سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۷۹ مطلب با موضوع «روایت» ثبت شده است

آکوستیک

۲۶
بهمن

صدای برخورد قطره‌های باران به کلاهک دودکش بخاری و پیچیدن این صدا در لوله بخاری اتاق.
صدای عبور لاستیک ماشین‌ها از روی آسفالت خیس خیابان.
صدای تلاش یکنواخت استارت مهتابی اتاق که ۳هفته است سوخته.
صدای ورق خوردن صفحات دفترچه‌ی آبی‌ای که ۴سال پیش پرش کرده بودم.
صدای آهسته‌ی اتفاقات و روزمرگی‌های زمانی گذشته و بازنگشتنی در سرم... صدای مشکلات و چسناله‌های هنوز حل نشده... صدای پچپچ‌های سر کلاس درس، درس خاندن‌ها، سعی کردن‌ها، سعی نکردن‌ها، اعتیاد‌ها...

  • پیمان ..

چر «ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم.»
این حقیقت محض است. به دفترچه یادداشت قبلی و دفترچه یادداشت جدیدم که نگاه می‌کنم زندگی‌ام تشکیل شده از یک سری سیکل تکراری. یک سری اتفاقات دایره وار تکرار می‌شوند. یک دایره نیست. چند تا دایره هستند که هی می‌چرخند و می‌چرخند. چرخه‌ها... یک سری اتفاقات تکرار می‌شود، واکنش من به آن‌ها هم هی تکرار می‌شود. بعد یک سری نتایج و احساسات و تصمیمات. دوباره اتفاقات، واکنش‌های من، نتایج و‌‌ همان احساسات و تصمیمات...
رشته‌ای که درش درس می‌خانم پر از بررسی سیکل‌ها است. ترم پیش خیلی از درس‌هایم فقط و فقط در مورد سیکل‌ها بودند. سیستم‌های تبرید و سردخانه. نیروگاه‌های حرارتی و... همه‌شان بررسی ۱ یا ۲ سیکل تکراری بود و شرایط شان. از یک جایی شروع می‌شدند و به‌‌ همان جا تمام می‌شدند. تنها نکته‌ی مهم در بررسی و مطالعه‌شان ایجاد تغییراتی برای بهتر تکرار شدنشان بود. چیزی به نام بازده. نسبت کار مفید به انرژی اولیه‌ی داده شده.
توی نیروگاه حرارتی کوچک‌ترین تغییر برای بهتر شدن سیکل رانکین، حتا به اندازه‌ی یک صدم درصد، یعنی به اندازه‌ی یک هزارم تغییر مفید، باعث صرفه جویی میلیون‌ها و میلیارد‌ها تومان صرفه جویی در مصرف سوخت و فایده و سود می‌شد....
عجیب بود. حتا کوچک‌ترین تغییر...
زندگی آدمیزاد همین نیست؟ فقط فهمیدنِ تاثیر کوچک‌ترین تغییرات دشوار است. آدمیزاد گنگ است و تغییرات و بهینه سازی‌های کوچک را نمی‌فهمد...

  • پیمان ..

من نیستم

۰۲
بهمن

آدمی هر آینه باید خودش را ثابت کند. بودنش را ثابت کند. به چه کسی و به چه چیزی؟ به خیلی کسان و خیلی چیز‌ها. در هر لحظه‌ی زندگی چیز‌ها و آدم‌ها و موقعیت‌ها و کسانی وجود دارند که آدمی باید وجودش را به آن‌ها ثابت کند. در جمعی از انسان‌ها قرار می‌گیرد. باید خودش را به عنوان عضوی از آن جمع به آن‌ها ثابت کند. سال‌های زیادی از عمرش را صرف تحصیل دانش می‌کند. هر چند ماه یک بار باید محصلاتش را امتحان بدهد تا ثابت کند که چیزی را فرا گرفته. در دوره‌های مختلف زندگی باید کارهایی بکند تا ثابت کند که به آن دوره از زندگی وارد شده است: مدرک تحصیلی بگیرد، کنکور بدهد، ازدواج کند... آدمی هر آینه باید خودش را به مجوعه چیزهایی که زندگی نام دارند ثابت کند. بگوید که "من هستم". حتا در تنها‌ترین لحظات زندگی هم محکوم است که خودش را ثابت کند. اینکه این اثبات‌ها مثل قضایای ریاضی می‌مانند و برخی ساده و روشن و برخی ناممکن‌اند چیز دیگری ست. غم انگیزش اینجاست که آدمی محکوم شده است به ثابت کردن پی در پی خود...
یک اثبات قهرمانانه هیچ‌گاه کافی نیست. مساله‌ی توا‌تر مطرح است...

  • پیمان ..

حالا دوباره آسفالت خیابان خیس شده. من اینجا در تاریکی نشسته‌ام. دو ساعت همین جا نشسته بودم پای این اینترنت خراب شده که کمی بی‌حوصلگی‌ام را تسلا بدهد. این سایت و آن سایت و این وبلاگ و آن وبلاگ و بوک مارک کردن بعضی صفحه‌ها که بعدن بخانمشان. حوصله‌ی خاندن نبود. به هیچ وجه. گوی طلایی چتم را هم روشن کردم شاید شیرین زبانی به شوقم بیاورد. هیچ کسی نبود و به شوقم نیاورد. بعد از دوساعت که بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم دیدم آسفالت خیابان خیس شده. هوا نمناک شده. بارانکی خرد خرد باریده که بی‌صدا بوده و فقط غافل بودنم را به رخم کشیده و نفهم بودنم را و اینکه چه قدر گنگم من... توی کوچه‌ی روبه رویی هیئت عزاداری است. آمبولانسی ایستاده جلوی خانه‌ای که تابلوی هیئت آنجاست. زنی حالش به هم خورده. دارند سوار آمبولانسش می‌کنند. از بسیاری اندوه حالش به هم خورده یا...؟! نمی‌دانم...
توی چت به سنگ صبوری نالیدم که چرا این قدر بی‌حوصله‌ام من؟! گفت جمعه است.
دیروز که سوار مترو شده بودم روی پله برقی به پوچی رسیدم. اصلن این مترو‌ها این ایستگاه‌های مترو غم انگیزند. آن ایستادن روی پله برقی و بالا رفتن بی‌هیچ تلاشی غم انگیز است. و ایستگاه متروی سرسبز از همه بد‌تر. می‌دانی چه کار کرده‌اند؟ صندلی‌های توی ایستگاه. همه را دونفره دونفره با فاصله از هم چیده‌اند... صندلی‌های توی ایستگاه‌ها را دیده‌ای؟ همه‌شان کنار هم و چسبیده به هم... اما این ایستگاه سرسبز همه را برداشته دونفره کرده. و این دخترپسرهای مترویی چه قدر زیاد شده‌اند... برای خودشان ژانری هستند اصلن. قبلن گفته‌ام ازشان. از معنایشان... حال تکرار ندارم برایت. روی پله برقی‌ها بودم. به مردمی که از پله‌ها بالا می‌رفتند و پایین می‌رفتند نگاه می‌کردم. یک نگاه مات و گذرا. شیشه‌ای. بی‌حس. بعد یکهو از خودم پرسیدم من دنبال چه هستم؟ چه چیزی است که من دنبالش می‌دوم؟ چیزی برای دویدن وجود نداشت. نه. انفعال نبود. حالا دیگر تعریف شده‌ها به حد کافی رسیده‌اند. کارهایی که دیگران یا چیزی به اسم جبر روی دوش‌هایت انداخته و تو باید آن‌ها را ببری بالای کوه و برگردی و دوباره بگذاریشان روی دوشت... نه.. این‌ها نه... چیزی که خودم دنبالش باشم... برایم جزء جزء ش مهم باشد. در هر لحظه‌ای بهش فکر کنم... نبود... می‌فهمی؟
کمرم درد گرفته. پشت این ماس ماسک نشستن هم حتا خسته کننده است...
نگرانی‌ها... بوی جنگ را می‌شنوم. تو هم می‌شنوی. بوی تیزی دارد. گس است. دماغ را می‌زند. اولین باری که با چیزی به اسم تنگه‌ی هرمز آشنا شدم دوم سوم راهنمایی بود.‌‌ همان موقع‌ها بود که با کلمه‌ای به اسم استراتژیک هم آشنا شدم. اینکه خیلی از نفت دنیا از همین تنگه می‌گذرد و این تنگه دست ما است و ابزار قدرت است... با‌‌ همان ذهن بچگانه از خودم می‌پرسیدم این همه که ایران هی می‌گوید مرگ بر آمریکا و می‌گویند که کلی از بدهی‌هایش را بعد از انقلاب نداده و دنیا با ما دشمن است و این‌ها، چرا ما تنگه‌ی هرمز را نمی‌بندیم و تا پولمان را پس نگرفته‌ایم و به حقمان نرسیده‌ام بازش نمی‌کنیم؟ بعد‌ها بود که فهمیدم آدم ابزارهای قدرتش را به آسانی خرج نمی‌کند. بعد‌تر‌ها بود که فهمیدم اصلن بستن ۸۰ کیلومتر آب دریا هم عرضه می‌خاهد و... حالا این روز‌ها می‌بینم که آن پسرک دوم راهنمایی می‌توانسته مثل آدم بزرگ‌ها فکر کند... لج بازی و بچه بازی هیچ وقت پایان پذیر نیست. حالا قرار شده است که نفت ایران را تحریم کنند. نخرند... بهترین نوع تحریم برای کشوری که تویش زندگی می‌کنم. اما حضراتی که فریادهای استقلال و آزادی و جمهوری اسلامیشان ماتحت شیخ ساعد بن آل کونکش‌های خلیج فارس نشین را جر داده بود افتاده‌اند به هارت و پورت که نفت نخرید دنیا را به آتش می‌کشیم... وابستگی به نفت برایشان از وابستگی به دنیا راحت‌تر و تحمل کردنی‌تر است. و البته که به آتش کشیدن به سختی تولید ناخالص و رفع وابستگی به نفت نیست... می‌دانی؟ حس می‌کنم این سال‌ها همه‌اش فرجه‌ای بود که خدا داده بود به ملتی به نام ایران که از شر نفت خلاص شود و حالا فرجه به هیچ نتیجه‌ای دارد به پایان می‌رسد و خانه ویرانی... ارتش رزمایش می‌گذارد. سپاه رزمایش می‌گذارد... ژاپن خرید نفتش از ایران را کاهش می‌دهد.. و...
دیگر چه بگویم. از انرژی اتمی هم می‌خاهی بگویم؟ صبح می‌خاستند من را به جرم اخلال در امنیت ملی بگیرند. انتهای امیراباد، منتظر صادق و محمد ایستاده بودم. سوار بر همین لاک پشت. پایین‌تر بودند. من هم روبه روی دانشکده تربیت بدنی پارک کرده بودم و حاضریراق که بیایند و برویم. بعد دیدم سربازی ۱۰۰متر جلو‌تر برایم بای بای می‌کند که برو اینجا نایست. برو. من هم گفتم باشد. روشن کردم. داشتم می‌رفتم آن طرف خیابان کنار دانشکده تربیت بدنی بایستم که یک کاوازاکی دو ترک آمد جلویم. نگهم داشت. موتور را هم قشنگ جلوی ماشین پارک کرد که مثلن من فرار نکنم. نمی دانم. کاری نکرده بودم آخر. فقط چند ثانیه آن هم پایین انرژی هسته ای شان...یکیشان باطوم به دست. آن یکی هم کلاشینکف حمایل کرده. خنده‌ام گرفته بود. از من می‌ترسید شما؟ آمد گیر داد که اینجا چی می‌خای؟ گفتم منتظرم. گفت منتظر کی؟ گفتم دوستم. گفت برای چی؟ گفتم می‌خاهم چیزی ازش بگیرم. گفت چی می‌خای بگیری؟ کلاه کاسکت سرش گذاشته بود. ازین‌ها که شیشه‌شان رفلکس است. شیشه‌ی کلاه کاسکت را پایین کشیده بود که مثلن من چشم‌هایش را نبینم. به جایی که فکر می‌کردم چشم‌هایش است نگاه می‌کردم و خودم را توی آینه‌اش می‌دیدم و جواب می‌دادم. کارت شناسایی خاست. گواهینامه دادم. بعد گیر داد به مشخصات دوستم. گفتم پرشیا دارد. گفت همین جا وایستا برم پیداش کنم. گفتم الان می‌اد خب. اعصابم داشت خط خطی می‌شد. اصلن حوصله‌ی علافی نداشتم. سوار موتور شد که برود صادق را پیدا کند. گواهینامه‌ام هم دستش. کجا می‌ری؟ راه افتادم دنبالشان. بعد صادق آمد و رد شد مثل اینکه... خلاصه زنگ زدم به صادق و محمد که بیایید این آقا مشکوکه شما را ببیند ولم کند. آمدند و یارو گواهینامه را تقدیمم کرد و بی‌خیالم شد... این هم از تاسیسات انرژی هسته‌ایشان در امیرآباد. این هم از نماد دانش و رشد علمیشان... رشد علمی داشتید که با یک تهدید تحریم نفت این جوری... خلاصه انرژی اتمیشان به کوچک‌ترین وجه هم ما را می‌آزارد... ترور‌ها را هم که... حقش بود به‌شان تیکه می‌انداختم که عوض اینکه با کلاشینکف از خیابان خدا محافظت کنید بروید مغز‌هایتان را دریابید که به راحتی ترور می‌شوند و شما عرضه‌ی محافظت از آن‌ها را ندارید... چیزی نگفتم.
چه قدر غر زدم من. نه؟ خب دیگر... برویم بخابیم. شاید فردا روز بهتری باشد...این دو بند آخر علارغم چرند بودن و روزمره بودنش نطقم را باز کرد. عجیب نیست... خدا غر زدن را نمی آفرید چه کار می کردم من؟!

  • پیمان ..

این چنین خانه به دوشی‌ام آرزوست...

  • پیمان ..

دبیرستان دکتر شریعتی- تهرانپارس

باران که می‌بارد دیگر نمی‌شود به آسمان نگاه کرد. قطره‌های باران کجکی به صورتت می‌زنند و وا می‌دارندت که به زمین نگاه کنی. به موج کوچولوهایی که روی سطح برکه‌های کف خیابان درست می‌کنند. خیابان‌های محدب مقعری که وقت باران می‌شوند پر از برکه‌های کوچک. شاید این حس عجیبی که به آسفالت خیس دارم از اینجا می‌آید. شاید هم از صبح‌های هیجان انگیزی است که به سختی از خاب بیدار شده‌ام و از صدای عبور ماشین‌ها روی آسفالت خیس فهمیده‌ام که یک روز بارانی را در پیش دارم. شاید هم دلیل اصلی‌اش آن حالت عجیب آسفالت خیس بعد از باران باشد. آن مدت زمانی که طول می‌کشد تا قطره‌های بارانی که روی آسفالت جاری و‌‌ رها شده‌اند تبخیر شوند و برگردند به جایی که از آنجا آمده‌اند. طول می‌کشد. همه‌شان با هم آمده‌اند و با هم روی آسفالت باریده‌اند. اما همه‌شان با هم از آسفالت جدا نمی‌شوند. بعضی تکه‌های آسفالت زود خشک می‌شوند و بعضی خیس می‌مانند...
آسفالت خیس بعد از پایان باران خنکای عجیبی دارد. یک جور احساس پاکی به آدم می‌دهد. یک جور رهایی. یک جور رستاخیز حتا. تمام کربن دی اکسید‌ها و نیتروژن منوکسید‌ها و گوگرد دی اکسیدهای هوای دوروبرت را شسته و حالا هوایی که می‌دهی توی ریه‌هایت پر از اکسیژن است... حالا دوباره می‌توانی نفس بکشی. نرمه بادی که می‌وزد خنکای تبخیر قطرات باران از روی آسفالت را به صورتت می‌زند و بیدارت می‌کند...
نمی‌دانم... همه‌ی این احساسات به خاطر همین عکسی است که از پس سال‌ها از مدرسه‌ی دوران دبیرستانم از هزارتوی فولدر‌ها پیدا کرده‌ام و نیمه شبی تاریک دقایق زیادی زل زدم به آسفالت خیس حیاطش. به سکوهای کنار حیاطش. به نشستن روی آن‌ها در زنگ تفریح‌ها. به ابرهای تیره‌ای که آن دور‌ها دارند می‌روند و شاید دارند دوباره می‌آیند. به حس رهایی آن آسفالت خیس کف حیاط. به غمی که آن دروازه‌ی خالی و آن تور بسکتبال خالی می‌ریزند تو دل آدم... به بارانی که همه چیز را شسته و تمام کرده...

  • پیمان ..

