فحش کِش
دلم جنگل میخواست.
دیر شده بود. غروب شده بود. خورشید، نارنجی و قرمز شده بود. داشت از پشت شاخ و برگ درختهای کنار جاده غروب میکرد. با سرعت هشتاد تا داشتم میرفتم به سمت سیاهکل. بعدش میخواستم بروم به سمت دیلمان. از همان جادهٔ جنگلی پر پیچ و خم. تا لونک قرار نبود بیشتر برویم. دیر شده بود. شب میشد. زور میزدم تا حداقل خورشید کامل غروب نکرده، لونک باشم و هوای جنگلیِ دم غروب را نفس بکشم. داشتم نود تا را پر میکردم که دیدم یک پراید زرد رنگ از فرعی خاکی سروکلهاش پیدا شد و بیکله انداخت توی جاده اصلی. خواستم ازش سبقت بگیرم که از روبه رو ماشین آمد. سرعتم را کم کردم. تا چهل تا. یک بوق کشدار هم برایش کشیدم که: مردک صبر میکردی رد شم. بعد مینداختی تو جاده. یک بوق کشدار دیگر هم زدم برای ابراز عصبانیت!
رانندهٔ پراید کاری نکرد. سرعتش را زیاد نکرد. برایم انگشت وسط نشان نداد. نکشید کنار تا رد شوم. هیچ کار نکرد. بعد از چند لحظه دستش را انداخت از پنجرهٔ ماشینش بیرون. لای انگشتهایش نور نارنجی رنگی در آبی سورمه ایِ دم غروب میدرخشید. بعد یک تقهٔ کوچک به سیگارش زد و خاکستر سیگار توی جاده پخش و پلا شد... همین.
خفه شدم و تا خود سیاهکل ازش سبقت نگرفتم. توی عمرم هیچ کس به این قشنگی بهم نگفته بود: «خفه شو، بشین سر جات، لالمونی بگیر...»
آدمای به این دایورتی کمن انصافاً...موجودات کم هم جذابن اکثراً..
خیلی قشنگ گفته بود: «خفه شو، بشین سر جات، لالمونی بگیر...»
لذت بردیم...نشاط رفت!
یا علی.