عروسی
فکر کنم 4 یا 5 سالم بود. رفته بودیم خانهی حوا. حوا دخترخالهی مامان بود که چالوس زندگی میکرد. شوهرش چالوسی بود. سالی یک بار کل خانواده، خودمان و خاله و دایی و مامانبزرگ و همه سوار آریا شاهین میشدیم و میرفتیم چالوس. من نمیفهمیدم این جور رفتو آمدها را . من فقط اسباببازی دوست داشتم. هر خانهای که اسباببازی داشت همان جا بهشت من بود. مهم نبود کجا باشد و چهقدر در راه باشیم. حوا دختری داشت که او هم 4-5ساله بود. اسمش زینب بود. و یک عالمه اسباببازی داشت. خیلی... خسیس نبودند. پدر و مادرش اسباببازیهایش را قایم نکرده بودند. همه را ریخته بودیم وسط اتاق و مشغول خیالبازی با هر کدامشان بودیم. برای من کتری و قوری پلاستیکی هم جذاب بود چه برسد به ماشینهایی که میشد قام قام کرد. از بس اسباببازی داشت که من نفهمیدم که ساعتها گذشته و وقت رسیدن شده. همه بلند شده بودند که بروند. من دوست نداشتم بروم. همانطور که با کتری داشتم توی لیوان پلاستیکی قرمز سفید راه راه برای خودم چای خیالی میریختم گفتم: شما برید. من با زینب عروسی میکنم همینجا میمونم!
بعد از 20 سال، وقتی به ازدواج فکر میکنم میبینم هنوز همان پیمانم و هیچ چیز بیشتری نشدهام. نه میتوانم بشوم و نه میشده که بشوم...