رحیم آباد- دیلمان
باید میرفتیم میچریدیم. اسماعیل گفت که برویم بچریم. به گوسفندها نگاه کرده بود و گفته بود: مگر ما چه کم ازین گوسفندها داریم؟ آن همه راه را آمده بودیم و یکهو بین آن همه کوه، کنار آنجادهی خاکی، رودخانه بود و مرتع وسیع یکدست سبزرنگی که بین جاده تا کنار رودخانه گسترده شده بود و جان میداد برای نگاه کردن. نگاه کردن. نگاه کردن. یک دل سیر نگاه کنی و بعد یکهو بزند به کلهات ازین همه قشنگیاش و بدوی به سمتش و رویش غلط بزنی، غلط بزنی... ولی ما گرسنه بودیم. حال ایستادن نداشتیم. به آرامی لک و لک در جادهی خاکی پیش میرفتیم و آب از لب و لوچهمان جاری شده بود که اینجا چرا این قدر زیباست؟ خاستم عکس بگیرم. اما قشنگ نمیشد عکسها. آنچه را که به چشم میدیدیم وسیعتر و بزرگتر از کادر محدود دوربین بود...
باک بنزین را تا لبه پرِ پر کرده بودم. روز قبلش صادق اسمس زده بود که عامو پیمان منم اومدم لاهیجان. قرار و مدار گذاشتیم که برویم. بهش نگفتم دقیقن میخاهم کجا بروم. یعنی خودم هم نمیدانستم. فقط میخاستم به دوراهی سفیدآب که رسیدم دیگر وسوسهی راه بالا و آن تونل سیاه کنجکاوی برانگیز نشوم و راه پایین را بروم ببینم به کجا میرسد. تیز و بز راندم سمت لنگرود. بعد از کمربندیاش راندم سمت لیلا کوه و آن جادهی روستایی پای کوه را رفتم. رسیدیم به پَرِشکوه و باغهای پرتقالی که ۲طرف جاده را پوشانده بودند. گفتیم پرتقال بخریم. اسماعیل گیر داد که از مردها پرتقال نخریم. گفت: مردها رحم و مروت ندارند. سر گردنهای حساب میکنند. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یک پیرزن. پرتقال هاش ریز و کوچولو کوچولو بودند. گفت: مزهی قند میدهند. خندیدم. گفت: باورت نمیشه؟ پوست بکن بخور. پوست کندم و خوردم و عجیب شیرین بود. مرده باد این پرتقالهای تامسونی که هزارتا بچهی تلخ و بیمزه دارند. زنده باد پرتقالهای آبدار و شیرین پرشکوه!
نمیدانم چی شد که خر شدیم و ۱۰کیلو پرتقال خریدیم و انداختیم پشت ماشین و دِ برو که رفتیم. کله کردم سمت کوموله و بعد اطاقور و بعد هم املش و رحیم آباد. به املش که نزدیک شدیم سروکلهی جیپهای بدون پلاک روسی هم پیدا شد. جیپهای روسی. جیپهای زمان جنگ که توی تلویزیون نشان میداد که نه در دارند و نه شیشه. مدل بالاترین ماشین محلی تویوتاهای زمان جنگ بودند. سروکلهی کامیونهای دوج روسی هم پیدا شده بود. صادق میخندید به زشتی این کامیونها. به اینکه چه قدر طراحیشان ابتدایی و زشت است. به اینکه اینها کامیونهای زمان جنگ جهانی دوم هستند که هنوز این دور و برها رفت و آمد دارند و کاربرد. میخندید به قیافهی زشت وبی ریخت کامیونها. باورش نمیشد که اینها برای خودشان غول بیابانیهایی باشند بینظیر. اسماعیل بهش کلیپی را نشان داد که ازین کامیونها برای قاچاق درخت و الوار از جنگلها استفاده میکردند. اینکه چطور از رودخانهی خروشان رد میشوند و چطور این کامیونها تک چرخ هم میزنند!!!...
