برای کاجها ترومپت میزند
آن صبح جمعه رفتم سرخهحصار. تنها رفتم. چند قدمی راه رفتم. فانتزی هر روز دویدن در سرخهحصار هنوز هم فانتزی است و بعد از سالها نتوانستهام آن را اجرا کنم. آن روز صبح هم فقط راه رفتم. صبح زود بود. هنوز شلوغ نشده بود. شلوغ هم نمیشود. شرق تهران خوبیاش به این است. انتهای دنیاست و مثل غرب تهران نیست که ولنگار و یول خودش را یله و دراز کند و هی مور و ملخ به خودش جذب کند. رفتم نشستم روی یکی از آن نیمکتهای 4نفره که همیشهی خدا فکر کردهام بهترین نیمکتهای دنیا برای بحث و گفتوگواند. چهار صندلی در اطراف یک میز کوچک. بهتر از هر کافیشاپ پر دود این شهر. تنها نشستم و دفترچهی قرمزم را باز کردم و شروع کردم به نوشتن تمام چیزهایی که ناراحتم میکردند. سعی کردم تمام چیزهایی که ناراحتم میکردند بنویسم. نزدیکم یک میز 4نفرهی دیگر هم بود.
هوای اول صبح تابستان خنک بود. وسطهای نوشتنم سر و کلهی یک پرشیای نوکمدادی پیدا شد. یک خانم و آقا بودند. ماشین را پارک کردند. دعا دعا کردم که نیایند سمتم و روی آن نیمکت مجاور ننشینند. دوست نداشتم وقتی خم شدهام روی دفترچه یادداشتم یک زن و شوهر بنشینند روبهرویم و در مورد من حرف بزنند. نیامدند. همان کنار ماشینشان ایستادند و راکت بدمینتونهایشان را درآوردند و بازی کردند. زنه دوست داشت جو بدهد. بلند بلند امتیازها را میشمرد و رجز میخواند. هنوز 5خط ننوشته بودم که خسته شدند. یک ستشان تمام شد انگار. شاید 5دقیقه هم بازی نکردند. بعد رفتند نشستند توی ماشین. کولر ماشین را روشن کردند و توی ماشین با همدیگر حرف زدند. بعد هم دور زدند و رفتند. من به چه فکر کردم؟ به آسایش جویی حاصل از ازدواج فکر کردم. به آن درجه از راحتطلبی که آدمها با ازدواج کردن طرفدار آن میشوند. به کولر ماشین که یک جور آسایش است. صبح به این خنکی، بعد از فقط 5دقیقه بازی؟ دوست داشتم ادامه بدهم. ولی دیگر حالش را نداشتم.
بلند شدم راه رفتم. از وسط درختها زدم رفتم. سرخهحصار بزرگ نیست. به جاهای هیجانانگیزش که میرسی با فنسهای منطقهی حفاظت شده روبهرو میشوی. همینطور که وسط درختها میرفتم یک صدای ضعیف را شنیدم. انگار کسی در دوردست داشت مینواخت. صدا ضعیف بود. ماشینهایی که از جادهی جنگلی رد میشدند به هیچ وجه نمیتوانستند صدا را بشنوند. ماشین که سهل است، آدمهایی که از جادهی اصلی راه میرفتند هم نمیتوانستند صدا را بشنوند. صدا از قلب جنگل میآمد. صدای ضعیف را دنبال کردم. از تپهماهورهای پر از درخت کاج رد شدم. خودم را بالا کشیدم. بعد پایین رفتم. کفشهام خاکی خاکی شدند. کف جنگل پر بود از برگهای خشک شدهی کاج. برگهای خشکشدهی کاج زمین را نرم و خاکآلود کرده بودند. بعد به منبع صدا نزدیک شدم. دیدمش. یک پیرمرد بود. ساکش را کنار پایش گذاشته بود. ایستاده بود. دقیقا دل جنگل بود. در سراشیبی. جایی که تهران روبهرویت گسترده شده بود. ایستاده بود و روبه تهران ترومپت میزد. چند تا ملودی را تکرار میکرد. صدای ترومپت در میان درختها میپیچید و گوشنواز میشد. نتوانستم نزدیکتر شوم. در حال خودش بود. از یک شعاعی نتوانستم نزدیکتر شوم. نمیدانم چرا. کسی میگفت که برو نزدیکتر و باهاش حرف بزن. لحظه هایی جادوییاند این لحظهها. اما نمیتوانستم نزدیک شوم. دوست نداشتم ترومپت زدنش را قطع کنم. از لابهلای درختها نگاهش کردم. چندین دقیقه نشستم و به ترومپت نواختنش گوش دادم. به اسم سرخپوستی پیرمرد فکر کردم: برای کاجها ترومپت میزند. به این فکر کردم که هر آدمی یک اسم سرخپوستی دارد و این اسمهای سرخپوستی چهقدر جادویی و مرموز و خیالانگیزند. او مردی بود که اسم سرخپوستیاش معلوم بود: برای کاجها ترومپت میزند.
بعد بلند شدم. دفترچهیادداشتم را محکم چسبیدم. چند بار اطراف شعاع جادویی پیرمرد(شعاعی که نمیتوانستم از آن بیشتر به او نزدیک شوم) راه رفتم. بعد گفتم دیگر بس است. حسش را گرفتهام. سرازیر شدم به سمت پایین. به سمت حاشیهی جادهی جنگلی. صدا دور و دورتر و ضعیف و ضعیفتر شد. وقتی به کنار جاده رسیدم دیگر هیچ صدایی به گوش نمیرسید. رفتم کنار آبخوری. چند نفر آنجا بودند. بیخیال داشتند آب میخوردند و گوشهایشان را تیز نکرده بودند که صداهایی به غیر از صدای خودشان بشنوند. هیچ کدامشان صدای مردی که برای کاجها ترومپت میزد را نمیشنیدند...