جاده قدیم
هیچ وقت ننشستهام جنگل آسفالت را ببینم. ولی اسم این فیلم و شاید کتاب عجیب برایم دوستداشتنی است. آن شب هم ترس از جنگل آسفالت بود که واداشتمان کل مسیر را از جاده قدیم برویم. جاده قدیم خلوت بود. هر از گاهی باریک میشد و چند ماشین پشت سر هم حرکت میکردند. هر از چند گاهی تریلی و کامیونی در سربالایی هن و هن مشغول کشیدن بار عظیم خودش بود و ما به سرعت از کنارش رد میشدیم و هر از چند گاهی از لابهلای صخرهها و سر پیچها اتوبان را میدیدیم که جنگل آسفالتی تحملناکردنی بود. ماشینهایی که کون به کون هم با سرعت هر چه تمامتر میرفتند و اگر لحظهای میایستادم با سرعت شاتر یک پنجاهم ثانیه هم که ازشان عکس میگرفتم فقط خطوط قرمزی بودند در راستای آسفالت مستقیم اتوبان. جنگلی از رقابت برای سرعت رفتن. جادهای مستقیم و گاز دادنهای عجولانهای که آرامش جاده قدیم و پیچهای سرعت کُشاش آن جنگل آسفالت را نخواستنی میکرد.
بعد از قزوین هم از جاده قدیم آمدیم. رد شدن ریلهای راهآهن از زیر پاهایمان را حس کردم و به کارخانهجات تولید مواد غذایی بیدستان نگاه کردم و بعد از وسط نیروگاه شهید رجایی رد شدیم تا هیجان و عظمت یک نیروگاه تولید برق را نزدیکتر از هر موقع دیگری لمس کنم. آبیک شهر کوچکی کنار اتوبان نبود. معنایی بود از جادههای دیگری که به روستاهای اطرافش میرفتند و هشتگردِ جاده قدیم نفرتگاه شروع ترافیک آخر هفتهی محور غرب کشور به تهران نبود. شهری بود زنده که تکیههای چای صلواتی داشت و درنگی بود برای خوردن چای دارچینی و خستگی در کردن و بعد از هشتگرد بوی خوش نهالستانهای بین هشتگرد تا کمالشهر از یاد آدم میبرد که 5ساعت است که توی راهی و به خاطر شهرها و روستاهای سر راه نشده است وحشیانه سرعت بروی. نهالستانها و باغها و تالارهای عروسی و درختان سر به فلککشیدهی دشت شهریار و...
دیگر جای ما توی اتوبان نیست، جاده قدیم را با لذت در آغوش میکشیم، و با همهی سرعتی که زندگی گرفته(آن قدر سریع پیش میرود که در یک پیادهروی 2ساعته نمیتوانم به یک دهم آن چه گذشت هم فکر کنم) باز هم به دنبال آرامش و سرخر کمتری برای رفتنیم.