جاده تلو

۱۰
دی

سگ ریده به حالم. نه اعصاب کتاب و درس خاندن را دارم نه اعصاب پای کامپیو‌تر وقت را گه کردن. تنهام. خانه در سکوت است. می‌توانم آهنگی را با صدای خیلی بلند گوش کنم. ولی سگ ریده به حالم... از این طرف خانه می‌روم آن طرف. از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. عصر ملال انگیز با قیافه‌ای که ده سال است هی خودش را تکرار می‌کند از قاب پنجره نگاهم می‌کند. پا‌هایم بی‌قرار نیستند. حال پیاده راه رفتن ندارم. از نفرت و حسرت خسته‌ام. دلم حرف زدن نمی‌خاهد. تنها‌ام. به امیر زنگ بزنم بگویم بیا برویم سرخه حصار؟ نه، دوست ندارم حرف بزنم. ‌‌‌ همان چند کلمه هم عذاب‌اند. به لاک پشت نگاه می‌کنم. ساکت و مظلوم کپیده جلوی خانه.
فراز ۲۷ از طریقت پیمان: آه، اشیاء. وقتی حالم از خودم به هم می‌خورد، وقتی دیگران فقط دیگران‌ند، فقط اشیاء می‌مانند و سازوکارشان و قوانینشان... وقتی احساس غالبم درباب پیرامونم گنگی‌ست (انگار که عینکم را از روی چشم‌های ضعیفم بردارم و بی‌عینک به اطرافم نگاه کنم و همه چیز را تار ببینم و حس گنگی کنم) فقط سازوکار واضح و روشن اشیاء کمی امیدبخش می‌شود!...
لباس می‌پوشم. می‌نشینم پشت فرمان. لاک پشت را روشن می‌کنم. آرام توی دنده می‌گذارم. می‌رانم طرف خیابان اتحاد و کارخانه‌های توی کوچه‌هایش. ویرم گرفته که چرخ‌های لاک پشت را دربیاورم و باهاش ور بروم. کوچه‌ها خلوت‌اند. لاک پشت را می‌کپانم کنار کوچه. پیاده می‌شوم. آچار و جک را می‌آورم. پیچ‌ها را شل می‌کنم. جک می‌زنم. جلوی ماشین می‌آید بالا. لاستیک را باز می‌کنم و تکیه‌اش می‌دهم به جدول. زل می‌زنم به دیسک چرخ. نگاه می‌کنم به سگ دست فرمان. ترمز ماشین. خود لنت ترمز دوچرخه است. محور جلو. خم می‌شوم. می‌خابم زیر ماشین. به گردگیر پولوسش دست می‌زنم. جر خورده. قطر شفت چرخ‌ها چه قدر ریقو است. آخه، لاک پشت من تو با این شفت ریقو چه طور راه می‌روی؟! زیر ماشین جابه جا می‌شوم. کمپرسور کولرش همین جلو است. نگاهش می‌کنم. می‌خندم. توی ریقو کمپرسور کولر هم داری؟ به این دقت می‌کنم که کمپرسور کولر ماشین سانتریفیوژ است. دو تا از پیچ‌های ورق محافظ زیر موتور درآمده‌اند. کجا افتاده‌اند؟ چه می‌دانم! گه به گور همه‌تان.
لاستیک را جا می‌زنم. حوصلهٔ جاساز کردن جک و آچارش را ندارم. همین جوری می‌اندازم تو صندوق و می‌نشینم پشت فرمان.
می‌رانم طرف حکیمیه. همین جوری بی‌هدف می‌روم. می‌رسم به اتوبان بابایی. به زیرگذر اتوبان بابایی. می‌کشم کنار. فلش ۲گیگ را درمی آورم می‌گذارم توی جافندکی. رادیو را روشن می‌کنم. موج را تنظیم می‌کنم. دلم مهستی خاسته. گه به گورش. نمی‌خاند. نمی‌گیرد. فلشه به فنا رفته. بی‌خیال می‌شوم. دلم جاده می‌خاهد. می‌اندازم تو جادهٔ تلو. دست انداز و خاکی است. آرام می‌کنم. ماشین پشتی‌ام هم آرام پشتم می‌آید. همین جوری دارم دنده یک می‌روم که یکهو یک شاسی بلند را توی آینه بغل می‌بینم. با سرعت از آسفالت می‌اندازد تو خاکی و بی‌اینکه سرعتش را کم کند از من و ماشین پشتی‌ام سبقت می‌گیرد. گردو خاک به پا می‌کند. حداقل ۶۰تایی سرعت دارد. از قصد خاکی را این طوری می‌رود. بلند بلند تو ماشین شروع می‌کنم به فحش دادن بهش. به چرخ عقب هاش که در مهی از گردوغبار ناپدید و دور می‌شوند نگاه می‌کنم و می‌گویم: ک.. ک... ِ مادرج...
خاکی تمام می‌شود. تند و فرز دنده‌ها را می‌روم بالا. می‌خاهم ۳ را پر کنم که... سرعتم می‌آید روی ۶۰تا. به شاسی بلنده فکر می‌کنم... به بی‌هدفی خودم. دنده سبک نمی‌کنم دیگر. ماشین پشت سریم ازم سبقت می‌گیرد. به پوچی می‌رسم. دلیلی نمی‌بینم. برای هیچ چیز دلیلی نمی‌بینم. با خودم تصمیم می‌گیرم تا آخر جاده را بروم. تا لواسان بروم. اما نمی‌دانم چرا. هیچ هدفی وجود ندارد. به شاسی بلنده فکر می‌کنم. قانون می‌گذارم برای خودم: کل جاده را با سرعت ثابت بروم. با سرعت ثابت ۶۰تا.
 «وقتی دلیلی وجود ندارد، وقتی مقصود و مقصدی انتظارت را نمی‌کشد، وقتی شوقی برای رسیدن به جایی نداری، آن وقت باید ذات خود حرکت را بستایی، و ذات حرکت یعنی سرعت ثابت. سرعت ثابت در یک معنا توفیری با حرکت نکردن ندارد. طبق قانون اول نیوتون سرعت ثابت روی دیگر سکهٔ انفعال و حرکت نکردن است. و در معنایی دیگر رفتن است... سرعت ثابت ۶۰تا».
۶۰تا می‌روم. کنار جاده سیم خاردارهای ناحیهٔ نظامی به چشم می‌خورد. و تپه‌های خاکی در دو طرف جاده. ماشینی که ازم جلو زد هم یا سرعت ۶۰تا می‌رود. پژو است. نگاه می‌کنم به دکل نگهبانی کنار سیم خاردار. بالای دکل، توی اتاقک، سربازی تفنگ به دست ایستاده و به جاده نگاه می‌کند.
 به ماشین جلویی نگاه می‌کنم. ۲نفرند. اتفاقاتی دارد آن تو می‌افتد. دختر یا زن از صندلی کمک راننده به سمت صندلی راننده خم می‌شود. پسر یا مرد هم کمی به سمت وسط کج می‌شود. کله‌‌هایشان به هم می‌چسبد. ویرم می‌گیرد پایم را روی گاز بفشارم و جاکن کنم بروم...
 «یگانه رسالت تو: حرکت با سرعت ثابت ۶۰تا»
ر‌ها می‌کنند هم را. بعد سرعت می‌گیرند و می‌روند.
یک دکل نگهبانی دیگر. یک سرباز دیگر. ایستاده در بلندی، تن‌ها، تفنگ به دست، بیکار، نگاهش به جاده.
جلو‌تر جاده خراب است. آسفالتش جا به جا خورده شده. ترگ ترگ شده. پر از دست انداز شده. من با ۶۰تا می‌رود. شیشه‌های ماشین می‌لرزند و سروصدا می‌کنند توی چاله چوله‌های جاده. افتضاح است اینجادهٔ تلو. از یک پراید سبقت می‌گیرم. سر یک پیچ با سرعت ۶۰تا می‌روم. پیچش تند است. یک بری شدن ماشین و فرمانی که به خاست من نمی‌چرخد آن قدری که باید بچرخد!
بعد یک کامیون. نباید سرعت کم شود. کم می‌شود. می‌افتم به دنده ۲. بعد کمی جلو‌تر ازش سبقت می‌گیرم. با دنده ۲تا ۶۰پر می‌کنم. چاله چوله‌های جاده. آسفالت شکسته شکسته... تخمم هم نیست. همهٔ ماشین‌ها آهسته می‌کنند. یواش. من مثل خر رد می‌شوم... سکوت. صدای تلق تولوق چهارستون ماشین از جادهٔ خراب و پیچ آخر جاده...
و بعد لواسان... نمی‌دانم چه باید بکنم. ماشین را کنار بلوار پارک می‌کنم. چیزیش نشده. با آن شفت ریقویش همهٔ آنجادهٔ مزخرف را آمده... کنار یک سنگ فروشی. همهٔ ماشین‌ها با سرعت رد می‌شوند. پیاده می‌شوم. تکیه می‌دهم به ماشین. زل می‌زنم به رد شدن ماشین‌ها. نگاه می‌کنم به کوه روبه رو. باد به صورتم می‌زود. ماشین‌ها را نگاه می‌کنم. آهسته رفتنشان، تند و تیز رفتنشان. همه‌شان فقط رد می‌شوند. رد می‌شوند. تکیه داده‌ام به ماشین. یک پایم را ستون می‌کنم و پای دیگرم را کج روی نوکش به آن یکی تکیه می‌دهم. دست به سینه می‌ایستم و فقط نگاه می‌کنم. به ماشین‌ها. به بادی که شاخه‌های درختان را تکان می‌دهد. باد ما را خاهد برد...
درشب کوچک من، افسوس
 باد با برگ درختان میعادی دارد
 درشب کوچک من دلهرهٔ ویرانی ست
 گوش کن!
 وزش ظلمت را می‌شنوی؟
 من غریبانه به این خوشبختی می‌نگرم
 من به نومیدی خود معتادم
 گوش کن!
 وزش ظلمت را می‌شنوی؟
 اکنون چیزی می‌گذرد؟
یک ربع همین جوری می‌ایستم‌‌‌ همان جا. بعد سوار می‌شوم. از جادهٔ لواسان با سرعت ثابت ۴۰تا بالا می‌آیم و برمی گردم...

  • پیمان ..

یلدا

۰۱
دی
دوستان بسیار خوبی دارم

اسمس‌های شب یلدایشان هیچ کدام تکراری نیست

هر کدام اسمس خودش را نوشته

من می‌خانمشان

و بعد به صورت ضربدری اسمس‌های یکی را برای دیگری فوروارد می‌کنم و بالعکس...

من هم دوست بسیار خوبی هستم

دوستانم را این جوری به هم بیشتر نزدیک می‌کنم...

  • پیمان ..

می‌گویی یک حسی بهم می‌گوید که اتفاقات نویی برایت می‌افتند این روز‌ها. می‌گویی اسمس جواب داد‌‌نهایت هم مثل نامه نگاری شده. ۲۴ساعت حداقل طول می‌دهی بگویی خوفم. می‌گویی از تضاد خوشت نمی‌آید. می‌گویی از تعطیلات که به خانه‌ی شمالت برمی گردی سکوت خانه‌ی روستایی اذیتت می‌کند. همین است دیگر. تعطیلات که می‌شود می‌آیی به هیاهوهای درندشت و وقتی برمی گردی می‌خورد توی حالت...
راستش اما... احساسات این روزهای من را اگر بخاهی در یک جمله: پیکان وانتی که ۱۳۰تا پر کرده!
پیکان وانت دیده‌ای که... لاستیک‌هایش به پهنای لاستیک‌های دوچرخه‌اند. سرعت که می‌رود غربیلک فرمان توی دست‌هایت فقط می‌لرزد و می‌لغزد. هیچ کنترلی رویش نداری... فقط برای خودش می‌رود. تو هیچی نمی‌فهمی... روز‌هایم به سرعت می‌گذرند. بی‌آنکه خودم بخاهم و بی‌آنکه تحت کنترل من باشند... نه... حست چرند می‌گوید. خبر خاصی نیست. آسمان قهوه‌ای است. روز‌ها به سرعت می‌گذرند و می‌روند. من مسافر هر روزه‌ی متروهای خسته‌ی این شهرم. صبح‌ها به سختی از آغوش پتویم جدا می‌شوم صبحانه می‌خورم. سرحال به سمت ایستگاه مترو راه می‌افتم سوار می‌شم و بعد از ۴۵دقیقه که پیاده می‌شوم احساس خستگی می‌کنم... خستگی فیزیکی نه. خستگی دیدن آن همه آدم خسته... می‌فهمی چه می‌گویم؟ غروب‌ها هم که برمی گردم باز هم خستگی دیدن آن همه آدم خسته، خسته ترم می‌کند و شام را که می‌خورم یک اینترنت می‌روم و بعد هم مثل خرس می‌گیرم می‌خابم.
امروز تصویر تکرارشونده‌ای که در هر ایستگاه از قاب پنجره می‌دیدم می‌دانی چه بود؟ توی چند ایستگاه متوالی برایم این تصویر تکرار شد. تصویر پسرودختری که روی صندلی‌های آبی ایستگاه مترو نشسته‌اند و دل وقلوه رد و بدل می‌کنند. انواعشان هم بودند. توی ذهنم گرمی رابطه‌شان را هم دسته بندی کرده بودم. ماکزیمم آن دوتایی بودند که کاملن به سمت هم چرخیده بودند و تو صورت هم می‌خندیدند و می‌نیمم آن دوتایی که سیخ به روبه رویشان نگاه می‌کردند و با هم جمله ردوبدل می‌کردند. خیلی جدی... انگار که یکی از سکانس‌های حساس یک فیلم. عشاق مترویی؟ آیا آن‌ها فارغ از دنیا در جایی که آدم‌ها مدام در حال رفتن و آمدن بودند لحظاتی از جاودانگی را تجربه می‌کردند؟ آیا به ایستگاه مترو به جایی که آدم‌ها دائم در حال رفتن و ناپدید و نابود شدن بودند فحش می‌دادند که گور پدر دنیا ما اینجا هستیم؟ یا که... توی ایستگاه مترو ده‌ها متر زیر زمین عاشقی کردن ابلهانه نیست؟ توی آن هوای مانده‌ی زیرزمین ابلهانه نیست؟ بی‌پولی حتمن دیگر. کم خرج‌ترین جای ممکن برای لحظاتی بودن... شاید... نمی‌دانم... فقط تکرار شدنش در قاب پنجره‌ای که روبه رویش ایستاده بودم برایم عجیب بود... نه... خبری نیست... جهان تاریک‌تر شده است. یعنی چند روزی است که جهان را تاریک‌تر کرده‌ام برای خودم. چراغ مطالعه خریده‌ام. حالا اگر حالی برایم باشد پرده‌ها را می‌کشم چراغ‌های اتاق را خاموش می‌کنم. اتاق در تاریکی مطلق فرو می‌رود. چراغ مطالعه را روشن می‌کنم و زیر نور موضعی‌اش کتابم را می‌خانم. سرم را بالا می‌گیرم. جهان اطرافم در تاریکی مطلق و تنها نور ممکن و موجود صفحه‌ی کتابی که دارم می‌خانم... سان ست پارک پل استر را خانده‌ام و خشونت پنج نگاه زیرچشمی... با روحم بازی نکردند هیچ کدام البته... هر روز هم به کتابخانه‌ی دانشگاه سر می‌زنم به کتاب‌ها نگاه می‌کنم دقایق زیادی را بین قفسه‌های کتاب‌ها می‌چرخم. به دنبال کتابی می‌گردم که با روحم بازی کند... پیدا نمی‌کنم. بی‌اینکه کتابی بگیرم برمی گردم و از دقایق زیادی که بیهوده بین کتاب‌ها چرخیده‌ام احساس پوچی می‌کنم... درس‌ها را هم... درس‌ها را هم... می‌دانی وضعیت را دیگر...
می‌دانم خسته و داغانم. ولی خودم مثل قبل‌ها همچین احساسی دیگر ندارم. کچل هم که کرده بودم. سرعت رشد موهام هم که می‌دانی... خسته‌ام. ولی دیگر از خسته بودن احساس نگرانی نمی‌کنم. عادت کرده‌ام. دیگر برایم اهمیتی ندارد. دیگران چه می‌گویند و چه انتظاری دارند هم برایم کوچک‌ترین اهمیتی ندارد. قبلن ادای مهم نبودنشان را درمی آوردم ولی الان دیگر نه... قشنگ حرف نمی‌زنم. مثل کلاه قرمزی سلام علیک می‌کنم. از آدم‌هایی که ازشان خجالت می‌کشم فرار می‌کنم. و دیگر همین دیگر... این تیکه از کتاب خشونت پنج نگاه زیرچشمی هم در قبال خیلی چیز‌ها تکلیفم را معلوم کرده است:
 «تحلیل انتقادی وضعیت فعلی جهان که هیچ راه حل روشنی هیچ گونه توصیه‌ی عملی در این باره که باید چه کرد به دست نمی‌دهد و هیچ کورسویی هم در انتهای تونل به چشم نمی‌خورد و اگر هم به چشم بخورد به خوبی می‌دانیم که می‌تواند نور چراغ قطاری باشد که از روی ما خاهد گذشت معمولن با سرزنش روبه رو می‌شود: آیا منظورتان این است که هیچ کاری نکنیم؟ فقط بنشینیم و انتظار بکشیم؟ اینجاست که باید همه‌ی جراتمان را جمع کنیم و پاسخ دهیم بله دقیقن همین. وضعیت‌هایی است که یگانه اقدام به راستی عملی این است که دربرابر وسوسه‌ی درگیر شدن فوری مقاومت کنیم و با تکیه بر تحلیل انتقادی صبورانه به انتظار بنشینیم و ببینیم چه پیش می‌‌اید. ظاهرن از همه طرف زیر فشاریم که درگیر شویم....»
سرت را درد نیاورم. از هوای خوب لذت ببر. هوایی که آدم را خسته‌تر نکند فوق العاده ست... هر روز صبح که بیدار می‌شوی یک نفس عمیق بکش. بدان که آن هوایی که توی سینه‌ات می‌رود می‌تواند یک روز سرپا نگه داردت... قدرش را بدان. هر وقت توی هر چیز مربوط و نامربوطی کم آوردی یک نفس عمیق بکش...

قربانت، پیمان

  • پیمان ..