افتادیم توی جادهی ییلاقی رحیم آباد. درختهایی که شاخههایشان را روی جاده انداخته بودند و تونل درختی درست کرده بودند. هنوز روزهای اول فروردین بود و درختها سبز سبز نشده بودند. سربالاییها و سرپایینیها و پیچ و خمهای جاده. هوای اوایل فروردین خنک بود و لاک پشت توی سربالاییها آمپرش بالا نمیرفت. آبشارهای زیادی که از کوه جاری شده بود و ماشینهایی که کنار آبشارها ایستاده بودند و مردها و زنها و بچههایی که خوش و خندان بودند. کنار یکی از آبشارها ایستادیم و دخل شیرینی کوکیهایی که از لاهیجان خریده بودیم درآوردیم. ۳تا آدم گرسنه، به دقیقه نکشیده همهی شیرینیها را بلعیدیم و چند ساعت بعد بود که فهمیدیم عجب خریتی کردهایم که با خودمان خوردنی کم آوردهایم... کوههای سفیدپوشی که اول جاده ازمان دور بودند لحظه به لحظه نزدیک و نزدیکتر میشدند. رسیدیم به سفیدآب و دوراهی معروفش. هر کسی که بار اول میزند به اینجاده توی این دوراهی به سمت تونل سیاه بالادست میرود که مخوفتر و رازآلودتر به نظر میآید. چند شب پیش توی یک مهمانی یکی دیگر را دیده بودم که به اینجاده زده بود و او هم به سمت تونل رفته بود. اما راه پایین را رفتم. از روی یک پل آهنی گذشتم و سربالایی خیلی تیزی شروع شد. سمت راستمان بلندترین قلهی ایران بعد از دماوند خودنمایی میکرد. با ستیغهای سفیدش خیلی نزدیک به نظر میرسید: علم کوه. کنار جاده ایستادیم و چند تا عکس با پس زمینهی علم کوه و آسمان آبی انداختیم.
جاده کم کم خاکی شد. یک تکه خاکی بود. یک تکه آسفالت بود. به آرامی بالا میرفتیم. هنوز جاده ادامه داشت. وقتی خاکیها زیاد طولانی میشدند میگفتیم برگردیم. ولی آن وقت تکههای آسفالتهی جاده شروع میشد و سرعت زیاد میشد و میرفتیم. پیچهای تند و تیز جاده چالوسی. هوای به شدت خنک. خلوتی... خلوتی... هیچ کس توی جاده نبود...
رسیدیم به جایی که درختهای فندق با شاخ و برگهای کت و کلفتشان از سراشیبی دامنهی کوه بالا رفته بودند و یک باغ فندق را درست کرده بودند. باغ فندقی که اگر کمی مه آلود میشد جایی خیال انگیز و وهمناک میشد. ولی یک روز آفتابی بود. گنجشکها و پرندههایی که اسمشان را نمیدانستم میخاندند. ایستادیم. لحظههایی نفسهایمان را در سینه حبس کردیم که هیچ صدایی به جز صدای طبیعت را نشنویم. هیچ صدایی نبود. بعد از دوردستها صدای اذانی پخش شد. حتم از یکی از روستاهای آن حوالی... ۱۰کیلو پرتقال را درآوردیم و از دامنهی کوه بالا رفتیم و در پناه یکی از درختهای فندق نشستیم. ۳نفری با چنگ و دندان پرتقالها را پوست کندیم و تا میتوانستیم پرتقال خوردیم. ۱۰کیلو پرتقال بود و تمام هم نمیشد. از آن طرف هم هیچ خوردنی دیگری با خودمان نداشتیم. ظهر شده بود. ماندیم که برگردیم یا تا ته جاده برویم. خورهی رفتن به جانم افتاده بود و باید تا ته میرفتیم....
فکر کنم ۳کیلو پرتقال خوردیم و بعد راه افتادیم... کمی جلوتر آسفالت جاده مدام شد و راندن راحت و سریع. به یک دوراهی دیگر رسیدیم. از قهوه خانهی سر دوراهی پرسیدیم که هر کدامشان کجا میروند. یکیشان میرفت سمت خشکبیجار و یکیشان به سمت دیلمان. راه دیلمان را گرفتیم و رفتیم. از یک نفر دیگر هم پرسیدیم که جادهاش چطوری است و خاکی است یا آسفالته؟ گفتند یک ساعت خاکی است و نیم ساعت هم آسفالته. ماندیم سر دوراهی که برویم یا نه؟ شور و مشورت کردیم که اگر بخاهیم برگردیم خیلی راه آمدهایم و چند ساعت طول میکشد تا برگردیم. بعد راه رفته را برگشتن تکراری است و خسته کننده. برویم دیلمان و از دیلمان برویم سیاهکل. گرسنهمان بود. ولی چارهای نداشتیم...
