من از کتاب دوشنبهی آراز بارسقیان خیلی خوشم آمد.
با ترس و لرز خریدمش. هی به خودم میگفتم نکند این هم مثل آن یکیها پر باشد از قر و قمیشهای جایزه ادبیپسند. از همانها که یک جوری مینویسند که رفقایشان توی مجلهها و سایتها بهبه چهچه کنند و بعد تو هم بروی بخری و بعد بفهمی عجب پولی حرام کردهای. کتاب بد مثل غذای بد نیست. غذای بد را میخوری، نهایتش دلپیچه میگیری و میروی دستشویی تخلیهاش میکنی میرود پی کارش. وقتی یک کتاب بد میخری مثل آینهی دق میماند. میگذاری توی کتابخانهات و هر وقت میبینیاش داغ دلت تازه میشود که آه من برای این کتاب مزخرف هم پولم رفت هم کلی از وقتم.
دوشنبه را توی کتابفروشی سگخور کردم. تمام فصلهاش را نگاه کرده بودم و هر چند صفحه یک پاراگراف خوانده بودم و دیده بودم که از جاهای مختلف تهران نوشته. سر همین خریدمش و بعد که شروع کردم به خواندن از خریدم به هیچ وجه پشیمان نشدم.
دوشنبه یک پست وبلاگی خیلی خوب 170 صفحهای است. بارسقیان از صبح کلهی سحر شروع میکند و لحظه به لحظهی روزش را تا آخرین لحظهی شب تعریف میکند. از خیالهاش، فکرهاش، جاهایی که میرود، آدمهایی که میبیند، چیزهایی که میگوید و میشنود، سعی و تلاشی که برای زندگی میکند، از عشق از دسترفتهاش، از نداریاش، از آزادی، از فشار زندگی معمولی. یک دوشنبهی معمولی از دوشنبههای یک جوان معمولی بیستوچندساله از ایران سالهای دههی 90.
چرا از دوشنبه خوشم آمد؟ به دو دلیل. اولی خیلی مشخصتر و واضح تر است. دوشنبه یک شهرنویسی کامل است. تهران در این کتاب 170صفحهای جاری است. آراز بارسقیان توی این کتاب هی از این طرف شهر به آن طرف میرود. در یک روز تابستانی مسافر خیابانهای تهران است. این کتاب یک جورهایی یک سفرنامهی کامل از تهران است. تهران کتاب او تهران امروز است. متروی حقانی دارد. دعواهای خیابانی دارد. بزرگراه مدرس دارد. موتورسوارهایی دارد که به خاطر 2000تومان پول بیشتر همهی قانونهای شهری را زیر پا میگذارند. چهارراه ولیعصر کتابش، همانی است که من هر روز هر روز میبینمش: دارند زیرش زیرگذر میزنند. پیادهروی میدان انقلاب تا چهارراه ولیعصرش همانی است که من 1000بار تا به حال تویش راه رفتهام. آشفروشی نیکوصفتش همانی است که با روح و روانم بازیها کرده. میرداماد و رودخانهاش هم همان است که با حمید و محمد و احسان و مقداد و خیلیهای دیگر رفتهام دیدهام شنیدهام. وقتی توی میدان انقلاب است یکهو یک آشنای قدیمی میبیند. برای همهی ما پیش میآید... میدانی؟ خواندن همهی اینها توی یک کتاب داستان خیلی میچسبد. خوبیاش این است که هیچ کدام تصنعی و زورچپان درنیامدهاند. کتاب خیلی ساده روایت شده. خیلی خیلی ساده. و بیشیله پیله. انگار که آراز بارسقیان نشسته باشد وبلاگ نوشته باشد. به نظرم من وبلاگی بودن یک کتاب به هیچ وجه نقطه ضعف نیست. وبلاگ چیزی است که همه میخوانند. کتاب هم نوشته میشود که خوانده بشود. تو کتابی بنویسی که خواندنی نباشد به چه دردی میخورد آخر؟
دلیل دوم خود شخصیت این کتاب است. او کار درست و درمانی ندارد. یک شغل روتین که هر روز به خاطرش برود و بیاید و آخر هر ماه هم چندرغاز پول دربیاورد ندارد. زندگیاش پایدار نیست. میداند که در کل چی میخواهد. اما در جزئیات... برای خیلی از تصمیمهای روزانهاش شیر یا خط میاندازد. شانسی شانسی. خودش هم نمیخواهد شغل روتین داشته باشد. دوست ندارد به ذلت زندگی روزمره تسلیم شود. مینشیند ترجمه میکند و فیلمنامه مینویسد. یک جورهایی روزنامهنگار است. ولی هیچ حقوق ثابتی ندارد. شیما را به خاطر همین از دست داد. به خاطر این که پول درست و درمانی نداشت. او را دوست داشت. ولی نمیتوانست... سعی میکند برای آیلین (خواهرش) کاری کند. دوستی دارد که میتواند 4ترم مشروطی آیلین را سمبل کند و یک مدرک برایش جور کند. فقط چند میلیون تومان پول لازم دارد. او سعی میکند بیفتد دنبال وام. سعی میکند 5میلیون تومان پول جور کند تا بتواند برای خواهرش کاری کرده باشد. ولی... او آدم برتری نیست. آدم پرخاشجو و قهرمانی هم نیست. این طوری نیست که علیه زندگی معمولی و روزمرهی آدمهای دور و برش باشد و شورش کند. فقط میخواهد خودش باشد. اما...