لذت راندن

۱۸
آذر

حسی عجیبی از قدرت بهش دست می‌داد. وقتی توی سربالایی برای پرایدی که توی خط سرعت بود نوربالا می‌زد و پراید با فشردن پدال گاز و تا سرعت ۱۰۰ تا پر کردن و تمام زورش را زدن کنار می‌رفت تا او پایش را روی پدال گاز بفشارد و صدای دور گرفتن موتور توی گوش‌هایش بپیچد و سرعتش توی سربالایی به ۱۳۰ برسد و ویژژی از کنار پراید رد شود حس خوبی بهش دست می‌داد. یکی از چیزهایی که اصلن ذهنش را مشغول کرده بود همین حس قدرتی بود که در سبقت گرفتن از ماشین‌ها بهش دست می‌داد. مخصوصن توی سربالایی‌ها سبقت گرفتن برایش یک جور حس اعمال قدرت می‌داد... به همان مفهومی که می‌گویند در یک رابطه‌ی جنسی فاعل بر مفعول اعمال قدرت می‌کند...
ساعت ۴صبح بود. جاده در تاریکی مطلق بود. تاریکی و خلوتی. ساعت ۱۲شب بود که راه افتادند. تعطیلات ۵روزه اتوبان را آن وقت شب هم ترافیک کرده بود. ولی دیگر به ترافیک عادت کرده بود. آرام آرام ۲ساعت در ترافیک تا کرج و بعد از کرج راند. سر شب خابیده بود تا بتواند تا صبح رانندگی کند. وقتی دید که خیلی‌های دیگر هم همین طوری بوده‌اند خنده‌اش گرفته بود... اتوبان شلوغ بود. وقتی بعد از کرج ترافیک روان شد او فقط توی خط سبقت می‌راند. ولی با سرعتی بین ۹۰تا ۱۲۰. حتا چند جا هم سرعت به زیر ۷۰ رسید... یعنی همه‌ی این‌ها دارند می‌آیند شمال یا می‌روند سمت زنجان؟! نمی‌دانست.
به لذت فشردن پدال گاز ۴۰۵ فکر می‌کرد. ۴۰۵ی که دسته موتورش خراب بود.‌‌ همان لحظه که سوار شد و دنده ۱را به ۲ و ۳ رفت فهمید. از لرزش موتور وقتی در جا کار می‌کرد و صدای موتوری که توی اتاق ماشین می‌پیچید فهمید. ولی اصلن فکر نمی‌کرد خراب بودن دسته موتور این قدر لذت بخش باشد... آن صدای سکرآور دور گرفتن موتور ماشین... پیچیدن آن صدای هیجان انگیز توی گوش‌هایش... «ماشین مدل پایین نعمته». بار‌ها این را به خودش گفته بود. سوار شدن بر ماشینی که انواع بلاهای ممکن را می‌تواند سرت خراب کند کم چیز یادش نداده بود. لاک پشت... وقتی عرض چند ثانیه ۴۰۵ را از سرعت ۰ به ۱۰۰ رساند نتوانست ذوق زدگی‌اش را پنهان کند. پدر گفت: آره... وقتی یه مدت اون پرایدو سوار می‌شی بعد سوار این می‌شی بهت حس پرادو سوار شدن می‌ده...
توی اتوبان می‌راند. چراغ‌های زرد اتوبان از روی صورتش رد می‌شدند. لحظه‌ای تاریکی، بعد روشن شدن صورتش با نور زرد اتوبان دوباره تاریکی دوباره روشنایی... نمی‌دانست اسمش را چه بگذارد. نسبیت؟ شاید... آره نسبیت خوب است... محمد بود که چند ماه پیش بهش گفته بود. توانایی لذت بردن... این هم بد نیست... می‌شود اسمش را این هم گذاشت. به این فکر می‌کرد که در مقابل این همه ماشین مدل بالا ۴۰۵ چیزی نیست که. بعد از پراید ارزان‌ترین ماشین است. اما... غر زده بود که این لاک پشت داغان است و‌ای کاش یک ماشین مدل بالا می‌داشت. محمد گفته بود نگاه کن به اونی که یک بی‌ام دبلیو زیر پایش است. با آن بی‌ام دبلیو می‌خاهد چه کار کند؟ ماشین بهتر از آن وجود ندارد. نمی‌تواند به لذت بیشتر فکر کند. وقتی از آن بی‌ام دبلیو خسته شد دیگر مگر می‌تواند پراید یا پژو سوار شود؟ اما تو... هر ماشینی سوار شوی می‌توانی لذت ببری... چیزی را که محمد گفته بود داشت به عینه می‌دید. شتاب گرفتن ۴۰۵ و صدای موتور۱۸۰۰ی که توی گوش‌هایش می‌پیچید او را غرق لذت می‌کرد. لذتی که وقتی از بیرون بهش نگاه می‌کرد احمقانه نشان می‌داد... ولی او از ۴۰۵ داشت لذت می‌برد... دوست داشت به نسبیت یا توانایی لذت بردن توی زندگی‌اش فکر کند... حکمن توی زندگی روزمره هم معنا‌ها داشت...
ساعت ۴صبح بود. جاده قدیم قزوین رشت. از اتوبان نرفته بود. حوصله‌ی اتوبان را با شلوغی‌اش نداشت. اگر می‌خاست باند سبقت برود هی باید نوربالا می‌زد هی صبر می‌کرد هی باید از پشت برایش نوربالا می‌زدند. نزدیکی‌های قزوین آن سمند اسپرتی که ۱۱۰ تا تو باند سبقت می‌رفت و جلویش به اندازه‌ی ۱۰تا ماشین خالی شده بود و هر چه قدر نوربالا می‌زد کنار نمی‌رفت... فکر می‌کرد چون خوشگل کرده همه محو خوشگلی‌اش می‌شوند... نمی‌رفت کنار... آخرش هم سبقت از راست و پدال گاز و وحشی شدن ماشین و ۱۳۰تا رفتن... نه... اتوبان همیشه حوصله‌اش را سر می‌برد. حتا اتوبان قزوین رشت که چند تا پیچ فسقلی داشت باز هم برایش خاب آور بود. انداخته بود توی جاده قدیم. پیچ‌های تند. تریلی‌ها. کامیون‌ها. سبقت. گاز. ترمز. فرمان دهی خوب ۴۰۵. شتاب گرفتن. سیاهی شب. سرمای زلال هوای بیرون... ووووووو. صدای دور گرفتن موتور... ماشین‌های تک و توکی که تو جاده قدیم بودند. هر از گاهی نگاهی به اتوبان انداختن. حجم زیاد چراغ‌های قرمز ماشین‌های روانه در آن... هوس سبقت گرفتن سر پیچ‌های کور... با خودش فکر می‌کرد اگر تنها بود توی این شب سیاه و سرد با این صدای موتور و گازی که می‌توانست بدهد آن قدر مست می‌شد که همه‌ی پیچ‌های کور را لاین مخالف برود... به عقب نگاه می‌کرد. خابیده بودند. و پدری که دیگر مثل قدیم‌ها به سرعت رفتن پسرش گیر نمی‌داد. انگار یک جور حس اعتماد...
و حالا جاده‌ی لوشان منجیل. بعضی لذت‌ها انگار وراثتی هستند. مثلن همین لذت بردن از آن تکه‌ی جاده بعد از کارخانه سیمان لوشان تا خود منجیل. پدر هم همیشه این تکه از جاده را دوست داشته.‌‌ همان تکه که جاده پر از تپه ماهور می‌شود. بالا و پایین می‌رود. پیچ و خم هم دارد. باد منجیل هم شروع به وزیدن می‌کند. کنار جاده سیم خاردار‌ها را می‌بینی که باد پلاستیک‌های سیاه و سفید و آشغال‌ها را به‌شان چسبانده و به دار آویخته. جاده پهن می‌شود. لذتش وقتی بیشتر می‌شود که تو با ۱۲۰تا برانی و تپه ماهور‌ها را به سرعت بالا و پایین بروی... بالا پایین چپ راست... قبل از کارخانه سیمان ۱۰تا ماشین پشت یک کامیون ردیف شده بوند. توی سربالایی تپه بود و برای سبقت دید نبود. چند تا نوربالا زد شاید اگر ماشینی که آن طرف تپه از لاین مخالف می‌آید جواب بدهد. خبری نشد. گازش را گرفت و از همه‌ی ماشین‌ها یک جا سبقت گرفت... پایش را روی پدال فشرد و راند و راند و راند...
جاده سه بانده بود. یک باند برای مخالف و دو باند تندرو. از لاین وسط می‌رفت. با سرعت هر چه تمام‌تر. ساعت ۴: ۴۰ بود. به صدای موتور گوش می‌داد. به تاریکی شب فکر می‌کرد و ۴۰۵ی که از تاریکی‌ها می‌رفت. به شکافته شدن هوا و پیش رفتن ماشین فکر می‌کرد. از آینه بغل‌ها به عقب نگاه کرد. روشنایی چراغ جلوهای هیچ ماشینی توی آینه دیده نمی‌شد. به جلو نگاه کرد. هیچ ماشینی هم از جلو نمی‌آمد. دوباره به آینه‌ها نگاه کرد. هیچ ماشینی نبود. هیچ. تاریکی مطلق. خطوط موج هوایی را که ماشین از می‌انشان عبور می‌کرد توی ذهنش تصور کرد. توی ماشین همه خاب بودند. یک لحظه حس نامتناهی بودن جهان توی سرش پیچید. هیچ چیز و هیچ کسی نبود. به شعاع چند کیلومتری‌اش هیچ چیزی نبود. نه از آنجایی که او آمده بود و نه از آنجایی که به سمتش می‌رفت... و او فقط جریان هوا را با سرعت ۱۲۰تا می‌شکافت و می‌رفت... می‌رفت...

  • پیمان ..
از پله‌های متروی ایستگاه حر که پایین می‌رفتم باران نم نم می‌آمد. من خیالم نبود. از میدان انقلاب زیر باران تا میدان حر آمده بودم. کلاه لبه دارم علاوه بر اینکه سر کچلم را خشک نگه داشته بود عینکم را هم بی‌نیاز از برف پاک کن کرده بود. توی راه چیزی که باعث خوش خوشانم می‌شد، رعدوبرق‌هایی بود که یک لحظه کل خیابان کارگر جنوبی را روشن می‌کرد. خیابان خلوت بود. از پله‌های مترو پایین رفتم. توی مترو وقتی روی صندلی نشستم سه تا گزینه داشتم: لغت‌های ۵۰۴ رامرور کنم، کتاب «غیرمنتظره» کریستین بوبن را که با کارت حمید از کتابخانه گرفته بودم بخانم (سهمیه‌ی دوتایی کتاب‌های خودم تکمیل شده بود! امروز یکی از بچه‌های هم رشته‌ای را دیدم. توی این چهار سال حتا یک کتاب هم از کتابخانه‌ی مرکزی دانشگا قرض نگرفته بود، یعنی محض رضای خدا یک دانه کتاب غیردرسی هم نخانده بود... مهندس به او می‌گویند... می‌خاهد اپلای کند از این مملکت برود... خوش به حال امریکا و کانادا، یک مغز دیگر به مغز‌هایش اضافه می‌شود!) یا اینکه آسمان بخانم.
آسمان را درآوردم. سمت چپم یک پیرمرد و سمت راستم یک پیرزن نشسته بودند. صفحه‌ی مربوط گزارش آسمان از محسن رضایی را باز کردم. کله‌های جفتشان آمد سمت مجله. پیرزنه احمد رضایی (پسر محسن رضایی) را نگاه کرد گفت: «آخخخی... بیچاره.» پیرمرده گفت: «برای چی مرد آخرش این؟!» گفتم نمی‌دانم. و مشغول خاندن شدم. چند خط که خاندم از گرمای مترو و خستگی چشم هام خابم گرفت. داشتم چرت می‌زدم که پیرمرده گفت «این صفحه رو خوندی؟ برو صفحه‌ی بعد!» من هم ورق زدم که مثلن دارم صفحه‌ی بعد را می‌خانم. خلاصه یکی از ایستگاه‌های وسط پیاده شد و رفت پیرمرده...
به ایستگاه تهرانپارس که رسیدم، توی پله‌های خروجی پر از آدم بود. همه آمده بودند توی ایستگاه. یک طوری هم به ما‌ها که داشتیم از پله‌ها می‌آمدیم بالا نگاه می‌کردند. انگار انتظار کسی را می‌کشند. ولی هر کدامشان به یک نفر و بک جایی نگاه می‌کرد. انگار گمشده‌شان مشترک نیست. انگار هر کدامشان منتظر قهرمان خودش است. پیش خودم می‌گفتم چه خبر است؟ چرا ملت همه توی پله‌های خروجی ایستاده‌اند؟! چه قدر قشنگ شده اینجا... انگار اتفاق مهمی می‌خاهد بیفتد، یا اتفاق مهمی افتاده است...
از پله برقی‌ها بالا می‌آمدیم... من زل زده بودم به کوله پشتی دختری که جلویم دو پله بالا‌تر ایستاده بود. روی یک تکه پارچه نوشته بود «: سلطان غم، مادر» و با نخ سوزن دوخته بودش به کوله‌اش. یک تشتک کوکاکولا هم آویزان کرده بود به بند زیپش. دو تا پیکسل «مبارزه با ایدز» و «کودکان کار» هم به کیفش زده بود. از زیپ دیگر کیفش هم یک فرفره‌ی کوچک آویزان بود. تمام مدت بالا آمدن از پله‌ها با کیفش سرگرم شده بودم. یعنی داشتم عاشقش می‌شدم‌ها... خیلی کار جالبی کرده بود. ولی بعد یک دفعه دیدم رسیده‌ام به انبوه جمعیتی که از پایین پله‌ها دیده بودمشان.
از میان جمعیت گذشتم. می‌خاستم از راه همیشگی‌ام بروم که دیدم موزاییک‌های پیاده رو از برفِ پاکوب شده پوشیده شده. سرم را گرفتم بالا. خیابان تبدیل به یک استخر شده بود. یعنی کل خیابان از آب پوشیده شده بود. پیاده رویی که پهن‌تر و بزرگ‌تر از خیابان بود هم از آب پوشیده شده بود. انگار سیل آمده بود. آن برف‌های توی پیاده رو و روی سر ماشین‌های پارک شده در کنار خیابان... خدایا در این یک ساعتی که من زیرِ زمین بود چه اتفاقی افتاده بود؟ زور زورکی از کنار دیوار خانه‌ها آمدم رد بشوم... چند قدم جلو رفتم دیدم نمی‌شود... تا کنار دیوار خانه‌ها هم آب بالا آمده بود... برگشتم... رسیدم به جمعیتِ جلوی ایستگاه مترو... مردی بین جمعیت می‌گشت و داد می‌زد: «تاکسی دربست... تاکسی دربست». تصمیم گرفتم از کوچه بالایی بروم. پیاده روهای کوچه بالایی پوشیده از برف یا تگرگ بود! از وسط کوچه راه افتادم. رسیدم به خیابان اصلی که باید ازش رد می‌شدم. ولی آب با شدت و سرعت از سراشیبی خیابان جاری بود. یک تنداب تمام عیار. جوی آب معنا نداشت. آب می‌خروشید و کف می‌کرد و از عرض خیابان پایین می‌رفت. هر چه قدر بالا‌تر می‌رفتم که شاید جایی از خیابان به خاطر پستی بلندی آبش کم عمق‌تر باشد و من بتوانم رد شوم نمی‌رسیدم... کار پریدن هم نبود... قهرمان پرش المپیک هم نمی‌توانست عرض زیاد خیابان را با یک گام بپرد و خیس نشود.... رفتم بالا‌تر... بد‌تر بود... چه کنم؟ چه نکنم؟ یک خانم با چکمه‌های ساق بلند و چ‌تر در دست هم کنارم مردد مانده بود. برای اولین بار توی عمرم چکمه‌های چرمی زنانه به نظرم مفید آمدند! یعنی اگر من آن چکمه‌ها راداشتم...!!!
-آخه از چی می‌ترسی تو؟!
این را به خودم گفتم و با کمال آرامش، انگار که می‌خاهم در یک روز آفتابی از خیابان رد شوم پا‌هایم را فرو کردم توی آب. یک لحظه فشار و قدرت آب را دور پا‌هایم حس کردم. می‌خاست من را ببرد پایین. قدم بعدی را برداشتم. گشاد گشاد. پا‌هایم تا نصف زانو رفت توی آب. زور آب بیشتر شد. پا‌هایم را به زمین فشار دادم. رسیدم به وسط بلوار. نصف دیگر هم وضع به همین منوال بود. ماشین‌ها آرام آرام رد می‌شدند. یعنی اگر یک دیوانه پیدا می‌شد پایش را روی گاز فشار می‌داد آب تمام هیکلم را خیس می‌کرد... خوشبختانه روانپریشی پیدا نشد و من نصف دیگر خیابان را هم به راحتی رد شدم! برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. زن چکمه پوش پشت سرم راه افتاده بود آمده بود... یعنی جوراب‌هایش خیس نشدند؟! نمی‌دانستم. برگشتم. پا‌هایم توی کفش‌هایم شلب شلوب می‌کردند.
تا خانه صدای شلب شلوب پا‌هایم توی کفش پر از آبم موسیقی زمینه‌ی راه رفتنم بود...

  • پیمان ..






مرتبط: دور گرفتن

  • پیمان ..

مادر من چه بگویم من؟ چتر را برمی داری می‌آیی دم ایستگاه اتوبوس، و درست زمانی که از اتوبوس پیاده می‌شوم و قرار است تا رسیدن به خانه خیس و تلیس آب شوم چتر را می‌گیری طرفم تا آقا پسرت موش آب کشیده نشود. قطره‌های ریز باران روی آسفالت و سیاهی شب می‌بارند. صدای باریدنشان روی شاخه‌های درخت‌ها  و روی چتر توی گوش‌‌هایمان می‌پیچد. دو نفری زیر چتر راه می‌رویم. چتر در دست من، قد من بلند‌تر از تو. و تو حرف می‌زنی. از روزی که گذرانده‌ای حرف می‌زنی... دو تا دختر خوشگلک‌هایی که جلویمان هستند چتر ندارند. برمی گردند نگاه‌مان می‌کنند. ما چتر داریم. و من لذت می‌برم که کنار هم هستیم. که تو کنارم هستی.. و من چه بگویم مادر من؟ از تلخی چهره‌ام در راه برگشت به خانه بگویم? از این برج زهرماری بگویم که تو محبت به پایش می‌افشانی؟ از سوزش حقارت و تحقیر شدن بگویم؟ بگویم سوزش از آنجاست که آن آدم خار خودش را برای دانستن آن چیز‌ها یکی کرده است و می‌کند. خوب می‌داند چه چیز خوب است، چه چیز بد است، چه طوری خوب است و چه طوری بد است. و فقط می‌داند.... می‌داند و می‌داند. اما... بگویم که فکر می‌کردم آدم بزرگی است? فکر می‌کردم می‌توانم باهاش حرف بزنم و او گوش کند. بگویم که بار‌ها خودش را به رخم کشاند و من هیچ نگفتم و برای بودن با او تحمل کردم و خودم را هیچ انگاشتم و گذاشتم او همه چیز باشد و گذاشتم که از بالا نگاهم کند و هر چیزم را تحقیر کند... بگویم که بار‌ها همراهش شدم تا او کارش را انجام بدهد و نوبت به کار من که رسیده وقتش کم بوده و کار داشته و... بگویم که فکر می‌کند آدم خیلی مهمی است؟ شاید هم مهم است... و فکر می‌کردم بزرگ است. می‌شود با او حرف زد و آرام شد و یاد گرفت. فکر می‌کردم که چیزی بالا‌تر از دیوار است؟ با دیوار آدم حرف بزند بهتر است. حداقل جایی از وجودش تحقیر نمی‌شود. حداقل خودش صدای خودش را می‌شنود.... بعضی آدم‌ها یادگرفتنی نیستند. خیلی می‌دانند. ولی فقط می‌دانند. دانستنشان فقط برای نشستن در برج عاجشان است. بعضی آدم‌ها بزرگ نیستند. تو را بالا‌تر نمی‌برند.... فقط کوتوله‌ات می‌کنند که بزرگ شوند خودشان.... نه مادرم.... نمی‌توانم برایت حرف بزنم. نمی‌توانم تلخی‌هایم را برایت بگویم. تو برایم بگو... من فقط گوش می‌کنم. باران می‌بارد. ما دو نفری زیر چتر، از پیاده رو‌ها می‌رویم.... آخرین باری که با هم راه رفتیم کی بود؟ تو برایم بگو. از بابا بگو. از پیاده روی‌هایت بگو. از آشپزی بگو.... چادرت را بالا‌تر بگیر تا خیس نشود... آخخخ، چه قدر دلم گرمای پنهان شدن زیر چادرت را می‌خاهد، چه قدر دلم پناه گرفتن زیر چادرت از شر سرما و قطره‌های ریز باران را می‌خاهد....

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۴ آبان ۹۰ ، ۱۶:۲۳
  • ۵۰۵ نمایش
  • پیمان ..

