روزهای حلزونی
پریودیک است. روزها پریودیکاند. همه چیز در نوسان و تکرار است. بالا پایین. بالا پایین. نمودار فرکانسی. محسوس نیست. پریودهایی نیستند که نشانههای خارجی داشته باشند و دردشان را حس کنی و از عالم و آدم ببری و عالم و آدم هم از تو ببرند تا پریود بعدی شروع شود. اصلن وجودشان را حس نمیکنی. فقط همین دفترچه یادداشتهایی که شاید تنها فایده وبلاگ نوشتن بوده برایت (هدیههایی از دوستی نادیده) روشنشان میکند. به طرز دردناکی وجودشان را میفهمی. بهت میفهماند که روزهای مهر و آبان روزهایی هستند که تو هر سال به گه وضعی میگذرانی. دفترچهی پارسال را بگذار کنار دفترچهی امسال. حال بد تکراری است. با کوتاه شدن روزها کنار نمیآیی. شب خابیدن حس مرگ و صبح بیدار شدن حس زندگی را بهت نمیدهد. کوچک و پست میشوی. کسی سراغت را نمیگیرد. سراغ کسی را نمیگیری. حلزون لزجی میشوی که در صدف خودش هی بیشتر و بیشتر فرو میرود و هی از دیگران و دیگرها بیشتر و بیشتر جدا میشود و توی صدف هم فقط تاریکی قرمز است. و سگ اخلاق میشوی. چیزی نمیبینی. لحظات به سرعت میگذرند. حرامشان میکنی. تن زنها را به حیوانیترین شکل تشنه میشوی. پریودها یکساناند. شدت و ضعف دامنهی حرکتشان متغیر است. خریدن کتاب ۴۳هزار تومانی برای درسی که فقط داری برای گذران زندگی میخانیاش دامنهی پریود را بالاتر و پایینتر میبرد.
میدان انقلاب را به سرعت رد میکنی. آمدن به میدان انقلاب وجودت را تحلیل میبرد. امید بهتر شدن و دگرگون شدن را در تو میکشد. روزی که قرار است بروی به انقلاب فرقی ندارد چه ساعتی به خانه برسی، آن روز دیگر برایت روز نیست. خستگی و کوفتگی میدان انقلاب نابودکنندهتر ازین حرف هاست. آن گوشه، به سمت میدان حر دو مغازه پایینتر از پیراشکی و آبمیوه فروشی زیر پل عابر، یک قهوه خانه است. یک پیرمردی هست که به سبک مغازههای توی روستا چای و سماور دارد. و فقط همین را دارد. و جلوی مغازهاش یک وان پلاستیکی هست که تویش را پر از آب و یخ کرده و یک خروار رانی و آب معدنی انداخته تویش. نفرت انگیز است. میفهمی؟ همین را که میبینی از همه چیز، از بهتر شدن اوضاع احوال هوایی که داری درش نفس میکشی نومید میشوی. ماهها و سال هاست که پیرمرد همین طوری رانی و آب معدنی میفروشد. در شلوغترین میدان شهر مغازه دارد و به پول یک هفته چای فروختن میتواند یک یخچال بخرد. یخچال هم دارد اصلن. ولی به سبک نمایشگاه کتاب رانی و آب معدنی میفروشد. از نمایشگاه کتاب متنفرم. به خاطر رانیهای کثیفی که توی وان آب و یخ میفروشند، به خاطر سقف اسلیمی مصلای تهران، به خاطر حماقتی که در خریدن با تخفیف هست از نمایشگاه کتاب متنفرم. تصمیمم را گرفتهام. دیگر به نمایشگاه کتاب نمیروم. دیگر به جایی نمیروم.
کتاب ۲۶داستان عاشقانه از هدایت را پس میدهم. راه میافتم توی سالن ابوریحان. دنبال هیچ کتابی نیستم. کتابخانهی مرکزی دانشگاه تهران. آه. کتابخانهی مرکزی دانشگاه تهران. همین طوری لای قفسهی کتابها پرسه میزنم. روی میزها پر است از دانشجوهایی که درس میخانند. دفتر و دستکشان به راه است. هوس میکنم از آن قفسهی انتهای سمت چپ ۲کتاب بردارم. این طوری خودم را محدود میکنم. حتمن ازین قفسه باشد. ۳تا پیدا میکنم. آنجا که پنچرگیریها تمام میشوند. تنگسیر. پرسه و پرسشهای داریوش آشوری. وقت رمان خاندن ندارم. آن ۲تای دیگر را برمی دارم و میروم سمت کتابدار. صادق هدایت فوق العاده بود. ۲۶داستان عاشقانه (مثلث عشقی هدایت: زن، میهن، مرگ) ازش خاندم و حال کردم. هنوز هم آبروی ادبیات ایران است این صادق هدایت. لای کتاب آنجا که پنچرگیریها برگه امانت نفر قبلی هست. اسمش را نگاه میکنم. یکی از بازیهایم است. از برگههایی که لای کتابها مانده میفهمم که نفر قبلی که این کتاب را خانده کی بوده. مرد بوده یا زن بوده. ازین کتاب خوشش آمده یا نه. سلیقهاش مثل من است یا نه. نگاه به اسم میکنم. بهاره آروین است. این چندمین بار است که کتابی را برمی دارم و برگه امانت بهاره آروین را وسطش میبینم. این بهاره آروین نصف کتابهای کتابخانه مرکزی را خانده....
