راننده ها-2
کرولای ایرانی
تاکسی آقا نعیم کرولا بود. اصلاً همهی ماشینها توی افغانستان کرولا بودند. کرولاهای 1600 و 1800 همهی ادوار تاریخ را میشد توی افغانستان دید. از مدلهای 1980 تا 2018. به خاطر کممصرف بودن و جانسختیشان محبوب دل این کشور کوهستانی بود کرولا.. تاکسی آقا نعیم یک مدل 1995 ش بود. نرم و راحت مثل تمام ماشینهای ژاپنی. پلوسش خراب بود و تمام روز سر دور زدنها تقتق صدا میداد. ولی با همان تاکسی ما را توی تمام شهر چرخاند.
پیرمرد باصفایی بود. سالها در ایران زندگی کرده بود. میگفت کل خراسان و سیستان بلوچستان را عین کف دستم میشناسم بس که آنجاها خانه ساختم و آجر روی آجر گذاشتم. توی جنگ ایران و عراق هم شرکت کرده بود. اما حالا باشنده (ساکن) هرات بود. خانم بچههایش رفته بودند کربلا و او شده بود مرد تنهای شبهای هرات. البته قبل از تاریکی هوا ما را رساند به محل اقامتمان.
عین یک بادیگارد مواظبمان بود. روز اول ورودمان به افغانستان بود و اصلاً نمیدانستیم چی به چی است. برایمان احساس مسئولیتش عجیب بود. خودش با ما آمد و برای تکتکمان سیمکارت خرید. مواظب بود که با ما که تابلو بود ایرانی هستیم دولا سه لا حساب نکنند. هر کدام مان از یک شرکت خریدیم که ببینیم کدام سیمکارت بهتر است. ما را برد خیابان خراسان و خودش با ما آمد تا توی صرافی تا پولهایمان را تبدیل به افغانی کنیم.
ناهار با ما همسفره شد. خوش داشت که قابلی پلو را با دست بخورد.
حال و حوصلهی زنها را نداشت. بهش گفتیم توی افغانستان زنها هم رانندگی میکنند؟ گفت: چرا که نه. یک نمونهاش دخترعمهی من. لایسنس درایوری گرفته. میخواهید بهش زنگ بزنم بیاید رانندگی کند شما ببینید؟ خندیدیم.
بعدازآن هر جا توی پیادهرویی جایی زنی رد میشد میگفت ایناها... شما بودید میگفتید زنها کجا هستند؟ ایناها... این سیاه سر را نمیبینید؟ همهجا هستند. حالا شما تصور کنید یک خیابان پر از آدم (مثلاً 300 نفر) که همه مرد بودند و یک زن چادر سیاه داشت آنجا کنار شوهرش خرید میکرد. همان را نشانمان میداد که ایناها... اینهمه زن. دنیا را گرفتهاند این زنها.
وقتی ما را رساند به پل مالان یکهو دم گرفت که:
سر پل مالان دختری دیدم
قشنگ و زیبا او را پسندیدم
قدش بلند بود
راس می گی؟
موهاش چنگ بود
راس می گی؟
با ما به جنگ بود؟
راس می گی؟
چه کنم وفا نداره
نظری به ما نداره
ما هم جواب میدادیم راس می گی راس می گی...
همو بود که دور روز بعد ساعت 5 صبح ما را از شهر هرات به فرودگاه (میدان هوایی) هرات رساند تا سوار هواپیمای کام ایر شویم و برویم به کابل. دو روز بعد، به ما خبر دادند که وقتی آقا نعیم داشته یک مسافر دیگر مثل شما را کلهی سحر میبرده میدان هوایی هرات به ماشینش تیراندازی شده. مسافرش را کشتهاند و خودش هم از پا تیر خورده و حالا در بیمارستان است.
