را ببینم. چشمم به کارخانه‌های اطراف هم بود. سرسبزی خاک سوریه و باغ‌ها و زیتون‌زارها هم بود. توی جاده دو سه تا نمایندگی هیوندای و تویوتا دیده بودم. با کلی ماشین در حیاط نمایندگی برای فروش. بعد که جلوتر به یک نمایندگی ایران خودرو برخوردم یک حس عجیبی بهم دست داده بود. نزدیک دمشق یک نمایندگی سایپا هم بود. همان‌طور که تویوتا و هیوندای نمایندگی داشتند ایران‌خودرو و سایپا هم نمایندگی داشتند. حالا گیریم که سوریه کشوری باشد فلک‌زده‌تر از ایران و ما مسافران سوریه با دیدنش به خودمان امیدوار می‌شدیم. به هر حال یک جایی بود دور از خاک ایران. خب اولش یک حس غرور بود. بعد به خودم گفتم چه حس غروری؟ ماشینی را که توی ایران دارند 10میلیون تومان می‌فروشند حکمن به این‌ها به قیمت جهانی می‌فروشند 3-4میلیون تومان. این‌ها همه‌اش برای همان حس غرور احمقانه‌ی تو است. وگرنه که جز ضرر چیزی ندارد و داریم از شکم خودمان می‌زنیم و می‌دهیم این‌ها بخورند و این حرف‌ها... 

بعد از یک هفته ماندن در سوریه و زینبیه فهمیدم که نه... ازین خبرها هم نیست.

پرایدها زیاد بودند. بخش زیادی از تاکسیرانی دمشق از پراید تشکیل شده بود. پرایدهای زردرنگ. توی حلب ماتیز را برداشته بودند تاکسی‌ شهری کرده بودند. ولی پرایدهای سوریه رنگ و بوی مردمش را گرفته بود. راننده‌های سوری مثل بچه تهرانی‌ها ماشین‌شان را اسپورت نمی‌کردند. سبک خودشان را داشتند. ماشین را بخوابانند؟ رینگ اسپورت کنند؟ شیشه دودی؟ نه... روبان می‌زدند. دور شیشه‌های جلو و بغل و عقب را روبان‌کاری می‌کردند. رنگارنگ. بعد بیشتری‌های‌شان فنر ماشین را تا جایی که می‌شد بالا برده بودند. پرایدهای کف‌ساب تهرانی هر چه‌قدر که به آسفالت نزدیک شده بودند، پرایدهای سوری از آسفالت دور شده بودند. در حد یک شاسی‌بلند کوچولو. فنر عقب‌ها را هم خیلی بالاتر از فنر جلوها بالا می‌بردند. همه‌ی ماشین یک طرف بوقش یک طرف دیگر. هیچ کدام‌شان به بوق فابریک پراید اعتقادی نداشتند. بوق باید ساکسیفونی باشد. بعضی‌های‌شان هم شیپور بالای سقف گذاشته بودند و بوق کشتی و قطار وصل کرده بودند. بوق کامیون و تریلی که چیزی نیست... برای کوچک‌ترین حرکتی هم بوق می‌زدند. نه تک بوق‌ها. بوق ممتد و آهنگین. 

یک روز با بابام ایستادیم کنار خیابان که با یکی‌شان برویم دور دور. توی 5دقیقه 20-30تای‌شان بوق‌باران‌مان کردند. بابا می‌گفت یکی باشه که یه کم فارسی بارش باشه. من اعصاب عربی بلغور کردن اینا رو ندارم. خلاصه یکی پیدا شد که بلد بود به فارسی چانه بزند. سوار ماشینش شدیم و رفتیم دمشق‌گردی. روی تاقچه‌ی صفحه‌کیلومترشمار ماشینش هم یک قرآن گذاشته بود. سوریه به روزهای جنگ نزدیک می‌شد. توی کوچک‌ترین میدان‌های سوریه هم یک تابلوی خیلی بزرگ از بشار اسد گذاشته بودند. خیلی مضحک و خنده‌دار. وضعیت آسفالت و خیابان‌ها درب و داغان. پراید هم فکسنی. توی چاله چوله‌ها هزاران صدا از خودش بیرون می‌داد. انتظار داشتیم حداقل به خاطر وضعیت آسفالت و این پراید لعنتی هم که شده آقای راننده از بشار اسد ناراضی باشد. ولی نبود. ازش پرسیدیم بشار اسد خوب؟ گفت: بشار اسد خیلی خوب. بشار اسد مرگ بر اسرائیل. بشار اسد زنده باد ایران. راضی بود. کاریش نمی‌توانستیم بکنیم. آن‌قدر راضی بود که جرئت نکردم قصه‌ی این ماشین‌هایی را که برداشته بودند روی شیشه‌ عقب ماشین‌شان یک عکس از بشار اسد و یک نفر دیگر چاپ کرده بودند بپرسم. بعدها فهمیدم آن یک نفر دیگر برادر بشار اسد است و دست راست او و فرمانده‌ی کل نیروهای نظامی سوریه. ماشین‌های زیادی این کار را کرده بودند. بیشترشان هم ماشین‌های دولتی به نظر می‌رسیدند: ون‌ها به خصوص. تاکسی‌ها هم عکس رنگی بشار اسد را چسبانده بودند به شیشه‌های ماشین‌شان.

آقای راننده شیرین‌زبانی می‌کرد و در خیابان‌های دمشق می‌راند. می‌گفت این‌جا کتابخانه‌ی ملی ما. این‌جا مسجد ما. این‌جا پولدارنشین. این‌جا تشریفات. احمدی‌نژاد سلام‌علیکم. بشار اسد سلام‌علیکم. این‌جا کاخ بشار اسد. 

پراید را به همان قیمتی خریده بود که ما توی تهران می‌خریدیم. گفت به پول شما 7میلیون تومان. (آن سال پراید 8میلیون تومان بود. البته خب ماشینش صفر کیلومتر نبود.) و خب راضی نبود. پراید تاب خیابان‌های پر چاله‌ چوله‌ی دمشق و زینبیه را نداشت. تاکسیرانی اجباری کرده بود. وام هم مثل این که داده بود. ولی پرایدش جان نداشت. گفت دو بار هم تعمیر اساسی کردم. ولی... یک جا به یک سربالایی رسیدیم. پراید است و سربالایی و خاک‌برسری دیگر. ولی پراید او دیگر خیلی درب و داغان شده بود. ماشین سرعتش لحظه به لحظه کم‌تر شد و او مجبور شد باقی سربالایی را دنده یک برود. خندید و به ماشینش اشاره کرد و گفت: پراید. سربالایی و بعد ادا درآورد. ادای این‌که نفسش دارد می‌رود و جانش دارد می‌رود و زبانش را از گوشه‌ی لب بیرون آورد و گردنش را کج کرد و مثلن مُرد. کلی بهش خندیدیم.

ولی خب ظلم سایپای ایران شامل حال او هم شده بود و الان که نگاه می‌کنم چه‌قدر دردناک بود.

هیچی. دیشب پری‌شب داشتم اخبار نگاه می‌کردم. یک گزارش پخش کرد از پرایدهایی که توی بغداد تاکسی بودند و کلی تعریف و تمجید عراقی‌ها از پراید که خودروی کم‌مصرف و تند و تیزی است. یک چیزی هم پخش کرد در مورد آب‌گرفتگی خیابان‌های بغداد که ماشین‌ها توی آب می‌رفتند و موتور ماشین‌شان خاموش می‌شد، اما پراید خاموش نمی‌شد. (چه برتری عظیمی!). به این فکر کردم که رسانه‌ها چه‌قدر لعنتی‌اند. به این فکر کردم که اگر خودم بروم سوار یکی از تاکسی‌های بغداد بشوم همین‌چیزها را می‌شنوم؟ بعد به این فکر کردم که کشوری که قبلن مقصد پرایدهای سایپا بوده به چه روزی افتاده... به این فکر کردم که آن راننده‌ی پرایدی که آن روز سوار ماشینش شدیم و از بشار اسد راضی بود الان کجاست؟...

 
  • پیمان ..
آقای پست‌چی گفت: دیروز هم اومدم. نبودید. گفتم: بله. مرسی که امروز هم اومدید. 
و بسته‌ی پستی از دوست نادیده‌ام را گرفتم. یک دفترچه‌ی یادداشت با کاغذهای زردرنگ : تقویم 1393. تقویم 1393 برایم ترسناک بود. از همان دو هفته‌ی پیش که دست‌فروش‌های توی مترو تقویم 93 را هم به بازار عرضه‌ اضافه کردند ترس از 93 به جانم افتاده بود. ولی تقدیم‌نام‌چه‌‌ی این دفترچه امیدوارم کرده: 
 
نود و سه با پیمان مهربان باش!
 
  • پیمان ..

آلمان

۲۳
دی
به واقع یادم نیست که چه طور شد که به آن روستا رسیدم. از آن‌جایش را به یاد می‌آورم که داشتم در کوره‌راه ها می‌رفتم. سرخوشانه، نه سرخوشانه نه، همان طوری که توی خیابان‌ها راه می‌روم می‌رفتم. به درخت‌ها و راه‌های میان‌بر نگاه می‌کردم. روستا مثل روستاهای دیگر بود. کوره‌راه‌های بین باغ‌ها و خانه‌ها همین‌طور در هم و بر هم بودند و من سر در نمی‌آوردم کدام کوره‌راه به کجا می‌رسد. فقط به درخت‌ها نگاه می‌کردم و می‌رفتم. درخت‌های خیره‌کننده‌ای بودند. بعد یکهو به یک مسجد رسیدم. یعنی اول نفهمیدم آن‌جا مسجد است. وارد یک راهرو شده بودم و ایستاده بودم به تماشای آن راهرو. ته راهرو پنجره‌ای به شکل پنجره‌ی مسجدها بود. تنها چیزی که الان باعث می‌شود فکر کنم آن‌جا مسجد بوده همین‌ است. یک راهرو با یک پنجره در انتهایش. بعد کات شده بود به من که داشتم دوباره در کوره‌ها و باغ و بستان سرگردان می‌رفتم. یکهو به یک جای دیگری رسیدم که چند پله می‌خورد و پایین می‌رفت. دوباره ساختمانی در آن‌جا بود. یک ساختمان خیلی کم‌عرض. یک راهرومانند دیگر. کمی با اولی فرق داشت. ولی من واردش شدم و باز هم فقط تماشا کردم. کسی جلوتر نشسته بود. شاید داشت نماز می‌خواند. ولی راهرو به قدری تنگ بود که اگر قرار بود در آن مسجد نماز خوانده شود هیچ وقت آدم‌ها نمی‌توانستند کنار هم بنشینند. فقط در یک ستون پشت سر هم می‌توانستند نماز بخوانند. کسی نمی‌توانست این سو و آن سوی خودش کسی را ببیند. همه می‌توانستند در یک ردیف پشت هم قرار بگیرند. در ردیف‌هایی تک‌نفره. من آن‌جا نماز نخواندم. فقط ایستادم و به آن مسجد عجیب نگاه کردم و مبهوت باغ و درختان و هوای فوق‌العاده‌ی روستا و گیج و ویج آن‌ همه راه‌ میان‌بر و هزارتو بودم. بعد نمی‌دانم از کجا فهمیدم که آن‌جا آلمان است. یعنی به خودم می‌گفتم عجب جاییه این آلمان. و بعد یک چیز دیگر را هم فهمیدم. یادم نیست از کجا فهمیدم. شاید با آن مردی که تنها در راهرو مشغول نماز خواندن بود حرف زدم. شاید هم نه. خواب است دیگر. منطق نمی‌فهمد چیست که. فقط فهمیدم که در آن روستا دو مسجد دیگر هم به همان شکل عجیب هستند. مسجدهایی که آدم‌ها را در صف متحد قرار نمی‌داد. فقط باید در میان آن همه درخت و باغ می‌گشتم و آن دو تا دیگر را هم پیدا می‌کردم... حتا نمی‌دانم چرا. من که فقط می‌رفتم می‌ایستادم به مسجد و راهرو نگاه می‌کردم و بویی از خشوع و خضوع و نماز و این حرف ها نبرده بودم برای چه باید می‌رفتم آن دو تای دیگر را هم پیدا می‌کردم؟
آلمان جای عجیبی بود.
  • پیمان ..

"گفته شده است آن چه که روح زمانه می‌نامند چیزی نیست که انسان بتواند بدان بازگردد. از میان رفتن این روح نشانه‌ی به پایان رسیدن جهان است. به همین شکل، نمی‌توان تمام سال را در بهار و تابستان گذراند، یا پیوسته در روشنایی روز گذران زندگی کرد.

از این رو، اگرچه انسان دوست داشته باشد ولی نمی‌توان جهان امروز را به روح صد سال پیش یا بیشتر بازگرداند. از این بهتر آن باشد که زمانه‌ی خویش را به بهترین شکل ممکن درآوریم. مردمی که اندوه گذشته را در دل دارند ناتوان از درک این نکته هستند.

از سوی دیگر مردمی که تنها با طریقت متاخرین آشنا هستند و از طریقت قدما بیزارند، مردمی سطحی و کوته‌بین هستند.

@@@

آمده است که اوکوبو دوکو در جایی گفته:

می‌گویند آن هنگام که کار جهان به پایان خویش نزدیک می‌شود زمین از وجود بزرگان هنر خالی می‌شود.

من این حرف را نمی‌فهمم. به گیاهانی همچون پئونی، آزالیا و کامیلیا نگاه کنید! آن‌ها گل‌های زیبایی خواهند داد، چه پایان جهان باشد و چه خیر. اگر مردان کمی به این حقیقت فکر کنند موضوع را درک خواهند کرد. و اگر مردم حتا به استادان همین زمانه نیز توجه کنند، می‌بینند که استادان زیادی در هنرهای مختلف وجود دارند. اما این تصور در مردم القا می‌شود که پایان جهان نزدیک است و آن‌ها نیز دگیر تلاشی از خود به خرج نمی‌دهند. این شرم‌آور است. زمانه مقصر هیچ چیزی نیست."


هاگاکوره، کتاب سامورایی/ یاماموتو چونه‌تومو/ ترجمه‌ی سید رضا حسینی/ نشر چشمه


  • پیمان ..

دیشب صادق زنگ زد به حال و احوال. یک ربعی حرف زدیم. از اوضاع این روزهایم و این روزهایش و ویزا و آزاد کردن مدرک و رفتنش. گفت تو نمی‌خوای این 10کتاب تاثیرگذار زندگیت رو بنویسی؟ همون بازیه که محمدرضا جلایی‌پور راه انداخته. معین هم نوشته بودا. تو هم بنویس. بعد صحبت‌مان کشید به رضا که معلوم نیست رفته آمریکا دارد ادبیات می‌خواند یا مهندسی. گودریدزش که پر شده از فهرست رمان انگلیسی‌های خفنی که خوانده و تو فیس‌بوقش هم رفته با یوسا عکس یادگاری انداخته و چند تا کتاب به امضای او هم گرفته. بعد صحبت‌مان کشید به این که در دوره‌های مختلف زندگی این 10تا کتاب هی تغییر می‌کنند و هیچ چیز ثابتی نیست و... گفتم فیس‌بوق راه دستم نیست. گفت تو وبلاگت بذار خو... این هم 10تا کتاب تاثیرگذار زندگیم:

1-فرشته با بوی پرتقال. نوشته‌ی حسن بنی‌عامری. همین یک ماه پیش بخش‌هایی از این کتاب را دوباره بلندخوانی کردم برای خودم. آن اواخر کتاب که دانیال دلفام پالتوی بلند باباش را می‌پوشد و می‌رود به بازار و صبح بازار و شروع جنب و جوش صبحگاهی در بازار شیراز و توصیف‌های جانانه‌ی حسن بنی‌عامری هنوز هم برایم از لذیذترین خواندنی‌ها و تاثیرگذارترین‌هاست. بارها خوانده‌ام آن تکه را. سال‌های نوجوانی و راهنمایی و دبیرستان بخش‌های خانم مهیمن و ناظم مدرسه‌شان را هی می‌خواندم.

و نیز خانه‌ی شبگردها دور است، داستان آخر مجموعه داستان لالایی لیلی نوشته‌ی حسن بنی‌عامری. قصه‌ی مرد شدن دانیال دلفام در خانه‌ی شبگردها دور است هنوز هم رگ غیرت مردانگی‌ام را می‌جنباند... دانیال دلفام شخصیت به‌یادماندنی عصر نوجوانی من بوده و هست...

حسن بنی‌عامری بعدها فرشته با بوی پرتقال و خانه‌ی شبگردها دور است و یک کتاب دیگر (بابای آهوی من باش) را کنار هم گذاشت و توی یک کتاب چاپ کرد: "فرشته‌ها بوی پرتقال می‌دهند."

2-مومو. نوشته‌ی میشل انده. ترجمه‌ی محمد زرین‌بال. این جا در موردش نوشته‌ام.

3-ناتوردشت. جی دی سلینجر. نفرت معصومانه‌ی هولدن آدم را ویران نکند؟

عقاید یک دلقک. هاینریش بل. آن زمان که خواندمش خیلی ویرانم کرد.

خداحافظ گاری‌کوپر. رومن گاری. ترجمه‌ی سروش حبیبی. آزادی از قید تعلق و ارتفاع گرفتن...

زوربای یونانی. نیکوس کازانتزاکیس. ترجمه‌ی محمد قاضی.

5-جنایت و مکافات. یادداشت‌های زیرزمینی. برادران کارامازوف. جوان خام و ابله. همه از داستایفسکی کبیر. موقع خواندن هر کدام‌شان احساس می‌کردم جانوری هستم که هزاران پیچش در من است و با خواندن واشکافی‌های داستایفسکی دوست داشتم خودم را مثل او بشکافم و پلشتی‌هام را بریزم روی دایره و آن قدر پلشتی و انگیزه و چیزهای ناگفته پیدا می‌کردم که خودم می‌ترسیدم.

6-تحلیل رویا، گفتارهایی در تعبیر و تفسیر رویا. کارل گوستاو یونگ. ترجمه‌ی رضا رضایی. نشر افکار. خواب‌ها و معناهای‌شان. خواب‌ها و هزاران معنای پنهان‌شان. انسان و حجمی از تاریخ و وجود و لایه‌های هستی‌اش که در خواب‌هایش نهفته است. نتوانستم با این کتاب از خواب‌های خودم سر دربیاورم. ولی خب آرزوهایم را این کتاب زیادتر کرد!

