جاده تلو
سگ ریده به حالم. نه اعصاب کتاب و درس خاندن را دارم نه اعصاب پای کامپیوتر وقت را گه کردن. تنهام. خانه در سکوت است. میتوانم آهنگی را با صدای خیلی بلند گوش کنم. ولی سگ ریده به حالم... از این طرف خانه میروم آن طرف. از پنجره بیرون را نگاه میکنم. عصر ملال انگیز با قیافهای که ده سال است هی خودش را تکرار میکند از قاب پنجره نگاهم میکند. پاهایم بیقرار نیستند. حال پیاده راه رفتن ندارم. از نفرت و حسرت خستهام. دلم حرف زدن نمیخاهد. تنهاام. به امیر زنگ بزنم بگویم بیا برویم سرخه حصار؟ نه، دوست ندارم حرف بزنم. همان چند کلمه هم عذاباند. به لاک پشت نگاه میکنم. ساکت و مظلوم کپیده جلوی خانه.
فراز ۲۷ از طریقت پیمان: آه، اشیاء. وقتی حالم از خودم به هم میخورد، وقتی دیگران فقط دیگرانند، فقط اشیاء میمانند و سازوکارشان و قوانینشان... وقتی احساس غالبم درباب پیرامونم گنگیست (انگار که عینکم را از روی چشمهای ضعیفم بردارم و بیعینک به اطرافم نگاه کنم و همه چیز را تار ببینم و حس گنگی کنم) فقط سازوکار واضح و روشن اشیاء کمی امیدبخش میشود!...
لباس میپوشم. مینشینم پشت فرمان. لاک پشت را روشن میکنم. آرام توی دنده میگذارم. میرانم طرف خیابان اتحاد و کارخانههای توی کوچههایش. ویرم گرفته که چرخهای لاک پشت را دربیاورم و باهاش ور بروم. کوچهها خلوتاند. لاک پشت را میکپانم کنار کوچه. پیاده میشوم. آچار و جک را میآورم. پیچها را شل میکنم. جک میزنم. جلوی ماشین میآید بالا. لاستیک را باز میکنم و تکیهاش میدهم به جدول. زل میزنم به دیسک چرخ. نگاه میکنم به سگ دست فرمان. ترمز ماشین. خود لنت ترمز دوچرخه است. محور جلو. خم میشوم. میخابم زیر ماشین. به گردگیر پولوسش دست میزنم. جر خورده. قطر شفت چرخها چه قدر ریقو است. آخه، لاک پشت من تو با این شفت ریقو چه طور راه میروی؟! زیر ماشین جابه جا میشوم. کمپرسور کولرش همین جلو است. نگاهش میکنم. میخندم. توی ریقو کمپرسور کولر هم داری؟ به این دقت میکنم که کمپرسور کولر ماشین سانتریفیوژ است. دو تا از پیچهای ورق محافظ زیر موتور درآمدهاند. کجا افتادهاند؟ چه میدانم! گه به گور همهتان.
لاستیک را جا میزنم. حوصلهٔ جاساز کردن جک و آچارش را ندارم. همین جوری میاندازم تو صندوق و مینشینم پشت فرمان.
میرانم طرف حکیمیه. همین جوری بیهدف میروم. میرسم به اتوبان بابایی. به زیرگذر اتوبان بابایی. میکشم کنار. فلش ۲گیگ را درمی آورم میگذارم توی جافندکی. رادیو را روشن میکنم. موج را تنظیم میکنم. دلم مهستی خاسته. گه به گورش. نمیخاند. نمیگیرد. فلشه به فنا رفته. بیخیال میشوم. دلم جاده میخاهد. میاندازم تو جادهٔ تلو. دست انداز و خاکی است. آرام میکنم. ماشین پشتیام هم آرام پشتم میآید. همین جوری دارم دنده یک میروم که یکهو یک شاسی بلند را توی آینه بغل میبینم. با سرعت از آسفالت میاندازد تو خاکی و بیاینکه سرعتش را کم کند از من و ماشین پشتیام سبقت میگیرد. گردو خاک به پا میکند. حداقل ۶۰تایی سرعت دارد. از قصد خاکی را این طوری میرود. بلند بلند تو ماشین شروع میکنم به فحش دادن بهش. به چرخ عقب هاش که در مهی از گردوغبار ناپدید و دور میشوند نگاه میکنم و میگویم: ک.. ک... ِ مادرج...
