هر روز 5 غروب تا 9 شب
سریع گذشت. حالا دو روز است که ترم اولم تمام شده و دو روز دیگر ترم بعدی شروع میشود. دو سال و نیم بود که سر هیچ کلاسی ننشسته بودم. دو سال و نیم بود که از هرگونه فضای آموزشی فاصله داشتم. راستش برای دومین بار هم بود که توی عمرم کلاس زبان میرفتم. یکبار 10 سال پیش یک ترم رفتم یک موسسهای و حوصلهام سر رفت از کندی کار و دیگر نرفتم. این دفعه اما فرق میکرد. توی این دو سال و نیم دورههای آنلاین ای-دی-ایکس و گهگاه کورسرا بود. ولی کلاس و همکلاسی و این حرفها نه. راستش دیگر پیمان 12-13 سال پیش هم نیستم که خودش اراده کند و برود با خودش تمرین کند و یاد بگیرد. خستهتر از این حرفها هستم. خستهتر و نیازمندتر. مثل بقیهی همکلاسیها.
میانگین سنی کلاسمان 32 سال بود. آقا بهزاد 44 ساله بزرگ ما بود و محمدعلی 24 ساله کوچک ما و البته موهای هر دویشان ریخته بود و طاس شده بودند تا بین ماکزیمم و مینیمم کلاس تفاوتها کمرنگ باشد.
مسعود دامپزشک بود. جراح یک کلینیک دامپزشکی بود و سگ و گربه و گاو و هر حیوان مشکل داری را که بگویی عمل میکرد. یک روز یکی از تاپیک هایی که باید سر کلاس با همدیگر در موردش صحبت میکردیم تلنت های خاصمان بود. تلنت مسعود این بود که میتوانست با یک دست پوست شکافته شده را بخیه بزند و بدوزد. یک دختر کوچولو هم داشت و به خاطر آیندهی نامعلوم دخترش میخواست زبان بخواند و از این خاک برود.
پیمان 10 سال پیش انگلیس بود. یک دورهی 6 ماههی آموزش بازاریابی را آنجا گذرانده بود و بعد دیده بود که توی تهران میتواند کارهای خوب و بزرگی کند. آمده بود شرکت زده بود و ماندگار شده بود. بعد از 10 سال انگلیسیاش زنگ زده بود. آمده بود کلاس که زنگزدگیها را از بین ببرد. حس میکرد دیگر نمیتواند اینجا بزرگتر شود. حس میکرد 35 سالگی سنی است که باید با تلاش کمتر دستاوردهای بیشتری داشت. برادرش هم ساکن انگلیس بود.
محمد مدیر بازاریابی یک شرکت مالی بود. تمام ترم داستان دوستدخترهای سابقش را تعریف کرد و داستانهای آبشنگولی خانگی ساختنش را. واین خوردن اوج دراماتیک زندگیاش بود و خوب تعریف میکرد. از واین که میگفت یکهو بقیه حس میکردند که حتماً آنها هم باید در مورد واین خوردنهایشان چیزی بگویند. از بدمست شدنهایشان. از سفر ترکیه یا سفر شمالشان که واین خورده بودند. از تلاشهایشان برای واین ساختن. از میدان شوش رفتن و بطری برای واین های خانگیشان و...
حامد معاون کنترل پروژهی یک شرکت بود. کلی موسسهی زبان دیگر هم رفته بود. موسسههای زبان مختلط هم رفته بود. حالا آمده بود ور دل ما. کرمانشاهی بود. زنش را خیلی دوست داشت. عین چی سیگار میکشید. در هر آنتراکت 15 دقیقهای 5 تا سیگار میکشید. 37 سالش بود و میگفت نمیخواهم بچهدار شوم تا وقتیکه بروم کانادا. میگفت میخواهم فلان آزمون بینالمللی را بدهم تا امتیاز بالایی برای مهاجرت به کانادا داشته باشم.
آن یکی حامد زن نداشت. ولی دوست داشت هر بار که به مهمانی دوستانه میرود با یک دختر برود. میگفت دیگر سنم به عددی رسیده که حوصلهی خربازیهای پسرانه را ندارم. 33 سالش بود. حسابدار بود. میگفت فقط و فقط باید بروم. ازش یک بار پرسیدم If you have to stay in Iran what do you do? روی مجبور شدن و بایدش هم دو سه بار تأکید کردم. برگشت گفت نمیتوانم تصورش را کنم حتی. آنوقت فقط غر میزنم. دائم Nag میزنم.
جلال میگفت اوضاع قاراشمیش است. میگفت تا اردیبهشت همهچیز فرومیپاشد. صبر کنید و ببینید. میگفت بعدازآن شرکتهای خارجی هستند که سرازیر ایران میشوند. میگفت اینها از درون پوسیدهاند و به زرتی بندند. میگفت فساد تا قهقرای وجودشان را گرفته و اردیبهشت کارشان تمام است. بدون خونریزی و هیچ اتفاق خاصی. فقط بعدش خارجیها هستند که میآیند. کارشناس یک شرکت سرمایهگذاری بود. میگفت برای چی آمدهام کلاس زبان فشرده؟ برای اینکه چند ماه دیگر خارجیها میآیند. این دههی هفتادیها انگلیسیشان فول است. ما اگر زبان بلد نباشیم کلاهمان پس معرکه خواهد رفت. سلطان شلوغبازی بود این جلال. سلطان تیکه انداختن و قاتى کردن هم بود. بیتا را خیلی اذیت میکرد و البته یک روز که دیر آمد، بیتا دو بار پرسید که بچهها میدانید جلال کجاست؟!
بیتا تیچر ما بود. لهجهاش کاملاً ایرانی بود. اصلاً هم تلاشی بر لهجهی انگلیسی داشتن نمیکرد. ما هم ترم پایینی بودیم و فقط مهم بود که یاد بگیریم do و does و did را قاتى نکنیم و was و were و am و is و are را درست به کار ببریم. هی تاپیک مینوشت تا در موردش صحبت کنیم و سوتی بدهیم و سوتیهایمان را بنویسد و بهمان بگوید. بعد از 16 جلسه باز هم گذشته و حال را قاتى میکردیم البته. ایران را دوست داشت. یک روز آمد 20 دقیقه به انگلیسی برایمان خطبه خواند که الکی رؤیا نسازید. خیلی چیزها اینجا دارید و قدرش را نمیدانید. توی زنگ تفریحها متأهلهای کلاس میگفتند او به مجردهای کلاس حواسش بیشتر هست. مجردها هم میگفتند نه از متأهلها بیشتر خوشش میآید و عیب و ایرادهای زبانی آنها را بهتر تذکر میدهد. مردها موجوداتی عاطفی هستند. توجه خانم معلم توی سن 35-36 سالگی هم برایشان مهم است.
زود عادت کردم به هر روز کلاس رفتن. هر روز 5 غروب تا 9 شب را به کلاس گذراندن زود عادتم شد. وقتی ساعت 5 وارد ساختمان میشدیم کوچهها و خیابانها ترافیکی دیوانه کننده داشتند و وقتی ساعت 9 بیرون میزدیم زمستان، سوتوکور و زمهریر بود و خیابانها خلوت. به کلاس زبان رفتن عادت کردهام، ولی هنوز مغزم به فارسی فکر میکند و به فارسی تراوش دارد...