نامه نگاری
میگویی یک حسی بهم میگوید که اتفاقات نویی برایت میافتند این روزها. میگویی اسمس جواب دادنهایت هم مثل نامه نگاری شده. ۲۴ساعت حداقل طول میدهی بگویی خوفم. میگویی از تضاد خوشت نمیآید. میگویی از تعطیلات که به خانهی شمالت برمی گردی سکوت خانهی روستایی اذیتت میکند. همین است دیگر. تعطیلات که میشود میآیی به هیاهوهای درندشت و وقتی برمی گردی میخورد توی حالت...
راستش اما... احساسات این روزهای من را اگر بخاهی در یک جمله: پیکان وانتی که ۱۳۰تا پر کرده!
پیکان وانت دیدهای که... لاستیکهایش به پهنای لاستیکهای دوچرخهاند. سرعت که میرود غربیلک فرمان توی دستهایت فقط میلرزد و میلغزد. هیچ کنترلی رویش نداری... فقط برای خودش میرود. تو هیچی نمیفهمی... روزهایم به سرعت میگذرند. بیآنکه خودم بخاهم و بیآنکه تحت کنترل من باشند... نه... حست چرند میگوید. خبر خاصی نیست. آسمان قهوهای است. روزها به سرعت میگذرند و میروند. من مسافر هر روزهی متروهای خستهی این شهرم. صبحها به سختی از آغوش پتویم جدا میشوم صبحانه میخورم. سرحال به سمت ایستگاه مترو راه میافتم سوار میشم و بعد از ۴۵دقیقه که پیاده میشوم احساس خستگی میکنم... خستگی فیزیکی نه. خستگی دیدن آن همه آدم خسته... میفهمی چه میگویم؟ غروبها هم که برمی گردم باز هم خستگی دیدن آن همه آدم خسته، خسته ترم میکند و شام را که میخورم یک اینترنت میروم و بعد هم مثل خرس میگیرم میخابم.
امروز تصویر تکرارشوندهای که در هر ایستگاه از قاب پنجره میدیدم میدانی چه بود؟ توی چند ایستگاه متوالی برایم این تصویر تکرار شد. تصویر پسرودختری که روی صندلیهای آبی ایستگاه مترو نشستهاند و دل وقلوه رد و بدل میکنند. انواعشان هم بودند. توی ذهنم گرمی رابطهشان را هم دسته بندی کرده بودم. ماکزیمم آن دوتایی بودند که کاملن به سمت هم چرخیده بودند و تو صورت هم میخندیدند و مینیمم آن دوتایی که سیخ به روبه رویشان نگاه میکردند و با هم جمله ردوبدل میکردند. خیلی جدی... انگار که یکی از سکانسهای حساس یک فیلم. عشاق مترویی؟ آیا آنها فارغ از دنیا در جایی که آدمها مدام در حال رفتن و آمدن بودند لحظاتی از جاودانگی را تجربه میکردند؟ آیا به ایستگاه مترو به جایی که آدمها دائم در حال رفتن و ناپدید و نابود شدن بودند فحش میدادند که گور پدر دنیا ما اینجا هستیم؟ یا که... توی ایستگاه مترو دهها متر زیر زمین عاشقی کردن ابلهانه نیست؟ توی آن هوای ماندهی زیرزمین ابلهانه نیست؟ بیپولی حتمن دیگر. کم خرجترین جای ممکن برای لحظاتی بودن... شاید... نمیدانم... فقط تکرار شدنش در قاب پنجرهای که روبه رویش ایستاده بودم برایم عجیب بود... نه... خبری نیست... جهان تاریکتر شده است. یعنی چند روزی است که جهان را تاریکتر کردهام برای خودم. چراغ مطالعه خریدهام. حالا اگر حالی برایم باشد پردهها را میکشم چراغهای اتاق را خاموش میکنم. اتاق در تاریکی مطلق فرو میرود. چراغ مطالعه را روشن میکنم و زیر نور موضعیاش کتابم را میخانم. سرم را بالا میگیرم. جهان اطرافم در تاریکی مطلق و تنها نور ممکن و موجود صفحهی کتابی که دارم میخانم... سان ست پارک پل استر را خاندهام و خشونت پنج نگاه زیرچشمی... با روحم بازی نکردند هیچ کدام البته... هر روز هم به کتابخانهی دانشگاه سر میزنم به کتابها نگاه میکنم دقایق زیادی را بین قفسههای کتابها میچرخم. به دنبال کتابی میگردم که با روحم بازی کند... پیدا نمیکنم. بیاینکه کتابی بگیرم برمی گردم و از دقایق زیادی که بیهوده بین کتابها چرخیدهام احساس پوچی میکنم... درسها را هم... درسها را هم... میدانی وضعیت را دیگر...
میدانم خسته و داغانم. ولی خودم مثل قبلها همچین احساسی دیگر ندارم. کچل هم که کرده بودم. سرعت رشد موهام هم که میدانی... خستهام. ولی دیگر از خسته بودن احساس نگرانی نمیکنم. عادت کردهام. دیگر برایم اهمیتی ندارد. دیگران چه میگویند و چه انتظاری دارند هم برایم کوچکترین اهمیتی ندارد. قبلن ادای مهم نبودنشان را درمی آوردم ولی الان دیگر نه... قشنگ حرف نمیزنم. مثل کلاه قرمزی سلام علیک میکنم. از آدمهایی که ازشان خجالت میکشم فرار میکنم. و دیگر همین دیگر... این تیکه از کتاب خشونت پنج نگاه زیرچشمی هم در قبال خیلی چیزها تکلیفم را معلوم کرده است:
«تحلیل انتقادی وضعیت فعلی جهان که هیچ راه حل روشنی هیچ گونه توصیهی عملی در این باره که باید چه کرد به دست نمیدهد و هیچ کورسویی هم در انتهای تونل به چشم نمیخورد و اگر هم به چشم بخورد به خوبی میدانیم که میتواند نور چراغ قطاری باشد که از روی ما خاهد گذشت معمولن با سرزنش روبه رو میشود: آیا منظورتان این است که هیچ کاری نکنیم؟ فقط بنشینیم و انتظار بکشیم؟ اینجاست که باید همهی جراتمان را جمع کنیم و پاسخ دهیم بله دقیقن همین. وضعیتهایی است که یگانه اقدام به راستی عملی این است که دربرابر وسوسهی درگیر شدن فوری مقاومت کنیم و با تکیه بر تحلیل انتقادی صبورانه به انتظار بنشینیم و ببینیم چه پیش میاید. ظاهرن از همه طرف زیر فشاریم که درگیر شویم....»
سرت را درد نیاورم. از هوای خوب لذت ببر. هوایی که آدم را خستهتر نکند فوق العاده ست... هر روز صبح که بیدار میشوی یک نفس عمیق بکش. بدان که آن هوایی که توی سینهات میرود میتواند یک روز سرپا نگه داردت... قدرش را بدان. هر وقت توی هر چیز مربوط و نامربوطی کم آوردی یک نفس عمیق بکش...
چقدر دلم برای این جا تنگ شده بود...
چند تا از پستاتو خوندم، حیف که نمیشه الان همشو خوند.
خوب باشی.