آسفالت خیس
باران که میبارد دیگر نمیشود به آسمان نگاه کرد. قطرههای باران کجکی به صورتت میزنند و وا میدارندت که به زمین نگاه کنی. به موج کوچولوهایی که روی سطح برکههای کف خیابان درست میکنند. خیابانهای محدب مقعری که وقت باران میشوند پر از برکههای کوچک. شاید این حس عجیبی که به آسفالت خیس دارم از اینجا میآید. شاید هم از صبحهای هیجان انگیزی است که به سختی از خاب بیدار شدهام و از صدای عبور ماشینها روی آسفالت خیس فهمیدهام که یک روز بارانی را در پیش دارم. شاید هم دلیل اصلیاش آن حالت عجیب آسفالت خیس بعد از باران باشد. آن مدت زمانی که طول میکشد تا قطرههای بارانی که روی آسفالت جاری و رها شدهاند تبخیر شوند و برگردند به جایی که از آنجا آمدهاند. طول میکشد. همهشان با هم آمدهاند و با هم روی آسفالت باریدهاند. اما همهشان با هم از آسفالت جدا نمیشوند. بعضی تکههای آسفالت زود خشک میشوند و بعضی خیس میمانند...
آسفالت خیس بعد از پایان باران خنکای عجیبی دارد. یک جور احساس پاکی به آدم میدهد. یک جور رهایی. یک جور رستاخیز حتا. تمام کربن دی اکسیدها و نیتروژن منوکسیدها و گوگرد دی اکسیدهای هوای دوروبرت را شسته و حالا هوایی که میدهی توی ریههایت پر از اکسیژن است... حالا دوباره میتوانی نفس بکشی. نرمه بادی که میوزد خنکای تبخیر قطرات باران از روی آسفالت را به صورتت میزند و بیدارت میکند...
نمیدانم... همهی این احساسات به خاطر همین عکسی است که از پس سالها از مدرسهی دوران دبیرستانم از هزارتوی فولدرها پیدا کردهام و نیمه شبی تاریک دقایق زیادی زل زدم به آسفالت خیس حیاطش. به سکوهای کنار حیاطش. به نشستن روی آنها در زنگ تفریحها. به ابرهای تیرهای که آن دورها دارند میروند و شاید دارند دوباره میآیند. به حس رهایی آن آسفالت خیس کف حیاط. به غمی که آن دروازهی خالی و آن تور بسکتبال خالی میریزند تو دل آدم... به بارانی که همه چیز را شسته و تمام کرده...