7-زمین انسان‌ها و شازده کوچولو. آنتوان دو سنت‌گزوپری. وقتی زمین انسان‌ها را خواندم فهمیدم دوسنت‌گزوپری از هوا شازده کوچولو را ننوشته...

8-یوزپلنگانی که با من دویده‌اند. و دوباره از همان خیابان‌ها و خواهران این تابستان. هر سه از بیژن نجدی. شاعرانگی نگاهش، آن استعاره‌های توی داستان‌هایش که 3-4بار خواندم تا توانستم سردربیاورم و لاهیجانی که توی شعرها و کلمه‌هایش جریان دارد...

9-سفرنامه‌ی حاج سیاح. سبک زندگی و سفر رفتن‌های حاج سیاح تکانم داد.

گلگشت در وطن. (سفرنامچه‌های ایرج افشار). کتاب خواندنی نبود، ولی یادداشت‌های قلم‌انداز ایرج افشار یادگرفتنی بود.

سفرنامه‌ی برادران امیدوار. چه دل و جرئتی داشتند این دو برادر. حسرتش به دلم مانده.

هنر سیر و سفر. آلن دو باتن. ترجمه‌ی گلی امامی. انتشارات نیلوفر. خواندن این کتاب مفهوم سفر را چند لایه کرد برایم...

10-در باب حکمت زندگی. آرتور شوپنهاور. محمد مبشری.


  • پیمان ..

21 آذر 1392

۲۲
آذر

جشنواره ی سینما حقیقت

از خانه که بیرون زدم برف می‌بارید. از آن برف‌های آبکی بود که اگر نصف شب می‌بارید زمین را سفید می‌کرد. ولی نصف شب نبود. کمرکش صبح بود. روز پرکاری در انتظارم بود. پرتقالی را که پوست کنده بودم تا رسیدن به ایستگاه مترو خوردم. ساعت 10:30 با حمید قرار داشتم. با هم‌دیگر راه افتادیم سمت چهارراه ولی‌عصر. حرف زدیم و تکراری بودن مترو را فراموش کردیم. از معنای بودجه‌ی انقباضی در زندگی روزمره‌ی سال آینده‌مان تا سفر کاری به شیراز و شرکت‌های صنعتی ایرانی و... به موق‌ به سینما فلسطین رسیدیم. پردیس و علی هم آمده بودند. بلیطی نبود. همین‌جوری کله‌مان را انداختیم و رفتیم توی سالن دو نشستیم به دیدن فیلم "پیرها اگر نباشند". ساخته‌ی پیروز کلانتری.

اگر پیرها نباشند

به دلم نشست. خوب سرگرمم کرد. خوب درگیرش شدم. من خور رفته بودم. چند سال پیش خور رفته بودم. ولی خورِ این فیلم یک چیز دیگری بود. یک روایت جان‌‌دار دیگر بود. زندگی‌تر از آن‌چه بود که من در سفر 2-3روزه‌ام دیده بودم.
فیلم در مورد روستای خور در خراسان جنوبی بود. قنات روستا ریزش کرده بود و چند تا از پیرمردهای روستا در تکاپو بودند که قنات روستا را احیا کنند. به بهانه‌ی قنات پیروز کلانتری گریز می‌زد به زندگی پیرمردها و پیرزن‌های روستا. می‌نشست پای صحبت‌های‌شان. روزمرگی‌های‌شان را نشان می‌داد. و ایام پیری‌شان را. نه... به هیچ وجه فیلم حوصله‌سر‌بر و پیرانه‌ای نبود. نگاه پیروز کلانتری به پیرها یک نگاهِ ای وای زوال و سستی و آخر عمر نبود. پیرها انگیزه داشتند. بیل برمی‌داشتند می‌رفتند به سراغ قنات که راه آب را باز کنند. پیرزن‌ها می‌رفتند سر زمین و برای دام‌ها علف می‌کندند. پیرمردها جلوی دوربین آواز می‌خواندند. پیرزن‌ها چای می‌خوردند و می‌خندیدند. ولی پیر بودن آن‌ها یک چیز فیزیکی نبود. آن‌ها یک سبک از زندگی بودند در تاریخ ایران که داشت از بین می‌رفت. زنده بود. جاری بود. راضی‌کننده بود. شادی‌بخش بود. ولی این پیرهای خوشحال شاد داشتند سبکی از زندگی را با خودشان می‌بردند...

روستا آب لوله‌کشی داشت. من هم که رفته بودم دیده بودم که از همان سرچشمه‌های قنات چاه کنده بودند و آب لوله‌کشی برای روستا آورده بودند. ولی قنات اصالت روستا بود. حیثیت پیران روستا بود. میراث 2500ساله‌ی روستا بود. (یک جایی از فیلم که پیرها مشغول کندن گل و لای قنات‌اند، حاج غلامی هی بیلش را به خاک و گل‌ها می‌زند و از سفت و سخت بودن‌شان غر می‌زند و می‌گوید این خاک 2500ساله است ها... ببین چی کار کرده بودند آن‌ها!)

پیروز کلانتری توی یکی از مقاله‌هایش یک جمله‌ دارد که جالب است: سینمای مستند اصلا سینمای واقع‌گرایی نیست، اما به شدت سینمای راست‌گویی است!

او توی فیلم پیرها اگر نباشند شخصیت‌پردازی کرده بود. خیلی بهتر از خیلی از فیلم‌های داستانی ساخت سینمای ایران هم شخصیت‌پردازی کرده بود. 4-5تا پیرمرد و پیرزن بودند که بعد از 10-15دقیقه‌ی اول فیلم برای ما شناس می‌شوند و ما مشتاق ماجرای‌شان می‌شویم. خط ظاهری قصه همان ریزش قنات و احیا است. ولی این شخصیت‌های فیلم هستند که قصه‌ را پیش می‌برند. حاج فولادی پیش‌نماز مسجد روستا است که کار بنایی هم می‌کند. خودش می‌گوید همه‌ی خانه‌های ازین جا تا پای کوه را من ساخته‌ام. کربلایی‌عباس پیرترین مرد روستاست که تنها زندگی می‌کند. صدای خوبی دارد و ماجراها برای تعریف کردن. حاج غلامی و زنش یک زوج خوشبخت تمام عیارند و طنزهای موقعیت‌شان کل سالن را قهقهه می‌انداخت! و...

عشق ماشین+امین آزاد

فیلم بعدی "عشق ماشین" بود، ساخته‌ی امین آزاد. در مورد عشق ورزیدن ماشین‌بازها بود. فیلم از یک همایش ماشین‌های کلاسیک شروع می‌شد و بعد به دنبال این سوال بود که بعضی‌ها چرا به ماشین‌های‌شان عشق می‌ورزند؟ 3تا جواب هم بیشتر نداشت: وقار ماشین، قدرت ماشین، سرعت ماشین. برای هر کدام هم سراغ یک نفر رفته بود. در مورد وقار سراغ یک نفر رفته بود که یک ماشین خیلی قدیمی دهه‌ی 50 آمریکا را خریده بود و بازسازی کرده بود. برای قدرت سراغ سلیم سرپولکی رفته بود که عشق ماشین‌های دو دیفرانسیل است و خودش ماشین‌های خودش را سر هم می‌کند و باهاشان می‌گازد. و برای سرعت هم سراغ محمد باقرزاده (ممد 27) رفته بود که ماشین‌ها را برمی‌داشت موتورشان را عوض می‌کرد و به سرعت‌های نجومی می‌رساندشان.

فیلم یک نمونه‌ی افتضاح از کار بدون تحقیق بود. سوژه طوری بود که جلوه‌های بصری خیلی خوبی داشت. از لحاظ کشش به هیچ وجه در مضیقه نبود. ولی خیلی محدود بود. خیلی خیلی محدود. کارگردان می‌توانست سراغ آدم‌های بیشتری برود. به عنوان مثال بخش سرعت کندترین بخش فیلم بود. جایی که آقای ممد 27 با زور زدن‌های مضحکش از نقل قول آوردن از سعدی و حافظ سعی می‌کرد بگوید عشقش به ماشین‌ها عرفانی است. آقای ممد 27 حتا این‌قدر برای فیلم‌ساز این قدر ارزش قائل نبود که به خاطر فیلم و ثبت شدن در تاریخ آن پیکان جوانانش را یک استارتی بزند...
فیلم یک نکته‌ی یادگرفتنی برایم داشت که وقتی آخر شب آخرین فیلمم را دیدم فکری‌ام کرد. به وقتش می‌‌گویم...
سانس ظهرگاهی این طوری‌ها تمام شد. فرشته و مهناز هم همان اول‌های فیلم "اگر پیرها نباشند" خودشان را رسانده بودند. از سالن که زدیم بیرون، هوای پس از باران منتظرمان بود. تا خیابان وصال پیاده رفتیم و در مورد فیلم ها حرف زدیم. سر راه مان جلوی مسجد امام صادق خواستیم مراسم چهلم عسگراولادی هم برویم که گرسنه مان بود نرفتیم! ناهار را توی ساندویچی چشمک خوردیم و بعد راه افتادیم به سمت سینما سپیده. 2تا فیلم ظهر و مجانی بودن فیلم دیدن در سینما(!) ترغیب‌مان کرد که یک سانس دیگر را هم تجربه کنیم. دوتای بعدی متوسط بودند.

گلاف+لنج سازی در قشم

گلاف در مورد ساخت لنج در جزیره‌ی قشم بود. لنج‌های چوبی عظیم‌الجثه که ساخت‌شان تماشایی بود. فیلم‌برداری فیلم هم جالب بود. نماهای پایین به بالا و ابتکاری زیاد داشت. یک چیزش روی مخ بود. نریشن فیلم. توی فیلم مستندها یک سبک نریشن هست که من اسمش را می‌گذارم سبک مرتضی آوینی. استفاده از توصیف‌های من‌در‌ آوردی قلمبه سلمبه با یک لحن مرتضا آوینی وار. این لحن صمیمی نیست. خودمانی نیست. دهه‌ی شصتی است. رسمی است. تو را با خودش همراه نمی‌کند. احساس نمی‌کنی که تو با فیلم رفیقی. خیلی از مستندهای تلویزیون ایران این سبک نریشن را دارند. فیلم با آن جور روایت کردن یک راوی ادیب حرام می‌شود. گلاف همین‌جوری بود.

بعدی یک دسته گل مریم بود. در مورد یک زن و شوهر که هر دو به ام اس مبتلا هستند و زندگی روزمره‌شان. فیلم سعی کرده بود تلخ نباشد. تلخ هم نبود. ولی خب، خیلی واقع‌گرا بود. بد نبود. عالی هم نبود.
از سالن که زدیم بیرون یک آقایی با دوربین فیلم‌برداری هی نگاه نگاه می‌کرد که کسی را برای مصاحبه پیدا کند. حمید را انتخاب کرد. بعد دید ما همه با هم هستیم، از تک تک‌مان نظرخواهی کرد در مورد فیلم یک دسته گل مریم. هیچی دیگر. کلن دوربین چیز ترسناکی است آقا. ما که هر بار دوربین می‌بینیم به چرت و پرت و حرف‌های کلیشه‌ای می‌افتیم!
خب... حمید و علی و فرشته و مهناز باید می‌رفتند. تا مترو مشایعت‌شان کردم. ساعت 7 با محمد و محمدحسین و حمید و شهاب قرار گذاشته بودم. یک باگ یک ساعته بین دو گروه از دوستان ایجاد شده بود. هوا هم خیلی خوب بود. از آن هواهای پاییزی بعد از باران که یک نموره سرد است ولی می‌چسبد. از آن هواها که راه می‌روی و هر چه فکر و خیال می‌کنی دلچسب می‌شود...
در طول خیابان انقلاب راه افتادم. بعد تنگم گرفت. سینما سپیده دیگر پاتوقم شده بود. پریدم تو سینما و رفتم دستشویی. بعد گفتم نیم ساعت باقی‌مانده را چه کار کنم؟ هیچی رفتم یک فیلم دیگر هم دیدم: حاج کاظم.
در مورد پرویز پرستویی بود که توی زندگی واقعیش یک عباس پیدا شده بود. عباسی که نمی‌گذاشتند برود آلمان درمان شود و از شیمیایی بودنش کمتر درد بکشد. پرستویی به اعتبار نامش قضیه را رسانه‌ای کرده بود. کار را به 20:30 کشانده بود. کار را به مجلس کشانده بود. نامه‌ای داشت که رییس جمهور احمدی‌نژاد با خروج از کشور ناصر افشار موافقت کرده بود. اما رییس بنیاد شهید این اجازه را نمی‌داد. فیلم دردناک بود. به خصوص جوابیه‌های بنیاد شهید و امور ایثارگران. هزینه‌ی درمان ناصر افشار در آلمان یک سوم هزینه‌ی درمانش در ایران بود. ولی بنیاد شهیدی‌ها نمی‌گذاشتند. می‌گفتند آلمانی‌ها می‌خواهند داروهای جدیدشان را آزمایش کنند. جانبازهای ما موش آزمایشگاهی نیستند. به خرج‌شان نمی‌رفت که آقا من با درمان آن‌ها کمتر درد می‌کشم. بگذارید بروم! جالبش این بود که همه‌ی این دردسرها از سال 1384 برای ناصر افشار شروع شده بود... فیلم یک اعتراض شدید به احمدی‌نژاد بود. ولی این فیلم الان دارد پخش می‌شود... اینش کمی اذیتم کرد... چرا آن سال‌ها همه ساکت بودند؟!

حمید و محمدحسین و محمد و شهاب هم خودشان را رساندند. محمد را سه ماه بود ندیده بودم. خوشحال شدم. شهاب برایم 2-3تا کتاب آورده بود به علاوه‌ی مجله‌ی صلا که یک نوشته ازم توش چاپ شده بود. بعد از مدت‌ها یک نوشته‌ی چاپ شده از من، توی یک نشریه‌ی دانشجویی. خوشحال شدم از دیدنش. می‌دانی؟ به نظر من این نشریه‌های دانشجویی دانشکده فنی شرف دارند به نشریات بیرون. وقتی توی صلا چیزی چاپ می‌کنی، نگران این نیستی که دیگران تو را چطور خط‌کشی می‌کنند و تو را جز‌ء کدام گروه دسته‌بندی می‌کنند و بعدها کی‌ها باهات چپ می‌افتند و کی‌ها ازت طرفداری می‌کنند. مطبوعاتی‌ها خیلی اوضاع‌شان ازین منظر افتضاح است. دوست‌شان ندارم.

راه رفتیم و حرف زدیم. چیزی خوردیم و بعد برگشتیم سینما. فیلم اول را از دست داده بودیم. فیلم دوم "زندگی روزمره‌ی یک خیابان" بود. اسمش خیلی جالب‌انگیزناک به نظر می‌رسید. ولی... بعد از یک ربع از فیلم حس‌مان شبیه کسی بود که توی شهربازی سوار ترن هوایی شده. سرگیجه و احساس تهوع. فیلم در مورد یک خیابان در الهیه‌ی تهران بود. خیابانی که از زیرش گویا یک قنات رد شده بود و هی آسفالت خیابان ور می‌آمد و چاله چوله درست می‌شد. حالا به موضوعش کار نداریم. راوی خانمی بود که در یکی از آپارتمان‌ها زندگی می‌کرد. هی با تلفن حرف می‌زد و از پنجره به خیابان نگاه می‌کرد. دوربین هم نگاه او از پنجره‌ی خانه‌اش به خیابان بود. مشکل این جا بود که انگار خانمه با موبایلش در طول یک و سال و نیم از همان پنجره فیلم گرفته بود و به هم چسبانده بود و مستند زندگی روزمره‌ی یک خیابان را ساخته بود. دیدی با موبایل که فیلم می‌گیری همه‌اش دستت می‌لرزد و تکان می‌خورد؟ این هم همین‌جوری بود. حالا فکر کن آن لرزش‌ها و تکان‌تکان‌های دست در مقیاس پرده‌ی سینما. آن هم به مدت نیم ساعت. الان ازین که توی سینما بالا نیاوردم و گند نزدم به زار و زندگی ملت تعجب می‌کنم!

فیلم بعدی اسمش تکراری بود: کوچ. کمی مرهم بود به زخم فیلم زندگی روزمره‌ی یک خیابان. یک سبک زندگی عجیب بود. سوادکوه مازندران. اصلن قابل تصور نبود که در این روزها و این سال‌ها و قرن بیست‌ویک و عصر اطلاعات یک زن و شوهر جوان آن سبک زندگی را داشته باشند. عشایر نبودند. مازندرانی‌ها عشایر نیستند که. ولی خیلی عجیب بودند. گاودار بودند. گله‌ی گاو داشتند. بعد به خاطر مرتع و علف گاوهای‌شان را در دل جنگل‌های مازندران کوچ می‌دادند. حین کوچ باید مواظب خیلی چیزها می‌بودند. تو سربالایی‌ها گوساله‌ها را خودشان کول می‌گرفتند می‌بردند. شب‌ها توی جنگل می‌خوابیدند. برای هر کدام از گاوهای‌شان یک اسم انتخاب کرده بودند. دقیقا به همان عللی که آدم‌‌ها برای هم اسم انتخاب می‌کنند. قاطر سوار می‌شدند و از زندگی شهری و روستایی و هر چه تکنولوژی رها بودند... فیلم در دل جنگل‌های مه‌آلود مازندارن می‌گذشت...

فیلم بعدی نشستن بین دو صندلی هادی معصوم‌دوست بود. از هادی معصوم‌دوست کتاب "به روایت کیان فتوحی" را خوانده بودم. کتابش مجوز ارشاد را نگرفته بود و او کتاب را اینترنتی و مجانی انتشار داده بود. فونت فایل پی‌دی‌افش جوری بود که توی موبایل می‌شد خواند. لحن کتاب هم ساده و راحت بود. من همه‌اش را توی مترو خوانده بودم. خوشم آمده بود. خیلی شاخ نبود. ولی حداقل توی مترو یک کتاب خوانده بودم. کیان فتوحی توی کتاب تدوینگر بود. نمی‌دانستم خود هادی معصوم‌دوست هم دستی بر آتش فیلم‌سازی دارد. و راستش مستند خوبی بود.

