باید به شریف رفت؟!
آقای مدیرعامل هم امروز با دیدنم فحش خوارمادر دادنهایش را کنار گذاشت و گفت باریکلا خوب شدی. به اطمینان این که تو را آدم باهوشی بپندارند و بهت هم بگویند دستمریزاد حس خوبی دارد...
خب. نتیجهی کنکور آمد و خوب شدم. حدسش را میزدم. یعنی میگفتم من خوب امتحان دادم. باید ببینم بقیه چطور امتحان دادهاند. بقیه به خوبی من امتحان نداده بودند و شد آنچه شد. بیشتر از خوشحالی دوستان دور از دسترسم خوشحال شدم. با محمد چت کردم و رتبهام را گفتم و او خوشحال شد. گفت که سریع بخون بیا اینجا تو جادههای آمریکا مسافرت کنیم. به صادق هم گفتم. صادق کلی دعا کرده بود که این لبه از لبههای زندگیام را به سلامت بپرم و پریدم. (پریدم؟!)
دیر شروع کرده بودم. تغییر رشته کار عاقلانهای نبود. آن هم رشتهی جدیدی که از 5تا درس امتحانیاش 3تایش برایم جدید جدید بودند. ولی سعی کردم لذت ببرم. اقتصاد خواندن لذتبخش بود. وقتی فهمیدم نوبلیستهای چند سال اخیر اقتصاد همه با کارهای تحقیق در عملیاتی نوبل گرفتهاند، تحقیق در عملیات هم برایم شیرین شد. آمار و احتمال را هم کلاسهای دکتر ایوزیان رفتم. گران بود. برای من گران بودند کلاسها. یک قرض از خانواده با این قول که بعد از کنکور برمیگردانم پول را. آن مرد با طنازیهای دوستداشتنیاش من را به آمار و احتمال خواندن مشتاق میکرد. کتابها را هم از معین قرض گرفتم که سال پیش همین رشته (سیستمهای اقتصادی اجتماعی) کنکور داده بود. و یک فایل اکسل که آمار خودم را داشته باشم: نوشتن ساعات مطالعهی روزانه و جمع هفتگی به تفکیک روز و درس.
حالا با اطمینان هر چه تمامتر میگویم که برنده کسی است که آمار دارد.
توی این دو ماه اخیر به این باور بیشتر یقین پیدا کردهام. فرق بین یک مهندس و یک کارگر در یک محیط کارگاهی مهارتها نیست. یک کارگر به مراتب بهتر میتواند جوشکاری کند، بهتر میتواند با ماشینآلات کار کند. اما کسی که آمار دارد رییس است. کسی که آمار دارد میداند از کجا شروع کرده، کجا هست و برای رفتن به جایی که باید، چه کار باید بکند.
فایل اکسل یک پروژهی دو مرحلهای بود که از اول مهر شروع شده بود و تا کنکور یعنی چهار ماه و نیم بعدش ادامه داشت. فاز اول 16هفتهای بود، 4 ماه. و فاز دوم یک مرور ۴هفتهای که به لطف بارش برف و باران زمستان 92، شد ۵هفته. برنامه فشرده بود. حداقل خیلی از کسانی که قرار بود باهاشان همکنکور باشم از تابستان شروع به خواندن کرده بودند و من داشتم از اول مهر شروع میکردم. حواسم بود. آمار پیادهرویهایم را هم داشتم. نباید شاخصهای زندگیام زیاد پایین میآمدند. شاخص مسافرت و رانندگی به ناچار پایین آمد. ولی نگذاشتم که شاخص پیادهروی پایین بیاید. روزی 2کیلومتر راه رفتن به جا بود. و تمام هم و غمم این بود که نمودارهای اکسلم سقوط نکنند... بالا و پایین داشتند. اتفاقات زندگی بودند خب... ولی سعی کردم...
خوبی آمار داشتن این بود که دقیقا میدانستم دارم چه کار میکنم و چه قدر عقبم و چه قدر جلو ام. خوبیاش این بود که میدانستم با این تعداد ساعت و با این نمودار کنکور را چطور میدهم... درازگویی است. همین. نمودارهای اکسلم تکمیل شدند و کنکور دادم و حالا دارم به این فکر میکنم که چند تا پروژهی دیگر هم الان توی زندگیام است که باید ازین فایل اکسلها برایش بسازم و خیلی جدی شروع کنم. ولی آنتروپی و بینظمی ذاتی زندگی نمیگذارد شروعشان کنم...