"طرف بوفه میروم و یک لیوان چای میخرم. از کنار یک گروهِ سبزپوش که به نظر میرسد بازیکن فوتبال باشند رد میشوم. باید اعضای تیم نوجوانان باشند. هنوز ریشهاشان درنیامده و حالا حالاها باید دور پارک بدوند. باید چند سال صبر کنند تا بتوانند وارد تیم جوانان بشوند، اتفاقی که برای همهشان نمیافتد. ریزش دارند. بعد از آن تیم بزرگسالان است که باز بیشترشان به آنجا نمی رسند. یعنی وقتی که ریش و سبیلشان سبز شده و باشگاه بزرگتر. بعد رسیدن به لیگ حرفهای و بعد تیمملی. نگاهشان میکنم. چند سال باهاشان اختلاف سنی دارم؟ کی نوبت چیزهایی مثل زن و زندگی و کار و بعدترش ماشین و خانه و بچه و بعدترش میانسالی آنها میرسد؟ دارند به حرفهای مربیشان گوش میدهند. شاید چون هر کدامشان در این لحظه فکر میکند که میخواهد از دیگری بهتر باشد، بهتر بدود، میخواهد از تیم نوجوانان به جوانان برسد و بعد بزرگسالان و ملی پوش شود...
کنار آمدن با دیگران اصلیترین چیزی است که میتواند تو را از تیم جوانان به بزرگسالان برساند، نه خوب دویدن. خوب دویدن یعنی این که بدو، برای خودت دور این دایره آن قدر بدو تا پاهایت قوی شوند، بزرگ شوند، بعد آرام آرام تحلیل بروند و آخرش بگندند. یعنی جز دایرهای که دور خودت کشیدهای جای دیگری نداری که بروی. یعنی به روزی بیفتی که حتا نای چند قدم آخر را هم نداشته باشی؛ حتا نای این را نداشته باشی که بگویی میخواهی بروی به انتخابهای دیگر فکر کنی: زن و بچه و کار و زندگی."
کتاب نرم و راحت پیش میرود. اذیت نمیکند. قصه میگوید و دیالوگهای بیشیله پیله و خوبی هم دارد. شخصیتها و حرفهایشان باورپذیر است. فقط یک شخصیت اوستا وجود دارد که به نظرم خوب پرداخت نشده. روایتهای منقطع در طول روز ازین شخصیت تصویر کامل و راضیکنندهای نمیسازد. در مسیر صاف و بیدستانداز و روان کتاب، اوستا یک حفره و یک دستانداز ناجور است. آن آخرهای کتاب 3صفحه تکگویی (صفحات 168 تا 170)دارد. بارسقیان در صفحهی آخر نوشته که این تکگویی از دو کتاب برداشت شده. در صفحات قبلتر هم جملهها و شعرهایی از کتابهای دیگر برداشت شده بود. ولی آنها در متن کتاب جاگیر شده بودند. این تک گوییه یک جورهایی ساز ناساز بود. دنده معکوس دادنی بود که دور موتور کتاب را بالای ردلاین برده بود. نچسبیده بود. هر چند دروغ نبود. باید گفته میشد. ولی نچسب بود...
حیف است این کتاب فروش نرود و خوانده نشود...
دوشنبه/ آراز بارسقیان/ نشر زاوش/ پاییز 1392/ 178 صفحه- 8800تومان
- ۸ نظر
- ۱۲ آذر ۹۲ ، ۰۸:۵۳
- ۷۴۹ نمایش