خانم مهندس
بیسیمدار شدیم. چند تا از بیسیمهای کارخانهی ماهشهر را برداشتند برایمان آوردند که توی کارخانه اگر دور از هم بودیم و سوالی داشتیم به همدیگر بیسیم بزنیم. بیسیمها کج و کوله بودند. یکیشان بلندگویش کار نمیکرد و آن یکی میکروفونش. زدیم تو سر بیسیمها و کار افتادند. سرگرمی روز اول این بود که بیسیمها را نزدیک هم میگذاشتیم و با همدیگر حرف میزدیم. صدایمان شبیه بلندگوی ماشین پلیسها میشد: پژو بزن کنار. پراید، آقای پراید حرکت کن. حرکت کن آقا.
بعد بیسیمها کار راه انداز شدند. سوالی و فرمانی و مشکلی و این حرفها: "جرثقیل سالن 3 خراب شد." "هوای دستگاه هوابرش تمام شده." "به تعمیرات بگویید برود سالن 3." "گیوتین از کار افتاده" و... کانال بیسیمها را هم تغییر دادیم که حراست را بپیچانیم و فحش و فضیحتی اگر داده شد به گوش حراستیها نرسد.
سر و کلهی خانم مهندس همینجاها پیدا شد. اولش محل نمیدادیم. خط رو خط میشد. با بیسیمهای آن ساختمان تجاری در حال ساخت آن طرف کارخانه خط رو خط میشد. ولی نمیشد محلش نداد. توی کارخانهای که نامههای اداریاش به جای "آقای/خانم"، پیشفرض "آقای/شرکت" است و 99درصد پرسنل (کارگر و مهندس و منشیها و همه و همه مردند) صدای خانم مهندس جوان آدم را یک قد میپراند. همهاش هم با مهندس هدایت کار داشت. یک بار رییس برگشت جواب داد. یعنی خانم مهندس جوان بیسیم زد که مهندس هدایت، این بتونها رو بریزیم؟ آقای رییس هم بیسیم را برداشت و دگمهی میکروفون را فشار داد و با کمال اطمینان (بیاینکه اصلا بداند بتون چی هست و چه شکلی است) گفت: بله. بریزید.
کدام بتون و کجا و این حرفها؟ ما چه بدانیم؟ به هر حال یک دستور مهندسی بهش دادیم. محض خنده. خب، خانم مهندس دست از سر ما برنداشت... هی پشت سر هم سوال میپرسد و با ما خط به خط میشود. همینطور نشستهایم که یکهو صدایش از توی بیسیم میپیچد. اول آن صدای کککککک بیسیم میپیچد و بعد صدای معنادار خانم مهندس و بعد دوباره ککککککک.
ما برای مهندس هدایت شعر بندتنبانی ساختهایم: مهندس هدایت/ گربه پرید به خا..ت/ سگت رفته شکایت...
برای خانم مهندس هنوز برنامهی خاصی نریختهایم. برای رییسش شعر ساختهایم فقط. راستش حس میکنم کمکم داریم عاشق خانم مهندس هم میشویم. یعنی امروز داشتم برای خودم یک قصهی عاشقانه میساختم از دختری که صدایش توی بیسیم میپیچد. میتواند یک قصهی جنگی باشد. میتواند همین کارخانهی خودمان باشد. میتواند شرح بلاهایی باشد که ما سرش میآوریم. دستورات و جوابهای ما به سوالهایش و سرکار گذاشتنهایش هم میتواند یک قصهی طنز فوقالعاده شود. میتواند یک داستان عشق فقط با صدا باشد...مثلا یکیمان آن قدر عاشقش شود که دربهدر بیفتد به دنبال صدای او. میتواند.... ته موقعیت دراماتیک استها....!