چند تا سیر داستانی داشت که خوب به هم چفت شده بودند. اصل فیلم در مورد یک نویسنده‌ی جوان (هادی معصوم‌دوست) بود که می‌خواست به جواب این سوال برسد که آیا می‌شود با فقط نویسندگی توی ایران زندگی کرد؟ در مرحله‌ای از زندگی‌اش به دنبال جواب این سوال بود که باید انتخاب می‌کرد. پدرش این کار را نکرده بود. زن و بچه و زندگی معمولی داشت و معلمی می‌کرد تا خرج زندگی را دربیاورد و در کنار کار کردن فقط برای پول درآوردن به عشق خودش (فیلم‌سازی) فکر می‌کرد و این قدر ازین بابت بهش فشار آمد که در سن پایینی سکته کرد و از دنیا رفت. او  مجبور شده بود که عشقش را در حاشیه قرار بدهد. حالا هم هادی معصوم‌دوست امکانی برایش فراهم شده بود که بتواند کاری به هم بزند و پول دربیاورد. ولی دو به شک بود که به دنبال پول درآوردن برود و بعدش به عشق بپردازد یا... برای جواب این سوال سراغ چند تا نویسنده (حسین سناپور، منیرالدین بیروتی، رضا امیرخانی، ابوتراب خسروی، مهدی یزدانی‌خرم، محمدحسن شهسواری و یونس تراکمه) رفته بود. خط جانبی دیگر انتخابات ریاست‌جمهوری خرداد 92 بود. از روزهای تبلیغات و حرف‌ها و وعده وعیدها تا روز رییس‌جمهور شدن روحانی. خط دیگر که بار نمادین خیلی خوبی داشت ساخت یک کفش در کارگاه کفاشی دایی هادی معصوم‌دوست بود. از اول فیلم تکه به تکه مراحل برش و دوخت و دوز و آماده شدن کفش در لابه‌لای مصاحبه‌ها و روایت‌ها نشان داده می‌شد تا آخر فیلم که کفش ساخته می‌شد و پشت ویترین مغازه قرار می‌گرفت: آماده‌ی فروش و آماده‌ی به پا کردن و رفتن و رفتن...

سناپور به خاطر ادبیات زندگی معمولی‌اش را از دست داده بود. زن نگرفته بود، چون از راه ادبیات نمی‌توانست یک حقوق ثابت داشته باشد. سفرهای زیادی نتوانسته بود برود. منیرالدین بیروتی سر کار به جای انجام کارهای اداری که وظیفه‌اش بوده ذهنیاتش را می‌نوشته و سر همین هی اخراج می‌شده. امیرخانی بچه‌پولدار بود. از نظر مالی مشکل چندانی نداشت. ولی خودش هم گفت که اگر بچه‌پولدار نبود خیلی زندگی بهش سخت می‌شد. دفتر کار پرنورش و لپ‌تاپش و نمودارهای پیشرفت کاری‌اش را هم نشان داد. یک چیز جالبی هم گفت. گفت ما نویسنده‌های ایرانی مشکل از خودمونه. تعریف کرد که وقتی کتابم توی وزارت ارشاد سانسور شد، تصمیم گرفتم کتابم را اینترنتی از طریق آمازون نشر بدهم. این در آن در زدم و ایمیل انگلیسی فرستادم این طرف آن طرف تا بتوانم کتابم را از طریق آمازون منتشر کنم. ولی آمازون زبان فارسی را حمایت نمی‌کند. چرا؟ چند تا از نویسنده‌های ایرانی به عوض غر زدن پا شدند بروند نامه‌ی انگلیسی به همین آمازون بنویسند که بتوانند کتاب‌های‌شان را به صورت پی‌دی‌اف انتشار بدهند؟ تنبلی از خودمان هم هست. نویسنده‌های ایرانی از آن طرف آبی‌ها دل‌شان به این خوش است که دعوتش کنند تا برود توی یک کافه‌ی اروپایی بنشیند و داستانی بخواند و تفرجی کند. خب معلوم است. این جوری باید به گونه‌ای بنویسد که صاحب آن کافه خوشش بیاید و... این را که گفت یاد فیلم عشق ماشین سر ظهر افتادم. اپیزود اول در مورد یک نفر بود که یک ماشین مدل 1950-1960 آمریکا دستش بود. تعریف می‌کرد که ماشین را 3میلیون تومان خریدم. ولی من خودم این ماشین را بازسازی کردم. 10میلیون تومان خرجش کردم. قطعاتش توی ایران گیر نمی‌آمد. نشستم این در آن در زدم، یک شرکت استرالیایی را پیدا کردم که با یک شرکت آمریکایی لینک بود. ازین طریق قطعات را گیر آوردم. کارش برایم جالب بود. او آدم کتاب‌خوانده‌ای نبود. ولی شیوه‌ی کار را بلد بود...

مهدی یزدانی‌خرم هم جالب بود. با اضافه وزن محسوسش  ورزش رزمی کار می‌کرد و با لباس رزمی مصاحبه کرد. ابوتراب خسروی هم خیلی شکننده‌تر از ظاهرش بود. صدایش شکننده و ترد و ضعیف بود و سیگار از دستش جدا نمی‌شد. می‌گفت بچه‌هایم از کتاب متنفرند. اسم فیلم از گفته‌های یونس تراکمه آمده بود. تراکمه تعریف می‌کرد که همه‌ی نویسنده‌های ایرانی علاوه بر نویسندگی برای معاش یک کار دیگر هم داشته‌اند. این مثل آن می‌ماند که آدم بین دو تا صندلی بنشیند. یک صندلی مشخص برای خودش انتخاب نکند. وقتی بین دو تا صندلی می‌نشینی خشتکت جر می‌خورد و پاره می‌شوی...

فیلم با صحنه‌های شادی مردم از رییس‌جمهور شدن روحانی و کفش مغازه‌ی دایی هادی معصوم‌دوست که آماده شد بود تمام شد... فیلم که تمام شد دیدیم خود هادی معصوم‌دوست هم بوده. حسین سناپور هم بود. کاری به کارشان نداشتیم. مستند خوبی بود. ساعت 11 شب شده بود. هوا سرد نبود. ملس بود. باران دل دل می‌کرد که ببارد یا نبارد. محمد ماشین آورده بود. تلپش شدم که من را تا خانه برسان. 5نفر بودیم. من و محمد و محمدحسین و حمید و شهاب. توی ماشین حرف زدیم و شر و رو گفتیم. محمدحسین یکهو قاطی می‌کرد مصاحبه‌های انگلیسی ظریف را با همان لحن خود ظریف پشت سر هم تکرار می‌کرد. اندر کفش مانده بودم که این بشر چه استعداد تقلیدی دارد... رساندمان. من شرقی‌ترین مسافر ماشین بودم...

  • پیمان ..

زمستان نزدیک است- پیکان جوانان

عکس از فلیکر F.A.R.S.H.I.D

  • پیمان ..

زمستان نزدیک است

عکس از فلیکر helen

  • پیمان ..

زمستان نزدیک است - عکس از larrissajerome

عکس از larrissajerome

  • پیمان ..

نلسون ماندلا و همسر اولش

نشستم به خواندن زندگی‌ نلسون ماندلا. سختی‌ها و چغر بودن‌ها و اعتراض‌ها و تحسین‌ها و ستایش‌ها و همه‌ی این‌ها به کنار. یک چیز دیگر بود توی زندگی‌اش که فکری‌ام کرد. این همان چیزی است که توی زندگی مصطفا چمران هم فکری‌ام کرده بود. 

ماندلا توی 26سالگی (سال 1944) با Evelyn Mase ازدواج کرد. ماندلا او را توی خانه‌ی دوستش والتر سیسولو دیده بود و یک دل نه صد دل عاشقش شده بود. بعدها که مبارز بزرگ علیه آپارتاید شد و بیست و چند سال زندان بود، سیسولو از لندن مبارزات را هدایت می‌کرد و... Evelyn زن خوب و مهربانی بود. تا سال 1953 ماندلا و او صاحب 4تا بچه شده بودند. بعد اما نلسون ماندلا روز به روز بیشتر درگیر ANC و اعتراض علیه آپارتاید شد و کمتر به زن و بچه رسید، تا این که سال 1956 دستگیر و زندانی شد. یک سال زندانی بود. توی زندگی‌نامه‌اش نوشته بودند که Evelyn از همان اول هم با کارهای سیاسی ماندلا مشکل داشت و وقتی او زندانی شد، دست بچه‌هایش را گرفت و ماندلا را ترک کرد. اما به نظر من این تصمیم یک‌طرفه نبود... 

ماندلا یک سال بعدش آزاد شد. به محض این که آزاد شد، با Winnie Nomzamo Madikizala دوست شد. دختری که از ماندلای 39 ساله، 16سال جوان‌تر بود. یک سال بعدش هم با وینی عروسی کرد. یک مرد 39ساله با یک دختر 23ساله. وینی یار و همراهش بود. از او هم بچه‌دار شد. سال‌ها زن و شوهر هم بودند. تمام بیست و چند سالی که ماندلا زندان بود، وینی بهش وفادار ماند و علیه آپارتاید مبارزه می‌کرد و سعی می‌کرد که به دیدن ماندلا برود. بعد از زندان هم چند سالی با هم زندگی کردند. تا این که به مشکل برخوردند و ماندلا تو سن 79سالگی طلاقش داد و رفت به سراغ زن سوم زندگیش...

مشکل من زن اول ماندلا و بچه‌هاش‌اند. ماندلا بعد از این که از زندان آزاد شد چی کار کرد؟ به زن اولش سر زد؟ به زن اولش کمک کرد؟ 3تا بچه‌ی قد و نیم‌قد را به یک زن تنها سپردن باورکردنی است؟ اگر رهای‌شان نکرده پس ازدواجش با وینی چی بوده؟ اگر زن اول و بچه‌هایش را رها نکرده، پس ازدواجش با وینی 23ساله و بعد از آن جدی‌تر مبارزه کردن چه بوده؟! توی زندگی‌نامه‌ی ماندلا نوشته که وقتی Evelyn در سال 2004 مرد، ماندلا به همراه همسر دوم و همسر سومش او را تشییع جنازه کرد. کار بزرگی کرد؟!

مصطفا چمران نابغه‌ی دهری بوده برای خودش. همه می‌دانیم و شنیده‌ایم. او آمریکا رفت. برای ادامه‌ی تحصیل به آمریکا رفت. آن‌جا یک زن آمریکایی هم ستاند. زنش آن قدر او را دوست داشت که به خاطر او اسم آمریکایی‌اش را به پروانه تغییر داد. بچه‌دار هم شدند. 3تا بچه‌ی قد و نیم‌قد. بعد اما چه شد؟ مصطفا چمران شوهر پروانه و پدر 3تا بچه‌هایش ماند؟ نه. آن‌ها را رها کرد و زد زیر زندگی و رفت مصر تا آموزش‌های نظامی ببیند. بعدترش رفت جنوب لبنان، تا در کنار شیعیان جنوب لبنان باشد. رفت آن‌جا و پدر بچه‌های یتیم مدرسه‌ی جبل عامل شد. اما پدر آن 3بچه‌ی آمریکایی‌اش چی؟ پدر آن‌ها شد؟ 

از گوگل که پرسیدم نوشته بود، زن آمریکایی و 3تا بچه‌هایش بعد از 2سال همراه او به لبنان هم آمدند. اما او آن قدر درگیر کارهای خودش بود که آن‌ها مجبور شدند به همان آمریکا برگردند. بعدتر هیچ وقت مصطفا چمران به آن زن و 3تا بچه‌اش برنگشت. زن لبنانی ستاند. وزیر جنگ ایران شد و... 

چه بگویم؟ چه جوری به این نقطه‌های عجیب زندگی مردان نگاه کنم؟

این کارهای نلسون ماندلا و مصطفا چمران عادی نبوده. اخلاقی نبوده. حتا شاید نامردی بوده. به شکوه یک زندگی عادی نگاه کنم؟ شکوه شوهر بودن و پدر بودن یک مرد... یک مرد معمولی بودن... کار آسانی نیست.  به زندگی ماندلا که نگاه می‌کنی با خودت دو به شک می‌شوی که شاید زندگی معمولی هم شکوهی دارد برای خودش...

این جوری هم می‌شود نگاه کرد: آن زن و آن بچه‌ها قربانی بوده‌اند. فداکاری بوده‌اند. ماندلا عزیزترین‌هایش را رها کرد تا خیلی‌های دیگر بعدها بتوانند به عزیزترین‌های‌شان برسند... بالاخره باید کسی کاری می‌کرد، کسی باید اعتراض می‌کرد، کسی باید امید و عدالت را به زندگی خیلی‌ها برمی‌گرداند. مگر می‌شود تو کاری را انجام بدهی و هزینه نداشته باشد؟! ...کار بزرگی کرده،مگر نه؟!

نمی‌دانم.

  • پیمان ..

دوشنبه - آراز بارسقیان

من از کتاب دوشنبه‌ی آراز بارسقیان خیلی خوشم آمد. 

با ترس و لرز خریدمش. هی به خودم می‌گفتم نکند این هم مثل آن یکی‌ها پر باشد از قر و قمیش‌های جایزه ادبی‌پسند. از همان‌ها که یک جوری می‌نویسند که رفقای‌شان توی مجله‌ها و سایت‌ها به‌به چه‌چه کنند و بعد تو هم بروی بخری و بعد بفهمی عجب پولی حرام کرده‌ای. کتاب بد مثل غذای بد نیست. غذای بد را می‌خوری، نهایتش دل‌پیچه می‌گیری و می‌روی دستشویی تخلیه‌اش می‌کنی می‌رود پی کارش. وقتی یک کتاب بد می‌خری مثل آینه‌ی دق می‌ماند. می‌گذاری توی کتابخانه‌ات و هر وقت می‌بینی‌اش داغ دلت تازه می‌شود که آه من برای این کتاب مزخرف هم پولم رفت هم کلی از وقتم. 

دوشنبه را توی کتاب‌فروشی سگ‌خور کردم. تمام فصل‌هاش را نگاه کرده بودم و هر چند صفحه یک پاراگراف خوانده بودم و دیده بودم که از جاهای مختلف تهران نوشته. سر همین خریدمش و بعد که شروع کردم به خواندن از خریدم به هیچ وجه پشیمان نشدم.

دوشنبه یک پست وبلاگی خیلی خوب 170 صفحه‌ای است. بارسقیان از صبح کله‌ی سحر شروع می‌کند و لحظه به لحظه‌ی روزش را تا آخرین لحظه‌ی شب تعریف می‌کند. از خیال‌هاش، فکرهاش، جاهایی که می‌رود، آدم‌هایی که می‌بیند، چیزهایی که می‌گوید و می‌شنود، سعی و تلاشی که برای زندگی می‌کند، از عشق از دست‌رفته‌اش، از نداری‌اش، از آزادی، از فشار زندگی معمولی. یک دوشنبه‌ی معمولی از دوشنبه‌های یک جوان معمولی بیست‌وچندساله از ایران سال‌های دهه‌ی 90. 

چرا از دوشنبه خوشم آمد؟ به دو دلیل. اولی خیلی مشخص‌تر و واضح تر است. دوشنبه یک شهرنویسی کامل است. تهران در این کتاب 170صفحه‌ای جاری است. آراز بارسقیان توی این کتاب هی از این طرف شهر به آن طرف می‌رود. در یک روز تابستانی مسافر خیابان‌های تهران است. این کتاب یک جورهایی یک سفرنامه‌ی کامل از تهران است. تهران کتاب او تهران امروز است. متروی حقانی دارد. دعواهای خیابانی دارد. بزرگراه مدرس دارد. موتورسوارهایی دارد که به خاطر 2000تومان پول بیشتر همه‌ی قانون‌های شهری را زیر پا می‌گذارند. چهارراه ولی‌عصر کتابش، همانی است که من هر روز هر روز می‌بینمش: دارند زیرش زیرگذر می‌زنند. پیاده‌روی میدان انقلاب تا چهارراه ولی‌عصرش همانی است که من 1000بار تا به حال تویش راه رفته‌ام. آش‌فروشی نیکوصفتش همانی است که با روح و روانم بازی‌ها کرده. میرداماد و رودخانه‌اش هم همان است که با حمید و محمد و احسان و مقداد و خیلی‌های دیگر رفته‌ام دیده‌ام شنیده‌ام. وقتی توی میدان انقلاب است یکهو یک آشنای قدیمی می‌بیند. برای همه‌ی ما پیش می‌آید... می‌دانی؟ خواندن همه‌ی این‌ها توی یک کتاب داستان خیلی می‌چسبد. خوبی‌اش این است که هیچ کدام تصنعی و زورچپان درنیامده‌اند. کتاب خیلی ساده روایت شده. خیلی خیلی ساده. و بی‌شیله پیله. انگار که آراز بارسقیان نشسته باشد وبلاگ نوشته باشد. به نظرم من وبلاگی بودن یک کتاب به هیچ وجه نقطه ضعف نیست. وبلاگ چیزی است که همه می‌خوانند. کتاب هم نوشته می‌شود که خوانده بشود. تو کتابی بنویسی که خواندنی نباشد به چه دردی می‌خورد آخر؟

دلیل دوم خود شخصیت این کتاب است. او کار درست و درمانی ندارد. یک شغل روتین که هر روز به خاطرش برود و بیاید و آخر هر ماه هم چندرغاز پول دربیاورد ندارد. زندگی‌اش پایدار نیست. می‌داند که در کل چی می‌خواهد. اما در جزئیات... برای خیلی از تصمیم‌های روزانه‌اش شیر یا خط می‌اندازد. شانسی شانسی. خودش هم نمی‌خواهد شغل روتین داشته باشد. دوست ندارد به ذلت زندگی روزمره تسلیم شود. می‌نشیند ترجمه می‌کند و فیلم‌نامه می‌نویسد. یک جورهایی روزنامه‌نگار است. ولی هیچ حقوق ثابتی ندارد. شیما را به خاطر همین از دست داد. به خاطر این که پول درست و درمانی نداشت. او را دوست داشت. ولی نمی‌توانست... سعی می‌کند برای آیلین (خواهرش) کاری کند. دوستی دارد که می‌تواند 4ترم مشروطی آیلین را سمبل کند و یک مدرک برایش جور کند. فقط چند میلیون تومان پول لازم دارد. او سعی می‌کند بیفتد دنبال وام. سعی می‌کند 5میلیون تومان پول جور کند تا بتواند برای خواهرش کاری کرده باشد. ولی... او آدم برتری نیست. آدم پرخاشجو و قهرمانی هم نیست. این طوری نیست که علیه زندگی معمولی و روزمره‌ی آدم‌های دور و برش باشد و شورش کند. فقط می‌خواهد خودش باشد. اما...

