شفق قطبی با طعم اسلام
حال تنهایی رفتن را نداشتم. ساعت 4 بود که حامد زنگ زد. گفت کجایی؟ گفتم خانه. میخواستم از خانه بزنم بیرون. ولی حالش را نداشتم. از آن عصر پنجشنبهها بود که لش کرده بودم و نیاز داشتم یکی به اندازهی 30 سانت من را جابهجا کند تا به زندگی برگردم. تلفن حامد همان 30 سانت جابهجایی بود. حامد گفت دارم میروم برنامه را. بیا برویم. گفتم باشه.
هفته پیش بهم گفته بود. راستش برایم خود سخنرانی جذابیتی نداشت. من از شنیدن در مورد سفر و فواید سفر اشباع شدهام. ولی خانهی مدرس جایی بود که تابهحال نرفته بودم. دیدن حامد هم همیشه برایم فرحبخش بوده.
رسیدم متروی بهارستان. نزدیک غروب بود. همان چند دقیقهای که میگویند گلدن تایم. از کنار کتابخانهی مجلس و مدرسهی عالی مطهری رد شدم. باشکوه بودند. به این فکر کردم که چه قدر هزینه برای مسجدها و حوزههای علمیه میشود. اگر این حکومت نبود این مدرسهی عالی مطهری به این زیبایی میبود؟ اگر حکومت نبود خیلی از جاها اصلاً نمیتوانستند روی پای خودشان بایستند. بعد به این فکر کردم که بههرحال هر حکومتی نیاز دارد که پول ملت را به یکشکلی خرج طرز فکر خودش کند دیگر. اگر حکومت ما اسلامی نبود حتماً مثل محمدرضا شاه پول را برمیداشت خرج جشنهای 2500ساله شاهنشاهی و این حرفها میکرد. اگر آمریکایی بود یکجور دیگر به باد میداد. همهشان سروته یک کرباسند دیگر. اصلاً ما آدمها هم همینیم. آمدهایم که پولها را به باد بدهیم و فکر کنیم که آه سرمایههای زندگی را به بهترین شکل استفاده کردهایم.
بعد زدم توی سرچشمه و محلهی عودلاجان و یکهو پرتاب شدم به یک زمانهی دیگر. برایم همیشه پایین میدان بهارستان و خیابان امیرکبیر و خیابان مولوی و چهارراه سیروس با موتوریهای وحشی هممعنا بود. صدای موتورهای 125 سیسی برایم نفرتانگیز است. ولی کوچههای باریک عودلاجان در عصر پنجشنبه خالی از موتوریها بود.
هوای دم غروب شفاف بود. مرد پیری از نانوایی سر کوچه نان سنگک به دست آمد بیرون و جلوی من حرکت کرد. هم مسیر بودیم. از کنار خانههایی که نمای کاهگلی داشتند گذشتیم. مسجد حاج عیسی لواسانی روبه روی گرمابهی عمومی بود و گرمابه کنار یک آرایشگاه زنانه و روبه روی آرایشگاه زنانه آنطرفتر آرایشگاه مردانه.
کنار گرمابه یک مغازهی خراطی هم بود. خدایا چه قدر وقت بود که من مغازهی خراطی ندیده بودم. اصلاً چه قدر وقت بود که مغازهی تولیدکننده ندیده بودم. دقت کردم دیدم همهی مغازههای این شهر محل فروش جنساند (از سوپرمارکتها تا لباسفروشیها) و نهایت محل ارائهی خدمت (مثلاً همین آرایشگاهها). ولی آن مغازهی خراطی... افغانستانیها هم بودند. توی دستههای 2-3 نفره حرکت میکردند. محل کارشان کوچههای پشت خیابان مولوی بود و حتم محل زندگیشان اینطرف توی عودلاجان. تهران شهر عجیبی است. عودلاجانی که زمانی محل زندگی آن تهرانیهای زبروزرنگ با لهجههای اصیل تهرونی بود، حالا شده محل زندگی مهاجرانی از مملکت دیگر.
صدای اذان که پخش شد یک لحظه حال و هوای ماه رمضان به سرم زد؛ با همهی فرح بخشی صدای اذان در پایان یک روز روزهداری. اصلاً ماه رمضان فقط توی زمستان قشنگ است.
