کسی به انتظارم ایستاده است
باران که میبارد ناودان خانهمان قلقل میکند. میگویند یک نقص خانهسازی است و خانهی خوب باید همهجوره آرام و بیصدا و کیپ و بسته باشد. من اما لذت میبرم ازین نقص خانهمان. صبحهایی که بیدار میشوم و صدای قلقل ناودان را میشنوم اولش تیز میشوم. بدو میروم دم پنجره و دایره دایرههای ریزش باران بر آسفالت خیس را نگاه میکنم. بعدش اما شل میشوم. یکهو یادم میآید که اینجا تهران است. یادم میآید که تهران در روزهای بارانیاش هم پلشت است. آدمهایش توی روزهای بارانی هم دوستداشتنی نیستند. ازین خیال که الآن شال و کلاه میکنم و باران بر تنم خواهد بارید خوشم میشود. این خیال که بدون چتر بروم و کلاه کاپشنم را روی سرم بیندازم و قطرههای باران روی کلاه صدای تکتک بدهند خوشم میشود. اما بعدش یاد خیابانهایی میافتم که باید رد شوم. یادم میافتد که باز ترافیک پشت ترافیک خواهد بود و رانندههای کوتهفکر این شهر حتی راه نمیدهند که من عابر پیاده از خیابان تنگ و تاریکشان عبور کنم. یادم میافتد که راننده تاکسیها غرغروتر میشوند. یادم میافتد که ماشینها آب میپاشند به هیکل عابر پیاده ها و اصلاً نمیخواهند ببینندش که برایش نیش ترمز بزنند. حرص زدن آدمها برای زود رسیدن بیشتر میشود و... شل میشوم.
یکهو به خودم میگویم صبح بارانی آدم باید برود. صبح بارانی جان میدهد برای آخرین بار دیدن تهران. صبح بارانی آدم باید برود ایستگاه قطار. بلیت بخرد. روی صندلیهای انتظار بنشیند. به بارش باران در بیرون شیشههای ایستگاه نگاه کند و فقط به ایستگاه کوچک مقصد فکر کند. ایستگاه کوچکی که در دل دامنهی کوهستان است و ابرهای حجیم سفید به آن سینه میسایند، گهگاه سقف شیروانی کوچکش را لیس میزنند و خیال و وهم به جان آدم میاندازند. ایستگاهی که در ساعت رسیدن قطار کسی در آن به انتظارت ایستاده باشد. بادستهایش بازوهایش را بغل کرده باشد. طول ایستگاه را برود و برگردد. بارانی بلندی پوشیده باشد. حواسش به طراحیهای زیبای بتون سکوی سوار و پیاده شدن مسافران رفته باشد و دلش بخواهد که تا تو رسیدی به آنها اشاره بدهد و بگوید: امان از دست آن دانمارکیها که فقط راهآهن نساختند که اثر هنری خلق کردهاند.
قطار با چراغهای روشن ورودی شکوهمند به آن ایستگاه داشته باشد. تو تنها مسافری باشی که در آن ایستگاه پیاده میشوی و او تنها کسی باشد که مسافرش از راه رسیده. هم را در آغوش بگیرید و بعد بروید بهسوی در چوبی ایستگاه که شیشههایش را مهگرفته و با باز شدن آن بوی بخاری هیزمی زیر دماغت بزند و یکهو احساس کنی که ذوب شدهای... احساس کنی تمام وجودت آمادهی قالبریزی دوباره است...
نمیدانم. ازین بایدها دیگر. باران که میبارد آدم مست میشود. شل میشود. دلش میخواهد به خیالها پناه بیاورد...