"طرف بوفه می‌روم و یک لیوان چای می‌خرم. از کنار یک گروه‌ِ سبزپوش که به نظر می‌رسد بازیکن فوتبال باشند رد می‌شوم. باید اعضای تیم نوجوانان باشند. هنوز ریش‌هاشان درنیامده و حالا حالاها باید دور پارک بدوند. باید چند سال صبر کنند تا بتوانند وارد تیم جوانان بشوند، اتفاقی که برای همه‌شان نمی‌افتد. ریزش دارند. بعد از آن تیم بزرگ‌سالان است که باز بیشترشان به ‌آن‌جا نمی رسند. یعنی وقتی که ریش و سبیل‌شان سبز شده و باشگاه بزرگ‌تر. بعد رسیدن به لیگ‌ حرفه‌ای و بعد تیم‌ملی. نگاه‌شان می‌کنم. چند سال باهاشان اختلاف سنی دارم؟ کی نوبت چیزهایی مثل زن و زندگی و کار و بعدترش ماشین و خانه و بچه و بعدترش میان‌سالی آن‌ها می‌رسد؟ دارند به حرف‌های مربی‌شان گوش می‌دهند. شاید چون هر کدام‌شان در این لحظه فکر می‌کند که می‌خواهد از دیگری بهتر باشد، بهتر بدود، می‌خواهد از تیم نوجوانان به جوانان برسد و بعد بزرگ‌سالان و ملی پوش شود...

کنار آمدن با دیگران اصلی‌ترین چیزی است که می‌تواند تو را از تیم جوانان به بزرگ‌سالان برساند، نه خوب دویدن. خوب دویدن یعنی این که بدو، برای خودت دور این دایره آن قدر بدو تا پاهایت قوی شوند، بزرگ شوند، بعد آرام آرام تحلیل بروند و آخرش بگندند. یعنی جز دایره‌ای که دور خودت کشیده‌ای جای دیگری نداری که بروی. یعنی به روزی بیفتی که حتا نای چند قدم آخر را هم نداشته باشی؛ حتا نای این را نداشته باشی که بگویی می‌خواهی بروی به انتخاب‌های دیگر فکر کنی: زن و بچه و کار و زندگی."

کتاب نرم و راحت پیش می‌رود. اذیت نمی‌کند. قصه می‌گوید و دیالوگ‌های بی‌شیله پیله و خوبی هم دارد. شخصیت‌ها و حرف‌های‌شان باورپذیر است. فقط یک شخصیت اوستا وجود دارد که به نظرم خوب پرداخت نشده. روایت‌های منقطع در طول روز ازین شخصیت تصویر کامل و راضی‌کننده‌ای نمی‌سازد. در مسیر صاف و بی‌دست‌انداز و روان کتاب، اوستا یک حفره و یک دست‌انداز ناجور است. آن آخرهای کتاب 3صفحه تک‌گویی (صفحات 168 تا 170)دارد. بارسقیان در صفحه‌ی آخر نوشته که این تک‌گویی از دو کتاب برداشت شده. در صفحات‌ قبل‌تر هم جمله‌ها و شعرهایی از کتاب‌های دیگر برداشت  شده بود. ولی آن‌ها در متن کتاب جاگیر شده بودند. این تک گوییه یک جورهایی ساز ناساز بود. دنده معکوس دادنی بود که دور موتور کتاب را بالای ردلاین برده بود. نچسبیده بود. هر چند دروغ نبود. باید گفته می‌شد. ولی نچسب بود...

حیف است این کتاب فروش نرود و خوانده نشود...


دوشنبه/ آراز بارسقیان/ نشر زاوش/ پاییز 1392/ 178 صفحه- 8800تومان

  • پیمان ..

همین جوری الکی هی به سایتش سر می‌زنم. هیچی نمی‌نویسه‌ها. یعنی عرضه‌ی نوشتن نداره. انتظاری هم ازش نیست. عرضه‌ی یه سری کارای دیگه رو داره و یه جوری عرضه‌ی اون کارا رو داره که توی یه سال اندازه‌ی کل 10سال کار کردن من و بابام پول درمی‌یاره. کی عرضه‌ی نوشتن رو داره آخه؟ نوشتن و روایت کردن و بودن رو گفتن همچین کار آسونی نیست. یعنی اصلن کار آسونی نیست. خب آدمی که سایت داره وبلاگ نداره که. سایت یه چیزیه مربوط به کار و شغل آدم. اگه نویسنده باشه انتظار منظم و وبلاگی نوشتن هست. یه چی بگم نگم می‌میرم. محمدرضا کاتب. رو مخمه. اگه کسی بهش دسترسی داره و رفیق‌شه بهش برسونه. تازگی‌ها وبلاگ‌شو می‌خوندم. رو مخم رفت‌ها. اولش خوشحال شدم که نویسنده به این فعالی که به تقریب داره سالی یه کتاب می‌ده بیرون مثل خیلی از هم‌سن‌وسال‌هاش تعطیل نیست و به اینترنت و جهان مجازی بدبین نیست. وبلاگ داره برای خودش. ولی وبلاگش کپی پیست نقدها و معرفی کتاب‌هاش توی روزنامه‌ها و مجله‌ها بود. هیچی از خودش توی وبلاگش نبود. همه‌ش نوشته‌های منتقدانه‌ی روزنامه‌نگارها از روزنامه‌ی شرق و آرمان و فرهیختگان و اینا. آقای محمدرضا کاتب تو نویسنده‌ای. وقتی می‌یام وبلاگ‌تو می‌خونم دوست دارم تو هم یه چیزی نوشته باشی. درست که تو از نوشتن قراره پول دربیاری و وبلاگ نوشتن مفته و مفت در اختیار قرار دادن کلمه‌های هنرمندانه چرخ زندگی رو نمی‌چرخونه. ولی باید یه فرقی باشه. حالا یه چیزای کوچولو نوشتن مثل اشانتیون می‌مونه. ضرر نمی‌کنی. وقتی می‌بینم یه نویسنده‌ی حرفه‌ای داره وبلاگ می‌نویسه دوست دارم ببینم چی می‌نویسه. دوست دارم بخونم و پیش خودم بگم آها... اینه. همین کوچولونوشته‌هاش هم نشون می‌ده که این نویسنده‌ست. این فرق داره. این یه چیز دیگه‌ست... آره. هر روز همین‌جوری الکی هی به سایتش سر می‌زنم. هیچی نمی‌نویسه. ولی هر دو سه روز یه کاری می‌کنه: جواب بعضی کامنتا رو می‌ده یا یه لینکی می‌ذاره یا یه اطلاعیه‌ای می‌ده. شاید هفته‌ای یه بار باشه این کارهاش‌ها. ولی می‌دونی چیه؟ همین کوچولو بودن‌ هاش، همین نشونه‌های کوچولو که می‌گن این بابا به سایتش سر زده، هستش، زنده‌ست، داره ادامه می‌ده بهم انرژی می‌ده.

چه جوری بگم. می‌گن (ما که نرفتیم ندیدیم، شنیدیم...) می‌گن تو فرانسه برای هر حرفه و شغلی یه مجله‌ی هفتگی یا حتا یه روزنامه چاپ می‌شه. مثلن یارو شغلش اپراتور دریل آسفالت‌سوراخ‌کن تو شهرداریه. می‌گن هر هفته یه مجله براش درمی‌یاد که در مورد دریل‌ها و مته‌ها و گوشی‌های ضد صدا و روایت‌های آدمای همکار از کارهاشون نوشته داره. نشریه به زود زود چاپ شدنشه که نشریه ست. تو همین ایران هم تو دانشگاه‌ها سالی یه بار دو سالی یه بار یه سری نشریه‌ی خشک و جدی و حرفه‌ای چاپ می‌شه. ولی اینا انرژی نمی‌دن. اینا در مورد روزمرگی اون شغل و رشته نیستن. چیزی نیستن که بگن تو تنها نیستی. تو باید ادامه بدی. تو باید بهتر شی. تو می‌تونی بهتر شی. چیزی نیستن که به آدم هی بگم خسته نشو. ما هم هستیم. تو هم مثل ما باش... می‌دونی؟ الگوها و چهارچوب‌ها مهم‌اند. خلاقیت و این حرفا رو بریز دور. خلاقیت آخر کاره. آدمی که اول کار خلاقیت به خرج می‌ده آخرش به پت پت می‌افته. آدم وقتی از کاری خوشش می‌یاد و می‌ره به سمتش، وارد یه سیستم و یه مجموعه می‌شه. وقتی وارد یه مجموع و سیستم می‌شی باید اول خوب سیر کنی، خوب نگاه کنی و چرخه‌های تکراری رو پیدا کنی. هر سیستمی هر کاری یه چرخه‌ی تکراری داره. یه سری چرخه‌ی تکراری داره. این چرخه‌ها هم خوبن هم بدن. بدی‌شون تکراری بودنه. خوبی‌شون اینه که وقتی شناختی‌شون می‌تونی سعی کنی تو تله‌ها نیفتی. می‌تونی سعی کنی خسته نشی. می‌تونی سعی کنی بهترش کنی. آخر کار می‌تونی یه کاری کنی که چرخه عوض بشه. خلاقیت آخر کاره. مممم.... چی می‌خواستم بگم؟ هیچی. نیست. خیلی چیزا نیست. تو دکه‌های مطبوعاتی باید هی چشم بگردونی هی چشم بگردونی شاید یه نشریه‌ی مرتبط پیدا کردی. بعد ترسون لرزون کلی پول‌شو می‌دی به خودت می‌گی نکنه ازین استاد دانشگاهی‌ها باشه که به درد عمه‌شونم نمی‌خوره. نکنه یه جوری نوشته باشه که به آدم انرژی نده.... مجله‌ای نیست. مجله‌ها خیلی کم‌اند. تو اینترنت هم... مدام بودن خیلی خوبه. مدام بودن یه آدم دیگه خیلی خوبه. به تو هم انرژی می‌ده. حالا زیاد مهم نیست که خوب و باکیفیته کارش یا نه. همین که ادامه می‌ده انگیزه‌ی ادامه دادن بهت می‌ده...


  • پیمان ..

خیابان نادری+خیابان ایتالیا+تهران- تاریکی حق ما نیست

پیاده‌روها تاریک‌اند. همه‌شان از دم تاریک‌اند. از همان میدان‌ ولی‌عصر که بپیچی توی بلوار کشاورز بعد از آن چند مغازه‌ی اول خیابان یکهو تاریکی تو را می‌گیرد. یکهو می‌بینی که آدم‌ها سایه‌اند. درخت‌ها هستند. پیاده‌روی بزرگ هست. هوای خنک پس از باران هست. ولی همه چیز فقط سایه است. چراغی اگر هست، تیربرقی اگر هست خم شده به سمت خیابان. به جای این که خم شده باشد سمت پیاده‌رو که آدم‌ها جلوی پای‌شان را ببینند خم شده به سمت آن چهارچرخه‌هایی که خودشان به اندازه‌ی 10متر جلو‌ترشان نور دارند. خیابان روشن است. ولی پیاده‌رو... وقتی می‌پیچی توی خیابان فلسطین یا خیابان قدس یا خیابان نادری وضع بدتر می‌شود. یکهو می‌بینی پیاده‌رو در تاریکی مطلق فرو رفته است. یکهو می‌بینی پایت صاف رفته توی برکه‌ی آبی که از باران عصرگاهی درست شده و در تاریکی گم شده و پشنگه‌های آب گند زده‌اند به پاچه‌های شلوارت. یکهو ترس می‌گیردت که آن مرده که دارد از روبه‌رو می‌آید چاقوکش نیست؟ قرار نیست چاقو را بگذارد بیخ گلویت و توی تاریکی پیاده‌رو لختت کند؟! نگاه می‌کنی به آن تیر چراغ برقی که با نور زردش وسط خیابان را برای ماشین‌ها روشن کرده اما...

من شب‌ها که از خیابان نادری می‌آیم پایین همیشه به این تاریکی فکر می‌کنم. به آدم‌های توی بلوار کشاورز فکر می‌کنم. به پسرها و دخترها. به مردهای خسته. به پیرمردهای آرام. به زن‌های دونده. همه‌شان موبایل دارند. موبایل بیشتری‌های‌شان چراغ قوه هم دارد. چرا کسی به تاریکی پیاده‌روهای تهران اعتراض نمی‌کند؟ مثلن یک هفته‌ی تمام عابران بلوار کشاورز به محض این که وارد پیاده‌رو شدند چراغ‌قوه‌های موبایل‌شان را روشن کنند و تا آخر بلوار با چراغ روشن راه بروند. این ماشین‌های لعنتی مگر چراغ ندارند؟ روشنایی باید از آن عابرپیاده باشد.... مثلن یک هفته همه با چراغ قوه‌ی روشن حرکت کنند. پیاده‌روها روشن می‌شوند. هر عابرپیاده‌ تبدیل می‌شود به یک کرم شب‌تاب نازنین که آرام آرام خیابان را طی می‌کند. منی که در تاریکی‌ها گم و گور می‌شوم با نور چراغ قوه‌ی موبایلم بودنم را داد می‌زنم. بعد باید روزنامه‌ها شب‌ها از بلوار کشاورز عکس بگیرند. تلویزیون‌ها بیایند فیلم بگیرند. بگویند عابران پیاده در اعتراض به تاریکی پیاده‌روهای تهران یک حرکت اعتراضی زیبا را راه انداخته‌اند... بعد بیایند مصاحبه کنند با عابران پیاده. عابران پیاده بگویند که ما هستیم. لعنتی‌ها ما هستیم. برای چه باید همه‌ی امکانات برای این ماشین‌های لعنتیِ هوا گه کن فراهم باشد؟ باید تیر برق‌ها برای ما خم شوند... چرا عابرپیاده باید این قدر مظلوم باشد؟! تاریکی حق ما نیست... و...


پس نوشت: عکس از فلیکر Hamid Habibollah

  • پیمان ..

  • پیمان ..

فاصله

۲۷
آبان

آن شب عجله‌ای نداشتم. باران می‌بارید. دوست نداشتم زودتر برسم و مثل مترسک منتر شوم. نشستم دانه به دانه اتوبوس‌ها بیایند و بروند. توی ایستگاه نشستم. دست‌هام را توی جیب شلوارم فرو کردم. زل زدم به اتوبوس‌هایی که توی‌شان تاریک بود. لامپ‌های سقفی معلوم بود که زور می‌زنند تا آن همه آدم سیاه به هم چسبیده را روشنی بدهند. ولی نمی‌توانستند. باد می‌وزید. برگ‌های خشکیده توی پیاده‌رو و خیابان قیقاج می‌رفتند. آدم‌ها سرشان را پایین انداخته بودند و بدو می‌رفتند. هوا داشت زیادی سرد می‌شد. باید سوار اتوبوس می‌شدم. اتوبوس آمد. آخرین نفری که از در جلو سوار شد من بودم. می‌خواستم بی‌خیال سوار شدن بشوم. ولی دیدم روی پله‌ی دوم به اندازه‌ی کف پاهایم خالی است. پریدم بالا. خوشحال بودم. اتوبوس که سوار می‌شوم دوست دارم تمام منظره‌ی شیشه‌ی جلوی اتوبوس پیش چشمم باشد. این حماقت بی‌آرتی‌ها در جلو نشاندن زن‌ها نفرت‌انگیز است. راننده پیرمرد بود. کلاه کشی سبز به سر داشت و ریش‌های جوگندمی‌اش پیچ و واپیچ خورده بودند. به جایی از خیابان رسید که ترافیک بی‌‌داد می‌کرد. هرج و مرجی از وحشی‌گری به پا بود. ماشین‌ها سپر به سپر می‌راندند و به اندازه‌ی یک وجب جای خالی را نمی‌توانستند تاب بیاورند. او می‌راند. از سواری‌ها وحشی‌تر می‌راند. فرمان را آرام و بی‌محابا می‌چرخاند و به آنی از این طرف به آن طرف می‌رفت. ایستگاه بعد را نایستاد. مردی همان وسط خیابان پیاده شد و آمد کرایه‌اش را داد و رفت. به اندازه‌ی 3 تا ماشین جلوی اتوبوس خالی شد. از سمت راست اتوبوس صدای غرش موتور هیوندای آزرای 2013ی بلند شد. پیرمرد شروع به حرکت کرده بود که هیوندای آزرا خاست بپیچد جلویش. آزرا جلویش پر بود و می‌خاست بپیچد جلوی اتوبوس. پیرمرد راه نداد. بی‌کله‌تر و بی‌ترس‌تر بود. مماس بر آینه بغل آزرا اتوبوس را آرام راند. به جوانکی که پشت فرمان آزرا بود بر خورد. صبر کرد تا جلویش خالی شود. دوباره با شدت تمام گاز داد و دوباره خاست که بپیچد جلوی اتوبوس. باز هم راننده راه نداد. یک کوچولو فرمان را داد سمت راست ولی نگذاشت که آزرا رد شود. در اتوبوس باز بود. رو به جوان داد زد: چه مرگته یابو؟ و بعد که کمی جلو رفت فرمان را کمی به راست داد. راه آزرائه را برید. یک لحظه خم شدم ببینم آن جور که او دارد می‌پیچد به سپرش می‌مالد یا نه. مماس بر سپر جلوی آزرا رد شد. ولی کامل رد نشد. اتوبوس را کجکی سد راه آزرائه کرد. جوری که او نه بتواند از راست سبقت بگیرد و نه از چپ. ماشین‌های دیگر از دو طرف رد می‌شدند اما آن‌آزرا هیچ کاری نمی‌توانست بکند. و بعد هم کامل پیچید سمت راست رد شد رفت. به هیچ کس راه نداد. با هیکلش همه‌ی ماشین‌ها می‌ترسیدند جلویش بپیچند. پیرمرد انگار بلد بود که کجای ترافیک را از سمت راست خیابان برود و کجایش را از سمت چپ. ترافیک را رد کرد و هر چه‌قدر چشم گرداندم دیگر آزرائه را ندیدم. 