افتادیم توی جاده خاکی. و جاده خاکی برای پراید عذاب عظیم است. به آرامی، لک و لک میرفتیم. دیگر توی اینجادهی خاکی هیچ ماشینی نبود. اگر توی جادهی آسفالته هر ۱۰دقیقه سروکلهی یک پیکان یا یک نیسان آبی پیدا میشد اینجا سکوت مطلق بود. سکوت مطلق و منظرههای بکر و تماشایی.
از کنار چند تا روستا رد شدیم. اسم یکی از روستاها بود روستای امام. کلی خندیدیم که این چه روستایی است دیگر. از چند تا رودخانه گذشتیم. شانس آوردیم که اوایل فروردین بود و هنوز رودها پرآب نشده بودند و و طغیان نکرده بودند و میشد رد شد...
به یک دوراهی دیگر رسیدیم. نمیدانستیم کدام را برویم. منتظر ماندیم تا یکی پیدا شود و بپرسیم. چند دقیقه صبر کردیم تا سروکلهی یک جیپ روسی پیدا شد. نگهش داشتیم. ازش پرسیدیم که میخاهیم برویم دیلمان کدام طرف برویم؟ یک نگاهی به پرایدمان کرد و بعد گفت این طرف. بعد تکلیف دوراهیهای بعدی جاده را هم برایمان مشخص کرد: به هر دوراهی رسیدید، فقط راست. فقط راست.
تشکر کردیم. او هم به سرعت جاده خاکی را رفت و ما هم لک و لک ادامه دادیم.
و بعد به جایی از جاده رسیدیم که دیگر جاده نبود. یعنی داشت جاده میشد... بلدوزرها و ماشینهای راه سازی داشتند راست و ریسش میکردند و گلی و ناهموار بود. دلهره به جانم افتاد که یک موقع با این پراید اینجا گیر نکنیم... من خسته شده بودم و صادق پشت فرمان نشسته بود. بلدوزری که وسط جاده بود دید که یک عدد پراید دارد میآید. کمی جلو عقب کرد و با هیکل سنگینش جاده را کوبید و بعد از جاده انداخت بیرون و رفت توی باقالیهای بیرون جاده. از آن تکهی جاده به سلامتی رد شدیم و برایش بوق تشکر زدیم. صادق برایش بای بای هم کرد... کلی خندیدیم. به این فکر کردیم که اگر هم گیر میکردیم بلدوزره به راحتی آن تکه از زمین را که گیر کرده بودیم همراه با ماشینمان میکند و بلندمان میکرد و میگذاشتمان جلوتر...
به موساکلایه که رسیدیم رودخانهی بزرگ دیلمان کنار جاده خودنمایی کرد و آن مناظر مراتع کنار جاده تا رودخانه...
کمی جلوتر جاده خاکی تمام شد. یک ساعت تمام توی جاده خاکی رانده بودیم. آسفالت که شروع شدیم هورا کشیدیم. ارتفاع لاهیجان و لنگرود از سطح دریا ۱۰-۱۵متر بود. حالا ما در ارتفاعات ۲۰۰۰متری دیلمان بودیم و هوا خنک و پاکیزه بود و هیچ بنی بشرِ توریستِ آشغال تولید کنی هم دور و برمان نبود...
به اسپیلی که رسیدیم منظرهی دهشتناکی روبه رویمان بود. نرسیده به اسپیلی وسط دامنهی کوه یک کارخانه سیمان علم کرده بودند. یک کارخانه سیمان خیلی بزرگ... تا به حال از اینجای اسپیلی رد نشده و این کارخانه سیمان را ندیده بودم. وحشتناک بود. کامیونها پشت سر هم قطاری میآمدند و سنگ و کلوخ وارد کارخانه میکردند. خونم به جوش آمده بود. کدام کله خر گوسالهی مادرخرابی دستور داده بود که اینجا کارخانه سیمان بسازند آخر؟! آن کره خری که دستور داده بود اینجا کارخانه سیمان بسازند از طبیعت هیچ درکی داشته؟ میفهمیده که کارخانه سیمان چه قدر آلودگی دارد؟ میفهمیده که این هوای پاک غنیمت است؟! تف به آن مادری که تو را زاییده...
به اسپیلی رسیدیم و بعد از جادهی دیلمان سیاهکل برگشتیم. ۶ساعت توی راه بودیم...
مرتبط: رحیم آباد-قزوین
چطوری پسر؟
چاکرم. هفته ی دیگه 3شنبه چکاره ای؟ بیا بریم مهمون حمید شیم.