کرولای پاکستانی
یک تاکسی کرولای مدل 1996 فرمان راست سوپراسپرت بسیار تمیز. رینگ آلومینیومی. وقتی سوار ماشینش شدیم تودوزی چرمی درها و سقف ماشین چشممان را گرفت. بعد دیدیم هم برای فرمان، هم دستهدنده، هم ترمزدستی، هم دستهراهنما با بافتنی و منجوق لباس دوخته. حتم کار زنش بود. همهچیز ماشینش لباس داشت و یکجور بزکدوزک.
اکثر رانندههای کابل یا روزگاری در ایران بودهاند یا در پاکستان. اینیکی بچه پاکستان بود.
وقتی گفت من خودم متولد پاکستانم قشنگ دستم آمد که چرا ماشینش را به این شک و قیافه بزکدوزک کرده. پاکستان به دنیا آمده بود و حالا 16 سال میشد که آمده بود به کابل. یک عکس بزرگ از یک آقای کتشلواری سبیل استالینی روی شیشه جلو پشت آینه وسط چسبانده بود. گفتیم عکس کی است؟
گفت: دکتر نجیب. تنها کسی که برای این وطن کار کرد و خاک وطنش را نفروخت.
گفتم: آخر هم کشتندش؟
گفت: بله. کشتندش.
گفتم: اکثر تاکسیهای کابل عکس احمدشاه مسعود را میزنند روی شیشه جلو. شما عکس دکتر نجیب را زدهای.
گفت: احمدشاه مسعود هم جیرهبگیر خارجیها بود. او هم خاک افغانستان را میفروخت.
گفتم: اذیتت نمیکنند که چرا عکس دکتر نجیب را زدهای؟ یک موقع انگ بچسبانند.
گفت: نه... کاری ندارند. از این منظرها آزادی وجود دارد اینجا.
کمحرف بود. بقیهی مسیر را با پسزمینهی یک آهنگ هندی با یک خواننده زن گذراندیم. از آن خوانندهها که وقتی میخواند قشنگ یک رقص آرام و مار کبرایی طور را توی ذهن آدم به تصویر درمیآورد.
سوزوکی آلمانی
سوزوکی استیشن دستدومش را 3000 دلار خریده بود. تمیز بود. کیلومترشمارش را که نگاه کردم دیدم فقط 93000 کیلومتر کار کرده. گفتم چند میفروشی؟ گفت 3500 دلار. گفتم خیلی زرنگی که. خندید.
اهل کابل نبود. بچهی پغمان بود. شانسی به پست ما خورده بود. حتی خیابان وزیراکبرخان را هم بلد نبود. مجبور شدم به گوگل مپ متوسل شوم و بهش بگویم کدام طرف برود. آمده بود برای یک کار اداری. دید کنار خیابان ایستادهایم گفت سوار شوید.
گفت ایرانی استید یا هراتی؟
گفتیم ایرانی.
گفت شیراز خیلی قشنگ بود. دو هفته پیش به شیراز بودم. رفته بودم چکر بزنم (گردش کنم).
گفتیم ایول. سفارت ایران برای ویزا دادن اذیتت نکردند؟
- ویزا نگرفتم که. این دفعه قاچاقی رفتم ببینم مزهاش چه طور است. خیلی خوب بود.
- از کجا رفتی؟
- دوستم میخواست برود به آلمان. تنها بود. با او رفتم ایران که تکهی ایران را همراه داشته باشد. ما از نیمروز رفتیم به پاکستان. آنجا یک نیسان آبی سوار شدیم. من خوشگل بودم. به من گفتند جلو بنشین. بقیهی افغانستانیها را عقب سوار کردند. ما را آوردند سیستان. بعد سوار پژو شدیم. بهسرعت رسیدیم کرمان. ایران خیلی خوب است. پلیسها کاری به کارت ندارند.
- کجاهای شیراز رفتی حالا؟
- یک هفته به شیراز بودم. باغ ارم هم رفتم. شیراز بسیار زیبا است.
گفتیم: حالا دوستت چه شد؟ رسیده به آلمان؟
گفت: بله. از شیراز سوار ماشینش کردیم. رفت ترکیه. الآن هم پیغام داده که به یک اردوگاه است در مرز آلمان. 2 سال دیگر باشندهی (ساکن) آلمان میشود.