جنگ و صلح-لئو تولستوی-سروش حبیبی

آقای تولستوی عزیز، سلام

دیشب ساعت سه‌ی بامداد «جنگ و صلح»تان را تمام کردم.‌‌ همان طور که روی شانه‌ی چپم لمیده بودم آخرین صفحات «جنگ و صلح» را ورق زدم و تمام شد. الان احساس عجیبی دارم. یک جور احساس دلتنگی و یک جور احساس پشیمانی و یک جور احساس رهایی و و یک جور احساس تنهایی و یک جور احساس ضرر کردن و یک جور احساسِ خفن بودن و... نمی‌دانم دقیقن چی و چرا.
 «جنگ و صلح»تان را از نمایشگاه کتاب تهران خریده بودم. همین اردیبهشت امسال. از انتشارات نیلوفر. نمی‌خاستم بخرم. آخر چاپ‌های قدیم «جنگ و صلح»تان دو جلدی بود و. دو جلد ۸۰۰-۹۰۰صفحه‌ای. من بدم می‌آید از کتاب‌هایی که بیش از حد کلفت‌اند. کتاب ۸۰۰صفحه‌ای سنگین است. نمی‌شود‌‌ همان طور که توی رختخاب دراز کشیده‌ای دستت بگیری و بخانی‌اش. کتاب باید جوری باشد که آدم دو تا بالش بگذارد زیر سرش و بتواند دستش بگیرد و فارغ از هست و نیست دنیا فرو برود توی کتاب. امسال دیدم کتابتان را توی چهار جلد چهارصدوخرده‌ای صفحه‌ای چاپ کرده‌اند. کتاب‌هایی که جلد نرم دارند و سبک و خوش دست‌اند! خوشم آمد. گفتم حالا شد. و خریدم.
یک ماه پیش بود که جلد اول را گرفتم دستم. یک کاغذ و یک خودکار هم گذاشتم کنار دستم و شروع کردم به خاندن. اسم شخصیت‌های کتابتان را روی کاغذه می‌نوشتم. با یک توضیح سه چهار کلمه‌ای. برای چه؟ برای اینکه یادم نرود کی به کی است. آخر شنیده بودم «جنگ و صلح»تان ۵۰۰تا شخصیت دارد. بعد همه‌ی شخصیت‌‌هایتان هم که روسی‌اند. اسم‌های روسی هم برای منی که حافظه تعطیلم خیلی سخت‌اند. یادم می‌رود. می‌نوشتم که یک موقع جای دیگر کتاب به این شخصیت‌ها برخوردم یادم نرود کی بوده و چه کاره بوده! دوستم حامد که یک سال پیش خاسته بود «جنگ و صلح»تان را بخاند همین جوری‌ها بریده بود. بعد از دویست صفحه یادش رفته بود کی به کی است. بی‌خیال شده بود. من این جوری نشدم!
کند پیش می‌رفتم. هم وقت نمی‌شد. هم واقعن خیلی روده دراز بودید! یک وقت‌هایی از دستتان حرصم می‌گرفت. همه چیز را مو به مو توضیح می‌دادید. همه‌ی آدم‌ها را با دقت بیش از حد توصیف می‌کردید. اما بعد کمی عادت کردم. بعد یک جاهایی واقعن لذت بردم. یک جاهایی ظرافت‌های روح آدم‌ها را که توصیف می‌کردید تعجب می‌کردم از این همه دقتتان و توانایی روایتتان. جمله‌‌هایتان طولانی بود. بعضی جمله‌ها تا سه چهار خط هم بود. مثلن این جمله‌تان را خودتان نگاه کنید:
 «آگاهی به اینکه آلایش اهانتی که به او وارد شده است هنوز به آب انتقام پاک نگشته و زهر کینش فشانده نشده و بر دلش مانده است آرامش ظاهری را که به صورت تلاشی پرنگرانی و تکاپو و نه آزاد از رنگ نامجویی و خودبینی در سرزمین ترکان برای خود پدید می‌آورد ضایع می‌کرد.» ص۹۱۰
این جور وقت‌ها ازتان بدم می‌آمد. به خودم می‌گفتم: پسره‌ی احمق چرا داری وقتت را این جوری تلف می‌کنی؟ یک کتاب برای ۱۵۰سال پیش چی دارد برای تو آخر؟!
اما صبر می‌کردم. بعد شما روایتی از ناتاشا تعریف می‌کردید. از شور و حال دخترانه‌ی او. از شور زندگی که توی چشم‌هایش می‌درخشید. از سرگردانی‌ها و حقیقت جویی‌های پی یر تعریف می‌کردید. از اراده‌ی آندره‌ی بالکونسکی. از عشق عجیب و غریب نیکلای رستف به تزار. بعد می‌دیدم این‌ها چیزهایی نیستند که فقط برای ۱۵۰سال پیش باشند. خودتان هم یک جای کتاب گفته بودید. یادتان هست؟
 «ورا ادامه داد: بله، پرنس. حق با شماست. در روزگار ما دختر‌ها به قدری آزادند و از دیدن جوان‌ها برای جلب توجه آن‌ها به قدری مدهوش می‌شوند که اغلب احساس حقیقیشان پنهان می‌ماند. (ورا مانند کوتاه اندیشان دوست داشت از «روزگار ما» حرف بزند. این طور اشخاص گمان می‌کنند که همه‌ی ویژگی‌های عصر خود را به درستی ارزیابی کرده و دریافته‌اند که خصال مردم با گذشت زمان عوض می‌شود.» ص۶۸۶
راستش اینجای کتابتان را که خاندم ازین که «کوتاه اندیش» نیستم، خوش خوشانم شد!

 «جنگ و صلح» را می‌خاندم. با تک تک آدم‌‌هایتان همراه می‌شدم. ازین که آدمیزاد آدمیزاد است و ویژگی‌های ذاتی‌اش با گذر سال‌ها هیچ تغییری نمی‌کند متعجب می‌شدم. از بعضی توصیف‌‌هایتان به هیجان می‌آمدم. توی کتابتان غرق می‌شدم. آن قدر غرق که آدم‌های دوروبرم را با آدم‌های کتاب شما مقایسه می‌کردم. به حمید می‌گفتم تو شبیه سپرانسکی هستی که وزیر تزار شده بود و اندیشه‌های اصلاح طلبانه داشت و آدم عجیبی بود و برای اعتلای روسیه هر کاری از دستش برمی آمد می‌کرد. می‌رفتم پیشش تکه‌هایی که از سپرانکی نوشته بودید برایش می‌خاندم. «ه» برایم نامه می‌نوشت که حوزه علمیه قبول شدم. خوشحال می‌شدم. بعد پیش خودم می‌گفتم شبیه ماریا است. ماریا خاهر آندره ی.‌‌ همان که خدای زندگی مومنانه بود و همه چیز را برای خدا می‌دانست. ویرم می‌گرفت همه‌ی تکه‌های مربوط به ماریا را برایش رونویسی کنم بگویم تو اینی. ولی زیاد بودند. بی‌خیال می‌شدم. اما این‌ها هم گذرا بودند. آدم‌‌هایتان زندگی می‌کردند. تغییر می‌کردند. بزرگ می‌شدند. کوچک می‌شدند. سرانجام خیلی‌‌هایشان برای من حداقل غیرقابل پیش بینی بود.
آدم‌هایی توی «جنگ و صلح»تان بودند که شما ازشان خوشتان نمی‌آمد. مثلن آناتول.‌‌ همان پسرکی که ناتاشا را گول زد... مثلن همین خاهر آناتول، الن که آن اوخر دلش می‌خاست دو تا شوهر همزمان داشته باشد. شما این آدم‌ها را دقیق و مو به مو تشریح می‌کردید. آن‌ها را می‌شناساندید. از پستی‌‌هایشان روایت می‌کردید. اما چون خوشتان نمی‌آمد به امان خدا ولشان می‌کردید. از مرگشان و شوربختیشان سه چهار جمله می‌گفتید و ولشان می‌کردید. آدم‌های تاریخی که گل سرسبد نفرت انگیزهای شما بودند. و گل سرسبدترشان، ناپلئون بناپارت بود.
 «ناپلئون، این لعبتک ناچیز تاریخ که هیچ وقت و هیچ جا، حتا در تبعید، قدر و شرف انسانی از خود نشان نداده است.» ص۱۵۱۶
 «جنگ و صلح»تان را شعر روح روس دانسته‌اند. حماسه‌ای درباب جنگ‌های روسیه و فرانسه در اوایل قرن نوزدهم. ولی راستش را بگویم؟ من از بخش‌های تاریخی کتابتان خوشم نمی‌آمد. یعنی اگر هم خوشم می‌آمد یک جاهایی به خاطر حضور مثلن آندره‌ی بالکونسکی یا نیکلای رستف یا پی یر بزوخف بود. آن روده درازی‌‌هایتان در باب چگونگی کلی جنگ، در باب حماقت‌های تاریخ نویسان اصلن برایم خاندنی نبودند. شما شخصیت‌های تاریخی را تحقیر می‌کردید. از اشتباهات تزارتان می‌گفتید، از خودخاهی‌های فرماندهان جنگیتان، از وحشی بودن و احمق بودن ناپلئون می‌گفتید. کار خوبی می‌کردید. کار خیلی خوبی می‌کردید. سیاستمدار‌ها و آدم‌هایی که فکر می‌کنند همه کاره‌ی ملت‌ها هستند الاغ‌هایی بیش نیستند. درست می‌گفتید. ولی بیش از حد می‌گفتید. نمی‌دانم چرا یکهو وسط‌های جلد سوم ویرتان گرفت که صفحات زیادی را در باب حماقت و اشتباه‌های تاریخ نویسان سیاه کنید. بله، درست می‌گویید. این مردم هستند، این ملت‌ها هستند که حرکت‌ها را به وجود می‌آورند. شخصیت‌های مشهور کاره‌ای نیستند. بله. واضح و مبرهن است. اما چرا فکر می‌کردید این‌ها را باید آن همه توضیح بدهید؟ اعصابم را خرد می‌کردید.
راستش، آقای تولستوی من پنجاه صفحه‌ی آخر کتابتان را اصلن نخاندم. چرا؟ چون دیدم فقط دارید اظهار فضل می‌کنید. پنجاه صفحه‌ی آخر «جنگ و صلح»تان را اگر حذف کنید هیچ اتفاقی نمی‌افتد. به رمانتان هیچ ربطی که ندارد، یک مقاله‌ی بلند است و فقط ورق زدم و چند جمله رندوم خاندم و دیدم همچنان اظهار فضل است و تمام شد.
راستش الان دلم برای شخصیت‌های کتابتان تنگ شده است...
یک اعتراف دیگر هم بکنم آقای تولستوی؟ من هنوز نمی‌دانم که از شما خوشم بیاید یا نه. راستش از شما خوشم نمی‌آید! به خاطر اینکه ادم‌های داستانتان مثل آدم‌های داستان‌های داستایفسکی جنون ندارند. رنجی که می‌کشند اصلن از جنس رنج‌های وجودی آدم‌های داستایفسکی نیست. حالشان خوب است. بیشترشان حالشان خوب است. فقر به صورتشان سیلی نمی‌زند... از بودن خسته نیستند... و از شما خوشم می‌آید چون بعضی وقت‌ها فوق العاده تو صیف می‌کنید... ولی...
آقای تولستوی، اینجا توی مملکت من یک بابایی نشسته کتاب شما را در ۶۰صفحه خلاصه کرده است

و داده است به خرد ملت به اسم خلاصه‌ی شاهکارهای جهان. یعنی نشسته است اتفاق و حوادث «جنگ و صلح»تان را لیست کرده و به قول خودش خلاصه کرده. نمی‌دانم. یک چیزی هست. «جنگ و صلح» به راستی شعر روح روس است. اما نه به خاطر اتفاق‌های مهیج و جالب. واقعن اتفاق‌های کتاب شما اصلن سرگرم کننده و اعجاب آور و این‌ها نیستند. یک چیز دیگری در کتابتان هست. آن توصیف‌‌هایتان از روح آدمی. آن توصیف‌‌هایتان از دلدادگی و زندگی و مرگ آدم‌ها، آن‌شناختی که از ذات آدمیزاد به آدم می‌دهید، این‌ها منحصر به فرد بودند... چیزهایی که اصلن اتفاق نبودند...

اوه. من هم دارم خیلی درازرودگی می‌کنم. ببخشید که سرتان را درد آوردم...

  • پیمان ..

بانو

۲۱
مرداد

زن من باید خودش باشه. خودِ خودش. جوری که وقتی غلام حلقه به گوشش شدم خیالم راحت باشه که ارباب من فقط خودشه. خیالم راحت باش که دستورهاش دستورهای خودشه نه دستورهای مامانش یا خاله ش یا دوستش یا چه می‌دونم کیش.

زن من باید به ماتیک بگه ماژیک و عقلش برسه که مرد‌ها ارزش ماژیکی کردن ندارن.
زن من وقتی سوار تاکسی می‌شه باید سلام کنه.
زن من باید پسرای ۱۶ساله رو درک کنه.
زن من باید بلد باشه وقتی می‌ریم یه جای دور مسافرت خودشو به رنگ زن‌های اون جای دور دربیاره. تابلو نباشه... فیس و افاده هم نداشته باشه
باید صبور باشه
زن من زن من نیست اگه بدون جوراب کفش بپوشه. اصلن زن من نیست اگه بدون جوراب پاشو از خونه بذاره بیرون. باید جوراب‌ها رو درک کنه. بفهمه که چه قدر جوراب‌ها مهم‌اند... باید دیوونه‌ی جوراب‌ها باشه.
زن من باید گرون باشه، مهریه ش نه، خودش؛ پر از زندگی باشه و در عین حال این زندگی رو مفت نفروشه...
زن من اصلن باید شبیه همون زنی باشه که توی آتلیه‌ی عکاسی رسامه. همون که همیشه لباسای گشاد و رنگابه رنگ می‌پوشه، اولش می‌اد ازم سفارش عکس می‌گیره بعد شوهرشو صدا می‌کنه بیاد ازم عکس بگیره، بعد من همیشه عکس فوری می‌گیرم که ده دقیقه بشینم توی اتلیه تا بتونم نگاهش کنم ولی اون نمی‌شینه جلوم می‌ره اتاق پشتی و من به امید رد شدنش از چهارچوب در می‌شینم اون جا... اون زن یه فرشته ست. همیشه فکر می‌کنم اگه یه روز توی چشم هام نگاه کنه و بخنده شرط می‌بندم خدا به خاطر لبخندش تمام گناه‌های منو می‌شوره و من پاکِ پاک می‌شم. زن من باید بلد باشه ازین لبخند‌ها بزنه که خدا به خاطرش منو ببخشه...
زن من باید هر چی زمان بیشتری می‌گذره خاستنی‌تر شه.
زن من...
چه می‌دونم... همه ش تقصیر این ترانه‌ی ماقبل میلادِ چینیه: (از کتاب کوچه‌ی فانوس‌های عباس صفاری-ص۴۶):
جوانی نشسته است
بر سکوی سنگی رواق خانه‌اش
و با التماس و زاری همسری برای خود طلب می‌کند
اگر همسری داشته باشد با او چه خاهد کرد؟
شب هنگام که چراغ روشن می‌شود
با او به گفت‌و‌گو خاهد نشست
خاموش که می‌شود چراغ در کنارش خاهد بود
و بامدادان که برخیزد از خاب موهای دم اسبی‌اش را
زن برایش
شانه خاهد زد
.
.
.

پس نوشت: عکس از این جا 

 
  • پیمان ..

از راننده‌ی تاکسی یاد گرفتم. راننده‌ی تاکسی جده. بهش گفتم ببردم موقوف المکه. جوان بود. به ایرانی‌ها بیشتر شبیه بود. تمیز و مرتب. دشداشه پوش هم نبود، برخلاف اغلب هم وطن هاش. من با صورت آفتاب سوخته‌ام از او عرب‌تر بودم. حرفی نداشتیم به هم بزنیم. یعنی حصار زبان بین مان خیلی بلند‌تر ازین حرف‌ها بود. نه من عربی بلد بودم و نه او فارسی. آرام بود. یک جور آرامش عجیب. برای منی که سوار تاکسی‌های تهران شده‌ام این جور رانندگی آشنا نبود. اینکه پدال گاز را از روی حرص فشار ندهد... تویوتا کرولایش هم بی‌سروصدا رامِ دست‌هایش بود. از چند خیابان رد شد و بعد ولوم رادیویش را زیاد کرد. قرآن بود. صدیق منشاوی بود. نمی‌دانم کدام سوره. فقط صدیق منشاوی با لحن خاصش ترتیل می‌خاند و من و او ساکت بودیم و ماشین هم بی‌سروصدا با کولر روشن می‌رفت. جده بزرگ بود. از خیابان‌ها رد شد. توی بزرگراه‌ها راند. منشاوی هنوز می‌خاند. به ظاهر ترافیک بود. ماشین‌ها زیاد بودند توی بزرگراه‌ها. منشاوی می‌خاند. او بی‌خیال می‌راند. وقتی عقربه‌ی سرعتش را نگاه می‌کردم می‌دیدم ۱۲۰تا دارد می‌رود... وقتی نزدیک موقوف المکه و سواری‌های مکه رسید منشاوی هم صدق الله العظیمش را گفت‌و‌گوینده‌ی رادیوی سعودی شروع کرد به بلغور کردن و...
امشب خاستم‌‌ همان کار را بکنم. خاستم برانم و قرآن گوش کنم و آن جور آرام باشم. ماشین را برداشتم و از سه راه تهرانپارس به سمت جاده دماوند راندم. ولی نمی‌شد. نمی‌چسبید. آن حسِ مسافر مکه بودن را نمی‌داد... این تهران چیز دیگری است. آنجا سرزمین دیگری است. نمی‌دانم دقیقن چی هست و چرا. آن سرزمین بیابانیِ نازیبا انگار در خودش چیزهای دیگری دارد...
راستش هر وقت که از سفری به تهران برمی گشتم در راه رسیدن به تهران به این فکر می‌کردم که وقتی رسیدم به تهران چه کنم و چه نکنم و روزهای آتی‌ام را چگونه بگذرانم و دنبال چه چیزهایی باشم و الخ. این بار این طور نبودم. اصلن به تهران فکر نکردم. توی هواپیما خابیدم و وقتی چشم هام را باز کردم از پنجره‌ی هواپیما تهران را زیر پا می‌دیدم. آن دور‌ها آسمان در افق شیری رنگ می‌شد و خورشید در حال برآمدن و نارنجی کردن آسمان بود. اصلن به هوش نبودم که دارم برمی گردم...
عجیب بود...

  • پیمان ..

شک و تردید که همیشه هست. این بار هم هست. کمی آرمانگرایی شاید. کمی تنبلی شاید. هنوز هم نمی‌دانم. حس خوبی ندارم. حس آمادگی ندارم. نگاه که می‌کنم می‌بینم بیشتر بوی فرار دارد تا بوی سازندگی. فرار ازین منجلاب و خرابه‌ای که به اسم زندگی ساخته‌ام برای خودم. این چند روز که سهل است، این یک ماه آخر هم عملن کار خاصی نکردم. یک جور وادادگی ازین زندگی. وادادگی به امید واهیِ بهتر شدن... کدام بهتر شدن؟ حکم فرار دارد. و اصلن هر بار که بن کن کرده‌ام رفته‌ام فرار بوده. و همینش است که نگرانم می‌کند. واقعن دارم لبیک می‌گویم؟!

نشستم توی این چند روز سفرنامه‌ی ناصرخسرو را خاندم. توصیف سفرهای حجش را به دقت می‌خاندم و آن هم حس خوبی به من نمی‌داد. سفر حج سفر سختی بوده. همین سختی‌هایش بوده که مقدمه می‌شده. یک جایی ناصرخسرو تعریف می‌کند که:
 «و به همین حج از مردم خراسان قومی به راه شام و مصر رفته بودند و به کشتی به مدینه رسیدند. ششم ذی الحجه ایشان را صدوچهار فرسنگ مانده بود تا به عرفات رسند. گفته بودند هر که ما را در این سه روز که مانده است به مکه رساند چنان که حج دریابیم هر یک از ما چهل دینار بدهیم. اعراب بیامدند و چنان کردند که به دو روز و نیم ایشان را به عرفات رسانیدند و زر بستاندند و ایشان را یک یک بر شتران جمازه بستند و از مدینه برآمدند و به عرفات آوردند دو تن مرده که بر آن شتران بسته بودند و چهار تن زنده بودند اما نیم مرده....» سفرنامه‌ی ناصرخسرو/انتشارات ققنوس/ص۱۸۰
مقایسه که می‌کنم آن سفر قبله‌ها را با این سفر قبله یی که قرار است بروم....

