میدان برای علوم اجتماعیها یک مسئلهی بزرگ است!
من بودم و محسن و مراد ثقفی. حالاها خیلی مراد ثقفی را دوست دارم. اولش که اصلاً نمیشناختم. اولین باری که دیدیمش اصلاً نمیدانستیم او کی هست و چه کارها کرده. یک ارائه داشتیم در مورد مشکلات زنان ایرانی که با مردهای خارجی ازدواج کردهاند و او هم آنجا بود و صاحبنظر بود و حرفهایمان را تائید کرده بود. بعدها رفیق شدیم. آنقدر رفیق که دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران هر سه تای ما را با هم دعوت کند که بیایید برایمان از کارهایتان حرف بزنید.
من و محسن ناشناخته بودیم. کسی ما را نمیشناسد. مراد ثقفی اما بیشازحد توی دانشگاه تهران مشهور است. آنقدر مشهور که حراست دانشگاه تهران بههیچوجه به او اجازهی سخنرانی برای دانشجوها نمیدهد. برنامه را انجمن اسلامی دانشکدهی علوم اجتماعی برگزار میکرد. وقتی دخترک زنگ زد و گفت از طرف انجمن اسلامی هستم، بروز ندادم که خودم هم دو سال در آن تشکیلات بودهام؛ منتها از نوع دانشکده فنیاش. حس میکنم روزهای کمحاصلی بودند برایم. یا بهتر است بگویم یکی از دلایل پارهپاره بودن وجودم بوده است. نمیدانم. بروز ندادم. آنقدر که دخترک به من میخواست آدرس دانشکده علوم اجتماعی را هم بدهد و خرفهمم کند که کجای بزرگراه جلال است و این حرفها. فقط گفتم بلدم. به مراد ثقفی مجوز سخنرانی نداده بودند. به همین خاطر قرار شده بود که برویم توی دفتر انجمن اسلامی حرف بزنیم.
دفتر انجمن اسلامی مصونیت داشت. دانشجوها میتوانستند هر کسی را که بخواهند آنجا دعوت کنند تا برایشان حرف بزند. آنجا حریم امنشان بود. آخر شب بعد از برنامه به این فکر میکردم که تو دانشجوی 10 سال پیش دانشکدهی فنی آنجا چهکار میکردی آخر؟ تویی که حتی محض رضای خدا تو همان 5سال دانشجوییات در دانشگاه تهران سر یک کلاس دانشکده علوم اجتماعی هم ننشسته بودی... جوابم افتضاحتر بود: مگر من سر کلاسهای همان دانشکده فنی چه قدر دانشجو بودم که سر کلاسهای علوم اجتماعی باشم؟!
راستش به نظر خودم یکی از بهترین نشستهایی بودی که میشد 3 نفر آدم در مورد یک مشکل و تلاشهایشان برای حل آن حرف بزنند. من فقط قصه گفتم. همه میدانند که بی شناسنامگی بد است. اما حس میکردم هیچکدامشان نمیتوانند حس کنند که چه چیز بی شناسنامگی بد است.
برایشان قصهی زهرا را گفتم که چون بچههایش شناسنامه نداشتند نمیتوانست به آنها واکسن بزند. قصهی سمیه را گفتم که دخترش توی مدرسه به خاطر بی شناسنامگی سرافکنده است و پیشانیسفید و غرق در شرمساری. قصهی سامان کبیری را گفتم که چه استعداد غریبی در کشتی داشت و شناسنامه نداشت و با شناسنامهی قلابی قهرمان ایران و جهان شد و بعد همان آدمهایی که برایش شناسنامه جعلی درست کرده بودند به وقتش ترتیبش را دادند و او را مجرم و جعل کننده کردند و از هستی ساقط. قصهی فؤاد را گفتم که بهش تجاوز کردند و او برای دفاع از خودش متجاوزش را کشت و حالا در دادگاه سرگردان است؛ چون معلوم نیست چند سالش است و هیچ مدرک هویتی ندارد و قاتلی است که زیر 18 سال و بالای 18 سال بودنش نامعلوم است. همینجور قصه گفتم و قصه گفتم و نوبت را سپردم به مراد ثقفی تا او از پیچوخمهای یک تبعیض در قوانین ایران بگوید و از چند نسل مبارزهی مدنی برای یک برابری و نجات خیل عظیمی از آدمها از تلهی فقر.... بعد از او محسن سکاندار شد تا از تجربههای یک سال اخیرمان برای ادووکیسی بگوید و جوری بگوید که چند تا دانشجوی حاضر در سالن طالب شوند که آیا شما نمیخواهید مستندسازیهای کارهایتان را به اشتراک بگذارید؟
همانجا بود که دلم خواست یک کتاب بنویسم از این یک سال گذشتهام در دیاران و روزهای تلخ و شیرینی که گذراندهام و تمام تلاشهایمان برای تغییر یک قانون. تغییری که اگر 4 تا غول داشته باشد فقط توانستهایم یکیاش را بکشیم و هنوز 3 تا غول بزرگ دیگر ماندهاند...
ولی برنامه اصلاً شلوغ نبود. فقط ما 3 نفر بودیم و 13-14نفر از بچههای دانشکده علوم اجتماعی که حس میکنم نصف بیشترشان بچههای خود انجمن بودند و بقیه هم به خاطر مراد ثقفی آمده بودند. سارا شریعتی هم چند دقیقه پای حرفهایمان نشست و رفت. آخر شب چند تا فکر همزمان حمله کرده بودند به من: اینکه من بلد نیستم آدمها را همراه کنم. به قول محمد بلد نیستم بازاریابی کنم. بلد نیستم حرفهایم را جوری بهشان بفروشم که وابستهام شوند، همراهم شوند. اینکه ما سراغ موضوعی رفتهام که برای خیلیها دور و گنگ است. اینکه فقر را اساسی و ریشهای حل کردن از ذهنها دور است. اینکه شاید روزگاری بیاید که خلوتی این روزها برای خودش یک فیلم شود. سگدو زدنها و برای دیوار حرف زدنها برای خودش یک جادهی دوستداشتنی شود، یک جاده برای پیدا کردن معنی زندگی... نمیدانم... نمیدانم...