اسم منو فریاد می زنه...
چیزی که اذیتم میکند حضور آن همه آدم کیپ هم است. هفتهی اول راس ساعت 10 رسیدم و آن تهها جا گیرم آمد و تخته را خوب نمیدیدم. چشمهایم نیم نمرهی دیگر هم ضعیف شدهاند و نه حال و نه پول عینک جدید خریدن دارم. با همین میسازم. کارم ازین حرفها گذشته. مثل آدمی میمانم که 3میلیارد بدهکار است. 3میلیون دیگر هم بدهکار شده. بکش روش. چه توفیری دارد 3میلیارد و 3میلیون تومان با 3میلیارد تومان؟! هفتهی بعدش نیم ساعت زودتر آمدم. باز هم 4ردیف اول پر بودند. همه هم دخترها و زنها. واقعا بیکارند. من آدم سحرخیزیام. 6صبح در بدترین حالت بر پا میشوم. ولی این که 90دقیقه قبل از شروع کلاسی در مکانش حضور داشته باشی خیلی بیکاری عظمایی میخواهد. ساعت 9:30 نشستم آن گوشهی کلاس و آقای آموخته ساعت 10:20 دقیقه آمد. همیشه تاخیر دارد. و من همیشه به این فکر میکنم که چه پولی درمیآورد با همین کلاس فن ترجمهاش. 50 دقیقه نشستن در کنار دخترها و زنهایی که ورورهی جادو اند و یکریز حرف میزنند و فیس و افاده میریزند سرم را درد میآورد. مینشینم برای خودم لغت مرور میکنم و چشمهایم هم گذری نگاهشان میکند. چه قدر کارشناسانه حرف میزنند. چهقدر مثل آدمهایی که خیلی بارشان است حرف میزنند. آن خانمه یک جوری در مورد شیوهی لغت حفظ کردن به آن یکی توصیه میکند که انگار خدای این کار است. چرا من توی زندگیام هیچ وقت نتوانستهام به این شدت و حدت حکمی صادر کنم؟ همیشه نمیدانم را اول گفتهام و بعد هم یک جور بیحالی گفتهام من این کار را کردهام. ولی برای هر کسی یک جور است... عه. آن پسر دختره... آنها را همین هفتهی پیش توی نمایشگاه کتاب جلوی نشر نگاه دیدم که از جلویم رد شدند. لعنت به این حافظه. چه چیزهایی یادش میماندها. آن وقت 4تا لغت به درد بخور انگلیسی را یادش نمیماند. بعد از ساعتی مستر آموخته میآید و شروع میکند به گفتن. 3ساعت تمام پشت سر هم نکات ترجمهای میگوید و چیزهای خوبی میگوید. فقط آن همه آدم کیپ هم بیهیچ استراحتی بین کار بدجور آدم را پایین میکشد. خانم کناریام دقیقهی 45 میبُرد. سرش را میگذارد روی میز و میخوابد. خیلی بیحال است. تنبیهش کردهام که نگاهش نکنم. اول کار که آمدم ازش پرسیدم صندلی بغلیتان خالی است؟ گفت: نوچ. تو دلم گفتم اوشکول بهم میگه نوچ. نوچ خودتی. باباته. دوسپسرته. و تصمیم گرفتم که تا آخر کار هیچ نگاهش نکنم! نگاهش نکردم. ولی خودم دقیقه 120 یک چُرت چند ثانیهای رفتم. جزوهام اول خوشخط است. ولی هر چه به آخر کلاس میل میکند، خطوط پیوستهتر میشوند... هر چه به آخر کلاس نزدیکتر میشویم دلم میخواهد پاهایم را دراز کنم و کش و قوس بیایم. ولی صندلیهای جلویی و پشتیام اجازهی کوچکترین جنبخوردنی بهم نمیدهد.
کلاس تمام میشود. باید بروم صادق را ببینم. روز آخر ایران ماندنش است. باید بروم فنی. خیلی وقت است که فنی نرفتهام. آخرین باری که رفتم فنی را یادم نمیآید. حس عجیبی دارم. استرس این را دارم که مثل در 50تومنی اینجا هم من را راه ندهند. راهم میدهند. کسی نمیگوید خرت به چند. فنی جماعت لارج است. تنگچشمی و خساست علوم انسانی جماعت در ایران را ندارد. از همین در دانشکدهاش معلوم است. تو بگیر برو به آخر.