من آن شب از پیرمرد خوشم آمد. کارش بیست بود. برای من کارش بیست بود. 

من چرا از کار پیرمرد خوشم آمد؟ مگر کارش نفعی هم برای من داشت؟ داشت. جایی از دلم را خنک کرده بود. اسم جایی از باتلاق میان سینه‌ام را گذاشته‌ام فقر نسبی. تازگی‌ها فهمیده‌امش. تازگی‌ها یادش گرفته‌ام. از میان همین آت‌وآشغال‌هایی که می‌خوانم‌شان و یادم می‌رود. انگار می‌خوانم‌شان که فقط یادم برود و از یادم ببرد خیلی چیزهای دیگری را که نباید. دو نوع فقر داریم:فقر مطلق و فقر نسبی. من مطلقا فقیر نیستم. ته جیبم آن‌قدر پول هست که شب‌ها گرسنه نخوابم. آن‌قدر پول دارم که وسط بدو بدوهای روزمره‌ام، وقت‌هایی که شکمم قار و قور می‌کند کلمپه‌ی کرمانی یا کلوچه‌ی فومن بخرم بخورم. می‌توانم هفته‌ای یک بار بروم کافه و یک چای بخورم. گرسنه نمی‌مانم. حتا می‌توانم با کمی صرفه‌جویی ماهی یک مسافرت هم بروم. من فقیر نیستم. ولی آن لعنتی فقر دوم هست. من فقیر نیستم. سقفی هست. لباسی هست. خوراکی هست. حتا ماشینی هم هست. ولی...

این چیزها دست من نیست. این‌چیزها جایی از اعماق گاوخونی سینه‌ام است که آبشخورش زاینده‌رودی از جامعه است. 

ما فقیر نیستیم. از گرسنگی در حال مرگ نیستیم. می‌توانیم با پول‌مان علاوه بر غذا خوردن یک سری کارهای دیگری هم بکنیم. ولی این‌جا یک سری لعنتی دیگر هستند که هیچ محدودیتی ندارند. می‌توانند هر کاری دل‌شان خواست بکنند. خیلی چیزها که برای تو و خیلی‌های دیگر آرزو است برای آن‌ها جوک است. بدبختی‌اش این است که تو نمی‌توانی بفهمی که چه‌طور آن‌ها به مرحله‌ی جوک بودن رسیده‌اند. هر چه قدر پیش می‌روی، هر چه‌قدر به در و دیوار می‌زنی می‌بینی نمی‌شود. هیچ مسیر صعب‌العبوری وجود ندارد که بگویی اگر این دره را رد کنی به آن‌جا می‌رسی. تنها نتیجه‌ی همه‌ی سعی و تلاش‌هات این است که گرسنه نمانی. تو جاده را دوست داری. کندن از این شهر را دوست داری. دلت می‌خواهد وسیله‌ای داشته باشی که نگران‌کننده نباشد. دغدغه‌ات نباشد این که این الان من را وسط راه می‌گذارد یا نه. نه. اصلن این هم نه. این که خیلی خوب است.

دم غروب بود. روزی وسط هفته. نذرم است که هر وقت لاهیجان می‌روم یک بار هم جاده‌ی دیلمان را بروم. اگر شد که تا دیلمان بروم, اگر هم نشد یک سر تا لونک بروم و یک چای بخورم و برگردم. آن روز غروب کمی دیر شده بود. ولی می‌رسیدیم تا لونک برویم. جاده خلوت بود. درخت‌ها خاموش و سبز منتظر ما بودند. جاده را حفظ بودم. 2-3بار پیاده و چند ده بار با ماشین جاده را رفته بودم. دستم بود که کدام پیچ تند است و کدام پیچ تند نیست و کجا می‌شود سرعت رفت و کجا نمی‌شود سرعت رفت. آن تکه‌ی قبل از توتکی جاده سربالایی نداشت و با سرعت داشتم می‌راندم. 80تا 90 تا داشتم می‌رفتم. به آن پیچه رسیدم که پایینش پرورش ماهی قزل‌آلاست. پیچ تندی نبود. ولی کور بود. پام را از روی گاز برداشتم و در همان حین که داشتم می‌چرخیدم و تو دلم خودم را به خاطر حفظ بودن جاده تحسین می‌کردم، یکهو دیدم یک تانک روبه‌رویم است: یک تویوتا لندکروز توی لاین من داشت با سرعت به سمتم می‌آمد. برام نوربالا زد. ترمز گرفتم و افتادم توی شانه‌ی خاکی سمت راست و اصلن نفهمیدم که چه‌طور شد که آن غول بیابانی سفیدرنگ از جلوی چشمم رفت کنار. فقط صدای بوق ممتد نیسان آبی را که لندکروزه داشت ازش سبقت می‌گرفت شنیدم. مرگ را جلوی چشمم دیده بودم. من مگر سوار چی بودم؟ یک پراید قدیمی که ارتفاع سقفم تا پایین آینه بغل لندکروزه هم نبود. آن لعنتی اگر به من می‌خورد عینهو غلطک من را جزئی از آسفالت می‌کرد. اگر آن لعنتی به من می‌خورد نه من زنده می‌ماندم نه اسماعیل که بغل دستم نشسته بود. چه کار کردم؟ چه کار می‌توانستم بکنم؟ راننده‌ی لندکروزه خواهر و مادر خرابی داشته؟ اگر من را می‌کشت خراب بودن خواهر و مادرش کسی را تسکین می‌داد؟ اصلن داشت چه کار می‌کرد؟ ماشینی سوار شده بود که حجم موتورش 2 برابر حجم موتور خیلی از کامیونت‌هاست؟ ماشینی سوار شده بود که شتاب خوبی داشت؟ آن چند صد میلیون پول ماشینش باعث شده بود که او خودش را صاحب جاده بداند. مگر نه؟ دیه چند میلیون تومان است؟ اگر با ما تصادف می‌کرد می‌توانست پول خون من و اسماعیل را جیرینگی بیندازد جلوی ننه بابامان. مگر نه؟

این لعنتی همان فقر نسبی است. منی که پراید سوارم فقیر نیستم. اویی هم که لندکروز سوار بود فقیر نیست. ولی این وسط یک فاصله‌ای هست که آزاردهنده‌تر از گرسنه ماندن است.

انقلاب نمی‌شود. حتا هیچ خراب‌کاری‌ای هم صورت نمی‌گیرد. پرچم سرخ سال‌هاست که جر وا جر شده. دنیا دنیای فردیت است. آدم‌ها تنهایی خراب‌کاری نمی‌کنند. با فقر نسبی انقلاب نمی‌شود. آدم‌ها تا گرسنه نباشند و چیزی برای از دست دادن داشته باشند کار خاصی نمی‌کنند. فقط رنج می‌کشند. فقط از یک لج‌بازی کوچک خیابانی لذت می‌برند...

  • پیمان ..

از یاد بردن

۲۷
آبان

یادم می‌رود. یادم می‌رود و شروع می‌کنم در خودم فرو رفتن. گم می‌شوم. گم می‌کنم. ناپدید می‌شوم. سیاه‌چاله‌های توی سینه‌ام من را می‌بلعند. همه جا تاریک می‌شود. از همه فاصله می‌گیرم. دستی غریبه دراز می‌شود به سمتم. التماسم می‌کند که دستت را بده به من. من یادم می‌رود که می‌شود دست را برای کمک شدن هم دراز کرد. کاری نمی‌کنم. یادم می‌رود که فک‌ها برای خارج شدن کلمه‌ها و کلمه‌ها برای رها شدن از هیولاهای فراموشی هستند. مات و مبهوت به دست‌های غریبه نگاه می‌کنم. به نظرم از گوشت و پوست و استخوان نیستند. او التماسم می‌کند که می‌تواند این بار از غلتیدن در باتلاق‌هایم نجاتم بدهد. من گوش نمی‌گیرم. نگاه می‌کنم به حلقه‌های دوردست آدم‌ها. به گرداگردی که اگر غریبه‌ای واردشان بشود گیج می‌شود. به کدام‌شان در آن اول نگاه کند؟ فاصله می‌گیرم. آدم‌ها دورتر می‌شوند. یادم می‌رود. همه چیز یادم می‌رود. می‌دانم که دارم دوباره در سیاه‌چاله‌ فرو می‌روم. ولی یادم می‌رود که دوباره در سیاه‌چاله دارم فرو می‌روم.

ماکسیمیلیان کوهن کار خوبی می‌کرد. ماکسیمیلیان فیلم پی. او هم یادش می‌رفت. همه چیز درب و داغان می‌شد. سرش درد می‌گرفت. سرش تا حد مرگ درد می‌گرفت. استادش بهش می‌گفت باید رها کند. باید به زن پناه ببرد. باید به حرف زن ارشمیدس که بهش گفت برو حمام گوش کند. اما او دیوانه‌تر از این حرف‌ها بود. اوی دیوانه عوض همه‌ی این‌ کارها یادآوری می‌کرد. همه چیز ویران می‌شد و او تا حد مرگ خودش را نابود می‌کرد و دوباره از نو. دفتریادداشتش را باز می‌کرد تکرار می‌کرد. به خودش یادآوری می‌کرد. دوباره قانون‌هایش را تکرار می‌کرد. تکرار می‌کرد. یادآوری می‌کرد...

یادم می‌رود. خیلی چیزهای لعنتی یادم می‌رود. خیلی مسیرهای لعنتی هی تکرار می‌شوند و تکرار می‌شوند. خریت‌ها تکرار می‌شوند. من سلطان گزیده شدن هزار باره از یک سوراخم... ای کاش می‌توانستم مثل ماکسیمیلیان کوهن یادآوری‌هام را توی 3تا جمله‌ی کوتاه خلاصه کنم و هر روز محکم بگویم که این و این و این. ای کاش هی سرگردان نمی‌شدم که یادم برود چی می‌خاستم و کجا داشتم می‌رفتم و به چی گیر گردم....


  • پیمان ..

Hypocritically

۱۹
آبان
     به شخصی عاشق کلماتی‌ام که یک حالت خاص، خیلی خاص را با تعداد کمی واج توصیف می‌کنند. استعاره اوج زبان است. اوج میراث‌ زبان بشری. استعاره در شعر و ادبیات و این حرف‌ها برای دانشجوهای ادبیات. وقتی در جمعی قرار می‌گیرم و بعد از چند ساعت کلمه‌ای صورت استعاری پیدا می‌کند، طوری که فقط آوردن آن کلمه تمام حجم لحظه‌های بودن‌مان را دوباره زنده می‌کند، نمی‌دانم از شدت اعجاز استعاره چه‌کار کنم. آن کلمات توصیف‌کننده‌ی یک حالت خاص معجزه‌های دیگری‌اند. مثلا همین اسم‌های سرخ‌پوستی. پشت درخت‌ها را می‌بیند. زیر باران می‌دود. آتش در زیر پوست‌هایش فروزان است. من اگر مسئول اداره‌ی ثبت احوال بودم ملت را مجبور می‌کردم از یک سنی به بعد یک اسم سرخ‌پوستی هم برای خودشان انتخاب کنند. اجباری می‌کردم. (هر چند که خودم هنوز اسم سرخ‌پوستی‌ام را پیدا نکرده‌ام!) چرا راه دور؟ همین کلمه‌ی تاسیان توی گویش گیلکی که اسم یکی از کتاب‌های هوشنگ ابتهاج است. تاسیان کلمه‌ی خاصی است. خیلی خاص. کج‌سلیقگی محض است اگر کسی بیاید تاسیان را به فارسی تبدیل کند و بگوید غم فراق، غم غربت، اندوه رفتن و به جاده سپردن عزیزان و ازین مزخرفات...
     عشق بدون نفرت ممکن نیست. همه‌ی این‌ها را گفتم تا بیایم مراتب نفرت خودم را از کلمه‌ی Hypocritically  ابراز کنم. معادل فارسی‌اش قشنگ نیست. حال و سوادش را ندارم بروم دنبال معادل قشنگ فارسی‌اش بگردم. حالت خودش قشنگ است، لعنتی است. پدرسگ است. این که کسی چیزی را محکوم کند، بعد خودش واجد همان چیزهایی باشد که محکوم‌شان کرده. انگار این کلمه قانون است. انگار اگر کسی نباشد هم باید بشود. انگار آدم هر وقت از چیزی غر می‌زند به نسبت غر زدنش جوانه‌های همان چیز را در خاک حاصل‌خیز خودش آبیاری می‌کند. خودش است. وقتی از چیزی غر می‌زنی کارت تمام است...
     ابوتراب خسروی داستانی دارد به اسم دیوان سومنات. شرح احوالات شاعری خیالی از سده‌های میانی ادبیات ایران است به اسم شفیق لاهوری و نظریات و رفتار و کنش او. ابوتراب می‌نویسد که:
"و آن‌که وی اصلا دهلوی بود، لاکن به علت سکنی در شیراز مابین شعرمذهبان به نام طبیب شیرازی نیز شهرت دارد. مشهور است که تبحر وی در سرایش اشعاری بود که از جنس کلمه نبود و هم بدین دلیل اصحاب سحر او را از جمله ساحران دانسته‌اند. چنان‌که مذکوز است که اول قضیه شعر در نزد وی آن بوده که شاعر برای شعر جسم قائل شده و التزام بر ساختن شعر را فقدان اشیا دانسته، فی‌‌المثل ماه یا ستاره‌ای که غایب باشد، جویباری که رد برهوت نباشد، پرنده‌ای که در مینای آسمان پر نکشد و علفی که بر زمین نرسته باشد...
روزی طبیب با دو سه ملازم به هنگام فصل گرم به برهوتی می‌رسد. آفتاب بر سرشان می‌تابیده و عطش بر آن‌ها غالب می‌آید، ملازم می‌گوید، آب و سایه‌ای نیست که راحت کنیم. طبیب غزلی به هیئت جویباری می‌سراید که در برهوت ظاهر می‌شود و بعد غزلی به شکل سرو سبزی تضمین غزل جویبار می‌کند که بر زمین ایستاده و سایه‌ می‌گسترد." (دیوان سومنات- ابوتراب خسروی- نشر مرکز- ص110)
     راستش من اگر شاعر بودم در جهتی کاملا معکوس شفیق لاهوری حرکت می‌کردم. قدرت شعرم را بر حذف یک سری کلمات متمرکز می‌کردم و کاری می‌کردم که کلمه‌ای مثل Hypocritically از دایره‌ی وجود محو شود.
     آدم دلش می‌خواهد غر بزند. بی‌‌غر زدن که به سر نمی‌شود. بعد این کلمه‌ی لعنتی...
  • پیمان ..

داشتم به آمار ورودی‌های کارشناسی سال 1391 دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران نگاه می‌کردم. آمارها با سال 1387 که وارد این دانشکده شدم چندان تفاوتی نکرده بود. کمی تعجب کردم. از سال 1387 تا 1391 جامعه تغییراتی داشته، بحران‌هایی را از سر گذرانده، هزاران حادثه‌ی کوچک و بزرگ زندگی‌ها را دگرگون کرده. ولی آمار ورودی‌های دانشکده فنی تغییر چندانی نداشتند. 

هنوز هم 76 درصد ورودی‌های دانشکده‌ی فنی پسرها هستند. فقط 24درصد دخترها هستند. هنوز هم 86درصد مکانیکی‌ها و 79درصد برقی‌ها پسراند. تناسب جنسیتی‌ وجود ندارد. یک تغییر کوچک داشت. رشته‌ی معدن به یک رشته‌ی کامل پسرانه تبدیل شد. نسبت پسرها به کل در این رشته به 100درصد رسیده. توی مهندسی شیمی که بین رشته‌های دیگر فنی به آبادترین از منظر جنسیتی مشهور است، باز هم اکثریت با پسرهاست. (64درصد). هنوز هم رشته‌های پرطرفدار برق و مکانیک‌اند...

نوشته که فنی در سال گذشته، 956 نفر ورودی داشته. 797 نفرشان از آزمون سراسری و بر اساس رتبه‌ی کنکور وارد شده‌اند. بقیه یا مهمان بوده‌اند یا سهمیه‌ای. (راستش توی این آمار آموزش دانشکده فنی، وقتی سهمیه‌ای‌ها و مهمان‌ها را به کنکوری‌ها اضافه می‌کنم، تعداد ورودی‌ها بالای 1000نفر می‌شوند! نمی‌دانم چه‌قدر آمارشان دقیق است!)

مهمان‌ها را که کنار بگذاریم، سهمیه‌ای‌ها عجیب‌اند. وقتی می‌گویم سهمیه، خیلی‌ها یاد شهدا و جانبازان و ایثارگران می‌افتند. دیده‌ام آدم‌هایی را که تا اسم سهمیه را می‌شنوند شروع می‌کنند فحش دادن به هر چه شهید و جانباز و حزب‌اللهی که روی کره‌ی زمین است. یا شروع می‌کنند به گفتن این که آره بسیجی‌ها سهمیه دارند. راستش... نه آقا. این طوری‌ها هم نیست. در بین این 1000نفر ورودی سال 1391، فقط 7نفر با سهمیه‌ی شاهد و ایثارگر آمده‌اند. (اگر آمار را همان 956نفر بگیریم، می‌کند به عبارتی فقط هفت دهم درصد، یعنی کمتر از 1درصد). گونه‌ی دیگری از سهمیه وجود دارد که به نظر من دردناک است: سهمیه‌ی فرزندان اعضای هیئت علمی و کارکنان دانشگاه. آمارها می‌گویند که 92نفر با سهمیه‌ی هیئت علمی وارد دانشکده‌ی فنی شده‌اند، یعنی 9درصد ورودی‌ها سهمیه‌های هیئت علمی بوده‌اند. 

