باران میبارد...
دوشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۰، ۰۴:۲۳ ب.ظ
از پلههای متروی ایستگاه حر که پایین میرفتم باران نم نم میآمد. من خیالم نبود. از میدان انقلاب زیر باران تا میدان حر آمده بودم. کلاه لبه دارم علاوه بر اینکه سر کچلم را خشک نگه داشته بود عینکم را هم بینیاز از برف پاک کن کرده بود. توی راه چیزی که باعث خوش خوشانم میشد، رعدوبرقهایی بود که یک لحظه کل خیابان کارگر جنوبی را روشن میکرد. خیابان خلوت بود. از پلههای مترو پایین رفتم. توی مترو وقتی روی صندلی نشستم سه تا گزینه داشتم: لغتهای ۵۰۴ رامرور کنم، کتاب «غیرمنتظره» کریستین بوبن را که با کارت حمید از کتابخانه گرفته بودم بخانم (سهمیهی دوتایی کتابهای خودم تکمیل شده بود! امروز یکی از بچههای هم رشتهای را دیدم. توی این چهار سال حتا یک کتاب هم از کتابخانهی مرکزی دانشگا قرض نگرفته بود، یعنی محض رضای خدا یک دانه کتاب غیردرسی هم نخانده بود... مهندس به او میگویند... میخاهد اپلای کند از این مملکت برود... خوش به حال امریکا و کانادا، یک مغز دیگر به مغزهایش اضافه میشود!) یا اینکه آسمان بخانم.
آسمان را درآوردم. سمت چپم یک پیرمرد و سمت راستم یک پیرزن نشسته بودند. صفحهی مربوط گزارش آسمان از محسن رضایی را باز کردم. کلههای جفتشان آمد سمت مجله. پیرزنه احمد رضایی (پسر محسن رضایی) را نگاه کرد گفت: «آخخخی... بیچاره.» پیرمرده گفت: «برای چی مرد آخرش این؟!» گفتم نمیدانم. و مشغول خاندن شدم. چند خط که خاندم از گرمای مترو و خستگی چشم هام خابم گرفت. داشتم چرت میزدم که پیرمرده گفت «این صفحه رو خوندی؟ برو صفحهی بعد!» من هم ورق زدم که مثلن دارم صفحهی بعد را میخانم. خلاصه یکی از ایستگاههای وسط پیاده شد و رفت پیرمرده...
به ایستگاه تهرانپارس که رسیدم، توی پلههای خروجی پر از آدم بود. همه آمده بودند توی ایستگاه. یک طوری هم به ماها که داشتیم از پلهها میآمدیم بالا نگاه میکردند. انگار انتظار کسی را میکشند. ولی هر کدامشان به یک نفر و بک جایی نگاه میکرد. انگار گمشدهشان مشترک نیست. انگار هر کدامشان منتظر قهرمان خودش است. پیش خودم میگفتم چه خبر است؟ چرا ملت همه توی پلههای خروجی ایستادهاند؟! چه قدر قشنگ شده اینجا... انگار اتفاق مهمی میخاهد بیفتد، یا اتفاق مهمی افتاده است...
از پله برقیها بالا میآمدیم... من زل زده بودم به کوله پشتی دختری که جلویم دو پله بالاتر ایستاده بود. روی یک تکه پارچه نوشته بود «: سلطان غم، مادر» و با نخ سوزن دوخته بودش به کولهاش. یک تشتک کوکاکولا هم آویزان کرده بود به بند زیپش. دو تا پیکسل «مبارزه با ایدز» و «کودکان کار» هم به کیفش زده بود. از زیپ دیگر کیفش هم یک فرفرهی کوچک آویزان بود. تمام مدت بالا آمدن از پلهها با کیفش سرگرم شده بودم. یعنی داشتم عاشقش میشدمها... خیلی کار جالبی کرده بود. ولی بعد یک دفعه دیدم رسیدهام به انبوه جمعیتی که از پایین پلهها دیده بودمشان.