تقاطع آذربایجان و کارگر جنوبی. ۲تا دختر زیر تابلوی توقف ممنوع روی پاهایشان نشستهاند. موهای شرابی این یکی و مانتوی تنگ آن یکی. سگ پشمالویی را ناز میکنند. قربان صدقهاش میروند. هی از دُم تا سرش را با دست نوازش میکنند. مردهایی در پیاده رو ایستادهاند و زل زل نگاهشان میکنند. زن و بچهای هم ایستادهاند و دارند نگاه میکنند. رد میشوی. جملهای میشنوی: از توله سگ کمتریم. ریش چند روز نتراشیده. پیراهنی که روی شلوار انداختهای. قیافهی بسیجی. بمیر بابا. من همینی هستم که میبینی. حال ریش را زدن نداشتم. فهمی؟ اسم رستوران یادم نیست. اسمها یادم نمیماند. توی پریودهای بد اسمها سریع یادم میرود. همون پیتزا فروشی روبه روی سینما آزادی که ملت برای نشستن توش صف میبندند و کوچک است و ۵تا میز بیشتر ندارد و گران است. در و دیوارش پر است از تابلو. تابلوی برج ایفل. تابلوی نیویورک. تابلوی اهرام ثلاثهی مصر. تابلوی پلهای کابلی آمریکا. همان که وقتی میروی تویش مینشینی برایت شمع روشن میکند و صورتحساب را برایت توی صندوقچه میآورد و ازین جنگولک بازیها. بیهویت. گران. مزخرف. رستوران زیبای لاهیجان. در و دیواری که موزه است. موزهای از عکسهای تاریخ لاهیجان. از استخر لاهیجان در سال ۱۳۲۷. از شیطان کوه در سالهایی که پدرانمان هم نبودهاند. از شالیزارها. از خود رستوران زیبا در سال ۱۳۳۸. برج ایفل به کجای من ربط دارد؟ اهرام ثلاثه به کجای من ربط دارد؟ همان بهتر که با تریپ شابدوالعظیمی پا شدم آمدم...
بکن تا به چشمه برسی. اینجا ایران است. تو هم ایرانی هستی. نشستن به امید آب باران انتظاری بیهوده است. اینکه صبر کنیم تا این حوضچهای که داریم از آب باران پر و «غنی» شود و بعد آب بنوشیم احمقانه است. باید کند. باید بیوقفه سعی بیهوده کرد. باید کند و کند تا به چشمه برسی... آره. من از آن دست آدم هام که بیشتر از اینکه چشمم به آسمان و موقعیت خودم در آسمان باشد به زمین زیر پایم نگاه میکنم. بیشتر از اینکه به نزولات آسمانی توجه کنم به قطره قطره آبی از از زمین میجوشد نگاه میکنم. تو کتم نمیرود که صبر کنیم که باران بیاید. اگر باران بیاید ابمان زلال میشود و آب بهتری مینوشیم و این حرفها را رها کن. جمع کن این حرفها را. وقتی فقط پراید زیر پایت است مسافرت نرفتن به بهانهی اینکه شاید روز بهتری و ماشین بهتری بیاید مثل انتظار باران را کشیدن است. وقتی میتوانی روزی ۵۰۰کلمه شر و ور بنویسی نشستن به انتظار اینکه این ۵۰۰کلمه جمع شود و یک متن سنگین و رنگین شود مثل انتظار باران را کشیدن است.... دیگران اگر باران دارند برای عمهی خودشان دارند. ما باران نداریم.... ما باران نداریم.
چه زرت و پرتها.
وقتی از خانهمان راه افتادم یک نگاه به پشت سرم انداختم. ابرهای پف کردهی سفید در زمینهی آبی آسمان عجیب باشکوه بودند.
وقتی رسیدم انقلاب یک بار دیگر به پشت سرم نگاه کردم. ابرهای پف کرده تار و مات و کثیف بودند...