تو به اصفهان بازخواهی گشت
قصهای از جنگ جهانی دوم. هجوم شوروی و آلمان به لهستان. به اسارت رفتن خانوادهای لهستانی در کنار هزاران لهستانی دیگر. مهاجرت اجباری به روسیه و سپس کوچانده شدن به ایران. زندگی مادر و دختری مهاجر در ایران: امیلیا و دخترش باربارا. باربارایی که رنجهای زندگی مادرش و سپس قتلش را به چشم دید و در تهران روی پای خودش بزرگ شد، درس خواند، شوهر کرد و بچهدار نشد و شد. آدریانا تا 19 سالگی دختر باربارا بود و بعد یکهو غیبش زد. رفت. دیگر پیدایش نشد. رفتنی که آتش زد به جان شمیم. آتش زد به عشق زیبای نوجوانیاش و تمام سالهای زندگیاش در حسرت آن عشق باقی ماند؛ و رمان دقیقاً از جایی شروع میشود که دختر آدریانا از لهستان میآید به ایران سال 1388 و سراغ مادربزرگش را از شمیم میگیرد. شمیمی که خودش درگیر مهاجرتی دیگر است: همسرش فرشته و دخترش سحر رفتهاند به آلمان و او حالا تکوتنها مانده در ایران، شده استاد ادبیات دانشگاه تهران و تنهاییاش را با دوست دوران نوجوانیاش، طاهر غم شریکی میکند.
قصهی 4 نسل از مهاجران لهستانی: امیلیا، باربارا، آدریانا و در آخر الیزایی که در حقیقت مهاجر نبود. اما مهاجرت مادر و مادربزرگ و اجدادش هزاران سؤال را مثل خوره به جانش انداخته بود.
قصهی زندگی خانوادهای در ایران که مهاجرت چندپارهاش کرد: شمیم و فرشته و سحر.
قصهی طاهر که مرگ دایی سیامکش در اوایل انقلاب یک معمای ناگشوده مانده بود برایش.
انصافاً «تو به اصفهان بازخواهی گشت» رمان خوبی بود. من را گرفت و رها نکرد. فصلهای کوتاهش را هر جا که فرصت دست میداد (مترو، تاکسی، اتوبوس، قبل خواب) میخواندم و دلم میخواست ببینم روایتهای موازی و دور هر یک از فصلهایش به کجا خواهد انجامید. راضی بودم. چیزهایی بود که حس میکردم بودونابودشان برای رمان تفاوتی ندارد. مثلاً اینکه ماجراهای کتاب در شلوغیهای سال 88 اتفاق میافتاد. به نظرم کمکی به طرح اصلی رمان نکرده بود. بیشتر حس کردم تمام کارکردش ص 213 کتاب بود. آنجا که مصطفی انصافی خرداد 88 را جا داد کنار انقلاب 57 و کودتای 32 و... یکجور ادای دین شخصی نویسنده بود به وقایع سال 88 در اولین رمانش.
من خوشم آمد. هر چند میدانستم که پایان کتاب من را تکان نخواهد داد و فراتر از انتظارم نخواهد بود. ولی باز هم دوست داشتم به پایانی که فکر میکردم برسم و رسیدم. حس بدی بهم دست نداد. حس اعجاز هم نداشتم البته. ولی دستمریزاد باید گفت به نویسندهاش.
پس نوشت: عکس از سایت سفرنویس
و غارت شدند