نمیدانستم باید چه حسی داشته باشم. حس حسرت؟ حس نفرت؟ پیمانی که داشت از در پشت دانشکدهی فنی به سمت دانشکدهی مکانیک میرفت دیگر پیمان آن سالها نبود. نمیتوانست باشد. نمیخواست باشد. یک جور حس آسودگی که دیگر مکانیک نمیخوانم. دیگر برای درس به اینجا نیامدهام داشتم. یک جور حس بغض توام با حسرت هم بود. درسهایی که نخوانده بودم و چیزهایی که بدست نیاورده بودم.... به غیر ازین چند رفیق که در حال رفتن به سمتشانم این دانشکده هیچ چیزی به من نداد...
صادق هست. محمدعلی هست. آقا سبحانی هست. مهدی هست. سامان هست. نشستهاند دارند کلیپ سوسن خانم را نگاه میکنند. کلیپ سوسن خانم و پشت صحنهاش را. یکی از بچههای کلیپ سوسن خانم آمده دانشکده مکانیک استادیار شده. کفم میبُرد. میروم عکس جناب استاد را از روی بورد نگاه میکنم. دوباره به کلیپ سوسن خانم نگاه میکنم. اسمش را هم توی پشت صحنه زیرنویس میکنند. خودش است. نمیدانیم که باید چی بگوییم. گزینش خر است؟ همین آقایان لعنتی، همین پارسال منِ دانشجوی یک لاقبای مظلوم دو عالم را احضار کردند به کمیتهی انضباطی که بیا تعهد بده. منی که کوچکترین انحرافی از مجموعه چیزهایی که اخلاق ایرانی اسلامی نام دارد و در طول 5سال گذشته کوچکترین فعالیت اجتماعی نداشتهام. بعد این بشر را برداشتهاند کردهاند استاد این دانشکده؟ همهمان به این نتیجه رسیدیم که جماعت گزینش با اخلاقیات کاری ندارند. اینها فقط به این کار دارند که مبادا تو انتقادی داشته باشی....
و همه در کار رفتن بودند. صادق که فرداشب داشت میرفت. امین هم برای دکترایش یک جای خوب تو آمریکا پذیرش گرفته بود. سامان پذیرش گرفته بود. هفتهی دیگر داشت میرفت ارمنستان برای ویزا. دیوانه تو این هیر و ویری ازدواج هم کرده بود. برای ویزایش خوب است. مهدی هم کار بود. رامین ویزای رفت و برگشت آزاد گرفته بود. و همه از من میپرسیدند برنامهات چیه؟ در چه حالی؟ چه کار میکنی؟ و من میگفتم نمیدانم. خوشم. خوش میگذره. و توی ذهنم به صحرایی فکر میکردم که هنوز هیچ چیزمان با همدیگر مشخص نیست و ای کاش زودتر مشخص میشد... و به جادههای دوری فکر میکردم که دلم فقط یک نما از آنها را میخواست و حس میکردم چیز زیادی ازین زندگی نمیخواهم.
ناهار را رفتیم فلافلی پایین امیرآباد زدیم. تازه باز شده بود. آقا سبحانی شاگرد اول ورودی ما بود و حالا حکم میزبان را داشت(دکترا را هم همین فنی مانده.) و دنگها را گرفت و سفارش فلافل را داد و نشستیم کنار نردههای دانشکده اقتصاد و فلافل زدیم... رستوران نرفتیم. نباید میرفتیم. کار درست را آقا سبحانی کرد که گفت برویم فلافل بزنیم. رستوران برای جماعت دانشجوی عزب اوقلی نبود. این که توی پیادهرو ایستادیم 8نفری فلافل زدیم قیمتیتر از میز و صندلی رستوران بود. فلافل دیگر تکرار نمیشد. آن ور آبها این جور فلافل خوردن به این آسانیها نبود...
به صادق گفتم پرایدمان را میفروشم یک سفر بیاید کدّ شما مسافرت. گفت بیا، جای خوابت با من.
باید میرفتیم. عکس یادگاری انداختیم. به عنوان تهماندههای ورودی 87 که ایران ماندهایم و یا بهتر بگویم در اردیبهشت 94 در ایرانیم عکس یادگاری انداختیم. 8نفر بودیم و ازین 8 نفر طی هفتههای آینده 4نفرمان در حال رفتن ازین خاک بودند.
میخواستم از امیرآباد تا انقلاب پیاده بروم. حالش را نداشتم. صحرا اگر بود میرفتم. 5سال این مسیر را هر روز هر روز پیاده و تنهایی گز کردم. دیگر تاب تنها رفتنش را نداشتم. رفتم سوار بیآرتی چمران شدم و برگشتم سمت خانه. بینهایت خسته شده بودم...