۲۳صفحه یادداشت سفر ترکیه وسوریه و لبنان را که می‌گذارم جلویم تازه می‌بینم که چه قدر من آدم تنبلی بوده‌ام و هستم و چه قدر چیز‌ها بوده که باید یادداشت و ثبتشان می‌کردم و تنبلی کرده‌ام و به محاق نسیان رفته‌اند. ولی‌‌ همان چیزهایی که قلمی کرده‌ام بد نیستند. مثلن:
 «بعد این سوریه‌ای‌ها به طرز ابلهانه‌ای بشار اسد را دوست دارند. توی اتوبانی که دیروز از زینبیه رفتیم به مزار هابیل در سلسله جبال جولان به ماشین‌ها که نگاه می‌کردم به چند مورد برخوردم که پشت شیشه‌ی ماشینشان عکس بشار اسد و حافظ اسد را روی کل شیشه‌ی عقب چاپ رنگی کرده بودند یا برچسبانکی چسبانده بودند یا یک همچین چیزی. توی پارکینگ مزار هابیل هم یک ون فولکس واگن بود که روی شیشه عقب دودی‌اش عکس بشار اسد را چاپ رنگی کرده بود. خدا را شکر این چشم آبی بلندوالا خوش تیپ است وگرنه... توی اطراف مزار سکینه بنت علی (ع) هم یک شکلات فروشی بود که یک ال سی دی بالای مغازه‌اش گذاشته بود و توی ال سی دی عکس بشار اسد را با کت و شلوار و عینک دودی فیکس کرده بود و الخ. راننده‌ی پرایدی هم که ما را توی دمشق گرداند هم با اینکه از اوضاع اقتصادی و پراید زیر پایش می‌نالید وقتی ازش پرسیدیم بشار اسد چطوره؟ گفت بشار اسد خوب. بشار اسد خوب. بعد هر جا دستشان آمده عکس بشار اسد و حافظ اسد را گذاشته‌اند. آدم عقش می‌گیرد. بالای اسم مدرسه ابتدایی عکس این دو تا را گذاشته بودند. چی شود؟ حال به هم زن‌های عقب مانده.»
به پاسپورتم که نگاه می‌کنم علاوه بر تاریخ‌های میلادی و شمسی و رومی این بار طعم تاریخ قمری را هم خاهد چشید....‌ای کاش می‌شد گفت پرسه در خاورمیانه... ولی.... نمی‌دانم.... بیش از حد درگیر خودم هستم...

هیچی. همه‌ی این‌ها را نوشتم برای اینکه بگویم رهسپار قبله‌ام. اگر کسی بدی‌ای چیزی از من دیده  خاهش می کنم حلالم کند و از من راضی باشد. دعاگویش خاهم بود...

  • پیمان ..

امروز مردی که دو شبانه روز نخوابیده بود پای پیاده از امیرآباد تا چهار راه ولیعصر رفت.
گرگ و میش غروب بود که از در دانشکده ی فنی زد بیرون و خیابان کارگر را چند قدمی آمد پایین و کنار دانشکده ی اقتصاد چشمش که به اولین دختر سر راهش خورد حالش از همه ی زن ها و دخترها و آدم ها به هم خورد و راهش را کج کرد زد توی کوچه پس کوچه ها. مرد، خیابان کارگر را با همه ی مغازه ها و پسرها و دخترها و سنگ فرش منظم پیاده رویش رها کرد و توی کوچه پس کوچه ها به سمت پایین راه افتاد. دوست نداشت نگاهش حرامِ هیچ کدام از دخترهای این شهر شود. دست هایش را گذاشت توی جیب شلوارش و توی پیاده روهای تنگ و یکی بود یکی نبود، از پشتِ درخت ها و شمشادها رفت.
مردی که دو شبانه روز نخوابیده بود امروز عصر تجربه ی روحانی فوق العاده ای را پشت سر گذاشته بود. به یکی از رویاهایش نزدیک شده بود. نه، نرسیده بود بلکه فقط نزدیک شده بود. آن سردرد گیج و گنگ و نشئه گونه ی حاصل از بی خوابی حس غریبی به او داده بود. و آسمان روز اول آذر ماه بود که ویرانش کرده بود. همه چیز برمی گشت به فیلم الفنت. نه. خود فیلم الفنت هم نه. تیتراژ آغازین فیلم الفنت که سال ها پیش دیده بود و رویای آن فیلم زیر دندانش مانده بود. توی عمر بیست و چند ساله اش به این نتیجه رسیده بود که رویای حاصل از دیدن فیلم ها و عکس ها و خواندن کتاب ها و شعرها فقط رویایی در ذهن اند. هیچ وقت واقعیت به زیبایی آن ها نمی شود و تجربه ی روحانی امروز عصرش هم تغییری در این عقیده ی او ایجاد نکرد! تنهایی نشسته بود روی نیمکت سنگی توی دانشکده و به آسمان نگاه می کرد که به یک باره حال و هوای تیتراژ شروع فیلم الفنت در روح و روانش زنده شد.
کار کار بچه هایی بود که توی زمین بازی داشتند والیبال بازی می کردند. همین طور دخترهایی که آن دور کنار حوض جمع شده بودند و می خندیدند. همین طور صدای دور بوق بوق ماشین ها از خیابان. همین طور صدای استادی از توی یکی از کلاس های طبقه ی بالا. همین طور صدای گیتار دختر یا پسری از پشت زمین چمن. همه ی این ها با هم بودند به علاوه ی تنهایی او روی نیمکت و صدای سکوتی که انگار توی هوای عصر روز اول آذر همچون باد می رفت و می آمد. یک جور لختی. و تیتراژ ابتدایی فیلم الفنت به گونه ای رویایی داشت در ذهنش لحظه به لحظه جان می گرفت. دلش می خواست رویا را تکمیل کند. باید می رفت روی چمن دراز می کشید و زل می زد به آسمان. باید فقط به حرکت ابرها نگاه می کرد و به صداها گوش می داد و دیگر هیچ... نباید چشمش به هیچ آدمیزادی می افتاد و آدم ها... درست در همان لحظات که داشت تصمیم می گرفت تا برود دراز بکشد دختری که زمانی فکر می کرد دوستش می دارد سروکله اش پیدا شد. همراه با پسری که او اصلن دوستش نمی داشت. امروز صبح دختری که او زمانی به او علاقه مند بود توی راهروی دانشکده با دیدن او رویش را به سمت دیوار برگردانده بود و حتا نیمرخش را از او دریغ کرده بود و همیشه چیزهای کوچکی وجود دارند که نگذارند رویاها به واقعیت تبدیل شوند...
امروز مردی که دو شبانه روز نخوابیده بود از کوچه پس کوچه ها رد شد. کوچه پس کوچه ها از آدم ها و دخترها و پسرها خالی بود. اما پر بود از ماشین هایی که می خواستند با عبور از کوچه پس کوچه ها ترافیک خیابان کارگر را دور بزنند. و مرد از میان آن ها رد می شد و با صدایی از ته حنجره با سوز می خواند:
آی مردم، آی مردم
جنون من دیدنیه
آی مردم، آی مردم
اشکای من خندیدنیه
و می رفت. می رفت. تند می رفت. جوری می رفت که فقط روندگان می روند. بی هیچ حادثه ای. آن قدر تند که هیچ چشمی را نبیند. و به خیابان فاطمی رسید. بعد انداخت توی خیابان حجاب. تعداد آدم های کمتری را از این مسیر می توانست ببیند. به دکه ی روزنامه فروشی روبه روی پارک لاله که رسید گلویش به خارخار افتاد. خواست دو نخ مارلبرو بخرد. نداشت. دو نخ وینستون لایت خرید و راه افتاد و نذر کرد که دیگر هر روز از این مسیر برود و هر روز همین جا دو نخ سیگار بخرد. از سیگار کام گرفت و کام گرفت و سر بلوار کشاورز اولی تمام شد و دومی را هم تا سر خیابان بزرگمهر دخلش را در آورد و بعد همان طور که از میان سایه های تاریک خیابان می گذشت شروع کرد به خواندن که:
خدایا، خدایا
زهمه پا به فرارم
خدایا، خدایا
جز حسین یاری ندارم
خدایا، خدایا
بی حسین من می میرم
و خودش هم نفهمید که چه طور از چهار راه ولیعصر سردرآورده. فقط اندوهی عظیم را حس کرد. همه ی آن هایی که ازشان فرار کرده بود حالا ایستاده بودند کنارش برای رد شدن از چهارراه. دختری همان طور که داشت با موبایلش حرف می زد و می خندید سرش را انداخت پایین و از لای ماشین های در حال عبور رد شد. پیرمرد راننده ای نزدیک بود بزندش. بوق ممتدی حواله اش کرد و دختر اهمیتی نداد و رفت و مرد را اندوهگین کرد. مرد موتورسواری از جلوی دماغ او گذشت و پای مرد کناری اش را له کرد و رد شد. مرد کناری به موتورسوار فحش داد. فحش رکیک مشمئزکننده ای بود. اما موتورسوار رفته بود. جمعیتی که کنارش ایستاده بود انبوه تر می شد. سرش درد گرفته بود و همچنان شعر زیر لبش خدایا خدایا بود که چراغ سبز شد. و وقتی رسید آن طرف چهارراه صدای سنج و دهل شنید. از جلوی تئاتر شهر صدا به گوش می رسید و برایش غیرمنتظره بود. کشیده شد به سمت میدانگاهی جلوی تئاتر. و تعزیه ای به پا بود. تعزیه ی مسلم بن  عقیل. ایستاد به تماشا.
مردی که دو روز نخوابیده بود بعد از چند دقیقه اشک گوشه ی چشم هایش را با انگشتش پاک کرد و راه افتاد به سمت مترو...


پس نوشت: ژانر=اینایی که نظر خصوصی می ذارن بدون ایمیل و آدرس وبلاگی چیزی، انتظار دارن در ملا عام جواب شونو بدی!

  • پیمان ..
قبول کن که به خاطر زن هاست.
قبول کن که این استوار شدن ها، این هدفمند شدن ها، این سینه ستبر کردن ها به خاطر زن هاست. جنگجو شدن و به جنگ رفتن و تا پای مرگ جنگیدنِ مردها به خاطر زن هاست. شاعر شدن شان هم به خاطر زن هاست. حتا می توانم بگویم خیلی از  پیامبرشدن های مردها هم به خاطر زن هاست.
قبول کن که بهشت توی بغل زن ها بود.
بچه دار که شدند بهشت را گذاشتند زمین تا بچه یشان را بغل کنند.
حالا همچنان بهشت زیر انگشتان پاهای شان است.
قبول کن همه ی این رگ گردنی شدن ها، همه ی این سراسر کارو باور شدن های ما فقط برای لبخندی است که روی لب شان می نشیند. قبول کن که غم همه ی عالم را به جان می خریم و در دل می ریزیم تا زن ها شعر بخوانند و برقصند. بخوانند که:
دستم به فلک می رسد
خوشحال و خندان می شوم
سرم گنبد گردون را می ساید
بطن ستارگان را می درم
شادی را فتح می کنم
و همچون ستاره ای می درخشم
و به مانند کیهان می رقصم
می رقصم
می رقصم...
و...
و قبول کن که از در خانه ی زن ها است که ما بیرون می آییم. از در خانه ی زن ها است که ما بیرون می آییم و وارد کوچه ی تاریخ می شویم، وارد کوچه ی عرفان می شویم و می رویم. می رویم و خانه را فراموش می کنیم...قبول کن.
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۳ مهر ۸۹ ، ۲۲:۴۶
  • ۴۱۸ نمایش
  • پیمان ..

نمی دانم این نوشته را چه کسی نوشته. خیلی قدیمی است. برای زمان هایی است که پفک نمکی پنجاه تومان بود. اما هر کسی که نوشته معرفی نامه ی بسیار جالب و فانی است از دانشگا. هر سال توی جشن شکوفه های ورودی های جدید این نوشته توی یکی از بروشورها و مجله هایی که به خیک ترم صفری ها می بندند تکرار می شود... نمی دانم امسال هم دوباره چاپ کرده اند یا نه... دو سال پیش که ترم صفری بودم تو نشریه ی "سلام" بچه های انجمن فنی چاپ شده بود... حالا که دیگر بیشتر ساعات حضور در دانشگایم را در امیرآباد باید بگذرانم برایم خیلی خاطره ست...!!!
(چند روز پیش که دانشگا بودم دیدم جلوی فنی دوباره دارند خط کشی و نقاشی می کنند و روی آسفالت جلوی محوطه این علامت های "سیگار ممنوع" را بزرگ تر و بزرگ تر دوباره می کشند، طوری که فکر کنم از گوگل ارث هم حالا می شود این دایره های "سیگار ممنوع"! را دید. بالای در فنی هم بنر زده بودند که سال تحصیلی و ورود به دانشگاه را به دانشجویان ورودی جدید و خانواده های محترم شان تبریک و تهنیت عرض می کنیم. من و مهدی فقط چند دقیقه داشتیم به آن "خانواده های محترم" می خندیدیم. بچه ی هفت ساله هم که می خواهد برود مدرسه بهش یاد می دهند که باید بدون بابا مامان بنشینی سر کلاس، آن وقت این جا جوان هژده ساله باید دست بابا مامانش را بگیرد بیاید جشن شکوفه های دانشگا...طرف می آید دانشگا که از یوق ننه بابا آزاد شود آن وقت این جا...گور پدر کنکور که...)
%%%
پلان اول:
می رسی در دانشگا. انگار این بزرگ ترین پنجاه تومنی دنیاست. و احتمالن می شه باهاش بزرگ ترین پفک نمکی دنیا رو هم خرید. سه کوچه بالاتر: دانشکده فنی/سال سفت شدن ملات: 1313 واااای....دو تا سیزده گنده بین یه عالمه چرخ دنده و گونیا....مطمئنی جای خوبی رو برای اومدن انتخاب کردی؟!
چند وقت دیگه معلوم می شه
پلان دوم(سفر به اعماق فنی)
سکانس اول: کتابخونه(باغ وحش)
یکی بود یکی نبود/ یه کتابخونه ای بود/ با درای قهوه ای/ دسته های آهنی/ بوق بوقی پشت سرش/ آقایی در بغلش/ پله ای اون طرفش/ می رسی به باغ وحش...
که پره از جیغ بنفش/ عربده هاش بی غل و غش/ تیغه ای در وسطش/ خانوما این طرفش/ آقایون اون طرفش
یه خانوم شق و رق تو مسند ریاستش/ با صدای خش خشی/ چهره ی مشوشی/ گیر می ده می گه پاشین/ اگه سرپیچی کنین/ مرزای تیغه رو از هم بپاشین... پاشیدیم، پاشوندن مون بیرون!
سکانس دوم: تالار رجب بیگی(خوابگاه پرستاره)
می رسیم تالار رجب/ پر است از شور و عجب/ صندلیای پت و پهن/ مبلای راحت و نرم/ به خیال کشک و ماست/ زود اومدید سر کلاس/ فکر کردین درسا به راه ست...
نه بابا... استاده هنوز تو راه ست!
یه نگاهی به این ور و اون ور می کنی/ بالا رو ببین/ پایینو ببین/ یه دفه یه جای خالی می بینی/ ذوق می کنی/ هول می کنی/ کیف تو پرت می کنی/ جای خالی رو مال خود می کنی/ victory!!!!
خب آخه به چه قیمتی؟/ چش بقیه رو کور می کنی/ استاد از راه می رسه/ دم و دستگاها رو روشن می کنه/ کتابا و جزوه هاشو روی میز پخش می کنه/ شروع به تدریس می کنه/ نیم ساعت اوله/ ای بابا/ این متد آموزشی که خیلی مبهمه/ قسمت پرسش و پاسخ کچله/ کچلیش مستمره/ خوندن این همه چیز انگاری کار خودمه!
نیم ساعت دومی/ این وری تو خواب ناز/ اون وری فکر فرار/ تو که موندی این وسط/ پری از تحت فشار/ قول دادی که بچه ی خوبی باشی/ درس بخونی/ so that / عزمو جزم می کنی/ خواب رو پیش می کنی/ نیم ساعت آخرش/ سرتو گذاشتی رو بالش/ روی یک کوه بلند/ میون آسمونا/ توی یک قصر طلا/ تو شدی یه پادشا/ آروم آروم، یواش یواش یه پری میاد به سمت تو/ مهندس... پاشو...پاشو...
سکانس سوم: بوفه(حموم چهار فصل)
صدا می یاد از معده/ انگاری وقت بلعه/ غذای بین وعده/ استراتژی بعده
شکم رو استادش کن/ بوفه رو بگرد پیداش کن
چیپس و سوسیس تخم مرغ/ سفارشو گرفت برد/ نیم ساعت که نشستی/ از بوی غذاها مستی/ غذا می یاد دو دستی/ تو یه دونه پیش دستی
تموم که شد ماست و چیپس/ می خوای آدامس اولیپس/ این جا اولیپس نداره/ شدیم بدبخت بیچاره/ ببینیم کجا چی داره
آدامس می خوای/ حقوق رو
صدا می خوای رو بوق رو
فوتبال می خوای/ هنر رو
تو ده می ری/ با خر رو
ناگت می خوای/ پزشکی/ لواشک زرشکی
وقتی غذا نداری/ اصلن تو غم نداری/ مخصوص علومو داری
کات!...بچه ها دوربینا رو جمع کنین...برمی گردیم فنی...صحنه ی بعد دم سایت علوم پایه!
سکانس چهارم: سایت( علافان آن ورش پیدا یا به تعبیری دیگر علاف دونی شیشه ای)
سایت یعنی سرعت بی انتها/ از زمین و از زمان گردی رها
Meebo ات برده است تا اوج فضا/ از تو بر download ات گردد فزا
چاره ای باید زبهر time اندوزی جوان/ getbot ای بگشا مگو این راز را با دیگران
گت باتا، جانا، دلا، ای همدم دانلود ما/ ای به قربانت همه فایل های رنگارنگ ما
ما برستیم از غم بیکارگی/ چون که با لطف تو داریم فیلم های آبکی
سیصد و شصت جملگی تریاک و بنگ/ می کند هر دم تو را مست و ملنگ
ساخته ای pageی برای خود عزیز/ accept را منتظر در پشت میز
شش ساعت نت گردی ات دیگر بس است/ این چنین بوهای خوش از مطبخ است؟!
جمع کردی باروبندیل خویش/ می شوی راهی تو اندر کام خویش
به خاطر ته کسشیدن قافله ی قوافی موزون و وزین ما و قریب الوقوع بودن چاپ نشریه و اعتقاد راسخ به این کلام گوهربار که: چون قافیه تنگ آید/شاعر به جفنگ آید، رخصت می طلبیم واپسین chapter این مقال که در باب اکل و شرب می باشد به نثر متکلف و شیوای پارسی مرقوم نماییم.
سکانس پنجم: (اندر باب سفره خانه که فرنگیان سلفش نامند.)
لوایح و لوامعی در باب life charging وارد می آوریم باشد که عبرت جدید الورودان گرم و سرد نچشیده و لاتجربه ی این روزگار قرار گیرد. مشکل هولناکی که ذوالکارتین مغناطیسی به کرات با آن مواجه اند، مخیله ی آن هاست که گاه و بیگاه و گه گاه یاری نکرده و سبب زاری و حسرت اندر سبعه پسین می گردد و خساراتی عجب ناک به معده و بعضن کوک های جیب شلوار شما وارد می آورد. حال که به روش خود از شارژ هفتگان آینده اطمینان حاصل نمودید، بین ساعت 11 تا 13:30 هر روز به سایه ی درختانی که نهرها از زیرشان روان است رفته از نعمات بی شمار الهی لذت مکفی و کافی و کمی و کیفی ببرید...