رتبه‌های کنکور بچه‌های سهمیه‌ی هیئت علمی با رتبه‌های کنکور بچه‌های معمولی قابل مقایسه نیست. اگر آخرین رتبه‌ی به عنوان مثال رشته‌ی مکانیک 520 بوده باشد، تو می‌توانی یک سهمیه‌ای با رتبه‌ی 4000 پیدا کنی که به خاطر پدرش یا مادرش آمده نشسته کنار رتبه‌ی زیر 500. سهمیه‌ است دیگر. انتظارت چی است؟ 

من سهمیه‌ای‌ها را دیده‌ام. همه جوره دارند. یک عده‌ای‌شان هستند که واقعا یارای هم‌پایی با رتبه‌های زیر 1000 را ندارند. لنگ می‌زنند. فقط لنگ می‌زنند و به سختی بالا می‌آیند. یک عده‌ای‌شان هستند که درست است که کنکور خوب نداده‌اند، ولی از پدر و مادرشان خیلی چیزها به ارث برده‌اند. بلدند چه جوری پیشرفت کنند. بلدند چه‌طور توی دانشگاه درس بخوانند. از خیلی‌ها بهتر بلدند چطور از فرصت‌ها استفاده کنند. بیشتر سهمیه‌های هیئت علمی جو دانشگاه را بهتر می‌شناسند. این هست... نمی‌توانم بگویم همه‌شان لنگ می‌زنند. یا همه‌شان این طورند و آن طورند. ولی یک چیزی هست که می‌‌سوزم.

مهندسی مکانیک 85 تا ورودی از کنکور گرفته و 24تا از سهمیه‌ی هیئت علمی. یعنی 24درصد ورودی‌های سال 1391 مکانیک سهمیه‌ی هیئت علمی بوده‌اند. 

مهندسی عمران 82نفر ورودی از کنکور گرفته و 18نفر سهمیه‌ی هیئت علمی. یعنی 18درصد ورودی‌های سال 1391، سهمیه‌ی هیئت علمی. 

مهندسی برق 131 نفر از کنکور گرفته و 17 نفر از سهمیه‌ی هیئت علمی و الخ... 

بیشتر سهمیه‌های هیئت علمی می‌روند سراغ رشته‌های تاپ و پرطرفدار.

چیزی که من ازش می‌سوزم این است که این بچه‌های هیئت علمی، هیچ چیزشان از بچه‌های معمولی کنکور که زیر 500نشده‌اند برتر نیست. هیچ چیزشان. قسم می‌خورم که خیلی از بچه‌های با رتبه‌های 2000، 3000 و بالاتر را که پدر و مادرشان استاد دانشگاه نیستند وارد دانشگاه کنی، نتیجه‌ی کار به مراتب بهتر از ورود این سهمیه‌های هیئت علمی است... 


  • پیمان ..

Unknown

۰۹
آبان

بدترین ویژگی مرگ همین غیرمنتظره بودنش است. اصلا فکرش را نمی‌کردم. یعنی اول حتا فکر کردم شوخی است. ولی نه. واقعی بود. واقعی است. خودش اسمس داد:

"سلام. امشب شب اول دفن پدرم است. از دوستان، آشنایان خواهشمندم برای ایشان دعا بفرمایید و اگر مقدور است یک نماز شب اول که در مفاتیح ذکر آن آمده به نام علی‌بن‌عباس ادا کنید. با تشکر..."

محمد؟!

مات و مبهوت ماندم. قدیر زنگ زد. گفتم من هم الان اسمسش را دیدم. گفت زنگ بزن ببین چی شده. نگفتم چرا خودت زنگ نمی‌زنی. همیشه این جور وقت‌ها زنگ زدن سخت است. آدم نمی‌داند چه بگوید. چه بگویم؟ زنگ بزنم بگویم راست است که بابات...؟ تو رفیق منی. کسی هستی که همیشه تعریفت را پیش بقیه کرده‌ام. گفته‌ام که چه‌قدر مَردی. چه‌قدر جنم داری. چه‌قدر کارت درست است... چه‌قدر خوب است که من بیش از 10سال است که می‌شناسمت... ولی لعنت به من که به وقتش نمی‌دانم چه باید بگویم و چگونه رفتار کنم. 

چه باید بگویم دردسر است... زنگ می‌زنم. همان تک‌زنگ اول گوشی را برمی‌دارد. اذیتم می‌کند. همین که تک زنگ اول برمی‌دارد اشکم را درمی‌آورد. قشنگ حس می‌کنم منتظر بوده زنگ بزنم. قشنگ حس می‌کنم این جور وقت‌ها که بقیه‌ی آدم‌ها نمی‌دانند چه بهت بگویند و سخت‌شان است که زنگ بزنند و حالت را بپرسند، تو منتظرشان هستی. این جور وقت‌ها آدم‌ها فاصله می‌گیرند... حرف زدیم. نه طولانی. یک دقیقه. فقط یک دقیقه. جزئیات نپرسیدم. خودش انگار بهتر از من می‌دانست که چه چیزهایی باید بگوید. زمان دفن و ختم و سوم و هفتم، همه شهرستان بود... گفت بعدش می‌آییم تهران. تسلیت گفتم. صدایش گرفته بود. آرام حرف می‌زد. خیلی آرام‌تر از من حتا. همیشه آرام حرف می‌زد. ولی این بار آرام حرف زدنش از پایین بودن تون صدایش نبود... آخرش گفت که اسمسم را به کسانی که می‌شناسی و می‌شناسندم بفرست. چشم گفتم. 

و بعد مات و مبهوت ماندم که عه... محمد؟! قرار بود هفته‌ی دیگر هم‌دیگه را ببینیم. همین هفته‌ی پیش مگر نبود که کلی به سیگارکشیدن‌های فرزان و آن پسره خندیدیم که کاری کرده بودند که زیرپوش‌مان هم بوی سیگار بگیرد. همین هفته‌ی پیش بود که می‌خندیدیم که آروغ‌های‌مان هم بوی سیگار گرفته... آخ... 

خدا پدرتو بیامرزه... فاتحه...

مرتبط: بغض پنج شنبه ای

  • پیمان ..

زمین انسان ها+آنتوان دوسنت اگزوپری

1- "بزرگی یک حرفه شاید پیش از همه چیز در یگانه ساختن انسان‌هاست." ص 26

2- "وقتی از گیومه جدا شدم دیدم می‌خواهم در این شب سرد زمستانی گردش کنم. یقه‌ی بارانیم را بالا زدم و در میان عبران بی‌خبر، شور و نشاطی تازه داشتم. به خودم می‌بالیدم که با راز درون سینه از کنار این ناشناسان می‌گذرم. این بی‌خبران اعتنایی به من نمی‌کردند. اما سحرگاه راز غم‌ها و نشاط خود را در کیسه‌های پستی به من می‌سپردند. بار امیدهای خود را به من تسلیم می‌کردند. بدین سان خود را در پالتو پیچیده، حامیانه در میان‌شان گام برمی‌داشتم و آن‌ها از این ‌غم‌خواری من خبر نداشتند..." ص 8

3- "ما به راستی عادت داریم که مدتی دراز چشم‌به‌راه دیدارها باشیم. زیرا رفیقان خط، همچون پاسدارانی جدا از هم، که با هم سخن نمی‌گویند، از پاریس تا سانتیاگو، در جهان پراکنده‌‌اند. تصادف سفری باید تا اعضای پراکنده‌ی این خانوار بزرگ حرفه‌ای، جایی در دنیا فراهم آیند. شبی در کازابلانکا، داکار یا بوینوس آیرس، پس از سال‌ها سکوت دور میز غذایی دنباله‌ی گفت‌وگوهایی ناتمام را می‌گیرند و خود را با خاطرات دیرین باز می‌پیوندند و باز هم از هم جدا می‌شوند. بدین ترتیب زمین هم خالی است و هم سرشار. پر است از این باغ‌های مرموز و پنهان که دسترسی به آن‌ها دشوار است. اما حرفه‌ی ما ما را پیوسته، امروز یا فردا به آن‌ها می‌رساند. زندگی چه بسا که ما را از رفیقان دور می‌دارد و نمی‌گذارد که زیاد به آن‌ها بیندیشیم. ولی آن‌ها هستند، کجا؟ نمی‌دانیم. و خاموشند و از یادرفته، ولی چه وفادارند و اگر روزی به آن‌ها برخوریم، با چهره‌هایی از شادی شعله‌ور شانه‌های ما را می‌گیرند و تکان می‌دهند. حقیقت آن است که ما به انتظار خو گرفته‌ایم..." ص 25

4- "صحنه‌های تماشایی جز از ورای فرهنگی یا تمدنی یا حرفه‌ای معنایی ندارند. کوه‌نشینان نیز دریاهای ابر را می‌شناختند، اما این پرده‌ی افسانه‌گون را در آن کشف نمی‌کردند..." ص 6

@@@

از خبط‌های بزرگ زندگی‌ام این بود که شازده‌کوچولو را خوانده بودم، اما "زمین انسان‌ها"ی دوسنت‌اگزوپری را نخوانده بودم. وقتی صفحات خاطرات دو سنت‌اگزوپری از صحرا و بیابان و کوه و کمر و پرواز و هواپیما می‌خواندم، به طرز عمیقی به این بشر حسادت کردم که چه‌قدر خوب زندگی کرده. چه قدر خوب روح وحشی‌اش را در این دنیا تازانده و رها کرده. چه‌قدر خوب از آزادی خودش در این دنیا استفاده کرده. چه‌قدر خوب به زندگی حقیر تسلیم نشده. 

جایی در کتاب، خاطراتش از سقوط هواپیمایش در کویر مصر و چندین روز بی‌آب و غذا در کویر سرگردان بودن را نوشته بود. بعد وسط تشنگی و گرسنگی به یک روباه برخورده بود و او را دنبال کرده بود و زندگی‌اش را زیر نظر گرفته بود. وقتی این صفحات را می‌خواندم یاد آن صفحات گفت‌وگوی شازده کوچولو با روباه افتادم. این کتاب بهم ثابت کرد که آن کتاب خیره‌کننده (شازده کوچولو) همین جوری و الکی به وجود نیامده...

یادگرفتنی بود این کتاب دوسنت‌اگزوپری...

زمین انسان‌ها/ آنتوان دوسنت‌اگزوپری/ سروش حبیبی/ 190صفحه/ 8500تومان

  • پیمان ..

هم‌سفره

۰۶
آبان
- پلیسه می‌خاست به ما گیر بده.
- آره. بیشتر پلیسای ایران دادای کوچه خلوتن. مظلوم گیر بیارن عرض اندام می‌کنن.
- دید مث افغانی‌ها نشستیم داریم نون و کوکو می‌خوریم بی‌خیال شد.
- برو خدا رو شکر کن، این پارکه رو پیدا کردیم. دستشویی هم داره تازه.
- رفت سراغ پسرا.
- کاری‌شون نمی‌کنه.
- آره.
روبه‌روی پارک دبیرستان پسرانه است. پایین خیابان پارک هم یک مغازه است. نوشته است: بوفه‌ی دانشگاه. کدام دانشگاه نفهمیده‌ایم هنوز. اصلن تابلوی هیچ دانشگاهی آن دور و برها نیست. تو بگو دانشگاه آزاد و غیرانتفاعی و پیام نور و ازین دخترپسری‌ها. هیچی نیست. پی‌اش را نگرفته‌ایم که چرا آن جا بوفه‌ی دانشگاه است. وارد که می‌شوی چپ و راست نوشته 30گار نداریم. 30گار نداریم. یک جا جلوی در ورودی نوشته. بعد جلوی یخچال نوشته. یکی هم خیلی بزرگ و درشت نوشته از سقف آویزان کرده و تا بالای سرش پایین آمده. آقای 30گار نداریم، مرد ریشویی است که قیمت‌ها را یلخی و از حفظ و 500تومان بالاتر نمی‌گوید. ازش دلستر خانواده می‌خریم. ازش که می‌پرسیم چه‌قدر شد، می‌گوید ببینید روی بطری چند نوشته. همان‌قدر هم می‌گیرد. نه محمد و نه امیر و نه من، ازین‌ها نیستیم که به قیمت‌ها نگاه کنیم. ولی همین که آقای 30گار نداریم، باهامان گران حساب نمی‌کند، ازش متشکریم.
محمد فوتبالیست است. هر شنبه که می‌آید، زخم و زیلی است. با جان و دل بازی می‌کند. مصدوم می‌شود. مثل چی می‌دود و مثل چی خسته می‌شود. امیر فوتبال نگاه می‌کند. بازی نمی‌کند. معمولی‌تر از همه‌مان است. 
هم‌سفره‌ایم. وسط روز فقط نیم‌ساعت وقت داریم که ناهار بخوریم. پول نداریم. از همان روز اول فهمیدیم که هیچ کدام‌مان پول نداریم. بی‌پولی از سر و روی‌مان می‌بارید. چانه نزدیم. ادا هم درنیاوردیم. ناهار مامان‌پز در پارک انتهای خیابان. دلستر و نوشابه‌مان شریکی است. سریع هم با هم دوست شدیم. من یکی که تحمل تنهایی غذا خوردن را ندارم.
پارک روبه‌روی دبیرستان پسرانه است. سر ظهر پسرهای دبیرستان می‌ریزند توی پارک. لباس فرم دارند. پیراهن آبی و شلوار پارچه‌ای سیاه. همه‌شان آستین پیراهن‌شان را تا می‌زنند تا بالای آرنج. دسته دسته جمع می‌شوند جاهای مختلف پارک و سیگار می‌کشند. ریش و سبیل‌شان درنیامده، ولی سیگار می‌کشند.
من نگاه‌شان می‌کنم. وقتی پسره که هنوز لپ‌هایش سرخ است، سیگار را می‌گذارد لای لب‌هاش و کبریت می‌زند و چشم‌هایش را نازک می‌کند و پک می‌زند و بعد دود را فوت می‌کند بیرون، خوب حسش می‌کنم. حس او را، وقتی اخم می‌کند و بعد بی‌حوصله دود را بیرون می‌دهد، کاملن می‌فهمم. یک جورهایی فخر فروختن به زمین و زمان است. یک جورهایی دنیا و مافیها را به دود سیگاری گرفتن. یک جور احساس قدرت. احساس بزرگی کردن. احساس خفن بودن. نمی‌دانم. نمی‌توانم با کلمه‌ها دقیقن بگویم چه حسی. ولی وقتی جلوی من سیگار را پک می‌زند و دودش را می‌دهد بیرون، چشم‌هایش جوری می‌شود که کاملن می‌فهممش. حس مشابهش، همان حسی است که آدم توی 20سالگی ماشینی زیر پایش داشته باشد و فرمان را با یک دست بگیرد و دست دیگرش را از پنجره آویزان کند به بیرون و برای دخترهای توی خیابان بوق هم نزند. ولی خب خنده‌دار است. پشت همه‌ی شری که توی چشم‌های پسر خوابیده و یک دهمش را هم توی خودم نمی‌بینم، صورت سرخ و سفید پسر و سیگار چیز خنده‌داری‌اند برای من. محمد می‌گوید: ما هم‌سن این‌ها بودیم نمی‌دونستیم سیگارو از سر فیلتردارش می‌کشن، بعد اینا رو تو رو خدا.
من خنده‌ام می‌گیرد. جدیت پسر در سیگار کشیدن و صورتی که هنوز از آب و گل درنیامده برایم یک جور کاریکاتور است. دلم می‌خواهد بهش تیکه بندازم که: پسر، تو شاشت کف کرده که داری سیگار می‌کشی؟ ولی شر توی چشم‌هایش می‌ترساندم که یک موقع خر شود حمله کند دعوا شود!
میز شطرنج‌ها پاتوق ماست. می‌توانیم به عنوان میز غذا خوری ازشان استفاده کنیم. هنوز ننشسته گربه‌های پارک می‌دوند سمت ما. خیلی تیزاند. انگار از همان اول که وارد پارک شدیم زیر نظرمان داشتند. هنوز لقمه‌های‌مان را درنیاورده‌ایم آخر... روی نیمکت پایینی‌مان مرد و زنی کنار هم نشسته‌اند و دارند هم‌دیگر را ماساژ می‌دهند. من دوست دارم در مورد ماساژهای آن‌ها صحبت کنم. محمد رام‌تر از من است. حسرت به دل نیست. نه که این‌کاره باشد. کاری به کار کسی ندارد. این جوری پیش خودش تعریف کرده که خب، من این نیستم. چی کارش کنم؟ نیستم دیگه.
هوا سرد است. بادی می‌وزد. لرزی به تن‌مان می‌افتد. لقمه‌های‌مان را درمی‌آوریم. زن از کیفش سیگار درمی‌آورد. خودش را ول می‌دهد توی دست مرد که دور گردنش دراز شده. سرش را روی بازوی مرد می‌گذارد و سیگار می‌کشد. دودش را به سمت آسمان فوت می‌کند. به گربه‌ها چیزی نمی‌دهیم. هی دورمان می‌چرخند. اول 2تا بودند. حالا 4تا شده‌اند. یکی‌شان سیاه است. دم خیلی پشمالویی دارد. دُمش شبیه این چوب‌دستی‌های گردگیری خادم‌های حرم امام‌ رضا است. 
می‌گویم: همکارند. 
چیزی نمی‌گویند. توی ذهنم ادامه می‌دهم که این‌ها همکارند. توی یکی از این اداره‌های شخمی کار می‌کنند. حتم یک رییس حزب‌اللهی هم دارند که از الان برای محرم سیاه پوشیده و روزها مشغول هماهنگ کردن خرجی‌ای است که باید محرم بدهد. عصرها هم می‌آید اداره. این خانمه منشی‌اش است. رییس اخم می‌کند و این خانمه هم عشوه می‌آید. خانمه وقت‌هایی که رییس نیست با مردهای اداره می‌چرخد. هر روز ناهار با یکی می‌آید این پارکه و سیگار می‌کشد. رها می‌کنم. خیلی بدبینانه است.
امیر می‌گوید: از گربه‌ها بدم می‌یاد.
می‌گویم: از گربه‌ها بدم نمیاد. ازینایی که گربه‌ها رو بغل می‌کنن بدم می‌یاد.
گربه‌ها دست از سرمان برنمی‌دارند. لای پاهای‌مان می‌چرخند. محمد تکه‌ای کوکو سبزی می‌اندازد. جمع می‌شوند همان جایی که کوکو افتاده. من هم تکه‌ای کتلت می‌اندازم. مشغول خوردن می‌شوند. هر دو لقمه که می‌خوریم تکه‌ای کوچک هم برای گربه‌ها می‌اندازیم. آرام شده‌اند. لقمه‌های‌شان که تمام می‌شود روی دست‌های‌شان می‌نشینند و با گردن کج ما را نگاه می‌کنند. 
با همدیگر ناهار می‌خوریم.
  • پیمان ..

