لذت راندن
حسی عجیبی از قدرت بهش دست میداد. وقتی توی سربالایی برای پرایدی که توی خط سرعت بود نوربالا میزد و پراید با فشردن پدال گاز و تا سرعت ۱۰۰ تا پر کردن و تمام زورش را زدن کنار میرفت تا او پایش را روی پدال گاز بفشارد و صدای دور گرفتن موتور توی گوشهایش بپیچد و سرعتش توی سربالایی به ۱۳۰ برسد و ویژژی از کنار پراید رد شود حس خوبی بهش دست میداد. یکی از چیزهایی که اصلن ذهنش را مشغول کرده بود همین حس قدرتی بود که در سبقت گرفتن از ماشینها بهش دست میداد. مخصوصن توی سربالاییها سبقت گرفتن برایش یک جور حس اعمال قدرت میداد... به همان مفهومی که میگویند در یک رابطهی جنسی فاعل بر مفعول اعمال قدرت میکند...
ساعت ۴صبح بود. جاده در تاریکی مطلق بود. تاریکی و خلوتی. ساعت ۱۲شب بود که راه افتادند. تعطیلات ۵روزه اتوبان را آن وقت شب هم ترافیک کرده بود. ولی دیگر به ترافیک عادت کرده بود. آرام آرام ۲ساعت در ترافیک تا کرج و بعد از کرج راند. سر شب خابیده بود تا بتواند تا صبح رانندگی کند. وقتی دید که خیلیهای دیگر هم همین طوری بودهاند خندهاش گرفته بود... اتوبان شلوغ بود. وقتی بعد از کرج ترافیک روان شد او فقط توی خط سبقت میراند. ولی با سرعتی بین ۹۰تا ۱۲۰. حتا چند جا هم سرعت به زیر ۷۰ رسید... یعنی همهی اینها دارند میآیند شمال یا میروند سمت زنجان؟! نمیدانست.
به لذت فشردن پدال گاز ۴۰۵ فکر میکرد. ۴۰۵ی که دسته موتورش خراب بود. همان لحظه که سوار شد و دنده ۱را به ۲ و ۳ رفت فهمید. از لرزش موتور وقتی در جا کار میکرد و صدای موتوری که توی اتاق ماشین میپیچید فهمید. ولی اصلن فکر نمیکرد خراب بودن دسته موتور این قدر لذت بخش باشد... آن صدای سکرآور دور گرفتن موتور ماشین... پیچیدن آن صدای هیجان انگیز توی گوشهایش... «ماشین مدل پایین نعمته». بارها این را به خودش گفته بود. سوار شدن بر ماشینی که انواع بلاهای ممکن را میتواند سرت خراب کند کم چیز یادش نداده بود. لاک پشت... وقتی عرض چند ثانیه ۴۰۵ را از سرعت ۰ به ۱۰۰ رساند نتوانست ذوق زدگیاش را پنهان کند. پدر گفت: آره... وقتی یه مدت اون پرایدو سوار میشی بعد سوار این میشی بهت حس پرادو سوار شدن میده...
توی اتوبان میراند. چراغهای زرد اتوبان از روی صورتش رد میشدند. لحظهای تاریکی، بعد روشن شدن صورتش با نور زرد اتوبان دوباره تاریکی دوباره روشنایی... نمیدانست اسمش را چه بگذارد. نسبیت؟ شاید... آره نسبیت خوب است... محمد بود که چند ماه پیش بهش گفته بود. توانایی لذت بردن... این هم بد نیست... میشود اسمش را این هم گذاشت. به این فکر میکرد که در مقابل این همه ماشین مدل بالا ۴۰۵ چیزی نیست که. بعد از پراید ارزانترین ماشین است. اما... غر زده بود که این لاک پشت داغان است وای کاش یک ماشین مدل بالا میداشت. محمد گفته بود نگاه کن به اونی که یک بیام دبلیو زیر پایش است. با آن بیام دبلیو میخاهد چه کار کند؟ ماشین بهتر از آن وجود ندارد. نمیتواند به لذت بیشتر فکر کند. وقتی از آن بیام دبلیو خسته شد دیگر مگر میتواند پراید یا پژو سوار شود؟ اما تو... هر ماشینی سوار شوی میتوانی لذت ببری... چیزی را که محمد گفته بود داشت به عینه میدید. شتاب گرفتن ۴۰۵ و صدای موتور۱۸۰۰ی که توی گوشهایش میپیچید او را غرق لذت میکرد. لذتی که وقتی از بیرون بهش نگاه میکرد احمقانه نشان میداد... ولی او از ۴۰۵ داشت لذت میبرد... دوست داشت به نسبیت یا توانایی لذت بردن توی زندگیاش فکر کند... حکمن توی زندگی روزمره هم معناها داشت...