از میان جمعیت گذشتم. میخاستم از راه همیشگیام بروم که دیدم موزاییکهای پیاده رو از برفِ پاکوب شده پوشیده شده. سرم را گرفتم بالا. خیابان تبدیل به یک استخر شده بود. یعنی کل خیابان از آب پوشیده شده بود. پیاده رویی که پهنتر و بزرگتر از خیابان بود هم از آب پوشیده شده بود. انگار سیل آمده بود. آن برفهای توی پیاده رو و روی سر ماشینهای پارک شده در کنار خیابان... خدایا در این یک ساعتی که من زیرِ زمین بود چه اتفاقی افتاده بود؟ زور زورکی از کنار دیوار خانهها آمدم رد بشوم... چند قدم جلو رفتم دیدم نمیشود... تا کنار دیوار خانهها هم آب بالا آمده بود... برگشتم... رسیدم به جمعیتِ جلوی ایستگاه مترو... مردی بین جمعیت میگشت و داد میزد: «تاکسی دربست... تاکسی دربست». تصمیم گرفتم از کوچه بالایی بروم. پیاده روهای کوچه بالایی پوشیده از برف یا تگرگ بود! از وسط کوچه راه افتادم. رسیدم به خیابان اصلی که باید ازش رد میشدم. ولی آب با شدت و سرعت از سراشیبی خیابان جاری بود. یک تنداب تمام عیار. جوی آب معنا نداشت. آب میخروشید و کف میکرد و از عرض خیابان پایین میرفت. هر چه قدر بالاتر میرفتم که شاید جایی از خیابان به خاطر پستی بلندی آبش کم عمقتر باشد و من بتوانم رد شوم نمیرسیدم... کار پریدن هم نبود... قهرمان پرش المپیک هم نمیتوانست عرض زیاد خیابان را با یک گام بپرد و خیس نشود.... رفتم بالاتر... بدتر بود... چه کنم؟ چه نکنم؟ یک خانم با چکمههای ساق بلند و چتر در دست هم کنارم مردد مانده بود. برای اولین بار توی عمرم چکمههای چرمی زنانه به نظرم مفید آمدند! یعنی اگر من آن چکمهها راداشتم...!!!
-آخه از چی میترسی تو؟!
این را به خودم گفتم و با کمال آرامش، انگار که میخاهم در یک روز آفتابی از خیابان رد شوم پاهایم را فرو کردم توی آب. یک لحظه فشار و قدرت آب را دور پاهایم حس کردم. میخاست من را ببرد پایین. قدم بعدی را برداشتم. گشاد گشاد. پاهایم تا نصف زانو رفت توی آب. زور آب بیشتر شد. پاهایم را به زمین فشار دادم. رسیدم به وسط بلوار. نصف دیگر هم وضع به همین منوال بود. ماشینها آرام آرام رد میشدند. یعنی اگر یک دیوانه پیدا میشد پایش را روی گاز فشار میداد آب تمام هیکلم را خیس میکرد... خوشبختانه روانپریشی پیدا نشد و من نصف دیگر خیابان را هم به راحتی رد شدم! برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. زن چکمه پوش پشت سرم راه افتاده بود آمده بود... یعنی جورابهایش خیس نشدند؟! نمیدانستم. برگشتم. پاهایم توی کفشهایم شلب شلوب میکردند.
تا خانه صدای شلب شلوب پاهایم توی کفش پر از آبم موسیقی زمینهی راه رفتنم بود...
آسمان را درآوردم. سمت چپم یک پیرمرد و سمت راستم یک پیرزن نشسته بودند. صفحهی مربوط گزارش آسمان از محسن رضایی را باز کردم. کلههای جفتشان آمد سمت مجله. پیرزنه احمد رضایی (پسر محسن رضایی) را نگاه کرد گفت: «آخخخی... بیچاره.» پیرمرده گفت: «برای چی مرد آخرش این؟!» گفتم نمیدانم. و مشغول خاندن شدم. چند خط که خاندم از گرمای مترو و خستگی چشم هام خابم گرفت. داشتم چرت میزدم که پیرمرده گفت «این صفحه رو خوندی؟ برو صفحهی بعد!» من هم ورق زدم که مثلن دارم صفحهی بعد را میخانم. خلاصه یکی از ایستگاههای وسط پیاده شد و رفت پیرمرده...
به ایستگاه تهرانپارس که رسیدم، توی پلههای خروجی پر از آدم بود. همه آمده بودند توی ایستگاه. یک طوری هم به ماها که داشتیم از پلهها میآمدیم بالا نگاه میکردند. انگار انتظار کسی را میکشند. ولی هر کدامشان به یک نفر و بک جایی نگاه میکرد. انگار گمشدهشان مشترک نیست. انگار هر کدامشان منتظر قهرمان خودش است. پیش خودم میگفتم چه خبر است؟ چرا ملت همه توی پلههای خروجی ایستادهاند؟! چه قدر قشنگ شده اینجا... انگار اتفاق مهمی میخاهد بیفتد، یا اتفاق مهمی افتاده است...