  • پیمان ..

آریا شاهین

۲۷
شهریور

دلم آریا شاهین مدل 51 می خواهد. همان رامبلرهای هزارونهصدوهفتادیِ دنده آبگوشتی. دلم بابایی می خواهد که قدش خیلی بلندتر از من باشد. تا بنشیند پشت فرمان و من هم کنارش بنشینم. تمام خوبی آریا شاهین به این بود که من می توانستم کنار بابام بنشینم. تمام خوبی اش به این بود که می توانستم وسط باباو مامانم بنشینم...هیچ دسته دنده ی مزخرفِ مزاحمی آن جا نبود...دلم روزگاری را می خواهد که اتوبان ها خلوت بودند، که هیچ پلیسی با دوربین کمین نمی کرد تا مچ راننده ها را بگیرد، تا بابام موتور شش سیلندر آریا را به غرش وادارد 150 تا پر کند و من فقط احساس امنیت کنم...
دلم دشت قزوین در یک عصر پاییزی را می خواهد...
  • پیمان ..

نامه نگاری 2

۱۶
شهریور

سلام
حالا که دارم این ها را برایت می نویسم یادگاری سفر آمریکای تهمتن را گذاشته ام روبه روم و می نویسم. ازش خوشم می آید. یک مجسمه ی کوچولو از یک کدوتنبل جادوگر است. تنه اش یک کدوتنبل است و سرش هم یک کدوتنبل بزرگ تر که یک کلاه سیاه جادوگری به سرش گذاشته. با دو دندان نارنجی اش می خندد و چشم هایش مثلثی است. عینهو این کدوتنبل ها که شب جشن هالووین خالی می کنند و تویش شمع روشن می کنند. تنها بدی اش این است که با چشم های ریز سیاهش به من نگاه نمی کند. از گوشه ی چشم هایش یک طرف دیگر را نگاه می کند. انگار که مثلن زیرزیرکی یک دختر خوشگل را دید بزند. چه می گویم من؟ شنبه برگشته و دیروز آمد دانشگای ما یک ساعتی با هم بودیم که فقط نیم ساعتش را توانستیم گپ بزنیم و من بودم و حمید و کامبیز و او. نشد زیاد حرف بزنیم. نشستیم توی سرسرای فنی و ما سه تا روی یک ردیف صندلی سه نفره و او هم روبه روی مان روی زمین که نقال باشی مان بشود. از شهرک بوفالو گفت و دانشگا[ه] های آمریکا تا مذهبی بودن آمریکایی ها تا احترام به فردگرایی تا جنس خراب ذات آدم ایرانی. خرد و خسته بود و کمی ناامید. نومیدی اش نومیدکننده بود. یعنی سنگین بود. می گفت ما خوب نمی شویم. جنس مان خراب است. از همان جنس خرابی می گفت که چند وقتی است خیلی اذیتم می کند. نه...چرند می گویم. چیزی که چند وقتی است دارد اذیتم می کند خالی شدن روزگار از "مرد" است. از "مرد"ها. خیلی دارم شعاری می گویم؟ گیر نده. به قول نادر ابراهیمی شعار عصاره ی حقیقت است. دیروز که توی مترو ایستاده بودم یکدفعه دو تا صندلی جلوی پایم خالی شد. کمی آن طرف تر پیرمردی ایستاده بود که به سختی ایستادنش را سه چهار ایستگاه بود که حس می کردم. بلند صدایش کردم که آقا شما بیاید بنشینید... طوری که مرد کناردستی ام از نشستن پشیمان شد و منتظر پیرمرد شد. حرکت کرد که بیاید بنشیند. اما...پسرودختری که کنار مرد کناردستی ام ایستاده بودند. تا پیرمرد برسد به صندلی خالی این دو تا مثل دو تا موش جستند و از زیر بغلم خزیدند روی صندلی. پیرمرد کنارم رسیده بود که دید صندلی پر شد. پسر نگاهی به ما(من و کناردستی ام و پیرمرد) انداخت و دست هایش را حلقه کرد دور شانه های دختر و... چه می گفتم من؟ چه بگویم من؟ می خواستم وقتی داشت می نشست شانه اش را بگیرم بگویم تو، نه. کاری به کار دختره نداشتم. اما می خواستم به پسره بگویم تو، نه. ریقوتر از من هم بود. یعنی قشنگ احساس می کردم که شانه هایش زیر انگشت های باریکم کم می آورند. اما...به یک جاییم برخورده بود. آن قدر که کل مسیر تا ته خط تا تهرانپارس دست هام را بکنم توی جیبم و به هیچ وجه میله را نگیرم. و پاهام را آن قدر به زمین بفشارم که موقع ترمز کردن های مترو از جایم جم نخورم. و تا ته خط از جلوی پسره قدمی این طرف تر و آن طرف تر نروم. حالا هر چه قدر که می خواهد با دختره ور برود، برود...دلم می خواست آینه ی دق باشم!
اوه، پسر. امروز ده روزی می شود که جاوید از سنگاپور برگشته و من هنوز به دیدنش نرفته ام. خیلی بد شده ام. یعنی نامرد شده ام. تو هم برگردی همین آش و همین کاسه است! سر همین نامردی هایم دیگر هیچ کس حالم را نمی پرسد. از بس اسمس جواب نداده ام دیگر حتا یک اسمس کوچولو هم نمی فرستند برایم....جاوید که برگشت ایران اسمس برگشتش می دانی چه بود؟ این بود: "ما چه قدر بدبختیم." هی پسر، من دیگر طاقت این همه نومیدی را ندارم. می فهمی؟ خیلی دلم می خواهد مثلن قاطی کنم ها. اما چه طوری؟ با چی؟ من از همه ی آدم هایی که متولد دهه های سی و چهل اند متنفرم. همان نسل هایی که جوانی شان خورده به انقلاب و جنگ و همیشه فکر می کنند مثلن مایی که دهه ی شصتی هستیم دماغ مان را هم نمی توانیم بکشیم بالا. همین هایی که توی جنگ و انقلاب هر غلطی خواسته اند کرده اند و کوله شان پر است از اشتباه های احمقانه ای که توی بحبوحه ی انقلاب و جنگ فراموش شده. همان هایی که فکر می کنند چون انقلاب و جنگ را دیده اند خیلی باتجربه ترند و ما ریقو هستیم و بی عرضه. همان هایی که هر کار و شغلی که هست چهارچنگولی چسبیده اند بهش و حتا اجازه نمی دهند برای لحظه ای کارها را به مثلن دهه ی شصتی ها واگذار کنند...همان هایی که کوچک ترین اشتباهات مان را چماق می کنند می زنند توی سرمان. می دانی؟ من و هم نسلی هام باید خیلی مواظب باشیم. ما به هیچ وجه اجازه ی خطا کردن و اشتباه و حماقت را نداریم. یعین فرصت هایی که پیش می آیند آن قدر کم ترند که آدم نمی تواند اشتباه کند. دارم زر می زنم. دارم چرند می گویم. اصلن می دانی؟ می خواستم این نوشته را یک جور دیگر شروع کنم. این جوری مثلن: باید قوی شوم. باید کف پاهایم را بچسبانم به دیوار دست هام را ستون بدنم کنم و تند تند شنا بروم. باید روزی سیصدتا شنا بروم و صد تا درازنشست. باید میله ی بارفیکس، به چهارچوب در اتاقم بزنم و روزی سی چهل تا بارفیکس بروم. باید عرق بریزم. باید این بازوهای شل و ولم را عضلانی کنم. باید کیسه ی شن بخرم هی بهش مشت بزنم مشت بزنم مشت بزنم. تا مشت هام قوی شوند. باید بروم چاقو بخرم. هم ضامن دار و هم غلاف دار. باید همیشه چاقو توی جیب و کیفم باشد. دیگر نمی خواهم ریقو باشم. دیگر نمی خواهم احساس ناتوانی و پیزوری بودن بکنم. باید بروم هی داد بزنم هی داد بزنم هی داد بزنم تا صدایم نخراشیده و وحشی شود. دیگر نمی خواهم صدایم آرام و مهربان و یواش باشد...
یعنی باید این جوری شروع می کردم. بعد برایت از دعوای سر چهارراه بین راننده ی آن پرایده و آن موتورسواره بگویم که موتورسواره پیاده شده بود در پراید را باز کرده بود و نشسته بود روی یارو و تا می خورد می زد. ول نمی کرد. راننده ی پرایده فقط کتک می خورد. فقط کتک می خورد و آن موتورسوار هیکل میزان بود و خیلی پدرسگ بود و دیده بود که راننده هه ضعیف است بیشتر و بیشتر می زدش و من دلم خواست که بروم بگیرمش چپ و راستش کنم که نمی توانستم که زورش را نداشتم. یا بعد از آن موتوریه بگویم که جلوی دختری نگه داشته بود تا آدرس بپرسد بعد زیپ شلوارش را باز کرده بود شاشیده بود به دختره و من از ته کوچه دیدم و من اگر چاقو داشتم می دویدم می رفتم خایه هایش را می بریدم می گذاشتم کف دستش و بعد...اصلن جاکشی و دیوثی می بارد...و بعد از دخترهای جن...ی این شهر بگویم و این میل عجیبی که تازگی ها به قیصر بودن پیدا کرده ام. به تاکسی درایور بودن. به مصلح خودسر و یکه ی این اجتماع شدن... و این شهر. تهران... اه...
راستی، منظومه ی تهران "محمدعلی سپانلو" را گرفته ام دستم. مجموع پنج نوشته ی سپانلو در مورد این تهران لعنتی. خانم زمان. پیاده روها. خاک. هیکل تاریک. تهران بانو. و نمی دانم چنگی به دلم نزده فعلن  منظومه ی اول. یعنی من واقعن در زمینه ی شعر خواندن خیلی ترکم. تو کارت درست تر است. می خواهم بدانم این شعرهاش چرند اند یا من الاغم؟ البته در هر دو صورت چندان تفاوتی ندارد. مهم حال کردن من است که حال نکرده ام. حالا دلیلش هر چه می خواهد باشد...
و دیگر این که...سه سال پیش که تصمیم گرفتم برای کنکور درس بخوانم ورود به دانشگا تنها راه ادامه ی زندگی بود برای من. مثل خیلی های دیگر. اصلن مثل همه. فکر می کردم بعدش دیگر این قدر هم سخت نیست و این حرف ها. حالا می دانی؟ لعنتی. حالا باز هم دانشگا تنها راه ادامه ی زندگی است برایم. چه طور بگویم؟ گیر داده بودیم به تهمتن که چرا نماندی لعنتی. و او از درس خواندنش گفت و وضعیت تفتضاح درس هایش که من همین جایش توی ایران را مانده ام، آن جا را چه کار می کردم؟ یک جورهایی مثل من و درس و دانشگا. بعد از تصمیمش به خواندن و در آمدن از این وضعیت لعنتی گفت و من هم توی خودم تکان خوردم که آره... لعنتی... تنها راه پیش روی من برای ادامه ی زندگی دانشگا ست. نه سفر، نه کشف چیزهای تازه، نه کارهای احمقانه کردن و تجربه کسب کردن، نه به اصطلاح جوانی کردن، نه کتاب خواندن و دانستن و فهمیدن، نه با آدم های دیگر رابطه برقرار کردن و چه می دانم سعی کردن به شناخت آدم ها، نه کار کردن و پول درآوردن، نه....هیچ کدام از این چیزهایی که باید به زندگی برسانند به زندگی نمی رسانند. یعنی هیچ کدام از این ها اصلن به عنوان گزینه مطرح نیستند. فقط یک راه جلوی من است: دانشگا و درس. درست مثل سه سال پیش. درست مثل همان زمانی که هیجده سالم بود و نوجوان و فکر می کردم یک روزی بالاخره جوان می شوم و همه ی خریت های جوانی را می کنم. عاشق خریت کردن بودم! حالا بعد سه سال هنوز هم همان نوجوانم. با همه ی محدودیت ها و....
دیگر این که چند هفته است پیاده روی نرفته ام.
و دیگر این که توی مترو و خیابان و دانشگا خیلی احساس غریب بودن می کنم. انگار که من مال این جاها نیستم....مال کجا ام؟ نمی دانم...نمی دانم...نمی دانم...

می بوسمت. خداحافظ
مرتبط: نامه نگاری

  • پیمان ..

1- من دارم روز به روز احمق و احمق تر می شوم. فرآیند احمق شدنم را به وضوح حس می کنم. این حماقت از یک اعتیاد می آید. اعتیاد به اینترنت...هر روز ساعت های زیادی را می نشینم پشت کامپیوترم.فایرفاکس و گوگل کرومم را باز می کنم. به ایمیل هایم سر می زنم. ساعت های زیادی را در گوگل ریدر صرف بالا و پایین کردن اسکرول ماوسم می کنم. به خیلی وبلاگ ها سر می زنم. سایت های خبری را در نیوتب ها باز می کنم و... در نگاه اول اصلن احمقانه شاید به نظر نرسد. ولی من به شکل حماقت باری از اعتیاد به اینترنت رسیده ام. مثلن وبلاگ هایی هستند که در روز شاید ده بار به شان سر بزنم. بدون آن که مطلب جدیدی داشته باشند. مثلن همین دیروز و پریروزم که هر چند دقیقه به چند دقیقه به گوگل ریدرم می رفتم تا ببینم چه کسانی به پست "یک شوخی(انتقام)کوچولو" لایک زده اند. بعد می نشستم به این فکر می کردم که این 230-240 نفری که به این پست لایک زده اند کی اند؟ چی اند؟ همین جوری الله بختکی پروفایل چند تای شان را باز می کردم. بعد از خودم می پرسیدم این دختره که عکس توی رختخوابشو گذاشته به عنوان عکس پروفایل چه جوری از نوشته ی من خوشش اومده؟ یا این پسره که دانشجوی دانشگای گچسارانه چه قدر به زندگی امید داره یا... بعد می امدم آمارگیر وبلاگم. به آی پی های اخرین بازدیدکنندگان نگاه می کردم. با آی پی هایی که از آمریکا و المان و کانادا و هلند و دانمارک و لهستان و جمهوری چک و این ها بودند خیال پردازی می کردم و... حماقت از این بیشتر؟!

دیده اید این الکلی ها دست شان می لرزد نمی توانند مثلن خودکار بگیرند توی دست شان و چیزی بنویسند یا امضا کنند؟ حالا من هم این طوری شده ام. دیگر نمی توانم تمرکز کنم. بس که توی فایرفاکسم هر لینکی و عکسی و مطلبی را دیده ام آن را توی یک تب جدید باز کرده ام و بس که بین تب ها هی این طرف و آن طرف شده ام و بس که تند تند و سطحی مطالب را خوانده ام تمرکزم به فاک رفته است. وقتی این را فهمیدم که هفته ی پیش تصمیم گرفتم ببینم چند دقیقه می توانم بدون پرت شدن حواسم یک کتاب را بخوانم. باورکردنی نبود. فاجعه بود. من فقط توانستم 5دقیقه با تمرکز کتاب بخوانم! خیلی وقت است که توی اینترنت مطالب طولانی را نمی خوانم. این خیلی بد است. گاه پیش می آید که مطلبی طولانی را در تب جدید باز می کنم. خیلی برایم جالب توجه است عنوان و موضوعش. خیلی دوست دارم آن مطلب طولانی را بخوانم. می دانم که یک چیزی به من اضافه می کند. اما با همه ی این اوصاف در نهایت نمی خوانمش. نهایت اگر توی گوگل ریدرم باشد یک استار کوچولو می زنم که بعدن بخوانم. ولی گوگل ریدرم پر است از این مطالب طولانیِ استار خورده... حس می کنم دیگر قدرت تفکر عمیق ندارم. یکی از بزرگ ترین نشانه هایش همین است که مطالب طولانی ولی به دردبخور و مشروح و کامل را نمی خوانم. حس می کنم برداشت هایم خیلی سطحی و آنی و لحظه ای شده. و اینترنت جهان لحظه ای بودن است...

چند روز پیش سراغ یادداشت های روزانه ای که دو سال پیش نوشته بودم رفتم. برایم اعجاب آور بود. چه قدر من با خودم رک و راست بودم. چه قدر با واژه هایی صریح درونی ترین احساساتم را روی کاغذ آورده بودم. احساساتی که شاید از داشتن شان احساس شرم و خجالت می کردم، احساساتی که از بودن شان بدم می آمد. ولی چون بودند می نوشتم شان و خلاص می شدم. الان... دیگر نمی توانم روی کاغذ با خودم صریح و رک و راست باشم انگار. یک جورهایی در خصوصی ترین لحظاتم هم (لحظاتی که روی کاغذ از خودم می نویسم) احساس شیشه ای بودن می کنم. حس می کنم مثل وبلاگی که می نویسم، مثل وبلاگ هایی که درشان نظر می دهم، مثل فیس بوکم، مثل اینترنت حداقل حداقل یک نفر دیگر می خواندشان. به خاطر این احساس از خودم فرار می کنم. آن بخش های رذالت بار وجودم را سعی می کنم سانسور کنم. سعی نمی کنم آشکارشان کنم و بریزم شان بیرون سعی نمی کنم بخش های تاریک و مرموز ذهنم را روشن کنم... این ها نشانه های کمی برای احمق و احمق تر شدن نیستند...