گفتیم: تو نمیخواستی بروی؟
گفت: حالا نِی (نه). شاید چند صباح دیگر. شما به پغمان نرفتهاید؟ به دریاچهی پغمان بیایید. زیبا است.
گفتیم: چشم.
کرولای افغانستانی
ماشینش فرمان راست بود. یک تویوتا کرولای اصل ژاپن یا شاید انگلیس یا هندوستان. بالای شیشه جلو، پشت آینه وسط یک عکس بزرگ از ژنرال عبدالرزاق را چسبانده بود. همان ژنرالی که بهتازگی توی قندهار توسط طالبان کشته شد. حال نداشت تا ته بلوار برود و دور بزند. همانجا سروته کرد و در جهت عکس بلوار با کمال اعتمادبهنفس شروع کرد به حرکت. ماشینهایی که از روبهرو میآمدند هم نه بوق میزدند نه چراغ. خیلی عادی بود. پرسیدیم اینجا پلیس جریمه هم میکند شما را؟
گفت: اگر عاجز باشی پلیس تو را نگه میدارد. پیسه (پول) میدهی رهایت میکند. اگر فرزند وکیل (نماینده مجلس) یا دولتی باشی اصلاً تو را ایستاده هم نمیکند(نگه نمیدارد).
گفتیم: راست است که اکثر درایورهای کابل گواهینامه ندارند؟
گفت: نیمی از مردم لایسنس ندارند. البته کاری ندارد. با 60هزار افغانی میشود یک لایسنس خرید. نداشته باشی هم وقتی پلیسها نگهت میدارند پیسه (پول) میدهی حل میشود.
خوشصحبت بود. دوست داشت به سؤالهایمان جواب بدهد. ازش پرسیدیم: توی کابل زنها هم رانندگی میکنند؟ گفت: خرد هستند (کم هستند). اما چرا... فحشاها و دختر بزرگزادهها درایوری میکنند. دختر وکیلها و دختر مدیران دولتی ماشینهای بلند سوار میشوند.
نفهمیدیم منظورش از فحشاها چیست. باز که پرسیدیم گفت فاحشهها... آنها پول خوب درمیآورند. توی شهرک آریا شبی چند هزار افغانی میگیرند تا جان مردی را آرام سازند.
نگاهش به رانندگی زنها ترسناک بود. افغانستانیها فحش نمیدهند. برخلاف ایرانیها که پشت فرمان واقعاً آدمهای بی اعصابی هستند و به خاطر یک ایستادن بیمورد ماشین جلوییشان فحش خواهرمادر را بهراحتی آب خوردن ردیف میکنند و حتی شیشه را پایین میدهند که فحششان را مخاطبشان بشنود، افغانستانیها بهشدت مؤدب هستند. ولی او میگفت که رانندههای زن فاحشهاند. نفهمیدم که لفظش تحقیری است یا واقعاً دارد راست میگوید. ولی از اصطلاح آرام ساختن جانش خوشم آمد.
پرسیدیم ایران بودهای؟ انتظار داشتیم مثل خیلی دیگر از راننده تاکسیهای کابل و هرات بگوید بله، چند سال به ایران بودهام،کار ساختمانی و نگهبانی میکردم، صاحبکارم از من راضی بود، میخواست دخترش را به من بدهد که برگشتم افغانستان. اما او توی عمرش به ایران نرفته بود. همهی 28 سال عمرش را در همین کابل به سر برده بود. گفت: اما یک برادر دارم که در ایران به دنیا آمده است. او هیچوقت برنگشته کابل. او تهران به دنیا آمد. من کابل به دنیا آمدم. تابهحال هیچوقت همدیگر را از نزدیک ندیدهایم... فقط از طریق تلفن و اسکایپ با هم ارتباط داشتهایم...
همین یک جملهاش کافی بود تا درد مهاجرت را با تمام وجود حس کنم.