خانهی مدرس هم زیبا بود. خوب بازسازیاش کرده بودند. شیک و مجلسی بود. حامد آنجا بود. سجاد و امیرحسین هم بودند. بعد از 2 سال میدیدمشان. موقع پذیرایی رسیده بودم. پذیراییشان خلاقانه بود. یک سیخ میوه. توی هر سیخ هم یک تکه سیب و یک تکه موز و یک برش خیار و یک قاچ کیوی. هم ارزان و هم خلاقانه. خوشم آمد. رفتیم به دیدن بخشهای مختلف خانه. مجسمههایی که از مدرس ساخته بودند. عکسهای قدیمی و بعد توی زیرزمین خانه که شربتخانه کرده بودندش شایان را دیدم.
جفتمان تعجب کردیم. من کجا اینجا کجا؟ او کجا اینجا کجا؟ 7 سال بود که همدیگر را ندیده بودیم. چند وقت پیش بود که زنگم زد. میخواست از سفر افغانستانم بشنود. دعوتش کردم به دیدن فیلم اکسدوس توی دانشگاه تهران. گفتم آنجا هستم. ولی راستش بعدش باید بروم کلاس زبان و زمان زیادی ندارم. روز اکران فیلم آمده بود. من فکر کردم نیامده. ولی آمده بود. منتها تا انتها نمانده بود. حالا فرصت بود که از همدیگر بشنویم. مهدی پارسا در سفر پارسال شایان به روسیه همسفرش بود.
راند دوم سخنرانی مهدی پارسا در مورد سفرهای او و همسرش به کشورهای خارجی را شنیدیم و زدیم بیرون. حامد پرسید تو و شایان از کجا هم را میشناسید؟ گفتم اولین کارآموزی دورهی لیسانسم را پالایشگاه نفت تهران بودم. شایان هم کارآموزیاش را آنجا بود. دو ماه با هم بودیم. رفیق شدیم.
از کنار خانهی پدرسالار گذشتیم. من از سفر افغانستانم بهطور خلاصه برای شایان تعریف کردم و ازش در مورد سفر روسیهاش پرسیدم. یکی از هیجانانگیزترین تجربههای زندگیاش بود. پارسال همین موقع بود که رفته بود روسیه. با دوستش سعید رفته بود. سعید منجم است. رفته بودند که شفق قطبی را ببینند. سر سیاهزمستان زده بودند رفته بودند مسکو و از آنجا با یک پرواز سه ساعت و نیمه رسیده بودند به مورمانسک.
گفتم با قطار نرفتید؟
گفت نه. فکرش را بکن. با هواپیما سه ساعت و نیم توی راه بودیم تا برسیم به مورمانسک.
اینها را که گفت یکهو فضای تمام رمانهای روسی که خوانده بودم توی ذهنم شکل گرفت. آخرین رمان درست و درمانی که خواندم کاناپهی قرمز بود. یک رمان کوتاه فرانسوی فوقالعاده که شروعش دقیقاً توی روسیه است: خانمی که سوار یک قطار روسیهای شده تا از مسکو برود به شهری در دوردستهای روسیه. سوار قطار شده تا از عشقش خبر بگیرد. مردی که 6 ماه است آمده روسیه و هیچ خبری از او نیست. 4-5 روز در آن قطار است و از همسفرهای روسش میگوید و حسش به آنها و چه قدر این شروع کتاب برایم دوستداشتنی بود.
بعد یاد شروع کتاب ابله داستایوسکی افتادم که سیاه سرمای روسیه است و پرنس میشکین سوار قطار مسکو به سنپترزبورگ میشود و داستان شروع میشود... بدجور دلم هوای روسیه را کرد!
روسیه سرد بود. مسکو سرد بود. مورمانسک ابرسرما بود. اول فکر کردم مورمانسک باید جایی نزدیک سیبری باشد. ولی نه... مورمانسک نزدیک فنلاند بود. شایان روی نقشه نشانم داد که مورمانسک کجاست. گفتم لعنت به این روسیه. گفتی سه ساعت و نیم پرواز من فکر کردم رفتی تو دل سیبری. روی نقشه راهی نیست که این. پس تا سیبری خیلی راه است از مسکو... این روسیه چه قدر بزرگ است.