2-کلن این جوری هاست. همیشه می شود یک جور دیگر هم نگاه کرد. مثلن دنیای مجازی را یک جور عالم عرفان دانست و مراحل و ویژگی هایش را نوعی سیر و سلوک و آدم معتاد ِ به آن را سالک و مهاجرِ راه حقیقت! در فصل ششم کتاب "افسون زدگی جدید: هویت چهل تکه و تفکر سیار" نوشته ی داریوش شایگان بود که دیدم این جوری هم می شود نگاه کرد. این حرف را آدمی زده که در زمینه ی عرفان و سیروسلوک از هند تا سوئد و فرانسه مطالعه کرده و سیروسلوک عارفانه اش با علامه طباطبایی هم شهره است. شایگان می گفت: مجازی سازی وجوهی از هستی و شناخت را عرضه می کند که شیوه های انکشاف آن ها در قلمرو خودشان به شیوه ی مکاشفه ی عرفانی بسیار نزدیک است. عنوان فصل ششم کتاب شایگان این است" شبح سازی جهان." شایگان می گوید که ما در عصری زندگی می کنیم که خواسته های ناملموس، درهم و برهم و آشفته و جهان امیال و آرزوها و عطش جذب آرمان های گذشته و گریز به جهان ها و وادی های دیگر دنیایی وهم آمیز پدید آورده اند...دنیایی مملو از اشباح که مذبوحانه در جست و جوی مکانی برای حلول اند...و این شبح سازی از امور معنوی حاکی از میلِ اصیلِ انسان به سیر و سلوک است و... بعد می آید از سه ویژگی عجیب جهان امروز(جهان انقلاب الکترونیک) نام می برد: حضور همه جایی(ما با اینترنت همه جا هستیم. مهم نیست که من این وبلاگ را در خانه می نویسم یا در کافی نتی در یک شهر دورافتاده. هر جایی که بنویسم کسی که خواننده ی آن است از هر جایی در دنیا، از خانه ی همسایه تا شهرک دانشگاهی بوفالو در امریکا می تواند بودن من را بخواند و ببیند...به عبارت دیگر ما در یک لامکانِ همیشه مکان به سر می بریم.شایگان خودش کنفرانس از راه دور را مثال می زند که در عین حال که همه جا رخ می دهد عملن در هیچ جایی رخ نمی دهد...)، آنیت و لحظه ای بودن و بی واسطگی(قرب ورید)(این روزها حتا من هم می توانم با یک ای میل ساده مثلن به رییس جمهور آمریکا وصل بشوم!...). و بعد می گوید این ها صفاتی هستند منتسب به ذات الهی که در عصر ما جهان شمول شده است. بعد می آید و از عالم عرفانی عرفا حرف می زند. از عالم مثال شان. از "ناکجاآباد" سهروردی می گوید. در "آواز پر جبرئیل" سهروردی وقتی به یک پیر عارف می رسد می شنود که: "ما جماعتی مجردانیم[درویشان.عارفان]. از جانب ناکجاآباد می رسیم." می پرسد" آن شهر از کدام اقلیم است؟" و می شنود که: "از آن اقلیم است که انگشتِ سبابه آن جا راه نبرد." (خلاصه یک جورهایی همان لامکانِ همیشه مکانِ ما(اینترنت!) دیگر...!) و بعد هم در ادامه می آید و از شباهت ها و تفاوت های عالم عرفانی عرفا و جهان مجازی حاصل از انقلاب الکترونیک می گوید: "باید اذعان کرد که این دو جهان شباهت های حیرت انگیزی دارند. در هر دو خاصیت موبیوس تمام و کمال عمل می کند، زیرا هر دو جهان شیوه ی تبدیل یک حالن به حالتی دیگرند.(موبیوس یعنی گذر از درون به برون و برعکس. مثلن میان خصوصی و عمومی، ذهنی و عینی، مولف و خواننده و...) در هر دو جهان با "دیگرجا" یا ناکجاآباد سروکار داریم. جهان مجازی در لامکانی همه جا مکان قرار دارد که با یک کامپیوتر و مودم می شود به ان دسترسی داشت و عالم مثال عرفا در لامکانی که خود در جایی واقع نیست اما در حالات مکاشفه عیان می شود. در هر دو جهان با انسان های مهاجر و سالک سروکار داریم. در دنیای مجازی سالک در هزارتوی صفحات وب به این سو و آن سو می رود، به جست و جوی تازگی ها و کسب اطلاعات جدید و در عالمِ مثالِ عرفا سالک پله پله از نردبان هستی بالا می رود تا سرانجام در سکوت نیستی فنا گردد....و...

البته شایگان در ادامه می گوید: "این واقعیت که مجازی سازی، وجوهی از هستی و شناخت را عرضه می کند که شیوه های انکشاف آن ها در قلمرو خودشان به شیوه ی مکاشفه ی عرفانی نزدیک است نباید ما را به این نتیجه رهنمون شود که با به کار بستن روش های مجازی سازی به اندیشه ی عرفانی خواهیم رسید. زیرا بین آن دو شکافی عظیم وجود دارد و این دو جهان در سطوح ادراکی واحدی جای ندارند..."

و بعد می آید و از متعلق به جهان محسوسِ مادیت بودنِ عالم مجازی می گوید و این که عالم مثال عرفا جایی میان محسوس و معقول قرار دارد. و این که جهان مجازی در سطح افقی یعنی محسوسات باقی می ماند و عالم مثال حلقه ی انتقالی ست برای دستیابی به سطوح عالی تر مشاهده و بصیرت و...

اما نکته ای که به نظر می رسد این است که عارفانِ قرون پنجم و ششم عالم مثال خودشان را داشتند و حال ما عارفانِ قرن بیست و یکم هم عالم مجازی خودمان را...!!!

  • پیمان ..

دفن شدن

۱۷
مرداد

شب ها می روم بالاپشت بام خانه مان می خوابم. برای خودم موکت پهن می کنم و یک پتو زیرم و یک پتو هم تا خرخره می کشم رو خودم. دراز می کشم و زل می زنم به آسمان سورمه ای شب. یک دستم را می گذارم زیر سرم و ساعد دست دیگر را هم روی پیشانی ام و نگاه می کنم به آن بالا بالاها. ستاره ها را نمی شمرم. بی کار نیستم که! کلی فکر می کنم. به زندگی مزخرف و بی معنایم فکر می کنم. به پوچی و خامی خودم. نسیم که می آید و با خنکایش به پوست صورتم حال می دهد به خدا هم فکر می کنم. به روزی که گذرانده ام هم فکر می کنم. یک دسته ورق سفید هم کنارم می گذارم. تا وقتی از تماشای آسمان سیر نشده ام، درِ خرپشته را کمی باز می گذارم. آن قدر که باریکه ی نوری صاف و مستقیم بریزد کنار رخت خوابم. دقیقن روی دسته ی کاغذها و بعد موکت و بعد آسفالت پشت بام. همین طور که فکر می کنم گاه گاه هوس می کنم چیزی بنویسم. نیم خیز می شوم. مداد نوکی ام را دستم می گیرم و شروع می کنم به نوشتن. آن نوری که از خرپشته روی دستم می ریزد آرمانی ترین نوع نور برای نوشتن است! آخر نور از سمت راست می پاشد روی دستم و من که می نویسم، سمت چپ دستم از سایه ی دستم تاریک می ماند. دقیقن سفیدی نومیدکننده ی کاغذ در تاریکی سایه ی دستم فرو می رود و ترس من از نوشتن می ریزد و نوشته های خرچنگ قورباغه ی امیددهنده در روشنایی نور می مانند...

شب ها که می روم روی پشت بام خانه مان بخوابم، وقتی دراز می کشم و زل می زنم به تاریکی بی وسعت آسمان شب، دلم می خواهد شعر بخوانم. آدم لطیف می شود یک جورهایی. آن وقت برای خودم زیر لب می خوانم:

در دل ظلمات می درخشی

نمی دانم کجایی

خواه نزدیک و خواه دور.

نمی دانم نامت چیست

هر چه می خواهد گو باش

فقط بدرخش،

بدرخش ستاره ی کوچک!

آره...این شب ها کلی برای خودم خیال می کنم و فکر می کنم و کلی برای خودم شاعر می شوم... آن قدر که چشم ها و بدنم زیر سنگینی پلک هام دفن شوند و به یک عالم رویایی دیگر بروم...

دم دمای صبح که می شود، من و پتوم همدیگر را محکم بغل می کنیم و وای خدای من چه لذتی دارد این هم آغوشی...!




مرتبط: هیچی

  • پیمان ..

نامه نگاری

۰۳
مرداد

مرد من، سلام.

حالت چه طور است؟ به ادبیات خودم: خوفی؟ خوشی؟ چه کارها می کنی؟ یعنی کجا هستی؟ آلمان؟ اتریش؟ هلند؟ پراگ؟ بروژ؟ یا همین دوروبرها؟... اگر به من بگویی که الان هندم و کلکته تعجب نخواهم کرد. حتا اگر بگویی ایرانم و بشاگرد باز هم تعجب نخواهم کرد. فعل رفتن را معنا بخشیده ای با آن ذهن پرسودایت...اما من و روزگارم... نمی دانم چرا این روزها این قدر حرف دارم که بزنم. یعنی تا آن جا که یادم می آید همیشه با آن که آدم بسیار کم حرفی بوده ام حرف برای زدن زیاد داشته ام و نگفته ام. اما این روزها یک جور تحجر هویتی هم به من دست داده که این جور حرف هایم قلنبه شده. تحجر هویتی؟! می گویم صبر کن. می دانم. اگر بخواهم هر چه حرف دارم بزنم تو هم بی خیال حرف هایم می شوی و نمی خوانی شان و به شان گوش نمی دهی. برای همین هر چه که توی یک نشست می توانم بنویسم می نویسم و هر وقت خسته شدم رها می کنم. احتمالن نوشته ای که در یک نشست نوشته شده در یک نشست هم خوانده می شود دیگر. اه. تو روحت. یک جوری نوشتم انگار کی هستم. بابا همه اش چسناله است به جان خودم. جدی نگیر! راستی. تهمتن پری روز رسید امریکا. کلی التماسش کردم که هر چه می بینی بنویس و عکس بینداز. فعلن از شروع سفرش چیزکی نوشته. امیدوارم ادامه بدهد... یک چیزی. همین تهمتن اتریش که رفته بود از یک رسم جالب اتریشی ها گفته بود که پسرها وقتی به هم می رسند دست می دهند. دخترها وقتی به هم می رسند دست می دهند. پسرها و دخترها وقتی به هم می رسند همدیگر را می بوسند. اگر اروپا بودی و سوئیس نبودی(ببو نیستتم که. می دانم سوئیسی ها ممنوع کرده اند بوسیدن دخترهای مجرد را) چند تا از خوشگلک ها را دوبل از طرف من هم ببوس! حالم خوب نیست. نمی خواستم همان اول بگویم. حالا باور کردی؟

دیروز شش ساعتی راه رفتم. میم هم همراهم بود. بیچاره اش کردم. خواسته بود مرام کشم کند. ولی جسم لاغرش را یارای آن همه پیاده روی ممتد نبود. من هم لاغر شده ام. خودم حالیم نیست. هر کس می بیند می گوید. شش ساعت راه رفتیم، ولی انگار نه انگار. آدم وقتی فعالیتی را انجام می دهد و در آن فعالیت از یک حالت اولیه(اولیه را نوشته بودم اولویه، گرسنه ام شد) به یک حالت ثانویه می رسد می تواند بگوید یک "کار" انجام داده است. حالت ثانویه هم همیشه برایم به معنای یک دگرگونی درونی بوده. دگرگونی خیلی کلمه ی بزرگی است برای این حالت ثانویه. یک تغییر کوچک مثلن. چه می دانم. یک تکان روحی. می دانی؟ شش ساعت راه رفتم و از حالت اولیه ام به هیچ حالت ثانویه ای نرسیدم... انگار یبس شده ام. انگار موجی در درونم وجود ندارد...چه طور بگویم؟ یک جور نیاز عمیق به یک موتور محرکه ی خیلی قوی در خودم احساس می کنم. نه یک موتور معمولی ها. یک موتور محرکه ی خیلی قوی و پرشتاب. این نیازی که می گویم فقط در خودم احساس نمی کنم. در آدم های دوروبرم، در ذرات معلق هوایی که در آن تنفس می کنم(هوای تهران) در تک تک آدم هایی که می بینم در تمام مکان هایی که می روم، این احساس نیاز را می بینم. یک جور رخوت، یک جور سرخوشی، شاید هم یک جور نومیدی، همه جا پاشیده است. خودت بهتر از من می دانی این حرف ها را. انگار هیچ کس نمی خواهد روزبه روز بهتر باشد. انگار همه باور دارند که اینی که هست بهترین حالت است. فقط باید در مقابل هر نیروی تغییردهنده ای منفعل بود تا بی خیال شود و قضایا ماست مالی شود. برای چه باید تغییر داد؟ برای چه باید زور زد؟ خیلی کلی دارم می گویم. ولی می دانم که می فهمی. نمی دانم چرا. بعضی ها الکی می گویند به خاطر نفت است. اما...بدیش این است که من هم در خودم چنین احساس مشابهی را دارم! یعنی اگر جامعه ی بیرون من این گونه است حس می کنم جامعه ی درون من هم همین جوری ها شده. یک جور رخوت. سستی. بی هدفی. اسمش را اگر دلت خنک می شود بگذار نهیلیسم. (اما اخر این نهیلیسمه با مقیاسی بزرگتر و تاثیری عظیم تر در جامعه ی بیرون من هست، چه کار کنم؟)

قضیه ی جامعه ی درون من را هم که می دانی؟ به نظر من هر آدمی توی وجودش کلی آدم دیگر دارد. ادم هایی مختلف و حتا متضاد. چیزی که تازگی ها در خودم کشف کرده ام، این که تعداد دخترها و زن های درونم همچین کم هم نیست ها! سر این فهمیدم که سعی کردم به صداهای شان گوش بدهم. به خودم گفتم که همان طور که یک جور مردانگی در وجود زن ها و دخترها جذاب ترشان می کند شاید بالعکسش هم جالب باشد...این کتاب "افسون زدایی جدید" داریوش شایگان را که می خواندم، فصل "هویت چهل تکه" را این جوری شروع کرده بود:

اری دِلوکا نویسنده ایتالیایی در کتاب طبقه هم‌کف درباره اشخاص متعددی که در وجود انسان مأوا گزیده‌اند، چنین می‌گوید: «هر یک از ما جمعیتی در خود نهان دارد، هر چند که با گذشت زمان تمایل می‌یابیم این کثرت را به فردیتی بی‌مایه تبدیل کنیم. ما مجبوریم فرد بمانیم و تنها یک اسم داشته و نسبت به آن پاسخگو باشیم، از این رو اشخاص متنوعی را که در وجود ما گرد آمده‌اند به خاموش ماندن عادت داده‌ایم، نوشتن کمک می‌کند آنها را باز یابیم

این روزها از خیلی چیزها نگرانم. حال نوشتن ندارم. نوشتنی که به اعتقاد دلوکا و داریوش شایگان آدم های درونم را زنده و پویا نگه می دارد. ان رخوت و سستی از میل به زندگی آدم های درونم قوی تر است. اما چرا رخوت و سستی؟ کاملن مطمئنم که عقب مانده ام که خیلی چیزها را بلد نیستم، که خیلی چیزها را یاد نگرفته ام، که خیلی چیزها را تجربه نکرده ام (همه ی فعل های این جمله را می توانی اول شخص جمع هم به کار ببری) اما باز همه ی این عقب افتادگی تبدیل به موتور محرکه نمی شوند. عجیب نیست؟!

و دیگر این که حس می کنم بنیان های فکری ام دارند دگرگون می شوند.(خواستم بگویم در هم کوبیده می شوند، اما دیدم باز بزرگ نمایی است) کوچک کوچکه اش را بگویم؟ یک زمانی به این خیلی افتخار می کردم که دوستان زیادی ندارم. به این افتخار می کردم که رابطه ام با آن ها عمیق است و سطحی و کشکی کشکی نیست و با هر کسی رفیق نمی شوم و رفیق که شدم تا ته خط هستم و... اما این روزها چیزی که فکرم را مشغول کرده همین دوستان کم تعدادم است که حس می کنم دیگر روابطم با آن ها چندان عمیق هم نیست. یعنی عمیق بودن و نبودن علی السویه شده. قشنگ ترش را باز این داریوش شایگان تو "افسون زدایی جدید" گفته.  گفته ارتباطات قدیمی مثل یک درخت نظام مند بودند. اما ارتباطات عصر مدرن ریزوم وارند. و ریزوم ساقه ی زیرزمینی بعضی گیاهان است که عامل تکثیرشان هم هست. ریزوم در جهت افقی رشد می کند. برخلاف درخت که در جهت عمودی رشد می کرد.ریزوم در نفس خودش متعدد است و آزاد از قید یگانگی. ریزوم می تواند سبب ارتباط نظام های بسیار متفاوت و حتا نامتجانس شود. ریزوم نه آغازی دارد نه پایانی. حافظه اش کوته زمان است و ضدخاطره است... فکر کن منی که روزگاری به ان درخت اعتقاد داشتم حالا به آن درخت دیگر نمی توانم اعتقاد داشته باشم. از ان طرف هم آن قدر مدرن نبوده ام که یک شبکه ی ارتباطات ریزوم وار برای خودم ترتیب بدهم. و آخر چه طور ارتباطات ریزوم وار برقرار کنم؟ منی که نمی توانم آدم ها را دیلیت کنم به راحتی چه طور ریزوم وار بروم به سمت شان؟ و همین هاست که یک جورتحجر هویتی را می سازد برای من. این روزها بیشتر در لاک خودم فرو می روم. غیرقابل فهم تر شده ام. آن وبلاگه یادت هست؟ سپهرداد. دیگر جذاب نمی نویسمش... و تحجر هویتی یعنی این که حال ندارم به اسمس ها جواب بدهم. اگر کسی زنگ بزند جواب نمی دهم... و زنگ ها و اسمس ها هم آن قدر زیاد نیستند که مختل شود زندگی دیگران به خاطر بی حالی ها و بی موتور محرکه بودن من...و حالا می خواهم از آن غربت عظیمی که دیروز خیابان ولیعصر به من داد بگویم. به شدت درش احساس غریبه بودن می کردم. انگار که آن خیابان با من نیست. برای من نیست. انگار همه چیز برای یک دنیای دیگر بود و من از یک دنیای قاچاقی آمده بود م راه می رفتم... اگر آن اول می گفتم، حس نمی کردی. حالا حس می کنی...

و دیگر این که دو سه هفته پیش جاوید اسمس داده بود که: "حالم خوب نیست دوسه هفته ای است. چه کار کنم؟" ته موقعیت مضحک بودها. آمده بود از کسی که خودش از هرکسی مریض تر است درمان می خواست. و من شده بودم دکتری که مرضی را که خودش دچارش است می خواهد معالجه کند...

گرسنه ام شده. از همان اولویه گرسنه م شده بود. این از یک نشست نوشتن... ای کاش می توانستم مثل تو بی خیال همه چیز بشوم و فقط بروم...

 

دوستت دارم(یک بار به ممد گفتم"دوستت دارم" برگشت بهم گفت"هیچ وقت دیگه این جمله رو به یه مرد نگو"، اما من باز هم گفتم این بار به تو!) به امید دیدار

  • پیمان ..

نرفتن

۳۰
تیر

و من نرفتم. هیچ چیز بدتر از نرفتن وجود ندارد. ماندن...ماندن...نرفتن. من رفتن را یاد گرفته بودم. من همه چیز را رها کردن و رها شدن را یاد گرفته بودم. فهمیده بودم که فقط باید رفت. فهمیده بودم که زمان برای ماندن زیاد است و این رفتن است که همیشه نیست. اما باز هم نرفتم... غر می زدم، ناله می کردم، می گفتم می خواهم بروم یک جای دور. الکی الکی برای هر کسی می خواندم:

باید امشب بروم

باید امشب چمدانی را که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند...

فکر نمی کردم به همین سرعت جور شود. فکر نمی کردم بعد از چند تا سفر کوچک و معمولی یک دفعه جایی به آن اندازه دور، جایی به آن اندازه کشف کردنی و جایی به آن اندازه ویران به چشم انتظارم بنشیند.