حالا از دیشب دارم به این فکر میکنم که آیا باید به شریف رفت؟ اولش به این فکر کردم که اه دوباره دانشجو شدن... عجب حماقتی. دوباره تبدیل شدن به احمقترین قشر جامعه. بعد به میثم گفتم کی میخواد درس بخونه حالا؟ بعد از یک سال ماتحتش نیست دوباره دانشگا رفتن. اونم شریف که ماتحت آدم را با تکلیف و کوییز جر میدهند. برگردم همان دانشگاه تهران خودم که دوستداشتنیترین دانشگاه دنیاست و الان 8ماه است نرفتهام و اگر هم بروم احساس پیری و غربت بهم دست میدهد از نبود دوستان قدیمی و از دیار رفته. به این فکر کردم که شریف یک مسیر از پیش تعیین شده دارد. مسیری که توی دورهی کارشناسی ازش دوری کردم. به شدت اجتناب کردم که بروم دانشگاه شریف و آمدم دانشگاه تهران و تجربهی خیلی خوبی بود و دانشگاه تهران بهترین دانشگاه ایران است و به کل آدمی که دانشکده فنی درس خوانده یک قد بالاتر از همهی آدمهای دیگر جامعهی ایران است (گور بابای هر چه تواضع الکی است. باور و ایمان من است این...) . شریف اگر بروم باید بنشینم خر بزنم و بعد باید گورم را ازین مملکت دور کنم. همین دو ماه اخیر اذیت شدهام. از قرار نگرفتن در جایگاه خودم ترسان بودم و حالا رنجانم. نه. جایگاهی ندارم. نه این که اولش بوده باشد و بعد درست میشود و در جایگاه خودم قرار میگیرم. هیچ جای بهتری نیست. به نظر بعضیها پشت میز نشستن و زیر باد کولر رفتن پیشرفتی است. ولی وقتی در ذات کار (گستردگی آسمان ملالت) تغییری ایجاد نمیشود و میبینی که رذالت همهجا هست. فقط هر چه سطح اسمی آدمها میرود بالاتر رذالتهایشان بستهبندی میشود و تهوعآورتر و جالبیش این است که هر چه به سمتش ارکان فرهنگی میروی این رذالت بدتر میشود. (یک روزنامهنگار و یک مهندس. کدام یک رذلترند؟ معلوم است که یک روزنامهنگار. او بیشتر بلد است که رذالت را بستهبندی و خوشگل کند...). ولی تهران... آن کتابخانهی مرکزی دانشگاه تهران. آن لحظات جاودانگیِ همآغوشی با کتابها. آن دوستانی که نگران خیلی چیزها هستند... آن نگاهی که فقط به درس معطوف نیست و به هزار چیز دیگر هم نگاه میکند...
شریف یک مسیر مشخص دارد. درس میخوانی، اپلای میکنی، میروی به آنجا که فکر میکنی صفا هست. ولی تنها آیندهی خوشبینانه شریف میتواند باشد... و توی این یک روز هر وقت که زمزمهی شکم را به شریف بر زبان آوردهام همه مردان روزگاردیده شدهاند که ببین تو این روند زندگیت منفیه ها. تو به جایی نمیرسیها. تو الان راضی نیستی. بعدن بیشتر ناراضی میشیها. و من عین اسکولها به پند و نصیحتهایشان گوش میکنم و مثل بز اخفش سر تکان میدهم. آن قدر که خودشان هم بفهمند که حوصلهی حرف زیادی را ندارم و به کل درست است که میگذارم هر که هر چه دلش خواست بگوید ولی خیلی بیحوصلهام، خیلی خیلی بیحوصله.
شک دارم. خیلی شک دارم به زندگی جدید که باید از 4ماه دیگر شروع کنم...
پس نوشت: الان انتخاب رشته کردم. رشتهها را که به ترتیب الویت وارد کردم، سریع رفتم که مرحلهی بعد را کلیک کنم. اما یک ارور خیلی قرمز داد که شماره تلفن ضروریات را وارد نکردهای. شماره موبایلم را نوشتم و به این فکر کردم که نکند امسال هم مثل پارسال بشود. دوباره من به سفر رفته باشم و در شهری دور، دور از تهران از همه چیز جدا شده باشم که یکهو آقایی از سازمان سنجش زنگ بزند بگوید همین فردا باید تهران باشی. این آقا همان آقایی باشد که در طول دو روزی که موبایلم در دسترس نبوده چند بار به خانه زنگ زده باشد و هی بهشان گفته باشد که این بشر کجاست. به من بگوید باید بیایی تا مصاحبه شوی، باید بیایی به هزاران کار نکرده اعتراف کنی و سوال کند که در فلان تاریخ کجا بودهام و با کی بودهام و چه میکردهام و دوباره ازم تعهد بگیرد که در طول دورهی تحصیلات تکمیلی به کار کسی کار نداشته باشم و من دوباره تعهد بدهم... امسال که مثل پارسال عللا کنکور ندادم... آقای حمید خان، نخند، فوبیا خنده نداره!
+تبریک میگم...