خاکی تمام میشود. تند و فرز دندهها را میروم بالا. میخاهم ۳ را پر کنم که... سرعتم میآید روی ۶۰تا. به شاسی بلنده فکر میکنم... به بیهدفی خودم. دنده سبک نمیکنم دیگر. ماشین پشت سریم ازم سبقت میگیرد. به پوچی میرسم. دلیلی نمیبینم. برای هیچ چیز دلیلی نمیبینم. با خودم تصمیم میگیرم تا آخر جاده را بروم. تا لواسان بروم. اما نمیدانم چرا. هیچ هدفی وجود ندارد. به شاسی بلنده فکر میکنم. قانون میگذارم برای خودم: کل جاده را با سرعت ثابت بروم. با سرعت ثابت ۶۰تا.
«وقتی دلیلی وجود ندارد، وقتی مقصود و مقصدی انتظارت را نمیکشد، وقتی شوقی برای رسیدن به جایی نداری، آن وقت باید ذات خود حرکت را بستایی، و ذات حرکت یعنی سرعت ثابت. سرعت ثابت در یک معنا توفیری با حرکت نکردن ندارد. طبق قانون اول نیوتون سرعت ثابت روی دیگر سکهٔ انفعال و حرکت نکردن است. و در معنایی دیگر رفتن است... سرعت ثابت ۶۰تا».
۶۰تا میروم. کنار جاده سیم خاردارهای ناحیهٔ نظامی به چشم میخورد. و تپههای خاکی در دو طرف جاده. ماشینی که ازم جلو زد هم یا سرعت ۶۰تا میرود. پژو است. نگاه میکنم به دکل نگهبانی کنار سیم خاردار. بالای دکل، توی اتاقک، سربازی تفنگ به دست ایستاده و به جاده نگاه میکند.
به ماشین جلویی نگاه میکنم. ۲نفرند. اتفاقاتی دارد آن تو میافتد. دختر یا زن از صندلی کمک راننده به سمت صندلی راننده خم میشود. پسر یا مرد هم کمی به سمت وسط کج میشود. کلههایشان به هم میچسبد. ویرم میگیرد پایم را روی گاز بفشارم و جاکن کنم بروم...
«یگانه رسالت تو: حرکت با سرعت ثابت ۶۰تا»
رها میکنند هم را. بعد سرعت میگیرند و میروند.
یک دکل نگهبانی دیگر. یک سرباز دیگر. ایستاده در بلندی، تنها، تفنگ به دست، بیکار، نگاهش به جاده.
جلوتر جاده خراب است. آسفالتش جا به جا خورده شده. ترگ ترگ شده. پر از دست انداز شده. من با ۶۰تا میرود. شیشههای ماشین میلرزند و سروصدا میکنند توی چاله چولههای جاده. افتضاح است اینجادهٔ تلو. از یک پراید سبقت میگیرم. سر یک پیچ با سرعت ۶۰تا میروم. پیچش تند است. یک بری شدن ماشین و فرمانی که به خاست من نمیچرخد آن قدری که باید بچرخد!
بعد یک کامیون. نباید سرعت کم شود. کم میشود. میافتم به دنده ۲. بعد کمی جلوتر ازش سبقت میگیرم. با دنده ۲تا ۶۰پر میکنم. چاله چولههای جاده. آسفالت شکسته شکسته... تخمم هم نیست. همهٔ ماشینها آهسته میکنند. یواش. من مثل خر رد میشوم... سکوت. صدای تلق تولوق چهارستون ماشین از جادهٔ خراب و پیچ آخر جاده...
و بعد لواسان... نمیدانم چه باید بکنم. ماشین را کنار بلوار پارک میکنم. چیزیش نشده. با آن شفت ریقویش همهٔ آنجادهٔ مزخرف را آمده... کنار یک سنگ فروشی. همهٔ ماشینها با سرعت رد میشوند. پیاده میشوم. تکیه میدهم به ماشین. زل میزنم به رد شدن ماشینها. نگاه میکنم به کوه روبه رو. باد به صورتم میزود. ماشینها را نگاه میکنم. آهسته رفتنشان، تند و تیز رفتنشان. همهشان فقط رد میشوند. رد میشوند. تکیه دادهام به ماشین. یک پایم را ستون میکنم و پای دیگرم را کج روی نوکش به آن یکی تکیه میدهم. دست به سینه میایستم و فقط نگاه میکنم. به ماشینها. به بادی که شاخههای درختان را تکان میدهد. باد ما را خاهد برد...
درشب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
درشب کوچک من دلهرهٔ ویرانی ست
گوش کن!
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن!
وزش ظلمت را میشنوی؟
اکنون چیزی میگذرد؟
یک ربع همین جوری میایستم همان جا. بعد سوار میشوم. از جادهٔ لواسان با سرعت ثابت ۴۰تا بالا میآیم و برمی گردم...