ساعت ۴صبح بود. جاده قدیم قزوین رشت. از اتوبان نرفته بود. حوصلهی اتوبان را با شلوغیاش نداشت. اگر میخاست باند سبقت برود هی باید نوربالا میزد هی صبر میکرد هی باید از پشت برایش نوربالا میزدند. نزدیکیهای قزوین آن سمند اسپرتی که ۱۱۰ تا تو باند سبقت میرفت و جلویش به اندازهی ۱۰تا ماشین خالی شده بود و هر چه قدر نوربالا میزد کنار نمیرفت... فکر میکرد چون خوشگل کرده همه محو خوشگلیاش میشوند... نمیرفت کنار... آخرش هم سبقت از راست و پدال گاز و وحشی شدن ماشین و ۱۳۰تا رفتن... نه... اتوبان همیشه حوصلهاش را سر میبرد. حتا اتوبان قزوین رشت که چند تا پیچ فسقلی داشت باز هم برایش خاب آور بود. انداخته بود توی جاده قدیم. پیچهای تند. تریلیها. کامیونها. سبقت. گاز. ترمز. فرمان دهی خوب ۴۰۵. شتاب گرفتن. سیاهی شب. سرمای زلال هوای بیرون... ووووووو. صدای دور گرفتن موتور... ماشینهای تک و توکی که تو جاده قدیم بودند. هر از گاهی نگاهی به اتوبان انداختن. حجم زیاد چراغهای قرمز ماشینهای روانه در آن... هوس سبقت گرفتن سر پیچهای کور... با خودش فکر میکرد اگر تنها بود توی این شب سیاه و سرد با این صدای موتور و گازی که میتوانست بدهد آن قدر مست میشد که همهی پیچهای کور را لاین مخالف برود... به عقب نگاه میکرد. خابیده بودند. و پدری که دیگر مثل قدیمها به سرعت رفتن پسرش گیر نمیداد. انگار یک جور حس اعتماد...
و حالا جادهی لوشان منجیل. بعضی لذتها انگار وراثتی هستند. مثلن همین لذت بردن از آن تکهی جاده بعد از کارخانه سیمان لوشان تا خود منجیل. پدر هم همیشه این تکه از جاده را دوست داشته. همان تکه که جاده پر از تپه ماهور میشود. بالا و پایین میرود. پیچ و خم هم دارد. باد منجیل هم شروع به وزیدن میکند. کنار جاده سیم خاردارها را میبینی که باد پلاستیکهای سیاه و سفید و آشغالها را بهشان چسبانده و به دار آویخته. جاده پهن میشود. لذتش وقتی بیشتر میشود که تو با ۱۲۰تا برانی و تپه ماهورها را به سرعت بالا و پایین بروی... بالا پایین چپ راست... قبل از کارخانه سیمان ۱۰تا ماشین پشت یک کامیون ردیف شده بوند. توی سربالایی تپه بود و برای سبقت دید نبود. چند تا نوربالا زد شاید اگر ماشینی که آن طرف تپه از لاین مخالف میآید جواب بدهد. خبری نشد. گازش را گرفت و از همهی ماشینها یک جا سبقت گرفت... پایش را روی پدال فشرد و راند و راند و راند...
جاده سه بانده بود. یک باند برای مخالف و دو باند تندرو. از لاین وسط میرفت. با سرعت هر چه تمامتر. ساعت ۴: ۴۰ بود. به صدای موتور گوش میداد. به تاریکی شب فکر میکرد و ۴۰۵ی که از تاریکیها میرفت. به شکافته شدن هوا و پیش رفتن ماشین فکر میکرد. از آینه بغلها به عقب نگاه کرد. روشنایی چراغ جلوهای هیچ ماشینی توی آینه دیده نمیشد. به جلو نگاه کرد. هیچ ماشینی هم از جلو نمیآمد. دوباره به آینهها نگاه کرد. هیچ ماشینی نبود. هیچ. تاریکی مطلق. خطوط موج هوایی را که ماشین از میانشان عبور میکرد توی ذهنش تصور کرد. توی ماشین همه خاب بودند. یک لحظه حس نامتناهی بودن جهان توی سرش پیچید. هیچ چیز و هیچ کسی نبود. به شعاع چند کیلومتریاش هیچ چیزی نبود. نه از آنجایی که او آمده بود و نه از آنجایی که به سمتش میرفت... و او فقط جریان هوا را با سرعت ۱۲۰تا میشکافت و میرفت... میرفت...