شایان لباس اسکی پوشیده بود و 3 لایه لباس هم زیرش. سرمای 30 درجه زیر صفر را تجربه کرده بود تا شفق قطبی را ببیند. دیدن شفق قطبی شده بود یکی از اوجهای زندگیاش. میگفت موبایلهایمان را که بیرون میآوردیم تا عکس بگیریم به ثانیه نکشیده خاموش میشدند. باطریهایشان از زور سرما افت ولتاژ پیدا میکردند و خاموش میشدند. میگفت بدترین موبایلها هم همین اپلها بودند. باز سامسونگ و چینیها میشد یک عکس گرفت باهاشان. البته فقط یک عکس. بعد موبایله میترکید از زور سرما.
عاشق روسیه شده بود. عاشق مسکو شده بود. عاشق زنها و دخترهای روس شده بود. میگفت انگلیسی بلد نیستند. میگفت مهرباناند. میگفت از پسرهای موسیاه و چشم مشکی مثل ما ایرانیها خوششان میآید. مسکو بزرگ است. خیابانهایش گلوگشادند. پیادهروهایش گلوگشادند. منتها شهر مسطح است. مثل تهران نیست که از هر جایش میتوانی بفهمی که شمال کجاست. توی یکی از پرسههایشان توی شهر گم شده بودند. میگفت دو تا دختر روس ما را رساندند به هتلمان. دمشان گرم. خیلی برایمان وقت گذاشتند.
گفت من یک دختر روسی را مسلمان کردم.
گفتم جدی؟
گفت آره.
یاد عکسش توی اینستاگرام افتادم. جدی دختره را مسلمان کرده بود. بعد از سفرش سه ماه وقت گذاشته بود و به تکتک سؤالهای دختره پاسخ داده بود و او را چادر چاقچوری و مسلمان کرده بود.
شوخی شوخی گفتم: اسلام به تو به خاطر میخی که کوبیدی افتخار خواهد کرد.
اکثر روسها انگلیسی بلد نیستند. دلیلی نمیبینند که انگلیسی یاد بگیرند. میگفتند انگلیسیها باید بیایند روسی یاد بگیرند. شایان از اینشان خوشش آمده بود. مغرور بودند. ولی مثل ایرانیها غرورشان پوشالی نبود. واقعاً خودشان از پس خودشان برمیآمدند. وقتی این حرفها را میزد یاد کامیونهای کاماز ساخت روسیه افتادم که توی رشتهی ماشینهای سنگین رالی پاریس داکار همیشه اول میشوند و یکبار هم نشده که یک کامیون آمریکایی یا سوئدی جلویشان قد علم کند.
میگفت روسها آدمهای بهشدت سنتی ولی بهروزی هستند. حرفش برایم قابلفهم بود. برخورد ایرانیان با مدرنیته خیلی مضحک بوده و هست. ایرانی جماعت ظاهر را میگیرد و فرآیند را طی نکرده میخواهد به آخرش برسد. به خاطر همین در انتهای کار نه ایرانی میماند نه خارجی میشود. ولی روسها...
سعید روسی بلد بود. گفتم کجا روسی یاد گرفتی؟ گفت سفارت روسیه خودش یک کلاس زبان روسی دارد. آنجا یاد گرفتم. گفتم چند وقت طول میکشد که روسی یاد بگیری؟ خیلی سخت است؟
گفت سختی که آره. باید کلاً زبان انگلیسی را کنار بگذاری. چون واقعاً قاتى میکنی. اگر هرروز 4-5ساعت وقت بگذاری دوساله روسی یاد میگیری. در مورد روسیه تو اگر زبان روسی را مسلط باشی روسیه چیز زیادی بهعنوان غریبه به تو نمیدهد. ولی اگر کمی زبان روسی بدانی و بروی به آنجا روسیه و روسها هزاران چیز به تو یاد میدهند.
جوری از روسیه حرف میزدند که دلم خواست روسی یاد بگیرم. ولی بعد توی ذهنم یاد آن روایت کوتاه لعنتی کافکا افتادم:
پدربزرگم همیشه میگفت: «زندگی جور گیجکنندهای کوتاه است. به گذشته که نگاه میکنم، زندگی آنقدر به نظرم کوتاه میآید که بهزحمت میتوانم بفهمم، چه طور ممکن است، مرد جوانی- برای مثال میگویم- تصمیم بگیرد بهطرف دهکده بعدی بتازد، ولی نترسد .»
هوا سرد بود. از میدان بهارستان و خیابان جمهوری تا خیابان ولیعصر را با هم راه رفتیم. داستان گفتیم و شنیدیم و سرمای هوا را فراموش کردیم و کلی خیال تازه به جان هم انداختیم و بعد از هم جدا شدیم. روز خوبی بود.