رهسپار قبله
شک و تردید که همیشه هست. این بار هم هست. کمی آرمانگرایی شاید. کمی تنبلی شاید. هنوز هم نمیدانم. حس خوبی ندارم. حس آمادگی ندارم. نگاه که میکنم میبینم بیشتر بوی فرار دارد تا بوی سازندگی. فرار ازین منجلاب و خرابهای که به اسم زندگی ساختهام برای خودم. این چند روز که سهل است، این یک ماه آخر هم عملن کار خاصی نکردم. یک جور وادادگی ازین زندگی. وادادگی به امید واهیِ بهتر شدن... کدام بهتر شدن؟ حکم فرار دارد. و اصلن هر بار که بن کن کردهام رفتهام فرار بوده. و همینش است که نگرانم میکند. واقعن دارم لبیک میگویم؟!
نشستم توی این چند روز سفرنامهی ناصرخسرو را خاندم. توصیف سفرهای حجش را به دقت میخاندم و آن هم حس خوبی به من نمیداد. سفر حج سفر سختی بوده. همین سختیهایش بوده که مقدمه میشده. یک جایی ناصرخسرو تعریف میکند که:
«و به همین حج از مردم خراسان قومی به راه شام و مصر رفته بودند و به کشتی به مدینه رسیدند. ششم ذی الحجه ایشان را صدوچهار فرسنگ مانده بود تا به عرفات رسند. گفته بودند هر که ما را در این سه روز که مانده است به مکه رساند چنان که حج دریابیم هر یک از ما چهل دینار بدهیم. اعراب بیامدند و چنان کردند که به دو روز و نیم ایشان را به عرفات رسانیدند و زر بستاندند و ایشان را یک یک بر شتران جمازه بستند و از مدینه برآمدند و به عرفات آوردند دو تن مرده که بر آن شتران بسته بودند و چهار تن زنده بودند اما نیم مرده....» سفرنامهی ناصرخسرو/انتشارات ققنوس/ص۱۸۰
مقایسه که میکنم آن سفر قبلهها را با این سفر قبله یی که قرار است بروم....
۲۳صفحه یادداشت سفر ترکیه وسوریه و لبنان را که میگذارم جلویم تازه میبینم که چه قدر من آدم تنبلی بودهام و هستم و چه قدر چیزها بوده که باید یادداشت و ثبتشان میکردم و تنبلی کردهام و به محاق نسیان رفتهاند. ولی همان چیزهایی که قلمی کردهام بد نیستند. مثلن:
«بعد این سوریهایها به طرز ابلهانهای بشار اسد را دوست دارند. توی اتوبانی که دیروز از زینبیه رفتیم به مزار هابیل در سلسله جبال جولان به ماشینها که نگاه میکردم به چند مورد برخوردم که پشت شیشهی ماشینشان عکس بشار اسد و حافظ اسد را روی کل شیشهی عقب چاپ رنگی کرده بودند یا برچسبانکی چسبانده بودند یا یک همچین چیزی. توی پارکینگ مزار هابیل هم یک ون فولکس واگن بود که روی شیشه عقب دودیاش عکس بشار اسد را چاپ رنگی کرده بود. خدا را شکر این چشم آبی بلندوالا خوش تیپ است وگرنه... توی اطراف مزار سکینه بنت علی (ع) هم یک شکلات فروشی بود که یک ال سی دی بالای مغازهاش گذاشته بود و توی ال سی دی عکس بشار اسد را با کت و شلوار و عینک دودی فیکس کرده بود و الخ. رانندهی پرایدی هم که ما را توی دمشق گرداند هم با اینکه از اوضاع اقتصادی و پراید زیر پایش مینالید وقتی ازش پرسیدیم بشار اسد چطوره؟ گفت بشار اسد خوب. بشار اسد خوب. بعد هر جا دستشان آمده عکس بشار اسد و حافظ اسد را گذاشتهاند. آدم عقش میگیرد. بالای اسم مدرسه ابتدایی عکس این دو تا را گذاشته بودند. چی شود؟ حال به هم زنهای عقب مانده.»
به پاسپورتم که نگاه میکنم علاوه بر تاریخهای میلادی و شمسی و رومی این بار طعم تاریخ قمری را هم خاهد چشید....ای کاش میشد گفت پرسه در خاورمیانه... ولی.... نمیدانم.... بیش از حد درگیر خودم هستم...
هیچی. همهی اینها را نوشتم برای اینکه بگویم رهسپار قبلهام. اگر کسی بدیای چیزی از من دیده خاهش می کنم حلالم کند و از من راضی باشد. دعاگویش خاهم بود...
قول بده برام دعا میکنی
میدونی که چقدر بهش احتیاج دارم
چشم