Unknown

۰۳
آبان

دوم آبان پارسال باران بارید. حالم خوب نبود. رفتم مغازه‌ی امیر. پیاده رفتم. زیر باران رفتم. خیس و تلیس شدم. یکی دو ساعتی پیشش نشستم. باران شلاقی می‌بارید. آرام که شد پیاده برگشتم.

من یادم نبود که دوم آبان پارسال باران بارید. حتا یادم نبود که دوم آبان پارسال رفتم پیش امیر. 

دیروز که دوم آبان بود، رفتم مغازه‌ی امیر. باران نمی‌بارید. من از نباریدن باران نگرانم. حالم خوب نبود. نه. به بدی پارسال نبودم. ملول بودم فقط. باز هم پیاده رفتم. نیم ساعتی به قدم‌های تند من راه است. نارنگی خریده بود. پرسیدم برای خانه است؟ گفت نه. ماشینی آمده بود خریدم. کیلویی 1000تومن. یکی پوست کندم خوردم. تشنه‌ام بود. شیرینی و ترشی و ملسی نارنگی بزاقم را حال آورد. دومی را پوست کندم و یکهو دیدم از 1کیلو نارنگی فقط 2-3تا باقی مانده. یک ساعتی پیشش نشستم و برگشتم.

آمدم خانه، نشستم به خواندن روزانه‌های دفترچه‌‌ی پارسالم. ماندم مات و مبهوت. عه. من پارسال دوم آبان هم رفتم پیش امیر که. پارسال دوم آبان هم حالم یک جور دیگر بود. پارسال دوم آبان هم غریبه بودم که. یعنی این قدر همه چیز پریودیک است؟ به این دقت حرکت‌های پریودیک دارم من؟


  • پیمان ..

تیر برق نشین

این روزها یک شخصیت توی ذهنم تاب می‌خورد. یک‌جورهایی شبیه بارون درخت‌نشین است. نه. با او فرق دارد. نمی‌دانم اسمش را چه بگذارم. بگذارم پیمان تیر برق نشین؟! نه. نباید هم‌نام من باشد. باید یک اسم خاص داشته باشد. تازه، اصل کار او تیربرق و درخت‌نشینی نیست. کارش چیز دیگری است. او خشن‌تر و به نظر من انسان‌تر و مهربان‌تر ازین حرف‌هاست. 

چند وقت دیگر، پس از یک روز بارانی، در شبی که باران‌ها تهران را قابل تنفس کرده‌اند، به برج میلاد بروید. 9هزار تومان بلیط بالکن را بسلفید و با آسانسورها بالا بروید. آن بالا در بالکن، همان حین که تهران از بالا تا پایین زیر پاهای‌تان است و شما مشغول تشخیص هر نقطه از تهران هستید، با تلسکوپ‌ها آن مستطیل تاریک زیر پای‌تان (پارک پردیسان) را بکاوید. شخصیت این روزهای من ساکن همان‌جاست. ساکن وسط‌ترین درخت پارک پردیسان است. با تلسکوپ‌های برج میلاد که ور بروید، وسط تاریکی‌های پارک پردیسان یک نقطه‌ی روشن توجه‌تان را جلب می‌کند. آن‌جا محل سکونت شخصیت من است. آن روشنایی مثل روشنایی سایر نقاط شهر نیست. آن روشنایی از برق نیروگاه‌های حرارتی فسیل‌سوز اطراف تهران نیست. آن، روشنایی 100ها کرم شب‌تاب است که اطراف درخت شخصیت من شب‌ها مشغول فعالیت هستند. شخصیت من شب‌ها چه‌کار می‌کند؟ شب‌ها تا پاسی از شب کتاب می‌خاند. زیر نور کرم‌های شب‌تاب که دست‌آموز خودش هستند دراز می‌کشد و کتاب می‌خواند. او هزار برابر همه‌ی آدم‌های تهران کتاب می‌خواند. 

او تنهاست. خیلی تنهاست. در کار روزانه‌اش تنهاست. شب‌ها هم تنهاست. تنهایی شب‌هایش را با کتاب‌ها پر می‌کند.

چند وقت دیگر، شما می‌توانید با تلسکوپ‌های برج میلاد روشنایی شبانه‌ی او را ببینید.

دم‌دمه‌های سحر او از پارک پردیسان راهی پارک سرخه‌حصار می‌شود. شباهتش به بارون درخت‌نشین همین‌جاست. او هیچ وقت خودش را به زمین آلوده نمی‌کند. صبح خیلی زود بیدار می‌شود، شاخه به شاخه می‌پرد، بعد راهی اتوبان حکیم و رسالت می‌شود و آویزان تیربرق‌های وسط بزرگراه می‌شود و تیر برق به تیر برق می‌پرد و می‌رود. او از صدای ماشین‌ها متنفر است. از صدای پرایدها و پژوهایی که موتور فسقلی‌شان اندازه‌ی یک نیروگاه 1000مگاواتی سروصدا می‌کند، از ماشین‌های مدل بالایی که صدای اگزوزشان مثل صدای گوزیدن 1000نفر با همدیگر است، از صدای کامیون‌ها و اتوبوس‌ها که باعث مرگ روی 1000تا بچه گنجشک در سر راهش می‌شوند و همه‌ی این‌ها متنفر است. اما... کار او نفرت است. 

او صبح‌ها از اتوبان و همه‌ی این صداها رد می‌شود تا به سرخه‌حصار برسد. وقتی به سرخه‌حصار می‌رسد، خورشید اولین باریکه‌های نورش را از پشت تپه‌ها می‌تاباند. او در سرخه‌حصار و از میان درختان کاج می‌پرد، به پرنده‌ها مختلف سلام می‌کند، حال‌شان را می‌پرسد، به لانه‌شان نگاه می‌کند و تخم سهمیه‌ی هفتگی‌اش را برمی‌دارد و می‌رود سراغ لانه‌ها و پرنده‌های بعدی.

آره. او با پرنده‌های سرخه‌حصار دوست است. در حقیقت پرنده‌های سرخه‌حصار تنها همکاران او هستند. او هنوز تنهاست. فقط پرنده‌ها کمکش می‌کنند. پرنده‌ها هفته‌ای یک تخم برایش کنار می‌گذارند. هر کدام‌شان قرار است که هفته‌ای یک تخم به او بدهد. او تخم‌ها را توی خورجینی که به دوشش است می‌گذارد و به سوی شهر راه می‌افتد. در کارش منظم است. هر روز سراغ همه‌ی پرنده‌ها نمی‌رود. تعداد پرنده‌ها را برنامه‌ریزی کرده تا هر روز تعداد مشخصی تخم داشته باشد.

کار او چیست؟

او می‌رود به سوی شهر. می‌رود به سوی میدان‌ها و خیابان‌ها. بالای تیر برق‌ها می‌نشیند. و نگاه می‌کند. می‌رود جاهایی می‌نشیند که خیابان و اطراف میدان خط عابرپیاده داشته باشد. او ازین منظر از شهر تهران راضی است. بی‌خود و بی‌جهت خط‌کشی عابرپیاده نکرده‌اند. هر جا که محل عبور آدم‌هاست خط‌کشی شده‌ است. از چهارراه‌ها بگیر تا اطراف میدان. او از ماشین‌های تهرانی متنفر است. می‌داند که تهرانی‌های ماشین‌سوار فقط گازینگ گوزینگ بلدند. می‌داند که آن‌ها الکی عجله دارند. می‌داند که آن‌ها تنگ‌نظرترین آدم‌های روی کره‌ی زمین هستند. 

او بارها دیده است که ماشین‌های تهرانی برای عابر پیاده کوچک‌ترین ارزشی قائل نیستند. آن‌ها عابر پیاده را نمی‌بینند. به سرعت می‌رانند و اگر انسانی در حال عبور از خیابان است برایش حتا یک کوچولو ترمز هم نمی‌گیرند که یک موقع او را له نکنند. عابرین پیاده در تهران حیوانات وحشی هستند. اگر زیر ماشین رفتند تقصیر خودشان است. اگر هم نرفتند که خوب جسته‌اند. او چند بار از بالای درخت‌ها دید که ماشین‌ها به عابرهای پیاده زدند و فرار کردند. چند بار دید که پای عابرهای پیاده رفت زیر چرخ عقب ماشینی که در حال پیچیدن بوده و اصلا توجهی به ایستادن یک آدم کنار خیابان نداشته. او همه‌ی این‌ها را دیده و خونش به جوش آمده. 

از یک طرف هم او دیده که ماشین‌سوارهای ایرانی الاغ‌اند. آن‌ها برای آهن‌پاره‌ی زیر پای‌شان ارزشی بیش از جان خودشان قائل‌اند...

او روزها می‌رود روی درخت‌ها و تیربرق‌هایی که زیرشان خط عابر پیاده است، می‌نشیند. نگاه می‌کند به آدم‌هایی که سعی می‌کنند از روی خط کشی عبور کنند. به ایستادن و سلانه سلانه رفتن‌شان نگاه می‌کند. بعد یکهو می‌بیند که ماشینی افسار پاره کرده و به قصد زدن یک عابرپیاده روی پدال گازش فشار می‌دهد. عابر پیاده از تصمیمش و حقش منصرف می‌شود. رد نمی‌شود. یا می‌دود. (خط عابر پیاده است و حق او. ولی...) آن وقت شخصیت من دست به کار می‌شود. سریع تخمی از خورجینش درمی‌آورد و پرتاب می‌کند به سمت ماشینی که افسار پاره کرده بود و بدون ترمز زدن داشت یک عابرپیاده را به کشتن می‌داد. او کارش را بلد است. اگر خطری نباشد تخم را پرتاب می‌کند به سمت شیشه. و اگر جلوی راننده پر باشد پرت می‌کند به سمت بدنه‌ی ماشین. سقف، یا شیشه‌های بغل و عقب. او تخم پرندگان را پرتاب می‌کند به سمت آهن‌پاره‌هایی که برای صاحب‌شان ارزشی برابر جان‌شان دارد. ماشین‌ها می‌ایستند. راننده‌ها می‌ترسند. فکر می‌کنند چه اتفاقی افتاده. همه‌شان می‌ترسند و ترمز می‌کنند. هر چه‌قدر هم که عجله داشته باشند می‌ایستند. در حقیقت هیچ وقت عجله ندارند. فقط نوعی بیماری عجله دارند. آن‌ها برای آهن‌پاره‌شان آن قدر ارزش قائل‌اند که حاضرند به کارشان نرسند، ولی آهن‌پاره‌شان طوری نشود. و برای او همین ایستادن کافی است. یک جور انتقام آنی. کار او ستاندن حق مظلوم است.

خیابان‌های تهران نمونه‌ای از فضای جامعه‌اند. عابران پیاده قشر نه‌پولدار. و ماشین‌سوارهایی که به خط‌کشی عابرپیاده و خود عابرپیاده توجهی ندارند، قشر پولداری‌اند که هیچ قانونی برای‌شان معنا ندارد. و او منجی مستضعفان خیابان‌های تهران است!

راننده‌های عجول، خیلی وقت‌ها فکر می‌کنند که آن تخم و گندی که به ظاهر ماشین‌شان خورده کار عابر پیاده است. پیاده می‌شوند که دعوا کنند. آن وقت او دومین تخم را پرتاب می‌کند به سمت ماشین. سومی را پرتاب می‌کند به سمت راننده‌ی عجول. آن قدر گند می‌زند به هیکل آن عوضی که بفهمند کار او بوده. بعد فرار می‌کند. تیر برق به تیر برق، درخت به درخت می‌پرد و می‌رود و چه کسی در انبوه خیابان‌ها می‌تواند دستش به او برسد؟!

چند وقتی است که به او فکر می‌کنم. به این که او به سمت ماشین‌ها تخم پرنده پرتاب می‌کند. به این که کار او قهرمانانه است. به شیوه‌ی زندگی کردنش. به مطبوعات و کارهای رسانه‌ای. به آدم‌هایی که زور می‌زنند به او برسند. به این که او بتواند آدم‌های مثل خودش را بسازد و این‌ها مجری اجرای قانون در شهر شوند! و...


پس نوشت: عکس از سایت http://www.ignant.de

  • پیمان ..

زن اداری

۲۳
مهر

در جامعه‌ی کج‌سلیقه‌ای زندگی می‌کنم. یکی از بارزترین نشانه‌های کج‌سلیقگی‌اش این است که پست‌ترین نوع زن را فاحشه می‌نامد. حماقت در توده‌ها تکثیر می‌شود. کوری عظیمی می‌خواهد که میزان شرافت یک فاحشه را در مقابل خیلی‌های دیگر (زن و مرد) نمی‌بینند. فاحشه‌ در ازای پولی که می‌گیرد همیشه خدمتی را ارائه می‌کند. ولی به عنوان مثال زن‌های اداری چی؟

چرا باید فاحشه یک کلمه‌ی توهین‌آمیز باشد ولی زن اداری هیچ وهنی نداشته باشد؟

زن اداری پست‌ترین نوع زن است. موجودی که آن سر حیوانیت انسان را به بی‌نهایت میل می‌دهد. زن اداری موجودی است که در یک اداره‌ی مزخرف پشت یک کامپیوتر می‌نشیند و مسئول اجرای بوروکراسی‌ای می‌شود که فقط برای اشتغال یافتن او در یک اداره طراحی شده‌ و اگر او نبود، آن بوروکراسی هم نبود و اگر آن بوروکراسی هم نبود به هیچ کجای بشریت و انسانیت و نظم و اعصاب و روان برنمی‌خورد. (به عنوان یک تعریف محض توهین نکردن به همه‌ی زنان شاغل می‌توان معیار بیهودگی را در نظر گرفت.)

هر وقت سر و کارتان با یک زن اداری افتاد باید احساس خطر کنید. خطرهای گوناگون. دماغ سر بالا یک اصطلاح و به قول ادیبان یک کنایه است. ولی وقتی سر و کارتان با خیل زن‌های اداری افتاد می‌فهمید که این اصطلاح به هیچ وجه حاصل ذهنیات نبوده و نیست. یک چیز عینی است. 

زن اداری از این که شما کارتان بهش گیر کرده لذت می‌برد. به گونه‌ای شهوانی هم لذت می‌برد. ازین که عرض اندام کند لذت می‌برد. اگر زنی اداری را دیدید که بابت انجام وظیفه‌اش سرتان منت نگذاشت شرافتش را بستایید. او یک زن اداری نیست. زن‌های اداری از تحقیر کردن لذت می‌برند. ازین که در کارتان وقفه بیندازند لذت می‌برند. ازین که شما در هزارتوی بوروکراسی‌ها گیر کرده‌اید و نمی‌دانید باید در مرحله‌ی بعدی چه کار کنید لذت می‌برد. خر از تی‌تاپ لذت می‌برد؟ نه. لذتی که یک زن اداری از ندانستن شما می‌برد قابل مقایسه با لذت خر نیست. زن اداری حال می‌کند که تحقیر کند. یک جوری تحقیر می‌کند که انگار شما کودن‌اید. حالا تو پیش خودت بگو من ضریب هوشی‌ام 134 است. فلان چیزها را خوانده‌ام. فلان کارها را کرده‌ام. توی دماغ عملی مال این حرف‌ها نیستی که... این‌ها به هیچ دردی نمی‌خورد.

نه... شما از آن دسته آدم‌ها هستید که به یک زن اداری سلام می‌کنید؟ چه اشتباهی... چه اشتباهی... به سراغ یک زن اداری اگر می‌روید همچون یک فاکرمن به سراغش بروید. این جانور سگ نیست که اگر بهش محبتی کنید انتظار پاسخ داشته باشید. سلام کردن نکردن شما هیچ تاثیری ندارد. با او باید وحشی‌تر از خودش برخورد کنید. کارتان هم اگر فوری و فوتی صورت گرفت هیچ‌گاه تشکر نکنید. تشکر تاثیر معکوس دارد.

زن‌های اداری نوع آموزش دانشکده‌ها و زن‌های اداری نوع حسابداری دو گونه‌ای هستند که در یک ماه اخیر به‌شان بارها برخورده‌ام. این جانوران بویی از انسانیت نبرده‌اند. 

گونه‌شناسی زن‌های اداری به واقع کار عظیمی است و اگر کسی این کار را انجام دهد شایسته‌ی نوبل زیست‌شناسی خواهد بود بدون شک.

به عنوان مثال یک گونه از زن‌های اداری، زنان اداری چادری هستند. این زن‌ها خود به دو دسته تقسیم می‌شوند: متاهل و مجرد. متاهل‌ها گونه‌های رام تری هستند. ولی زنان اداری چادری نوع مجرد اختاپوس‌های ماده‌ای هستند که در آن اداره مشغول رقص پا هستند که نری را از میان نران آن اداره بفریبند. جوهرافکنی این اختاپوسان که ابری سیاه را در بین پاهای‌شان می‌افکند ابهام عطش‌آوری را ایجاد می‌کند که فقط از چادرِ یک زنِ اداریِ جوانِ مجردِ هفت قلم آرایش شده در حیطه‌ی 30سانتی‌متر مربعی صورت، برمی‌آید. بدانید و بر حذر باشید که یک اختاپوس جوان مشغول رقص پا که چادری برای ابهام به سر دارد یک جهنم واقعی است...

ای کاش روزی بیاید که زن اداری فحشی وهن‌آمیزتر از هر فحشی باشد...


  • پیمان ..