باید صبح خیلی زود راه می افتادم. همان زمان ها که قدیم ها موذن ها بیدار می شدند تا اذان سحر سر بدهند. باید کوله ام را برمی داشتم و می رفتم به جایی که هنوز صبح به آن زودی موذن هایی درش پیدا می شدند که اذان بگویند... یعنی این طور فکر می کنم. باید صبح خیلی خیلی زود بیدار می شدم. من آدم ذاتن تنبل و گشادی هستم. در تنبلی ام همین بس که وقتی مترو سوار می شوم همیشه موقع سوار شدن به این فکر می کنم پلکان خروجی ایستگاه مقصدم روبه روی کدام در باز می شوند تا روبه روی همان در بایستم و موقع پیاده شدن الکی طول ایستگاه را راه نروم... اما باید بیدار می شدم....و من نرفتم. جای سختی بود آن جایی که باید می رفتم. کوه هایی سنگلاخ و راه هایی سخت، بدون چیزهایی که مظاهر تمدن شان می نامند:کامپیوتر، اینترنت، اطلاعات و آدم هایی که پشت کوه بودند و مصائبی که خنده دار و گریه دار بودند و... لعنتی. همیشه برای ماندن بهانه های زیادی هست. همیشه برای ماندن و پوسیدن بهانه های زیادی هست. همیشه آدم های زیادی پیدا می شوند که نرفتن را حق تو بدانند. آن جا سخت بود. آن جا هیچ منفعت مالی و اعتباری برایت نداشت. آن جا همه ش کار بود و زحمت و حمالی. وسایل و تجهیزات می خواست. کفشت درست و درمان نبود. این جا کارهای زیادی روی زمین مانده است. دوستان زیادی را باید ببینی. این جا مردی هست که با دیدنت از پس مدت ها شاد می شود. این جا بچه های گروه مطالعاتی ناراحت می شوند اگر بپیچانی شان...این جا... اما... منی که بوی هوای این جا دماغم را به خارش می اندازد نرفتم... منی که با رفتنم هیچ چشمی عاشقانه رفتنم را به انتظار نمی نشیند نرفتم. می فهمی نرفتن یعنی چه؟!...

  • پیمان ..

نسیم

۱۹
تیر

شنیده استم که آن قدر دلدار شده ای که دیگر دلت برای من تنگ نمی شود. شنیده استم آن قدر آدم های جدید آمده اند توی زندگی ات که دیگر به من سلام گفتن برایت لطفی ندارد. شنیده استم که دیگر صدای زنگ دار و لهجه ی مجهول المکان من توی گوش هایت نمی پیچد و گوش هایت پر شده از انگلیسی لش و کثیف و آمریکنی که جان و ریچارد و آلیس حرف می زنند. شنیده استم عصرها توی فیوث اونیو قدم می زنی و  به این فکر می کنی که دارم توی خیابان های شهری پیاده روی می کنم که انتهای شهر در دنیاست. شنیده استم برادوی هم می روی. پروفسور بوبوس تماشاکردن کجا و برادوی رفتن کجا؟! تو البته کجا کجا نمی کنی. دنیا دیده تر از این حرف ها شده ای که بخواهی کجا کجا کنی. این من ندید بدید هستم که کابل هم که بروم کجا کجا می کنم و برمی دارم فرت فرت مقایسه اش می کنم با این وطنی که دارم تویش... می زیم یا می میرم یا می بالم یا می پوسم یا فرو می روم یا اوج می گیرم یا...؟!

آدمی همیشه به دنبال چیزهایی است که مال خودش باشد. تکه هایی که پخش و بلا شده اند در جاهای مختلف و در آدم های گوناگون و در زمان های گذشته و آینده. شنیده استم داری تکه های خودت را خوب می جویی و پیدا می کنی. تکه هایی که در جای جای این کره پخش و پلا شده اند. اوس کریم آن روز ازل کوزه ی وجود آدم ها را این جوری کوبید به سنگ سخت دیگر. یک تکه ات ایران است و یک تکه ات اروپا و یک تکه آمریکا و یک تکه در من و یک تکه در آن دخترک و... و می خواهم بگویم خوشابه حالت که رفته ای دنبال تکه های خودت. می خواهم بگویم داری خودت می شوی. خود خودت. یعنی این جور احساس می کنم. از همه ی بی محلی هات، از همه ی بی خبری هات این جور احساس می کنم. حس می کنم ان قدر داری خودت می شوی که نیویورک دیگر چیزی بیرون از تو نباشد. که نیویورک جزئی بشود از درونت. نیویورک که سهل است، بوستون و پنسیلوانیا و واشینگتن و کارولینا و... هم می شوند اندرونت و این خود شدن... آخ لعنتی. این جوری که می گویم "خوشابه حالت" احساس گون بودن می کنم. نمی دانم، این جوری که می گویم"خوشابه حالت" تو احساس نسیم بودن می کنی؟ گون و نسیم دیگر...:

- به کجا چنین شتابان؟

            گون از نسیم پرسید

- دل من گرفته زاین جا

            هوس سفر نداری

            زغبار این بیابان

- همه آرزویم اما

            چه کنم که بسته پایم

-به کجا چنین شتابان؟

- به هر آن کجا که باشد

به جز این سرا سرایم

- سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را

چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها به باران

برسان سلام ما را

غلط بی جا کرده ای اگر در مقابل احساس گون بودن من احساس نسیم بودن کرده باشی! غلط کرده ای اگر فکر کرده ای من دنبال تکه های خودم نیستم. تکه هایی که مال خودم باشد...

 این همه را گفتم برای این که بخوانم بیتی را که پسرک کندوانی در دامنه ی سهند به آوازی غمگین می خواند و من آن لحظه به یاد تو افتادم و از این جدایی لعنتی دلم برایت تنگ شد و حالا هم و امان امان امان:

آیریلیق آیریلیق آمان آیریلیق

آیریلیق آیریلیق یامان آیریلیق...

  • پیمان ..

دست ها

۱۶
تیر

دلم می خواست فقط ما دو تا می بودیم. اگر فقط ما دو تا می بودیم نمی گذاشتم با هیزم، آتش درست کنیم... نه... می گذاشتم. اگر می دیدم سردت است و دلت می خواهد شعله های آتش به انگشتان دستت گرما ببخشند با هیزم هم برایت آتش درست می کردم. اما برای سیب زمینی پخته آتش دیگری به پا می کردم... دستت را می گرفتم می چرخاندمت توی دامنه ی کوه تا با هم خاراشتر خشکیده جمع کنیم و خارغلتان سرگردان و گون کندنی و تاپاله و سرگین خشکیده. نمی گذاشتم هم دست به هیچ کدام شان بزنی. نمی گذاشتم مثل حالا بروی بچرخی هیزم جمع کنی بیاوری کپه کنی تا ماریا نفت بریزد رویش و حسام فندک بزند و تو دستت را بگیری روی آتش تا من دیوانه ی دست هایت بشوم! نمی گذاشتم دست هات را از جیب مانتویت دربیاوری. خودم جمع می کردم هر چه را که لازم بود و برایت تعریف می کردم. همه چیز را واو به واو روایت می کردم. برایت دوره ی گه شناسی هم برگزار می کردم. که پشگل خر (همان که به خرمای دانه درشت می ماند) اصلن به درد نمی خورد. هیچ وقت نباید رفت سراغش. مثل کاغذ توی یک چشم برهم زدن می سوزد. و پشگل گوسفند مزخرف ترین نوع پشگل است. نه می شود جمعش کرد نه می شود آتشش زد. و عالی ترین نوع پشگل برای سیب زمینی پخته درست کردن مال گاو است که دیر می گیرد. اما دیر هم می میرد. گدازه ای درست می کند که سیب زمینی را مغزپخت می کند و...آن وقت تو را می نشاندم روبه رویم و سرگین ها و خاراشترها و گون ها را آتش می زدم و دود سیاهی به آسمان می فرستادم که کلاغ ها بیایند به طرفش و لابه لای دود قارقار کنند و من از پشت دود ببینمت و نبینمت و دود بخوابد و سرگین ها گداخته شوند و سیب زمینی ها را بگذارم لای آتش گدازان و تو دستت را بگیری بالای هرم گرمای آن اتش و من انگشت هایت را ببینم و...

دست هایت که روی آتش بود توی همین فکرها بودم. یک دفعه به من نگاه کردی و من از همه ی این فکرها شرمم شد. از خودم بدم آمد که چه قدر افکار تاپاله ای و مزخرفی توی مغزم وول می خورند. دوباره به دست هایت و به آتش نگاه کردی. بدی آتش همین است. به آن که خیره بشوی می روی توی فکر. تو هم رفتی توی فکر. من به دست هایت که نگاه می کردم می رفتم توی فکر. دوباره که به دست هایت نگاه کردم دلم خواست این بار برایت کتاب بخوانم. دلم خواست یک تکه از "عقاید یک دلقک" را برایت بخوانم. همان جا که از دست های زنانه و مردانه می گفت. و دست های تو زنانه ترین دست های عالم بودند...

"یک زن قادر است خیلی چیزها را با دست هایش بیان کند یا آن که با آن ها تظاهر به انجام کاری کند، در حالی که وقتی به دست های یک مرد فکر می کنم همچون کنده ی درخت بی حرکت و خشک به نظرم می رسند. دست های مردان فقط به درد دست دادن، کتک زدن ، تیراندازی و چکاندن ماشه ی تفنگ و امضا می خورند...اما به دستان زنان در مقایسه با دست های مردان باید به گونه ای دیگر نگاه کرد: چه موقعی که کره را روی نان می مالند و چه موقعی که موها را از پیشانی کنار می زنند..."

و دست های تو وقتی که روی اتش نگه شان داشته بودی تا گرم شوند داشتند ویرانم می کردند...ویران...

مرتبط: دیوانه

        شقشقه

  • پیمان ..

فصل سوم

۱۰
تیر

از اون بدتر نمی تونسم توله سگ بازی دربیارم و اعصابم خراب بود. از سینما که زدم بیرون سات شده بود دوازده شب و من به فلانمم نبود که فیلمه شاهکار بود یا مزخرف. فقط مث سگ پشیمون بودم که چرا سه زارتومن علف کرده بودم داده بودم برم سینما. که دو سات وقتمو یه جور دیگه دود کنم؟ اینم یه توله سگ بازی دیگه بود. سه زار تومن کم پولی نبود. سینما دیگه تطیل شده بود. یه مشت دخترپسر بودن و زن و مرد که تو راهروی خروج داشتن می رفتن و من فکر می کردم فقط منم بین شون که تکم. از فیلمه هم هیچی حالیم نشده بود. فقط چند بار با اون کلوزآپای دختره که نقش اول بود انگاری و خیلی خوشگل بود حال کردم. شعورم فقط همین حد بود. داشت حالم از اون دخترپسرایی که مث کارشناسا داشتن بث می کردن به هم می خورد. زیاد طول نکشید که از راهروی تاریک خروجی زدیم بیرون و همه پلاس شدن و منم تو طول خیابون شروع کردم به حرکت.

 خیابون خلوت بود. پیاده روها تاریک بودن. مغازه ها بسه بودن. من گشنه م بود. شام نخورده بودم. ناهارم نخورده بودم. سیگارم دلم می خواس. ولی زورم می یومد برم سیگار بخرم. زورم می یومد پول بالاش بدم. فقط سی تومن داشتم و نمی دونستم می خوام چه غلطی بکنم. فقط می دونستم که با این سی تومن تا جایی که باید دوام بیارم...از یه چاررا که رد شدم یهو احساس کردم خیلی تنهام. دیگه ازین بدتر نمی شد. لنتی. مبایلم خاموش بود. هر چی فک کردم کسی به ذهنم نرسید که به خاطرش مبایلو روشن کنم بش زنگ بزنم بگم امشبو می خوام تلپ تو شم. پدرسگا. همه شون پسرای خوبی بودن. پیش خونواده شون. پسرای مثبت. خوب. هیچم مث من توله سگ بازی درنمی آوردن. همه شون مث چی تو زندگی شون موفق بودن. لنتیا. زنگ می زدم به شون زنگ می زدن خونه تا  یه جوری سی کنن با زر زدن همه چیو رف و رجوع کنن. حرف زدن. زر زدن. دیگه از همه ی اینا حالم به هم می خورد. دیگه جایی برا زر زدن نمونده بود. دلم نمی خواس دیگه باشون زر بزنم. اصن دیگه دلم نمی خواس ببینم شون. داغونم کرده بودن. البته یادمم نمیاد تو عمرم باشون بیشتر از ده دقه زر زده باشم. ینی آدمای زرزدنی ای نبودن. فقط مث چی دورو بودن و ریاکار و غمپزکار. تو روح شون.  تنها چیزی که دارم ازش می سوزم اینه که هیچی نگفتم. همچین کلی حرف این جا این بیخ گلوم گیر کرده که باس همون موقع می زدم و نمی دونم واسه چی لالمونی گرفتم و فقط لشمو برداشتم زدم بیرون. نمی دونم سات چند شده بود. فقط این خیابونای خلوت بدجوری داش حالمو می گرفت. مث چی داشتم خودمو می خوردم. هم به خاطر این که هیچی نگفته بودم هم به خاطر این که چرا هیچ دوست دختر درس درمونی که بتونم الان بزنگم بهش فش کشش کنم ندارم و چرا تو زندگی کوفتیم دنبال همچین چیزی نبودم برا همچین موقعی. بدجوری احساس می کردم که پشتم خالیه. دلم دختر می خواس. یهو یادم افتاد به ساناز و بدتر احساس تنهایی کردم که از وقتی شوهر کرده بود دیگه آبجی من نبود و چه قدر بدم می یومد که خودشو مث زنای خراب برای اون بابی جونش آرایش می کرد. لعنتی. سانازم یکی از چیزایی بود که تو همه ی زندگیم به خاطرش می سوختم. قبل این که شوهر کنه و بره گم شه سر خونه زندگیش فوق العاده بود. رفیقم بود. پناهم بود. هر چیزی رو بش می گفتم و خالی می شدم و لعنتی حالا همه ی خوبی هاشو خرج بابی جونش می کنه و همچین دیگه خوبی ای هم نمونده براش. اونم تا خرخره فرو رفته تو منجلاب ریا و دروغ هاش. اونم مث مامان یاد گرفته دروغ بگه، الکی بدبختی هاشو نشون هیچ کسی نده بگه من خیلی خوشبختم. یاد گرفته غمپز طلاجواهرشو بزنه و از مهمونی های هف رنگ پلوش قصه ها بسازه...

دلم دختر می خواس. یه جونور لطیف که شونه هامو بماله و دستمو بگیره و اگه همچین کاری می کرد ور ور اشکم در می یومد و دلم از اون دخترا می خواس که هیچ خجالت نکشم از این که جلوشون ور ور اشک بریزم....

باس می گفتم: حالم از دورویی و تظاهرهاتون به هم می خوره.

باس می گفتم: برای چی منم وارد بازی های احمقانه تون می کنید؟

باس می گفتم: غلط می کنید شما که منو وارد بازی های احمقانه تون می کنید.

باس می گفتم: نمی خوام بچه ی شما باشم. نمی خوام بچه تون باشم که بیاید غمپز الکی منو دربکنید که بچه م فلانه بهمانه. نمی خوام مث سگ خالی ببندید که پسرمون باعرضه ست ما هم بهش پروبال می دیم... نمی خوام..

باس می گفتم: فقط بلدید پز بدید.

باس می گفتم: خیلی پستید...

ولی هیچی نگفته بودم. فقط موقعی که داشتم گورمو گم می کردم درو محکم کوبیدم. این تنها چیزی بود که می تونس برام تسلایی باشه. نمیدونستم سات چنده. تا صب باید یه غلطی می کردم تا بگذره. هیچ پارکی هم سر رام نبود برم بشینم توش. یا اگه راه داد بگیرم دراز بکشم بخوابم. تازه  از پارک می ترسیدم. عین یه توله سگ بزدلم. پارک اگه می رفتم دراز می کشیدم یا علف فروشا و معتادا می یومدن سراغم یا پلیسا. علف فروشا معلوم نبود چی کار می کردن. من پیزوری زورم به شون نمی رسد. واسه پلیسا هم بایست یه دروغی می گفتم. کارت شناسایی اگه می خواسن هیچی نداشتم و این ته بدبختی بود. به چاررا بعدی که رسیدم، رفتم نبش چاررا روی جدول سیمانی نشستم. پامو انداختم رو پام و تازه فهمیدم چه قدر خسته شدم از را رفتن. زانوهامو خم می کردم و خستگی تو زانوهام مورمور می شد. نشستم برای خودم دستامو گذاشتم رو زانوهامو و به روبه روم زل زدم. چارراهه تو شب خیلی خوشگل بود. اون روبه رو پارک بود. اون دست یه ببستنی و آبمیوه فروشی.ردیف چراغای زرد هم تو هر کدوم از خیابونای چاررا ادامه داشت و ماشیا هم کم بودن. می رفتن می ویمدن. بهم کاری نداشتن. من فقط نگا می کردم. به غلطی که کرده بودم فکر می کردم و به کنکور هم فک کردم که یه ماه دیگه باس می دادم و این دفه هر جهنم دره ای شده باس می رفتم که اگه نمی رفتم باس می رفتم سربازی و به دخترا و زن ها هم فکر می کردم و هر زن و دختری که با شوهرش یا دوس پسرش رد می شد نگا می کردم و با نگا می خوردم شون و سرم گرم شده بود و گیج و ملنگ شده بودم و چیزایی که داشتم به شون فکر می کردم دس من نبودن و تو فکرهام هیچ تصمیمی هم نمی گرفتم و چشمامم سنگین شده بودن و یه ماشین که یه بوق کوچولو می زد بیدار می شدم و دوباره زل می زدم به روبه رومو و اصلن هم نمی دونسم سات چنده و به سبز و زرد و قرمز شدن چراغای چهار طرف چهاررا نگا می کردم و...

یهو دیدم یه زن جلوم وایستاده. چکمه های چرمی پاش بود. ینی اول من چکمه های چرمی شو دیدم و بعد نگام بالا رفت و مانتوی سیاه تنگشو و روسری سبزشو دید. چشماش درشت بودن ولپاش سرخ و موهاشم قهوه ای. ازم پرسید: ببخشید، می خوام برم ونک، چه طور باید برم؟

به خودم گفتم: عجب سوال احمقانه ای.

اشاره دادم به خیابان به سمت بالا. گفتم: مستقیم می ره ونک.

به خط ویژه ی اتوبوس اشاره کرد، گف: اتوبوس نمی یاد الان؟

گفتم: نه.

چند لحظه همون جوری جلوم موند و این ور اون ورو نگا کرد. بعد گف: ببخشید. می تونید منو تا ونک ببرید؟!

تو دلم گفتم: یا حضرت شلغم. بعد نگاه به صورتش کردم. لبخند زد. لنتی خیلی معصومانه لبخند زد. تو دلم گفتم: فاحشه ی لنتی.

و بلند شدم. هیچی نگفتم. رفتم ایستادم کنار خیابون. اونم دنبالم اومد و اومد کنارم وایستاد. صبر کردیم تا چراغ سبز بشه.

 

 

 

پس نوشت: انگار کن یه تیکه از یه قصه که دوست داشتم بنویسمش.

 

مرتبط: در آزمایشگاه فیزیک

  • پیمان ..