دیدار پیر یمگان پس از 1000 سال
قبلاً در مورد آقای محمدرضا توکلی صابری نوشته بودم؛ در مورد کتاب سفر برگذشتنی و پروژهی دوستداشتنیاش برای دوباره رفتن تمام مسیرهایی که هزار سال پیش ناصرخسرو رفته:
دیروزم گذشت به خواندن کتاب سوم او از آن سفر طولانی: «سفر دیدار. سفر به کوهستانهای بدخشان و دیدار از مزار ناصرخسرو قبادیانی.»
کتاب «سفر برگذشتنی» از سال 1379 شروع شد. در آن زمان صابری نتوانسته بود به خاطر جنگ افغانستان به مزار ناصرخسرو برود. سفرش را از منتهاالیه شمال شرقی ایران شروع کرده بود. و واقعاً حسرت میخورد که چرا به دیدار مزار ناصرخسرو نرفته. در تابستان سال 1392 او بالاخره توانست یمگان برود و مزار ناصرخسرو را زیارت کند. «سفر دیدار» شرح سفر او به تاجیکستان و دوشنبه و از آنجا به افغانستان و ولایت بدخشان و روستای حضرت سعید است. اوج کتاب هم لحظهای است که او به بارگاه چوبی ناصرخسرو در روستای حضرت سعید بدخشان میرسد. به لقای مردی که سالها پا جای پای او نهاد.
قبلاً ها با خودم قرار داشتم که هر کتابی که نام و نشانی از جاده دارد بخوانم: چه نویسندهاش مشهور باشد چه نباشد.
حالاها یک قرار دیگر هم به آن اضافه شده: سفرنامه ای از افغانستان را ناخوانده نگذارم. سفر دیدار را با این هدف خواندم و واقعاً چسبید. از سماجت توکلی صابری برای دیدار مزار ناصرخسرو کیفور شدم. مخصوصاً اینکه خیلی سخت هم به این هدف دست پیدا کرد:
«این بخشها را تکهتکه و قطعهقطعه رفتم. یعنی راه افتادم و هرچه پیش آید خوش آید گفتم و حرکت کردم. فقط رفتم. ناصرخسرو هم همینطور سفر کرده بود. پرسان رفته بود. جنگل را درخت به درخت پیموده بود و صحرا را بته به بته و هر ناحیه را دیه به دیه و شهر به شهر. و من هم چنین کرده بودم، بیآنکه بدانم. و رمز موفقیت نیز همین بود. من فقط با داشتن نشانی و تلفن شگرف که از حقدادوف گرفته بود به تاجیکستان رفتم و سپس با داشتن تلفن جهانگیر کرامت به افغانستان رفتم. به جای نشستن و امید بستن و توجیه کردن، راه افتاده بودم. بیآنکه کسی را بشناسم. و هر که را شناختم و با او آشنا شدم، پس از حرکت بود...» ص 122 کتاب
برای من اما یک نکتهی کتاب هم جالب بود. توکلی صابری در این کتاب دو بار از خروج سربازان آمریکایی نام میبرد و اینکه باید حتماً تا پایان 2014 از مزار ناصرخسرو دیدن کند. چراکه بعد از خروج نیروهای آمریکایی معلوم نیست که بتواند بازهم به بدخشان بیاید؛ امیدش به حضور آمریکا بود... و اینکه بنیاد آقاخان و کارمندان محلی این بنیاد بودند که توکلی صابری را در راه زیارت مزار ناصرخسرو یاری دادند. بله... خود توکلی صابری خیلی همت کرد که از آمریکا به تاجیکستان رفت و بعد به امید یک شماره تلفن رفت به بدخشان افغانستان. ولی این بنیاد آقاخان بود که در آن ناحیه از افغانستان مشغول مدرسهسازی بود. بنیاد آقاخان بود که در حال بازسازی مزار ناصرخسرو بود. توکلی صابری وقتی در تاجیکستان بود به سفارت ایران زنگ زد که از آنها کمکی بگیرد. ولی سفارتیها هیچ فایدهای نداشتند.
وقتی کتاب را میخواندم حسرت میخوردم که چرا نباید ایران در آنجا همچه آدمهای نازنینی را برای یاریرساندن به یک بزرگمرد فرهنگی داشته باشد. توی صفحهای از کتاب توکلی صابری جلوی افغانستانیها از ایران دفاع کرده بود که دشمن طالبان است و فلان بیسار. ناراحت شدم که چه سادهدلانه نوشته بود این تکه را توکلی صابری... ایران از طالبان بودن هم ابایی ندارد...
بعد به این فکر کردم که خب، هر فرقهای در راستای ایدئولوژی خودش است. اگر بنیاد آقاخان در بدخشان مدرسه میسازد و اینچنین امدادرسانی میکند به خاطر ایدئولوژی خودش است. به خاطر نشر آن. به خاطر حفظ آن... ایران هم در راستای ایدئولوژی حاکمانش است که آنجا حضور ندارد. نمیتوانم ایران را محکوم کنم. حاکمانش ناصرخسرو را دوست ندارند. برای حاکمانش زبان فارسی کوچکترین اهمیتی ندارد. فارسیزبانهای بام دنیا برایشان معنایی ندارد. پس چرا محکوم کنم؟
نمیدانم... هر چه بود خواندن سفر دیدار جذاب بود. تکههای مربوط به زیارت ناصرخسرو را ازاینجا هم میتوانید بخوانید.