Book fetish

۱۹
مهر
وغ وغ ساهاب+صادق هدایت
هر بار که کتاب را دستم می‌گیرم شروع می‌کنم به بو کردن. یعنی اول بو می‌کنم و بعد شروع می‌کنم به خواندن. بوی کتاب می‌دهد. خیلی بوی کتاب می‌دهد. صفحه‌های 35ساله‌ی کتاب زرد رنگ‌اند. کاغذشان ضخیم است و یک جور عجیبی بوی کتاب می‌دهند. احسان می‌گوید کتاب‌ها که می‌مانند این بو را می‌گیرند. نمی‌دانم. یعنی آن صفحاتی که سال‌ها به هم می‌چسبند و هر از گاهی شاید ورقی و هوایی بخورند در درون خودشان چه کار می‌کنند که این بوی عجیب را می‌سازند؟ بوی جنگل‌هاست؟ بوی رویاهایی است که کلمه‌ها می‌سازند؟ بوی ماندگی است؟ نه. فقط ماندگی نیست. من قبول ندارم. کاغذهای این کتاب یک جور دیگری است. نوشته‌های روی این کاغذها هم جور دیگری شده‌اند. بوی سالیان کودکی است؟ من این بو را اولین بار که یک کتاب داستان چندین ده‌صفحه‌ای خواندم شنیده بودم. کتاب برای پسردایی‌ام بود. روزهای تابستان بود. بی‌کار بودم. کتاب قصه‌های سندباد بحری بود. جذاب بود. خواندنی بود. من را به دنیای سندباد می‌برد. و کاغذهای آن کتاب هم همین بو را می‌داد...
بدن هر آدمی یک بویی دارد. یک وقت‌هایی بوی تن بعضی آدم‌ها می‌رود توی مخ آدم. خیلی کم پیش می‌آید که بوی آدم‌ها را به خاطر بسپری. ولی همان چند نفری که بوی‌شان جزئی از حافظه می‌شود، فقط همان چند نفر را می‌شود آدم‌های زندگی‌ات بدانی. پاری وقت‌ها کتاب‌ها مثل تن آدم‌ها بوی‌ناک می‌شوند. و این کتاب لعنتی را هر بار که دستم می‌گیرم باید بو کنم. 
اصلا رفته بودم تسویه حساب کنم و بگویم خداحافظ کتابخانه‌ی مرکزی دانشگا تهران. کتابخانه‌های دیگر را خیلی راحت رفته بودم و گفته بودم که می‌خواهم شرم را کم کنم، پولی اگر بدهکارم بگویید بسلفم. الحمدالله همه جا(از فنی بگیر تا ادبیات) بدهکار بودم. مرکزی هم بدهکار بودم. بعد از چند سال یک خانم جوان متصدی بازگشت کتاب شده بود. چشم‌هاش آبی بود و موهاش طلایی و صداش خیلی آرام و زیر بود. مجبور شد همه‌ی جملاتش را دو بار برایم تکرار کند تا بشنوم. ولی ازم پولی نگرفت. گفت جریمه‌ی تابستون بود. برات صفر کردم. نمی‌خواد بدی. فقط ازین به بعد کتاب‌ها رو به موقع برگردون. 
بهش لبخند زدم و تشکر کردم و پیش خودم گفتم ازین به بعد... هه.
نشد. می‌خاستم پله‌ها را پایین بروم بروم پی کار خودم. نشد. گفتم یک بار دیگر برو بچرخ. رفتم توی سالن ابوریحان. کتاب‌های توی قفسه‌ها دور تا دور آن دریای ساکت (کف‌پوش‌های سالن به رنگ سبز و آبی دریاست) نگاهم می‌کردند. آن آقای هنرهای زیبا هنوز هم پشت اولین میز قسمت مردانه نشسته بود. همان که گیس‌های بلند دارد و هر بار که رفته‌ام چند تا کتاب دورش بوده و مشغول خواندن. هزار برابر من کتاب خوانده و هزار برابر من توی این دریای ساکت شنا کرده. خوش‌به‌حالش. سال اولی که آمدم دانشگا این جوری مردانه زنانه نبود این‌جا. پر از میزهای جدا جدا بود. یک میز و یک صندلی. هر کسی می‌توانست برای خودش یک میز کامل داشته باشد. یک جزیره‌ی بزرگ. می‌توانستی کتاب‌هایت را دور خودت بچینی و در جزیره‌ی خودت بی هیچ اشتراکی با بغل‌دستی آواز بخوانی و برقصی. بعدها بود که زنانه مردانه کردند... 
بوی این کتاب بود که نگذاشت من دست‌خالی از کتابخانه بروم بیرون. بازش که کردم بویش زد زیر دماغم و نتوانستم مقاومت کنم. رفتم امانت گرفتمش. سلسله مراتب فارغ‌التحصیلی‌ام یک کم عقب می‌افتاد. ولی بوی کتاب نگذاشت که به این فکر کنم... دری‌وری‌های صادق هدایت خواندنی‌ست!

  • پیمان ..

گورستان - 3

۱۵
مهر

گور+جاده

یک جایی کنار همان جاده‌ی خاکی بود. زیر آسمان آبی. در میان دشتی که از همه طرف به رشته‌کوه‌ها ختم می‌شد. کنار آفتابی که خودش را در تمام دشت پهن کرده بود. کوه‌ها نزدیک و دور بودند. قهوه‌ای و اخرایی و سرخی و کبودی‌شان نزدیک به نظر می‌رسید. ولی هر چه‌قدر که لک و لک در جاده پیش می‌رفتیم به‌شان نمی‌رسیدیم. از آن جاده‌ها بود که جز خودمان هیچ بنی‌بشر دیگری پیدایش نبود. از کنار چند سیاه‌چادر و گله‌های بز و گوسفند گذشته بودیم و رسیده بودیم به جایی از جاده که صاف و مستقیم به سمت سرچشمه‌ی زاینده‌رود پیش می‌رفت. رسیده بودیم به جایی که آن بنای یادبود کمی دورتر از جاده در میان گون‌ها و باد خنک ارتفاع بالای 2500متر ایستاده بود. خسته پیاده شدیم. ماشین همان وسط جاده یله و رها. 

باد می‌وزید. جوری باد می‌وزید که دست‌ها ناخودآگاه فراخ می‌شدند تا باد را بغل بگیرند. 

فکر کردیم چیزی باستانی را یافته‌ایم. یعنی این سنگی که دورش سیم‌خاردار کشیده‌اند چیست؟ برای کدام دوره از تاریخ است؟ بیا ازش عکس بگیریم بگوییم این را دیده‌ایم، عرض و ارتفاعش این بوده، گمان می‌رود خط میخی باشد، مربوط به اواخر هخامنشیان و شاید اواسط اشکانیان. 

ولی نه... یک سنگ قبر بود. سنگ قبری وسط بیابان. تک و تنها. نه در میان قبرهای دیگر و در گورستان. در کنار جاده و درمیان دشت و کوه و زیر آسمان آبی‌ای که دائم روی زمین شنا می‌رفت و بالا و پایین می‌شد.

سنگ قبر یک جوان بود. گلی بودم نه وقت چیدنم بود/ جوان بودم نه وقت مردنم بود. یادبود محمدعلی قنبری. فرزند رحمت‌الله. از طایفه‌ی عدیوی. 

هم سن این روزهای من بود.

@@@

از بهشت زهرا بدم می‌آید. بهشت زهرا همان تنگی و تاریکی زندگی تهرانی را دارد. لعنتی است. سنگ قبر آن جوان کنار آن جاده‌ی خاکی خلوت چیز دیگری بود...

@@@

فحش خاهر و مادر گذاشته‌ام برای هر ننه‌قمری که بعد از مرگم بردارد بنویسد جوان ناکام. فحش خاهر و مادر هم می‌دهم به همه‌ی ابله‌هایی که برمی‌دارند می‌نویسند جوان ناکام، برمی‌دارند می‌نویسند دوشیزه فلان. جوان ناکام یعنی مردی که کام نگرفته و دوشیزه هم یعنی زنی که هم‌خابگی نکرده. به هیچ کس ربطی ندارد. برای‌تان واقعن این قدر مهم است؟ بروید در خودتان بگذارید. سنگ قبر آن جوان ازین عبارت‌های توهین‌آمیز نداشت. زیر آسمان آبی بود. کنار جاده بود. خورشید می‌تابید. باد می‌وزید...


  • پیمان ..

ر.ک آرشیو

۰۳
مهر

نوشتنی‌جات زیاده. خیلی زیاد. مثلن همین دیشب که 3نفری پا شدیم رفتیم برج میلاد، برنامه‌ی شب‌های داستان شهرداری تهران برای هفته‌ی دفاع مقدس. در مورد نوشتن و خوانده شدن، نوشتن و شنیده شدن می‌شود نوشت. در مورد این که نویسنده‌ها عوض خواندنی بودن شنیدنی و دیدنی شوند. می‌توانم در مورد چهار عمل اصلی مغز (شنیدن، حرف زدن، خواندن و نوشتن) قلم‌فرسایی کنم الان. مثلن در مورد شب دوم مهرماه در پای برج میلاد حرف بزنم. در مورد اون ماشین پولداریه که اسمشو بلد نبودم. می تونم در مورد این که دیگه اسم این ماشین پولداری ها برام مهم نیستن هم بنویسم. در مورد "تاریخ چپ در جغرافیای وجود خودم" هم بنویسم. در مورد این ماشینه می تونم بنویسم که همه جای دنیا ماشین‌ها کنار دخترا و زن‌های خوشگل قرار می‌گیرن تا دیده شن، دیشب من دیدم که دخترا و زن‌های داف می‌رفتن نوبتی با ماشینه عکس یادگاری بندازن که دیده بشن. در مورد عروسی مختلط 2هفته پیش هم می‌شود نوشت. در مورد خاطرات خودم از عروسی‌های بچگیم می‌تونم نوستالژی بنویسم. در مورد فیلم دهلیز و ساده بودنش. در مورد این که ما 3نفر که از سالن اومدیم بیرون آقای کنترلچی به‌مون گفت فقط شما گریه نکردید ها. ما خوشحال بودیم. برای ما هانیه توسلی مهم‌تر از خود فیلم بود خب. مثلن وقتی که خانم پیر جلویی داشت اشک می‌ریخت ما داشتیم در مورد ملاقات شرعی‌های هانیه و رضا صحبت می‌کردیم. معلوم است که وقتی پای ملاقات شرعی در میان باشد من اشکم درنمی‌آید دیگر. در مورد محمد هم می‌توانم بنویسم و این‌که بعد از سال‌ها هنوز هم برایم تحسین‌برانگیز است این مرد. در مورد 2000تست اقتصاد خرد و جلد سوم داستان کوتاه در ایران و 504 و سیستم‌های دینامیکی و فاصله‌ها و فاصله گرفتن و خشکی و زیر خاک مدفون شدن و خیلی چیزهای دیگری که تا ننویسم مفهومی ندارن هم می‌تونم بنویسم. 

ولی وقت کمه. خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی کمه. مقدار خوندنی‌ها چند هزار برابر مقدار نوشتنی‌هاست. می‌گن موقع نوشتن تعداد بیشتری از سلول‌های مغز درگیر می‌شن. ولی از یه جایی به بعد می‌بینی که خیلی عقبی. خیلی خیلی خیلی خیلی و وقتی برای فعال‌تر کردن مغز وجود نداره. 

باری... سپهرداد برای یک مدتی تعطیل باشه برای پیمانی که من هستم و دوستان واقعیش و زندگی مزخرفش بهتره. تا اطلاع ثانوی به آرشیو ور بروید...

  • پیمان ..

Unknown

۲۹
شهریور

استعاره‌هایم را پیدا نمی‌کنم. تمثیل‌هایم را پیدا نمی‌کنم. 

اگر استعاره‌ها و تمثیل‌هایم را پیدا می‌کردم حداقلش این بود که بیان می‌کردم و به خیال خودم می‌گفتم که از چی لجم می‌گیرد و چرا این طوری است و حالم مثل فلان چیز است. خاندن فیزیک و مهندسی و زیست و امور طبیعی و چرخه‌ها و سیکل‌ها همینش جالب است. همیشه به تو استعاره‌ای، تمثیلی برای بیان کردن خودت می‌دهد. 

این روزها از دیدن دو دسته آدم گریزانم. حوصله‌شان را ندارم: آدم‌های خوشحال و آدم‌های تنبل.

آدم‌های خوشحال، برای این که خندیدنم نمی‌گیرد. چیز خنده‌داری وجود ندارد که. حداقل این روزها چیز خنده‌داری وجود ندارد برای من. همین‌جوری الکی بخندیم؟ الکی خندیدن انرژی زیادی ازم می‌برد. فکم و عضله‌های صورتم درد می‌گیرد و آخرش احساس درد در گلویم بهم دست می‌دهد. آدم‌های خوشحال چطور خوشحال‌اند؟ نمی‌دانم. با چیزهایی خوشحال‌اند احتمالن که من ندارم یا بلد نیستم خوشحال باشم. ولی انرژی گران است. روز به روز گران‌تر می‌شود. در همه جای دنیا انرژی روز به روز گران‌تر می‌شود. برای من هم روز به روز انرژی گران و گران‌تر می‌شود. برای چه باید با خنده‌هایی که آخر کار غم‌باد به گلویم می‌نشانند هدر بدهم؟ مگر من روزی هفته‌ای ماهی سالی چند کیلو انرژی بهم تزریق می‌شود که بخاهم همان یک ذره را هم... این‌که چرا این قدر انرژی کم بهم می‌رسد شاید خودش سوال بزرگی باشد... (الان نیمچه تمثیل و استعاره‌ای در باب انرژی در جهان برای خودم پیدا کردم. ولی نه... این کجای من را بیان می‌کند؟)

حوصله‌ی آدم‌های تنبل و لاشی را هم ندارم. حوصله‌ی آدمی را که از همان اول بر طبل نشدن و ولش کن حالش نیست می‌کوبد ندارم. آدمی که جانش (شما اگر آدم مودبی نیستی بخوان کونش، ولی من "جان"ش را دوست‌تر دارم. جان به تمام هیکلش اشاره می‌کند و کامل‌تر است) را ندارد که یک سری کارها را انجام بدهد و بر طبل نشدن می‌کوبد، دیدنش فقط بیزار می‌کند این روزهایم را. قرار باشد هفته‌ای 10صفحه کتاب خاندن را هم به بریدن و نشدن و واای زندگی چه‌قدر سخت است حواله بدهد همان بهتر که نخاند و از جلوی چشم من دور باشد...

بیشتر دلم دیدن آدم‌های سخت را می‌خاهد. آدم‌هایی که شاید ظرافتی ندارند، شاید خوشگل نیستند، شاید مهربان نیستند ولی خوره‌اند. برو اند. لش نیستند. ادامه می‌دهند...

این مسخره‌ترین نوع گفتن است. این که من مستقیم بگویم از چه آدم‌هایی خوشم می‌آید و از کدام خوشم نمی‌آید. 

پیدا نکردن استعاره ها و تمثیل‌ها بزرگ‌ترین بلاست...

ریموند کارور تخمه‌سگ ترین نویسنده‌ی دنیاست. او خدای استعاره‌هاست. خدای تعریف کردن چیزهای معمولی است که در دل‌شان بیان دهشتناکی از وجود پنهان است. 

من این روزها هی بیشتر و بیشتر از آدم‌ها فاصله می‌گیرم و بیشتر و بیشتر به فاصله‌ی خودم با آدم‌ها فکر می‌کنم. خیلی از فاصله‌ها را خودم ایجاد می‌کنم اصلن. 

کارور یک داستانی دارد به اسم فاصله. مصطفا مستور ترجمه کرده و نشر مرکز چاپ زده. همین دیشب که به فاصله‌ی ایجاد شده بین خودم و آدمی دیگر فکر می‌کردم به سرم زد بخانمش. (خودم فاصله را انداختم و او هم از آن آدم‌های متقابلن متشکرم بود و به اندازه‌ی فاصله‌ی من ازم فاصله گرفت و دور شد. این آدم‌های مبادی آداب اجتماعی، این متقابلن متشکرم‌ها را هم دوست ندارم. هر کاری کنی همان کار را باهات می‌کنند... انگار زندگی یک بازی فوتبال سیاسی است که حتمن باید مساوی تمام شود. اگر من یک گل به خودی زدم، آن‌ها هم یک گل به خودی باید بزنند.)

کارور باز هم ویران‌کننده بود. او از فاصله حرف زده بود. یک داستان ساده از یک زوج 17-18ساله تعریف کرده بود که بچه‌دار شده بودند. نه... تعریف نمی‌کنم. هر کس دلش می‌خاهد برود بخاند. او فاصله‌ای را که من باهاش درگیرم روایت نکرده بود. از چینی نازک روابط انسانی حرف زده بود. از تکانه‌هایی که توی روابط انسانی اتفاق می‌افتد و ظاهرن همه چیز به حالت اولش برمی‌گردد، اما... آن فاصله، آن خط تیره‌ی نامریی به هر حال هست. به وجود آمده... ای کاش می‌شد مثل کارور در مورد فاصله روایت نوشت. یک جوری این فاصله‌ها را در خطوط بین نوشته گنجاند و پنهان کرد که دل آدم حال بیاید و خیالش تخت شود که بالاخره کسی حواسش را جمع می‌کند و این فاصله‌ها را پیدا می‌کند و مثل الان من می‌گوید چه تخمه‌سگی. عوضی چه دردی رو بیان کرده. کجای وجود آدمی را گفته لعنتی...


  • پیمان ..

من نیستم

۲۸
شهریور

"گم‌شدگی امن‌ترین چیز ممکن است... 

تهران شهر گمشدگی است. در این‌جا راحت می‌توان گم شد. 

بعد از 28مرداد، خیلی‌ها چون در شهرستان امنیت نداشتند به تهران فرار کردند و در این شهر گم شدند. خیلی‌ها از بگیر و ببند 28مرداد به خاطر همین فرار به تهران گم شدند. تهران آن موقع تازه مثل امروز نبود. فقط یک میلیون نفر جمعیت داشت. اما ظرفیت گم‌شدگی از همان موقع در این شهر وجود داشت...

گم‌شدگی مسیر گم‌گشتگی را روان می‌کند. همین جوری نمی‌شود گم‌گشته شد. 

آدم دیوانه می‌شود. اول گم می‌شود. این یک مسیر است.

اگر الان به یک نفر بگویی برو وسط میدان بایست به شما می‌خندد. اصلا حق خودش نمی‌داند که میدان جایی است که او برود در آن بایستد. نشستن روی نیمکت در کنار پیاده‌رو حق ما بوده که از ما گرفته شده، ولی ما نمی‌دانیم. ما عادت کرده‌ایم که در این شهر باید فقط از این طرف به آن طرف برویم. نباید بایستیم. اگر بایستیم دیده می‌شویم. پیدا می‌شویم. این حرکت مدام است که ما را بدل به آدم‌هایی گم‌گشته در این شهر کرده..."


ماه‌نامه نمایه‌ تهران/ شماره یک/ شهریور 1392/ ص 76/ مصاحبه با محمدرضا اصلانی


  • پیمان ..