از پله برقیها بالا میآمدیم... من زل زده بودم به کوله پشتی دختری که جلویم دو پله بالاتر ایستاده بود. روی یک تکه پارچه نوشته بود «: سلطان غم، مادر» و با نخ سوزن دوخته بودش به کولهاش. یک تشتک کوکاکولا هم آویزان کرده بود به بند زیپش. دو تا پیکسل «مبارزه با ایدز» و «کودکان کار» هم به کیفش زده بود. از زیپ دیگر کیفش هم یک فرفرهی کوچک آویزان بود. تمام مدت بالا آمدن از پلهها با کیفش سرگرم شده بودم. یعنی داشتم عاشقش میشدمها... خیلی کار جالبی کرده بود. ولی بعد یک دفعه دیدم رسیدهام به انبوه جمعیتی که از پایین پلهها دیده بودمشان.
از میان جمعیت گذشتم. میخاستم از راه همیشگیام بروم که دیدم موزاییکهای پیاده رو از برفِ پاکوب شده پوشیده شده. سرم را گرفتم بالا. خیابان تبدیل به یک استخر شده بود. یعنی کل خیابان از آب پوشیده شده بود. پیاده رویی که پهنتر و بزرگتر از خیابان بود هم از آب پوشیده شده بود. انگار سیل آمده بود. آن برفهای توی پیاده رو و روی سر ماشینهای پارک شده در کنار خیابان... خدایا در این یک ساعتی که من زیرِ زمین بود چه اتفاقی افتاده بود؟ زور زورکی از کنار دیوار خانهها آمدم رد بشوم... چند قدم جلو رفتم دیدم نمیشود... تا کنار دیوار خانهها هم آب بالا آمده بود... برگشتم... رسیدم به جمعیتِ جلوی ایستگاه مترو... مردی بین جمعیت میگشت و داد میزد: «تاکسی دربست... تاکسی دربست». تصمیم گرفتم از کوچه بالایی بروم. پیاده روهای کوچه بالایی پوشیده از برف یا تگرگ بود! از وسط کوچه راه افتادم. رسیدم به خیابان اصلی که باید ازش رد میشدم. ولی آب با شدت و سرعت از سراشیبی خیابان جاری بود. یک تنداب تمام عیار. جوی آب معنا نداشت. آب میخروشید و کف میکرد و از عرض خیابان پایین میرفت. هر چه قدر بالاتر میرفتم که شاید جایی از خیابان به خاطر پستی بلندی آبش کم عمقتر باشد و من بتوانم رد شوم نمیرسیدم... کار پریدن هم نبود... قهرمان پرش المپیک هم نمیتوانست عرض زیاد خیابان را با یک گام بپرد و خیس نشود.... رفتم بالاتر... بدتر بود... چه کنم؟ چه نکنم؟ یک خانم با چکمههای ساق بلند و چتر در دست هم کنارم مردد مانده بود. برای اولین بار توی عمرم چکمههای چرمی زنانه به نظرم مفید آمدند! یعنی اگر من آن چکمهها راداشتم...!!!
-آخه از چی میترسی تو؟!
این را به خودم گفتم و با کمال آرامش، انگار که میخاهم در یک روز آفتابی از خیابان رد شوم پاهایم را فرو کردم توی آب. یک لحظه فشار و قدرت آب را دور پاهایم حس کردم. میخاست من را ببرد پایین. قدم بعدی را برداشتم. گشاد گشاد. پاهایم تا نصف زانو رفت توی آب. زور آب بیشتر شد. پاهایم را به زمین فشار دادم. رسیدم به وسط بلوار. نصف دیگر هم وضع به همین منوال بود. ماشینها آرام آرام رد میشدند. یعنی اگر یک دیوانه پیدا میشد پایش را روی گاز فشار میداد آب تمام هیکلم را خیس میکرد... خوشبختانه روانپریشی پیدا نشد و من نصف دیگر خیابان را هم به راحتی رد شدم! برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. زن چکمه پوش پشت سرم راه افتاده بود آمده بود... یعنی جورابهایش خیس نشدند؟! نمیدانستم. برگشتم. پاهایم توی کفشهایم شلب شلوب میکردند.
تا خانه صدای شلب شلوب پاهایم توی کفش پر از آبم موسیقی زمینهی راه رفتنم بود...